دستش را دور گردنم حلقه میزند و میگذارد سرم را بر روی شانهاش تکیه زنم. با اینکه عاشق سکوت است، آن را میشکافد و میپرسد که به چه خیره گشتهام؟
در جواب میگویم:
- به آدمها.
اما او دست بردار نیست، باز میپرسد:
- سم، دلتنگشان میشوی؟
من باز جواب میدهم:
- شاید!
با کنجکاوی ادامه میدهد:
- دوستت دارند؟
خندهی زهرآلودی سر میدهم و در جواب میگویم:
- آنها خودشان را هم دوست ندارند، چه برسد به من!
با تعجب نگاهم میکند، مگر خانوادهات نیستند؟
اینبار تنها با چشمهایی لبریز از اشک، به چشمهای سرد و سیاه مرگ مینگرم. او منتظر جوابیست که خود نمیدانم! به چشمهای اشکآلودم چشم میدوزد. میدانم که دلش میخواهد آرامشی نصیبم کند؛ اما نمیدانم چرا دستم را نمیگیرد؟ من که از همان بچگی همیشه صدایش میزدم. حال که آمده است، باز هم من را تحویل خدایم نمیدهد.
به او گفته بودم من متعلق به این گیتی خدایت نیستم. گفته بودم خانوادهام من را درک نمیکنند؛ اما انگار نمیفهمد! حتی او هم من را درک نمیکند. من را باش که همیشه فکر میکردم صدایش زنم، دستم را بیدرنگ خواهد گرفت! یعنی تمام این مدت اشتباه فکر میکردم؟ گمان این برایم سخت است، اینکه مرگ هم در این دنیا من را درک نمیکند. بغض همچون امواجی که خود را محکم بر دیوارهای ساحلی کوبند، خود را بر گلویم میکوبد و آن را میخراشد و من عاجز از غلبه بر آن!
همانطور که از چشمهایم خون میبارد، میگویم:
- زندگی هرگز من را به عقد خود در نخواهد آورد، باور کن! من برای همین صدایت زدم. این آخرین خواستهی من از توست دوست من!