من با چشمهایی که رودی از اشک از آنها جاری است خیره به دشتی سبز که رو به رویم گسترده است، خیره گشتهام و اما نگاه مرگ را بر خود حس میکنم که این باعث میشود لبهای تاول زدهام، از هم باز شوند و کلمههایی از دهانم بیرون زند.
- هر از گاهی خسته میشوم از لبخند زدن، از شاد بودن. صبر کن، گفتم شاد بودن؟ نه، راستش از زدن نقاب شادی، فرزندت خسته میشود. میدانی مادر، من در این سالهایی که گذشتند، چه چیزهایی یاد گرفتهام؟ میخواهی برایت بازگو کنم؟ ما زمانی عاشق تنهایی میشویم که از همه چیز دلزده شدهایم! زمانی که فقط تنهایی برایمان مانده باشد و اینکه خیلیها به این دنیا پا گذاشتهاند؛ اما نه امروز را دیدهاند، نه دیروز را و نه فردا را، چون آنها همیشه در وهم بودهاند.
به التماس میافتم!
- مادر دلم گریه میخواهد، پس لطفاً کمک کن تا گریه کردن را یاد بگیرم. لطفاً کمکم کن، اگر نمیکنی تنها کافی است دستم را بگیری، چون اکنون من بزرگ شدهام و واقعیت را کشف کردهام و واقعیت زیادی تلخ است، من توان تحمل این تلخی را ندارم.