در یکی از روزهای گرم تابستان،وقتی خورشید نزدیک طلوع بود و از پس ابرهای پاره پاره در میامد،صدای ناله خفیف دردناکی در خانه طنین انداخت و پس از ان شیون و زاری دو دختر بچه بود که در خانه پیچیدهبود.
همسایه ها با صدای شیون و زاری با فکر به اینکه دوباره مارال از شدت گریه و غم از دست دادن ماکان بیهوش شدهاست به سمت خانهاش رفتند و با دیدن جسد خونیاش همه در بهت و ناباوری فرو رفتند.
کمی بعد بازپرس ویژه قتل در صحنه حاضر شد و دو دختربچه معصوم که شاهد این ماجرا بودند را به کلانتری بردند.
با بررسی مدارک و شواهد چند ضربه چاقو به ناحیه شکم و قلب قربانی فرو رفتهبود و از شدت خون ریزی جان باختهبود.
پزشک قانونی ضرب و شتم و اسیب جسمی ج×ن×س×ی را تایید کرد و جزئیات را روی میز بازپرس گذاشت.
بازپرس با دقت بررسی کرد و با بهبود حال دو کودک انها را به اتاق بازجویی برد و از انها پرس و جو کرد.
هردو وحشت زدهبودند و لام تا کام حرف نمیزدند با حرفهای بازپرس برمبنای اینکه میخواهد قاتل مادرشان را به سزای اعمالش برساند انها لب بازکرده و تمام اتفاقاتی که افتادهبود را گفتند.
بازپرس حکم دستگیری قاتل را صادرکرد،قاتل کسی نبود جز سامان،برادرماکان،که عصر روز قبل به خانه انها رفته و با مارال مشغول جنگ و دعوا بودند بر سر انکه دختران برای کدامشان باشد.مارال هیچجوره کوتاه نمیامد تا فرزندانش را تقدیم او کند.
سامان هم لجبازتر و کینهای تر از او،این علتی شد که دعوا شدت بیشتری بگیرد و زد و خورد شروع شود.
رد ناخونهای روی گردن و دست سامان نشان از درد کشیدن قربانی میداد و اوج دعوای بینشان.او بعد از اعتراف به قتل افزود که:
-من نیز برادر خود را هم کشتهام؛وقتی ماکان با دختر موردعلاقهی من یعنی مارال ازدواج کرد و حتی حاضر به شنیدن گفتههای من نبود نفرتم از ان دو بیشتر شد،روزهای خوبی در کنار هم داشتند و این باعث میشد که افکار شومی در ذهن من نقش ببندد.
نمیخواستم انها را به قتل برسانم فقط میخواستم کمی بترسانمشان و اتش نفرت و خشمم را کمتر کنم،اما،روز صبحی که به ماکان زنگ زدم که به پیشم بیاد دعوایمان شدت گرفت و باعث کتک کاری شدیدی شد و ماکان با یک هول محکم من سرش به جدول خورد و دیگر نفسی از دهانش خارج نشد،من که هول کردهبودم سریع صحنهی یک تصادف را اماده کردم و نیز خود سریع از انجا دور شدم،عذاب وجدانم با دیدن اشکهای برادرزادههای کم سن و سالم بیشتر میشد و موجب شد که همه چیز را از چشم مارال ببینم و او را مقصر بدانم تا خود تبرعه شوم.
تصمیم گرفتم بچهها را از او بگیرم و او را مجبور کنم تا با من ازدواج کند،اما،قبول نمیکرد و باعث شد که به خانه انها بروم و برخلاف علاقهام و حضور دو کودک در خانه او را به قتل برسانم.
بعد از ثبت و بررسی گفتههای سامان و چک کردن انها با مدارک موجود و مطابقت انها او به اعدام محکوم شد و دو دختر معصوم که قربانی این ماجرا شدن به بهزیستی منتقل شدن.
پایان