. . .

انتشاریافته مجموعه داستان کوتاه فقدان| Nil@85

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. فانتزی
  3. طنز
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_2560ba2384e4402b_aixe.png

نام اثر: مجموعه داستان فقدان
نویسنده: نیل.ا Nil@85
ژانر: اجتماعی، فانتزی، طنز ( سیاه)
خلاصه:
گاهی در زندگی، ناگهان همه چیز به هم می‌ریزد، وارونه می‌شود و مثل یک کلاف سردرگم در هم می‌پیچد. آن‌وقت، سر رشته از دستمان در می‌رود و در پی این سرنخ گمشده، ناچار می‌شویم به جست‌‌ و جویی طولانی بپردازیم. سر رشته‌ی کلاف زندگی ما ممکن است کسی یا چیزی باشد که تنها با نبودنش پی به ارزشش ببریم.

سخن نویسنده:
مجموعه‌ی پیش رو، تشکیل شده از داستان‌های کوتاهی است که از سال‌های گذشته تا به امروز گردآوری شده، این داستان‌ها در یک چیز با هم اشتراک دارند: فقدان چیزی یا کسی و جست و جو برای یافتنش... .


فهرست:
داستان اول: فقدان
داستان دوم: چشم‌های قاتل
داستان سوم: پی‌گم
داستان چهارم: جایی برای زندگی
داستان پنجم: اهل برزخ؟!
داستان ششم: رنگ انزوا
داستان هفتم: دستور، دستور است.
داستان هشتم: خاک‌نشین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #2
داستان اول

فقدان

زمین و زمان را به هم ریخته و تمام شهر را زیر پا گذاشته بودم. دنبال فرشته می‌گشتم؛ ولی نمی‌توانستم پیدایش کنم. حتی اسمش بین مخاطب‌های گوشیم نبود. انگار آب شده و رفته بود توی زمین یا دود شده و به هوا رفته بود؛ با این‌ حال باز هم به پیدا کردنش امیدوار بودم. هر چند گاهی با خودم فکر می‌کردم شاید یک خواب و خیال بیشتر نبوده و اصلاً وجود خارجی نداشته است؛ اما در حین این‌که چنین فکری در ذهنم می‌چرخید، باز هم دست از جست و جو بر نمی‌داشتم. یک نفر می‌گفت نشانی جدیدش را دارد؛ ولی تا آمد دهان باز کند و حرف بزند، از خواب پریدم و ناخودآگاه پسرم را صدا زدم. فرشته می‌گفت اسمش را بگذاریم محمدحسین و من می‌خواستم اسم بچه‌ام بهنام باشد. بهنام، محمدحسین، محمدبهنام... . داشتم دیوانه می‌شدم. هی از خودم می‌پرسیدم کجا ممکن است باشد! کجا ممکن است باشد! بچه، آب شده و رفته بود توی زمین، شاید هم دود شده و به هوا رفته بود! فرشته می‌گفت بچه‌ها فرشته‌هایی هستند که خدا آن‌ها را از آسمان به زمین می‌فرستد؛ ولی فرشته‌‌ی ما هرگز پایش به زمین نرسید. یک روز در حال جست و جو، جلوی خانه‌ام به پیرزن گدایی برخوردم و خواستم پولی کف دستش بگذارم که سرش را بلند کرد و گفت:
- من پول نمی‌خواهم. بچه‌ام را می‌خواهم.
با دیدن چهره‌ی آشنایش حیرت‌زده پرسیدم:
- تویی؟!
با لحن تندی که هیچ‌وقت از او سراغ نداشتم گفت:
- نه، من مرده‌ام. سال‌هاست مرده‌ام. این فقط یک جسم است که به جا مانده.
و بلند شد، راه افتاد و از آن‌جا دور شد. یک‌وقت به خودم آمدم، دیدم هوا تاریک شده است. مجبور شدم برگردم خانه و برگه‌های اعلام مفقودی را بگذارم کنار؛ اما هنوز دلم می‌خواست دنبالش بگردم. به خاطر پسرم که می‌ترسیدم هوای مادرش را بکند و سراغش را بگیرد. یک بار دیگر بعد از مدت‌ها گشتن، فرشته را در خیابان بیست و نهم، شاید هم روز بیست و نهم ماه، اتفاقی دیدم. فکر کردم آمده خرید. دویدم جلو و بی‌مقدمه گفتم:
- هیچ معلوم هست کجایی؟! چند ماه آزگار است دارم دنبالت می‌گردم. زمین و زمان را به هم ریخته‌‌ام تا پیدایت کنم. آن‌وقت تو با این ریخت و قیافه، خیابان‌گردی می‌کنی و حتی از بچه‌ی کوچکت هم سراغی نمی‌گیری!
چادر به سر نداشت؛ کفش و جوراب هم. گفت:
- رفته بودم نذرم را ادا کنم.
پرسیدم:
- چه نذری؟!
گفت:
- که بتوانم بچه‌ام را از تو بگیرم.
پرسیدم:
- مگر نذرت قبول شده که داری ادایش می‌کنی؟!
جوابم را نداد و سلانه سلانه از کنارم عبور کرد. شاید فراموشی گرفته و یادش رفته بود بچه‌ای در کار نیست! خواستم جلویش را بگیرم؛ اما یک چیزی که نمی‌دانستم چیست، مانعم شد. دیگر او را ندیدم و دوباره شروع کردم به گشتن و این بار جایی پیدایش کردم که فکرش را هم اصلاً نکرده بودم. در یک آلبوم عکس خیلی قدیمی، توی انباری خانه، کنار گهواره خالی پسرمان، در حیاط نشسته و لبخند میزد. پرسیدم:
- تو آن‌جا چه کار می‌کنی؟! پس چرا برنمی‌گردی خانه؟!
خندید و گفت:
- من دیگر به خانه‌ی تو بر نمی‌گردم. مگر یادت رفته جدا شده‌ایم؟!
گفتم:
- پس پسرمان؟!
جواب داد:
- مرده، تو او را کشتی. یادت نیست؟
و بلند شد و از عکس بیرون رفت. دویدم دنبالش که برش گردانم و بگویم پسرمان زنده است. بهانه‌اش را می‌گیرد و از او بخواهم برگردد خانه. پیدایش نکردم و هی داد زدم و صدایش کردم، شاید دلش نرم شود و برگردد؛ ولی به خودم که آمدم با چوب قطوری در دست، ایستاده بودم دم در و بعد دیدم زنی که نمی‌شناختم از انتهای کوچه آمد، مقابلم ایستاد، جیغ کشید و به من حمله کرد و مرا زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #3
هی تکانم داد،گریه کرد، التماس کرد، سرم داد کشید و بچه‌اش را خواست. هلش دادم که بروم دنبال فرشته و برش گردانم که دیدم روی زمین افتاده و من چوب به دست بالای سرش ایستاده‌ام؛ هی نفس نفس می‌زنم و خیره به پیکر غرق در خونش، زیر لب می‌گویم:
- جنون آنی... جنون آنی... جنون آ... ن... ی... ج...
و صدای آشنایی تکرار می‌کند:
- جنون آنی...جنون آنی... جنون آ... ن... ی... ج...
بعد دیدم همسایه‌مان که قاضی دادگاه است، ایستاده وسط کوچه و به من اشاره می‌کند. از ترس این که دیوانه شوم به خانه برنگشتم و شروع کردم به پرسه زدن در خیابان‌ها و باز چشمم افتاد به فرشته که با شکم بر آمده‌ای که از زیر چادر هم مشخص بود، پشت سر یک مرد ناشناس از رو به رو می‌آمد. خونم از غیرت و حسادت به جوش آمد. فکر کردم الان است که خودم را تکه پاره کنم. دویدم دنبالش و صدایش زدم؛ بی‌اعتنا دور شد. همان‌طور در خیابانی که خالی و خلوت بود ایستادم؛ درحالی‌که باران روی سر و صورتم شر شر می‌بارید و خیسم می‌کرد. بعد پسرکی آمد و آستینم را کشید؛ برگشتم و نگاهش کردم. شباهت عجیبی به فرشته داشت؛ اما تمام لباس‌هایش خونی بود. یکهو متوجه شدم خودم هم غرق خونم و بعد در خون غوطه خوردم و غرق شدم؛ ولی یک نفر دستم را گرفت و بیرونم کشید. چشم که باز کردم، دیدم فرشته است با لباس سفید عروسی،‌ گونه‌های از شرم برافروخته و لبخند خفته بر لب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #4
خواستم حرف بزنم و بگویم مرا ببخشد؛ زبانم نچرخید، فقط اشک ریختم و نگاهش کردم. دستش را کشید به صورتم و اشک‌هایم را پاک کرد؛ اما دستش را که بالا آورد، دیدم خونی است. آه کشید و گفت:
- جنون آنی!
گفتم:
- نه، جنون من، دائمی بود.
پرسید:
- پس چرا با من ازدواج کردی؟!
دست‌هایش را گرفتم و نالیدم:
- چون عاشقت بودم.
ناگهان گلویم شروع کرد به سوختن. سینه‌ام آتش گرفت و فرشته از مقابل چشمانم محو شد. آن‌وقت سرفه کردم، نفسم از شدت سرفه بند آمد و صدای گریه‌ی بچه‌ای را شنیدم که هر لحظه بلندتر میشد و عاقبت تبدیل شد به ناله‌ی زنی که اسم بچه‌اش را به زبان می‌آورد:
- محمدحسین!
گوش‌هایم را با دو دست پوشاندم؛ ولی صدا را از درون خودم شنیدم که به فریاد بدل شد و بعد دوباره تبدیل شد به صدای گریه. پیشانیم را چسباندم به زمین سرد و خیس. کسی به شانه‌ام زد:
- آقا! آقا!
سرم را بلند کردم و با چشم‌های اشک‌آلود به مردی که چهره‌اش شباهت عجیبی با خودم داشت، نگاه کردم. زنی کنارش ایستاده بود که شباهت زیادی با فرشته داشت. نگاهم را چرخاندم سمت جمعیتی که اطرافم جمع شده‌ بود. تمام زن‌ها فرشته‌ بودند و تمام مردها، خودم. برای لحظه‌ای، رعد و برق همه جا را روشن کرد و جمعیت از اطرافم ناپدید شد. آن‌وقت باران گرفت؛ بارانِ برگه‌های آگهی، آگهی‌های ترحیم و گم‌شده که عکس‌های عروسی من و فرشته رویشان چاپ شده بود. چشم‌هایم را بستم، به پهلو دراز کشیدم و در خود جمع شدم؛ انگار که در شکم مادرم خوابیده باشم و بعد آرزو کردم این حقیقت داشته باشد و هرگز به دنیا نیایم.

شهریور ۱۳۹۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #5
چشم‌های قاتل

دو تا چشم بودند. بله، دو چشم که همیشه هر جا می‌رفتم، مرا زیر نظر داشتند. نمی‌دانم چه رنگی بودند. شاید سیاه، شاید آبی، سبز، قهوه‌ای، خاکستری. درست نمی‌دانم. آخر، هر بار به یک رنگی در می‌آمدند. در هر صورت از این‌که دو تا بودند،کاملاً مطمئنم. یک جفت چشم خیلی بزرگ که مرا می‌ترساندند. مخصوصاً وقتی جایی تنها بودم. گاهی خیالبافی می‌کردم و برای آن‌ها صاحبی را تصور می‌کردم؛ مثلاً یک موجود فراطبیعی یا یک قاتل زنجیره‌ای و آن‌وقت، حواسم را بیشتر جمع کرده و بیشتر، آدم‌های اطرافم را زیر نظر می‌گرفتم؛ اما با این کار چیزی دستگیرم نمیشد. گاهی هم فکر می‌کردم فقط دو تا چشم هستند. دو تا چشم بی صاحب مانده‌‌ی معلق در هوا که پس و پیش می‌شوند و یکیشان بعضی وقت‌ها جلوتر یا پایین‌تر از دیگری است. آن قدر بهشان فکر کرده بودم که هیچ کاری را نمی‌توانستم انجام بدهم. حتی وقتی در محل کارم سعی می‌کردم خودم را مشغول کنم، حضورشان برایم کاملاً محسوس بود. در خواب هم دست از سرم بر نمی‌داشتند. شده بودند کابوسم. همین‌که سرم را روی بالش می گذاشتم و چشم‌هایم گرم می‌شدند، دو تا چشم درشت، دست و پا در می‌آوردند و دنبالم می‌کردند. دکتر می‌گفت این‌ها همه، توهمات است و من دچار یک سری اختلالات روانی شده‌ام. کلماتی را به زبان می‌آورد که سر در آوردن از آن‌ها، مشکل بود؛ ولی حتی یک کلمه از حرف‌هایش را باور نکردم. من، دیوانه نبودم. آن‌ها، واقعی بودند. جلوی چشمم در آینه ظاهر می‌شدند و تمام قابش را می‌پوشاندند؛ برای همین هم دیگر جلوی آینه‌ نمی‌ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #6
این‌ها را به آن دکتر لعنتی هم گفتم که هیچ کدام از حرف‌هایم توی گوشش نمی‌رفت. برایم قرص نوشت؛ فکر می‌کرد من از آن آت و آشغال‌ها می‌خورم. نخوردم و همه را دور ریختم. بعد سعی کردم تا جایی که می‌توانم از آن چشم‌ها دور شوم. شهرم را ترک کردم تا جای جدیدی برای زندگی پیدا کنم؛ ولی هر جا می‌رفتم، آن‌ها دنبالم بودند. می‌توانستم حسشان کنم. تمام مدت خیلی نزدیک به من حرکت می‌کردند. این را می‌توانم قسم بخورم. یک بار به خودم گفتم شاید چون اطرافم شلوغ است، نمی‌توانم صاحب واقعیشان را ببینم و بشناسم. با این فکر تصمیم گرفتم بروم یک جای خلوت و دور افتاده؛ پس به بیابان رفتم و همان‌جا چادر زدم؛ اما این‌طوری حضورشان محسوس‌تر شد. می‌توانم قسم بخورم تمام شب‌، اطراف چادرم پرسه می‌زدند. صدای نفس کشیدنشان را می‌شنیدم. شاید دنبال راهی برای ورود می‌گشتند. وقتی این اتفاق افتاد، آن‌قدر ترسیده بودم که خواب به چشمم نیامد و به محض این‌که هوا روشن شد، آن مکان لعنتی را ترک کردم و دوباره به شهر برگشتم. این بار برای اقامت و رفت و آمد شلوغ‌ترین مکان‌ها را انتخاب کردم؛ اما چشم‌ها طور دیگری خود را به من نشان دادند. این دفعه با هر کس رو به رو می‌شدم، صاحب آن دو چشم بود. این آخری‌ها هم که احساس می‌کردم دهان دارند و صدایم می‌کنند. معمولاً هم اسمم را کشیده صدا می‌زدند. همین باعث شد آواره شوم و کارم به خیابان‌گردی بکشد. وقتی پیش خودم آن‌ها را با دهان‌های باز، تصور می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم که لابد دندان هم دارند و لابد یک روزی هم می‌رسد، شکارم کنند و مرا بخورند. پس یک روز که از آن نوع زندگی و تعقیب و گریز خسته شده بودم، سعی کردم یک تصمیم قاطع در موردشان بگیرم؛ یک تصمیم شجاعانه، باید آن دو تا چشم لعنتی را شکار می‌کردم. یعنی این‌بار قضیه برعکس میشد و من آن دو تا را دنبال می‌کردم. به نظرم همین بهترین تصمیمی بود که می‌توانستم بگیرم؛ ولی برای این کار به اسلحه احتیاج داشتم. پس یک خنجر قدیمی عالی را از یک دستفروش خریدم و طنابی که با آن بتوانم دست‌ها و پاهایشان را ببندم. البته این کارها را دور از آن چشم‌ها انجام دادم. درست وقتی احساس کردم حواسشان نیست. دیگر برای شکار آماده شده بودم و حالا آن‌ها بودند که از من فرار می‌کردند. با آن دست و پاهای نازک و دهان‌های از هراس باز شده و کف‌کرده از چنگم می‌گریختند؛ اما امانشان نمی‌دادم و دشنه را در مردمک‌هایشان فرو می‌کردم. فریادها و جیغ و التماس‌هایشان را می‌شنیدم. غلت خوردن و در خون محو شدنشان را می‌دیدم؛ ولی با این وجود، باز هم روزهای بعد دوباره جلویم ظاهر می‌شدند. انگار هزار جان داشتند! در این مدت تنها یک بار توانسته‌اند از چنگم فرار کنند و آن هم وقتی بود که در آینه بغل ماشینی، هر دو را کنار هم دیدم. حیف که آن ماشین در حال عبور بود و به چنگم نیفتادند؛ با این حال دفعه بعد از خجالتشان در آمدم و حسابی با خنجرم سوراخ سوراخشان کردم. الان هم دارم دنبالشان می‌گردم. آخر، توی روزنامه نوشته بود که یک قاتل زنجیره‌ای، چندین نفر را کشته و برای دستگیریش جایزه گذاشته‌اند. احتمال می‌دهم کار همان چشم‌های لعنتی باشد. مطمئنم همین اطراف می‌گردند. می‌توانم بویشان را حس کنم. می‌توانم... .

بهمن ۱۳۹۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #7
داستان سوم

*پی‌گم

آقا! خانم! خواهش می‌کنم جواب مرا بدهید. شما یک دختر سه ساله را ندیده‌اید؟ دخترک، یک پیراهن صورتی رنگ توری به تن دارد و موهای طلایی بافته که با یک کش توردار صورتی بسته شده‌اند. صورت گرد سفیدی دارد با غبغب کوچکی که آدم دلش می‌خواهد فقط نگاهش کند. نه، او... نه، کفش به پا ندارد. یک جفت دمپایی سبز آبی، آخر فرصت نشد کفش‌های قرمزش را پایش کنم. به من گفت... طفلکم گفت:
- ماما! کفش‌هایم را بپوشم؟
اما من آن‌قدر ترسیده بودم که جوابش را ندادم. وسایل لازم را جمع کردم، دستش را گرفتم و آمدیم بیرون. همان موقع گفتم دمپایی‌هایش را بپوشد. گفتم خودم بعداً کفش‌هایش را به پایش می‌کنم. یادم نیست آن‌ها را پوشید یا نه! ولی اگر پوشیده باشد، سبز آبی هستند. آقا! این عکس دخترم است؛ نگاه کنید. ببینید چه لبخند ملیحی دارد! ببینید چه ملوس است!
در راه به سؤال‌هایش جواب نمی‌دادم. دستش را گرفته و او را دنبال خودم می‌کشیدم. دستم پر بود؛ نمی‌توانستم بغلش کنم. داشتیم همراه باقی مردم از شهر می‌رفتیم بیرون. از ترس مهاجم‌ها بود. شما که خودتان خوب می‌دانید! آمده بودند شهر را اشغال کنند؛ از ترسشان فرار کردیم. من و دخترکم پا به پای بقیه داشتیم از شهر بیرون می‌رفتیم. خانم! شما خودتان آن‌جا شاهد بودید. یک عده عقب افتاده بودند. صدای جیغ و داد و حرف زدن و گریه و چهره‌های ترسیده و زرد شده به کنار، از بس جمعیت، توی جاده زیاد بود و یک جاهایی ماشین‌ها گیر کرده بودند لای جمعیت و بوق می‌زدند که مجبور بودیم همدیگر را هل بدهیم. نمی‌دانم چقدر راه رفته بودیم که صدای گرومپ، گرومپ و جیغ و داد قاطی شد. همه فرار کردیم؛ اما موقع دویدن متوجه شدم دستش در دستم نیست. دلم ریخت. به پشت سر و دور و برم نگاه کردم؛ نبود. لای جمعیت گشتم. همه جا را گشتم؛ نبود. می‌زدم توی سرم و صدایش می‌کردم. نمی‌دانم جواب پدرش را چه بدهم. آقا! خانم! خواهش می‌کنم. پدرش؟ چند ماه پیش او هم مثل خیلی‌‌های دیگر، رفت جنگ. خیلی وقت است خبری از خودش به ما نداده. آخرین‌ بار که داشت می‌رفت گفت جان تو و جان دخترمان. خواهش می‌کنم بچه‌ام را پیدا کنید. یک خال سیاه کوچک گوشه‌ی چپ لبش دارد. خانم! خواهش می‌کنم. این جنازه‌ها را به من نشان ندهید. دل نگاه کردن به این‌ها را ندارم. نه... نه... دخترک من لباس صورتی به تن دارد. این که سر ندارد و نصف لباسش هم قرمز است. تازه یک لنگه دمپایی هم به پا ندارد. نه... نه... این بچه‌ی من نیست آقا. آخرین بار که به دخترکم نگاه کردم، سرش به تنش بود. گیرم که به قول شما لباس این بچه هم صورتی باشد و این قرمزی روی پیراهن، خون باشد. نه، خودش نیست. دخترک من موهای طلایی دارد و صورتی گرد و سفید با غبغب کوچکی که آدم دلش می‌خواهد فقط نگاهش کند.

بهمن ۱۳۹۵

*توضیح: پی‌گم یعنی گم و ناپیدا، ناپدید، مفقودالاثر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #8
داستان چهارم

جایی برای زندگی

راستش، ماجرا مربوط به زمانی است که گورستان قدیمی شهر، بالاخره بسته شد. می‌گفتند چون آن محل، خیلی خلوت است، برای همین اوباش به آن‌جا رفت و آمد می‌کنند و حتی وقتی متولی قبرستان، به آن‌ها اعتراض کرده، به سختی کتکش زده‌اند؛ اما بعد از بسته شدن قبرستان، کسی نمی‌دانست بر سر قبرها و مرده‌هایی که آن‌جا هستند چه می‌آید. این درست بود که خیلی از قبرها سال‌ها میشد دیگر زیارت کننده‌ای نداشتند؛ ولی هنوز هم بعضی از ما به دیدن عزیزان خاک شده‌ی خود می‌رفتیم. با این‌حال بسته شدن قبرستان، نه تنها نتوانست اراذل شهر را از آن‌جا دور کند، بلکه رفت و آمد آن‌ها را بیشتر کرد و باعث شد مرده‌ها از مکان خود بیرون بیایند و وارد شهر شوند تا جایی برای زندگی پیدا کنند؛ چیزی که مسئولین شهر هرگز فکرش را نکرده بودند؛ بنابراین نشستند و جلسه گرفتند تا فکری برای آن‌ها بکنند. عاقبت تصمیم گرفتند تمامشان را به جرم ایجاد بی‌نظمی در سطح شهر، بر هم زدن نظم عمومی، سد معبر و مزاحمت بفرستند زندان و گفتند اصلاً چه معنی دارد یک مرده زنده شود و در شهر، راه بیفتد و برای زنده‌ها مزاحمت ایجاد کند؟! پس خیلی سریع دست به کار شدند و با همکاری پلیس، همه‌ی مرده‌ها را از سطح شهر جمع کردند و فرستادند زندان. حالا آن‌ها سال‌هاست که در زندان هستند و هنوز قبرستان متروک و قدیمی شهر، محل تجمع اوباش است؛ اما دیگر ما خانواده‌ها، نگران مرده‌هایمان نیستیم؛ چون می‌توانیم برای ملاقاتشان به زندان برویم.

بهمن ۹۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #9
داستان پنجم

اهل برزخ؟!

بمب، درست روی سرمان خورد. دقیقاً همان‌جا که نشسته بودیم و داشتیم شام می‌خوردیم. قبل از آن، هر قدر گفته بودیم:
- موقع شام، آخر وقت بمب انداختن نیست.
به حرفمان گوش نکردند و گفتند:
- باید حتماً همان‌ موقع و همان‌جا باشد. شما هم باید دقیقاً در همان نقطه‌ای باشید که ما می‌گوییم؛ وگرنه کلاهمان می‌رود توی هم و آن‌وقت مرگ دردناک‌تری در انتظارتان است. اصلاً ما را باش که دلمان به حالتان سوخته و می‌خواهیم همه‌تان را بدون زجر بکشیم!
چاره چه بود! سرها را انداختیم پایین و گفتیم:
- حالا که زور است، باشد.
و همان ساعت و در همان نقطه‌ی مقرر، با ترس و لرز توی تاریکی نشستیم به شام خوردن. به مادر بچه‌ها گفته بودیم چون این آخرین غذایمان است، بهترین شامی را که می‌تواند حاضر کند. نمی‌دانستیم خانم می‌رود یک مرغ را از توی کوچه‌ها می‌دزدد. اصلاً به فکرمان هم نرسیده بود؛ بله، حالا شاید کمی، فقط کمی شک کردیم؛ ولی همان یک ذره شک بود که البته به روی خودمان نیاوردیم. به هر حال داشتیم مرغ را می‌خوردیم که بمب را انداختند روی سرمان و همه‌ی ما را در دم کشتند. وقتی چشم باز کردیم، دیدیم آتش و دود از هر طرف بلند است. دست هم را گرفتیم و از بین آن همه آتش و خاک و دود بیرون آمدیم. بعد ناگهان خبرنگارها و عکاس‌ها آمدند؛ بی سر و صدا و بدون گفتن یک کلمه، از جنازه‌هایمان عکس و فیلم گرفتند، چیزهایی یادداشت کردند و از همان راهی که آمده بودند، برگشتند. آن‌وقت ما ماندیم و بلاتکلیفی. نمی‌دانستیم چه کار کنیم و کجا برویم. آن‌ها که آمدند، از دیدن ما چشم‌هایشان گرد شد و گفتند:
- شما که هنوز این‌جا هستید! پس چرا نرفته‌اید!
حیران پرسیدیم:
- یعنی چه؟! خب ما مرده‌ایم دیگر! شما مگر با مرده‌ی ما و ارواحمان هم کار دارید؟!
با قیافه‌های حق به جانب جواب دادند:
- بله که داریم! شما را کشتیم که کلاً از این‌جا بروید و دیگر پیدایتان نشود.
گفتیم :
- خب ما که مرده‌ایم! دیگر جای کسی را که تنگ نکرده‌ایم.
اما آن‌ها عصبانی شدند، تهدیدکنان دست‌ها را بردند سمت اسلحه‌ها و گفتند:
- می‌روید یا به زور متوسل شویم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,407
امتیازها
650

  • #10
دوباره سرها را انداختیم پایین و گفتیم:
- حالا که زور است، باشد.
و راه افتادیم؛ ولی نمی‌دانستیم کجا برویم و مدتی سرگردان بودیم؛ تا این‌که به پیرمرد دفتر و دستک‌داری برخوردیم که کت و شلوار فرسوده‌ای به تن داشت و جلوی در خرابه‌ای روی چند تا کیسه‌ی پر، پشت میزی نشسته بود. وقتی جلو رفتیم و متوجه ما شد، اشاره کرد، جلوتر برویم. نزدیکتر که شدیم، پرسید:
- شماها مرده‌اید؟
گفتیم:
- بله جناب، همه مرده‌ایم.
بعد همه چیز را برایش تعریف کردیم. او هم تند، تند چیزهایی در دفترهایش نوشت. پرسیدیم:
- بالاخره که چه؟
گفت :
- من مسئول ثبت نام آدم‌ها در بهشت و جهنم هستم.
و به در مخروبه اشاره کرد:
- این جا که می‌بینید دروازه بهشت و جهنم است.
با خوشحالی گفتیم :
- چه خوب! پس ما را می‌برید بهشت، دیگر؟ آخر بی‌گناه کشته شده‌ایم.
دستش را تکان داد و گفت:
- هیچ هم از این خبرها نیست. بیخود دلتان را صابون نزنید.
پرسیدیم:
- چرا آخر؟! مگر کسی که خونش بی‌گناه بریزد، به بهشت نمی‌رود؟
گفت:
- همچین بی‌گناهِ بی‌گناه هم نبوده‌اید.
سوال کردیم:
- چطور؟
به جای جواب پرسید:
- راستش را بگویید در این دوره قحطی و بی‌غذایی و بی‌پولی و جنگ، مرغ از کجا آوردید، برای شامتان پختید؟
دیدیم بیراه هم نمی‌گوید. هر هفت نفرمان به خانم خانه نگاه کردیم. خانم، رنگ از رویش پرید و به تته پته افتاد. پیرمرد سر تکان داد و گفت:
- دزدی اصلاً آخر و عاقبت ندارد. آدم دزد آخرش رسوا می‌شود.
و دوباره چیزی توی یکی از دفترها نوشت و اسکناس‌هایی را که از کیسه‌ها افتاده بودند، سر جایشان گذاشت. خانم، با صدای بغض‌آلود همیشگی جواب داد:
- آخر، مرغ، مردار بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین