. . .

تمام شده مجموعه داستان های سرزمین اژدها طلایی جلد اول:«علامت گذاری شد!»

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #1
«به نام خدا»
نام داستان:مجموعه داستان های سرزمین اژدها طلایی«علامت گذاری شد!»

نویسنده:کاترینا کپ

مترجم: AYSA_H

ژانر: تخیلی، ماجراجویی

***

خلاصه:

کارا فکر می کرد که نداشتن بال مشکلی در دنیای والکری ها است. تا اینکه به طور تصادفی با لانه اژدها برخورد کرد. او به زودی متوجه شد که هر کجا که لانه اژدها را پیدا می کند، مادر اژدها همیشه در نزدیکی اوست. هرچقدر که رزمی بلد بود، باز هم می توانست ناهار شود...!
 
آخرین ویرایش:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
پاهایم با چیزی سخت برخورد می‌کند و احساس می‌کنم در حال سقوط هستم. هزاران فکر در مورد اینکه چگونه در این مخمصه قرار گرفتم، قبل از اینکه بدنم به زمین سخت برخورد کند در ذهنم می چرخد. صدای غرش درد از دهانم خارج می شود که بازوهایم می لرزند و کتاب هایم در مقابلم پراکنده می شوند. قدم‌های شتاب‌زده در حالی می‌گذرد که مردم با تقلا می‌کنند تا سالن را ترک کنند، و دزدان از دیوارهای سخت آکادمی جهش می‌کنند و به گوش‌هایم حمله می‌کنند. قبل از اینکه قدرت را جمع کنم تا بچرخم و به بالا نگاه کنم، می دانم چه اتفاقی افتاده است.

-اوه بی بال، دوباره روی پاهای دست و پا چلفتیت زمین خوردی؟

تحقیر آن صدا، قلبم را به لرزه درمی‌آورد. غلت می زنم، موهای بلند تیره ام را از صورتم کنار می زنم و به بالا نگاه می کنم. روتا، بالای سرم برج می‌گیرد و بال‌های سفید و زیبایش قاب شده است.

-اسم من کارا است، نه بی بال!

حرف‌های من وقتی به دشمن اصلی‌ام خیره می‌شوم تند و تیز هستند، که در چند ماه گذشته از اولین روز من در آکادمی والکری ثابت شده است. او با دستانش ریزش ایستاده است، که به سختی در شلوار چرمی آبی تنگ پنهان شده است. موهای بلوند براق او به صورت موجی تا شانه‌هایش می‌افتد و روی ژاکت چرمی برنزه‌ای که زیپ‌اش را باز نکرده بود، می‌چرخد، که تی‌شرت یقه V شکل سفید و کوتاه او را نمایان می‌کند. او برای شانزده سالگی شگفت انگیز به نظر می رسد، و من مطمئن هستم که او این را می داند. چشمان آبی او خنجرها را از میان تابش خیره اش پرتاب می کند. هنگامی که او دستانش را روی قفسه سینه‌اش می‌گذارد، دو همراه بالدارش، میست و پریما، از آن پیروی می‌کنند. سه نفری که کنار هم ایستاده اند تقریباً انگار از یک قالب بریده شده اند و تصمیم گرفته اند یک لباس بپوشند.

در واقع، این لباس رزمندگان بالدار بود. دانه های کوچک ع×ر×ق روی پیراهن هایشان درست زیر قلبشان جمع شده بود. انگار تازه از آموزش رزمی آمده بودند. حسادت در وجودم غوغا می کند که به آن بال های سفید زیبا خیره می شوم. من فقط از نبود بال های بیرون زده از تیغه های شانه ام خیلی آگاهم. خیلی روزها به روزی که بی بال به دنیا آمدم نفرین می کنم. پانزده سال زندگی من اگر با بال به دنیا می آمدم کاملاً متفاوت می شد. روتا نگاهی به کتاب های پراکنده من می اندازد و چیزی توجهش را جلب می کند. دلم میلرزد. فوراً می دانم که چیست. به زانو در می آیم و به دنبال کتاب هایم شیرجه می روم و ناامیدانه سعی می کنم آنها را سریع جمع کنم. صدای یک ضربه پاشنه در نزدیکی گوشم به صدا در می آید و من گریه می کنم. من خیلی دیر کردم!

-اینجا چی داریم؟

روتا خم می شود و کتاب را که درست دور از دسترس من افتاده برمی دارد.

-داستان چگونه برهیدر بال هایش را به دست آورد.

تحقیر صدایش را رنگ می کند و صدای خنده پشت سرم می آید. تعدادی والکری بالدار دیگر از آکادمی دور هم جمع شده اند. چشمانم را به زور بالا می‌آورم، از بدنش بالا می‌برم و با چشمانش وصل می‌شوم، اما سنگ‌ها با آن‌ها روبرو می‌شوند. او صفحات را ورق می زند و من در حالی که مطالب را اسکن می کند، چهره سخت او را تماشا می کنم. بعد از چند لحظه که تنها خش خش صفحاتی که کتاب را ورق می زند، سکوت می کند، چشمان نافذش روی من متمرکز می شود.

-اوه، بی بال بیچاره.

صدای او هیچ همدردی ندارد.

-میدونی که این فقط یه داستانه، نه؟ یک افسانه و داستان ساختگی.

نمی دانم چگونه، اما صورتش سردتر می شود.

-ممکن نیست. هر چقدر هم که داستان را بخوانید، هیچ وقت بال درنمیاری!. تو هیچ وقت به اندازه من یا دوستام باشکوه نمیشی!

نگاهش را به سمت همراهانش چرخواند تا نگاه تمسخرآمیز آنها را بر تایید حرف‎‌هایش ببیند.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #3
-تو همیشه مثل یه لاشخور روی زمین میمونی، در عوض ما تو آسمان پرواز می کنیم، به پایین می‌ریم و بزرگترین جنگجویان رو انتخاب می کنیم و اون‌هارو را به سرزمین والهار می فرستیم. تو مثل یه برده همین جا می‌مونی و اجسادی که روی زمین می‌افتند رو جمع میکنی!

سخنان او عمیق بود، با این حال من از اعماق درونم بیرون می کشم و چهره ای شجاع را گچ می زنم. به تکاپو می افتم و کتاب هایم را جمع می کنم قبل از اینکه کتاب را از دست او بیرون بیاورم و به سینه ام بغل کنم.
صورت او تصویری از زیبایی است که توسط لبخندی با دهان نازک که به سمت یک تمسخر می رود تحریف شده است.

-همه والکری ها نمی توانند از خون خالص اودین متولد شوند. و به همین خاطر، هیچ وقت نمیتونی بال داشته باشی !
پوزخندش بالاتر می رود.
-حالا، چرا نمی دوی و اصطبل اژدها را تمیز نمی کنی؟!

دستانش را با حرکتی تحقیر آمیز به سمت من تکان می دهد. بازوانم را محکم‌تر دور کتاب‌هایم می‌بندم و از بقیه نیروی اراده‌ام استفاده می‌کنم تا اشک‌هایم را که به لبه چشمانم نزدیک‌تر می‌شوند حفظ کنم. من نباید به او نشان دهم که چقدر من را ناراحت کرده است، وگرنه او هیچ وقت متوقف نمی شود. در حالی که پشتم را صاف و سرم را بالا گرفته ام، بر می گردم و از راهروی کاشی کاری شده پایین می روم و از در بیرون می روم. چالش برانگیز است، اما به نوعی، آن را از بین می برم. کلمات او عمیقاً بریده شدند. می دانم که آنها درست هستند، اما همیشه امیدوار هستم که بتوانم بخشی از تیم نخبه والکیری باشم. من آرزو دارم چیزی بیشتر از یک پاک کننده پایین و یک تمیزکننده اژدها باشم. وقتی می‌دانم چشم‌هایش را رها کرده‌ام، به سمت خوابگاهم می‌روم. کتاب‌هایم را روی تخت پرت می‌کنم و از در به سمت دروازه‌های آکادمی بیرون می‌روم. وقتی از دروازه اش می گذرم اشک دیدم را تار می کند. اگرچه می‌دانم که نباید اجازه دهم او این‌طور به سراغم بیاید، نمی‌توانم جلوی آن را بگیرم. من به شدت می خواهم خیلی بیشتر از این باشم. یک والکری بالدار از یکی از گروه‌های گشتی جلوتر پرواز می‌کند، از روی من پایین می‌آید، سپس دوباره اوج می‌گیرد و به سمت آسمان می‌رود که انگار من بی‌اهمیت هستم و ارزش وقت گذاشتن را ندارم. او بال هایش را تکان می دهد و به سمت خورشید حرکت می کند. شروع به دویدن می‌کنم و تا جایی که می‌توانم دور می‌شوم. اگرچه بال های او باشکوه و باشکوه هستند، من نمی خواهم آنها را ببینم. باید دور شوم و سرم را خالی کنم. تا زمانی می دوم، که دیگر نتوانم نفس بکشم و محیط اطرافم خشک تر و متروک تر می شود. در تلاش برای تحت تاثیر قرار دادن رهبران والکری و جلب توجه آنها، به سختی تمرین کرده ام، بنابراین آنها روی من تمرکز می کنند و چیزی بهتر از آنچه والکری های بدون بال باید انجام دهند به من بدهند. بسیاری از دوستانم مرا به خاطر امیدم مسخره کرده اند، اما من نمی توانم تسلیم شوم. برای من سخت‌تر است که با آینده‌ای که یک والکری بی‌بال باشم تا اینکه امیدم را از دست بدهم. نفس آخرم را بیرون می‌آورم، دویدن را متوقف می‌کنم و در حالی که نفس نفس می‌زنم، غرق می‌شوم. با بند آوردن همه صداها به جز صدای کوبیدن در گوشم، قلبم به شدت می تپد، وریه هایم می سوزد وقتی به زمین خشک و سخت خیره می شوم، دیدم تار می شود. چند دقیقه طول می کشد تا صدای تپش در گوشم فروکش کند و صدایی را بشنوم. نگاهی به بالا می اندازم. قبل از من یک جانور پرنده وحشتناک است.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #4
موجود بالدار به اندازه من بزرگ نیست اما به اندازه ای است که ترسناک باشد. بال‌های غشایی خفاش‌مانند به رنگ کرم کثیف از بدن گرد با خز تیره بیرون زده و به‌طور پیوسته به هم می‌چرخند. تکان می خورد و یک اینچ بالاتر از چیزی روی زمین شناور می شود. به پایین خیره می شوم و از دیدن آنچه در زیر آن است شوکه می شوم. در یک دایره کوچک در زیر پنجه های این موجود سه تخم اژدهای طلایی قرار دارند که زیر نور خورشید می درخشند. اگرچه متوجه نشدم که تا این حد سفر کرده ام، به نوعی به سرزمین های وحشی اژدهاها رسیده ام. من نباید اینجا باشم هر اژدها در اینجا وحشی، رام نشده و آزاد است که هر لحظه حمله کند. اژدهاهایی که ما در محدوده دیوارهای آکادمی داریم با زنجیر محصور شده اند که اغلب به عنوان برده والکری های بالدار برای تمرین مبارزه با آنها استفاده می شود. با این حال، اژدهای وحشی مورد احترام هستند، به خصوص اژدهای طلایی، که از همه آنها خشن تر است. من به سرعت منطقه را جستجو می کنم، و هیچ نشانی از اژدها نمی بینم. این تخم‌های مسحورکننده باید متعلق به یکی از اژدهای امپراتور باشد که از گونه‌های نخبه اژدها هستند و بسیار خطرناک هستند و هرگز در آکادمی رام یا نگهداری نمی‌شوند، زیرا آنها بیش از حد وحشی و قوی‌تر از آن هستند که کنترل شوند و در صدر قرار دارند. سلسله مراتب اژدهاها اندازه آنها نگران کننده است، و زیبایی آنها بسیار عالی است، البته به سلاح های طبیعی آنها اشاره نمی شود. پنجه‌های بزرگ از پنجه‌هایشان بیرون می‌آیند که با شاخ‌های بلند و میخ‌هایی در لبه‌های بال‌هایشان مطابقت دارند. همه به گونه ای طراحی شده اند که خسارت زیادی را وارد کنند، و ستون های آتشی که تنفس می کنند، هستند. قدرتمندتر از هر اژدهای دیگری چشمان مهره‌دار این موجود بالدار به سرعت در سراسر بیابان می‌چرخد و به نظر می‌رسد که منطقه را جستجو می‌کند. روی زمین شیرجه می زند و پنجه هایش را دور یکی از تخم ها می بندد. از وحشت یخ می زنم که می فهمم در حال گرفتن یکی از تخم ها است. من برای این اژدهای طلایی احترام زیادی قائلم، و آنها یک نژاد کمیاب هستند و نمی خواهم منقرض شدن آنها را ببینم. من مطمئن نیستم که این موجود چه قصدی دارد. شاید گرسنه است یا شاید به دلیل دیگری آن را می گیرد. شنیده ام که بازار سیاه تخم اژدها وجود دارد. اعتقاد بر این است که اگر تخم مرغ ها خورده شوند، به رزمندگان قدرت بیشتری برای استفاده در جنگ می دهند. شایعات دیگر می گویند که اژدها را می توان به عنوان سرباز برای یک ارتش مخفی بزرگ کرد. با این نژاد خاص، برای مردم در تلاش برای اهلی کردن آنها آرزوی موفقیت دارم. هر دلیلی که این موجود برای دزدیدن تخم‌مرغ داشته باشد، من اجازه نمی‌دهم این اتفاق در ساعتی که من اینجا هستم اتفاق بیوفتد. در جستجوی زمین ناهموار برای یافتن صخره‌ای با اندازه عالی، دور کمرم را به دنبال طناب می‌کشم. انگشتان لرزان من مواد زبر بافته شده از الیاف بادوام را پیدا می کنند و آن را از پشت شلوارم باز می کنم. سنگی را در دسترس می بینم، آن را جمع می کنم و داخل بند خود می کشم. در حالی که نفس عمیقی می کشم، آن را چند بار دور سرم می چرخانم و اجازه می دهم پرواز کند و مستقیم به سمت موجودی نشانه بگیرم. سنگ به پهلوی بدنش می خورد و ترکی کمرنگ به گوشم می رسد. این موجود فریاد می زند و دندان های زیادی را که داخل آرواره بلندش را پوشانده اند نشان می دهد. من به دنبال صخره دیگری می‌روم و آن را به سمت موجود می‌کشم، سعی می‌کنم به جای مهم‌تری به آن ضربه بزنم، اما سنگ از کمرش گذشت و در حالی که از جلوی آن عبور می‌کند، خز آن را به سختی از بین می‌برد، و من به عدم تجربه‌ام لعنت می‌فرستم. این اولین سال است که در آکادمی والکری هستم و هنوز درسم را کامل نکرده ام.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #5
. بدنم منقبض می شود و وقتی موجودی به بالا نگاه می کند و به دنبال این است که سنگ ها از کجا آمده اند، قلبم تپش می زند. چشمان مهره‌ای آن روی من فرود می‌آید و سپس باریک می‌شود. از ترس گردنم سفت می شود. من مطمئن هستم که در حال آمدن به دنبال من است. در عوض، موجود دوباره پایین می‌آید، تخم مرغ را در چنگ می‌زند و قبل از اینکه بال‌های عظیمش را بزند و به آسمان برود، آن را در چنگال‌هایش می‌گیرد. دوباره زمین را اسکن می‌کنم، به امید اینکه سنگ‌های بیشتری پیدا کنم، و وقتی مقداری دیگر را دیدم، با صدای بلند با هیجان بیرون می‌دم. آنها را یکی یکی داخل زنجیر خود می کشم و به موجود ضربه می زنم. وقتی یکی به بال ضربه می زند با صدای بلند جیغ می کشد و دومی با پایش برخورد می کند همانطور که وصل می شود، یک ترک ناخوشایند، بسیار بلندتر از قبل، به گوشم می رسد. موجود دوباره فریاد می زند و من بی صدا به خودم تبریک می گویم که ساعت ها تمرین نتیجه داده است. موجودی تخم مرغ را رها می کند و من دندان هایم را روی هم فشار می دهم و به زمین می افتم. فقط فاصله کمی است، اما امیدوارم آنقدر دور نباشد که تخم مرغ قبل از آماده شدن بچه باز شود. من به سمت این موجود می دویدم و صخره های بیشتری را جمع می کنم و در حالی که بال های عظیمش را تکان می دهد تماشا می کنم. چشمان این موجود تنگ می شود و مستقیماً به سمت من نشانه می رود، حتی اگر سنگ هایی را که می زنم به هدف برخورد می کنند. حتی مبارزه با بال آسیب دیده اش مانع از آن نمی شود که به سمت من بیاید و به پایین خم شود. از چنگش دور می‌شوم، اما پنجه‌های بلند دور بازویم و روی شانه‌ام می‌پیچند و محکم مرا می‌بندند. وقتی بالا می رویم پاهایم از زمین بلند می شوند. با بیرون آوردن قدرت از تنه ام، پاهایم را به سمت بالا تکان می دهم و همان جایی که اولین بار با سنگ به آن برخورد کردم، با لگد به شکمش لگد می زنم. فریاد می‌کشد و مرا رها می‌کند، اما نه بدون اینکه پنجه‌هایش را بیشتر در بازویم بتراشد و خون بکشد. بعد از اینکه به شدت روی پهلویم فرود آمدم، درد شدیدی به باسنم شلیک می‌کند. من اجازه نمی دهم که این من را منصرف کند، و زمین را برای سنگ های بیشتری جستجو می کنم و آنها را به سمت موجودات شلیک می کنم.
. می چرخد و به آسمان می رود و باعث می شود که قلبم در حالی که مرا روی زمین رها می کند اوج بگیرد. وقتی مطمئن شدم که دیگر برنمی‌گردد، زنجیر را پشت شلوارم می‌بندم و به سه تخم‌مرغ نگاه می‌کنم. نفسم در گلویم حبس می شود وقتی می بینم یکی به آرامی از تپه به سمت صخره می غلتد. من وادار به دویدن می شوم، به این امید که به اندازه کافی سریع باشم تا به تخم مرغ قبل از اینکه از پهلو بچرخد، برسم. حرکت آن افزایش می یابد و سریعتر می چرخد. انگشتان پایم را در زمین سخت فرو می کنم و می دوم. فقط چند ثانیه تا رسیدن به لبه، شیرجه می‌زنم، تا جایی که می‌توانم می‌رسم و سعی می‌کنم مسیر تخم‌مرغ را قبل از افتادن مسدود کنم. به سختی روی زمین سفت فرود می‌آیم و از درد غرغر می‌کنم در حالی که بازویم را تا انتها به سمت بالا می‌خراشم، و سنگی دندانه‌دار به دنده‌هایم می‌خورد. که قطعا باعث کبودی می شود. دستم را دور تخم مرغ حلقه می کنم و آن را در آغوش می گیرم. جای تعجب است که چقدر گرم است. تخم‌های اژدها معمولاً گرم هستند، اما در اثر پرتوهای خورشید می‌سوزند، که در زمان دوری مادر، گرمای بسیار مورد نیاز را به آن می‌دهد. نزدیکش می کنم، جلب راحتی از گرما به همان اندازه که از وظیفه تمیز کردن قلم اژدها در آکادمی متنفرم، همیشه مسحور موجودات هستم و از زمانی که با آنها می گذرانم لذت می برم. در این مدت است که می توانم آنها و نژادهای مختلف آنها را مطالعه کنم. همانطور که تخم مرغ را در دست می‌گیرم، به رنگ طلایی زیبا خیره می‌شوم و به این فکر می‌کنم که اگر این اژدها را از نزدیک مطالعه کنم و ویژگی‌های مختلف را از منظر واقعی به جای کتاب ببینم، چگونه خواهد بود. به آرامی تخم مرغ را نوازش کردم و زمزمه کردم:

-اشکالی نداره عزیزم. گرفتمت باشد که تبدیل به یک اژدهای بزرگ و قوی شوید. من نمی‌دونم مامانت کجاست یا چرا اینجا نیست تا از تو محافظت کنه. اما نگران نباش من از تو حفاظت می‌کنم!

کمی دیگر تخم مرغ را نوازش می کنم و احساس سوزن سوزن شدن بازویم را فرا می گیرد. وقتی انگشتانم را تکان می دهم، متوجه می شوم که بازویم خونریزی می کند. این باید از آسیب ناشی از این موجود باشد و امیدوارم آلوده نشده باشد. یک بار دیگر تخم مرغ را نوازش کردم و از درخشش طلایی زیر آفتاب شگفت زده شدم.

- من تو رو با تخم‌های خواهر و برادرت به لانه‌ات برمی‌گردونم، ولی بعدش باید برم.

محکم در دستش گرفتم و به سمت لانه راه می روم. نگاهی به بالا انداختم جلوی من، بالای تخم‌های باقی‌مانده‌اش، یک اژدهای طلایی بزرگ اژدهای امپراطور ایستاده است و می‌توانم از درخشش آتشین چشمانش بفهمم که او مادر است.

از نگاه او خوشم نمی آید این باعث می شود که احساس کنم وعده غذایی بعدی او را دارم و نمی دانم چه کار کنم. نگاه آتشین او ترس مرا به سطح می جوشاند و می دانم که اکنون باید حرکت کنم. نگاهی به دو تخم مرغ زیرش انداختم و سپس به تخم مرغ طلایی. پاهایم شروع به لرزیدن می کند. من بدجوری می‌خواهم تخم‌مرغ را در جایی که تعلق دارد برگردانم، اما نمی‌خواهم به این مادر اژدها نزدیک‌تر شوم. او در چشمانش نگاهی محافظتی دارد که انگار می خواهد من را بکشد. تخم‌مرغ را محکم در دست‌های درازم گرفته‌ام، سعی می‌کنم به جلو بروم، به این امید که او بفهمد که می‌خواهم تخم‌مرغ را برگردانم، اما پاهایم حرکت نمی‌کنند. آنها در جای خود یخ زده اند و لرزش پاهایم را تبدیل به ژله کرده است. به زانو افتادم، نگاهم را پایین می‌آورم و به آرامی تخم‌مرغ را به سمت او هل می‌دهم و دست‌هایم را تا جایی که می‌خواهند دراز می‌کنم. سپس، به آرامی، اجازه دادم چشمانم خزنده شود تا به مادر نگاه کنم. نمی‌دانم که آیا مادر این را یک ژست تسلیم خواهد دانست یا نه. من حتما تخمش را به او تقدیم می کنم.

-لطفا، این رو پس بگیرید.

تمام توانم را می خواهد تا صدایم را آرام و یکنواخت نگه دارم.

-من فقط سعی کردم از تخم مرغ محافظت کنم. تخم شما فقط به این خاطر دست منه که من مانع از سرقت اون موجود شدم، بعدش هم... مجبور شدم آن را از غلتیدن از صخره نجات دهم. من سعی نمی کنم تخم شما را بگیرم.

من نمی دانم که آیا این اژدهای وحشی می تواند مرا درک کند یا خیر، اما در این مرحله، هر چیزی ارزش امتحان کردن را دارد. اژدها سرش را به عقب پرت می کند و دود بزرگی را بیرون می زند. برای یک ثانیه هوای مقابلم با مه هایش ابری می شود. در نهایت، دود پاک می شود و ابتدا چشمان قهوه ای طلایی نافذ او آشکار می شود. اگر او مرا درک کند، نمی‌دانم که حرفم را باور می‌کند یا نه. مهم نیست. چاره‌ای ندارم. می‌خواهم تخم‌مرغ را روی زمین پایین بیاورم و ببینم که آیا می‌توانم بچرخم و بدوم، و شانس فرارم را امتحان کنم. با این حال، صدای خنده‌دار در اعماق وجودم هنوز فریاد می‌زند که من احمقی هستم که فکر می‌کنم می‌توانم فرار کنم. اما باید تلاش کنم زمانی که احساس می‌کنم زمین بعد از ضربه زدن زیر سرم غرش می‌کند، تخم‌مرغ شروع به حرکت به سمت من می‌کند. اژدها نه چندان دور از من فرود آمده است. او بالای سرم می آید و به پایین خیره می شود. نمی‌دانم می‌خواهم سرم را از دست بدهم یا نه، و حالا دست‌هایم نیز شروع به لرزیدن کرده‌اند.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #6
-من قول می دهم. من...من فقط از تخم تو محافظت می‌کردم.

با لکنت می‌گویم و سعی می‌کنم قبل از انداختن تخم‌مرغ، جلوی لرزش دست‌هایم را بگیرم. به آرامی دست هایم را پایین می آورم و تخم مرغ را در مقابل اژدها روی زمین می گذارم و سرم را محترمانه کج می کنم.

-لطفا، مرا نکش.

در جواب سکوت، شروع به عقب نشینی می کنم، فقط وقتی صدایی در سرم می پیچد، مبهوت می شوم.

«تو نباید اینجا باشی، والکری!»

به دنبال کسی که با من صحبت می کرد به اطراف نگاه می کنم، اما کسی به چشمم نمی‌آید. حس عجیبی است. من مطمئن هستم که این در ذهن من بود، اما هرگز قبلاً چنین تجربه ای نداشتم. گوش هایم نسبت به صدا ناشنوا هستند، و این صدا در گوشه های مغز من طنین انداز می شود. نگاه کردن به اطراف فایده ای ندارد.

«والکری. این من هستم که با شما صحبت می کنم.»

من به بالا نگاه می کنم و چشمانم به چشمان او می رسد که طلایی و نافذ است. اژدها به نشانه تایید سر تکان می دهد.

« بله، من کسی هستم که با شما صحبت می کنم.»

ترکیب عجیبی از احساسات در آن چشم ها جاری است. آنها آنقدر که من فکر می کردم کاملاً سوراخ کننده نیستند، اما هنوز از حضور آنها ناراحت هستم.

«به طور معمول، من تو را به خاطر بودن نزدیک تخم هایم می کشم. ولی دیدم چیکار کردی و این بار از تو دریغ خواهم کرد.»

چیزی صدای ترق می دهد و من به پایین نگاه می کنم. تخم مرغ از وسط شکاف بزرگی دارد. نفس میکشم

-اوه! خراب شد؟

اژدها به سمت جلو حرکت می کند و بالای تخم مرغ می ایستد. پوسته آسیب دیده است، بله، اما جوجه ریزی در شرف آمدن است.

« حالا برو. من قبلا هرگزمدیون والکری یا هر موجود دیگری نبودم و آن را دوست ندارم. پس برو، قبل از اینکه نظرم را عوض کنم. من حرفم را دوباره نمیگویم!»

سر تکان می دهم و عقب می روم. لحظه ای که احساس می کنم به اندازه کافی دور هستم، پشتم را برمی گردانم و می دوم... .

پایان جلد اول
 

مدیر ترجمه

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1506
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
64
پسندها
98
امتیازها
58

  • #7


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما مترجم عزیز.
بدین وسیله پایان ترجمه اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار ترجمه|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین