. . .

انتشاریافته مجموعه داستان کوتاه فقدان| Nil@85

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. فانتزی
  3. طنز
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_2560ba2384e4402b_aixe.png

نام اثر: مجموعه داستان فقدان
نویسنده: نیل.ا Nil@85
ژانر: اجتماعی، فانتزی، طنز ( سیاه)
خلاصه:
گاهی در زندگی، ناگهان همه چیز به هم می‌ریزد، وارونه می‌شود و مثل یک کلاف سردرگم در هم می‌پیچد. آن‌وقت، سر رشته از دستمان در می‌رود و در پی این سرنخ گمشده، ناچار می‌شویم به جست‌‌ و جویی طولانی بپردازیم. سر رشته‌ی کلاف زندگی ما ممکن است کسی یا چیزی باشد که تنها با نبودنش پی به ارزشش ببریم.

سخن نویسنده:
مجموعه‌ی پیش رو، تشکیل شده از داستان‌های کوتاهی است که از سال‌های گذشته تا به امروز گردآوری شده، این داستان‌ها در یک چیز با هم اشتراک دارند: فقدان چیزی یا کسی و جست و جو برای یافتنش... .


فهرست:
داستان اول: فقدان
داستان دوم: چشم‌های قاتل
داستان سوم: پی‌گم
داستان چهارم: جایی برای زندگی
داستان پنجم: اهل برزخ؟!
داستان ششم: رنگ انزوا
داستان هفتم: دستور، دستور است.
داستان هشتم: خاک‌نشین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #11
پیرمرد دستش را تکان داد. گویا این تکان دست، یک جورهایی عادتش بود:
- دزدی، دزدی است. فرقی نمی‌کند. شاید صاحب آن مرغ مردار، خودش به آن احتیاج داشته. چیزی را بدون اجازه برداشتن، معنایش دزدی است.
در حالی‌که بر بخت بد خود لعنت می‌فرستادیم؛ خودمان را با این حرف‌ها دلداری دادیم:
- لابد حالا که دزدی کرده‌ایم، می‌رویم جهنم؛ باز هم خوب است اشکالی ندارد.
اما حرف پیرمرد مثل آب سردی بود که روی تنمان ریخته شد:
- نه، جهنم پر است. دیگر اندازه سر سوزنی هم جا ندارد.
پرسیدیم :
- پس چه کار کنیم؟!
جوابش این بار مثل پتک محکمی بود که بر فرق سر هشت نفرمان کوبیده باشند:
- اگر پول داشته باشید، می‌توانید جریمه بدهید و بروید داخل، وگرنه محکوم هستید به ادامه‌ی زندگی، با اعمال شاقه.
خودمان را به میزش چسباندیم تا شاید بتوانیم راضیش کنیم:
- ما که مرده‌ایم! پس چه طور دوباره زندگی کنیم؟! آن هم روی زمین!
در حالی‌که با تکان دست، از میز فرسوده‌اش دورمان می‌کرد جواب داد:
- با این وضعتان، جای دیگری برایتان سراغ ندارم؛ به اجبار باید برگردید.
مستأصل سؤال کردیم:
- حالا آن اعمال شاقه‌اش دیگر چیست؟!
با اخم نگاهمان کرد و تشر زد:
- خیلی حرف می‌زنید ها! من که بی‌کار نیستم به همه‌ی سؤالات بی سر و ته شما جواب بدهم! یک عالمه کار روی سرم ریخته و باید به وضعیت بقیه هم رسیدگی کنم. فقط شما نیستید که مرده‌اید؛ یالا، برگردید بروید تا به زور متوسل نشده‌ام.
باز سرها را انداختیم پایین و گفتیم:
- حالا که زور است، باشد.
برگشتیم و دوباره زنده شدیم.
در برگشت، آن‌ها ما را که دیدند گفتند:
- ای بابا ! باز هم که شمایید! مگر شما را نکشتیم و نگفتیم که دیگر برنگردید!
گفتیم:
- چرا؛ ولی مسئول ثبت نام بهشت و جهنم، ما را برگرداند و گفت دزدی کرده‌ایم و مجازاتمان این است که برگردیم.
نچ‌ نچ کنان سرها را تکان دادند و یکیشان به نمایندگی بقیه با دو دست کوبید روی سر بنده و گفت:
- ای خاک بر سرهایتان دزدهای بدبخت! مگر نمی‌دانید دزدی جرم است؟!
برای این‌که از آسیبشان در امان باشیم؛ هر هشت نفرمان عقب کشیدیم و گفتیم:
- آخر دم مردن کسی به این چیزها فکر می‌کند؟! تازه مرغش هم مزه‌ی بدی داشت و مردار بود.
جواب دادند:
- به هر حال باید مجازات شوید.
پرسیدیم:
- دوباره می‌خواهید ما را بکشید؟! ما را آن دنیا راه نمی‌دهند ها!
گفتند:
- احمق‌های بی‌سواد! یک نگاهی به این دیوار بیندازید؛ رویش نوشته لعنت بر پدر و مادر کسی که این‌جا آدم بکشد. ما مگر مرض داریم لعن و نفرین برای پدرها و مادرهایمان بخریم؟! هان؟! ناسلامتی ما هم آدمیم، خیر سرمان.
گفتیم:
- این‌جا نشود؛ حتماً جای دیگر که میشود.
اخم کردند و تشر زدند:
- بیشعورها! ما وقت اضافه نداریم صرف کشتن شماها جای دیگری بکنیم؛ ولی به هر حال باید مجازات شوید و مجازاتتان هم این است که اعدام شوید؛ چون شرایط جور نیست، مجبورید حبس ابد را تحمل کنید. این‌طوری یاد می‌گیرید دزدی نکنید.
آن‌وقت ما را آوردند به همین زیر زمین تاریک و نمور که ملاحظه می‌کنید. درش را رویمان قفل کردند و خودشان رفتند. بله آقا، داستان ما تمام و کمال همین است که برایتان تعریف کردم. از آن روز هیچ کس در این خراب شده را به روی ما باز نکرد و همین‌جا ماندیم تا شما آمدید. تمام این مدت تنها کاری که از دستم برآمده، بد و بیراه گفتن به مادر بچه‌ها بود که آخر زن! مرغ دزدی هم شد کار! ببین ما را در چه هچلی انداخته‌ای! اگر آن مرغ کوفتی را ندزدیده بودی، حالا با خیال راحت در آن دنیا به زندگیمان ادامه می‌دادیم؛ ولی بالاخره کاری است که شده؛ خودش هم خیلی پشیمان است. خدا عوضتان بدهد که آمدید تکلیفمان را روشن کنید. همین‌جا ما را بکشید که داریم از گرسنگی هلاک می‌شویم. شاید عاقبت به آن دنیا راهمان بدهند. ما که حبسمان را کشیده‌ایم و به قدر کافی مجازات شده‌ایم. پس حتماً حالا دیگر به بهشت و حالا اگر نشد به جهنم راهمان می‌‌دهند.
- شما آزادید. می‌توانید بروید به زندگیتان ادامه بدهید.

اردیبهشت ۹۶
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #12
این داستان ادای دینی است به بهترین دوست و اولین آموزگار زندگیم، مرجان( مرجو) بانوی جوانی که راه را به من نشان داد، چشم‌هایم را به روی دنیا باز کرد و یک روز خودخواسته ناپدید شد.

داستان ششم

رنگ انزوا

رنگ، برای موهایی که نصفشان سفید شده، چه رنگی؟ فیروزه‌ای یا... یا چه؟ سبز؟ بنفش ارغوانی؟ این یکی حتماً حرص ثریا را در می‌آورد. یادم است یک‌بار وقتی گفتم می‌خواهم بنفش بزنم، برگشت و گفت زشت است؛ سن و سالی ازت گذشته؛ ولی آخر مگر من چند سال دارم؟! همه‌اش سی و شش، نه سی و هفت سال، اصلاً هر چه، بگذار ببینم؛ اول باید این ته‌مانده‌ی رنگ قرمز را ‌پاک کنم. این همان رنگی است که هر وقت موهایم بیرون از شال است، زن همسایه می‌بیند و اخم می‌کند؛ احتمالاً از قرمز بیزار است یا شاید هم مرض دیگری دارد! غرغرش را موقع رد شدن از کنارم می‌شنوم؛ اما اعتنایی نمی‌کنم. چه اهمیت دارد که چه می‌گوید!
بله، بگذار مردم هر چه می‌خواهند بگویند. جلف، قرتی، چه می‌دانم! حالا که فکر می‌کنم، انتخاب این بارم باید، آبی فیروزه‌ای باشد که به پوستم خیلی می‌آید. پوستم سفید است و خیلی وقت است پشت ماسک قایمش می‌کنم؛ اگر این مریضی کوفتی واگیردار نبود، هر بار که بیرون می‌رفتم باید یک کرمی چیزی می‌زدم که پوستم نسوزد؛ ولی با این ماسک از این کار معافم. فقط یک چیزی که اذیتم می‌کند این است که تمام رژهایم را باید دور بیندازم. دو سال است، نه، سه سال است بدون ماسک بیرون نرفته‌ام و این‌طوری هم که دیگر رژ زدن فایده‌ای ندارد. همه‌اش می‌چسبد به ماسکم. پس همان بهتر که استفاده نکنم؛ ولی حیف شد این همه رنگ‌های قشنگ، بدون استفاده ماندند.
یادم است تنها جایی که بعد از مدت‌ها بدون ماسک و با آرایش، ظاهر شدم، مراسم عقدکنان دخترک حسام بود. با کت شکوفه‌دار و موها و کفش‌های قرمز، شال و شلوار و شومیز سفید و رژ قرمزی که خودم از آرایشگرم خواستم. خودم که خیلی از لباس و آرایشم خوشم آمد؛ ولی خاله خانم می‌گفت بدجوری توی چشم هستم و همه نگاهم می‌کنند و برای دختر جوان و تنهایی مثل من خوب نیست. خب نگاه کنند؟! چه اهمیتی دارد؟! به هر حال، به حرف‌ها و نگاه‌ها و پچ پچ‌ها درباره‌ی عمه‌ی عروس که خودم بودم، وقعی نگذاشتم.
و الان این رنگ فیروزه‌ای، به معنای آرامش است! خب، آرامش در چه مورد؟ خودم هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم امروز که توی آینه نگاه کردم، زنی را دیدم که زیر چشم‌ها و گونه‌هایش بیشتر گود افتاده، ابروهایش نامرتب و سبیل‌هایش پشت لبش سبز شده و موهای قرمز از بیخ خرمایی و سفیدش، شانه نکرده، اطراف صورت لاغرش پخش شده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #13
بعد فکر کردم بهتر است یک سر و سامانی به قیافه‌ام بدهم و حالا تا رنگ‌ها برسند باید صبر کنم؛ یا شاید هم بهتر است قبلش بروم موهایم را فر بزنم. همیشه دلم می‌خواست حتی شده به اندازه‌ی یک روز، از دست این موهای لخت بی‌حالت خلاص شوم. خب، فر فیروزه‌ای با یک بلوز سفید که گل‌های فیروزه‌ای دارد چه‌طور می‌شود؟ شاید بهتر بود بلوز را هم سفارش می‌دادم؛ با یک شالی که به سفید و فیروزه‌ای بیاید. ثریا می‌گوید به پوست سفید همه چیز می‌آید. بله، شاید گفته‌اش درست باشد. چقدر توی مغزم فکر و خیال دارم! تنهایی، آدم را خیال‌باف می‌کند. آخر، گاهی فکر می‌کنم کسی در کمدها را باز و بسته می‌کند و صدای جیر جیرشان را می‌شنوم. گاهی هم صدای خرت خرت گنجشک‌ها را از دیوار‌های خانه می‌شنوم و خیال می‌کنم کسی در،کمدها و کابینت‌ها در حال جویدن چیزی است و به خودم می‌گویم شاید موش است. همین حالا هم که سر و صدای دستگاه تصفیه‌ی آب بلند شد، فکر کردم شاید اشتباه می‌کنم؛ ولی همین‌که داخل کابینت را دید زدم، دیدم آب از یک جاییش در حال پاشیدن است و گفتم برادرم را صدا می‌کنم برایم درستش کند. این موقع‌ها حسام که می‌آید، یک غری هم می‌زند که اگر من نباشم چه کسی به این کارهایت رسیدگی می‌کند؟! چرا شوهر نمی‌کنی؟ و او هم حرف‌های خاله خانم را تکرار می‌کند. این‌که دختر جوان خوب نیست تنها زندگی کند و... و... و... . انتظار هم دارند بگویم باشد و گوش بدهم؛ ولی توی دلم می‌گویم گور بابای هر چه شوهر است. حتی اگر می‌خواستم، کسی که دلخواهم باشد پیدا نمیشد؛ یعنی انتظار داشتند فقط با مردی ازدواج کنم و اسم یک نفر در شناسنامه‌ام باشد که بتواند برایم حمالی کند و کارهایم را انجام بدهد و دیگر هیچی! این وسط هم شاید یک بچه‌ای دست و پا کردیم و این‌طور به زندگی ادامه دادیم؟!
خب این که برایم زندگی نمی‌شود! بهتر است همین‌طور یک آدم مجرد تنها، باقی بمانم و اصلاً بهتر است دیگر به کسی خبر ندهم بیاید وسایلم را درست کند. شاید هم باید بروم یک جایی تا مدت‌ها گم و گور شوم. بله، همین خوب است. سفارش‌هایم را لغو می‌کنم. یک کوله پر از لباس بر می‌دارم، با کارت‌های بانکیم می‌روم یک مسافرت طولانی. فقط ترسم از این سرگیجه‌های ناگهانی است. می‌ترسم یک جایی دچار حمله شوم و کسی نباشد به دادم برسد؛ مثل همین چند دقیقه پیش که از پله‌ها افتادم؛ ولی چرا باید بترسم؟! آن هم وقتی که روحم دیگر جسمم را ترک کرده! راستی سرم به کجا خورد؟ لبه‌ی آخرین پله؟ جسمم هنوز آن پایین، روی زمین افتاده؟ نه، بهتر است فکرش را نکنم و بروم خودم را برای مسافرتم آماده کنم. باید کوله‌ام را پیدا کنم. همان کوله‌ی سیاه و زرشکی که به مانتوی سفیدم می‌آید... .

خرداد ۱۳۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #14
داستان هفتم

دستور، دستور است.

- احتمالاً سر هیچ شروع شده و طرفین دعوا هم مشخص نیستند. کسی هم حاضر نیست شهادت بدهد. به نظر می‌رسد دو نفری که از مقابل هم عبور کرده‌اند، یکیشان به دیگری چپ نگاه کرده؛ یا شاید هم نه، فقط یک نگاه انداخته و آن دیگری عصبانی شده و فحشش داده که چرا نگاهش کرده و آن‌وقت دست به یقه شده‌اند؛ بعد، دیگران آمده‌اند که از هم جدایشان کنند و در حین این کار ناگهان دو نفری که با هم از قبل اختلاف داشته‌اند، یاد اختلافاتشان افتاده‌اند و آن‌ها هم به همدیگر پریده‌اند و پسر عمو یا شاید پسر دایی یکی از دو شخص اخیر، به کمک فامیلش آمده و با فامیل طرف دیگر دست به یقه شده؛ بعد، کم کم دایره‌ی این دعوا وسیع شده و بالاخره یکی چاقویی از جیب بیرون آورده و حمله کرده به سمت آن یکی؛ اما اشتباهی چاقویش خورده به آدم بی‌طرفی که در حال عبور از میان دعوا بوده و بعد چند مشت هم حواله‌ی این عابر بینوا می‌شود و فرد مورد اشاره می‌میرد؛ فقط آن‌وقت است که غائله تمام می‌شود و همه پراکنده می‌شوند؛ اما عابر می‌ماند وسط کوچه. حالا شما بفرمایید چه دستور می‌دهید؟ جسد آن بیچاره همان‌طور مانده وسط خیابان و کسی کاری به کارش ندارد.
- ...
- بله البته، حق با شماست. ما کارهای مهمتری داریم؛ اما اگر جسد همین‌جا بماند، آن‌وقت می‌دانید چه عواقبی در پی دارد؟ در ضمن، قاتل را هم باید پیدا کرد که این هم وظیفه‌ی ماست.
- ...
- بسیار خب، اگر شما این‌طور دستور می‌دهید، اطاعت می‌شود.
***
- جنازه‌ی عابر، هنوز در همان نقطه‌ی قبل است. متأسفانه پوسیده، بوی گندش تمام آن اطراف را برداشته و هیچ‌کس برای جمع کردنش اقدامی نکرده؛ گویا آن مرحوم مقتول، کسی را نداشته؛ وگرنه کسانش حتماً دنبالش می‌آمدند. قاتل هم هنوز دارد راست، راست می‌گردد و احتمالش زیاد است که جنایات دیگری هم مرتکب شود.
- ...
- ولی قربان! شما خودتان گفتید کارهای مهمتری داریم که باید به آن‌ها برسیم! من که گفتم عواقب بدی در پی دارد! حتی خواستم دنبال فرد چاقوکش بگردم. شما گوش نکردید و دستور توقف تحقیقات را دادید. اگر مقامات بالا حرف‌های مرا بشنوند مطمئن می‌شوند که اهمال از طرف من نبوده...
- ...
- نه، نه اصلاً تهدید نمی کنم؛ فقط دارم حقیقت را می‌گویم.
- ...
- قربان! چطور... چطور می‌توانید یک کارمند وظیفه‌شناس مثل من را اخراج کنید! من فقط دستور شما را اطاعت کردم. آن‌وقت می‌خواهید برای آرام کردن اوضاع، مرا...
- ...
- ولی آخر، استعفا...
- ...
- بسیار خب، اگر شما این‌طور دستور می‌دهید، اطاعت می‌کنم.

شهریور ۱۳۹۶
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #15
داستان هشتم

خاک‌نشین

*به آبادان و مردمش*


خودم دیدم، اول نفر دیدم که سقف آسمان ریخت و گفت گرومپ و بعد، یک عالمه گرد و خاک، همه‌جا را گرفت. آن‌قدر زیاد بود که چشم، چشم را نمی‌دید. توی چشم‌های من هم خاک رفت که ترسیدم و فرار کردم و داد زدم آسمون رمبید، آسمون رمبید؛ ولی این‌بار هیچ‌کس نخندید. مردم، همیشه به حرف‌های من می‌خندند. خنده، خیلی خوب است، سکینه! شما آن موقع همسایه‌ ما نبودید. نمی‌دانی محبوب چطور می‌خندید! لپ‌هایش چال می‌افتاد. چرا من هر کاری می‌کنم وقت خندیدن، لپ‌هایم چال نمی‌افتد؟! الان همه دارند مرده‌ها را از زیر آوار آسمان در می‌آورند. بعد هم هی فحش می‌دهند به زمین و زمان. احمدو فحشم داد و بعد هلم داد. انگار من پیرمرد، آسمان را روی سرشان خراب کرده بودم! این سنگ‌های بزرگ را از کجا آورده‌اند؟ هیچ‌کس نمی‌داند؛ ولی من می‌دانم. سنگ‌ها را با ماشین‌های بزرگ، از آن‌ور خیابان ما آورده‌اند. یک آدم قد بلندی روی خرابه‌های آسمان ایستاده، انگار از زیر آوار بیرون آمده، مثل یک درخت، شاید هم درخت باشد کسی چه می‌داند؟! هیچ کس، هیچ نمی‌داند. گفتم حاجی! می‌گویند لایه اوزون سوراخ است؛ تو که این‌همه پول داری تعمیرش کن. به کارگرها توپید که چرا این دیوانه را راه داده‌اید داخل؟ یکیشان گفت بی‌آزار است آقا؛ کاری به کسی ندارد؛ آشغال جمع‌ می‌کند و می‌فروشد. من می‌دانم معنی بی‌آزار چه می‌شود. کسی است که مردم از دست و زبانش در امان باشند؛ ولی مردم در امان نیستند. ممکن است باقی آسمان هم بریزد روی سرشان. چرا مانده‌اند و این همه تقلا می‌کنند و فرار نمی‌کنند؟! چه دل گنده‌ای دارند! من فرار نکردم و بلا سرم نازل شد. محبوب گفت بیا از این‌جا برویم تا بمبی روی خانه نخورده و هلاکمان نکرده؛ گفتم باشد؛ تو فقط گریه نکن و بخند؛ اما نخندید. از بمب و هواپیما می‌ترسید. این زن‌ها هم که گریه و مویه می‌کنند، می‌ترسند. یک آجر و دو آجر، اگر این‌ها را روی هم بچینی یک دیوار می‌شود؛ فقط باید حواست باشد روی سر مردم خراب نشود. سهیل زرنگ است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #16
همیشه با آن سنگ پهن توی دستش می‌زند هر هفت سنگ را پخش زمین می‌کند. احمدو! گوشش را نپیچان، نزن بچه‌ را. به جایش من را بزن. درد دارد، آجر و سنگ و کلوخ را از غصه بکوبی توی کله‌ات، درد دارد؛ ولی درد قلب بدتر از این‌هاست. هی می‌خواهی نفس بکشی و نمی‌توانی، یک چیزی توی سینه‌ات سنگینی می‌کند و گلویت می‌سوزد. آدم‌ها وقتی زیر خاک و سنگ دفن می‌شوند، نمی‌توانند نفس بکشند؛ ولی محبوب من هنوز نفس می‌کشد. زیر خاک و سنگ و آجر ماند و سبز شد. درخت شد؛ درست همان‌جا که خانه‌مان بود. وقتی خانه رمبید، من کجا بودم؟ یادم نیست. یک دبه آب از خانه احمدو می‌گیرم؛ برایمان کافی است. نصفش را خودم می‌خورم و نصفش هم برای محبوب. از تشنگی هلاکم سکینه. گلویم خشک شده؛ آن‌قدر داد زده‌ام که گلویم گرفته. داد و فریادم از ترس است. سکینه! به احمدو بگو سهیل را نزند؛ بچه است. بگذار همین دور و برها بپلکد؛ درسش را هم قول می‌دهد بخواند. چهار تا کارتن پاره با من جمع کند، می‌آید خانه. سهیل پسر با معرفتی است. گاری من سالم است. حاجی گفت بزن کنار این لکنته را؛ به حرفش خندیدم. محبوب، قشنگ می‌خندید. پوست سبزه‌اش کش می‌آمد و دندان‌های درشت و سفیدش معلوم میشد. پوست من ع×ر×ق کرده. رویش خاک نشسته، بو می‌دهم؛ بوی جسد گرفته‌ام. هوا هم بو گرفته؛ باید بروم خودم را بشویم. عبدو! بیا گاری من را بردار، اگر لازم داری. امروز کار نمی‌کنم. شب می‌خواهم روی پل، سنج بزنم و بخوانم ای واویلا! که عزا و ماتمه. می‌خواهم بروم لای همین جمعیت، گم و گور شوم. بروم محبوب را پیدا کنم. بگویم بیا از این شهر برویم. می‌خواهم بروم که چشمم به در و دیوار این‌جا نیفتد. به این خانه‌ها نگاه کن سکینه! گرد مرگ رویشان پاشیده‌اند. آسمان اگر روی این‌ها بیفتد، همه خراب می‌شوند و عاقبت، همه‌ی ما درخت می‌شویم و از میان خرابه‌ها جوانه می‌زنیم و سبز می‌شویم. آن وقت می‌آیند همه را قطع می‌کنند و بار ماشین‌های بزرگ می‌کنند و می‌برند به ناکجایی که نمی‌دانم اسمش چیست. باد گرم و شرجی را دوست دارم؛ ولی این خاک معلق توی هوا را نه. اصلاً چه کسی گفته همه چیز توی هوا معلق باشد؟ آن قدیم‌ها، باد که می‌آمد و خاک را بلند می‌کرد، می‌گفتیم عروسی اجنه است. هواپیماهای آن مردک، صدام توی هوا معلق بودند. درست بالای خانه‌ی‌ ما، حاجی با هواپیما رفت؟ کجا؟ احمدو! کجا می‌روی؟ مرا هم با خودت ببر. از این پرنده‌های شوم و غریبه که همه جا هستند می‌ترسم؛ مرا هم ببر زیر خاک‌ها، سهیل برای خودش بزرگ شده، مردی شده و می‌تواند هوای خودش را داشته باشد. مادرش، سکینه‌ هم که این‌جاست. من هم می‌خواهم مثل محبوب سبز شوم، شاخ و برگ بدهم و روی حیاط خانه شما سایه بیندازم. آن وقت اگر آسمان خراب شد، با شاخه‌هایم جلویش را می‌گیرم، پس همسایگی به چه درد می‌خورد؟ نصفی دیگر از روز مانده. نان را باید درسته لوله کرد و گاز زد. نصفش آدم را سیر نمی‌کند. نان خشک و خالی توی گلو گیر می‌کند؛ آب لازم دارد، آب، آبی آسمان، کاش یک باران حسابی بگیرد و همه چیز را بشوید و ببرد. همه‌ی ما را آب با خودش ببرد، بیندازد توی بهمنشیر، بعد شنا می‌کنیم و می‌رویم زیر آب دریا زندگی می‌کنیم. پری می‌شویم و من هم می‌شوم شاه پریان. دختر ندارم. پسر هم ندارم. هیچ کس را ندارم؛ بی‌جانشین. یک شاه آواره، توی خیابان‌ها چه‌کار می‌کند؟ اگر من بروم آشغال‌ها را کی جمع کند بفروشد؟ نان خشک‌های سکینه روی دستش می‌مانند. دریا قشنگ است؛ موج بر می‌دارد و پاهایت را قلقلک می‌دهد که با صدای بلند بخندی. آدم را گریه نمی‌اندازد. لعنت بر مردم آزار، لعنت بر کسی که این‌جا آشغال بریزد. گاری را دادم به عبدالله. سهیل را نمی‌بینم که خداحافظی کنم؛ حتماً با تشر احمدو برگشته خانه. نمی‌دانم این پرنده‌های غریبه از کجا آمده‌اند! می‌ترسم. این‌جا شلوغ است، سر و صدا زیاد است، همه تنه می‌زنند، فحش می‌دهند و داد می‌کشند. سگ‌ها چقدر پارس می‌کنند! بوهای عجیب می‌آید. باید بروم محبوب را پیدا کنم، دستش را بگیرم و به دریا بزنم. همین امشب باید برگردم زیر آب.

خرداد ۱۴۰۱
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #17


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین