. . .

انتشاریافته مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد اول دنده‌‌ی شکسته | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

نام مجموعه داستان: اسرار واژگون
جلد یک: دنده‌‌ی شکسته
نویسنده: آرا (هستی همتی)
ژانر: معمایی، جنایی

*هدف: نوشتن یه داستان متفاوت گیج کننده!

*خلاصه:
ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یک‌دیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی است که در ظاهر می‌‌بینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا می‌‌کشاند؛ اما جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازل‌‌های معما، با حقیقتی که دیده می‌‌شود، جور در نیایند. آن‌گاه گیجی و سردرگمی اوج می‌‌گیرند و تمام معما، خودش زاده‌‌ی معمای دیگری می‌‌شود.

۲۸ خرداد ۱۴۰۰
ساعت هشت صبح
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
مضطرب، لبانم را با زبان تر کردم و بی‌‌مقدمه‌چینی، یک راست اصل مطلب را روی دایره آوردم.

- خب آقای بونز! من متوجه آثار ضد و نقیضی توی این جریان شدم. آقا و خانم کینگ، به شدت در رابطه با اظهار حرفی در مورد این پرونده، نگران و مشوش هستن و مشخصاً، از چیزی فرار می‌‌کنن. این رو در بین اعمالشون احساس کردم. محض احتیاط بیش‌تر این‌‌جا اومدم تا مطمئن بشم خانم و آقای کینگ، بنا به هرترسی مثل نشریه‌‌ها یا آبروی خانوادگی، دروغی به من نگفته باشن!

آقای بونز، خنده‌‌ی ریزی کرد و دستش را در هوا، تکان داد.

- این‌‌طور که می‌‌گید، پس دقیقاً شما هم عضو یکی از نگرانی‌‌هاشون می‌‌شید و قطعاً، من نمی‌‌بایست چیزی از حقیقت بگم!

صورتم سرخ شد و دستانم، درهم پیچیدند. دقیقاً به حقیقت مهمی اشاره کرده بود و عملاً مرا جزو اشخاصی شمرد که نمی‌‌بایست اسرار محرمانه‌‌ی بیمارش را مقابلش فاش کند! به من و من افتادم و سعی کردم به گونه‌‌ای، اعتمادش را جلب کنم. آخر من که واقعاً از نشریه نیامده بودم!

- خب... ببینید آقای بونز! بخوام رو راست باشم، می‌‌تونم بگم همون میزان صحبتی که دیروز بین من و خانواده‌‌ی کینگ رخ داد، برای پروژه‌‌ام می‌‌تونه کافی باشه و من اگه الان این‌‌جا هستم، به قصد سواستفاده از موقعیت خانواده‌‌کینگ و انتشار یه خبر داغ نیست! می‌‌بینید برگه‌‌ای برای یادداشت هم دستم نگرفتم بلکه من به شدت در مورد حقیقت کنجکاو شدم! احساس می‌‌کنم این وسط، گره کوری هست که شما هم متوجه‌‌اش شدید؛ اما سعی کردید انکارش کنید، درسته؟

آقای بونز از این صراحت بیان من، جا خورد و متعحب، به لبانم خیره شد. گویا مطمئن نبود که چنین بی‌‌پروا حرف زده‌‌ام! خودش را تکانی داد تا از حصار این شگفتی خلاص شود و فوراً، برخاست و متفکرانه، سویم آمد.

- خب خانم جوان! شاید این‌‌طور که میگی باشه؛ اما به هرحال، خیلی از اسرار بیمار من قابل فاش شدن نیستن!

در اوج انتظاری که برای ادامه‌‌ی حرفش می‌‌کشیدم و کمی درمانده شده بودم، با این فکر که قرار نیست چیزی از او دستگیرم شود، از کنارم گذشت و سوی کمد شیشه‌‌ای پر از پرونده‌‌ی واقع در گوشه‌‌ی اتاق رفت. پرونده‌‌ی نه چندان قطور و سرمه‌‌ای رنگی بیرون کشید و مجدد، پشت میزش بازگشت و پرونده را مقابل خود گشود. به تبعیت از آن، دنباله‌‌‌‌ی جمله‌‌ی پیشینش را گرفت.

- می‌‌تونم بگم که این مرگ، کاملاً طبیعی بود! البته، از دید یک انسان عادی. شکستگیِ تعدادی استخوان و هم‌چنین آثار کبودی متعدد، نشان از سقوط بودند. به علاوه، می‌‌تونید توی این عکس هم شکستگی مشخص سر کوین رو ببینید که خون از مجرای اون خارج میشه و یعنی دلیل اصلی مرگ، ضربه‌‌ی وارد شده به سر و خونریزی شدیدش بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
عکس را به سمتم گرفت. با صورتی جمع شده، نگاهش کردم و درحالی که محتویات معده‌‌ام بالا می‌‌آمد، به روی میز کالبدشکاف، بازگرداندمش.

- یعنی شما می‌‌گید مرگ طبیعی بوده؟

آقای بونز، درحالی که گوشه‌‌ای از پرونده را درون دستش داشت، موشکافانه نگاهم کرد. گویا مطمئن نبود که باید آن‌‌چه در سرش می‌‌گذرد را برایم بیان کند؛ اما سرانجام کاملاً جدی، تک کلمه‌‌ی کوتاهی از میان لبانش خارج شد که بدنم از شنیدنش یخ زد.

- نه!

مبهوت، کالبدشکافِ متفکر و جدی را کاویدم. جو اتاق سرد و آزاردهنده بود و لحن خشک آقای بونز، بدترش می‌‌کرد.

- وقتی جسد به دست من رسید، خون سر کوین دیگه تقریباً لخته شده بود؛ اما همه‌چیز واضح بود! کوین، ساعتی پیش از سقوط، در گذشته بود و خون‌ریزی، جدید نبود. مطمئناً ضربه پیش از سقوط به سرش وارد شده بود و حتی شکستگی‌‌هایی در نواحی بدنش داشت که اصلاً برای سقوط، طبیعی به نظر نمی‌‌اومدن و خبر از ضرب و شتم می‌‌دادن. یعنی اون مرده بود و بعد از مرگ، شخصی برای ظاهرسازی، از بالای اون ارتفاع رهاش کرده بود! پس این، یه قتل بود! درحالی که خانواده‌‌ی کینگ اصرار داشتن من، حقیقت رو پنهان و مرگ رو طبیعی جلوه بدم، تا جایی که کار به تهدید کشیده شد... .

- اما... .

- اجازه بدید خانم جوان! بذارید بگم که مرگ در اثر ضربه هم نبود و با بررسی‌‌های انجام شده، مشخصه مرگ به علت فلج شدن ماهیچه‌‌های ریه‌‌ها بوده.

به خود لرزیدم و در جایم، تکان بدی خوردم. حالم منقلب شده بود و احساس حالت تهوع عمیقی، بر من چیره گشته بود. مرگ بر اثر فلج شدن ماهیچه‌‌ی ریه؟ چه‌‌طور؟! چرا؟!

بهتم را که دید، دستانش را از هم باز کرد و تصویری را از میان پرونده بیرون کشید. تصویر یک ماهی بادکنکی سیخ سیخی بود، از همان‌‌ها که با ترسیدن باد میشد.

- این ماهی، جذابیت خاصی برای افراد داره و کم شخصی هست که اطلاع داشته باشه تیغ‌‌های روی بدن این آبزی، حاوی سم قوی و کشنده‌‌ای هستن که تا به امروز، پادزهر مناسبی براش درست نشده و تنها راه نجات شخص آلوده، مالش قفسه سینه‌‌اش هست تا به تنفسش کمک و سم رو خارج کنه؛ اما درصد کمی زنده می‌‌مونن. با تماس دست شخص با تیغ‌‌های روی بدن این ماهی، زهر وارد شریان فرد میشه و ماهیچه‌‌های داخلی بدن رو فلج می‌‌کنه؛ به خصوص ماهیچه‌‌های بخش شش‌‌ها که قطعاً با فلج شدنشون، فرد دیگه قادر به تنفس نخواهد بود و از زور خفگی، خواهد مرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
درمانده، به آقای بونز خیره شدم. نفهمیدم چه زمانی چشمانم سرخ شدند و تنم، سرد شد و لرزید؛ اما تمامش، از زور هراس بود. لکنت زبانم هم دور از انکار نمیشد!

- پس... پس این‌‌ها... نوعی توطئه... .

اما حرفم هرگز به پایان نرسید. درست مقابل چشمانم، ناگهان صورت آقای بونز درهم فرو رفت که نشان از درد ناگهانی داد و باریکه‌‌ی خونه از کنار گردنش روانه شد. چشمانش دو دو زدند و از روی صندلی به سمت کف زمین رها شد که با صورت، بر زمین خورد. درست مقابل نگاه مبهوت من، جای سوراخ گرد و مشخصی چون سوراخ یک گلوله‌‌ی فرو رفته، در پس کله‌‌ی آقای بونز، خودنمایی می‌‌کرد و پرده‌‌ای که بر لب پنجره‌‌ی پشت سرم بر دیوار می‌‌رقصید، اندکی سوراخ شده بود. آقای بونز، توسط شلیکی از بیرون پنجره، مرده بود!

با درک این حقیقت، جیغی از سر وحشت کشیدم که طولی نیانجامید که منشی، وارد اتاق شد و با دیدن آقای بونز در آن‌وضعیت و منی که دیوانه‌‌وار از سر وحشت فریاد می‌‌کشیدم و بر سر و صورتم می‌‌کوبیدم، شوکه شد. نفهمیدم چه زمان بیرون رفت و چه زمان، پای اورژانس و افسر پلیس، به اتاق باز شد!

به خودم که آمدم، با گریه برای بار صدم توضیح می‌‌دادم در لحظه‌‌ی مرگ چه اتفاقی به وقوع پیوست. خوشبختانه، دوربین‌‌های مداربسته‌‌ی اتاق آقای بونز، ثابت می‌‌کردند شلیک کار من نبود و تبرعه شدم؛ اما اتهام من به همکاری با قاتل یا قاتلین، هم‌چنان فاقد جواب مانده بود.

کیفم را با دستان لرزانم روی شانه جا به جا کردم و توضیح را بری افسر جوان، این‌‌طور به پایان رساندم.

- همه‌‌چیز عادی بود تا این‌که چشم‌‌هاش تار شدن، دو دو زدن و روی زمین افتاد! من واقعاً ترسیده بودم.

مرد جوان، سری به نشانه‌‌ی هم‌‌دردی تکان داد و با ابراز تاسف، دستمالی به سویم گرفت تا اشک‌‌هایم را پاک کنم.

- امیدوارم به حالت نرمال برگردید! شما می‌‌تونید برید؛ اما لطفاً تا اطلاع ثانوی از شهر خارج نشید تا تماماً از اتهامات وارده به خودتون تبرعه بشید. با زیر پا گذاشتن این تعهد، ظن مامورین به شما بیشتر خواهد شد.

خسته، سری تکان دادم و درحالی که چون گنجشکی ترسیده، می‌‌لرزیدم، سوی درب خروجی مطب آقای بونز رفتم. نگاه نگران افسر جوان را احساس می‌‌کردم؛ اما مهم نبود. هراس من آن‌لحظه آن‌‌قدر پررنگ بود که ترحم دیگران به چشمانم هم نیاید. آقای بونز حین شرح حقیقت مرگ کوین در گذشته بود و من چه بدشانس بودم! قطعاً، شخصی او را به قتل رساند؛ اما با چه هدفی؟ چه کسی می‌‌دانست او درحال افشای راز زندگی کوین است که به ضررش تمام میشد و او را سر به نیست کرد؟ پای خانواده‌‌ی کینگ چه اندازه، هم در این‌قتل و هم در قتل وارثشان، گیر بود؟ آخر آن‌‌ها که یک پایشان لب گور مانده بود، چه چشم‌‌‌داشتی به ثروت داشتند؟ جان من چه‌‌طور؟ منی که مسرانه پی حقیقت بودم؟! نکند آن شخص دیروزی که تهدیدم کرد... ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #34
دستانم یخ زدند. کار او بود که آقای بونز را کشت؟ دنبالم می‌‌آمد؟ قصدی داشت؟ لعنتی! چه کنم؟!

با لرز و حس غریزی عجیبی، با حالت دفاعی اطرافم را کاویدم. رهگذران از راه‌روی ساختمان می‌‌گذشتند تا به مطب شخص مورد نظر بروند و درست میان آن‌‌ها، در پشت سرم، آن شنل‌پوش با فاصله جلو می‌‌آمد! او بود! همان لاغر اندام که چهره‌‌اش مشخص نبود! خودش... خودش بونز را کشته و حال، جان مرا می‌‌خواست!

آن‌‌قدر ترسیدم که مغزم از کار افتاد. چشمانم سیاه شدند و مرگ را مقابلم دیدم. عملاً تمام خاطراتم به‌‌طور ناگهانی از مقابل دیدگانم گذشتند و پاهایم گویا خارج از کنترلم، ناگاه مرا درون سرویس بهداشتی بانوان که کنارم واقع بود، کشاندند. بی‌‌عقلی بود، چون در جای کوچکی که راه فراری نداشت، خودم را گیر انداخته بودم و اگر او داخل می‌‌آمد، کارم تمام بود. لعنتی! کاش لااقل می‌گریختم و خودم را میان جمعیت مردم گم می‌‌کردم.

با ترس، دست‌‌هایم را روی گوش‌‌هایم گذاشتم و قطرات اشک، از سر درماندگی، بر گونه‌‌هایم چکیدند. احساس حماقت می‌‌کردم که آن‌‌طور احمقانه و بچه‌‌گانه، صرف یک کنجکاوی بی‌‌ارزش، پای خودم را به پرونده‌‌های قتل کشیدم! من باعث مرگ آقای بونز هم شدم! به من چه ارتباطی داشت که ناشناس کیست و کوین چرا مرد. باید همان دیشب همه‌‌چیز را رها می‌‌کردم!

با تقه‌‌ی خشنی که بر درب سرویس بهداشتی کوبیده شد، قلبم از کار ایستاد. قفسه سینه‌‌ام، چنان تیری کشید که دردش جانم را گرفت و من، به جای فریاد زدن و یا گریختن، هیپنوتیزم شده از ترس، بر درب خیره ماندم. عملاً انتظار داشتم ناگاه آن غریبه‌‌ی هراس‌‌انگیز درب را بگشاید و اسلحه‌‌ی بزرگی را سویم گرفته، درست میان پیشانی‌‌ام تیری شلیک کند و همه‌‌چیز چنین ساده، تمام شود؛ اما ابلهانه بود! شاید هم من زیادی خوش‌‌شانس بودم که درب هرگز گشوده نشد. تنها مقابل دیدگان یخ زده‌‌ام، از زیر چهارچوب درب که با کف سرامیکی زمین کمی فاصله داشت، کاغذ تا خورده‌‌ی کوچکی به داخل لغزید. سپس صدای قدم‌‌های آشنایی که شک نداشتم برای فرد ناشناس شنل‌‌پوش بود، دور شد. مطمئناً خودش این کاغذ را به داخل، انداخته بود.

برای لحظه‌‌ای، نفسم بالا نیامد و سپس، گویا به شکل ناگهانی راه تنفسم باز شده باشد، چنان عمیق و از اعماق وجودم نفس کشیدم که ریه‌‌هایم متحمل درد شدند. احساس می‌‌کردم موهبتی ناشناخته، زندگی‌‌ام را به من بازگردانده است. از زور این خوشی، شدت ریزش اشک‌‌هایم بیش‌تر شد و تنها، مسئله‌‌ی همان برگه کاغذ کوچک ماند. باید می‌‌رفتم و بر می‌‌داشتمش؟

نامطمئن، درحالی که قطرات اشک را از مقابل دیدگان تارم کنار می‌‌زدم و توجهی به آبریزش بینی‌‌ام نداشتم، مردد خم شدم و طوری که انگار با یک جسم آلوده تماس دارم، به سختی با نوک دو انگشت شست و اشاره‌‌ام، نگاهش داشتم. ترسان، گشودمش که خطوط زیر با دست‌‌خطی درهم، مقابلم آشکار شدند.

- یک‌بار هشداد دادم دخترجون! انگار نفهمیدی! پات رو دیگه خیلی از گلیمت درازتر کردی! این اخطار آخرمه! بکش کنار! ببین، تا این‌جا وضع رو برای ناشناس بدتر کردی و باعث مرگ یک کالبدشکاف موفق شدی. عذاب وجدان نداری؟ اگه خودت جون سالم به در بردی، فقط برای اینه که به‌‌نظر میاد حیفه استعدادت با شلیک گلوله، دود بشه؛ اما یک‌‌بار دیگه توی نقشه‌‌های من دخالت کنی و همه‌‌چیز رو بهم بریزی، میری اون دنیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #35
با خواندن هر واژه‌، صدای هراسناکی در ذهنم تداعی میشد و حالم را درهم می‌‌شکست. درست بر لبه‌‌ی تیغه‌‌ی نازک مرگ قدم بر می‌‌داشتم و این، قطع بر یقین، واضح بود. دیگر، کافی بود. هرچه کنجکاوی کرده بودم، باید تمام میشد. مرگی که باعثش شده بودم و تهدیدی که خودم را اسیر کرده بود، عواقب کذایی افکار بچه‌‌گانه‌‌ام بودند. چه ارزشی داشت که روانم هر لحظه از زور ترس، فرو می‌‌ریخت؟

اشکم را پس زده، عجولانه از سرویس بهداشتی بیرون زدم. هرچه محتاطانه نگاه می‌‌انداختم، آن سیاه‌پوش را نمی‌‌دیدم و شاید، همین باعث بود لااقل از حال نروم. پاهایم آن‌‌قدر لرزش داشتند که نامتعادل قدم بر می‌‌داشتم و هنوز با یادآوری چهره‌‌ی بی‌‌روح آقای بونز، گریه‌‌ام می‌‌گرفت. شک نداشتم که این‌چندروز و این فاجعه‌‌ها، کابوس شبانه‌‌ام می‌‌شدند!

از درب ساختمان بیرون آمده و کنار خیابان ایستادم. به گونه‌‌ای تلو تلو می‌‌خوردم و گیج بودم که رهگذران به تعادل روانی‌‌ام شک داشتند. تند و تند دست تکان می‌‌دادم، به امید آن‌‌که تاکسی‌‌ای بیایستد. تقریباً هفت دقیقه بعد، مردی که درون دود سیگارش غرق شده بود، روی ترمز زد و اگر در حال عادی بودم، ابداً حاضر می‌‌شدم سوار تاکسی‌‌ای شوم که راننده‌‌اش سیگاری باشد؛ اما آن‌لحظه، آن‌‌قدر درمانده بودم و می‌‌خواستم به خانه‌‌‌ام بروم که بی‌‌درنگ، درب را گشودم و نشستم. با صدای آرام و لرزانم، آدرس خانه‌‌ام را به مرد که چهره‌‌ای زمخت و صدای وحشتناکی داشت، دادم و سرم را به شیشه چسباندم. محیط، خفه، جدی و پر از دود سیگار بود. نزدیک بود به سرفه بیفتم؛ اما اغتشاش ذهنی‌‌ام نمی‌‌گذاشت متوجه احوال جسمی‌‌ام شوم. شک نداشتم که راننده هم به حال من مشکوک شده و احساس کرده بلایی به سرم آمده است.

گنگ، چشمانم بیرون از شیشه را می‌‌کاویدند؛ اما ذهنم در میان معماها گره خورده بود که صدای راننده برخاست.

- خانم پیاده شو، رسیدیم.

به سردر مقابل آپارتمانی که یکی از واحدهایش برای من بود، نگاهی انداختم و سری تکان دادم. لنگ لنگان پیاده شدم و آن‌‌قدر غرق تصویر چهره‌‌ی آقای بونز پس از مرگش که در ذهنم حک شده بود، بودم، فراموش کردم کرایه را حساب کنم و تشر راننده، ناگاه مرا بیرون کشید!

پول را داده، خسته سوی ورودی آپارتمانم رفتم. با کلید، درب را گشودم و زمانی که مطمئن شدم اطرافم در امنیت هست، به داخل رفتم. مضطرب، حین جویدن ناخن‌های انگشتانم، پله‌‌ها را به کندی بالا رفتم و مقابل ورودی آپارتمانم، ایستادم. با رسیدنم به پاگرد طبقه‌‌ای که واحدم درونش بود، دستم را روی دیوار کشیدم و چراغ راه‌رو را روشن کردم که بلافاصله، توجهم سوی جعبه‌‌ی مقوایی متوسطی جلب شد در حدود ابعاد یک دیس میوه‌خوری بزرگ می‌‌بود و مقابل درب واحدم قرار داشت. جا خورده، اطراف را نگریستم؛ اثری از کسی نبود که بخواهد برایم چیزی بفرستد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #36
متعجب، جلو رفتم و کناره‌‌اش را لمس کردم. کسی از همسایه‌‌ها چیزی آورده بود و من نبودم، مقابل درب گذاشته بود؟ شانه‌‌ای بالا انداختم و بی‌‌تفاوت، از زمین بلندش کردم. در آن لحظه که ذهنم از سوال چه چیزی بودن جعبه پر شده بود، افکار تلخ و استرس اتفاقات دقایق پیش، برای لحظه‌‌ای رهایم کرده بودند.

زیر جعبه را دست کشیدم؛ خنک به نظر می‌‌رسید و کمی مرطوب. کنجکاو، چسب روی کارتن مقوایی را کندم و به آرامی، دو سوی لبه‌‌ی پوشش رویش را گرفته، بازش کردم. حداقلش، انتظار مواجه با یک هدیه و شاید، غذایی را داشتم؛ اما چشمانم مزین به کابوسی ابدی شدند که حتی تارهای صوتی حنجره‌‌ام، توانمندیشان را برای فریاد کشیدن از سر وحشت، از یاد بردند. چنان ترسیدم و خون در رگ‌‌هایم منجمد شد که حتی هم‌‌چون سریال‌‌های جنایی و ترسناک، توان تکان از عضله‌‌های ساعدم، برای به گوشه‌‌ای پرت کردن جسم درون دستم، خارج شد و من، خشک شده به جعبه خیره ماندم!

درست مقابل نگاهم، درون جعبه‌‌ی متوسط و نیمه مرطوب، صورت رنگ پریده و خونین همان دختربچه‌‌ای قرار داشت که شب پیش، از او در مورد کوین پرسیده و نیمی از حقیقت را فهمیده بودم. موهای لخت بلندش طوری درون صورتش پخش شده بودند که بسیار هراس‌انگیزش می‌‌کردند و صورت بی‌‌روح جدا شده از بدنش، آن‌‌قدر وحشتناک بود که احساس کنم خواهد جست و مرا سکته خواهد داد. آن‌نگاه معصوم دیروزی، توسط حصار پلک‌‌های بی‌‌حالتش، نیمه‌بسته مانده بود و هم‌‌چنان قطرات خون، به شدت از شریان بریده‌ شده‌‌ی گردن، بیرون می‌‌ریخت. بغض، چنان درون گلویم نشست که مرگ را از خداوند طلب کردم و درحالی که عاجزانه می‌‌خواستم کارتن مقوایی را رها کنم؛ اما مغزم از فرماندهی باز ایستاده بود، حروف حک شده به روی پیشانی سر بریده شده را خواندم. با یک چاقوی تیز، روی پیشانی بچه، یک جمله را حک کرده بودند و به نظر می‌‌رسید پیش از کشتنش، این کار را کرده و عذابش داده اند!

- تاوان کنجکاویت، دو مرگ در یک روز و یک وحشت ابدیه! بکش کنار.

چه‌‌طور، چرا و چگونه توانستند چنین بی‌‌رحمانه سر کودک مظلومی چون این دختر را، گوش تا گوش ببرند تا فقط مرا بترسانند؟ تا فقط از من بخواهند بس کنم؟! باشد، باشد لعنتی‌‌ها بس می‌‌کنم! تمامش کنید!

اما خودم هم خوب می‌‌دانستم قدرت تکلمم را از دست داده بودم و تنها درون ذهنم فریاد می‌‌کشیدم، نه در واقعیت. دیگر تمام توانم را از دست داده بودم و خفگی بر گلویم چیره گشته بود. احساس حماقت می‌‌کردم که چنین ساده، آرامش زندگی‌‌ام را با وحشت و استرس درهم آمیختم.

اشک که از چشمانم روان شد، آن حس خشک‌شدگی، کم کم کنار رفت و لرزی در سراسر بدنم پیچید که کارتن از دستم رها شد و با صدای بلندی، روی سرامیک فرود آمد. این صدا، برای تکان دادنم و پی بردنم به عمق فاجعه، کافی بود. سر بریده شده‌‌ی یک کودک مقابلم روی زمین رها شده بود و یک قتل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #37
ترس، چنان درونم پیچید که دلم لرزید و تهوع بدی، به معده‌‌ام چنگ زد. با دل‌‌دردی که در شکمم می‌‌پیچید، ندانسته و تنها از روی غریزه، با وحشت و حین گریه، خم شدم و کارتن را با فاصله از خودم نگاه داشتم. می‌‌ترسیدم سر از درون جعبه بیرون بپرد و مرا به علت عامل قتل او بودن، تکه تکه کند! دست و پاهای کوچکی از کناره‌‌های گوشش بیرون بجهد و سپس، با دندان‌‌های تیز و چشمان بی‌‌مردمکش، روی صورتم بجهد و چشمانم را از حدقه بیرون بکشد!

هراس از آن داشتم که کسی مرا حین ارتکاب به آن‌کار زشت ببیند؛ بی‌‌انصافی بود آن‌‌چه را که در سر داشتم، عملی نمایم؛ اما دیگر مغزم کشش برای درست اندیشیدن نداشت! در تک به تک سلول‌‌هایش، هراس، وحشت و التهاب موج میزد. احساس می‌‌کردم در آتش می‌‌سوزم و چنان تب دارم که ذوب خواهم شد.

مادامی که کارتن را با تنها دو انگشت، به سختی و با حداکثر فاصله از بدنم نگاه داشته بودم، به سوی پله‌‌ها روانه شدم. آن‌‌قدر وحشت کرده بودم که جرئت نداشتم لامپ‌‌های راه‌رو را روشن کنم و با هر صدای بادی، روح از تنم خارج میشد و باز می‌‌گشت.

تمام پله‌‌های بالا آمده را، تا پارکینگ پیمودم و یک‌‌راست، بی‌‌فکر و تردید، سوی سطل زباله‌‌ی بزرگ کنار درب رفتم که هر شب، توسط خودروهای بزرگ زباله‌بر، خالی میشد. مشخصاً غلط بود! دخترک معصومی که به فجیع‌‌ترین حالت ممکن به قتل رسیده بود و احتمالاً خانواده‌‌اش، از استرس غش کرده بودند و من، در کمال بی‌‌رحمی، می‌‌خواستم سرش را دور بیندازم! فقط به فکر رها شدنم از بند اتهام به قتل بودم. ظن قتل استیو بونز، به اندازه‌‌ی کافی لکه‌‌ی ننگی بر پیشانی‌‌ام میشد که تا ابد رهایم نکند!

با دست آزادم، پس از چک کردن اطرافم که کسی مرا ندیده باشد، درب آهنی و سنگین سطل زباله را کنار دادم. بوی آت و آشغال‌‌های درونش با خونی که تمام کارتن را در بر گرفته بود، در هم آمیخت و برای لحظه‌‌ای احساس کردم انگشتم مرطوب شد. با دیدن رنگ قرمز، به این درک رسیدم که خون از لایه‌‌های کارتن گذشته و نزدیک است بر زمین بریزد و این خودش می‌‌توانست دردسرساز شود!

بی فوت وقت، کارتن را درون کیسه زباله‌‌ی مشکی رنگی که بوی گندیدگی مواد غذایی از آن می‌‌آمد، افکندم. برای آن‌که مبادا خون از آن کیسه هم بیرون بریزد، آن کیسه را درون کیسه‌‌ای دیگر گذاشتم که دستمال‌‌های مرطوب سرویس بهداشتی در آن ریخته شده بود و نزدیک بود عوق بزنم و بالا بیاورم؛ اما راه دیگری نبود! در آخر هم آن کیسه زباله را زیر انبوهی از مواد گندیده‌‌ی دیگر، مدفون کردم و دربش را بستم. محتویات معده‌‌ام تا جایی نزدیک گلویم آمده بود و بی‌‌شک، اگر دقیقه‌‌ای دیگر آن بوهای لعنتی را استشمام می‌‌کردم، همه‌‌شان از دهانم بیرون می‌‌ریختند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #38
دستان کثیفم را از خود فاصله دادم و اطرافم را زیر چشمی کاویدم. در آن‌عصری که هوا به شدت تاریک شده بود و نور خورشید کماکان بی‌‌فروغ بود، کسی را نزدیکم نمی‌‌دیدم. حالم به شدت از خودم بهم می‌‌خورد و چنان روانم تخریب شده بود که در آستانه‌‌ی بی‌‌هوش شدن قرار داشتم. حتی نفهمیده بودم که با چه شدتی، قطرات اشک از چشمانم پایین می‌‌چکیدند و تمام صورتم، از اشک‌‌هایم و تا چانه‌‌هایم، از آب بینی‌‌ام خیس و چندشناک شده بود. دستانم را که احساس می‌‌کردم آلوده به مرگ شده‌‌اند، تا حد امکان از بدنم دور نگاه داشتم و سوی راه‌‌پله رفتم. سکوت سنگینی بر فضا حکم‌‌رانی می‌‌کرد که بیش‌تر بر روانم فشار وارد می‌‌کرد و نفهمیدم با چه عجزی، خودم را به درب واحدم رساندم. ناچاراً با کناره‌‌ی انگشت کثیفم کلید را از جیب کیفم در آوردم و درب واحد را باز کردم. هوای خفه خانه و بوی حال بهم‌زنی که از درونش آمد و ناشی از بسته بودن طولانی مدت روزنه‌‌ها بود، شلیک آخر را کرد و هر اندازه جلوی خودم را گرفته بودم، بی‌‌ثمر شد! تمام محتویات معده‌‌ام با زردآبه، از دهانم خارج شدند و روی سرامیک‌‌های درون خانه‌‌ام، مقابل درب ورودی و قالیچه‌‌ی رویش، ریختند. حتی اندکی، بر لبه‌‌های لباسم و شلوار و جورابم ماند و من، تمام انرژی‌‌ام را از دست دادم. با شدت دردناکی، هق زدم و کنار دیوار، نزدیک به آن گندگاری‌‌ای که بالا آورده بودم، رها شدم. چون کودکی، درون بدنم مچاله شده و آن‌‌قدر اشک ریختم و خودم را نفرین کردم که جانم به لرز افتاد و در تب داغی فرو رفتم. بین خواب و بی‌‌هوشی و اندکی بیداری بودم که آخرین ضجه شدیدم را زدم و چشمان سنگینم، روی هم افتادند. من ماندم و افکار آزاردهنده‌‌ای از بوی قتل!

***

با حس داغی شدیدی نزدیک گردنم، لای پلک‌‌هایم را باز کردم. نور مستقیم خورشید از پنجره‌‌ی بزرگ هال، مستقیماً به صورتم می‌‌خورد و تمام تنم، در خیسی نفرت‌‌انگیز ناشی از ع×ر×ق، غرق بود. گیج و منگ، متوجه موقعیتم نبودم و با بهت، اطرافم را می‌‌کاویدم. گوشه‌‌ای از پذیرایی خانه‌‌ام رها شده بودم، آخر چرا؟

به مرور، تصاویر گنگی در سرم نقش بستند و ناگهان، با یادآوری تمام فاجعه‌‌ی روز قبل، عملاً قلبم در سینه‌‌ام تکان خورد. مرگ آقای بونز، آن... آن سر درون جعبه! چشمان بسته‌‌ی معصوم آن‌دختر بچه‌‌ی بی‌‌گناه!

انگار تازه از شوک واقعیت رها شده باشم و حقیقت کاملاً دردناکش برایم مفهوم پیدا کرده باشد، هق زدم و اشک از نگاهم جوشید. آخر چرا؟ لعنت به من که خودم را وارد بازی با شخص پشت پرده‌‌ی ماجراهای ناشناس کردم و زندگی چندین آدم متعدد را، عملاً به فنا دادم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #39
درحالی که با لبه‌‌ی آستین لباسم، اشکم را پاک می‌‌کردم، نگاهم سمت گندکاری دیشبم کشیده شد. با رخوت، برخاستم و درحالی که هنوز هم شانه‌‌هایم بالا و پایین می‌‌شدند و حال روحی افتضاحی داشتم، تِی را از آشپزخانه آوردم تا سرامیک را تمیز کنم. قالیچه‌‌ی کوچک مقابل درب را هم به لباسشویی منتقل کردم و با تعویض لباس‌‌هایم، بی‌‌حوصله، روی کاناپه خودم را رها کردم. معده‌ام از زور گرسنگی درهم می‌‌پیچید؛ اما نای غذا خوردن نبود! تنها به مغزم فشار آوردم تا به خاطر بیارم چند شنبه است و چه کلاس یا امتحان‌‌هایی دارم؟! یادم نمی‌‌آمد!

به دنبال موبایلم، کیفم را که کنار درب رها شده بود، گشتم و در جیب کناری پیدایش کردم. درش آوردم و تاریخ را خواندم. حداقل، خوش به حالم که روز تعطیل بود!

پیش از آن‌که موبایل را جایی گم و گور کنم، نوتیفیکیشنی از مرورگر برایم آمد. نمی‌‌خواستم بخوانمش؛ اما عنوان درشتش به طور غریزی، در نگاهم آمد: فیلم جنجالی ناشناس و خداحافظی دردناک او!

متعجب و گیج، باری دیگر، عنوان نوتیف را خواندم. یعنی چه؟ خداحافظی دردناک؟

ناگهان، درد بدی درون ستون فقراتم پیچید که وادارم کرد به دیوار چنگ بزنم تا روی زانوهایم نیفتم. نکند کار او را هم تمام کرده بودند؟ با اضطراب و قطرات اشک لعنتی‌‌ای که امان نمی‌‌دادند و دستانی که می‌‌لرزیدند، اعلان را باز کردم. به صفحه‌‌ی فیلم هدایت شدم و با پلی شدنش، روی زمین نشستم و آشفته، با نگاهی خیس، صفحه موبایل را کاویدم. خود ناشناس بود با صورتی به مراتب لاغرتر از همیشه. فکی که مشخص بود در رفته و شخصی ناشی، جایش انداخته و چشمانی قرمز از درد. مانند یک گوژپشت در خودش جمع شده بود و حاضر بودم قسم بخورم آرزوی مرگ می‌‌کند؛ اما برای حفظ ظاهر لبخند می‌‌زند.

دستی به سوی دوربین تکان داد و با صدای خش‌‌دارش، به حرف آمد. آن‌‌قدر صدایش می‌‌لرزید که گوش‌‌هایم درد می‌‌گرفتند.

- هی گایز! چه‌‌طورید؟ باید عذرخواهی کنم برای یک هفته متوالی نذاشتن هیچ کلیپی؛ اما مطمئنم شما شرایط... .

انگار از زور درد نفس کم آورد. مکثی کرد و با آب دهانی که مدام قورتش می‌‌داد، دنباله حرفش را گرفت.

- شرایط من رو درک می‌‌کنید که به هرحال، من زندگی شخصی هم دارم! این مدت کوتاه یکی دو ماهه‌‌ام کنار شما، از بهترین روزهای من بوده. متاسفم که باید بگم من، قراره این کار رو کنار بگذارم و البته چنل رو به متقاضی‌‌ای که پول خوبی میده، می‌‌فروشم. شماره تماس رو توی کپشن می‌‌ذارم.

بهت‌‌زده، به فیلم نگریستم که آخرهایش بود!

- می‌‌خوام این رو بگم که دوستتون دارم و... متاسفم! برای رها شدن ناگهانی همه‌چیز. مراقب ثانیه‌‌های باارزش زندگی‌‌هاتون باشین؛ دوستتون دارم! خداحافظ!

و دستی تکان داد و تمام! فیلم تمام شد و تبلیغات کوفتی پخش شد. مطمئن بودم که چند جمله‌‌ی آخر، آن‌‌قدر بغض داشت که قابل انکار نبود و... واقعاً تمام شد؟ نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #40
تاریخ انتشار ویدیو را نگریستم؛ برای دیشب بود! این یعنی اگر قرار بود فاجعه‌‌ای هم رخ بدهد و او نیز به لیست قتل طویل کسی که پشت داستان بود بپیوندد، قطعاً اتفاق افتاده بود!

با این فکر، هق هقم بلند شد و با نفرت، جیغی کشیدم. ناامیدی بدی داشتم و منِ بی‌‌مصرف که نتوانستم هیچ‌کاری برایش بکنم، فقط گریه می‌‌کردم. با حرص، گلدان کنارم را به سویی پرت کردم و درحالی که موهایم را می‌‌کشیدم و در حالتی از جنون بودم، بارها و بارها، آن ویدیوی کوفتی را از اول دیدم. لعنتی!

درحالی که در اوج حالت غم‌‌انگیز تاریکم، قصد داشتم سرم را به جایی بکوبم و تمام روز را به گریستن بپردازم، متوجه اشارات متفاوت ناشناس در ابتدای کلیپش شدم. این‌‌بار به شکلی متفاوت دستش را تکان می‌‌داد و این مدل، صد در صد به زبان ناشنوایان بود! مطمئن بودم، چرا که زمانی در دوران جوانی دنبال یاد گرفتنش رفته بودم.

فوراً، به امید پیدا کردن راه‌‌حل یا نشانه‌‌ای، فیلم را عقب کشیدم. اصلاً یادم نبود همین کنجکاوی‌‌هایم کار دستم داده بود؛ فقط می‌‌خواستم هر طور شده جان او را نجات دهم!

با حرکات ناشیانه دستش، تنها یک جمله را می‌‌گفت؛ دیگر خیلی دیر شده است! یعنی چه که دیگر خیلی دیر شده؟ یعنی همان‌‌طور که پیش‌‌بینی کرده بودم، او را هم کشتند؟ آقا و خانم کینگ یا کس دیگری هم پشت ماجرا بود؟

با بغض، موبایلم را کناری گذاشتم. آخر چه‌‌طور می‌‌توانستم اثبات کنم آن پدر و مادربزرگش ع×و×ض×ی بوده‌‌اند! کاش حرف‌‌های آقای بونز را ضبط کرده بودم. لعنت به همه‌‌ی سرنخ‌‌هایی که از دست دادم. لعنت به منی که باعث مرگ سه نفر شدم!

چنگی به موهایم انداختم و با عجز، سرم را بین زانوانم گرفتم. اشک، بی‌‌مهابا فرو می‌‌ریخت و ضربه‌‌ی روحی بدی از این‌ماجرا بر پیکر وجودم نشسته بود که قطعاً، قرار نبود به این زودی کم‌رنگ شود!

***

*یک ماه بعد:


کوله‌‌ام را روی دوشم انداختم و سوی خروجی کلاس پا تند کردم. آخرین امتحان این‌ترم را هم داده بودم و مطمئن بودم با نمره‌‌ی خوب، می‌‌توانستم پاس شوم! تقریباً یک ماه از آن فاجعه‌‌های کابوس‌مانند گذشته بود و شاید سایه‌‌ی تیره‌‌شان هنوز مرا می‌‌آزرد و هنوز آخر شب‌‌ها به یاد ناشناس و کمکی که نتوانستم بکنم، می‌‌گریستم؛ اما آن‌‌قدر سر خودم را با درس پیوند زده بودم که غرق این واژگان و کتاب‌‌ها شده بودم. این بی‌‌خبری، بهتر بود!

سوی پله پیش می‌‌رفتم که دستی مرا عقب کشید. متعجب به عقب برگشتم که با مری مواجه شدم. خدای من، قابل انکار نبود که این یک ماه، از مری هم به شدت فاصله گرفته بودم. فقط می‌‌دانستم علناً جیمز را پس زده و جیمز هم دختر دیگری را پیدا کرده بود و حال و اوضاع مری، چندان بد به نظر نمی‌‌رسید! سرحال بود و عموماً درحال خوش‌گذرانی با دختران دانشگاه، جز منی که شاید مدام سعی داشت به خلا تنهایی‌‌ام نفوذ کند؛ اما بی‌‌حوصله به بهانه‌‌ای پسش می‌‌زدم. مری کم از یک مادربزرگ هشتاد ساله نداشت که مدام نصیحت می‌‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین