بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #41
ریزآبادی که فهمید مکان خوبی برای صحبت نیست به حاج خانم گفت:
- بیا بریم خونه.
- خفه شو! من خونه میرم اما تو اینجا می مونی تا تکلیفت رو با این زنکه س×ل×ی×ط×ه مشخص کنم.
سمیرا با همون سر نترس همیشگی و بیخیالی که بخاطر مدهوشی سراغش اومده بود گفت:
- تند نرو بابا بیا من برات مشخص کنم. ما حتی اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم.
حاج عمو عصبانی داد زد:
- دهنت رو ببند سمیرا.
سمیرا از جا پرید و به سمتش رفت.
- چی گفتی؟! دوباره تکرار کن.
ریزآبادی توی بد وضعیتی گیر افتاده بود. حاج خانم پوزخندی به هردوشون زد و بیرون رفت.
خونه ریزآبادی چنان محل جنگ و دعوا شد که تا چهار روز بعد هیچ کدوم از افراد خانواده یاد مالک و منصوره نیفتاده بودن. اون‌ها هم از این حالت استفاده کرده بودن و منصوره هر روز به بهانه ناراحتی از اتفاق‌های خونه به مالک پناه می‌برد. بالاخره شب چهارم منت‌کشی و التماس‌های حاج عمو تا حدی جواب داد.
- حاج خانم تو عشق منی! دلیل زنده بودن منی! تو جوونیت رو به پای من ریختی! مگه می‌شه چشم من جز همسرم کسی رو ببینه. اون یک زن چند روزه اما تویی که سلطان قلب منی. اخم کنی من میمیرم. بخندی من شادم. اگه تو نباشی من نیستم. به نفست بندم می‌فهمی!
- پس نفسم رو بند آوردی حالا برو به دیگری بند باش. بند بازی شدی آقای ریزآبادی.
- نگو اینطور دلم می‌شکنه. همین چهار روز پنج کیلو وزن کم کردم.
زن رو به روی پنجره ایستاد.
- حتما غذاهای زن جوونت بهت نرسیده.
اما خودش هم می‌دونست که به زودی کوتاه میاد. قصد جدایی نداشت و فقط می‌خواست شوهر رو مجازاتی کنه تا دوباره این اشتباه رو تکرار نکنه. از طرفی می‌خواست پای سمیرا رو هم از زندگیش بکنه. در حالی که به التماس‌های مرد گوش می‌داد چشمش به مالک و منصوره زیر درخت افتاد. آتیش به جونش گرفت و لب به دندون گزید. فکر اینکه دختر اصیل با اون پسر یلاقبا ازدواج کنه روانش رو بهم می‌ریخت.
- فقط یک راه هست که می‌تونم ببخشمت. بی تردید و توجیح.
فرداش سمیرا که اجازه نداشت به شرکت بره خسته از این دوری طولانی خواست به خونه شوهرش زنگ بزنه اما مناسب ندید. کلافه نشسته بود و فکر می‌کرد تا اینکه به ذهنش رسید یکی از کارمندهای شرکت رو پیدا کنه و از حاج عمو اطلاعات بدست بیاره. دفترچه تلفنش رو برداشت و نگاهی به لیست شماره‌ها انداخت. چشمش به اسم مالک خیره موند. می‌دونست تلفن اتاق سرایداری که مدتی بود مالک در اون زندگی می کرد. زنگ زد.
- بله!
- سلام آقای مالکی!
سعی داشت معدبانه رفتار کنه که مالک یاد اون شب نیفته.
- سلام شما؟
از اینکه اون رو نشناخته تعجب کرد چون چندبار در هفته باهم دیدار می‌کردن.
- سمیرام.
- سلام سمیرا خانم خوب هستید؟ در خدمتم!
مالک هم قصد دعوا نداشت.
- ممنون! درباره آقای ریزآبادی.
احساس کرد نیاز به توضیح بیشتر نیست. مالک هم فهمید و صداش رو پایین آورد:
- والا چهار روز بود که خونه میدون جنگ شده بود اما از دیشب سر و صداها خوابید.
- باید شوهرم رو ببینم.
مالک دلش خواست پوزخند بزنه اما ادب کمیاب سمیرا این اجازه رو بهش نداد.
- حاج عمو که از خونه‌ش بیرون نرفته و فکر نکنم حالا حالاها بره. شما هم که اینجا اومدنتون به صلاح نیست.
سمیرا با انگشت‌هاش بازی می‌کرد. از بیخیالی مالک متعجب شده بود.
- خواهش می‌کنم یک پیغام از طرف من بهش بدید.
- در خدمتم!
- بگین سمیرا برات دلتنگ شده ، اگه تا فردا بیای که هیچ اما اگه نیای لوازم رو جمع می‌کنم و جایی میرم که دیگه نتونی پیدام کنی‌.
مالک روی تختش نشست و بعد از خمیازه ای جواب داد:
- چشم، می‌گم.
- حتما الان بگین.
مالک با همون بیخیالی گفت:
- می‌گم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #42
***فلش بک به آینده***
حال مائده اصلا خوب نبود. دختر تی تیش مامانی رو چه به این سختی‌ها؟ باباش رفته بود و عمه منصوره‌ش توی خونه پنهان شده بود. حال مادرش هم خوب نبود اما از مائده خیلی قوی‌تر بود. از اون طرف میثم مدام زنگ می‌زد و پیام می‌داد. زنگ‌هایی که رد می‌شد و پیام‌هایی که بی‌جواب می‌موند. انقدر دختر توی تاریکی وجودیش تنها موند تا اینکه فکر شیطانی به ذهنش اومد. پیغام میثم رو باز کرد.
- مائده تو رو خدا! اگه من رو نمی‌خوای ببینی مشکلی نیست اما بگو کجا هستی! مائده دارم سکته می‌کنم.
گوشی رو به دهنش نزدیک کرد.
- سلام میثم خوبی؟ ما اومدیم خونه پدربزرگ مادریم. آدرسش رو برات می‌فرستم بیا.
مهناز شنید و لبخند زد. می‌دونست میثم دوای درد مائده و شاید اون اتفاق‌های وحشتناک خونه رو فراموش می‌کرد. اون شب قرار بود به دوهمی بره اما آنقدر به اون دو جوون اعتماد داشت که براشون غذا درست کنه و تنهامون بذاره. میثم که از در خونه داخل اومد. صورتش می‌درخشید. از پیدا کردن دوباره مائده خوشحال بود. مهناز می‌دونست همه این‌ها می‌تونه نقشه‌ای از پدر میثم باشه اما دوست نداشت با درگیر این مسائل شدن به خودش و خانوادش آسیب بیشتری بزنه.
- سلام میثم جان! بیا داخل که مائده منتظرته.
برعکس انتظارش مائده هم لباس عوض کرده بود و با خوشحالی از عشقش استقبال کرد. مهناز با خیال راحت تنهامون گذاشت اما اضطراب مادرانه باعث شد توی دروهمی مدام با خودش کلنجار بره و هیچی نفهمه. در آخر به دلیل این بی احتیاطی خودش رو به باد ناسزا گرفت و زودتر به سمت خونه برگشت. همش نگران بود وقتی در رو باز می‌کنه صحنه وحشتناکی ببینه اما در رو که باز گرد صحنه وحشتناک‌تری دید.
نفهمید چطور به آمبولانس زنگ زد و چه زمانی به اولین بیمارستان رسیدن. نفهمید دکتر کی گفت:
- معده‌هاشون رو باید شست و شو بدیم.
کم حال خودش بد بود بلکه باید این خبر تلخ رو به خانواده میثم هم می‌داد. مهناز مثل همه افرادی که سمیرا رو می‌شناختن از این زن وحشت داشت اما اون زمان وحشتش از مالکی که عاشق پسرش بود بیشتر بود. اولین بار نبود خودش رو بی پناه می دید چون ناصر هیچ وقت پشتیبانه‌ای براش نبود. بالاخره از پرستار اجازه گرفت.
- می‌شه یک زنگ بزنم؟
با زنگی که زد در عرض نیم ساعت زن و مرد نگران اومدن. سمیرا زودتر رسید اما مالک اصلا طاقت نداشت.
- بالاخره زهر خودتون رو ریختید؟
از صداش و طرز جلو اومدنش لرز به دل مهناز افتاد. مالک مرد چهارشونه ای بود که همین چند روز پیش ناصر رو زیر مشت و لگد گرفته بود. با همه این‌ها قبل از مرگ ریزآبادی همه اون رو ترسو و سربه‌زیر می‌نداختن. سمیرا به دفاع از مهناز برخاست. این زن توی سخت‌ترین شرایط هم خودش رو نمی‌باخت.
- بسته مالک.
مالک چند قدمی عقب رفت و دستی توی موهاش کشید اما دوباره خشمگین برگشت.
- وای بحالتون اگه یک تار مو از سر پسرم کم بشه. بلایی سرتون میارم که...
سمیرا دید اگه اینطور ادامه پیدا کنه تا چند ثانیه دیگه مالک همه چیز رو لو می‌ده. کلافه بلند شد و مقابلش ایستاد.
- بسته دیگه، دهنت رو ببند.
مالک مفهوم کار سمیرا رو درک می‌کرد اما عصبانیت زیاد باعث می‌شد سلول‌های مغزش به درستی کار نکنه. در حالی که گریه‌ش گرفته بود عقب رفت. خیلی وحشتناک بود که اون دختر شونزده ساله اینطور خودش و عشقش رو با قرص‌هایی که توی ماست قاطی کرده بود تا مرز مرگ پیش می‌برد. خودش زودتر از میثمی که خوشنود از خلوت عاشقانه شون زیاد ماست و خیار خورده بود بهوش اومد و خیلی راحت اعتراف کرد.
مادر و پدر انقدر به خودشون پیچیدن که پسر بیدار شد. اما هنوز آرامش نگرفته بودن که میثم اصرار کرد:
- باید مائده رو ببینم.
مامانش گفت:
- می‌خوای کسی رو که مسمومت کرده ببینی؟
- خودش گفت مسمومم کرده؟
انگار اصلا جا نخورده بود.
- آره خودش گفت.
بی توجه کفش‌هاش رو پوشید.
- میثم!
- اون توی شرایط سختی مامان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #43
سمیرا که قطع کرد مالک هم بلند شد. پیراهنی روی لباسش پوشید و بیرون رفت. وارد خونه که شد منصوره به استقبالش اومد.
- مالک!
لبخند زد.
- حاج عمو رو کار دارن.
بعد به اتاق دو نفرشون رفت و در زد.
- بله!
- مالکم.
ریزآبادی بیرون اومد و در رو بست تا مالک حاج خانم رو نبینه‌.
- بله!
به آرومی گفت:
- پیغامی از طرف سمیرا خانم براتون دارم.
مرد در رو کامل بست و هر دو کمی دور شدن. به آرومی گفت:
- بگو.
مالک پیغام رو داد. حاج عمو کمی فکر کرد بعد گفت:
- بهش زنگ بزن و بگو پس فردا به دیدنش میام‌.
مالک از این حجم بیشعوری ریزآبادی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد و پایین رفت.
رفت و خبر رو به سمیرا داد. سمیرا با شنیدن خبر یک نیشخند گوشه لبش نشست.
- دارم برات حاج خانم.
مالک آماده شد تا به دانشگاه بره. امروز تاریخ ایران داشتن. با یادآوری ایران آهی کشید. واقعا هیچ جا ایران نمیشد. استاد سر این درس از مالک استفاده می‌کرد چون بیشتر از بقیه بلد بود.
* در دوره صفوی از نظر کمی کتاب های تاریخی زیادی نوشته شده اما بعضی از مورخان بر این باورن که از نظر کیفی خوب نبوده.*
مالک با جدیت و لذت می‌نوشت. درس تاریخ ایران بهترین زمانی بود که بتونه به غار تنهایی خودش پناه ببره و یک ساعتی ریلکس کنه.
* ادوارد براون در کتاب تاریخ ادبیات ایران و انقلاب ایران: میگه تاریخ نگاری در دوره صفوی منحل شده اما ما قبول نمی کنیم چون ایشون آشنایی کامل با متون صفوی پیدا نکرده است. *
مالک خبر نداشت وقتی بیخیال می‌نوشت ریما از چند میز عقب‌تر دستش رو زیر چونه‌ش گذاشته و نگاهش می‌کنه.
* توجه بیش از حد به تاریخ قبل از اسلام رو ما در زمان صفوی می‌بینیم.
از نشانه‌های دیگه تاریخ در دوران صفوی می‌بینیم که سبک نقالی بالا میره.
حالا این کتاب و نویسنده‌ها رو یاداشت کنید که بعدا بدردتون می‌خوره.
عالم آرای صفوی *یدالله شکری*
عالم آرای شاه اسماعیل *منتظر صاحب* *
مالک تمام سعی‌ش رو می‌کرد اون یک ساعت به چیزی فکر نکنه اما به هرجای نگاه می‌کرد منصوره رو می‌دید.
*تاریخ عمومی زیاد میشه که معمولا از کیومرث شروع می کنند
اولین کتاب تاریخی توسط یک پادشاه در این دوره ایران نوشته میشه: تذکره شاه تهماسب
ارایه های ادبی رواج پیدا می کنه
توجه به بیان خواب ها
تاثیر پذیری از تقدیر گرایی*
واقعا به هرجا نگاه می‌کرد منصوره اونجا بود. تا یک مو همرنگ موهای منصوره می‌دید، اگه لباسی همرنگ لباس منصوره، اگه...
*تأویل گرایی=بر اساس آیات و روایات و احادیث درستش می کنه *توجیح کردن*
رویا پردازی
غالیانه=مبالغه
سعی در تضعیف رقیبان سیاسی در قسمت کتاب
فارسی نویسی
راه یافتن لغات مغولی به متون تاریخی*
بعد از کلاس مالک که بلند شد ریما هم بلند شد و پشتش راه افتاد. مالک کلاس دیگه‌ای هم داشت. به خوابگاه دوست‌هاش رفت تا لوازمش رو برداره که بعد از کلاس به خونه برگرده. بنی دوستش که اهل دانمارک بود، خواب بود. تعجب کرد، چون معمولا این ساعت‌ها کلاس داشت. با هم اتاقیش سلام و احوال پرسی کرد و به کلاس رفت. امتحان داشت. بچه‌ها داشتن صحبت می‌کردن:
_ بچه‌های سال قبل می‌گفتن هفتاد عدد سواله.
_ اگه اینطور بود اعتراض می‌کنیم.
استاد اومد و همه بلند شدن. جابجاشون کرد.
_ استاد چند سواله؟
_ هشتاد عدد.
بچه‌ها یادشون رفت که قبل چی می‌گفتن:
_ پارسال هفتاد سوال بود استاد.
_ همه‌‌ش تستی هست.
شروع کردن، بنظر بد نمی‌اومد. سوال‌ها آسون بود زودتر تموم کردم و بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #44
به خونه برگشت و از راه دور نگاه کرد به جایی از دیوار که به اتاق منصوره می‌رسید.
شبیه مِه شده بودی!
نه میشد در آغوشت گرفت، و نه آن سوی تو را دید.
تنها می شد در تو گم شد؛که شدم.
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می‌آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می‌آمد
ریسمان امیدش که پاره شد با حسی سرشار از درماندگی به رویا پردازی روی می‌آورد. فردا به دانشگاه که برگشت ریما رو جلوی خودش دید.
_ های!
_ های!
با لبخند گفت:
_ بیا کارت دارم.
_ چی؟
با همون لبخند گفت:
_ باید نشسته بهت بگم؟
_ مهمه؟
سر تکون داد.
_ خیلی.
_ میشه بعد از کلاس؟
ریما مخالفت نکرد.
_ بله که میشه.
_ پس بعد از کلاس می‌بینمت.
مالک که رفت ریما با ذوق کاغذها رو توی دستش فشرد. بعد از کلاس بین راه ریما رو دید.
_ الان وقت داری؟
_ آره، بریم بوفه دانشگاه؟
ریما قبول کرد و کنار هم راه افتادن. از این همراهی ریما توی آسمون قدم میزد. اما مالک با خودش فکر می‌کرد: آخه این دختر از من چی می‌خواد!
به بوفه که رسیدن مالک دوتا قهوه و کیک سفارش داد.
_ شما ایرانی‌ها همیشه توی بوفه همین رو سفارش می‌دید.
_ پس با ایرانی‌های زیادی کافه اومدی.
ریما در حالی که مثل همیشه لبخند میزد گفت:
_ ایرانی‌ها جذابن!
مالک جوابی نداد. از همین این فرهنگ بدش می‌اومد.
_ حالا بفرمایید چی شده.
_ بذار قهوه رو بیارن بعد.
مالک بی‌صدا خندید و دل ریما رفت. تا آوردن قهوه مالک توی خودش غرق بود و ریما نگاهش می‌کرد. قهوه رو که آوردن ریما همینطور که قول داده بود به حرف اومد:
_ شنیدم توی یک شرکت تجاری کار می‌کنی.
_ بله.
این چیزی نبود که همکلاسی ندونه اما حرف بعدی متعجبش کرد:
_ اما مدرک لازم رو نداری.
_ شما از کجا میدونید؟
ریما لبخند زد. عاشق این مدل صحبت کردن مالک بود. تنها همکلاسی که رسمی صحبت می‌کرد.
_ دیگه، دیگه.
_ نه واقعا شما از کجا می‌دونید؟ این حقه منه بدونم.
ریما تردید داشت که بگه یا نه اما بالاخره گفت:
_ دوستاتون گفتن.
_ چرا باید همچین مسئله ای رو به شما بگن؟
ریما سکوت کرد. نمی‌تونست بگه من انقدر درباره شما پرسیدم که این رو شنیدم. نمی‌تونست بگه قسم می‌خوردن که به شما نگن. خجالت نمی‌کشید اما غرورش...
_ می‌خوای پیشنهادم رو بگم یا نه؟
_ بگین.
ریما با امیدواری و کمی ترس از مخالفت مالک گفت:
_ من می‌تونم به شما آموزش بدم.
_ شما؟
ریما سریع از کیفش مدارکش رو در آورد. مالک بررسی کرد. چقدر مدرک و گواهی تجاری داشت.
_ ماشالله!
_ چی؟
سر تکون داد.
_ هیچی، هیچی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #45
_ خوب حالا از من چه توقعی دارید؟
_ من می‌تونم به شما آموزش بدم، با مدرک.
مالک خیلی دنبال همچین مدرکی بود اما فعلا هزینه‌هاش نمی‌خورد.
_ من هزینه‌اش رو نمی‌خوام.
ابروهای مالک بالا پرید.
_ پس؟
_ در مقابل شما مدتی توی شرکت من کار کنید.
مالک صورتش درهم شد.
_ چی شد؟ مشکلی هست؟
_ مشکل اینه که من باید زودتر به کشورم برگردم.
دل ریما ریخت.
_ چی؟! چرا؟!
مالک اول مکث کرد بعد با تردید شروع به گفتن کرد. از حمایت حاج عمو و برگشتنشون گفت. ریما فکر خوبی به ذهنش رسید.
_ خوب چرا همراهشون برید؟ اگه این مدارک رو بدست بیاری می‌تونی توی شرکت من کار کنی و یک آپارتمان هم در خدمتتون می‌ذارم.
***
ناصر منصوره رو زیر لقد گرفته بود انقدر زد که خودش هم خسته شد. منصوره که دیگه نای جیغ زدن نداشت و مطمئن بود صداش به کسی نمی‌رسه فقط ناله می‌کرد.
_ احمق! مالک هم مرده! حیوون‌تر از اون نمی‌تونی پیدا کنی؟
کم کم به مهناز داشت احساس حالت تهوع دست می‌داد. ناصر خسته که شد منصوره رو ول کرد و سراغ کمدش رفت. کل لباس‌هاش رو از کمد و کشوش بیرون ریخت و چندتاش رو پاره کرد. بعد سراغ بقیه اتاق رفت و هرچی رو تونست خراب کرد. در آخر همه پول‌هاش رو برداشت و بیرون رفت. کسی خونه نبود و بهترین وقت که با یک حرص ساده خشمش رو خالی کنه. منصوره با بغض به شکلات‌هایی که مالک آورده بود و زیر پای ناصر له شده بود نگاه کرد. نامه‌های عاشقانه مالک هم پاره شده بود. در اصل عصبانیت ناصر از آزمایش دادن مهناز بود. قبل از آزمایش مهناز گفت:
_ این یک بازی دو سر باخته. گفتی اگه مشکل از من باشه طلاق بگیرم، اما اگه مشکل از تو هم باشه من طلاق می‌گیرم.
مالک و ریما به شرکت ریما رفته بودن و اونجا مدارک رو دید تا مطمئن بشه برای خودشون هست.
_ این شرکت از کجا؟
_ پدرم.
مالک که فکر کرد به ریما ارث رسیده گفت:
_ خدا بیامرزشون!
_ چی؟
خندش گرفت و توضیح داد:
_ دعا برای آمرزش روح.
_ زنده هستن.
مالک تعجب کرد و ریما که متوجه شد ماجرا چیه توضیح داد:
_ خواستن تجربه کسب کنم پس این شرکت رو به نام من زدن.
مالک لبخند زد اما برگ‌هاش ریخته بود. یادش اومد پدرش حتی یک تراکتور برای خودش نداشت.
_ نظرت چیه؟
_ چرا می‌خوای این کار رو برای من کنی؟
ریما جوابی رو که آماده کرده بود گفت:
_ تو شاگرد اول کلاسی پس فکر کردم هوشت بهترین گزینه برای کاری هست که من باید درش پیشرفت کنم.
بنظر مالک کاملا قانع کننده بود. مالک فکر می‌کرد اینطور می‌تونه مستقل بشه و لندن بمونه و بعد از مدتی وقتی سر و سامون گرفت منصوره رو خواستگاری کنه. از اون طرف سمیرا کلاس طراحی لباس ثبت‌نام کرد.
_ اگه حاج خانم برنده بشه باید قید همه این‌ها رو بزنم.
به فردا فکر کرد که قرار بود ریزآبادی بیاد. مالک هم به فکر فردایی بود که رو به روش بود.
حتي بزرگ ترين ها هم يك زماني مبتدي بوده اند
و كسي باورشون نداشته ؛
از برداشتن قدم اول نترس و فقط شروع كن .
سمیرا میوه و مواد غذایی گرفت که بهترین میز خوراکی رو آماده کنه. حاج خانم که برگشت حال منصوره رو دید و به صورتش کوبید.
_ یا خدا چی شدی؟!
منصوره در حالی که پتو رو روی سرش می‌کشید با بغض گفت:
_ خوبم!
حاج خانم سمتش رفت و سعی کرد پتو رو از سرش برداره.
_ دختر دارم سکته می‌کنم دردسرهام کم نیست بگو چی شده؟
پتو رو کنار زد و صورت زخمی‌ش رو نشون مادرش داد.
_ پسرت زده، خوبه؟ پسرت.
دل حاج خانم فرو ریخت. درد خودش کم بود؟ همون جا نشست به گریه کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #46
مفت هم ب×و×س×ه‌ام نمی‌ارزد
وای از این عشق‌های دوزاری
هی فرار از دو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری…
مهناز هم منتظر جواب آزمایشش بود. ناصر اومد و متوجه شد که مهناز براش غذا درست نکرده. قهر بود. برای خودش غذا سفارش داد و پرسید:
_ برای توهم سفارش بدم؟
مهناز جوابی نداد.
_ آزمایش چی شد؟
باز هم جوابی نداد. ناصر کلافه بالا رفت. همین دیروز بود که روی مهناز هم دست بلند کرده بود. چندین سیلی چپ و راست صورتش زده بود و بعد با دمپایی زدش. وقتی مهناز داشت از زیر دستش فرار می‌کرد چند ضربه کمربند خورد و روی زمین افتاد. زیر سیلی‌های بعدی ناصر جیغ می‌زد که یک دست ناصر روی دهنش قرار گرفت و... به دیدن خانوادش نرفت تا کسی حالش رو نبینه. هنوز هم فکر می‌کرد می‌تونه زندگیش رو نگه داره.
از اون طرف سمیرا دوش گرفت. موهای خیسش رو به سرعت خشک کرد. تاپ و شلوار دو تیکه بنفش پوشید و رژ لب سوسنی رنگی زد. عطر دلخواه ریزآبادی رو مورد استفاده قرار داد و به تلفن که مالک می‌گفت خودم دنبالتون میام جواب داد. تا مالک بیاد موهاش رو ساده پشت سرش جمع کرد. آیفون زنگ خورد.
- بله!
از اون آیفون‌های قدیمی بود.
- مالکم سمیرا خانم.
- الان میام.
کیف کوچیک بنفش رو برداشت و بیرون زد. در ورودی رو که باز کرد مالک رو تکیه زده به ماشین دید.
- سلام!
مالک سرش رو بالا آورد تا جواب بده. یک لحظه با دیدن سمیرا آب دهنش خشک شد اما سریع به خودش اومد و در سمت کمک راننده رو باز کرد.
- بفرمائید!
سمیرا سلانه سلانه با اون کفش‌های پاشنه بلند مسی رنگ جلو رفت. اون دیگه می‌دونست مالک جایگاه ویژه‌ای در خونه شوهرش داره و در آینده هم به قدرت دست پیدا می‌کنه پس با اون مثل *پادو* ها رفتار نمی‌کرد و جلو می‌شست. مالک حرکت کرد.
- شما خوب هستید آقای مالکی؟
- ممنون! به لطف شما!
چند دقیقه بعد به رستورانی که قرار داشتن رسیدن. ریزآبادی همه صندلی‌های بیرونی رستوران ساحل رو اجاره کرده بود تا در تنهایی حرف بزنند‌. سمیرا با لبخند به سمتش رفت و مالک همون دم ماشین منتظر فرمان ایستاد اما با دیدن مراسم اون دوتا زن و شوهر جلف روش رو گرفت. نفهمید چقدر به دریا نگاه کرد که حاج عمو صداش زد:
- مالک!
به اون سمت نگاه کرد. با دستش اشاره زد.
- بیا اینجا.
بدو بدو به اون سمت رفت.
- جانم آقا!
- توهم بشین.
سمیرا متعجب و معذب به همسرش نگاه کرد اما چیزی نگفت. مالک هم گیج نشست. ریزآبادی نگاهی به هردوشون انداخت و گفت:
- باید چیزی رو بهتون بگم.
دو جوون بیشتر متعجب شدن. هرچی فکر می‌کردن چیزی توی زندگی‌شون نبود که بهم ارتباطی داشته باشه.
_ سمیرا باید با مالک ازدواج کنه.
سکوتی جمع کوچیکشون رو گرفت. موج‌های دریا که به ساحل برخورد می‌کرد اعصاب همیشه ناراحت سمیرا رو زخم می‌زدن.
- چی گفتی؟!
- این تصمیم من و حاج خانم. اینطور صلاح دیدن تا سایه تو رو...
به سمیرا نگاه کرد.
- از زندگی من و سایه مالک رو از سر منصوره کم کنند.
مالک حتی توانایی پلک زدن هم نداشت اما سمیرا خنده عصبی کرد و بلند شد و رو به ساحل ایستاد.
- عالیه! عالی! خوب من رو به اون پیرزن فروختی.
- مراقب حرف زدنت باش. اون پیرزن مادر بچه‌های منه.
سمیرا
دست به کیفش برد و بسته سیگارش رو در آورد. در حالی که هنوز عالیه عالی رو تکرار می‌کرد یک سیگار توی دهنش گذاشت.
- فندک.
مالک دست به جیبش برد و فندک رو روی میز گذاشت. سمیرا اومد فندک رو برداشت و نگاهی به مالک کرد و دوباره به حالت قبلیش برگشت.
توی سکوت گذشت. حاج عمو به مالک نگاه کرد.
- اون حق انتخاب و اعتراض داره اما تو نه. دوست نداری که به اون روستا برگردی و زیر گاوها رو تمیز کنی؟
دیگه جای احتیاط نبود مالک شکسته بود. شکستنی هم که مراقبت نمی‌خواست. بلندتر جوری که سمیرا هم بشنوه گفت:
- اما اگه این خواسته رو قبول کنید هم هرچی بهتون دادم رو می‌تونید نگه دارید. هم مالک رو توی یک شغل بهتر می‌ذارم و خونه هم براتون می‌خرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #47
***فلش بک به آینده***
مائده صندلی عقب نشسته بود و سرش رو به پنجره تکیه داده بود. میثم هم کنار مالک نشسته بود. مالک دختر رو مورد خطاب قرار داد:
_ مائده جان، من دارم می‌برمتون بخاطر اینه که حال هردوتون مساعد نبود، یک وقتی سوتفاهم نشه.
مائده در حالی که با خودش فکر می‌کرد چطور میشه مردی با این شعور همچین بلاهایی سرش خانوادش آورده باشه گفت:
_ نه، اختیار دارید!
تازه یک روز از تلاشش برای کشتن میثم گذشته بود اما خانواده میثم به روش که نیاوردن هیچ، حتی اجازه میدن باهم باشند. مالک به باشگاه اسب سواری رسوندشون و خودش هم به کافه باشگاه رفت. میثم مشغول سواری با اسب ترکمن سفید رنگش بود که دید یک مرد کت و شلواری، بدون کروات و با ریش و موهای مرتب پشت میز پدرش نشست.
_ سفید کردی ما رو بترسونی؟
مرد خندید. چند سال پیش با مالک آشنا شده بود. از لحاظ عقیدتی فرق می‌کردن اما دوست‌های خوبی بودن. پرونده‌ها رو تحویلش داد. چندین پرونده از قاچاق مواد مخدر.
_ ناصر ریزآبادی.
_ بله.
مرد کنجکاو به مالک نگاه کرد.
_ چرا این‌ها رو به من میدی؟
مالک با صداقت گفت:
_ نمی‌خوام به ایران برگرده.
متوجه حرفش شد و بعد به سمت دو نوجوونی برگشت که اسب سواری می‌کردن.
_ ولیعهدت کدومه؟
مالک در حالی که به سیگارش پک میزد گفت:
_ اسب سفیده.
***فلش بک به گذشته***
سمیرا باورش نمی‌شد این صدای بی حس همون همسر عاشقش باشه. با خودش به شرایط فکر کرد. به آرزوهاش فکر کرد که همه بر باد خواهد بود و حالا فقط قرار بود زن یک پادو بشه. یکدفعه از اوج به زیر انداخت. شاید اینطوری می‌تونست یک زندگی آبرومند داشته باشه اما اون اموال هادی...
آهی کشید و به سمت میز برگشت. رئیس شرکت به دخترک فقیر بد کرده بود و به زودی بد می‌دید.
- باشه.
در مقابل نگاه متعجب دو مرد نیشخندی زد. باید انتقام بگیره. انتقام آرزوهاش رو.
- من با آقای مالکی ازدواج می‌کنم. هر وقت تو بخوای. فقط به همه قول‌هات باید عمل کنی.
مالک که آخرین امیدش رو از دست داده بود سرش رو بین دست‌هاش گذاشت و شروع به گریه کرد. ریزآبادی اخم کرد.
- مرد باش پسر.
سمیرا نتونست تحمل کنه.
- مرد اگه تویی بقیه زن باشند با غیرت ترن.
حاج عمو اول از ضایع شدنش کلافه شد بعد در حالی که می‌خندید توی دلش از اینکه قرار این دختر چموش رو از دست بده افسوس خورد.
- از همین حالا جانب داری ها شروع شد؟
بلند شد.
- به دفتر عاقد بریم تا صیغه رو باطل کنیم. حاج خانم و ناصر منتظر هستن.
سمیرا که بلند شده بود تکونی نخورد اما مالک التماس آمیز گفت:
- حاج عمو.
- بلند شو.
در حالی که دست‌هاش می لرزید بلند شد. ریزآبادی فهمید پشت فرمون نشستن کار مالک نیست پس گفت:
- شما عقب بشینید تا باهم آشنا بشین من می‌رونم.
سوار شدن. سمیرا به بیرون خیره شده بود و جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده اما مالک سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و ناله می‌کرد. به یک دفتر رسیدن. هر سه داخل رفتن. حاج خانم با اخم به سمیرا که با اون تیپ مکش مرگ ما با غرور داخل می‌اومد نگاه کرد و لب گزید. ناصر که برای اولین بار سمیرا رو می‌دید با خودش گفت.
- حیف این که زن مالک بشه.
سلام کم جونی داد اما سمیرا بی توجه به بقیه نشست. عاقد اومد. صیغه رو باطل کرد و گفت:
- برید بعد از عده عروس خانم بیان.
تا خود عاقد نرفت پاهای کسی نای حرکت نداشت. ناصر بلند شد و حاج خانم هم پشت سرش برخاست. حاج عمو به اجبار بلند شد و به سمیرا گفت:
- واحد تو برای زندگی تون خوبه. بعد از عقد به نامتون می‌کنم.
بیرون رفتن. سمیرا به مالک نگاه کرد اما نگاه مالک به زمین بود.
- اگه قرار باشه شروع دوباره ای داشته باشیم باید باهم آشنا بشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #48
اهمیتی بهش نداد.
- من هم به اندازه تو از این اتفاق ناراحتم اما چاره نیست، شاید هم چاره‌ش همین باشه. به هرحال این تنها راه تو بود اما تنها راه من نه. قرار هم نیست بخاطر افرادی که قبلا توی زندگی‌مون بودن الان خودمون رو عذاب بدیم.
وقتی باز هم جواب نگرفت گفت:
- من بیرون منتظرتم.
سمیرا که رفت مالک چند دقیقه به فکر گذروند. بالاخره بلند شد و بیرون رفت. چند پسر داشتن مزاحم سمیرا می‌شدن. سمیرا بدون توجه به اون‌ها گوشه خیابون ایستاده بود و با بند کیفش بازی می‌کرد. وقتی متوجه شد اون پسرها دیگه مزاحمش نمی‌شن به عقب برگشت که مالک رو پشت سرش دید.
- پس تصمیمت رو گرفتی؟
مالک جوابی نداد و جلوی یک تاکسی رو گرفت.
- شما به خونه‌تون برید.
- تو می‌خوای چیکار کنی؟
در ماشین رو باز کرد و می‌خواست سوار بشه اما بعد برگشت و گفت:
- فکر نکنم درست باشه امشب به اون خونه بری پس بیا و توی یک اتاق تنها بخواب.
و بدون اینکه منتظر جواب باشه نشست. مالک انقدر گیج بود که به خودش اجازه فکر کردن نمی‌داد و نشست. آدرس رو دادن و ماشین حرکت کرد تا به آپارتمان رسیدن. هر دو پیاده شدن و مالک کرایه رو حساب کرد. سمیرا به سمت در رفت و متوجه مالک شد که سر پله‌ها ایستاده بود. با جدیت گفت:
- بیا داخل.
مالک تکونی خورد و همراهش رفت‌. سمیرا برق‌ها رو روشن کرد. روی میز یک گلدون کریستال با گل‌های پژمرده ‌بود. گلدون رو برداشت و توی سطل خالی کرد.
- یعنی از الان تو برام گل میاری؟
لحنش بوی تمسخر می‌داد. مالک بی توجه گفت:
- من کدوم اتاق برم.
- رو به روی اتاق من.
مالک رفت تا اتاق رو پیدا کنه. دیوارهای اتاق با شاخه و برگ‌های خشک درخت تزئین شده بود و نشون می‌داد دختر سلیقه خوبی داره. روی تخت نشست و به اشک‌هاش اجازه خروج دوباره داد تا سمیرا با لباس بلند سفید رنگی داخل اومد.
این خوبه؟
مالک فقط نگاهش کرد.
- روز عقد با حاج عمو برام گرفتش اما نذاشت بپوشم. گفت وقتی رسمی عقدم کنه استفاده‌ش کنم. می‌تونم توی مراسممون بپوشمش.
- چی توی فکرت؟
- تو توی فکرمی!
کم خودش دردسر داشت که مسخره کردن‌های این دختر بیشتر روی اعصابش می‌رفت. سمیرا که حالش رو فهمید لباس رو روی میز گذاشت و گفت:
- می‌دونی وظیفه قلب چیه؟!
- عاشق شدن.
سمیرا با آرامشی که مالک تا حالا درش ندیده بود گفت:
- این درست نیست چون ما وقتی عاشق میشیم اول مغزمون انتخاب میکنه و اون عشق تو قلب زندگی میکنه یعنی عشق از مغز شروع میشه و تو قلب زندگی میکنه.
- کاش کسی که می‌خواد توی قلبم زندگی کنه لیاقتش رو داشته باشه.
با چشم اشاره کرد.
- بلند شو یک فکری برای شام کن. می‌خوام ببینم دست پختت چطور بعدها می‌شه بهش امیدوار بود یا نه.
مالک از بیخیالی سمیرا خنده ش گرفت.
- این چه نونی بود که حاج عمو توی دامن ما انداخت.
بلند شد و به آشپزخونه رفت تا ببینه چه لوازمی برای آشپزی موجود. سمیرا هم قهوه گذاشت و تا خورشت نازخاتون درست بشه باهم یک قهوه خوردن. مالک با پوزخند به سمیرا خیره شده بود.
- چته؟
- به سلامتی" گرگ" تا دید چوپان خوابه زوزشو کشید تا نگن ازپشت خنجر میزنه.
با خشم به جلو خم شد.
- داری به من طعنه می‌زنی؟
- بفرض آره.
سمیرا در حالی که دست‌هاش از شدت خشم می‌لرزید گفت:
- یاد بگیر جلوی سمیرا دهنت رو کنترل کنی تا بد ندیدی؟
مالک نه هیچ وقت حوصله بحث و دعوا داشت و نه جراتش رو.
- یاد می‌گیرم.
سمیرا از عقب نشینی به سرعتش جا خورد و دوباره سرجاش نشست. شام رو در سکوت خوردن و مالک به اتاق رفت تا بخوابه. اما خواب کجا بود؟ تا صبح به دنبال راحلی فکر کرد. هر نظریه رو کامل بررسی می‌کرد و بعد کنار می‌انداخت. آخر سر همون نظر قبلی راضی‌ش کرد.
_ مدرک تجاری رو از ریما می‌گیرم و قبل از عقد شرکتم رو عوض می‌کنم.
تا ظهر مالک از اتاقش بیرون نیومد و سمیرا هم سعی داشت با کارهای خونه خودش رو سرگرم کنه. شاید اون زن بدکار و بداخلاقی بود اما در کارهای خونه مهارت قابل توجه ای داشت و هوش بالا و ذهن فعالی داشت. بالاخره حوصله ش سر رفت و به سمت در اتاق مالک رفت. بی در زدن بازش کرد. مالک روی تخت نشسته بود و به عکسی توی کیف پولش خیره شده بود. نیم نگاهی به سمیرا کرد و دوباره به کارش ادامه داد. سمیرا با قدم‌هایی استوار به سمتش رفت و عکس رو از دستش کشید. با دیدن منصوره پوزخندی زد.
- خوش سلیقه هستی ها!
بعد عکس رو پایین آورد.
- اما دیگه تموم شد. از این به بعد همسرش تو من هستم پس حق نداری حتی اسم دختر دیگه ای رو بیاری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #49
و عکس رو جلوی چشم مالک پاره کرد. مالک از جا پرید.
- چه غلطی می کنی زنکه؟
سمیرا خورده‌های عکس رو روی سر پسر ریخت.
- شولولولو! حالا دیگه باهم عروسی کردید.
مالک با عصبانیت زن رو هل داد.
- احمق!
سمیرا با جدیت جلو رفت و سیلی به صورت پسر زد. دو دقیقه نشد که هر دو به جون هم افتادن. مشت و لگدهای مالک در مقابل جسارت و غرور سمیرا چیزی نبود که آسیب زن باشه. مالک نفهمید چی شده که چنگال‌های دختر توی گلوش فرو رفت و چند نفس عمیق کشید تا تنفسش به مشکل برنخورده. ناخون‌ها به اندازه پنج میلی وارد گلوی پسر شد و وقتی در اومد هجوم خون رو به دنبال داشت.
زیر ناخون‌های سمیرا خون نشسته بود و مالک با بهت نگاهش می‌کرد. سوزش شدیدش بدن پسر رو به لرز در آورده بود و ضعف کرده بود. روی تخت نشست و دستش روی گردنش بود که خون هنوز به سمت پایین پیوسته حرکت می‌کرد. سمیرا با آرامش و بی رحمی خون گوشه لبش رو پاک کرد و رفت تا برای پسر باند بیاره. مالک اونجا فهمید که در مقابل این وحشی باید مطیع باشه.
فرداش مالک یقه‌ش رو با یک دستمال گردن بست و به سمت خونه حاج عمو رفت تا ببینه منصوره خبرها رو داره یا نه. خونه ایران حاج عمو باغ بزرگی بود که دیوارهای بلند و ساختمونی عظیم با دو در داشت. سالن پذیرایی بزرگ و یک سالن کوچیک خانوادگی با اتاق غذاخوری و چهارده اتاق. سرایدار با خوشحالی گفت:
- کجایی پسر؟ منصوره شهر رو بهم ریخت.
با خیال راحت نفسی کشید.
- سلام خوب هستید؟ آره یک کاری پیش اومده نشد خبر بدم.
- علیک سلام عزیز. برو داخل تا دختر رو دق ندادی.
مالک وارد خونه شد و سالن رو خالی دید. نمی‌دونست کجا بره که حاج خانم از آشپزخونه بیرون اومد.
- انقدر که تو رو داری حاج عموت نداره.
سرش رو پایین انداخت و سلام کرد.
- علیک! هنوز چیزی درباره رابطه تو و سمیرا بهش نگفتیم. فعلا هم نگو چون مطمئنم همه تلاشش رو می‌کنه جلوی این اتفاق رو بگیره.
یک پسر از کنارش بیرون اومد. حاج خانم دستش رو روی شونه پسر حدود چهارده- پونزده ساله گذاشت.
- دنیل پسر آقا آرمین هستن برای تعطیلات تابستونی پیش ما می‌مونند.
فهمید که باید برادر دانیال باشه. مالک سلام کرد و دانی هم جواب زیر لبی داد و به گاز زدن سیب توی دستش مشغول شد. مالک دوباره پرسید:
- من چیکار کنم؟
- فعلا برو اتاق بالا رو برای دنیل خان آماده کن.
مالک از خدا خواسته بالا رفت و سعی کرد با سر و صدا اومدن خودش رو نشون بده اما بعد فهمید این سر و صداها ممکن از طرف هرکسی باشه پس بهانه دیگه ای پیدا کرد.
- لوازم اضاف رو انبار بذارم حاج خانم؟
خودش می‌دونست باید اینکار رو کنه اما نقشش جواب داد و منصوره با ذوق در رو باز کرد. مالک احساس کرد دختر با اون مانتوی مسی و مغنه مشکی که نشون تازه برگشتنش از بیرون می‌داد هیچ وقت از ذهنش بیرون نمی‌ره. بعض گلوش رو گرفت اما لبخند زد. منصوره به سمتش پرواز کرد اما صدای محکم مادرش باعث شد بایسته:
- منصوره!
سرجاش ایستاد. هر دو چند لحظه بهم خیره موندن.
- کجا بودی؟
مالک نتونست جوابی بده و فقط نگاهش کرد.
- مالک دیوانه شدم!
- منم خیلی وقته دیوانه شدم!
دختر با بعض خندید. مالک به داخل اتاق رفت تا تمیزش کنه. وقت ناهار به دستور حاج عمو حق نداشت سر میز بشینه و بعد هم دوباره به بیرون فرستاده شد. نمی‌خواست به خونه اون دختر بره پس گشتی توی شهر زد و شب برای خواب به خونه برگشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #50
فردا صبح قبل از بیدار شدن سمیرا بیرون رفت. دانشگاه داشت. بعد از کلاس به ریما اشاره کرد و باهم به بوفه رفتن.
_ من مشکلی ندارم از کی شروع کنیم؟ فقط من به شدت عجله دارم. قبل از رفتنم باید همه چیز درست بشه.
_ از فردا شروع می‌کنیم. چهار مدرک برات در نظر گرفتم. شما کی می‌خوان برید؟
مالک توضیح داد:
_ بخاطر مشکلات این قرارداد اخیر به احتمال زیاد پنج ماه دیگه.
_ خوب من هر کدوم از این مدرک‌ها رو در یک ماه بهت میدم. البته اگه از امتحانش سربلند بیرون بیای.
مالک سری تکون داد. سربلند بیرون اومدن از امتحان برای اون مثل آب خوردن بود. هر امتحانی!
می‌دونست باید به خونه سمیرا برگرده. دستور حاج عمو بود.
مثل ماهی معلق از قلاب
زیرِ بارِ الاغ‌ها مردن
بر چلیپای تخت‌ها مصلوب
با خودت در اتاق‌ها مردن
سمیرا تازه بیدار شده بود.
_ ا تو بیرون بودی؟
مالک محلش نداد و به اتاقش رفت. یک ساعت بعد سمیرا داد زد:
_ غذا حاضرِ.
دوست داشت نره اما گرسنه بود. غذا رو که خوردن مالک خواست به اتاقش برگرده که سمیرا گفت:
_ من می‌خوام فیلم ببینم توهم اگه دوست داری بمون نگاه کنیم.
متوجه نمیشد این اصرارهای سمیرا برای چیه. فیلم رو گذاشت و خودش مشغول شد. مالک هم روی مبل نشست. فیلم جن گیر بود.
_ امشب می‌خوام دیسکو برم میای؟
_ چرا باید باهات بیام؟
سمیرا در حالی که سیگار رو گوشه لبش می‌ذاشت گفت:
_ شاید حالت بهتر بشه.
مالک پوفی کشید و چیزی نگفت.
_ حالا میای یا نه؟
_ جهنم هم با تو نمیام.
سمیرا زیر لب گفت:
_ لیاقت نداری.
بلندتر گفت:
_ پس حداقل فردا باهم بریم دور بزنیم.
با اخم نگاهش کرد.
_ چرا باید این کار رو بکنیم؟
_ چون من حوصله‌م سر رفته.
صدای مالک دوباره داشت بالا می‌رفت:
_ خوب خودت تنهایی بیرون برو.
_ اما ما باید رابطه‌مون رو بهتر کنیم.
مالک از جا پرید و داد کشید:
_ خیلی جدیش کردی، برای چی باید بیشترش کنیم؟
_ برای انتقام.
این حرف رو سمیرا شمرده شمرده و آروم گفت. مالک اول جا خورد بعد مطیع نشست تا حرف‌های سمیرا رو بشنوه. هرچی بود سمیرا تونست مالک رو راضی کنه. هرچند که نقشه سمیرا حداقل تا رفتن به ایران طول می‌کشید. یک رسوایی بزرگ. اما مالک نقشه بهتری داشت.
_ من خودم یک نقشه دارم اما تو درش جا نداری.
_ بگو شاید جا کردیم.
نقشه رو که شنید فهمید واقعا در این نقشه جایی نداره و حرفی از انتقام درش نیست اما گفت:
_ نقشه خوبیه، من حمایتت می‌کنم.
_ برای تو چه نتیجه‌ای داره.
سمیرا سعی کرد گولش بزنه:
_ حالا می‌فهمی، فعلا تو دنبال نقشه‌ت برو.
مالک سر تکون داد و به فکر فرو رفت. سمیرا گفت:
_ و...
سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد.
_ و چی؟
_ بیا باهم دوست باشیم.
مالک چند ثانیه نگاه کرد بعد همینطور که بهش زل زده بود سر تکون داد.
_ باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
224
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
256

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین