. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #11
*بیست سال بعد*

همه چیز اونطور که می‌خواستن پیش رفت. مالک پول‌هایی که از قرارداد بالا کشیده بود رو به حساب دوبی‌ش فرستاده بود و نجفی هم طوری که هیچ رد پایی از مالک نمونده باشه کشته شده بود. بزرگ‌ترین شریک ریزآبادی به مالک پیوسته بود اما فقط یک مشکل بین برنامه‌قرار داشت.
_ وکیل شرکت رو چیکار کنیم؟
شریک پیر گفت:
_ اون با من، تو فکری برای اسناد شرکت بکن.
مالک به سمت میزی رفت که توی ویلای خصوصی شریک قرار گرفته بود. پرونده‌ای برداشت و تکونش، داد.
_ این.
_ چیه این؟
پرونده رو به سمتش گرفت. شریک باز کرد. یکم خوند بعد ابروهاش بالا پرید.
_ واقعا ناصر همچین کاری کرده؟!
به هیچ عنوان تصور نمی‌کرد ناصر دستی در معامله مواد داشته باشه. مالک نیشخند زد.
_ شاید، من در جریان نیستم.
متوجه منظور مالک شد و خندید.
_ حالا چطور می‌خوای اسناد رو بدست بیاری؟
_ بماند.
و با همون نیشخند به تلفن همراهش خیره شد پیامی رو که خواست دید و گفت:
_ من دیگه برم حاجی.
_ کجا؟ مگه شام پیش ما نمی‌مونی؟
ابرویی بالا انداخت.
_ قرار دارم.
_ چشم سمیرا خانم روشن.
خنده‌ای کرد و باهم دست دادن. مالک بیرون اومد و سوار ماشینش شد. به رستوران محل قرار رسید. ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. کت و شلوار پوشیده بود و مثل همیشه به خودش رسیده بود. وارد رستوران شد. میزها رو از نظر گذروند تا چشمش به میزی خورد که یک خانم تنها پشتش نشسته بود. جلو رفت. زن مانتو مشکی و شلوار نیاتی پوشیده بود و شال کرم رنگش رو سرش کرده بود. با شنیدن صدای پایی سر بالا آورد.
_ مالک!
دل مالک لرزید، دستش هم لرزید، حتی اشک توی چشمش هم لرزید.
_ منصوره!
قلب منصوره داشت از جا در می‌اومد. به سختی بلند شد. مدتی طولانی فقط بهم زل زدن. قطرات اشک از چشم آرایش کرده منصوره پایین می‌ریخت. سیب گلوی مالک هم می‌لرزید. منصوره به حرف اومد.
_ بشین... یعنی بفرمایید!
مالک به هل بودنش بی‌صدا خندید. هردو نشستن. البته مالک اگه می‌دونست جاسوس سمیرا داره ازش عکس می‌گیره هیچ‌وقت انقدر با خیال راحت برخورد نمی‌کرد. مرد سوار متورش شد و خودش رو به ماشین سمیرا رسوند.
_ عکسشون رو گرفتم خانم.
سمیرا دستش و بیرون آورد و گوشی رو گرفت. با دیدن زنی که نیم رخش کاملا در عکس مشخص بود نفس عمیقی کشید.
_ مالک! مالک!
گوشی رو تحویل داد و تشکر کرد.
_ پول رو به حسابت می‌ریزم تو کارت رو ادامه بده.
مرد سرخوش چشمی گفت و سمیرا به خونه برگشت. هانیه داشت با خدمتکار بازی می‌کرد.
_ میثم کجاست؟
_ پیش مائده خانم.
به اتاقش رفت و بدون عوض کردن لباس روی تخت نشست. سرش رو بین دست‌هاش گرفت و آرنجش رو روی پاهاش گذاشت. از طرفی وجودش با خشم و کینه پر شده بود و از طرفی قلبش از بیست سال زندگی وفادارانه و دو فرزند در زندگی آرومشون می‌سوخت. دوست داشت داد بزنه، دوست داشت گریه کنه، دوست داشت همه چیز رو بشکنه، دوست داشت بره اون رستوران رو به سرشون خراب کنه، دوست داشت موهای سمیرا رو بگیره و انقدر بکشه که کچل بشه، می‌خواست مالک رو به حدی بزنه که صورتش سرخ_ سرخ بشه. اما بجای این کار چند ساعتی به همون حال موند و فکر کرد. حلیمه در زد.
_ خانم شام حاضر.
_ نمی‌خورم.
و اون موقع تصمیمش رو گرفت.
_ منتظر می‌مونم ببینم چیکار می‌خواد بکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #12
*فلش بک*
مالک داخل دوید.
_ حاج عمو!
ریزآبادی که توی اتاق مطالعه در حال رسیدگی به کارهاش بود از حال مالک ترسید.
_ چی شده؟!
مالک در رو پشت سرش بست و نزدیک رفت.
_ نگهبان آپارتمان سمیرا خانم زنگ زده... مثل اینکه دو مرد از همسایه‌ها که م×س×ت بودن تونستن به داخل خونع برن.
رنگ از چهره حاج عمو می‌پره.
_ چی میگی؟! سمیرا چطور؟
_ میگن خودش رو از پنجره پرت کرده پایین، الان بیمارستان...
حاج عمو کتش رو از روی مبل چنگ زد و همینطور که به سمت در می‌دوید داد کشید:
_ سریع ماشین رو روشن کن.
مالک هم پایین دوید و با اینکه لباس بیرونی نداشت به سمت در رفت و هیچ کدوم توضیحی به ناصر که با صدای بلند می‌پرسید کجا می‌رید ندادن. هر دو سوار ماشین شدن و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردن. مالک از پرستار اتاق رو پرسید.
_ اتاق عمل هستن نمیشه داخل برید.
_ چطور اتاق عمله؟! مگه از کسی اجازه داشتید؟
پرستار کاغذی که امضا شده بود رو نشون داد و گفت:
_ همسرشون امضا کردن.
دهن مالک از تعجب باز موند. برگشت و نگاهی به ریز آبادی که پشت سرش بود انداخت. فهمید که مرد دیگه‌ای باید در کار باشه. سعی کرد به روی خودش نیاره. کاغذ رو پایین برد.
_ چه اتفاقی براش افتاده؟
_ سر و دستش شکسته.
برای مالک عجیب بود چطور دختری که برای حفظ نجابتش خودش رو از طبقه دوم به پایین پرت می‌کنه می‌تونه همچین خیانتی کنه. چون پسر باهوش و گرگ بارون دیده‌ای بود سریع فهمید که نقشه‌ای در کار.
_ حالش خیلی بده؟
_ تا حدودی. اگه مستقیم پایین می‌اومد توی سطل زباله می‌افتاد و چون هنوز پر بود بلایی سرش نمی‌اومد اما احتمالا زمان پریدن به چیزی گیر کرده که جابجا شده و کنار سطل به زمین خورده.
مالک پوزخند زد.
_ خیلی ممنون خانم!
و رفت اطلاعات رو به حاج عمو که به شدت نگران بود داد. هر دو منتظر موندن تا کار اتاق عمل تموم بشه. حاج عمو انقدر نگران بود که حتی نپرسید به چه مجوزی عملش کردن. وقتی خبر انتقالی رو دادن نگران به اتاقش رفت و دو ساعت بعد از انتقالی در راه برگشت بودن.
_ می‌دونی مالک، جدیدا خیلی بهش شک می‌کردم و گیر الکی می‌دادم. حتی انقدر که دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و خواستم از خودم دورش، کنم. چه احمقی بودم من!
توی دلش پوزخند و توی واقعیت لبخند زد.
_ االان کی پیش سمیرا خانمه؟
_ من می‌خواستم براش پرستار از همون بیمارستان استخدام کنم اما گفت با یکی از زن‌های همسایه رابطه خوبی داره و اون کمکش میاد.
مالک طعنه‌آمیز سری تکون داد.
_ خیلی هم عالی!
_ فردا میرم کارهای شکایتش رو دنبال کنم.
و بعد تا خونه سکوت کردن. فردا ناصر باشگاه داشت و منصوره هم می‌خواست به کتابخونه بره. مالک هر دو رو رسوند و به خونه برگشت تا بخوابه که حاج عمو به اسم پیاده روی مجبورش کرد تا خونه سمیرا برسونش.
_ دم در بمون چون پیاده روی من بیشتر از نیم ساعت طول نمی‌کشه.
جلوی در آپارتمان نگه داشت و تا اومدن ریز آبادی مشغول خوندن مجله‌ای شد.

*درمصر باستان، کشتن یک گربه حتی
به صورت تصادفی مجازات مرگ به
همراه داشته است.
این رو می‌دونستی تقریبا سه سال طول
میکشه که آناناس رشد کنه و قابل
مصرف بشه.
مغز انسان تا سن بیست و پنج سالگی به بلوغ کامل نمی‌رسه.

کلافه روزنامه رو کنار گذاشت.
_ نیم ساعت شد و نیومد، آخر سر حاج‌خانم می‌فهمه هم پدر من رو در میاره هم پدر تو رو.
بالاخره بعد از یک ساعت حاج عمو با نیش باز میاد.
_ لعنت به اشتهات!
سوار میشه و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #13
میگه:
_ بریم که خیلی دیر شد.
انگار اون بود که معطل کرده بود. در حالی که ماشین رو به حرکت در می‌آورد گفت:
_ روی گردنتون رد مهر.
ریز آبادی اول از صراحت مالک جا خورد و بعد در حالی که با دستمالی گردنش رو تمیز می‌کرد قهقه زد و گفت:
_ نوبت توهم می‌رسه روزی.
مالک نگاه بی‌تفاوتی بهش انداخت و به راهش ادامه داد. به خونه که رسیدن دیدن کلی مهمون از ایران دارن و مالک وظیفه رسیدگی رو به عهده گرفت. سعی می‌کرد از جلوی ناصر زیاد رد نشه تا تحقیرش کنه و در حال پذیرایی گاهی حرف‌هاشون هم به گوشش می‌خورد:
_ مشکل با حکومت داری با ایران که نداری با منافع ملی که نداری!
_ دࢪآخࢪ همونۍ بهت ضربه میزنه که بهش گفته بودۍ از ضربه خوࢪدن دوباࢪه وحشٺ دارۍ..
_ یه سریام با گرگ بره میخوࢪن، باچوپان گࢪیه میکنن تاهمین حد دوࢪو وحال بهم زن!
حاج عمو کلافه بود که با این مهمون‌ها نمی‌تونه اونطور که می‌خواد به سمیرا سر بزنه. منصوره هم کلافه بود که بخاطر شلوغی سر مالک باید با راننده دیگه‌ای تنها بره. با اینکه نزدیک بود احساس دلتنگی شدید می‌کرد. گاهی توی تنهایی با مالک حرف می‌زد و می‌گفت:
قطره قطره تنهاییم را
در پیاله چشمانم می چکانم
که شاید
اشکهایم مرهمی باشد
بر این درد دلتنگی!
به کناری می‌رفت و گریه می‌کرد. یکبار مالک اومد و خودش رو به دادش رسوند.
_ چی شده دلبرکم؟ اصلا گور بابای این مهمون‌ها، گور بابای روزهایی که تو کنارم نیستی، من هم مثل تو دلم طاقت نمیاره این دوست داشتن یواشکی رو، فکر می‌کنی برای من آسون که می‌بینم بقیه توی جمع راحت با عشقشون حرف می‌زنند و محبت می‌کنند و من از یک نگاه محرومم؟ کدوم چشم قشنگ‌تر از چشم تو و کدوم لبخند زیباتر از لبخند تو؟ زیبایی کدوم یکی از این زن‌ها می‌رسه به پای تو.
منصوره اشک‌هاش رو با دو دست پاک کرد و به عشقش لبخند زد. حاج عمو هم دلش برای سمیرا تنگ شده بود و گاهی براش پیام می‌فرستاد.
*چشمان تو که در آن‌ها به سیر و سفر می‌پردازم
به جان جاده‌ها احساسی بیگانه از زمین می‌بخشند.
اما سمیرا که می‌خواست خود ریزآبادی رو به اونجا بکشونه جوابی نمی‌داد تا شوهرش کلافه شد.
_ اینطور نمیشه، من باید سر به این دختر بزنم خیر سرم پاش شکسته.
مالک گفت:
_ شما برید من نمی‌ذارم کسی بفهمه.
_ آفرین پسر!
به خونه سمیرا که رسید چندبار در زد.
_ کیه؟
کلید انداخت و داخل رفتم.
_ منم اومدم عسلم رو ببینم.
اما سمیرا توی هال نبود.
_ کجایی؟
صدا از اتاق خوای اومد:
_ به، به آقای بی معرفت!
حاج عمو به اتاق رفت. سمیرا روی تخت نشسته بود و پای گچ گرفته‌ش دراز بود. ریزآبادی جلو رفت.
_ حق با شماست بانو عذر تقصیر.
سمیرا روش رو گرفت.
_ داری کم_ کم وسوسه‌م می‌کنی برگردم.
حاج عمو که حتی تصور شنیدن این حرف رو نمی‌کرد ابروهاش بالا پرید.
_ چرا؟!
_ چون واسه یه رابطه دونفره، نمیشه ینفره تلاش کرد..!
حاج عمو رو به روش زانو زد و دست‌هاش رو توی دستش گرفت.
_ هرچی بگی حق داری، هرکاری هم کنی حق داری! اما بدون یک لحظه از این چهار روز نبود که به تو فکر نکنم.
_ سمیرا از این دختر مفتی‌ها نیست که با این حرف‌ها گولش بزنی، سمیرا زرنگه، بچه پایین، گنده‌تر از شما هم نمی‌تونند گولش بزنند.
حاج عمو دست توی جیبش کرد و در همون حال گفت:
_ کی باشه باور کنی من دوستت دارم.
و از جیبش جعبه قشنگی رو در آورد. سمیرا فهمید باید جواهر باشه اما به روی خودش نیاورد. در جعبه که باز شد دوتا النگو قشنگ دید. نیم نگاهی انداخت و روش رو گرفت.
_ بانو عفو نمی‌فرمایند؟
یکم در همون حال موند بعد گفت:
_ حالا ببینم چی میشه.
ریز آبادی خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #14
در حالی که به سمت آغوشش می‌کشیدش گفت:
میکشمت سمت خود
این کشش قلب ماست
قلب تو گر اهن است
قلب من اهنرباست
***
_ کی می‌خوای من رو از پدرم خواستگاری کنی؟
مالک جا خورد. فکرش هم نمی‌کرد اولین روز بعد از یک هفته مهمون داری به همچین چالشی بر بخوره.
_ چی؟!
_ چرا انقدر تعجب کردی؟ مگه نمی‌خوای من رو بگیری؟ اول باید بیای خواستگاری دیگه.
بعد معترض گفت:
_ نکنه تا حالا بهش فکر نکردی.
_ چرا... مگه میشه فکر نکنم.
منصوره منتظر توضیح مالک موند. مالک که مدتی بود به این فکر می‌کرد که می‌تونه از راز ریز آبادی یعنی سمیرا برای این کار استفاده کنه گفت:
_ یک راحل هم دارم، اما به تو نمی‌تونم بگم.
_ یعنی چی؟
بازوهای منصوره رو گرفت.
_ به من اطمینان داری؟
_ معلومِ.
با محبت گفت:
_ پس منتظر بمون تا زمانش برسه.
منصوره چیزی نگفت.
بہِ دٌورِ تـٌـ♡ـو ميڱردَم؛
ٺآ زيبـــآٺَرين گِره دُنيـآشـڪلْ بگيرَد،
ڪْور شُـدَنَش بآ آنهـآیے ڪہِ
چَشـم ديدَن ندآرَند

**بیست سال بعد**
در زدن. تعجب کرد چون سمیرا و میثم کلید داشتن.
- کیه؟
جوابی نیومد. آروم و دلنگرون به سمت در رفت. از وقتی پول های قرارداد رو بالا کشیده بود و با ناصر چپ افتاد بود احساس می کرد هر لحظه قصد کشتنش رو دارن یا همیشه یکی دنبالش. به سمت در رفت و پرسید:
- سمیرا؟
جوابی نیومد اما دوباره به در زده شد. دست به دستگیره انداخت و در رو باز کرد. یک اسلحه روی شقیقه ش قرار گرفت. چپ چپ به میثم نگاه کرد که سمیرا و مائده دختر ناصر پشت سرش ایستاده بودن. می دونست این شیطنت از ترسش وقت سورپراز تولدت سرچشمه می گیره. از جلوی در کنار رفت.
- بیا برو تو، حالا چون یکبار ترسیدم همش باید بترسم؟
خندیدن و داخل اومدن و سلام کردن.
- سلام به همه خوش اومدی دخترم.
- سلام عمو مرسی. ببخشید مزاحم شدم.
مالک با خوشرویی همیشگی گفت:
- مراحمی عمو، روی تخم چشم هام جای داری.
مائده با لذت به مالک نگاه کرد. از خداش بود بابای اون هم همچین مرد آبرومندی باشه اما ناصر همین چند روز پیش با مشت به جون میثم پسر سمیرا و مالک افتاده بود. پسری که می دونست دخترش بیشتر از جونش دوستش داره. با همه این ها عمو مالک که به بچه دوستی معروف بود مقابل به مثل که نکرد هیچ، بخاطر دل میثم حضور مائده رو قبول کرد و حتی خورشت رو خودش درست کرده و میز رو چینده بود. برنج از بیرون بود و پیتزا هم قرار بود بیارن. مائده سر میزشون نشست و خوشحال بود که اون ها سر میز باهم می خندن.
آخه توی خونه خودشون خنده کم پیدا بود. از نظر همه سمیرا زن بد اخلاق، سبکی بود و برعکس مامان مهناز خوش رفتار، کدبانو و وفداکار بود اما یک صدم علاقه و محبت مالک به سمیرا رو ناصر به مهناز نداشت. با صدای زنگ به خودش اومد. مالک با شوخی و خنده رفت پیتزاها رو بگیره اما با دیدن شخص پشت در خنده از لبش پر کشید. ناصر بود. همه از جا پریدن. وارد شد و کلافه به مالک گفت:
- دختر منو میخوای به سمت خودت بکشی تا ضربه بیشتری به من و شرکت وارد کنی ولی نمیزارم. مائده پاشو بریم دخترم.
مائده شوکه زده با خودش فکر کرد چه بد اگه به این شکل از وسط دورهمی بره. عمو مالک سعی داشت باباش رو آروم کنه.
- حالا بیا بشین یک چیزی بخور.
ناصر با تحکم بیشتر گفت:
- مائده، بریم.
عمو دوباره خواست پادرمیونی کنه که مالک چونش رو گرفت و به دیوار چسبوندش. چیزی توی دل مائده شونزده ساله فرو ریخت. یعنی ممکن بود باباش مالک رو هم بزنه تا همون یک ذره احترام از بین بره؟! یک دفعه اتفاق بدتری افتاد. میثم به سمت ناصر خیز برداشت و هلش داد. ناصر با وجود هیکل بزرگ تر از میثم قدرت بدنی پایینی داشت و محکم به دیوار برخورد کرد. مالک پشت یقه میثم رو گرفت تا دعوا بیشتر از این ادامه پیدا نکنه. ناصر تازه متوجه شد در چه وضعیتی گیر کرده.
مالک و میثم دو مرد بودن و سمیرا هم صدتای ناصر رو حریف بود و تنها مدافعش یک دختر بچه ریز نقش بود که فوقش در زمان کتک خوردنش توانایی التماس رو داشت. برای همین گفت:
- پایین منتظرتم.
و نامحسوس فرار کرد. سکوت بدی خونه رو گرفت. هانیه به مادر چسبیده بود و مائده هم ناباور به وضعیت پیش رو نگاه می کرد. میثم نفس نفس می زد و سمیرا تمام مدت خونسرد و دست به سینه به تراژدی از پیش تایین شده خیره شده بود و مالک هم از کار پسرش کلافه بود. مائده سکوت رو شکست.
- تو چیکار کردی؟! بابا من رو زدی؟!
میثم بهت زده گفت:
- نزدم، هلش دادم. مگه ندیدی چطور یقه بابام رو گرفته بود؟
و به امید پشتیبانی به پدرش خیره شد اما مالک سرزنش آمیز جوابش رو داد. مائده برگشت و بعد از معذرت خواهی از سمیرا پالتوش رو برداشت و دوباره از زحمتی که داده معذرت خواهی کرد و گفت:
- من باید برم.
میثم می خواست اعتراض کنه اما عمو مالک فهمیده جواب داد:
- برو دخترم، بهترین مرد زندگی آدم پدرش!
مائده بدون خداحافظی از میثم پایین رفت. ناصر که نگران بود نکنه دخترش اون رو جلوی اون مرد تازه به دوران رسیده که پول های قرارداد رو بالا کشیده بود و حالا سعی در بالا کشیدن کل اموال داشت و همسرش که زندگی شون رو تا مرز نابودی برده بود خراب کنه و نیاد با دیدن مائده از ماشین پیاده شد و طبق عادتی که این مدت از شدت ترس و بیچارگی پیدا کرده بود زیر گریه زد. هر دو سوار شدن.
- مرسی که به حرفم گوش کردی و اومدی؛ آبرو مو خریدی. ‌
- ولی تو آبروی دخترت رو بردی بابا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #15
*فلش بک به گذشته*

_ اه مالک چقدر تو بد سلیقه‌ای.
و به لباس جدیدی که گرفته بود اشاره کرد.
_ چهارخونه هم شد لباس؟
مالک خندید.
_ من بد سلیقه‌م؟
_ بله!
همینطور که به رو به رو نگاه می‌کرد آینه ماشین رو پایین داد.
_ نگاه کن.
به آینه نگاه کرد. مشکلی توی صورتش ندید.
_ خوب؟
_ اگه من بدسلیقه‌م این حوری رو کی انتخاب کرده؟
منصوره که آمادگی این حرف رو نداشت نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
_ نه، سلیقه‌ت خوبه.
_ لباسم چی؟
خندید.
_ اون هم قشنگه!
_ کجا بریم خانم؟
منصوره یکم فکر کرد. اول ماه بود و پولی دست مالک اومده بود.
_ باغ وحش چطورِ؟
_ عالی!
به باغ وحش رسیدن و داخل رفتن. برای منصوره دیدن حیوون‌ها خیلی جالب بود اما کنار مالک بودن حس بهتری داشت.
_ دوستم داری مالکم؟
_ معلومه.
بعد برگی از درخت کند تا به آهو بده. منصوره هم همون کنار ایستاد. مالک به شوخی گفت:
_ فرار کن خوردت.
منصوره هم جیغ هیجان زده ای زد و چند قدمی دویدن.
_ مالک تو از چی می‌ترسی؟
سوال جالبی بود و مالک چند لحظه‌ای فکر کرد بعد گفت:
_ از بی پولی، تو چی؟
_ من... از نبودن تو.
مالک با عشق نگاهش کرد.
_ شنیدم قرار توی شرکت کار کنی؟
_ آره بالاخره پدرت قبول کرد، به عنوان بایگانی.
منصوره با خودش فکر کرد اینطور احتمال ازدواجشون بالاتر میره. بعد با خودش فکر می‌کنه: مالک هر کار هم بکنه نمی‌تونه خودش رو اونی کنه که بابا می‌خواد.
_ کی باشه که توهم سهام دار اون شرکت بشی.
مالک آه طولانی کشید اما برعکس تصور منصوره گفت:
_ اون روز می‌رسه، قول میدم.
همون شب سمیرا منتظر ریز آبادی بود اما نیومد. کلافه بهش زنگ زد ولی جواب نداد. کلافه شد.
_ تو بیای می‌دونم باهات چیکار کنم.
این رو گفت اما ته دلش می‌دونست که قرار نیست هیچ‌وقت به این مرد خشونتی نشون بده. حاج عمو هم گیر افتاده بود. زنش که همون حاج خانم باشه خواب مادر مرحومش رو دیده بود و دوست داشت توی بغل همسرش تا صبح گریه کنه. سمیرا با مشت به بالشت می‌کوبید و پتو رو از روی تخت به پایین می‌انداخت. در زدن. دلش گرم شد که شوهرش اومده. رفت و در رو باز کرد. با دیدن نیمار تعجب کرد.
_ تو چی می‌خوای؟
_ پس پیشت نیومد.
سمیرا از جلوی در کنار رفت و اون تو اومد.
_ آره، کاشت.
نیمار که معنی این اصطلاح رو بلد نبود فقط نگاهش کرد. وقتی دید سمیرا خیلی کلافه‌ست گفت:
_ اون پیرمرد اندازه من دوستت نداره.
پوزخند زد.
_ دوست داشتن؟ هه! اون پیرمرد هیچ‌کس رو دوست نداره.
_ پس چرا من رو پس می‌زنی؟!
فقط نیشخند تحویلش داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #16
_ باتوام.
_ من یا بهترین مجردم یا بهترین متعهد، بلا تکلیفی عذابم میده.
و امیدوار بود این حرف براش در حد یک شعار نمونه.
_ اما اون روز که افتادی من نجاتت دادم، من بودم که زیر اون برگه رو امضا زدم.
_ یک حرکت کافی بود که زندگی‌م سر اون مسئله از هم بپاشه.
به سمت در رفت و بازش کرد.
_ برو بیرون.
نیمار چند ثانیه با حرص به سمیرا نگاه کرد و بعد بیرون رفت.
از اون طرف مالک و منصوره رفته بودن به یکی از پاساژهای تازه تاسیس. مالک سوتی کشید.
_ چه قیمت‌هاش گرونه.
_ بگردی چی ارزون هم پیدا میشه.
وارد یک مغازه که لوازم تحریز داشت شدن. منصوره یک پگ برداشت.
_ وای چه قشنگه!
یک زیر لیوانی، جاسویچی و خودکار بنفش بود.
_ خوب این چه بدردت می‌خوره؟
_ خیلی قشنگه!
بعد یک دفتر خاطره هم برداشت. مالک تصمیم گرفت خودش پول رو بده اما وقتی قیمت رو شنید پشیمون شد. یعنی نه اینکه نمی‌خواست، اون دوره که هنوز کارت بانکی مد نشده بود همچین پولی دم دست نداشت. بعد از پاساژ گردی برای خوردن بستنی رفتن. انقدر داشت که دوتا بستنی بزرگ بگیره. منصوره با ذوق گفت:
_ وای این رو چطور بخوریم؟
_ چیزی نیست دو دقیقه‌ای تموم میشه.
حق با مالک بود. بستنی آنچنان چسبید که مدت زیادی زمان نبرد.
_ برنگردیم خونه!
لحن التماس آمیز منصوره باعث شد به ساعت نگاه کنه. هنوز وقت داشتن.
_ باشه. بریم همون پل همیشگی.
زیاد فاصله نبود پس تصمیم گرفتن پای پیاده برن. سر راه مردی رو دیدن که بلال می‌فروشه.
_ مالک، مالک اونجا رو!
مالک بدون حرف جلو رفت و دوتا بلال گرفت که به منصوره بیشتر از استیک چسبید.
_ فردا بابا مهمونی گذاشته.
_ آره خبر دارم، خودم خریدهاش رو انجام دادم.
منصوره که می‌دونست این مهمونی به چه مناسبت خواست مالک رو امتحان کنه:
_ نمی‌دونی برای چی مهمونی داده؟ به من نگفت.
مالک که عشقش رو به اندازه چشم‌هاش می‌شناخت با خنده گفت:
_ نه، نمی‌دونم.
_چه حیف!
مالک با همون خنده یک جعبه جواهر رو از توی کیفش در آورد و روی میز گذاشت.
_ تولدت مبارک عزیز من!
منصوره که کاملا جا خورده بود هر دو دستش رو روی دهنش گذاشت و هیجان‌زده به کادو زل زد.
_ نمی‌خوای برش داری؟
در حالی که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود گفت:
_ چرا، چرا!
برش داشت و قبل از اینکه بازش کنه با محبت به مالک نگاه کرد.
_ می‌دونم که این باارزش‌ترین هدیه که امسال گرفتم.
بازش کرد و با دیدن النگو طلای قشنگی که درش بود بیشتر جا خورد.
_ مالک!
_ جان مالک!
النگو رو برداشت و توی دستش گرفت.
_ این برای تو خیلی گرون در اومده.
_ عشق تو هم برای من گرون در اومده اما من می‌خوامت.
منصوره بی‌صدا و بهت‌زده خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #17
فردا از صبح همه درگیر مراسم بودن. مالک یک دستش به کارها بود و یک دستش به آماده شدن. منصوره لباس پرنسسی با دامن کلوش، بالا تنه سنگ دوزی شده و آستین‌های حریر. لباس به رنگ یخی بود و ببیننده رو به یاد لباس سیندرلا می‌انداخت. کفش‌های طوسی هم پوشیده بود و از آرایشگر خواسته بود به خونه‌شون بیاد.
_ یکجور خاص درست کن، همه مهارتت رو ثابت کن.
آرایشگر هم با صاف کردن مو‌هاش و جمع کردن قسمتی پشت سرش و گذاشتن نیم تاج برعکسی راضی‌ش کرده بود.
_ توی آرایشم صورتی باشه.
رژ لب بنفش و آرایش چشم صورتی راضی‌ش کرد.
_ لاک هم می‌خوام.
_ همه ایرانی‌ها لاک می‌خوان.
و با همون بی‌حوصلگی مشغول لاک زدن شد. لاک مات و صورتی رنگی.
_ خوبه؟
منصوره که از دیدن خودش سیر نمی‌شد گفت:
_ عالیه!
از اون طرف مالک مجبور شد پیراهن سفید و شلوار مشکی مخصوص برای تیم پذیرایی مراسم رو بپوشه و پاپیون مشکی بزنه.
در قسمتی دیگه سمیرا هم به بهترین آرایشگاه شهر رفته بود و لباس بلند و نقره‌ای رنگش با کت نقره‌ای تیپش رو از زن‌های صیغه‌ای به بانوی اصیلی تغییر داده بود. موهاش پشت سرش به بهترین شکل بسته شده بود و آرایشش چهره همیشه خشنش رو مظلوم نشون می‌داد. رژ لب قرمز با رژگونه خرمایی و ترکیب سایه مشکی_ نقره‌ای. سمیرا اتفاقی توی آرایشگاهی افتاده بود که مهناز عروس ریز آبادی هم اونجا بود و هیچ‌کدوم هم رو نمی‌شناختن. مهناز با لبخند مهربونی گفت:
_ چقدر قشنگ هستید!
سمیرا هم بهش لبخند زد.
_ نه به قشنگی تو!
_ انگلیسی نیستی نه؟ به چهره‌ت نمی‌خوره.
سمیرا نگاهی به صورت گرد و پوست سفید مهناز انداخت.
_ نه نیستم، به توهم نمی‌خوره.
خندید.
_ من هم نیستم، ایرانی‌ام.
سمیرا اول جا خورد و بعد به فارسی گفت:
_ خدای من! من هم ایرانی‌ام.
هر دو زن خوشحال شدن و اگه زیر دست آرایشگر نبودن آغوششون رو برای هم باز می‌کردن.
_ اسمت چیه؟
_ سمیرا و شما؟
مهناز اسم شناسنامه‌ش رو گفت و همین به گمنام بودنش کمک کرد چون سمیرا اسم خانواده ریز آبادی رو می‌دونست.
_ پرنیان!
_ چه اسم قشنگی!
مهناز می‌خواست توضیح بده که خودش از این اسم خوشش نمیاد و گفته که با اسم دیگه‌ای صداش کنند اما آرایشگر برای زدن رژ لب آماده بود و تا پایانه‌ش نشد حرف بزنه. سمیرا پرسید:
_ چه مراسمی میری؟
و به لباس بلند و آستین دار مهناز و شال گلبهی همرنگ لباس که آماده کناری گذاشته شده بود اشاره کرد.
_ مجلس خواهر شوهرم. تو کجا میری؟
_ مجلس دوست پسرم.
مهناز سری تکون داد و چیز دیگه‌ای نپرسید اما سمیرا باز هم ادامه داد:
_ دوست پسر داری؟
_ ازدواج کردم.
سمیرا تقریبا کارش تموم شده بود.
_ ا، چند وقته؟
_ حدود یکسال.
آرایشگر کنار کشید و گفت کار شما تمومه. سمیرا همینطور که بلند میشد پرسید:
_ عقدی یا خونه خودت؟
_ عقدم هنوز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #18
بلند شد و مانتو بلندی که برای دیده نشدن لباس مجلسی آورده بود پوشید.
_ ان شاءالله بعدا بیینمت مهناز جون!
_ من هم خیلی دوست دارم ببینمت!
باهم دست دادن و سمیرا رفت. با هوا تاریکی مهمون‌ها کم کم و تدریجی اومدن. چون قرار نبود مهناز تا وقت اومدن حداکثر مهمون‌ها توی مجلس شرکت کنه مالک در تب دیدنش می‌سوخت. با اومدن مهناز ناصر که تمام مدت پا روی پا انداخته بود بلند شد و با زنش به اتاق رفت. حاج عمو توی باغ و حاج خانم هم مشغول آماده شدن بود. مالک که فرصت رو مناسب دید به مرد کارگری که همراهش بود گفت:
_ تو اینجا رو تمیز کن.
بعد از پله‌ها بالا رفت و به دور و بر نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی نیست. در رو آروم هل داد و وارد شد. منصوره خوشحال از پشت میز بلند شد و به سمتش برگشت.
_ زودتر منتظرت بودم.
مالک که محوش شده بود متوجه سوال نشد. منصوره از این محو لذت برد و سکوت کرد تا این لحظات رو از دست نده.
_ خدای من چی آفریدی!
منصوره از شدت شعف سرخ شد و دست‌هاش رو روی گونه‌هاش گذاشت.
_ مالک!
مالک خندید و جلوتر رفت.
_ تو قصد داری من رو دیونه کنی، نه قصد داری من رو دیونه کنی؟
منصوره خندید و گفت:
_ آره می‌خوام دیونه‌ت کنم.
نفسی آروم کشید.
_ من دیونه‌تم.
یکم بعد از هم جدا شدن.
_ من برم تا کسی متوجه نشده.
_ برو.
پایین که میره متوجه میشه کم_ کم مهمون‌ها در حال اومدن هستن. سریع مشغول خوش آمد گویی میشه. با دیدن سمیرا سر جاش خشکش می‌زنه. سمیرا جلو میاد و سلام می‌کنه.
_ سلام شما اینجا چیکار می‌کنید؟
سمیرا ابرویی بالا انداخت.
_ چطور؟
_ اگه حاج خانم...
سمیرا نذاشت مالک ادامه بده و با ناز گفت:
_ من و ریز آبادی همکاریم.
از کنار مالک رد شد و کنار رفت. بعضی‌ها وسط می‌رقصیدن تا اطلاع دادن:
_ منصوره خانم تشریف آوردن.
منصوره دست به دست پدرش پایین اومد. پشت سرش مادرش و برادرش و در آخر عروسشون پایین می‌اومد. شروع به احوال پرسی کردن. وقتی به سمیرا رسیدن حاج عمو که می‌دونست می‌خواد بیاد و کنار اومده بود لبخند زد. اما دهن مهناز از تعجب باز موند. سمیرا که مشغول احوال‌پرسی با منصوره بود متوجه مهنازی که حرف‌های توی آرایشگاه مدام در ذهنش تکرار میشد نشد. مهناز دیگه نتونست همراهی‌شون کنه و به دستشویی رفت و چندبار بالا آورد. توی آینه به خودش نگاه کرد. باورش نمیشد.
حاج عمو و حاج خانم رفتن روی مبل بالای سالن نشستن. یک مبل سلطنتی سه نفره که دوتا مبل دو نفرِ کنارش بود. روی میز کیک بزرگ شکل ماه قرار داشت که روش عدد بیست نمایان شده بود. شمع سفید دو و صفره هم روی کیک بود. دور و بر کیک کادوها قرار داشت و دوتا فشفشه بزرگ هم کنار کدوها بود. منصوره رفت و وسط پدر و مادرش نشست. حاج عمو کت و شلوار آبی کاربنی پوشیده بود با کروات مشکی. حاج خانم هم پیراهن بلند و ساده سفید که فقط یکم باکلاس‌تر از لباس‌های توی خونه‌ش بود و گل‌های کرم داشت و روسری سفید با گل‌های حنایی هم سرش کرده بود و آرایش خفیفی داشت.
ناصر با کت و شلوار دودی رنگش و پیراهن سفید روی مبل دو نفرِ نشست و با چشم دنبال مهناز می‌گشت. چیزی طول نکشید که مهناز با رنگ و روی رفته به جمع پیوسط. ناصر دم گوشش پرسید:
_ خوبی؟
مهناز در حالی که سعی می‌کرد به جایی که حاج عمو نشسته نگاه نکنه گفت:
_ خوبم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #19
سمیرا جز اولین نفرهایی بود که برای رقص به وسط رفت. حاج عمو به سختی سعی می‌کرد نگاهش نکنه و به منصوره گفت:
_ توهم برو برقص دخترم.
منصوره بلند شد و دست مهناز رو گرفت.
_ بریم برقصیم.
هر دو باهم وسط رفتن و قر دادن‌ها شروع شد. پسرهام که دیدن دخترهای خوشگل وسط اومدن خودشون رو قاطی کردن. مالک با وجود خجالتی بودن وقتی دید احساسات عشقش در خطر جلو رفت و پا به عرصه مبارزه گذاشت. خدایی هم عجب رقصی داشت. منصوره که اصلا فکر نمی‌کرد مالک برقص هیجان زده شد و ناخواسته برای رقص به سمتش رفت اما خیلی زود بعد از یک دوتا قر زاویه‌ش رو عوض کرد که کسی متوجه نشه. قلبش از ترس اینکه کسی فهمیده باشه تند_ تند می‌زد.
بعد از چند رقص معمولی نوبت رقص دو نفرِ شد. منصوره جا خورد و نشست. هر کسی هم که بهش پیشنهاد داد قبول نکرد. سمیرا ولی با یکی از پسرهای خوشتیپ جشن به پیست رقص رفت و حرص ریز آبادی رو در آورد. ناصر هم وقتی دید مهناز به رقص نمیاد رفت و پانتر دیگه‌ای انتخاب کرد. منصوره غمگین به آهنگ گوش می‌داد و خودش رو در حال رقص با مالک تصور می‌کرد. بعد از یک دور رقص رضایت دادن که کیک بریده بشه. همه دست زدن و ناصر انگشتی به کیک زد و چشمکی تحویل منصوره داد. شمع روی کیک رو روشن کردن.
_ اول آرزو کن.
منصوره جرات نکرد حتی زیر چشمی به مالک نگاه کنه اما توی دلش اون رو آرزو کرد و شمع رو فوت کرد. بدون هیچ رقصی چاقو تزیین شده رو به دستش دادن.
_ تولد! تولد! تولدت مبارک! مبارک! مبارک! تولدت مبارک!
منصوره خندید و سرش رو پایین انداخت. نوبت کادوها بود. اول حاج بابا هدیه‌ش رو داد. یک باکس گل طبیعی که داخلش یک دستبند طلا بود. منصوره با لبخند تشکر کرد. حاج خانم که خبر داشت منصوره چقدر عاشق کتاب انجمن رمان نویسی رمانیک بسته پر از رمان بهش هدیه داد. ناصر یک عروسک خرس بزرگ هدیه داد که اعتراض منصورع و خنده بقیه رو به دنبال داشت. مهناز از طرف خودش و باباش بلیط مسافرت به دور اروپا رو هدیه داد. از بقیه هدیه‌ها میشد به دستکش چرم هدیه دانیال، گلدون گل طبیعی هدیه سمیرا و بلیط ماساژ هدیه سودابه اشاره کرد.
در کمال تعجب یک هدیه هم از طرف مالک روی میز بود. هرچند که منصوره می‌دونست به خوبیه هدیه قبلی نباید باشه اما همین هم خوشحالش کرد. چند لوازم تزیین مو. با محبت نگاهش کرد.
_ نیازی به زحمت نبود!
مالک سر خم کرد.
_ اختیار دارید!
بعد از پذیرایی و کیک خوردن منصوره مجبور شد همه مهمون‌ها رو بدرقه کنه. بعد خسته به اتاقش رفت و فقط هدیه مالک رو با خودش برد. با خودش می‌گفت:
زن بودن
بزرگی روح می خواهد!
زنانگی یعنی دوست داشتن همه ی تو
از دور … دور دور … خیلی دور …
به دلیل مشکلی برگشتشون به ایران عقب افتاد. این برای منصوره خیلی خوب شد. زندگی توی لندن قشنگی‌های خودش رو داشت. عشقش این بود که هر روز بهترین خوراکی‌ها رو بخوره و لباس و هدیه برای مالک بخره. تفریح هم کم نداشت. دانشگاه هم شروع شده بود و مشغول بود. منصوره و مالک درسشون عالی بود و برعکس ناصر اصلا اهل درس نبود.
_ لیسانس بگیرم درس رو ول می‌کنم.
مالک که حالا کنار درس خوندن توی کارخونه کار می‌کرد یک در آمد ثابت و بیشتر از کارهای خونع داشت اما پس اندازی نداشت. تصمیم گرفت مقداری از در آمدش رو نگه داره. اون‌ها رو زیر ملافه‌ش می‌ذاره. مهناز و ناصر هم بی سر و صدا سر خونه و زندگی‌شون رفتن. مالک تونست با برداشتن واحدهای بیشتر همون ترم لیسانسش رو گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #20
شیش ماه بعد سال رو مالک هم برای دانشگاه می‌خوند و هم توی شرکت فعالیت می‌کرد، تا جایی که حاج عمو خیلی زود بهش درجه بالاتری داد. همه گفتن:
_ حقا که جز تو کسی لایق نیست.
سمیرا اما اون روزهای خیلی کلافه بود چون ریز آبادی خوش گذرونی‌هاش رو کرده بود و حالا کمتر پیش سمیرا می‌رفت. مهناز هم که ماجرای راز حاج بابا رو فهمیده بود دنبال راهی برای نجات خانواده همسرش بود. بالاخره حاج عمو پیش سمیرا رفت.
_ وقتی نزدیکم نیستی دلم مثل یک دختر کوچیک نق میزنه.
حاج بابا دستش رو توی جیبش کرد.
_ این مال توی.
و جعبه مخمل رو باز کرد. سمیرا با دیدن دو النگو طلا ست النگوی دستش چشم‌هاش برق زد. حاج خانم هم کلافه بود.
_ حاج آقا دیگه مثل گذشته نیست.
مالک هم با وجود کار در شرکت همچنان کارهای خونه رو هم می‌کرد و باغچه شخم می‌زد. ناصر هم درس رو تموم کرد و هرچی حاج بابا اصرار کرد ادامه بده گفت:
_ دیگه ذهنم نمی‌کشه.
_ تو قرار سهم من توی شرکت رو بدست بیاری چرا نباید درست رو ادامه بدی؟
اما گوش ناصر به این حرف‌ها بدهکار نبود و حتی یکبار که تو حال خودش نبود، دوتا دست و پاش رو گرفته بودن و به خونه خودش و زنش بردنش. مهناز آهی کشید.
_ این هم زندگی که من دارم!
حاج عمو از پنجره به مالک اشاره کرد به اتاق بیا. مالک دست‌هاش رو شست و بالا رفت.
_ بله آقا!
_ امشب می‌خوام به آپارتمان سمیرا برم آماده باش.
مالک سر تکون داد.
_ حتما آقا.
بیرون که اومد زیر لب گفت:
_ حیف حاج خانم برای تو!
سمیرا هم که توی شرکت ریز آبادی بهش گفته بود داشت آماده میشد. لباس خواب قرمزش رو پوشید و عطر زد. اون شب حاج خانم و منصوره خونه ناصر دعوت بودن و حاج بابا هم پیچونده بود.
_ کاش حاج بابا هم می‌اومدن.
حاج خانم به عروسش لبخند زد.
_ گفت پرونده‌های شرکت مونده نمی‌تونه بیاد.
مهناز که متوجه شد چه پرونده‌ای باید مونده باشه لبخند زوری زد. حاج خانم هم کم_ کم داشت به این شب کاری‌ها شک می‌کرد. منصوره همه هوش و حواسش پیش مالک مونده بود و به چیز دیگه‌ای نمی‌تونست فکر کنه. سمیرا تمام تلاشش رو گذاشت که اون شب ریز آبادی رو دیونه خودش کنه. اون به شدت اعتقاد داشت...
فـِک کَردیٰ چُون یِه روُز مُـهم بُْودی هـْمیشَه مـْهم میٰموٍنیُ
برای همین می‌خواست همیشگی باشه. اون شب راجع‌به مالک حرف زدن:
_ نوه عمومِ، دوست ناصر هم به حساب می‌اومد. چون باهوش بود به خواسته ناصر به تهران آوردمش تا درسش رو ادامه بده، برای دانشگاه هم با ناصر به لندن فرستادمش.
_ چه خوش شانسیِ!
حاج عمو توی چشم‌هاش خیره شد.
_ نه به اندازه تو!
سمیرا لبخند زد.
_ چقدر دوستم داری؟
ریز آبادی جواب داد:
_ تــو' جات تو شـاه نشیـن قلبمـه!
فردا حاج عمو به مالک که دنبالش اومده بود گفت:
_ من امروز شرکت نمیام.
اون روز کار رو بیخیال شد. سر میز صبحانه خونه ناصر مهناز هیچی نمی‌خورد.
_ چرا چیزی نمی‌خوری دخترم؟
و مهناز نگفت بخاطر دردی که به زندگی تو اومده. سمیرا داشت کمک ریز آبادی می‌کرد تا لباسش رو بپوشه. ریز آبادی عاشق نگاهش کرد.
_ تو از کجا اومدی؟
_ از ایران بخاطر تو اومدم، بخاطر کنار تو بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
254

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین