. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #51
_ نبودت رو چطور برای منصوره توجیح کردن؟
_ اون اجازه نداره به حیاط بیاد، من هم اجازه ندارم به سمت ساختمون برم پس متوجه نمیشه.
هر دو یکم سکوت کردن بعد سمیرا گفت:
_ ساعت کلاس‌هات رو به من بگو تا بدونم کی نمی‌تونی در دسترس باشی.
مالک ساعت کلاس‌ها رو گفت:
_ ساعت کاریم هم که می‌دونی، توهم که اخراج شدی. برای این کلاس‌های مدرک هم باید وقت بذارم.
حاج خانم و حاج عمو دعوا می‌کردن:
_ باید اون دختر و مالک رو اخراج کنی.
_ بست کن دیگه.
حاج خانم حق به جانب داد زد:
_ دست بر نمی‌دارم، اون هرچی مال من بود رو ازم گرفت.
حاج عمو دستش رو بالا می‌بره، زنش داد می‌زنه:
_ اگه جرات داری، اگه مردی بزن.
حاج عمو دستش رو پایین میاره و میگه:
_ نمی‌زنم اما مالک رو اخراج نمی‌کنم.
حاج خانم به عقب هلش میده.
_ برو بمیر!
و خودش از اتاق مطالعه بیرون میره. حاج خانم سرد شده بود، خیلی! بعد از شنیدن گرم بودن حاج عمو با دیگران بد سرد شده بود. همون روز مهناز با درخواست طلاق پیش حاج عمو اومد. از اون طرف منصوره داشت نامه‌های عاشقانه می‌نوشت. سالگردشون نزدیک بود. دوازده نامه عاشقانه برای دوازده ماه عاشقی. خوشحال بود که قوانین دیدارشون کمتر شده. انگار خانواده نرم شده بودن و با ازدواجشون داشتن کنار می‌اومدن. شاید هم خشونت ناصر باعث این تغییر شد.
اگه اینطور بود از ناصر متشکر بود. موند نامه‌ها رو کجا بذاره تا مالک سورپراز بشه. یاد اتاق خودش افتاد. از خونه بیرون رفت و خودش رو به اتاق نگهبانی رسوند. مالک نبود اما می‌دونست تا چند ساعت دیگه باید بیاد چون می‌خواستن اصطبل رو تعمیر کنند. نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و کوله مالک توجه‌ش رو جمع کرد. می‌دونست مالک دفترچه‌ش رو توی زیپ سوم می‌ذاره. نامه‌ها رو اونجا جای داد و سریع بیرون رفت. با کلی شوق و ذوق منتظر مالک موند.
برای اینکه بتونه متوجه ورود مالک بشه روی صندلی راحتی کنار استخر نشست و مشغول مطالعه شد. خیلی کم حواسش جذب کتاب میشد. کتابی که خاطرات خود نوشته *خانم دوباری* همنشین پادشاه فرانسه لویی پونزدهم بوده. با ورود مالک کتاب رو کنار گذاشت. مالک متوجه اون نشد و مستقیم به اتاقش رفت. منصوره هم جوری که جلب توجه نکنه به اون سمت رفت و پشت در اتاق قرار گرفت و در زد.
_ بله!
صدای مالک ته مایع‌‌های خشونت داشت، چیزی، که منصوره کم ازش شنیده بود. در رو باز کرد و داخل رفت و کشیده گفت:
_ سلام!
مالک با دیدن منصوره لبخندی زد که بنظر منصوره غمگین می‌اومد.
_ سلام بانو!
منصوره روی تخت نشست و مالک مشغول عوض کردن پیراهنش با تیشرت کهنه‌ای شد تا راحت‌تر کار کنه. منصوره روش رو گرفت و از خجالت سرخ شد. کار مالک که تموم شد گفت:
_ میشه دفترچه‌ت رو به من قرض بدی؟
در حالی که قلب منصوره تند تند می‌زد مالک خم شد از توی کیفش دفترچه‌ش رو در بیاره. بجای دفترچه نامه‌ها توی دستش اومد. با تعجب به نامه‌ها نگاه کرد و وقتی متوجه نگاه منصوره شد فهمید کار اونه اما برای چی؟
_ این...
_ سالگردمون مبارک عشقم!
مالک لبخند زد و جلو رفت.
_ مرسی عزیزم! این مسائل باعث شده بود یادم نمونه.
_ حق داری!
مالک می‌دونست این روزها به اصطلاح سختگیری خانواده پابرجاست اما در اصل اجازه دارند آخرین روزها رو باهم بگذرونند پس گفت:
_ می‌خوای بیرون بریم؟
منصوره با اشتیاق و تردید نگاهش کرد.
_ میشه؟
_ مهناز خانم با درخواست طلاق اومده بود پیش بابات. حاج عمو و حاج خانم الان رفتن خونه اون‌ها که مهناز رو راضی کنند آشتی کنه، فکر نکنم به این زودی بیان.
می‌دونست خدمه خبر رو می‌رسونند، مخصوصا سودابه.
_ باشه پس من میرم آماده بشم. ماشین چی؟
_ ماشین دست حاج عموست. یکبار بد بگذرون پیاده بیا.
لبخند زد.
_ پیاده اومدن با تو رو به هواپیمای خصوصی داشتن هم ترجیح میدم.
بهش خندید. منصوره که رفت مالک رو به آسمون آه کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #52
بیرون که رفتن منصوره شروع به توضیح کرد:
_ خونه ایرانمون رو دارن بازسازی می‌کنند، دوبلکس با هزار متر زیر بنا. قرار سه خدمتکار زن و پنج کارگر مرد داسته باشیم.
_ لابد یکی از اون کارگرهای مرد من هستم.
منصوره با ناراحتی نگاهش کرد.
_ اینطوری نگو.
مالک دیگه حرفی نزد. شب که به خونه سمیرا برگشت سمیرا گفت:
_ حدس بزن چیکار کردم.
_ چیکار؟
سمیرا کیفش رو باز کرد و مالک با دیدن کیف پر از دلارش گفت:
_ این‌ها از کجا؟ دزدی کردی؟
_ دزدی چیه! از ریزآبادی گرفتم.
بعد خودش ادامه داد:
_ بهش گفتم من پر خرج‌تر از اونم که این پسر با حقوقش بتونه راضی‌م کنه اون هم قرار شد تا چند ماه بهم پول بده.
_ خوبه پس می‌تونی خودت برای خودت خرج کنی.
بعد اومد به اتاقش بره که صدای پوزخند سمیرا رو شنید. به سمتش برگشت. با خودش فکر دختر الان میگه پس تو چیکاره‌ای باید خرجم رو بدی و فلان اما سمیرا گفت:
_ واقعا فکر کردی من انقدر ولخرجم که نمی‌تونم با حقوق کم تو بسازم؟ من این‌ها رو ازش می‌گیرم که اگه یک روز از کار بیکارمون کرد که احتمالش خیلب زیاده چیزی داشته باشیم که توی کاری بزنیم.
مالک از این نبوغ سمیرا جا خورد.
_ تو چند سالته؟
سمیرا خندید. خنده‌ش دیدن شدن دندون‌هاش با یک صدای تند و خشنی بود.
_ میای بازی؟
_ کارت؟
سمیرا سر تکون داد و مالک هم قبول کرد. سمیرا فکر این پسر در بازی انقدر مهارت داشته باشه. مالک پرسید:
_ خانواده داری؟
_ نه فقط تو داری!
صورت مالک از ناراحتی درهم شد. تازه یادش اومد حتی خانواده‌ای نداره که عروسش رو پیشش ببره.
_ من ندارم!
سمیرا اول متوجه حرف مالک نشد و بعد ناراحت از حرفی که زده بود گفت:
_ شرمنده!
_ مهم نیست. از خانوادت بگو.
بعد از چند هفته یاد خانوادش افتاد. چقدر کم ازشون خبری می‌گرفت یا خبری می‌فرستاد.
_ خونه مادربزرگم زندگی می‌کنیم هرچند که خودش دیگه زنده نیست. یک مادر دارم چهل و سه سالشه تا چند وقت پیش راننده تاکسی بود و الان استراحت می‌کنه. یک داداشم دارم درس خونده اما مهارتش جای دیگه‌ای بوده و چرم دوزِ، هر دو فکر می‌کنند مهاجرت کردم به اینجا برای همین باید بمونم.
_ که اینطور.
یکم بازی کردن بعد سمیرا گفت:
_ شنیدی ریزآبادی قرار ما رو به یک ماه عسل اجباری بفرسته؟
چشم‌های مالک گرد شد.
_ جدا؟! کجا؟!
_ سوییس.
مشتش رو به زمین کوبید.
_ لعنتی! می‌خواد من رو از منصوره دور کنه.
_ اصلا جز منصوره به چیز دیگه ای فکر می کنی؟
مالک خوند:
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
فرداش مالک که رفت سمیرا تصمیم گرفت یک سر و سامونی به زندگی‌ش بده. این نوع زندگی اعصابش رو خورد کرده بود. قبلا حداقل وقتی ریزآبادی می‌خواست بیاد به زندگیش می‌رسید. بلند شد و مشغول شد. لوبیا پلو گذاشت و آخرهای پختش یک قاشق پودر گل سرخ اضاف کرد. خونه رو جارو زد و گردگیری کرد. ظرف، ها رو شست و جاساز کرد و شیشه‌ها رو تمیز کرد و برق انداخت. تغییر دکور ریزی به خونه داد و بعد خودش حموم رفت و تمیز و سرحال بیرون اومد.
موهاش رو بالا بست و آرایش ملایمی کرد. چون دوست نداشت مالک فکر کنه برای اون نقشه داره لباس پوشیده‌تر از همیشه پوشید. یک تاپ دوبند قرمز که روش رویی سفید داشت و دامن بلند قرمز با قلب‌های زرد. زنگ در رو زدن. تعجب کرد. کی بود این موقع روز؟ به سمت در رفت.
_ بله!
جوابی نیومد. آروم لای در رو باز کرد.
_ هی!
پسر همسایه‌ش بود. نگاهی به سر و پاش انداخت.
_ به به سمیرا خانم!
سمیرا به خودش اومد و خواست در رو ببنده که پسر دستش رو روی در گذاشت.
_ کجا با این عجله؟
_ دستت رو بردار تا نشکستمش.
پسر پوزخند زد. سمیرا اومد خشونتی به خرج بده که پسر گفت:
_ دیدم خونه‌ت محل عبور و مرور آقایون شده گفتم شاید برای من هم وقت داشته باشی.
سمیرا زیر دستش زد و بعد از جدا شدن دستش در رو بست و به در تکیه داد. دختری با اون قدرت کم به گریه کردن فاصله داشت. این چه بلایی بود که سر زندگی خودش آورده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #53
شب مالک که اومد حال سمیرا هنوز بد بود.
_ خوبی؟
_ آره.
مالک بر اثر تجربه می‌دونست که داره دروغ میگه اما علاقه‌ای به نگران حال این زن بودن نداشت. به اتاقش رفت و چند دقیقه بعد از بوی سیگار بیرون اومد.
_ سیگار می‌کشی؟
سمیرا نگاهش کرد.
_ ایراد داره؟
جلو رفت.
_ به من هم میدی؟
پاکت رو سمتش گرفت. مالک سیگار رو گرفت و روی مبل رو به روش نشست.
_ این مدت حاج عمو ازت خبری نگرفت؟
_ محل سگ هم بهم نذاشت.
بعد به مالک زل زد. نگاهش که طولانی شد مالک پرسید:
_ چیه؟
_ توهم بدک نیستی ها.
مالک اول پوزخند زد و بعد خندید اما جوابی نداد و سمیرا نفهمید این واکنش رو باید در چه معنی بدونه.
_ بریم بیرون؟
این دومین باری بود که سمیرا پیشنهاد می‌داد پس مالک دلش نیومد قبول نکنه.
_ بریم.
سمیرا فقط شلوار پوشید و یک کت سفید. مالک هم لباس بیرونی پوشید و باهم حرکت کردن. چون ماشین نداشتن اولین کافه ای که دیدن وارد شدن و پشت میز نشستند. قهوه سفارش میدن. مالک می‌پرسه:
_ چرا زن حاج عمو شدی؟
سمیرا میگه:
_ بخاطر پول.
_ بهش خیانت هم کردی؟
سرش رو به دو طرف تکون میده یعنی نه. تا آوردن قهوه‌ هر دو سکوت می‌کنند. بعد بی‌حرف به خونه بر می‌گردن. دو هفته از اون ماجرا می‌گذره. مهناز قبول کرده طلاق نگیره و خانواده هم به طور نیمه علنی اجازه بودن مالک و منصوره رو دادن. رابطه مالک و سمیرا هم یکم بهتر از قبل شده و مالک کلاس، های تجاری‌ش رو ادامه می‌داد. یک روز وسط آموزش که مثل همیشه توی پارک انجام میشد ریما به خودش جرات داد و پرسید:
_ من کجای زندگی توام؟
مالک که سخت مشغول حل کردن مسئله، ای اقتصادی بود با این حرف جا خورد. از، حالت قوز دار روی کاغذ در اومد و صاف نشست.
_ بله!
_ سوالم واضح بود.
مالک گیج شد.
_ یعنی چی؟!
ریما بجای جواب گفت:
_ می‌خوای بدونی تو کجای زندگی منی؟ بهت می‌گم... تو خواب شب‌های مهتابی منی، تو سراب دیدن من کنار دریایی، تو گل سرخ وسط هزار گل سفیدی، تو...
مالک که دیگه تاقت این چرت و پرت ها رو نداشت و هنوز از شوک بیرون نیومده بود دستش رو به معنای سکوت بالا آورد.
_ بسته.
ریما سکوت کرد. روحیه نرم دخترانش باعث شده بود نمه اشکی توی چشم‌هاش جمع بشه. مالک گفت:
_ من نامزد دارم... نامزد.
وقت گفتن این حرف به چشم‌های ریما نگاه نمی‌کرد. خجالت می‌کشید از ضربه به احساسات این دختر که انقدر بهش خوبی کرده بود. ریما گفت:
_ اما....
مالک بلند شد و خداحافظی کرد و به سرعت دور شد. به هیچ کدوم از دو دختر درباره این ماجرا نگفت. فرداش مالک بعد از کلاسش شرکت بود که حاج عمو خواستش. آب دهنش رو قورت داد. فکر کرد حتما قرار اخراجش کنند و با ترس به اتاق حاج عمو رفت اما خوشحال برگشت چون حاج عمو درجه بالاتری بهش داد. اون روز نامه ای از مادر سمیرا بهش رسید.
* ما رو فراموش کردی اما ما تو رو نه
فکر کردی اون پول هایی که ماهانه می فرستی جای دخترم رو می گیره؟
البته از من دیگه گله ای نیست اما برادرت دلتنگته
داره ازدواج می کنه، براش رفتیم خواستگاری، بهتر توی مراسمش باشی*
سمیرا نامه رو پایین آورد.
_ چیکار کنم!
برای خانوادش کم گذاشته بود خوب می‌دونست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #54
فرداش ریما سراغ مالک رفت. مالک هل شد.
_ چی می‌خوای؟
_ سر کلاست نمیای؟
مالک نمی‌دونست چی جواب بده.
_ آخه...
_ خواهش می‌کنم! اگه من رو نمی‌خوای نخواه اما بذار همین دوران کلاس‌ها... یا شاید بعدا توی شرکت ببینمت.
نقشه ریما این بود که مالک رو کم کم به خودش علاقمند کنه. بعد از دانشگاه مالک به خونه حاج عمو رفت. دید که حاج عمو با چندتا از دوست‌هاش پشت میز گرد وسط سالن اصلی نشسته و بازی می‌کنه. با دیدن مالک گفت:
_ بیا پسر.
رو به دوست‌هاش گفت:
_ این همه‌تون رو می‌بره.
دست خودش رو به مالک سپرد و گفت:
_ هرچی بردی نصف_ نصف.
مالک مشغول بازی شد. بعد هم پشت میز با همون مهمون‌ها مشغول خوردن غذا شد. پشت میزی که حاج عمو پسر خودش رو دعوت نکرده بود و اینطوری علاقه‌ش رو به مالک نشون داد. مالک تا عصر موند و بعد از رفتن مهمون‌ها حاج عمو که متوجه شد منصوره از لای نرده‌ها مالک رو دید میزنه پیشنهاد داد تا به سالن کوچیک خونه برن و قهوه بخورن. اونجا ازش پرسید:
_ سمیرا چطوره؟
مالک که توقع این سوال رو داشت ساده گفت:
_ خوبه، خوب‌تر هم میشه بدونه شما حالش رو پرسیدید.
_ اون اهل تفریح، محدودش نکن.
مالک پوزخند زد.
_ شما باور کردید که ما دختر و پسری در حال آشنایی برای ازدواج هستیم؟
حاج عمو عمیق نگاهش کرد و چیزی نگفت. یکم که گذشت پرسید:
_ باهم نیستید؟
مالک با بیشترین خشونتی که جرات داشت در مقابل حاج عمو نشون بده گفت:
_ خیر.
حاج عمو نفس راحتی کشید که انگار خیالش راحت‌تر شد.
_ من می‌تونم چند شبی اینجا بمونم؟
حاج عمو که می‌دونست کم کم باید مالک به زندگی جدیدش عادت کنه و از طرفی خودش هم دوست نداشت زیاد مالک با سمیرا باشه گفت:
_ فقط یک شب.
_ خواهش می‌کنم یکم بیشتر.
پیرمرد هم دوست داشت.
_ باشه، چهار شب.
مالک خوشحال شد و تشکر کرد. حاج عمو بعد از سه شب فهمید که سمیرا شب‌هایی که تنهاست با یک اکیپ از دوست‌هاش به پارک میره و دوندگی می‌کنه. به مالک گفت:
_ فردا شب وقتت تموم میشه دیگه نمی‌خوام شب اینجا ببینمت برو مراقب زنت باش.
چقدر دردناک بود واژه زنت برای مالک. حاج خانم هم که شب موندن‌های مالک رو دید متوجه ماجرا شد و به حاج عمو سرکوفت زد:
_ این پسر به کسی که فقط یک سال دوست داره با اون دختر خیانت نکرده اما تو چی!
حاج عمو جواب نداد. بجاش گفت:
_ مهناز چی شد؟
_ هیچی، قبول کرده که طلاق نگیره اما دپرسه. باید یک زن دیگه برای پسرم بگیرم.
اخم‌های حاج عمو درهم شد.
_ برای خودت بده برای عروست خوبه؟
_ من دوتا بچه بهت دادم، نازا که نبودم.
حاج عمو حرصش گرفت.
_ الله اکبر! راست میگن شما مادرها فکر می‌کنید پسرهاتون فرشته هستند؛ خوبه دیدی پسر خودت اجاقش کوره.
بعد در حالی که از شدت حرص می‌لرزید گفت:
_ و اینم بدون من هیچ‌وقت بخاطر اون چیزی که زاییدی به تو وفادار نبودم و خیانت نکردم.
و بیرون رفت. ولی بحث همون جا تموم نشد. خونه حاج عمو موندن مالک هم تموم نشد و هفته‌ای حداقل یکبار بهونه می‌کرد بمونه. خونه خودشون هم به سمیرا محل نمی‌داد. حاج خانم که دید اینطورِ سعی کرد جلوی دیدار مالک و منصوره رو بگیره تا دوباره سایه سنگین اون دوتا به زندگی‌شون برنگرده اما حاج عمو با صلاح دید خودش آزادشون می‌ذاشت. آخر سر داد و بیدادهای حاج خانم نتیجه داد و شوهرس راضی شد که مالک رو چند روزی کلا از خونه دور کنه. توی اون چند روز منصوره خودش رو به در و دیوار می‌کوبید و سراغ مالک رو می‌گرفت اما تنها جواب بهش این بود:
_ حالش خوبه!
منصوره توی اتاقش زار می‌زد و سودابه سعی داشت آرومش کنه. آخر سر حاج خانم گفت:
_ بفرسته‌ش مسافرت.
حاج عمو تصمیم گرفت منصوره رو پیش خواهرش در دانمارک بفرسته و حتی دستور داد چمدونش رو ببندن اما منصوره وارد اتاق که شد و دید چمدونش وسط زمینه با تعجب از خدمتکار پرسید:
_ چیکار می‌کنی؟
_ آقا گفتن وسایلتون رو ببندم چون می‌خوان مسافرت پیش عمه‌تون برید.
منصوره همه دردی که توی مسافرت قبلی کشیده بود رو به یاد آورد و با عصبانیت خیز برداشت. خدمتکار از این حرکتش ترسید و فکر کرد می‌خواد اون رو بزنه اما منصوره همه لوازم داخل چمدون رو به زمین ریخت و با عصبانیت گفت:
_ برو بهشون بگو منصوره هیچ‌ کجا نمیره.
وقتی دید خدمتکار همینطور ترسیده بهش زل زده سعی کرد آروم تر باشه و گفت:
_ لطفا برو.
دختر بدون مخالفتی بیرون دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #55
حاج خانم اومد و هرچی نصیحت و داد و بیدد کرد فایده نداشت.
_ دختر میگن عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی. آخه این پسره چی داره که تو بهش دل باختی؟!
حاج خانم وقتی دید حرف‌هاش فایده نداره رفت و منصوره روی زمین نشست.
نشسته‌ام‌وسط‌زندࡏަی
صبور،غمࡏަین،خسته
ادامه‌دهنده‌وادامه‌دهنده
رفت تا بخوابه مگه حالش بهتر بشه اما فایده‌ای نداشت. بلند شد و توی دستگاه ضبط برای خودش یه پادکست گذاشت و شروع به لاک زدن کرد.
گاهی وقتا لازمه زمین بخوری
تا ببینی کیا پشتتن،
کیا باعث رشدتن
کیا میرن
و کیا همه جوره می‌مونن
گاهی لازمه جوری زمین بخوری
که زخمی بشی
زخماتو باز بذاری
ببینی کیا نمک می‌پاشن؟
کیا مرهم می‌ذارن؟
کیا با تو هم دردن؟
کیا هم خود دردن!
منصوره گریه‌ش گرفت. لاک رو کنار گذاشت و شروع به آروم گریه کردن کرد. صدای آروم مرد از ضبط روی روح و روانش تاثیر می‌ذاشت.
اِی دختر ...
بدان دوست داشتن بد نیست
دوست داشته شدن هم بد نیست
این چرا و چگونه بودنش بد است ..
اینکه هر هفته عاشق یکی شوی
این هفته عاشق موی او..
هفته دیگری عاشق تیپ کس دیگر بد است‌..
دختر...
بدان قلب تو حریم شخصی تو است
نه کاروانسرای پسران...
بدان عاشقی وقت دارد...
خروس بی وقتِ عاشقی نباش ..
با عقلُ منطق عاشق شو
نه با قلب و احساس
عاشق کسی شو که شود مرد زندگیِ تو
نه یک خاطره تلخ در دفتر خاطرات جوانی ات ..
منصوره احساس می‌کرد دیگه تاقت نداره. باید با پدرش صحبت می‌کرد. باید همسر مالک میشد. باید....
مالک هم به خونه برگشت. تاقت نیاورد و خودکار و کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد. خواست نامه ای بنویسه که اگه هیچ وقت به منصوره نرسید یادگاری بهش بده.

*عزیز من،

هربار که با خودم تنها هستم، به چیز های شیرین زیادی فکر می کنم تا به تو بگویم اما وقتی با تو هستم از گفتن همه ی آن ها ناتوان می شوم.

این برای من ناراحت کننده است، بنابراین اکنون می خواهم افکارم را با این نامه به تو بگویم و این هدیه ی ویژه را از قلب و روحم به تو تقدیم می کنم.

من تو را بیش تر از هر چیزی در این دنیا دوست دارم. من به تو مثل هوایی که تنفس می کنم احتیاج دارم. من به تو مثل همه موجودات زنده ای که به آب احتیاج دارند، احتیاج دارم.

همانطور که یک کودک به مادر و پدرش احتیاج دارد… من به تو خیلی احتیاج دارم، عزیزم!

من تو را دوست دارم و دوست دارم خواهم داشت زیرا احساسات من نسبت به تو هرگز از بین نمی رود. عشق من جاودانه است، تا آخرین نفس من

من با تمام وجود و هر بار که قلبم می زند اعتراف می کنم که به تو احتیاج دارم. من روز به روز به تو احتیاج بیشتری دارم و می دانم که هیچ وقت نمی توانم بدون تو خوشحال باشم.

امروز و همیشه، من به تو احتیاج دارم که کنارم باشی. من بدون تو باید چیکار کنم؟

من به تو مثل سیاره هایی که برای ادامه ی حیات به خورشید نیاز دارند تا یک روز دیگر زندگی کنند، نیاز دارم.

تو زندگی من هستی، همه چیز من!

از ته قلبم دوستت دارم، تقدیم به عشقم*

صبح تلو تلو خوران از اتاق بیرون رفت. سمیرا که داشت صبحانه می‌خورد گفت:
_ هوشیاری؟
مالک همینطور که با چشم‌های نیمه بسته پشت میز می‌نشست گفت:
_ هوم.
_ پس چرا اینطوری هستی؟
در حالی که برای خودش قهوه می‌ریخت گفت:
_ اگه توهم ساعت سه صبح می‌خوابیدی اینطور میشدی.
سمیرا پوزخندی زد و چیزی نگفت. مالک یک تیکه کیک و قهوه خورد و بعد از خداحافظی رفت. دسر به کلاس رسید. اونجا به یکی از دخترها خبر دادن خواهرش باردار، گریه‌ش گرفت. استاد هم یک سوالاتی داد که گفت امتحان از اون‌ها میاد. چون یک قسمت کوچیک بیشتر از درس نمونده بود بیشتر حرف زدن اون هم سر ارشد و دکتری و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #56
چون جایی برای رفتن نداشت به خونه سمیرا برگشت. حالا کلید زده بود. وارد که شد سمیرا داشت با تلفن حرف می‌زد:
_ اگه آدم بودی الان با من بودی!
_...
_ آره من صلح طلبم؛ ولی جنگ بلد.
با دیدن مالک خداحافظی و قطع کرد.
_ سلام!
در حالی که گوشی رو بین انگشت‌هاش می‌فشرد گفت:
_ علیک!
_ با حاج عمو بودی؟
سمیرا سر تکون داد.
_ چرا بهش زنگ زدی؟
دروغ گفت:
_ اون زنگ زد.
_ چرا؟
باید یک جور نشون می‌داد انگار دنبال ریزآبادی نیست اگه نه همه نقشه‌هاش بهم می‌خورد.
_ می‌خواست گوشی‌م رو بگیره.
_ چرا؟ اون که گفت همه چیز مال خودت.
این قسمت رو سمیرا یادش رفته بود.
_ زنش گفته بود.
مالک فهمید که سمیرا دروغ میگه، حتی با اینکه دلیلش رو نمی‌دونست اما متوجه شد سمیرا قابل اعتماد نیست. بدون اینکه به روی خودش بیاره سمت اتاقش رفت. سمیرا متوجه نشد مالک چرا زودتر اومده اما خوشحال شد چون حوصله‌ش سر رفته بود و حرف همیشگی‌ش رو زد:
_ بریم بازار؟
مالک مخالفت نکرد. تاکسی گرفت و رفتند تا به مرکز شهر رسیدن. نیم ساعتی گشتن اما انگار سمیرا واقعا تا وقتی خودش نمی‌خواست ولخرج نبود. می‌خواست برگرده که یکی از دوست‌هاش رو توی بازار دید. به مالک گفت خودش میاد و مالک برگشت. برگشت و توی تاریکی خونه غرق شد.
مظلوم ترین موجود دنیا پسریه ک واقعا عاشق میشه.
سمیرا وقتی برگشت یک مجسمه کوچیک از حرف اول اسمش گرفته بود که روی میز تلوزیون گذاشت و وقتی دید برق اتاق مالک خاموشه به این فکر که حتما چیزی خورده و خوابیده رفت بخوابه. از اون طرف مهناز یکی دیگه از شب‌های تنهاییش رو پشت سر می‌ذاشت.
مگر مو دختر بابا نبودم
مگر مو خوش قد و بالا نبودم
مو رو دادن به یک گاو سیاهی
مگر مو لایق خوبا نبودم
منصوره هم توی تختش داشت جون می‌داد برای مالک. به دست‌هاش احتیاج داشت. دست‌هاش تنها چیزی بود که آرومش می‌کرد. برای اینکه حالش بهتر بشه رادیو روشن کرد. رادیو و پاکیست همیشه کمک حالش بود. رادیو رو روی موج ایران وصل کرد و خاطرات ازدواج دکتر شریعی رو گوش کرد. توی ذهنش مالک رو بجای دکتر می‌ذاشت.
*جوان شوریده‌احوال فروتنی که این همه تلاش کرده تا دل دختر را به دست بیاورد، در شب عقد ناگهان غیبش می‌زند. پوران‌ خانم با جزئیات از خاطره شب عقدش می‌گوید؛ زمانی‌ که عاقد می‌خواسته خطبه را بخواند، علی‌ آقا به دنبال شیرینی رفته بود و هنوز برنگشته بود. وقتی هم می‌آید، چنان ظاهر شلخته و نامناسبی دارد که پوران‌خانم رضایت نمی‌دهد آن‌ طوری با مرد زندگی‌اش پای سفره عقد بنشیند. البته مادر پوران شریعت‌رضوی که به نظر می‌رسد پیش‌بینی چنین وضعیتی را کرده، کت‌وشلوار مرتبی به دکتر شریعتی می‌دهد تا ایشان بالاخره جواز نشستن پای سفره عقد را کسب کنند.
ناگفته نمانَد که شیرینی خریدن آقای داماد هم چندان موفقیت‌آمیز نبوده و منجر به مسموم شدن چند نفر می‌شود. قصه غیبت‌های علی شریعتی در زندگی زناشویی از شب عقد شروع می‌شود و تا همیشه ادامه پیدا می‌کند. البته اندک روزها و شب‌های حضور او با خاطرات دلنشینی همراه بوده که هنوز در خاطر این زن مانده است.*
خاطره تموم شد اما حواس منصوره هنوز از مالک پرت نشده بود.
محبوبِ من...
شما که می‌خندید،
شقـایق ها باز می‌شوند!
مهتاب خودش را می‌گستراند؛
و مـاه بالا می‌آید.
" محمدصالح علاء "
مالک هم به تدریج داشت با اخلاقات سمیرا بیشتر آشنا میشد.
ساده به نظر میان ولی بدجور هفت خطن اقای قاضی!
از اون‌هایی بود که پیشش ساکت هم که بودی فکرت رو قضاوت می‌کرد. سمیرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #57
پارت شصت

شروع به یاد گرفتن نقاشی کرد و وقت‌هایی هم که خونه بود آهنگ گوش می‌داد و نقاشی می‌کرد. یکی از آهنگ‌هایی که اون روزها خیلی براش جذاب بود، این بود.

دیدم به خواب وقت سحر
شهزاده‌ای زرین کمر
نشسته بر اسب سفید
می‌رود از کوه و کمر
می‌رفت و آتش به دلم می‌زد نگاهش
می‌رفت و دیدم که بود چشمم به راهش
ترسم دلم رسوا شود
دریا شود این دو چشم پر آبم
تا آن‌که در بیداری‌ام پیدا شود آن‌که آمد به خوابم
شهزاده رویای من شاید تویی
آن‌کس که روزی در برم آید تویی
از خواب نوشین ناگه پریدم
دردا که دیگر او را ندیدم به‌خدا
جانم رسیده از غصه بر لب
بس آه سوزان از دل کشیدم به‌خدا
مالک که می‌اومد و می‌دید سمیرا سر خودش رو پر کرده مزاحمش نمیشد و غذا درست می‌کرد و بعد به استخر مجتمع برای شنا می‌رفت. منصوره هم که نیومدن مالک داغونش کرده بود برای بهتر شدنش به طور افراطی دیسکو می‌رفت و می‌رقصید. اما...
دلتنگی بوی موهات
با همه ی دلتنگی ها
فرق دارد.
عباس_معروفی
مهناز هم توی خونه‌ش به مرگ تدریجی دچار شده بود و از زمین و زمان شاکی بود.
حرف ها ، ناخالص
عشق ها ، پوشالی
محبت ها ، قلابی
خوبی ها ، تظاهر
دیدارها ، تفاخر
قضاوتها ، بدون عدل
شعارها ، بدون عمل
صورتها ، پررنگ
سیرت ها ، کم رنگ
و.......
کاش یکی بود که به ناصر می‌گفت:
از بین آدمای زندگیتون،
دل‌نازکا رو بیشتر دوسشون داشته باشید.
بیشتر هوای اونایی که دلشون
قد گنجیشکه رو داشته باشید.
همونا که زود میرنجن و به روت میارن
ازت رنجیدن.
ولی زودم میبخشنت و یادشون میره
چی شده.
همونا که زود عصبانی میشن و
از کوره درمیرن و زودم آروم میشن
و باز بهت لبخند میزنن.
دل‌نازکا هیچوقت آدمای ترسناکی نیستن! هیچ‌وقت ناامنت نمیکنن!
چون دلِ اینکه کینه ازت بگیرن و
بشینن نقشه برات بکشن ندارن!
دل نازکا هیچوقت زمین نمیزننت!
قدرِ اونا که دلشون زلالِ آبه و
چشاشون آینه بدونید.
فرشته‌های پاک و مهربون زندگی‌ان
کسایی که با چند دهه سن و سر و شکل
آدم بزرگا، هنوز قلبِ یه بچه دوساله تو سینه‌شون میتپه...
‌‌‌‌‌حاج خانم هم حال بهتری نداشت. باورش نمیشد اینطور از هادی رکب خورده. هنوز هم نمی‌تونست با قضیه کنار بیاد.
بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلـم بـود کـه دلـدار تـو بـاشم
واي بر من که ندانستم از اول
روزي آيد که دل آزار تو باشم
فروغ_فرخزاد
حاج عمو هم مجبور بود توی اتاقش تنها بخوابه و برای اینکه آرامش بگیره شمعی روشن می‌کرد تا بوش اضطراب رو ازش دور کنه اما مگه فایده داشت؟ ناصر هم برعکس اینکه همه فکر می‌کردن دیسکو و کاباره میره اما به کتابخونه ای می‌رفت و مثل دخترها کتاب عاشقانه می‌خوند. دلیل این کارش هم این بود که مشاوری که یواشکی رفته بود برای بهتر شدن احساساتش و درک بیشتر زن‌ها این پیشنهاد رو بهشون داده بود.

***فلش بک به آینده***
میثم سوار به متور منتظر ایستاده بود. به در شرکت زل زده بود. چیزی نگذشت که در باز شد و مالک بیرون اومد. پشت سر مالک یک دختر بیرون اومد. میثم به دختر توجه نکرد چون همه فکر و ذهنش این بود که پدرش تقصیرکار فرار ناصر هست یا نه. مائده خیلی ناراحت بود. مالک پست فرمون نشست و اون دختر هم سمت کمک راننده. میثم اول جا خورد بعد با خودش فکر کرد لابد منشی شرکت و مالک به خونه‌ش می‌رسونش. اما چون متوجه بودن مالک با منصوره شده بود نمی‌تونست خیلی خوشبین باشه.
ماشین که حرکت کرد دنبالش راه افتاد اما اینبار نه برای اطلاع پیدا از کارهای مالک و ناصر بلکه برای مادرش. می‌دید که دختر بعضی وقت‌ها دستش رو از ماشین بیرون میاره و بعضی وقت‌ها به سمت مالک خم میشه. انقدر دختر رو دنبال کرد تا به دم یک خونه رسیدن. آپارتمان خوبی بود. دختر پیاده شد و با حرکت ماشین میثم خیالش راحت شد. اما وقتی مالک ماشین رو جلوتر پارک کرد و پیاده شد دنیای روی سر میثم خراب شد. اون حتی ماجرای منصوره رو هم هنوز باور نکرده بود اما الان...
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #58
***فلش بک به گذشته***

دو ماه از طلاق سمیرا و حاج عمو می‌گذشت و حاج خانم به اصرار همسرش قبول کرد که مالک و منصوره رو تدریجی دور کنه. مالک دو مدرک تجاری گرفته بود و ریما دیگه حرف‌های قبلی رو پیش نیاورد.
دستم از هر چه هست کوتاه است ...
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو اِی شاهِ گوش ماهی‌ها ...
دل اگر نیست، درد و دل دارم
چشم وا کردم از تو بنویسم ...
لای در باز و باد می‌آمد
از مسیری که رفته بودی داشت ...
موجی از انجماد می‌آمد
یک روز که مالک برگشت دید سمیرا داره دم در با یک پسری صحبت می‌کنه. ایستاد تا هردو به آپارتمانشون برگردن بعد وارد شد و بدون مقدمه از سمیرا پرسید:
_ کی بود؟
سمیرا که متوجه شد مالک پسرِ رو دیده با لحن خشکی جواب داد:
_ پسر همسایه.
_ چی می‌خواست؟
یکم مکث کرد بعد در حالی که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
_ همون چیزی که همه می‌خوان.
مالک اول متوجه نشد و بعد از اینکه فهمید به اون سمت رفت.
_ تو چی جواب دادی؟
_ گفتم توی رابطه‌م.
خودش رو با ظرف شستن مشغول کرد اما مالک همچنان می پرسید:
_ با کی؟
سمیرا کم کم داشت عصبانی میشد. گفت:
_ با همونی که همخونه‌م.
مالک مدت کوتاهی سکوت کرد بعد گفت:
_ دوباره مزاحمت شد به خودم بگو.
_ چرا مگه تو چیکارمی؟
مالک چند ثانیه نگاهش کرد بعد با حاضر جوابی، گفت:
_ همخونه‌ت.
و به اتاقش رفت تا لباس عوض کنه. سمیرا هم به اتاقش رفت. قلم رو برداشت و شاید اتفاقی شروع به کشیدن تصویر مالک کرد. شب دوباره با مالک رفتن خرید. اینبار چون سمیرا یک دستبند چرم می‌خواست بگیره. مدل‌های مختلف رو می، دیذ و حتی از مالک نظر خواست. مالک جلو اومد و نگاهی به دستبندها انداخت و گفت:
_ نمی‌دونم اما بنظر این بهتر.
سمیرا به دستبند انتخابی مالک نگاه کرد و بنظرش خوب اومد. همون رو با پول‌هایی که ریزآبادی بهش داد خرید. قبل از برگشتن مالک دوتا بستنی خرید تا در حال راه رفتن بخورن. به خونه که رسیدن سمیرا به آشپزخونه رفت. مالک که دیده بود جدیدا سمیرا جز ساعت غذا به آشپزخونه میره دنبالش رفت و دید داره مربا درست می‌کنه.
_ واقعا این کارها رو بلدی؟
_ مگه فکر کردی یک دختر بالا شهری تیتیش مامانی ام؟
بعد ادامه داد:
_ من احتمالا امشب برم کاباره، مشکلی نداری که؟
_ اونجا هم کار می‌کنی؟
سمیرا جوابی نداد. مالک با خودش فکر نکنه سمیرا... سعی کرد این رو از ذهن خودش دور کنه.
_ نرو.
سمیرا با تعجب نگاهش کرد.
_ چرا؟
مالک نمی‌دونست چه دلیلی داره. بالاخره به ذهنش رسید.
_ بیا باهم بریم شهربازی.
در اصل نمی‌خواست این دختر به راه خلاف بره. سمیرا خندش گرفت.
_ بچه شدی؟
_ دختر ها دوست دارن.
از دهن سمیرا پرید.
_ باید برم، قرار مهمی دارم.
خودش متوجه نشد چه گافی داده اما مالک فهمید که با حاج عمو قرار داره. منصوره هم توی عذاب بود. مادرش چند وقتی بود توی خودش بود و منصوره نمی‌دونست چرا. ناصر هم کم می‌اومد و وقتی منصوره رو می‌دید داد و بیداد راه می‌انداخت. حاج عمو هم که کلا توی کتاب‌خونه‌ش بود و هر دو روز یکبار به مدت یک ساعت حق داشت مالک رو ببینه. توی این اوضاع و احوال خانواده دایی‌ش، برای خواستگاری اومدن. منصوره از وقتی شنید خانواده دایی‌ش دارن میان در اتاقش رو قفل کرد و نیاز به ذکر نیست که چه تلاش‌هایی شد تا در باز بشه و نشد.
بالاخره خانواده دایی که بهشون برخورده بود بعد از سه روز رفتن و منصوره از پشت در به ناله و نفرین‌های مادرش گوش می‌داد. حاج خانم از شدت عصبانیت گفت:
_ این که نمی‌خواد خانواده من رو ببینه پس من هم نمی‌خوام عشقش رو ببینه.
به مالک دستور داد لوازمش رو جمع کنه و به خونه سمیرا بره. مالک با ناراحتی لوازمش رو جمع کرد. مقدار زیادی کتاب، چند عدد لباس و هدیه‌های منصوره. سمیرا که خبر نداشت مالک بیرون شده با دیدن اون با وسایل دهنش باز موند.
_ چه خبره؟!
مالک بدون توجه وسایلش رو برداشت و به اتاقش رفت. سمیرا پشت سرش راه افتاد.
_ هوی با توام چه خبر؟
مالک کلافه به سمتش برگشت.
_ من رو بیرون کردن، می‌فمی، بیرونم کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #59
و بعد مشغول چیندن لوازمش شد. ماه سوم طلاق هم تموم شد و مالک با امید بیشتری درس‌های تجاری رو آموزش می‌دید اما هیچ‌وقت نفهمید که سمیرا اون رو به حاج عمو لو داد و اون چهار نفری که به شرکت ریما رفته بودن و تهدیدش کرده بودن که حق نداره نیروی اون‌ها رو بدزده از طرف حاج عمو بود. چون بعدش ریما حتی جواب سلام مالک رو نمی‌داد. اونجا سعی کرد دنبال راحلی بگرده و برای این کار از سمیرا کمک می‌خواست و فقط چیزی که اوضاع رو بدتر می‌کرد بدست می‌آورد. بالاخره یک روز حاج عمو گفت:
_ یک پولی بهت میدم برو و برای خودت و سمیرا حلقه انتخاب کن.
مالک با عصبانیت از دفتر بیرون رفت و تا آخر از کار چیزی نفهمید. شب به سمیرا که گفت، سمیرا گفت:
_ خوب چرا عصبانی میشی؟ اگه با منصوره تونستی ازدواج کنی من حلقه رو میدم تو به منصوره بده توهم حلقه رو به من بده که به کسی که بعدها وارد زندگی‌م میشه بدم.
مالک آروم‌تر میشه و برای خرید به بازار میرن. هرچند مالک تمام مدت به یاد اینکه می‌تونست با منصوره اینجا باشه و ترس از هیچ‌کاری نتوانستند کردن دمغ بود. دو انگشتر گرفتن که باهم ست نباشه و بعد از خوردن بستنی در سکوت به خونه برگشتند. از روز بعد مالک اجازه پیدا کرد تا هرگقدر دوست داره زمان با منصوره بگذرونه. این برای هردوشون عجیب بود اما مالک که می‌دونست امکان دادن این آزادی چیه حالش هر روز از دیروز بدتر بود. حاج عمو حواسش دورادور به اون دو عاشق بود اما تا حدی گذاشتن تا آخرین روزهای عاشقی رو خوش بگذرونند. مالک روز به روز لاغرتر می‌شد و منصوره فربه‌تر. بالاخره یک روز حاج عمو خواستش.
_ یک خونه توی تهران براتون گرفتم سیصد متر، ویلایی و چهار خوابه. گرفتم که هرچی بچه آوردید جا بشه. درجه‌ت هم توی شرکت بالا می‌برم. یک هدیه خوب هم به عنوان هدیه عروسی میدم اما دیگه از، اون پول ماهانه که به سمیرا می‌دادم خبری نیست. فردا میریم یک مسجد توی همین شهر عقدتون می، کنیم.
- به منصوره... منصوره خانم بگم؟
حاج عمو چندبار با دستش روی میز ضربه زد.
- هر وقت اولین رابطه‌تون رو انجام دادید بعد.
اشک توی چشم‌های مالک حلقه زد اما خودش رو کنترل کرد. زمزمه کرد:
- این نامردی!
- چی گفتی؟
جرات نکرد بلند بگه.
- هیچی آقا.
با دست اشاره کرد می‌تونی بری. تا شب مالک توی اتاق اشک می‌ریخت. کاش یک دوست یا عزیزی داشت که می‌تونست باهاش درد و دل کنه. آخر سر تصمیمی گرفت. سوار ماشین شد و به سمت خونه سمیرا راه افتاد. احساس می‌کرد این زن وحشی می‌تونست حرفش رو بفهمه. به خونه‌ که رسید از کلیدی که حاج عمو بهش داده بود استفاده کرد و وارد شد.
_ سمیرا!
برق‌ها خاموش بود پس حدس زد که خوابیده. نمی‌دونست داخل بره یا نه اما بالاخره با خودش فکر کرد این موقع شب که نمی‌شه برگشت پس حداقل داخل بره و توی همون اتاق بخوابه‌. در رو آروم پشت سرش بست. خونه با نور کم چراغ روی دیوار روشن بود. به سختی جلوی پاش رو دید و به اتاق رسید. می‌خواست داخل بره که احساس کرد صدای گریه‌ای از اتاق رو به رویی می‌شنوه.
- سمیرا خانم!
صدای گریه قطع شد و جواب ترسیده‌ای اومد:
- کی اونجاست؟!
به سمت در رو به رویی رفت.
- مالکم.
- بیا داخل.
در رو هل داد و داخل رفت. یک چراغ خواب پرتقالی رنگ روشن بود که سمیرا رو با صورت خیس، ریمل ریخته شده و لباس دکلته آبی نشون می‌داد. دلش برای این دختر هم سوخت.
- خوبی؟
- اگه خودت می‌تونی در این حال خوب باشی من هم خوبم.
به اون سمت رفت.
- تو می‌تونستی قبول نکنی.
سمیرا دستمالی برداشت و سرگرم پاک کردن اشک‌هاش شد.
_ ریزآبادی من رو از اوج به زیر کشوند. تا ازش انتقام نگیرم کنار نمیرم.
- یعنی قصدت از ازدواج با من اینِ؟
با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد.
- تو قصدت از ازدواج با من چیه؟ هه! یادم نمیاد تو قصد نداشتی.
مالک طعنه رو به دل نگرفت.
- آره اما... می‌خوام خوشبخت بشم.
خودش هم نفهمید چرا این حرف رو زد. سمیرا به سمتش برگشت.
- با من؟
- انگار باید با تو باشه دیگه.
هیچ کدوم برای از بین بردن تماس چشمی و سکوت تلاش نکردن. مدتی طول کشید تا مالک گفت:
- اگه واقعا می‌خوای با من زندگی شروع کنی فردا توی محضر حاضر شو. من رو دوباره قربانی نکن. اگه می‌خوای با من زندگی کنی باید قولی بهم بدیم. مهم‌ترین چیز وفاداریِ. این رو داشته باشیم.
یکم به سمیرای درحال فکر نگاه کرد بعد گفت:
_ تا من بساط قهوه رو آماده کنم توهم لباس عوض کن صورتت رو بشور بیرون بیا.
تا صبح سعی داشتن با حرف‌های عجیب و غریب حواسشون رو پرت کنند. هرچند که درباره آینده، شون هم زیاد صحبت کردن. صبح مالک نگاهی به لباس‌های معمولی خودش انداخت و پرسید:
- عوض کنم؟
سمیرا که به سمت اتاقش برای تعویض لباس می‌رفت گفت:
- نیازی نیست.
وارد اتاقش شد و با دلی پر درد کمد رو گشت. یک لباس آستین سرب نارنجی که از کمر به پایین تنگ میشد با بالاتنه گشاد و شلوار جین مشکی پوشید. موهاش رو دم اسبی جمع کرد و گل سری بهش زد. چون می‌دونست مهناز و حاج خانم شاهدهای عقد هستند هرچی طلا داشت به سر و گردن انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #60
صورتش رو کرم و پنکیک زد و با رژ لب قهوه‌ای و رژگونه شکلاتی به خودش جلا داد. خط چشم، ریمل و سایه صدفی زد و بیرون رفت.
_ بریم.
مالک با همون تیشرت و شلوار دنبالش رفت. ریزآبادی ماشین خودش رو داد تا اون‌ها به محضر بیان و خودش با ماشین ناصر اومد. مالک پرسید:
_ واقعا می‌خوای با من ازدواج کنی؟ آره، اما اگه اونجا چیز دیگه‌ای گفتم بدون برای حرص دادن اون زنکه‌ست.
مالک خنده آرومی کرد و چیزی نگفت. به مسجد رسیدن. ماشین رو پارک کرد و چند دقیقه‌ای به مسجد خیره موند. سمیرا وقتی دید مالک قصد پیاده شدن نداره در رو باز کرد و گفت:
- فقط در نری.
شال مشکی انداخت و پیاده شد و به سمت مسجد رفت. وارد حیاط که شد حاج عمو و حاج خانم رو دید. با لودگی به سمتشون رفت و کشیده گفت:
- حاج خانم!
- سمیرا جان! چه تیپ معمولی زدی عزیزم مگه تو عروس نیستی؟
سمیرا نگاهی به لبخند الکی روی لب زن کرد و با همون بیخیالی گفت:
- زن بیوه علاقه به عقد دوباره نداره. خدا رو شکر عقد اولم خیلی خوش گذشت جای شما واقعا خالی بود. چه عقدی، چه شبی!
به چشم غره‌های حاج عمو اهمیت نداد و حاج خانم هم داشت از عصبانیت کبود می‌شد اما سعی کرد خونسردی‌ش رو حفظ کنه.
- این‌ها رو به موقع برای همسر عزیزت تعریف کن.
به عقب نگاه کرد که مالک داشت می‌اومد.
- حتما می‌گم.
و به سمت داخل مسجد راه افتاد. روحانی باهاش سلام و احوال پرسی و راهنماییش کرد. داخل یک غرفه روی صندلی کنار میز نشست. مالک کنار ایستاد تا بزرگ‌ترها وارد بشن. با اشاره ریزآبادی کنار سمیرا می‌شینه. سمیرا نگاهش نمی‌کنه. حاج آقا می‌پرسید:
- عروس و داماد شما هستید؟
- بله!
با حالت عادی پرسید:
- دوشیزه؟
ابرویی به معنای نه بالا می‌ندازه و در حالی که مستقیم به همسر قبلی‌ش خیره شده می‌گه:
- نوچ، بیوه.
- عده‌تون تموم شده؟
حاج خانم مدارک رو تحویل می‌ده.
- شاهدها؟
- ما هستیم.
مهناز و ناصر هم بی‌صدا کناری نشسته بودند.
- شما چیکار عروس و داماد می‌شین؟
سمیرا خنده تمسخر آمیزی می‌کنه و مالک که توی حال و هوای خودش رو آهی می‌کشه. حاج آقا با نگاهی به شناسنامه و صیغه نامه قبلی دهنش از تعجب باز می‌مونه اما خودش رو کنترل کرد.
- شروع کنم؟
و به سمیرا نگاه می‌کنه.
- شما راضی هستید؟
- بله.
حاج خانم می‌گه:
- حیف که کسی رو نیاوردم قند روی سرت بسابه.
- شما خیلی نگران من هستید حاج خانم. از کجا معلوم. شاید این عقد هم زود بهم بخوره و من به زندگی قبلیم برگردم.
پوزخند زد.
- تو زیادی خودت رو بالا می‌بینی. تو لایق همون منشی شرکت بودنی.
- و شما هم لایق اینکه شوهرتون آپارتمان جداگانه داشته باشه.
پیرمرد برای اولین بار به حرف اومد:
- حواست به صحبت کردنت باشه.
ادایی براش در آورد و منتظر موند. عاقد در حالی که دوست داشت سریع تموم بشه شروع به گفتن کرد. وقت گفتن مهریه حاج عمو مهریه رو روی میز گذاشت. سمیرا بی توجه دفعه اول گفت:
- بله.
بعد از بله گرفتن به همین‌ شکل از مالک و امضاهای مورد نیاز حاج آقا از خدا خواسته صلواتی فرستاد و بلند شد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت. حاج خانم هم بلند شد و زیر چشمی به ریزآبادی نگاه کرد. اون هم بلند شد و رو به مالک گفت:
- می‌خوام بعد از دو سه ماه توی ایران منصوره رو به پاریس بفرستم پس تو همین امروز باید خبر ازدواجت رو بهش بدی.
مالک سرش پایین بود. سمیرا مهریه‌ش رو برداشت.
- برو خبر رو به سمیرا بده و لوازمت رو بردار بیا خونه.
وقتی دید مالک بلند نمی‌شه با دست ضربه اطمینان دهنده‌ای به شونه‌ش زد.
- تو می‌تونی!
***
اون روز دنیا روی سر منصوره خراب شد.
- من ازدواج کردم.
ناباور خندید مگه مالک هم باهاش بخنده اما همچین اتفاقی نیفتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
224
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
256

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین