. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #71
آرایشگر روی صورت سمیرا کار می کرد. عروس عصبانی گفت:
_ اگه آرایشم بد بشه پاکش می کنم ها.
آرایشگر کلافه نگاهش کرد.
_ حالا بیا من رو بخور.
مطمئنا سمیرا قصد خوردنش رو نداشت. سمیه بالا اومد.
_ ماشاالله! ماشاالله مثل ماه شدی!
سمیرا برای اینکه دل مادرش رو نشکنه لبخند کوچیکی زد. آرایشگر گفت:
_ حالا خیلی مونده، ببین چی از دخترت درست می کنم.
خود سمیه هم لباس بلند و سفید رنگ ساده ای پوشیده بود و با آرایش غلیظ سنش کمتر از واقعیت میزد.
_ مامان غذا برام آوردید؟
_ آره عزیزم الان میارم.
چند ساعت بعد کار سمیرا تموم شد.
_ ببین خوبه؟ گریم کمی برات کردم چون صورت صاف و پوستت شفافه.
سمیرا به آینه نگاه کرد. صورتش بی نقص تر از همیشه شده بود و با رژ لب بنفش لب هاش رو قلوه ای کرده بود. رژ گونه ارغوانی و سایه مشکی_ ارغوانی با لنز سبز.
_ واقعا کارت خوبه!
بعد بلند شد و ایستاد و با چند قدم عقب رفتن خودش رو توی آینه دید. لباس عروس با دامن پر کار و پفی، آستین های حریر پرکار استخونی رنگ. کفش های سفید پرکاری هم پوشیده بود و موهای مشکیش رو طرح آزاد کار کرده بود و تاج زده بود. همون موقع اطلاع دادن:
_ داماد اومد.
با کمک مادرش به سمت پله ها رفتن. داماد پشت به در پایین پله ها ایستاده بود و فیلمبردار هم آماده باش بود. با قدم های آهسته پایین رفت. راه رفتن با اون دامن واقعا براش سخت بود و پایین رفتن از پله وحشتناک بود. با یک دستش دامن رو گرفت بود و با هر قدم به جلو پرتش می کرد ولی باز هم راه رفتن باهاش ساده نبود. پشت مالک ایستاد. فیلم بردار از رو به رو اشاره می کرد که چیکار باید بکنی. اشاره کرد دستت رو روی شونه داماد بذار. دست سفید و انگشت های کشیده ش با لاک مسی رنگ رو روی شونه داماد گذاشت.
مالک برگشت و به سمیرا نگاه کرد. هر دو خیره بهم شدن. مالک با اون کت و شلوار دودی، جلیقه ستش و پیراهن دودی. هر دو مدتی بهم خیره موندن اما نه از روی شیفتگی بلکه ذهنشون درگیر بود. مالک به مهنازی فکر می کرد که نیست و سمیرا به اینکه چند سال دیگه مالک باید کتو شلوار برند بپوشه.
_ عروس داماد عاشق بریم برای سکانس بدی؟
سمیرا همینطور که به مالک نگاه کرد پوزخند زد اما مالک حتی حال تمسخر این توصیف رو نداشت. بیرون رفتن. حاج عمو ماشین خودش رو بهشون داده بود. فیلم بردار گفت:
_ آقا داماد در رو برای عروس باز کنید و کمک کنید بشینه.
خودش فیلم رو شروع کرد. سمیرا اول با کمک مادرش شنلی روی سرش انداخت و بعد دستس رو توی دست های یخ مالک گذاشت. وقتی نشست مالک در حالی که دقت می کرد لباس عروس بیرون نباشه در رو بست و خودش هم اونور نشست. حرکت که کردن سمیرا گفت:
_ نمی‌خوای درباره زیبایی خانمت نظری بدی؟
_ زیبایی تو خدایی نیست، شیطانیِ؛ جز در راه شیطان هم استفاده نشده.
سمیرا عصبانی نگاهش کرد.
_ یکبار دیگه...
اما خودش سکوت کرد. مالک رو حسابی کلافه میدید و می‌دونست مثل گربه ای که کنار دیوار گیر افتاده باشه برای نجات خودش هرکاری می کنه پس نخواست اون رو مجبور به مقاومت کنه. هنوز باهاش کار داشت. سعی کرد جوری که نبود مهربون باشه پس دستش رو دراز کرد و روی دست مالک گذاشت. مالک محلش نداد و این حرکت رو دلبری حساب کرد اما حرف‌های سمیرا نرمش کرد:
_ سعی می‌کنم درکت کنم، هرچند که توی موقعیت تو نبودم. بد و بی‌گناه ضربه خوردی. می‌دونم هیچ‌وقت نمی‌تونی منصوره رو فراموش کنی و واقعا هم حق داری. من نمی‌خوام مجبورت به این کار کنم اما بهت قول میدم تا وقتی که داغت قابل تحمل تر نشده کنارت باشم.
مالک برگشت و به سمیرا نگاه کرد. باورش نمیشد این زن این رو بگه. سمیرا بهش لبخند اطمینان بخشی زد و توی ذهن مالک در یک لحظه این گذشت که چه خوشگل شده. به سالن که رسیدن فیلم بردار سریع پیاده شد و جلو اومد. با اشاره دستش مالک پیاده شد و در رو برای سمیرا باز کرد. دستش رو گرفت و سمیرا بیرون اومد. دستش رو گرفت و باهم به سمت در سالن رفتن. در رو که باز کردن صدای هلهله بلند شد. حال مالک داشت بد میشد. چی سرش اومده بود؟
با اینکه اون دست سمیرا رو گرفته بود اما در اصل سمیرا بود که بزور داشت به سمت جایگاه عروس و داماد می‌بردش. به جایگاه اصلی که رسیدن مالک روی صندلی افتاد و سمیرا نشست. هنوز توی بهت بود و گیج به دور و بر نگاه می‌کرد. یعنی همه این ها کابوس بود؟!
بین این ماه‌های هرجایی ...
ماهِ من در محاق می‌افتد
قصه در خانه پیش می‌آید ...
اتفاق از اتاق می‌افتد
در اتاقی که پیش از این‌ها ...
در سرت فکر و ذکرِ رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی‌هاش ...
پشتِ پاهات آرزو می‌کاشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #72
کم کم مالک تونست چهره اقوامش رو توی جمع تشخیص بده. اقوامی که سال‌ها بود ندیده بود. سمیرا نگاهش به جشن بود. با اینکه حاج عمو پول مراسم رو داده بود اما انقدر بود که یک مراسم خیلی ساده برگذار کرده بودن. اما همون مراسم ساده هم چشم حسودها رو در آورده بود. اقوام مالک بهم می‌گفتن:
_ خاک به سر پسرهای ما! این پسر فقط چون درس خون بود ریزآبادی با خودش به شهر بردش و حالا هم زنی به این خوشگلی نصیبش شده.
_ حتی شنیدم مراسمش هم ریز آبادی براش گرفته.
با همه این‌ها عروس و داماد در آرامش نشسته بودن تا اینکه سمیه اومد و گفت:
_ بیان وسط برقصین.
سمیه که رفت مالک به سمیرا گفت:
_ من عمرا بیام ها.
سمیرا گفت:
_ یاالله بلند شو.
و خودش بلند شد و وسط رفت. مالک ناچارن همراهش رفت و رو به روش ایستاد. سمیرا شروع به رقص کرد و مهارت قابل توجه ای داشت اما مالک که احساس می کرد چشم هاش تار می‌بینه اهمیتی به رقص سمیرا نمی داد. دختر با لبخند به سمتش رفت و در حالی که حرص توی صداش از نگاه دیگران به چهره ش مشخص نبود گفت:
_ مگه نگفتن وقت رقص عروس و دامادِ؟
مالک فهمید که چاره دیگه ای نداره. سعی داشت با تکون دادن میزون دست هاش ادای رقص رو در بیاره. کم کم سردردش بیشتر شد و وقتی وسط رقص مجبور شد چندبار جاش رو با سمیرا عوض، کنه یا به عبارتی بهتر بچرخه سر گیجه و تاری چشمش بدتر و بدتر شد... تا جایی که احساس کرد از جهان پیرامون فقط سایه تاری می‌بینه و یکدفعه روی زمین به حالت نشسته افتاد. همه هل شدن و گروهی به سمتش اومدن. مادر بزرگ پدریش که بعد از دو سال می دیدش یک لیوان آب براش آورد و مالک بعد از خوردنش به سمیه که حالش رو می‌پرسید گفت:
_ خوبم، خوبم!
چشمش به نگاه عصبانی سمیرا افتاد. چقدر از این زن می‌ترسید. یکم هر دو نشستن تا حال داماد بهتر شد و بعد نوبت رقص تک عروس خانم برای آقا داماد شد. سمیرا در حالی که هنوز از اتفاق قبلی کلافه بود وسط تالار ایستاد و مالک روی صندلی که براش رو به روی عروس گذاشته بودن نشست و قصد داشت با نگاه کردن به سمیرا دلخوری چند دقیقه پیش رو جبران کنه؛ اما دست خودش نبود که ذهنش جایی دور از این تالار توی اتاقی تاریک بود. درحالی که همه محو رقص عروس بودن مالک محو از صفحه مکان خودش بود. دوباره که رفتن نشستن همه باهم خوندن:
_ دست دست دست داماد مرخص! دست دست دست داماد مرخص!
مالک از خدا خواسته بلند شد و به سمت درب خروجی رفت. خارج که شد یکی از خدمه بهش قسمت مردها رو نشون داد. وارد اون قسمت که شد سر گیجش بیشتر شد. چهار نفر جلوی در به استقبال داماد ایستاده بودن. سعید و دایی بزرگش، پسری که مالک دیر شناختش اما وقتی شناخت سرگیجش بیشتر شد. پسری پونزده ساله، بچه پدرش از همسر دومش. بچه پدرش از زنی که بعد از مرگ مادرش با پدرش ازدواج کرده بود. برادری که تا سه سال قبل که پدرش فوت کرد هر دو ماه یکبار می‌دیدش و از اون موقع تا الان پنج با دیده بودش.
با همه این ها انقدر فرق کرده بود که انگار ده ساله ندیدش. کنار برادرش شوهر خاله ش ایستاده بود و این دو مرد نزدیک ترین مردهای خانواده مالک بودن. اول با سعید روبوسی کرد که توی اون کت و شلوار شیری محشر شده بود و از لحاظ روحی هم احساس می‌کرد توی هواست. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد سمیرا همسری به این خوبی پیدا کنه. بعد با دایی سمیرا روبوسی سردی کرد و بعد رو به روی برادرش ایستاد. هر دو با دشمنی بهم نگاه کردن. هیچ‌وقت رابطه ش با خانواده همسر دوم پدرش خوب نشد. حتی با گوش های خودش شنیده بود که اون زن گفته بود:
_ چرا ریز آبادی فقط مالک رو با خودش به تهران برده؟ مگه مهدی و مریم بچه های تو نیستن؟ بگو یا این دوتا رو هم ببره یا مالک رو بر می گردونی.
این تهدیدها باعث شده بود مالک تا چند ماه ترس از برگشت داشته باشه. جلوی چشم های منتظر دیگران باهم روبوسی کردم و به سمت شوهر خاله ش رفت. این مرد تنها مرد خانواده بود که برای مالک با ارزش بود. همدیگه رو بغل کردن. مرد دم گوشش گفت:
_ مبارکت باش پسرم!
مالک به خودش فشردش و لرزش کوچیکی بدنش رو گرفت. همه باهم داخل رفتن. سرگیجش کمتر شده بود و بدون دقت در مهمون ها سلام می کرد و لبخند زورکی میزد. به جایگاه داماد که رسید با خیال راحت نشست. از شر مهمون ها راحت شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #73
مردی اومد و شروع به جوک گفتن کرد که بعضی وقت ها نمیچه لبخند خسته ای روی لب داماد هم می‌آورد:
‏کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت :
...غرور ، دروغ ، عشق
چرا که انسان با غرور می‌تازد
با دروغ می‌بازد
و با عشق می‌غازد
این آخری رو نتونستم جمع و جورش کنم، ببخشید دیگه
***
قیافه ام برای عکاسی فقط از یک زاویه خوب بنظر میرسه...
تو اون زاویه هم که وایمیستم طرف میگه چرا پشتتو به دوربین کردی؟
***
طرف میره موبایل فروشی میگه: بزرگترین سایز گوشی رو میخام
ازش میپرسن بخاطر با کلاس بودنش میخای؟
طرف میگه : نه میخوام از سوراخ توالت نره پایین.
***
ما که هرکاری کردیم راننده ها بین خطوط حرکت نکردن. به نظر باید خطوط رو یکجور طراحی کنن که خودشون بین ماشینا حرکت کنند.
اون مرد که رفت گروهی اومدن و آهنگ محلی زدن. مهمون ها هم وسط ریختن. دو_ سه نفری به سمت مالک رفتن تا بلندش کنند اما اون بلند نشد و سعید هم که فکر می‌کرد بخاطر سر گیجشِ. چند دقیقه بعد یکی از خدمه آقا اومد و دم گوشش گفت:
_ برید قسمت خانم‌ها.
با ناراحتی به قسمت خانم‌ها رفت. دوباره براش هلهله کردن. متوجه بود که از خانواده ریزآبادی‌ها کسی نیومده. نوبت رقص شاباش عروس و داماد بود. اینبار کسی به مالک برای رقص گیر داد و اون فقط دست میزد و پول رو می‌گرفت اما اینبار یکم متوجه رقص قشنگ سمیرا شد اما لذتی نبرد و توی دلش گفت: وقتی این رقص رو برای کارهای کثیف استفاده می‌کرده چه فایده!
بعد نوبت هدیه‌ها شد. مادر عروس به سختی یک دستبند طلا به عروس و انگشتر عقیق به داماد تونست بده سعید هم یک زنجیر طلا به عروس و دستبند نقره به داماد داد. بقیه مراسم هدیه ها هم مالک بیشتر قوم و خویشش رو دید که جوری ذوق داشتن انگار تمام این سال‌ها همدم این پسرک یتیم بودن. در آخر قرار شد برای شام برن. روی میزها برای مهمون‌ها شام چیده شد اما عروس و داماد به طبقه بالا برای شام رفتن. سمیرا با خیال راحت نشست و کفش‌های پاشنه بلندش رو از پاش در آورد.
_ آخیش راحت شدم.
مالک به میز غذا چشم دوخت. قیمه.
_ شب مضخرفی بود!
سمیرا هم باهاش موافق بود. هر دو شروع به خوردن کردن. البته مالک اشتهاش انقدر کم شده بود که دو دقیقه بعد از خوردن ایستاد. سمیرا ولی تا ته غذاش خورد و وقتی فیلم بردار اومد دید چیزی برای فیلم گرفتن نمونده.
_ ای بابا دو دقیقه دستشویی رفته بودم ها!
سمیرا همینطور که نوشابه ش رو سر می‌کشید گفت:
_ خوب کردی!
سمیه و زن داداش بالا اومد.
_ بدو عروس خانم که باید بریم جهاز برون.
مالک همون موقع یادش اومد که جهاز سمیرا رو اصلا ندیده و همه تیکه‌ها با پول حاج عمو گرفتن و چند نفر رو هم فرستادن که بچینه. شنل عروس رو سرش کردن و دوباره دست در دست داماد پایین رفت. همه مهمون‌ها جلوی در آماده بودن. دوباره کمک کرد عروس بشینه و ماشین راه افتاد. سمیرا گفت:
_ خونه مون چه شکلیِ؟
_ نمی‌دونم.
با تعجب نگاهش کرد.
_ یعنی چی؟
_ من نرفتم ببینمش، نه حالش رو داشتم و نه علاقه‌ش رو. تو مگه جهازت رو نچیندی؟
سمیرا سر تکون داد.
_ مامان و خدمتکارهای ریزآبادی چیدن.
_ اون ها هم گرفتن؟
سر تکون داد یعنی نه.
_ برای خریدش خودم رفتم که تا جایی که می‌تونم جیب اون مرتیکه رو خالی کنم.
مالک پوزخند زد.
_ تو هرچقدر هم خرید کنی جیب اون مرتیکه خالی نمیشه توی جیب تو.
_ شاید یک روز بشه، خدا رو چی دیدی؟
مالک نگاهش کرد که سمیرا چشمکی زد.
_ توی جیب ما.
مالک با خنده روش رو گرفت.
_ دختر تخسی هستی!
_ بله، هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #74
هر دو خندیدن. رو به روی ساختمون خونه که نگه داشتن همه اقوام پیاده شدن و سمیه با گریه سمیرا رو به مالک سپرد.
_ این دختر همه دنیای منِ، شما هم مثل پسرم. به شما می‌سپارمش.
مالک سمیه رو بغل کرد و قول داد که از امانتش مراقبت می‌کنه. با مهمان‌ها به داخل رفتن و یک سکه هم قبل از ورود مالک بهش داد. همه که رفتن عروس و داماد در حالی که وسط هال ایستاده بودن به زمین خیره شده و در فکر آینده نامعلومشون بودن. مالک چند نفس عمیق کشید و به سمت سمیرا برگشت.
_ می‌خوای کمکت کنم لباست رو در بیاری؟
سمیرا بدون اینکه نگاهش کنه سر تکون داد یعنی آره و با چشم دنبال اتاق خواب گشت. خونه به بهترین شکل تزیین شده بود. سرامیک‌های مشکی_ شرابی‌ش با فرش های کوچیک سفید تزیین شده بود و مبل نه نفره مشکی_ دودی با تلوزیون و امکانات کامل داخل هال بود. کاغذ دیواری های سورمه ای هم با انواع تابلوها آذین بندی شده بود. آشپزخونه ست شیری_ مشکی داشت و یکی از اتاق ها رو طرح سنتی کار کرده بودن و یکی از اتاق ها هم برای مهمان بود که ست ماشی_ آبی سبز داشت.
اتاق اصلی هم ست سبز روشن و کاهویی داشت و به سبک خیلی جدید و عجیبی تزیین شده بود. از جمله اینکه سرویس چوب با مخمل سبزی در برگفته شده بود. سمیرا رو به آینه ایستاد و مالک پشت سرش. از توی آینه بهم زل زدن.

***یک سال بعد***
میثم توی اتاق سینه خیز می‌رفت و هرچی پیدا می‌کرد توی یقه لباسش می‌ذاشت. سمیرا هم با ذوق ازش فیلم می‌گرفت. مالک گوشه اتاق نشسته بود و در حالی که پسرش رو نگاه می‌کرد فکر می کرد که این پسر باید پسر اون و منصوره می‌بود. توی دلش گفت: سالیست من و فراموشی سر تو جنگ داریم.
سمیه و سعید با ذوق به خونه جدیدشون اسباب کشی کردن.
_ باورم نمیشه که دامادمون این خونه رو برای ما رهن کرده.
خونه دو خوابه ای که عروس باید با مادر شوهرش زندگی می‌کرد. سعید گفت:
_ به زودی باید عروسم رو بیارم.
_ آره، پولش رو کنار گذاشتم. برای آخر ماه مراسم عروسی رو بذارید.
منصوره هم توی لندن وقتش رو روی درس خوندن گذاشته بود. هرچند که هنوز ذهن و قلبش پیش مالک بود. دوست داشت خبری ازش داشته باشه اما کسی رو نداشت که درباره مالک بتونه ازش سوال کنه. گوشیش رو برداشت و به صفحه خالیش نگاه کرد.
نیاز دارم تکستی با مضمون “دلم برات تنگ شده” از سمت تو دریافت کنم.
مهناز و ناصر به آخرین امیدشون سر زدن و ناامیدشون نکرد. پرفسور بیمارستان شیراز گفت:
_ نگران نباشید تا الان موردهای دیگه اینطوری هم داشتم. نسخه‌ای براتون می‌پیچم که تا یک یا دو سال دیگه بچه دار بشین.
حاج عمو هم همه وقت و علاقه ش رو برای حاج خانم می‌ذاشت. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدن بهش می‌گفت:
_ سلام‌مالکِ‌قلب‌ِمن، صُبحت‌بخیر‌عشقَم!
سعید با خانواده زنش صحبت کرد و برای مراسم عروسی آماده شدن. سمیرا با عروس برای انتخاب لباس و دست گل و... رفت اما هیچ دخالتی نکرد. خودش برای لباس مونده بود. مجبور شد لباس ارزون قیمتی رو بخره چون کمک های حاج عمو تموم شده بود. اما ته دلش از همون لباس ارزون قیمت راضی‌تر بود تا وضعی که قبلا داشت. حالا خانم خونه خودش بود و به خودش قول داده بود هیچ‌وقت به زندگی قبلیش بر نگرده. مالک هم همون کت و شلوار عروسیش رو پوشید و جهاز عروس رو آوردن. سمیه گفت:
_ پس لوازم خونه من چی؟
بیشترش رو که نیازی نمیشد به سمساری فروختن و پولش رو برای عروسی سعید گذاشتن. مراسم عروسی به حد خودش خوب برگذار شد و خانواده عروس رو راضی کرد و برای ماه عسل هم به اصفهان رفتن. بعد از عروسی سمیرا میثم ذو که خوابیده بود توی تختش گذاشت و روی مبل دراز کشید و مشغول بازی با گوشیش شد. مالک به سمتش رفت و سرش رو روی سینه سمیرا گذاشت و به شکم کنارش دراز کشید. از زندگی آرومش راضی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #75
** دو سال بعد**
برای تولد بچه‌های سعید رفتن. سمیرا کلافه گفت:
_ آخه خرج چهارتا پسر رو چطور می‌خوای بدی؟
سعید در حالی که سرخوش از به دنیا اومدن فرزندانش بود جواب داد:
_ خدا بزرگه!
بعد به میثم سه ساله گفت:
_ دوست داری چهارتا دوست داشته باشی؟
میثم با لبخند سرش رو تکون داد یعنی آره. سمیرا گفت:
_ بیخود قول الکی به بچه نده. این بچه‌های تو حداقل چهار سال دیگه به سنی میرسن که بتونند با این بچه بازی کنند.
_ بازم خوبه که.
چند دقیقه بعد دکتر بیرون اومد.
_ تبریک میگم بچه‌هاتون سالم و سلامت هستن.
چند ساعت طول کشید که همسرش بحال بیاد و همه بتونند.
آرمان، آرتان، آرتا، آرمین
رو ببینند. عطش دیدن بچه ها که تموم شد به خونه برگشتن. ست جدید مبلشون رو جابجا کردن.
_ کم کم باید از این خونه هم جایی بهتر بریم.
_ من تازه جایگاهم توی شرکت بیشتر شده بذار یکم بگذره. بعدش هم بهتر پول هامون رو ذخیره کنیم تا بتونیم یک سهم کمی از شرکت رو بگیریم.
از اون طرف منصوره به خانوادش زنگ زد و اعتراض کرد:
_ چرا من نمی‌تونم برگردم ایران؟ مگه قرار نبود یک مدت اینجا بمونم بعد برگردم؟ چرا من باید توی این تبعید اجباری بمونم؟ سه سال گذشته دیگه می‌خوام برگردم؟
پدرش گفت:
_ بهت اطلاع میدم.
در سمتی دیگه ناصر و مهناز با دخترشون مائده مشغول بودن. ناصر چیزی رو توی دنیا به اندازه مائده دوست نداشت. دختر عزیز دورنه پدربزرگ و مادربزرگش هم شده بود. مهناز سمت ناصر رفت.
_ ناصر، عزیزم!
ناصر بی‌احساس نگاهش کرد.
_ چیه؟
_ بهتر نیست یک مسافرت کوتاه بریم؟ دلم پوسید توی این خونه.
ناصر بچه رو بدستش داد.
_ دلت نپوسید حوصله‌ت سر رفت. بگیر بچه‌ت رو بزرگ کن یکم حوصله ت سرجاش بیاد.
و از پله‌ها بالا رفت. مهناز آهی کشید. وجود بچه هیچ تاثیر مثبتی توی رابطه‌شون نداشت. از اون طرف سمیرا با یک دوبار رفتن به شرکت و ترس ریزآبادی از اینکه حاج خانم بفهمه دوباره مجبورش کرد پول ماهانه ای که بهش می‌داد و بعد از عروسی قطع کرده بود رو بهش بده.
_ آخه من که حقوق مالک رو بالا بردم!
سمیرا در حالی که آرایش غلیظی داشت و آدامس باد می‌کرد گفت:
_ اون خرج من رو نمیده.
ریزآبادی کلافه طول اتاق رو قدم زد.
_ مالک می‌دونه چند روزه میای شرکت من؟
_ نهایت بدونه، طلاقم که نمی‌تونه بده؛ یعنی تو نمی‌ذاری. نکنه می‌ذاری؟
ریزآبادی کلافه شد.
_ باشه، باشه، باشه برو و دیگه اینجا پیدات نشه.
سمیرا پوزخند زد.
_ یک روز که خیلی دور نبود برای دیدنم له له می‌زدی.
و بلند شد و بیرون رفت. واقعا که سمیرا جز زیبایی منحصر به فردش هزار خصوصیت خوب دیگه هم داشت. توی خانه داری کسی به گرد پاش نمی‌رسید و نسبت به هم دوره ای های خودش تحصیلات بالایی داشت. زبان فرانسوی رو خیلی قوی می‌دونست و اهل مطالعه بود و شعرهای زیادی هم بلد بود. توی اطلاعات تاریخی هیچ‌کسی به گرد پاش هم نمی‌رسید. همچنین از خطی نیکو و بیانی فصیح و قدرت ادراک فراوان هم بهره‌مند بود و در مسائل سیاسی و مسائل مربوط به اقتصاد آگاهی کامل داشت.
حالا در آمد خانوادگی شون بیشتر شده بود و می‌تونستن روی پس‌انداز برنامه ریزی کنند. مالک وقتی فهمید سمیرا چیکار کرده بهم ریخت و هرچی هم سمیرا توضیح داد که بخاطر آینده، شون این کار رو کرده فایده نداشت. باهاش قهر کرد. سمیرا واقعا اذیت بود. بیشتر بخاطر اینکه قبول داشت که اشتباه کرده و جز اون بخاطر اینکه توی این سه سال زندگی مشترک به مالک عادت کرده بود و نمی‌تونست قهرش رو تحمل کنه. براش عجیب بود که مالک رو دوست داره.
بالاخره بعد از چند روز با دعوت مالک به رفتن به پیست سوارکاری، ورزشی که براشون تجملاتی به حساب می‌اومد به این فاصله پایان داد. و اونجا سمیرا اعتراف کرد:
_ دیگه این کار رو با من نکن، برام سخته.
مالک همینطور که اسب اجاره‌ای مشکی رنگش رو دور می‌داد گفت:
_ چرا، چون دوستم داری؟
سمیرا برای اولین بار توی زندگی مشترکشون سرش رو بالا گرفت و گفت:
_ آره، چون دوستت دارم.
مالک اول متعجب بهش خیره شد و بعد یک حسی ته قلبش به نطفه زد که باعث یک آینده عجیب اما وابسته بهم شد. بعد از اسب سواری توی کافه برنامه یک مسافرت رو چیدن. همون روزها میثم رو ختنه کردن و بعد توی مراسم ختنه سوران مهناز و مائده به نمایندگی کل خانواده شرکت کردن. سمیرا مائده رو از بغل مهناز گرفت و بوسید و گفت:
_ خیلی خوش اومدی عزیزم!
_ شرمنده ناصر کار داشت...
سمیرا که فهمید بهانه‌ست خندید و گفت:
_ راحت باش.
بعد هر دو کنار هم نشستن. جشن توی رستوران بود و بقیه هم مشغول بودن. مهناز گفت:
_ زندگی بر وفق مراد هست؟
_ آره، خوبه، آرامش بخشه! مهم‌تر اینکه مالک جای پیشرفت داره، آدم باعرضه‌ایه! تو چی؟
آهی کشید.
_ چی بگم؟ به سختی می‌گذره. همش با فکر اینکه ان شالله فردا بهتر از امروزِ، مثل خودت بخوام بگم بدترش اینکه ناصر اصلا جای پیشرفت نداره.
_ بجاش پول باباش رو داره.
مهناز زیر لب نالید:
_ چه فایده!
هر دو در سکوت به آینده پیش رو فکر کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #76
**چهار سال بعد**
هفت سال از ازدواج سمیرا و مالک گذشته بود و حالا پسرشون شیش ساله بود. سمیرا بعد از سقط بچه‌ش بر اثر بی‌احتیاطی مریضی بدی گرفته بود و توی تخت افتاده بود. با همه این‌ها راضی نشد که کسی برای کمکشون بیاد و به مالک و میثم گفته بود:
_ خودتون باید کارهاتون رو انجام بدید.
سمیرا به شدت از اینکه کسی توی کارهای خونه‌ش دخالت کنه بدش می‌اومد. طبیعتا بیشتر کارها به دوش مالک افتاد و میثم در آماده کردن میز یا مراقبت از مادرش بجای مهد کودک رفتن کمک می‌کرد. مالک هم سعی داشت غذا درست کنه. روز اول سوخت و روز دوم کته شد و روز سوم شور و هر سه روز مجبور شد از بیرون غذا بگیره.
_ سمیرا جان همینطور ادامه پیدا کنه باید همه پس‌اندازمون رو برای غذا بدیم‌ها.
_ خوب یکم تلاش کن.
با اینکه سمیه هر روز به خونه‌شون سر میزد اما سمیرا نمی‌ذاشت غذا درست کنه. سمیه هم تنها کاری که از دستش بر می‌اومد این بود که طرز تهیه غذا رو به مالک بده. کم کم مالک توی آشپزی مهارت پیدا کرد و سمیرا هم بهتر شد. حالا مالک تونست برای جلسه قراردادی که با شرکتی دانمارکی می‌بستن به عنوان منشی شرکت کنه. نماینده شرکت دانمارکی که دختری بیست و پنج ساله، سبزه با موهای شکلاتی و چشم‌های آبی رنگ بود و با وجود پوست تیره زیبایی منحصر به فردی داشت وارد شد و با لبخند رو به اعضای ایران به زبون انگلیسی گفت:
_ خوب آقایون، از دیدارتون خوشحالم!
جلسه تشکیل شد و به قرارداد اولیه نوشته شد. به این مناسبت شب خونه حاج آقا دورهمی برای استقبال از مهمون‌ها برگذار شد. دختر دانمارکی اونجا به سمت ناصر رفت. شنیده بود که پسر ریزآبادی و می‌دونست با نزدیکی به اون می‌تونه به ثروت ریزآبادی نزدیک بشه. جلو رفت و با همون انگلیسی لحجه دار گفت:
_ امیدوارم کسی غیر من به شما پیشنهاد قدم زدن نداده باشه!
زنش اومد.
_ متاسفم عزیزم، بهتر این وقت رو با همسرشون بگذرونند.
و بازوی ناصر رو گرفت و از دختر دورش کرد اما چندبار متوجه بود که دختر به ناصر زل زده و وقتی ناصر نگاهش می‌کنه با حرکتی سعی داره براش دلبری کنه. عصبانی شد و از جاش بلند شد. ناصر سریع دستش رو گرفت.
_ کجا؟
_ با حاج بابا کار دارم.
ناصر که فهمید چی می‌خواد بگه سریع بلند شد و آروم گفت:
_ آبروریزی راه ننداز. این قرارداد برای ما خیلی مهمه.
_ آخه تو که می‌بینی...
ناصر برای اینکه صداش بالا نره آرومش کرد و گفت:
_ ببین، من الان آماده میشم و به بهانه‌ای میریم، باشه؟
مهناز با سکوتش موافقتش رو اعلام کرد. وقتی ناصر به حاج عمو گفت، جواب شنید:
_ دوست داشتم پسرم برای قرارداد اصلی بمونه.
_ مهناز نگران وقت خوابه مائده‌ست، نمی‌تونم تنهاشون بذارم.
لبخند زد.
_ خوبه به فکر خانواده‌ت هستی، برو پسرم!
اما توی خونه مهناز هنوز هم کلافه بود. به ناصر با لحن سردی گفت:
_ لباس مائده رو ندیدی؟
ناصر لباس رو داد و به نیم‌رخ مهناز زل زد اما اون نگاهش نکرد. عصبانی رفت جلوش ایستاد.
_ چرا اینطور رفتار می کنی؟ مگه من تقصیر کار نگاه اون زنم؟ نکنه فکر کردی من یک زن دیگه دارم یا می خوام با کسی باشم؟ احمق من اگه می‌خواستم خیانت کنم توی این هشت، نه سال خیانت می‌کردم. من دوستت دارم احمق بفهم!
مهناز با چشم‌های خیس نگاهش کرد. چقدر به این اعتراف نیاز داشت.
از اون طرف جایی دور منصوره بیشتر وقت خودش رو صرف کتاب خوندن توی کتابخونه می‌کرد و تنها و مغرور در نظر دیگران و شکسته و عاشق در عالم واقعیت خودش بود. برای دلخوشی خودش همیشه لباس و جواهرات می‌گرفت اما آرومش نمی‌کرد. اکیپ‌های دوستانه‌ای داشت اما مردی رو جایگزین مالک نکرده بود.
در همون روزهایی که منصوره هنوز توی درد می‌سوخت مالک و سمیرا داشتن اتاق میثم رو پر از بادبدک می‌کرد که تولد قشنگی داشته باشه. هدیه‌ها رو بین بادبدک‌ها پنهان کردن و میثم وقتی در اتاقش رو باز کرد از خوشحالی جیغ کشید و توی دویدن روی بادبدک‌ها هدیه‌ها رو پیدا کرد و بعد از پیدا کردن هدیه‌ها سمیرا و مالک کیک به دست درحالی که می‌خوندن:
_ تولد! تولد! تولدت مبارک! مبارک! مبارک! تولدت مبارک!
داخل اتاق اومدن. فرداش پست چی اومد. اون موقع مالک خونه نبود. سمیرا نامه رو گرفت و وقتی فهمید از لندن حدس زد از طرف کیه. نامه رپ باز کرد درست حدس زده بود، منصوره آدرس خونه‌شون رو پیدا کرده بود. سریع نامه رو با یک پانویس اضافه برای حاج خانم فرستاد و قشقرقی به پا کرد که منصوره دیگه جرات نامه فرستادن پیدا نکرد. سمیرا دوباره درس رو از پیش گرفت و برای گرفتن مدرک عربیش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #77
***فلش بک به آینده***

سمیرا به دروغ به میثم و مائده گفته بود:
_ میثم عموی تو و پسر من از حاج باباته.
و این باعث شده بود که دو جوون روزهای سختی رو بگذرونند. ناصر نبود و منصوره هرکاری می‌کرد نمی‌تونست به مهناز و مائده بفهمونه که سمیرا دروغ گفته. مالک هم تردید گرفته بودش و با اینکه سمیرا گفته بود:
_ این رو فقط برای این گفتم که راضی بشه بیاد تا اموال رو به نامش کنی.
سمیرا با تهدید مالک راضیش کرده بود که اموال رو به نام میثم کنه اما میثم رو نمیشد با تهدید قانع کرد پس روش سمیرا نسبتا خوب بود و اموال به نام پسر شد اما یک مشکل پیش اومد. مالک که قرار بود به میثم بگه که مادرت دروغ گفته به سمیرا گفت:
_ میثم از اینکه من پدرش نباشم اصلا ناراحت نیست، فقط از اینکه نتونه با مائده ازدواج کنه ناراحته.
هرچند میثم بخاطر بلاهایی که خانوادش سرش آوردن از مالک ناراحت بود اما این واقعیت قلبیش نبود، ولی چیزی که در رفتارش نشون می‌داد به این شکل بود. این دلخوری میثم و تردید مالک کار رو به جایی رسوند که مائده، دختر شونزده ساله عاشق، خودکشی کرد. وقتی توی حموم با وان پر از خون پیداش کردن خونه بهم ریخت. سریع دستمال روی زخمش گذاشتن و آمبولانس رو خبر کردن. منصوره و مهناز دنبال برانکارد می‌دویدن. فقط جلوی در یکی از پرستارها جلوش رو گرفت و دکتر بالای سرش رفت.
منصوره و مهناز جیغ می‌کشیدن و دخترشون رو صدا می‌زدن. منصوره نمی‌دونست اگه بلایی سر مائده بیاد جواب ناصر رو چی باید بده و مهناز هم به تنها دلخوشیش توی زندگی فکر می‌کرد. جلوی در بالا و پایین می‌پریدن و فکر می‌کردن همه دارایی‌شون رو حاضرن بدن اما مائده طوریش نشه. دکتر چندبار دستور شوک داد و دستگاه هم بوق های نامزونی می‌کشید که همه دعا می‌کردن هیچ‌وقت میزون نشه اما دعا فایده نداشت و بعد از چند شوک خط صافی روی دستگاه نمایش داده شد. منصوره توی سرش کوبید و مهناز ناباور به خط خیره شد.

***فلش بک به گذشته***
هشت سال از زندگی مشترک مالک و منصوره می‌گذشت و میثم به مدرسه می‌رفت. منصوره هم کم کم به جمع دختران غربی پیوسته بود و جزئی از اون‌ها شده بود. خونه اکیپی گرفته بود و شروع به یاد گرفتن زبان‌های جدید کرد اما با همه این‌ها خودش به مهناز در یکی از تماس‌هاشون اعتراف کرد:
_ حالم یه جوریه که انگار تو یه جمع، همه دارن بستنی می‌خورن ولی فقط منم که بستنی ندارم.
ناصر هم بیکار بود و توی شرکت هم استفاده ای نداشت و حاج بابا با نارضایتی براش پول می‌فرستاد. تنها کار ناصر هم این بود که مدام به خونه زندگیش برسه. از جمله استخری زده بود که داخلش آبشار مصنوعی داشت. مالک هم با نشون دادن خودش در معاملات، مخصوصا معامله با عراق روز به روز خودش رو شیرین‌تر می‌کرد. مائده اون روزها گل‌های کاغذی درست می‌کرد. حاج بابا ازش پرسید:
_ کی این‌ رو بهت یاد داده؟
_ میثم، پارسال که باهم توی یک مهدکودک بودیم یاد داد.
حاج بابا تعجب کرد که چطور این‌ها باهم هم کلاس بودن. اما بعدا فهمید که حتی چندبار سمیرا و مهناز دیدن هم رفتن و بچه‌ها هم رو دیدن مخفی کردم این دیدارها هم بخاطر ترس از حاج خانم بود. دیگه حالا حاج بابا کاملا به همسرش وفادار بود و حتی پسرش رو نصیحت می‌کرد:
_ نه کسایی که جلوتن مهمه نه کسایی که پشتتن
اونی که کنارت ایستاده مهمترین آدم زندگیتِ و اون همسرتِ.
سمیرا هم زندگیش رو به شکل کامل و عالی اداره می‌کرد. صبح زود بیدار میشد و همیشه لباس‌های قشنگ می‌پوشید و به خودش می‌رسید. عصرانه یا میان وعده هر روزش به راه بود. هم برای شوهر و بچه‌ش هر روز یک وقت مشخصی می‌ذاشت و هم برای خودش. سر ساعت می‌خوابید و آخر هر هفته هم تفریح خانوادگی برنامه ریزی کرده بود. رفتارش به موقعش مهربون بود و وقت درسش رو هم تنظیم کرده بود. همیشه با برنامه‌ریزی عمل می‌کرد و به درس‌های میثم بدون سختگیری می‌رسید. خود مالک می‌گفت:
_ آدم‌هایی که اهمیت میدن خیلی جذابن. به درسشون، به بدنشون، به کارشون، فرقی نمی‌کنه به چی فقط یه چیزی باشه تو زندگیشون که بهش اهمیت بدن و واسش تلاش کنن...
و حتی به سمیرا می‌گفت:
_ می‌دونستی که دخترا میشن مامان دوم پسری که دوسش دارن، همون‌قدر نگرانشون میشن، حرص می‌خورن، غصه می‌خورن و همیشه خوشحالیشون رو می‌خوان؟ توهم همینطور هستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #78
***دو سال بعد***
رابطه مهناز و ناصر خیلی بد شده بود. تا جایی که حتی توی اتاق‌های جدا می‌خوابیدن. سمیرا توی بیمارستان دولتی دخترش رو به دنیا آورد. مالک و سمیه خیلی خوشحال شدن. سعید با زنش و بچه‌هاش برای زندگی به عسلویه رفته بود تا بتونه خرجشون رو بده. مالک با ذوق هانیه رو دستش گرفت.
_ شکل میثمِ!
میثم با لبخند به خواهرش نگاه کرد. سمیه گفت:
_ اسمش رو چی می‌ذاری مادر جان؟
_ شما انتخاب کنید مادر.
سمیه اول جا خورد و بعد مخالفت کرد اما مالک اصرار کرد و سمیه آخر سر گفت:
_ باشه، پس اسم مادر خدا بیامرز خودتون هانیه رو روش می‌ذارم.
مالک اول تعجب کرد و بعد اشک توی چشم‌هاش جمع شد. با همه این‌ها مالک فکر کرد: چی میشد می‌تونستم اسمش رو منصوره بذارم!
میدانستم رویا بود..
من و تو!؟
بعید بود آن همه خوشبختی
حتی در تصور خدا هم نبود..
حق داشت که برآورده نکرد..!
درس سمیرا تموم شده بود و حالا مدرک فوق لیسانسش رو گرفته بود و می‌خواست که به دنبال یاد گرفتن گیتار بره اما باردار شدن موقتا این خواسته‌ش رو به عقب انداخت. اینبار سمیرا قبول کرد مادرش توی کارها کمکشون کنه اما متوجه بود که سن مادرش بالا رفته و براش این کار خیلی سخته. سمیرا بعد از بهتر شدنش شروع به یاد گرفتن گیتار کرد. آخر هفته هم باهم بیرون می‌رفتن. سمیرا به میثم گفت:
_ امشب چیکار کنیم پسر قشنگم؟
_ شیرموز! شیرموز!
مالک خندید و گفت:
_ چشم، شیرموزم چشم!
به اولین آبمیوه فروشی رفتن. از سمیرا پرسید:
_ تو چی می‌خوری؟
_ من آب طالبی.
دوتا آب طالبی و یک شیرموز سفارش داد. رفتن طبقه بالا که کسی نبود. هر سه پشت میزی نشستن. میثم از توی کیف کمری کوچیکش کمر دستی که مالک برای سمیرا گرفته بود و تحویلش داد و خودش با انگشتر کوچیکی که از یکی از دوره گردها براش گرفتن سرگرم شد. سمیرا سعی کرد هانیه رو دوباره بخوابونه. مالک گفت:
_ کاش می‌ذاشتیش پیش مادرت.
_ نه بابا گناه داره زن. خودم از پسش بر میام.
مالک بهش خندید و بعد با میثم خودش رو سرگرم کرد. مالک دیوانه وار میثم رو دوست داشت. توی عمرش کسی رو به اندازه بچه‌هاش دوست نداشته بود. حاضر بود دنیا رو بده اما این دوتا رو داشته باشه. سفارش‌ها رو آوردن و میثم گفت:
_ سفیده مال منه.
شیرموزش رو دادن و خودشون مشغول خوردن شدن. سمیرا به مالک گفت:
_ کم کم باید به فکر خرید یک قسمت از سهام هم باشی.
_ نگران نباش، همه چیز بهتر از اون چیزی که ما می‌خواستیم داره پیش میره.
سمیرا بهش خندید. راست می‌گفت مالک. پس انداز و درآمدش انقدری بود که در آینده نه چندان دور بتونه روی خرید قسمتی از سهام حساب کنه. از اون طرف سمیرا هم تصمیم گرفته بود سرکار بره. مالک گفت:
_ بچه هنوز کوچیکِ.
_ نگران نباش، توی مغازه خودمون کار می‌کنم. ساعت شیرش میام.
سمیرا مغازه رو راه انداخت و مالک هم که توی شرکت کار می‌کرد. بالاخره مالک هرطوری بود پول جمع کرد و سهم کمی رو از شرکت گرفت و جز سهام‌دارها شد. به سمیرا گفت:
_ کم کم بیشترش می‌کنیم.
_ می‌دونم که می‌تونی.
در تمام این مدت ناصر در جا میزد. سمیرا درباره ناصر می‌گفت:
_ یه سریا هم هستن که وجود دارن اما وجودشو ندارن. دقیقا مثل ناصر.
حالا که سهمی از شرکت خریده بودن می‌تونست برای خرید یک ویلای کوچیک هم پس‌انداز کنند. سمیرا و مالک به مناسبت خرید سهام شرکت بچه‌ها رو خونه سمیه گذاشتن و باهم نوشیدنی خوردن. سمیرا تا جایی که می‌تونست نوشید.
_ عیان رو از دست ندی دختر؟
با حال بدش خندید.
_ نترس من عیان دست بیان نمیدم.
مالک هم خندید و آخرین گیلاس رو ازش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #79
**دو سال بعد**
ویلا کوچیکی گرفتن اما همون سال اتفاق تلخی افتاد. سمیه فوت کرد. سمیرا سر خاکسپاری مادرش گریه نکرد اما با دلی خون و صورتی بی‌روح به رو به رو زل زد. زنی که همه عمرش به درد گذشت، زنی که همه عمرش به فداکاری گذشت و تنها دلخوشیش این بود که دخترش خوشبختِ. مالک خیلی سعی کرد هوای سمیرا رو داشته باشه تا آروم بشه. سمیرا تا بعد چهلم خودش رو جمع کرد اما هنوز توی دلش احساس بی‌پناهی می‌کرد. مالک سهم بیشتری از شرکت رو خرید.
سمیرا بعد از مرگ مادرش حساس شده بود و به رفتارهای مالک شک می‌کرد و به هر دختری که نزدیک مالک میشد شک می‌کرد. البته شکش هم بی‌دلیل نبود چون مالک گاهی با زن‌های دیگه بیرون می‌رفت و معلوم نبود اگه این رفتارها ادامه دار میشد به کجا می‌کشید. حتی یاد گرفته بود دخترها رو با حرف‌هاش جذب کنه.
_ دوست دارم تو بیشتر از، بقیه توی زندگیم بمونی چون با اون ها فرق داری.
و دخترها هم بهش می‌گفتن:
_ من رو از خودت دور نکن می‌میرم.
بالاخره هم یک روز سمیرا فهمید و سعید بود که خبر رو به مالک رسوند. مالک از ترس سمیرا جرات نکرد به خونه بره و به خونه یکی از دوست‌هاش رفت. دوستش که جز اطلاعات سپاه شده بود گفت:
_ قهر کردی؟
_ نه بابا.
مرد رفت تا براش چای بیاره.
_ خانمت بیرونت کرده؟
_ تقریبا!
چای رو که آورد گفت:
_ بگو ببینم چیکار کردی.
_ فقط با دو سه دختر بیرون رفتم.
ابروهای دوستش بالا پرید.
_ پس خیانت کردی.
_ نه بابا فقط بیرون رفتم کاری نکردم که.
مرد لیوان چایش رو از سینی برداشت و گفت:
_ همونه.
_ تو میگی چیکار کنم؟
پیشنهادی که دوستش داد این بود که فردا با فرستادن سبد گلی از زنش معذرت خواهی کنه. مالک از پس اندازش استفاده کرد و سبد گل و دستبند طلایی رو با یک گروه نوازنده دم خونه شون فرستاد. سمیرا که هنوز کارش به مالک گیر بود و از طرفی زندگی ش رو هم نمی خواست بهم بزنه به مالک اجازه برگشت داد. سعید هم اون شب خونه شون موند چون جرات نداشت مالک رو با سمیرا تنها بذاره. خود مالک هم تا یک هفته که سمیرا همچنان باهاش سرسنگین بود با ترس می‌خوابید و با هر چیزی نمی خورد که نکنه سمیرا بلایی سرش بیاره.
بنظر سمیرا همین قدر ترس براش کافی بود اما مالک هنوز هم احساس امنیت نمی‌کرد و نه جرات داشت بیشتر شرکت بمونه که سمیرا بهش شک کنه و نه توی خونه از آرامش برخوردار بود. احساس ناامنی مالک روی خانواده تاثیر گذاشته بود اما سمیرا که به وضوح این ترس رو احساس می‌کرد با خونسردی نظارگر این حال مالک بود. آخر سر بعد از یک ماه و نیم یک روز باهم بیرون رفتن و غذا خوردن و آتش بس اعلام شد. چند وقت بعد اتفاق تلخی برای سمیرا افتاد. سعید و زنش تصادف کردن و بچشون مُرد.
سعید سکته ناقصی زد و زنش مجبور شد به روانپزشک معالجه کنه. سمیرا که این حال برادرش رو نمی‌تونست تحمل کنه دوباره پیش ریزآبادی رفت.
_ دیگه چیه؟!
_ باید برادرم و زنش رو به خارج برای زندگی بفرستی.
ریزآبادی مخالفت کرد و دعواشون شد و در آخر سمیرا با قبول اینکه پول ماهانه رو ازش نگیره راضیش کرد. سعید و زنش به دبی برای زندگی رفتن. در اون زمان تهدید دیگه ای زندگی مالک و سمیرا رو تهدید می‌کرد. دوست سمیرا عاشق مالک شده بود و نقشه کشیده بود که جداشون کنه. به بهانه های مختلف خونه سمیرا می‌اومد و رابطه صمیمی هم با مالک داشت. حتی بعضی شب‌ها اونجا می‌موند. یک شب سمیرا نیمه خواب بود که متوجه شد مالک بیدار شد و بیرون رفت.
اول گفت حتما دستشویی رفته اما وقتی برگشتش طولانی شد بلند شد و دنبالش رفت. خونه دوبلکس نبود و برای همین سایه یک دختر با مالک رو توی آشپزخونه به راحتی می‌دید و حتی با یکم نزدیک تر شدن صداشون هم می‌شنید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #80
_ من چی ندارم که سمیرا داره.
_ هیس، ببین من هیچ‌وقت به زنم خیانت نمی‌کنم.
صدای پوزخند دوستش اومد:
_ چرت نگو، خودم خبر دارم با چند نفر بودی.
_ من با هیچ کدوم از اون‌ها نبودم. ما فقط بیرون می‌رفتیم که برای اون هم پشیمونم. همون یکبار بستم بود. زندگی من این زن و دوتا بچه‌هام هستن اگه با کسی باشم سمیرا زندگیم رو ویرون می‌کنه. برای توهم بد میشه. خودت می‌دونی چه نوع آدمیه.
دختر دست به کمر ایستاد.
_ من از اون نمی‌ترسم، به هیچ‌وجه.
_ خوبه که نمی‌ترسی.
این صدای سمیرا بود که با حالت تهاجمی داشت به سمتشون می‌رفت. مالک دوتا دستش رو روی سرش گذاشت و دختر با دهن باز نگاهش کرد. سمیرا به موهای دوستش چنگ زد و توی صورتش غرید:
_ ع×و×ض×ی خائن!
و به بیرون از آشپزخونه پرتش کرد. از سر و صدا میثم بیرون دوید. سمیرا موهای دختر رو گرفت و بلندش کرد و داد زد:
_ آشغال!
و با سیلی صورت دختر رو پر خون کرد. بعد در آپارتمان را باز کرد و بیرونش انداخت. دوباره برگشت و اینبار سمت میثمی که بهت‌زده صحنه رو نگاه می‌کرد رفت و به داخل اتاق هلش داد و با کلیدی که همیشه کنار در آویزون بود در رو قفل کرد. به سمت مالک برگشت.
_ دوباره! دوباره! دوباره؟
مالک گفت:
_ بخدا من هیچ‌کاری نکردم.
سمیرا کوسن‌های مبل رو برداشت و روی زمین پرت کرد.
_ تو دوباره به من خیانت کردی.
شروع به بهم ریختن لوازم خونه کرد. مالک با حال زاری گفت:
_ نه من هیچ‌کاری نکردم.
اما سمیرا عصبانی‌تر از اونی بود که گوش بده یکدفعه مالک زیر گریه زد. سمیرا جا خورد و از حرکت ایستاد. مالک با همون گریه گفت:
_ من کاری نکردم.
دل سمیرا براش سوخت. نگاه مالک به خونه بود که بهم ریخته بود و حالا که صداها کمتر شده بود صدای مشت زدن میثم به در و گریه‌های هانیه به گوش می‌رسید. سمیرا اول به اتاقش رفت و بچه رو در آغوش گرفت و مالک هم رفت در اتاق میثم رو باز کرد. میثم اول از دیدن صورت اشکی پدرش جا خورد و بعد خواست بیرون بیاد که مالک نذاشت و گفت:
_ برو بابا جان بیرون حالت رو بد می‌کنه.
و خودش با میثم داخل رفت و روی تخت میثم نشست. میثم به سمتش رفت و دستش رو روی شونه ش گذاشت.
_ بابا چی شده؟ چرا مامان عصبانی بود؟ چرا دوستش رو پرت کرد بیرون؟
_ هیچی... ولش کن. من امشب کنار تو بخوابم بابا؟
میثم نگاهی به در کرد و بعد سر تکون داد یعنی آره. مالک دراز کشید و به میثم اشاره کرد بیا توی یغلم دراز بکشه. میثم گفت:
_ بذار برق رو خاموش کنم.
بعد بزور روی تخت یک نفره، دو نفره خوابیدن. سمیرا هم بعد از خوابوندن هانیه خونه رو تمیز کرد. همون دوران بود که طلوعی وارد مسائل شرکت ریزآبادی شد و قراردادی بستن. طلوعی بعد از دیدن مالک به ریزآبادی گفت:
_ این پسر خیلی زرنگه از استعدادش استفاده کن.
بخاطر این حرف و همچنین سهام داشتن مالک توی شرکت ریزآبادی معاون دلال اصلی گذاشتش. مالک بعد از گرفتن مقامش بیرون اومد و به خونه رفت. خبر رو به سمیرا نداد و مستقیم به اتاق میثم برای خواب رفت. میثم که اومد سمیرا بهش گفت:
_ بابات رو بیدار کن برای شام بیاد.
میثم اول به اتاق پدرش رفت دید نیست.
_ نیست.
_ اتاق خودته.
اومد و دید مالک بیدار هست و داره با گوشی بازی می‌کنه.
_ بابا مامان میگه برای شام بیا.
_ باشه الان میام.
سر میز شام سمیرا می‌پرسه:
_ چرا بهم نگفتی که معاون دلال شرکت شدی؟
بدون اینکه تعجب کنه سمیرا از کجا می‌دونه گفت:
_ حوصله نداشتم.
بعد برای اینکه بحث رو ببنده به سمت میثم برگشت و موهاش رو بهم ریخت.
_ اولین حقوقم رو که دادن میریم هرچی پسرم می‌خواد رو براش می‌گیرم.
میثم خندید و سمیرا هم نیشخند زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
197
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
244

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین