. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #31
سمیرا مثلا با اکراه و تعارف هرچی دلش می‌خواست رو انتخاب می‌کرد و پیرمرد براش می‌خرید. سمیرا رو که می رسونند حاج عمو میگه:
- هر دو به خونه برمی گردیم.
مالک جرات حرف زدن نداشت. ماشین رو که پارک می کنه ریز آبادی می گه:
- دنبالم بیا.
هر دو باهم داخل میرن. کسی توی سالن پایین نیست. داد می زنه:
- همه جمع بشین‌.
حاج خانم کنجکاو از بالا سرک می کشه و ناصر بیرون میاد. منصوره با دیدن مالک جیغ آرومی می کشه و بدو بدو از پله ها پایین میاد و کنار سودابه می ایسته. حاج عمو به همه نگاه می کنه و میگه:
- مالک رو من به این خونه آوردم و فقط من حق دارم از این خونه بیرونش کنم. دوباره همچین رفتاری که دیروز دیدم رو نبینم.
ناصر اعتراض می‌کنه:
- اما...
- همین که گفتم.
سرش رو پایین می ندازه و لب به دندون می گیره. منصور نفس عمیقی می کشه اما زیر نگاه سنگین پدرش جرات نداشت به مالک نگاهی بندازه. مالک هنوز منتظر تصمیم حاج عمو بود. یعی کل خانواده منتظر بودن اما حاج عمو رو نمی‌کرد که می‌خواد چیکار کنه.
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب ندارد
فروغ_فرخزاد

در این زمان مسئله دیگه‌ای که جز مهناز هیچ‌کس نگرانش نشده بود هم شروع شده بود. مهناز و ناصر هرکاری می‌کردن بچه دار نمیشدن.
_ وسط این همه دخالت توی کار خواهرت یکم به فکر خودمون هم باش.
ناصر که کلافه روی مبل نشسته بود و توی فکر بود سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد.
_ چی شده مگه؟
وقتی مهناز مشکل رو یادآوری کرد ناصر پوزخند ژد و بلند شد.
_ برو بابا شما زن‌ها به چه چیزهایی فکر می‌کنید، یک دو ماه دیگه بچه‌دار میشیم.
و در حالی که به داد و بیداد مهناز گوش می‌داد به اتاقش رفت. ناصر جوشی اما بود اما در عین حال توی مسائل مهم عقلش به هیچ عنوان کار نمی‌کرد و جز غر زدن وقت خودش رو برای ساخت و ساز می‌ذاشت و توی این کار مهارت داشت. زندگی ناصر رو فقط حاج عمو می‌تونست اداره کنه و اون هم می‌دونست. ناصر برعکس حاج عمو حتی نمی‌تونست در ظاهر آروم و فهمیده باشه و خودش رو مبادی آداب نشون بده. برعکس اینهمه ضعف مهناز زن با عرضه و مهربونی بود که می‌تونست علاقه و احترام همه رو جلب کنه.
پدر مهناز اصالتی روسی داشت و با چند نسل به روس‌ها می‌رسید و در شونزده سالگی با ریزآبادی دوست شد و باهم کارهای تجاری‌شون رو شروع کردن. وجاهت و صفات فوق‌العاده او چنان دل حاج عمو رو برده بود که قابل اعتمادترین دوستش شد. و همین دوستی آغازی برای علاقه دو پدر به ازدواج بچه‌هاشون شد. وقت ازدواج ناصر که رسید مادرش تصمیم گرفت دختر یکی از اقوام رو بزاش بگیره و به خواستگاری رفتن. اما با مخالفت مادرش مواجه شدن و در نهایت به خواستگاری مهناز اومدن. مادر مهناز مخالفت کرد و می‌گفت که ناصر به بی‌عرضگی معروفه اما بالاخره با اصرار دو پدر راضی شد. هرچند مهناز گاهی با خودش فکر می‌کرد کاش راضی نمیشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #32
**فلش بک به آینده!**

ناصر عصبانی روی کاناپه محبوبش نشسته بود و منتظر دخترش ماعده بود. که یک لحظه تلفنش زنگ خورد و با دیدن شماره راننده ترسید که نکنه اتفاقی برای مائده افتاده باشه! زود دست به کار شد ، و آیکون سبز رنگ رو فشار داد
- بله!
راننده از ترسش نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام آقا، خواستم اطلاع بدم که مائده خانم با من نیومدن!
ناصر عصبی از جاش بلند شد و راه پله هارو در پیش گرفت و غرید:
- یعنی چی که با تو نیومد؟! مگه من به تو پول نمی‌دم که مواطب ماعده باشی!
- آقا ببخشید ولی گفتم بهشون که شما عصبی میشید ولی گفتن که با آقا میثم میرن اسب سواری!
روی پا گرد پله‌ها ایستاد! باورش نمی‌شد که دخترش به حرفش احترامی نزاره و باز با پسرش مالک به اسب سواری رفته باشه! نفس عمیفی کشید و گفت:
- باشه تو برگرد خونه. من خودم یه کاریش میکنم!
تا خواست از پله ها پایین بیاد که سودابه، خدمتکار و دایه ناصر و منصوره صداش زد و ناصر به طرفش برگشت و منتظر ادامه حرف سودابه شد!
- کاریش نداشته باش ناصر. با این رفتارات دخترت ازت دل زده میشه!
روی پله که نشست، سودابه هم کنارش اومد نشست و ناصر عاجز گفت:
- دیگه نمی‌دونم چیکار کنم سودابه! خستم، چقدر لجبازی داری میکنه مائده! نمیفهمه همه این‌ها بازی مالک هستش.
اما این تنها مشکلش نبود. خواهری که خودش رو تسلیم اون حیوون کرده بود هم برای ناصر درد بود. فردا جلسه داشتن. باید از شر این حال خلاص میشد. هه! منصوره چه خوش خیال بود. مانتو جدید گرفته بود و برای دیدن مالک لحظه شماری می‌کرد. از مائده هم بچه‌تر بود.
ناصر و منصوره برای جلسه شرکت رفته بودن. مائده که برگشت از نبود اون ها خوشحال شد چون به این معنی بود که باباش دوباره برای بیرون رفتن با میثم بهش گیر نمی‌ده. مهناز مادرش به سمتش اومد.

- معلوم تو کجایی؟ خیلی خودسر شدی مائده. دیگه بابابزرگت هم نیست که با هواداری‌های بیجاش ازت مراقبت کنه.

مائده نخواست توی روی مادرش بایسته پس خم شد و گونه پدر بزرگ مادریش که روی ویلچر افتاده بود رو بوسید.

- خدا سایه این پدربزرگ رو روی سرمون نگه داره!

هیچ وقت فکرش هم نمی‌کرد پدربزرگش اینطور ساده و راحت بمیره. همه گفتن توی وان حموم سکته کرده اما میثم اعتقاد داشت حتما چیزی زده که این اتفاق افتاده. اعتقادش هم از خبر یک روزنامه بود. پدربزرگش کم کسی نبود و مرگش خیلی‌ها رو شوکه کرد. خسته به اتاقش رفت و لباس بیرونش رو آویز کرد. اتاق کوچیک و ساده ای داشت و عزیزترین وسیله اتاقش هم همون گیتار بود. گیتارش رو برداشت و روی تخت نشست. در حالی که چهره و چشم‌های میثم توی ذهنش بود شروع به نواختن کرد.

همه چی یهویی شد اومدی رفتی تو قلبم
اومدی واسه زخمام شدی مرهم
✘ نه دیگه تورو به یه دنیا نمیدم نمیدم نمیدم
بیا خاطره سازی کنیم با احساسات این دلا بازی کنیم
✘ بیا واسه ی همیشه دوتا عاشق بشیم
بیا قول بدیم که قلبامونو راضی کنیم
✘ ضربان قلبم با تو میره بالا
بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا
✘ شدی شاهزاده ی قلبم
آخه مثل تو نداریم دیگه اصلا نداریم دیگه اصلا
✘ ضربان قلبم با تو میره بالا
بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا
✘ شدی شاهزاده ی قلبم آخه مثل تو نداریم
دیگه اصلا نداریم دیگه اصلا
✘ خدا تورو واسه قلبم نگه داره عزیزم
بدجور شدم این بار گرفتارت عزیزم
✘ حسابشو کرده این دل با خودش وابستته
منو دیوونه کرده از بس که هی خواستتت
✘ آره عشق اینه تو کنارم یه آرامش محضی
دلم کنارت از هیچی نترسید
✘ پایتم با تو بخواد بشه دیگه هرچی بشه هرچی
ضربان قلبم با تو میره بالا
✘ بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا
شدی شاهزاده ی قلبم آخه مثل تو نداریم
✘ دیگه اصلا نداریم دیگه اصلا
ضربان قلبم با تو میره بالا
✘ بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا
شدی شاهزاده ی قلبم آخه مثل تو نداریم
✘ دیگه اصلا نداریم دیگه اصلا

*ضربان قلبم_ یوسف زمانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #33
مهناز دست یه کمر توی چارچوب در ایستاده بود و با وجود ژستش زیاد خشن به نظر نمی اومد. آهنگ که تموم شد دوباره بی وقفه شروع به زدن آهنگی برای پدربزرگش کرد. ریزآبادی معروف که توی خانواده و ولایت حاج عمو صداش می‌زدن. مائده جز خوبی از این مرد ندیده بود. اون بود که اصرار داشت میثم و مائده در آینده باهم ازدواج کنند و این رو توی فکرشون انداخته بود.
با صدایی از حیاط دست کشید. هر دو زن با نگرانی به بیرون خیره شدن. وقتی دوباره صدایی نشنیدن در ظاهر خیالشون راحت بود اما در باطن می‌دونستن قرار چیزی بشه. مدتی نگذشت که صدای جیغ خدمت‌کارها بلند شد. مائده می‌خواست به سمت در بدوه که مهناز جلوش رو گرفت. با غریزه مادر بودن خطر رو احساس کرده بود و از بچه ش مراقبت می‌کرد. دوباره صدای جیغ...
- تو بمون من میرم ببینم چی شده.
مائده خواست مخالفت کنه اما زمان برای هردوشون ناکافی بود. صدای شکستن شیشه اومد و بعد قدم‌های تندی که به اتاق نزدیک می‌شد. در به شدت باز شد و یک مرد با صورتی پوشیده به داخل پرید. هر دو زن فریاد زدن و خواستن به گوشه اتاق پناه ببرن اما مرد پشت لباس مهناز رو گرفت. مائده به سمتش خیز برداشت و بی توجه به التماس‌های مادر که ازش می‌خواست آروم باشه سعی در دور کردن مرد داشت که یکی دیگه اومد و دختر جوون رو گرفت.
- میثم!
این غرش مائده بود که توقع داشت باشد اون فاصله به گوش میثم برسه. هر دو رو کشون کشون بردن. مهناز با غم و وحشت به دخترش خیره شده بود و نابودی اون رو نزدیک می‌دید. از اینکه دست اون‌ها به عزیزش بخوره وحشت داشت. مائده با تمام وجود هنوز عشقش رو صدا می‌زد و در ذهنش به این هم فکر می کرد که ای کاش عمو مالک اینجا بود. اون حتی یک لحظه به پشتیبان بودن پدرش فکر نکرد و می‌دونست اینجا بودنش باعث آسیب بیشتر می‌شد.
***فلش بک به گذشته***
دانشگاه مالک و منصوره شروع شد. هرچند دانشگاه هاشون باهم تفاوت داشت اما حاج خانم از همین راه رفت هم ناراحت بود.
- اگه باهم دیدار کنند چی؟ نذار مالک دانشگاه بره‌.
- پسر خودت که دانشگاه رو ول کرد. یک مالک که ممکن در آینده بدردتون بخوره.
- بچه ت چی؟
حاج عمو به فکر رفت. از اون روز ناصر منصوره رو می رسوند و تا آخر کلاسش توی حیاط می موند تا برش گردونه. منصوره انقدر از مالک دور بود که گاهی کاغذی بر می‌داشت و متنی می‌نوشت.
هديه‌ام از تولد
گريه بود،
خنديدن را تو به من آموختی!
سنگ بوده‌ام
تو كوهم كردی
برف بوده‌ام
تو آبم كردی
آب می‌شدم
تو خانه دريا را نشانم دادی
می‌دانستم گريه چيست
خنديدن را
تو به من هديه كردی!
شمس_لنگرودی
ولی حتی همین نامه ساده رو هم نمی‌تونست به مالک برسونه و شاید روزی یکبار هم از دور نمی‌دیدش چون اون اجازه نداشت از ساختمون بیرون بره و مالک اجازه نداشت به داخل بیاد. یک روز منصوره دیگه تاقت نیاورد. یواشکی از اتاق بیرون رفت و نگاهی به سالن انداخت که خالی از آدم بود. با همه این‌ها یواشکی از گوشه دیوار پایین رفت. خدمتکاری توی آشپزخونه بود. دقت کرد و وقتی روش اونور بود به سمت در دوید. با یواش‌ترین حالت ممکن بازش کرد و بیرون دوید.
سریع از پنجره دور شد تا کسی از پنجره نبینش. نیازی نبود به اتاق نگهبانی بره. مالک داشت به گل‌ها آب می‌داد. با دیدن منصوره آب پاش از دستش افتاد توی گل‌ها. احساس کرد داره رویا می‌بینه. منصوره به سمتش دوید و عاشق و معشوق بعد از مدت‌ها بهم رسیدن.
_ دختر چرا بیرون اومدی؟
_ دیگه تاقت نداشتم مالک، داشتم می‌مُردم!
چند دقیقه کنار هم ماندند و بعد مالک سریع جدا شد.
_ برو داخل، زود باش.
منصوره هم که اهمیت ماجرا رو درک می‌کرد با همون سرعتی که بیرون اومده بود به داخل رفت.
سمیرا با لباس اسب سواری آماده شده بود تا مالک دنبالش بیاد. چند دقیقه بعد زنگ آپارتمان زده شد. کیفش رو برداشت و سریع پایین رفت. مالک بی‌حوصله پشت ماشین نشسته بود. سوار شد.
_ سلام!
مالک زیر لب جواب داد و حرکت کردن. یکم که گذشت گفت:
_ آقا گفتن باهاتون داخل بیام و مراقبتون باشم.
_ باشه.
به باشگاه رسیدن. مالک ماشین رو پارک کرد و هر دو داخل رفتن. سمیرا که تا حالا محیط سوارکاری رو ندیده بود با لذت به دور و بر زل زد. دوست‌هاش که باهم جایی دیگه آشنا شده بودن سمتش اومدن.
_ بالاخره اومدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #34
یکی از دخترها دم گوشش گفت:
_ اون کیه همراهت؟
سمیرا با بیخیالی گفت:
_ راننده‌م.
و بعد به همراه دوست‌هاش حرکت کرد و مالک هم به دیواری تکیه داد.
_ بیا اسبت رو انتخاب کن.
رفت و مشغول دیدن شد. تخصصی در اسب نداشت و از نظر قیافه یک اسب کرم رنگ رو انتخاب کرد. از یایکی پرسید:
_ چرا توی مراسم من نبودی؟ یعنی این دوست دختر جدیدت تا این اندازه عاشقت کرده که نمی‌تونی به مهمونی مجردی بیای؟
_ هیچ زنی تا حالا روی من تسلط نداشته.
یایکی اصالت سوییسی داشت و همون اوایل ورود سمیرا باهم آشنا شده بودن سمیرا با خنده گفت:
_ تو یک آدم کثیفی!
یایکی به سمتش برگشت و با شیفتگی به چشم‌های خمار و مشکی‌ش خیره شد.
_ می‌دونستی دارم به کشورم بر می‌گردم؟
سمیرا که واقعا از رفتن دوستش ناراحت میشد کلافه گفت:
_ می‌خوای بری؟!
_ آره درسم تموم شده.
سمیرا دلخور روش رو گرفت. یکی از دخترها صدا زد:
_ بچه‌ها، بیان.
همینطور که افسار اسب‌هاشون رو در دست گرفته بودن و به اون سمت می‌رفتن یایکی گفت:
_ شاید بعدها هم رو ببینیم.
_ من عادت کردم تو رو ببینم برام سخته دوریت، هرچند حتی اگه تو نری من باید یک مدت دیگه به ایران برگردم.
یایکی ایستاد و به سمت سمیرا برگشت. سمیرا هم نگاهش کرد.
_ تو خودت رو حروم یک پیرمرد کردی؟ در باغ خودت رو برای این مرد جوون باز کن.
سمیرا اول جا خورد بعد اومد جوابی بده اما با دیدن بچه‌ها که به سمتشون می‌اومدن سکوت کرد. برای سوار کاری رفتن. یکم زمان برد تا سمیرا به اندازه‌ای که برای روز اول نیازِ مهارت کسب کنه. عصر که داشت برش می‌گردوند پرسید:
_ ریزآبادی برای تفریح فردای من چی در نظر گرفته؟
_ گفته ببرمتون سطح شهر دورتون بدم.
سمیرا لبخند زد.
_ روزهای تعطیل خوبی بود!
_ کاش یکم زمانتون رو برای کارهاتون هم می‌ذاشتید.
سمیرا توی صورتش براق شد.
_ منظور؟
_ هیچی، درسته الان اسمش دو روز تعطیلی هست اما در طول هفته هم شما رو زیاد در شرکت نمی‌بینیم.
از کله سمیرا دود بیرون می‌زد.
_ به شما چه!
مالک پوزخند زد و در حالی که از جزوندن _حرص دادن_ سمیرا خوشحال بود گفت:
_ راست می‌گی، به من چه!
سمیرا رو رسوند و کلافه برگشت تا استراحتی بکنه. با خودش می‌گفت: من اگه کوالا هم می‌شدم خرها میخوابیدن و من باید بار می‌بردم!
به اتاق برگشت. به سمت میز رفت تا از پارچه آب بخوره که کاغذی دید. برش داشت و با دیدن خط منصوره لبخند زد.
امشب
اندوه تو
بیش از همه شب شد یارم ؛
وای از این
حال پریشان
که من امشب دارم...!
حاج عمو به روی بالکن اومد و مالک رو صدا زد. مالک سریع خودش رو رسوند.
_ جانم!
_ خانم رو بردی؟
سر تکون داد.
_ آماده بشو باید بریم خونه یکی از دوستان برای تسلیت!
مالک که حسابی خسته بود چشمی گفت و دوباره به سمت ماشین رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #35
شب با اون همه خستگی وقتی برگشت حاج عمو گفت:
_ حیاط رو تمیز کن فردا صبح زود مهمون دارم.
و مالک مشغول شد. فردا ظهرش توی شرکت مشغول کار بود که مردی داخل اومد. از کامندی سوالی پرسید و اون هم به مالک اشاره کرد. به سمت مالک اومد و بخ سختی فامیلش رو تکرار کرد.
_ خودم هستم.
بسته‌ای که همراهش بود رو بهش داد.
_ این برای شماست.
_ چیه؟
از داخل کارتون درش آورد. یک طرف غذا بود.
_ پاستا.
_ من سفارش ندادم.
ظرف رو روی میز گذاشت.
_ براتون سفارش دادن.
_ کی؟
مرد دوباره به سختی اسم ایرانی رو تلفظ کرد:
_ من... صور.. ریز... آ... آبا... ت.
مالک لبخند زد.
_ که اینطور!
تشکر کرد و مرد رفت. خندید.
_ دختر از دست تو!
غذا رو با لذت خورد و بسته رو سطل آشغال انداخت و بعد از یکم کار کتاب‌های زبان رو برداشت تا برای امتحان گرفتن مدرک آمادگی داشته باشه. مالک خبر نداشت که پسردایی منصوره به خانوادش اطلاع داده که برای خواستگاری بیان. ناصر هم کم کم داشت متوجه میشد که یک جای مسئله بچه‌دار شدنشون مشکل داره. خانواده برادر حاج خانم که از این و اون ماجرای مالک و منصوره رو شنیده بودن یکم دل دل کردن و به عقب انداختن. حاج خانم از این مسئله کلافه شد و سر حاج عمو داد و بیداد راه انداخت. حاج عمو برای اینکه آرومش کنه گفت:
_ یک مدت منصوره رو می‌فرستیم خونه دایی‌ش که از مالک دور باشه و به خانواده دایی‌ش، هم نزدیک بشه.
_ چرا دختر من تبعید بشه بجای اون پسره بیشعور؟
اما در نهایت کوتاه اومد. منصوره وقتی شنید گریه و التماس کرد اما فایده‌ای نداشت و تصمیم گرفته شده بود. وقت رفتنش حاج عمو مالک رو به بهانه‌ای بیرون فرستاد تا متوجه نشه. مالک که فهمید احساس کرد دیگه حتی نفس کشیدن در هوایی که منصوره باشه بهش حرام شده. ریز آبادی اجازه داد دوباره به اتاق خودش برگرده. ناصر بالاخره حرف رو وسط آورد:
_ فکر می‌کنی چه مشکلی داری که بچه‌دار نمیشی؟
مهناز که مشغول خوردن شام بود اول جا خورد و لقمه توی دهنش موند و بعد از قورت دادن لقمه گفت:
_ از کجا می‌دونی من مشکل دارم؟ شاید مشکل از توی.
ناصر پوزخند زد.
_ خودت می‌دونی می‌دونی که باید از تو باشه.
_ ا حالا که اینطورِ آزمایش می‌دیم.
ناصر یک لحظه ترسید که واقعا مشکل از اون باشه پس غرغری کرد و از سر میز بلند شد. منصوره وارد خونه دایی‌ش شد. زن دایی به سمتش اومد.
_ قربونت برم دخترم!
تا بغلش کرد منصوره زیر گریه زد. زن دایی جا خورد. با صدای گریه منصوره دوتا دختر دایی هم از اتاق‌هاشون بیرون اومدن.
_ چی شده دختر؟!
پسر دایی که می‌دونست ماجرا چیه در جواب مادرش گفت:
_ هیچی حالش خوبه!
و به شکیلا گفت:
_ کمک منصوره کن که به اتاق مهمون بیاد.
خودش چمدونش رو برداشت و راه افتاد. منصوره به حکم زندان و با کمک شکیلا به اتاق رفت. از طرفی ناصر از مهناز راحت نشد و در مقابل اصرارهای طولانی مدتش کلافه گفت:
_ باشه برو آزمایش بده اما به شرطی.
_ چه شرطی؟
ناصر که احساس می‌کرد با این تصمیم می‌تونه خودش رو نجات بده گفت:
_ به این شرط که اگه مشکل از تو بود بی سر و صدا که بقیه بفهمند میای بریم دنبال کارهای طلاق.
مهناز جا خورد. چه حرف تلخی بود برای یک تازه عروس. منصوره کل روز توی اتاقش مونده بود و نه با کسی صحبت می‌کرد و نه چیزی می‌خورد. زن دایی نگرانش بود و دخترها کلافه با برادرشون دعوا می‌کردن:
_ تو رو نمی‌خواد، زور که نیست. بجای اینکه کمکش کنی با کسی که می‌خواد ازدواج کنه داری عذابش میدی که زن تو بشه؟ جسمش رو مال خودت کنی روحش رو می‌خوای چیکار کنی؟
اما پسر دوست ندتشت این حرف‌ها رو بشنوه. کلافه بیرون رفت و یک ساعت بعد که برگشت همه برای خواب ظهر رفته بودن. به سمت اتاق منصوره رفت و در زد. جوابی نداد. دوباره در زد. صدای خفه‌ای اومد:
_ بله!
در رو آروم باز کرد و سرش رو داخل برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #36
منصوره با موهایی که چند روز شونه نشده بود و چشم‌هایی که زیرش گود افتاده بود و صورت خیس از اشک نشسته بود. با دیذن پسر دایی روش رو گرفت. پسر داخل رفت.
_ خوبی؟
جوابی نداد. روی صندلی کنار تخت نشست.
_ منصوره!
باز هم جوابی نگرفت.
_ چرا انقدر با من بی‌مهری آخه؟
سکوت.
_ من دوستت دارم منصوره، همیشه دوستت داشتم. توهم از من بدت نمی‌اومد. اون پسر چی داره که من ندارم؟ یک پسر روستایی فقیر چیکار می‌تونه برات بکنه که من نمی‌تونم.
جوابی نگرفت. دست توی جیبش برد و جعبه مخملی رو در آورد و سرش رو رو به منصوره باز کرد. دختر حتی برنگشت نگاه کنه.
_ ببین، حلقه‌ست، برای تو.
بغض گلوی منصوره رو گرفت. پسر دایی جعبه رو روی میز کنار تخت گذاشت.
_ اگه این رو توی دستت ببینم برای خوشبختی‌ت هرکاری می‌کنم.
شب ناصر توی دیسکو مدهوش بود. مهناز از خونه بیرونش کرده بود و اون هم که به غرورش برخورده بود به جایی رفته بود که خودش رو خالی کنه. دانیال که همراهش بود گفت:
_ بلند شو دیگه نکبت! مثل چی خوردی.
ناصر قهقه‌ای زد و دوباره شیشه رو برداشت اما دانیال ازش گرفت و گفت:
_ دست خر کوتاه.
بلند شد و کمکش کرد بلند بشه. ناصر در حالی که سکسکه می‌کرد با لحن خنده‌داری گفت:
_ دانیال هیچ‌وقت ازدواج نکن، به پسرت هم بگو ازدواج نکنه.
دانیال در حالی که خندش گرفت بود دست ناصر رو کشید و با خودش به سمت در برد. ناصر گفت:
_ اوه چقدر زیاد خوردم، مثانه‌م پر شده.
و قبل از اینکه دانیال بتونه جلوش رو بگیره کناری...
وقتی سودابه ناصر رو روی شونه دانیال دید جیغ زد:
_ یا خدا چی شده؟!
با صداش بقیه بیرون اومدن. دانیال گفت:
_ نترسید فقط مدهوشه.
حاج خانم توی سرش زد و مالک رفت جلو که کمک کنه. پسر رو شناخت و یادش اومد یکبار با منصوره به مهمونی رفته بود. ناصر رو روی کولش انداخت.
_ من می‌برمش.
سودابه هم دنبالش راه افتاد. حاج عمو در حالی که از شدت خجالت سرخ شده بود به دانیال گفت:
_ بمون پسرم میگم ازت پذیرایی کنند.
_ نه دیگه برم بهترِ.
باهم دست دادن و دانیال رفت. حاج عمو کلافه گفت:
_ می‌کشمش.
می‌خواست به سمت اتاق بره و حاج خانم هم می‌خواست جلوش رو بگیره که سودابه بدو بدو پایین اومد و به بقیه خدمتکارها گفت:
_ آب رو آماده کنید بچه تب کرده.
اینبار حاج خانم به صورتش کوبید و بالا دوید. تب ناصر جدی نبود و یک ساعته بند اومد. ریزآبادی توی اتاق مطالعه‌ش نشسته بود و کلافه می‌گفت:
_ این چه پسری بود که خدا بهم داد!
فردا صبح زود بیدار شد و سر میز دد ناصر نیست.
_ اون حروم لقمه کجاست؟
حاج خانم دلخور گفت:
_ اینطوری نگو به پسرت.
_ گوساله بجای این زاییده بودی بهتر بود. کجاست؟
سودابه که برای آوردن آب پرتقال به میز نزدیک شد گفت:
_ خوابه هنوز.
_ بیدارش کن.
هر دو زن نگران برخورد تلخ از حاج عمو بودن پس حاج خانم بهانه آورد:
_ با اون حالش اومده بهترِ بخوابه.
_ زنش ازش سراغی نگرفت؟
دوباره دو زن بهم نگاه کردن. سودابه به دروغ برای آروم کردن حاج عمو گفت:
_ من دیشب بهشون خبر دادم.
_ خوبه.
بعد به حاج خانم گفت:
_ من امروز دیرتر میرم سرکار تا حق پسرت رو کف دستش بذارم پس بیدارش کن یکم به دنیای آدم‌ها برش گردون بگو بیاد اتاق مطالعه من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #37
ده دقیقه بعد ناصر ترسیده به سمت اتاق رفت. دم در ایستاد و اومد در بزنه که صدای حاج عمو رو شنید و فهمید داره با تلفن صحبت می‌کنه پس تصمیم گرفت مزاحم نشه و بعد داخل بره اما کم کم صحبت‌های پدرش حواسش رو به خودش جمع کرد.
- حاجی به قربونت!
-...
- بالاخره که من تو رو می‌بینم.
-...
- تو فقط قیافت خشن اگه نه قلبت خیلی مهربون.
-....
- به این راحتی که نیست می ترسم زود به زود بیام حاج خانم شک کنه.
-...
- حالا ببینم چی میشه! قول نمیدم.
اما نمی‌تونه چیزی رو که می شنوه باور کنه. صحبت‌های حاج عمو که تموم میشه داخل میره اما داد و بیداد پدرش براش انگار در فاصله دور اتفاق افتاده و همه حواسش به چیزی بود که شنیده بود. منصوره هم حلقه رو یکم توی دستش اینور و اونور کرد بعد از اتاق بیرون رفت به سمت اتاق پسردایی‌ش. بدون در زدن داخل رفت. پسر که روی تخت بود و با گوشی بازی می‌کرد از جا پرید.
_ منصوره!
منصوره جعبه رو به سینه‌ش کوبید. پسر هینی کشید و شوکه‌زده نگاهش کرد. منصوره داد زد:
_ دیگه به معشوق یکی دیگه نزدیک نشو.
و از اتاق بیرون رفت. حالا احساس آرامش بیشتری می‌کرد. از لحاظ روحی احتیاج به یک کلبه وسط جنگل داشت که صبح توی بغل مالک بیدار بشه. یعنی میشد همچین روزی؟ ناصر به خونه برگشت و ذهنش درگیر چیزهایی که شنیده بود، بود. به مهناز محلی نداد و مهناز هم بی‌محلی کرد. حتی نپرسید دیشب کجا بودی. مالک هم اون روزها مصادف این دیالوگ بود:
آدم گاهی...
آنقدر تنها می شود...
و با خودش حرف میزند...
که تبدیل می شود به دو نفر!

*پاتریک‌ دوویت

سمیرا توی خونه‌ش منتظر بود. کتلت آماده کرد و کنارش با سس دوتا قلب کشید و اسم خودش و حاج عمو رو داخلش نوشت. می‌دونست که میاد. منصوره توی خونه دایی‌ش خودش رو به کتاب خوندن مشغول می‌کرد و بیرون نمی‌اومد. زن داییش با نگرانی می‌گفت:
_ داره افسرده میشه دختر طفلک برش گردون خونه‌ش.
_ نه، زشته، خواهرم توقع داره حداقل یک ماه نگهش دارم.
اما زن دایی که حال دختر رو خوب می‌فهمید گفت:
_ توقع نداره زنده نگه‌ش داری؟ این هیچی نمی‌خوره.
_ یکم براش خوراکی جدید ببره خوب.
زن کلافه موهای خودش رو کشید.
_ چی داری میگی؟!
_ ای بابا، خوب دخترها دورش باشن، یکم بیرون بره حالش خوب میشه.
حاج عمو به خونه سمیرا اومد.
_ فکر کردم نمیای.
در حالی که مطمئن بود میاد. حاج عمو موهاش رو بویید و گفت:
_ تو قشنگ ترین چیزی هستی که هر شب توی قلبم میتپه!
گفتم ای دل، نروی؟خار شوی، زار شوی
بر سرِ آن دار شوی بی بَر و بی بار شوی
نکند دام نهد؟خام شوی، رام شوی؟
نپَری جلد شوی، بی پر و بی بال شوی؟
نکند جام دهد؟ کام دهد، از لـ*ـب خود وام دهد؟
در برت ساز زند، رقص کند، کافر و بی عار شوی؟
نکند م**س.ت شوی؟ فارغ از این هست شوی؟
بعد آن کور شوی، کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟
نکُنَد دل نکَنی، دل بکَنَد، بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟
برود در بر یار دگری، صبح که بیدار شوی؟!

#مولانا

سمیرا با ذوق دور خونه می‌چرخید و می‌گفت:
_ بیا باهم فیلم ببینیم و شیرکاکائو بخوریم.
بیا باهم بریم جنگل و کنار اتیش کنار هم بشینیم.
بیا باهم سه شب بزنیم بیرون و بستنی بخوریم.
بیا باهم بریم کنار دریا،
بشینیم ماه رو نگاه کنیم.
بیا باهم پیتزا درست کنیم.
حاج عمو شیفته کارهاش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #38
مهناز گاهی که به سمیرا فکر می‌کرد توی دلش می‌گفت:
_ سلامِ مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس
چگونه شب ها را آسوده می خوابد . . . ؟
منصوره هم توی خونه دایی اعتصاب غذا کرد و هیچ حرف، عصبانیت و تهدیدی نتونست تصمیمش رو بهم بزنه. زن دایی گفت:
_ میمیره، میمیره و تو مسئول مرگشی.
دختر دایی‌ها هم که طرفدار عشق بودن به دایی‌شون داستان‌های واقعی و ساختگی از مرگ و خودکشی عاشق‌ها می‌گفتن. دایی داشت نرم میشد اما پسر دایی گفت:
_ اگه برش گردونید من از این خونه میرم.
چشم بستی به تختِ طاووسم...
در اتاقی که شاه من بودم
مردِ تاوانِ اشتباهت باش...
آخرین اشتباه من بودم
منصوره می‌خواست به خانه بازگردد. اگرچه هنوز هم نمی‌توانست به راحتی کنار مالک باشد اما تصور می‌کرد مالک آنچنان مانند امید بود که حیف بود در کنار او از نفس بیفتد. مالک هم حال تری نداشت.
خسته ام…
از خیره ماندن
به جای خالی ات در قاب عکس ،
از پرسه هایت
در خیالم که کلافه ام میکند ،
از ناگفته هایی که
تنها “تو” بودی گوش شنوایش ،
دیگر نمیدانم خودم را به کدام راه بزنم!
به هر بیراهه ای هم زدم
پایانش “تو” بودی…!
از اون طرف ناصر بعد از هفته‌ای فکرهای سرسام آور تصمیم می‌گیره همه چی رو کف دست مادرش بذاره. مادر در اتاقش در حال کتاب خوندن بود که منصوره در می‌زنه‌.
- اجازه هست‌!
حاج خانم که از بعد شنیدن ماجرای مالک رفتار نسبتا سردی با منصوره داشت بدون اینکه سرش رو از کتاب بالا بیاره میگه:
- داخل بیا.
منصوره داخل میره. اتاق اشرافی که همه اثاثیه ش از چوب گردو و بقیه هم رنگ طلایی داشت. روی مبل می شینه.
- چیزی هست که باید بهت بگم.
- اگه اومدی از درباره مالک صحبت کنی اصلا حوصله ندارم.
ناصر آب دهنش رو قورت میده.
- نه، راجع به حاج باباست.
مادر سرش رو بالا میاره و کنجکاو نگاهش می کنه. صداقت رو توی چشم هاش می بینه و کتاب رو کنار می ذاره. عنوان *کویر* روی کتاب به چشم می خوره.
درسته که میگن صبر کن درست میشه، اما به قول جناب ابتهاج:
خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است...
حاج خانم در طول قدرت داشتن همسرش از پشت صحنه عنان و زمام امور رو در دست گرفت سهم مهم و بزرگی از قدرت داشت، به نحوی که تنها با فشار او به سادگی و بسیار راحت شوهرش برای مقابله با برادرش اقدام کرد و وقتی حاج عمو برای راه اندازی شرکت تردید داشت نه تنها شوهرش رو وادار به این کار کرد بلکه طلاهاش رو برای این کار فروخت. از اون طرف بالاخره دایی منصوره از حال خواهرزادش ترسید و گفت:
_ آماده بشو که پیش خانوادت برگردی.
بعد از مدت‌ها منصوره یک لحظه شاد پیدا کرد. چمدونش رو که باز نکرده بود آورد و دایی هم که می‌خواست قبل از اومدن پسرش کار رو تموم کرده باشه برای یک ساعت دیگه بلیط گرفته بود و دختر رو به فرودگاه برد. شب منصوره که اومد. حاج بابا پیش سمیرا بود و حاج خانم از شدت غصه بیرون نیومد. ناصر هم دیسکو بود پس فقط خدمتکارها به استقبال اومدن و... مالک! منصوره مدت نسبتا خوبی اونجا بود پس کسی به دایی سخت نگرفت. یعنی حاج خانم که...
اون شب حاج عمو بچه‌هاش رو دور خودش جمع کرد. اون که دو روزی بود حاج خانم رو افسرده می، دید فکر کرد با این کار حالش بهتر میشه اما تغییری اتفاق نیفتاد. حاج عمو سعی کرد مشکل دیگه‌ای رو هم حل کنه پس رو به مهناز گفت:
_ کی من بابا بزرگ میشم؟
مهناز دست از غذا خوردن کشید و به ناصر نگاه کرد که با غذاش بازی می‌کرد و نصبت به حرف‌ها بی‌تفاوت بود.
_ راستش... حاج بابا... خودمون هم نمی‌دونیم.
اگه وقت دیگه‌ای بود بقیه اعضا خونه کنجکاوی می‌کردن اما اینطور نبود.
_ نمی‌دونید مشکل چیه؟
_ نه.
ممنصوره که تا حدی داشت نگران میشد گفت:
_ چرا به دکتر مراجعه نمی‌کنید.
ناصر با پوزخند گفت:
_ چون می‌ترسه مشکل از اون باشه طلاقش...
حاج بابا چشم غره‌ای به اون رفت که آب دهنش رو قورت داد و ساکت شد. به مهناز که از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد.
_ به این چرت و پرت‌ها اهمیت نده. یک دکتر برید تا اگه مشکلی بود سریع حلش کنیم.
وقتی دید جواب نمیدن گفت:
_ براتون وقت بگیرم؟
باز هم جواب ندادن. دوباره پرسید:
_ وقت بگیرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #39
مهناز آروم گفت:
_ وقت بگیرید.
حاج بابا با خیال راحت گفت:
_ خوبه!
و مشغول خوردن شد. اون شب مالک داشت سمیرا رو می‌رسوند. سمیرا توی ماشین داشت تجدید آرایش می‌کرد.
_ این آرایش دوباره برای چی؟
_ شاید ریزآبادی بیاد.
و دوباره مشغول شد.
_ می‌دونستی حاج خانم ساعت‌های بیکاری‌ش رو کتاب می‌خونه؟ولی شما همه وقت خودت رو سرگرم کارهای مسخره می‌کنی.
سمیرا اول جا خورد و بعد کلافه گفت:
_ به شما ربطی داره؟
_ خوب می‌دونم با ولخرجی‌هات با وجود پول زیادی که حاج عمو بهت میده مقروض شدی و دوباره از حاج عمو پول گرفتی. حتی شنیدم از حاج عمو پول می‌گیری و قرض دوستت یایکی رو میدی. از حاج خانم طلا بیشتر داری. هر روز یک لباس تنته. حاج عمو نمی‌فهمه اما من کاملا متوجه هستم که تو داری عمو رو می‌چاپی و بعد میری.
سمیرا از رفتار مالک همیشه ساکت جا خورده بود.
_ نمی‌ترسی من به ریزآبادی بگم.
_ بگو، هیچ کاری نمی‌تونه بکنه. دستش توی پوست گردوی، اگه بخواد من رو اخراج کنه به حاج خانم میگم.
در اصل اتفاقات اخیر آنچنان روی ذهن مالک فشار آورده بود که با سر به سر سمیرا گذاشتن سعی داشت خالیش کنه. دوباره ادامه داد:
_ کاش حداقل طوری لباس می‌پوشیدی که آبروی ایران و ایرانی رو نبری. نمی‌دونم حاج عمو چرا به لباست و دوست‌هات گیری نمیده.
_ مگه دوست‌های من چشونه؟!
درسته مالک راننده ریز آبادی بود اما سمیرا هم کسی نبود جز یک زن صیغه‌ای.
_ یا فساد اخلاقی‌شون بیداد می‌کنه یا مشکل روانی دارند و از ادب و نزاکتشون هم که نگم برات.
کلافه شد.
_ حداقل من با دختر صاحب کارم نمی‌گردم که بعد موقعیتم در خطر بیفته.
_ با دختر مجرد صاحب کار گشتن بهتر از با مرد متاهل گشتنه.
سمیرا داشت کم می‌آورد.
_ فقط خود ریزآبادی می‌تونی به من گیر بده.
_ حاج عمو کوره، کور.
سمیرا سعی کرد از خودش دفاع کنه:
_ مگه قرار جلوی من رو بگیره؟! همین که شوهرم یک پیرمرد‌ِ برای عذابم کافی نیست؟
_ پس تعجب آور نیست بگن شما با افراد دیگه هم هستید.
برای سمیرایی که خودش می‌دونست برای اینکه همچین کاری نکنه چه سختی کشیده این حرف سخت اومد:
_ تو به من تهمت می‌زنی؟
_ من دارم چیزی رو که از رفتار و طرز زندگی شما میشه حدس زد رو میگم. شکما در امور شرکت هم دخالت دارید، در امور تجاری دخالت دارید، متوجه نیستی که بقیه متوجه دخالت تو و ارتباطتون میشن؟
سمیرا گوش‌های خودش رو گرفت.
_ کافیِ، کافیِ نمی‌خوام بشنوم.
نیازی هم به گفتن نبود چون به در خونه رسیدن. سمیرا پیاده شد و در رو بهم زد و داخل رفت. برای خودش آب قندی زد و خورد تا حالش بهتر بشه. درست حدس زده بود که حاج عمو میاد. نیم ساعت بعد زنگ رو زدن و سمیرا سعی کرد با لبخند در رو باز کنه.
***
حاج عمو دست سمیرا رو در دست گرفت.
- قشنگ من چطوره؟
سمیرا نیشخند زد.
- دیشب انقدر درگیر مشکلات خانوادگیت بودی که من رو اصلا یادت نبود. همش توی فکری بودی. به من هم کیف نداد.
- مگه به تو بودن با یک پیرمرد کیف می داد؟
تخس جواب داد:
- بیشتر از وقتی که همون پیرمرد حواسش به من نباشه‌.
ریزآبادی به حاضر جوابی زن خندید‌.
- وای از دست تو!
وقتی که سمیرا رو واقعا دلخور دید گفت:
- ناراحت نباش دیگه! بلند شو باید باهم یک‌جایی بریم.
- کجا؟
حاج عمو که فکر می‌کرد رگ خواب سمیرا رو داره و می‌تونه خرش کنه گفت:
- جایی که تو از همه جا بیشتر دوست داری کجاست؟
در اصل این سمیرا بود که ریزآبادی رو تیغ می‌زد. لب‌هاش به لبخند باز شد.
- کلوپ؟
- کلوپ.
پیرمرد تا قبل از آشنایی با سمیرا کلوپ نرفته بود.
- خودم می‌رم به مالک زنگ می زنم تا موقع شما لباس عوض کن.
کت و شلوار پوشید و سمیرا هم بلوز نازک و یاسی رنگ، کروات داری پوشید. دامن کوتاه جیگری رو تنش کرد و به موهاش جلا زد. دوست نداشت دوباره مالک رو ببینه. اون هم با این تیپ. مالک زنگ در رو به صدا در آورد.
- سمیرا بدو.
سمیرا کیف شب بنفش رنگش رو برداشت و کفش های پاشنه بلند کالباسیش رو بوسید. به عادت ایرانی آرایش کرده بود و لاک کالباسی رنگی زده بود. دستش رو دور بازوی حاج عمو حلقه کرد و با خودش فکر کرد:
- حیف من به این جوونی و زیبایی باید با این پیرمرد راه برم.
خودش جواب خودش رو داد:
- تو اصلا اگه با این مرد نبودی خواب این لباس و زندگی رو می دیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
333
پسندها
1,167
امتیازها
348

  • #40

ماشین ریزآبادی جلوی در بود و مالک هم سوارش بود. نگاهی به اون ها انداخت و پوزخند زد.
- مرتیکه هول!
پیاده شد و در رو براشون باز کرد. اول سمیرا سوار شد و بعد حاج عمو.
- برو کلوپ *.
مالک به این خوش اشتهایی توی دلش خندید و به اون سمت رفت. از اون طرف حاج خانم مستقیم به سمت آپارتمانی که می دونست حاج عمو داره راه افتاد. به آپارتمان که رسید دست کلیدش که از هر در متعلق به همسر یکی داشت رو در آورد و در رو باز کرد. بوی عطری که سمیرا قبل از رفتن به خودش زده بود به استقبالش اومد. برق‌ها خاموش بود و فکر کرد خونه هستن و خوابیدن.
برق رو روشن کرد و سالن رو خالی دید. در رو پشت سرش بست و داخل رفت. همه جا رو گشت تا به اتاق که تخت دو نفر داشت رسید. در نگاه اول چیز مشکوکی بنظر نمی اومد اما با باز کردم در انواع لباس های زنانه و هدیه های ریز آبادی رو مشاهده کرد. در حالی که توی دلش رخت می شستن گوشی رو برداشت و به خونه زنگ‌ زد.
- الو ناصر.
-...
- سلام! من و بابات امشب دیر میایم خونه نگران نشید.
-‌...
- نه چیزی نیست. مشخص میشه امشب.
-...
- قربانت! با خواهرت هم دعوا نکنی.
-...
- فعلا!
انقدر منتظر موند که صدای ماشین و خداحافظی مالک رو شنید. یکم بعد در باز شد و خنده های یک دختر جوون توی صدای شیطنت های یک پیرمرد گم شده بود. تمام وجود حاج خانم پر از درد شد. دستش رو مشت کرد و لب به دندون گرفت. اون توی اتاق روی تخت نشسته بود و قبل از اومدن اون ها برق های هال رو خاموش کرده بود. از لای در دید که همسرش دختر جوون رو روی مبل هل داد. سمیرا منشی دفتر ریز آبادی در حالی که هوشیاری پایینی داشت قهقه زد و پاهاش رو روی دسته مبل انداخت.
- یک تخم مرغ بپز بهم بده.
حاج خانم اخم کرد. حاج عمو توی خونه دست به سیاه و سفید نمی زد.
- چشم شما جون بخواه! بذار برم لباس عوض کنم میزنم.
- الان بزن.
ریزآبادی که می دونست سمیرا با کسی شوخی نداره در حالی که زیر لب می خوند به سمت آشپزخونه رفت. زنش تاقت نیاورد و بیرون رفت.
- مبارکتون باشه آقا هادی، چرا خبر ندادید که خدمت برسیم برای تبریک.
سمیرا چشم هاش رو نیمه باز کرد و حاج عمو وحشت زده برگشت.
- حاج خانم!
پوزخند زد.
- پس انقدر هوشیار هستی من رو بشناسی.
به سمیرا نگاه کرد.
- هه! دختر همسن منصوره خودم. خجالت نمی کشید واقعا؟
سمیرا روی مبل درست نشست و دستش رو روی دسته گذاشته.
- خیلی خوب بابا سخت نگیر. دیگه پیرمرد که دعوا کردن نداره.
حاج خانم کلافه به سمتش رفت و چونش رو گرفت.
- تو یکی حرف نزن که دارم برات.
دستش رو کنار زد.
- برای فشار خونتون خوب نیست حاج خانم.
دستش رو بالا برد که حاج عمو سریع عقبش کشید.
- آروم باش زن.
کنارش زد.
- دست به من نزن.
مدتی هر دو سکوت کردن.
- بد کردی ریزآبادی. بدی کردی!
اومد بره که حاج عمو جلوش رو گرفت.
- تو رو خدا گوش کن! اصلا مگه من می تونم از تو بخاطر این بگذرم.
سمیرا که تقریبا هوشیار شده بود گفت:
- اون موقع ای که برام موس موس می کردی هم از این حرف ها می زدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
269
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
280

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین