. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #61
- شوخی می‌کنی!
- نه.
آب دهنش رو قورت داد. سر مالک پایبن بود.
- اذیتم می‌کنی!
پسر هم داشت می‌شکست.
-نه.
- داری من رو امتحان می‌کنی!
بعض به گلوی عاشق اومد.
- نمی‌کنم.
اشک عاشق که در اومد متوجه حقیقت ماجرا شد.
- چرا با من اینکار رو کردی؟
- چون پدرت دستور داد.
منصوره دوست داشت بیهوش بشه اما باید می‌پرسید:
- با کی ازدواج کردی؟
اشک‌های منصوره از دو طرف صورتش راه افتاده و تا چونه‌ش می‌رسیده بود.
- با سمیرا منشی پدرت.
منصوره که دیگه متوجه شده بود چه بلایی سرش اومده خنده‌های بلند و عصبی می‌کرد. مالک روش رو گرفت و دور شد. شونه‌های مرد و زانوهای زن می‌لرزید.
او به تو خندید و تو نمی‌دانستی
این که او می‌داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی‌ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب‌آلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان‌زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال‌هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرارکنان
می‌دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می‌دهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

مسعود_قلیمرادی

مالک به آپارتمان سمیرا... آپارتمانشون برگشت. سمیرا به مالک نگاه کرد. مالک گفت:
_ حالم خیلی بده میرم بخوابم.
و رفت به درد خودش بمیره.
ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم ، او به ظاهر گشت عاشق ، ما به معنا سوختیم .
سمیرا اومد دم در ایستاد.
_ مگه نگفتم می‌خوام بخوابم؟
_ چرا اما من هم کار دارم.
مالک نگاهش کرد. سمیرا سعی کرد لبخند بزنه.
_ کتلت درست کردم نمی‌خوری؟
_ امشب نمی‌خوام ببینمت سمیرا.
سمیرا لب‌هاش رو بهم فشار داد.
_ ریزآبادی یک ساعت به مناسبت کادوی ازدواجت فرستاده.
مالک داد کشید:
_ برو بیرون.
_ من کلی برای این غذا زحمت کشیدم بیا بخور.
مالک کلافه شده بود. منصوره هم توی خونه بی‌توجه به اصرار مادرش برای ازدواج با پسر دایی‌ش به اتاقش رفت.
تو رفتی
انگار که من از اولش نبودم
من ولی می مانم انگار که تو تا آخرش هستی
آخه هیچ آدمی دیگه نمی‌تونه اون بخش از وجودم رو که به تو دادم داشته باشه.
سمیرا به مالک گفت:
_ به ایران که بر گردیم باید یک عقد صوری راه بندازیم تا خانواده متوجه نشن ما زن و شوهریم. من به خانوادم نامه‌ای فرستادم که در جریان قرار بگیرن که اینجا خواستگار پیدا کردم.
_ باشه، برو.
با زبان، با نگاه، با رفتن...
زخم جز زخم‌های کاری نیست
پای اگر بود پای رفتن بود...
دست اگر هست دستِ یاری نیست
از کمرگاهِ چله‌ها رفتند...
از پیِ تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن...
از کمان رفته برنخواهد گشت
سمیرا اینبار قبول کرد و بیرون رفت. صبح مالک با اون حال بدش به دانشگاه رفت اما به دانشگاخ که رسید فهمید اصلا حال شرکت در کلاس رو نداره پس به بهانه خستگی به اتاق دوستش رفت و خوابید چون دوست نداشت به خونه برگرده. دوستش بیدارش کرد.
_ من دارم میرم سلف توهم بیا.
_ نه من غذا ندارم.
_ غذای من که هست.
اما مالک قبول نکرد و به کافه کتاب دانشگاه رفت که هم چیزی بخوره و هم کتابی بخونه. ساندویچ خوراک سفارش داد و کتاب دزیره دو رو برداشت و اول چون همه میزها پر بود بیرون کافه روی صندلی نشست اما یکم بعد چون هوا ابری بود ترسید بارون بیاد و کتابشون خیس بشه پس داخل رفت تا از یک آقایی بخواد بذاره پشت میزش بشینه اما دیم یک میزی خالی شده. پشت هموم نشست و مشغول خوندن شد. جایی بود که نروژ و سوئد باهم هم پیمان می‌شن. سعی داشت خودش رو توی غار تنهایی‌ش حبس کنه تا از دنیای بیرون یادش بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #62
به خونه که برگشت سمیرا گفت:
_ تا کی می‌خوای توی خودت غرق باشی؟
_ چطور؟
سمیرا سرد نگاهش کرد.
_ تو الان همسر من هستی. دوران با منصوره بودن گذشت. با این مسئله کنار بیا. من نمی‌تونم قبول کنم زن دیگه‌ای توی زندگی‌م باشه.
مالک روی مبل نشست و به فکر رفت. سمیرا گفت:
_ ما باید زن و شوهر بشیم مالک.
مالک متوجه حرفش شد.
_ اما من نمی‌تونم به این سرعت هرچی در گذشته‌م اتفاق افتاده رو فراموش کنم، همینطور که تو نمی‌تونی.
_ اگه نخوایم برای فراموشی تلاش کنیم که هیچ‌وقت به زندگی عادی بر نمی‌گردیم.
مالک کلافه در حالی که دست‌هاش توی جیبش بود بلند شد و به سمت پنجره رفت.
_ باشه، ببینم چی میشه.
_ چرا به بعد موکول می‌کنی؟
مالک به سمتش برگشت.
_ اما چیزهایی هست که من به عنوان همسر...
گفتن کلمه همسر براش سخت بود.
_ توقع دارم.
_ می‌شنوم.
مالک در حالی که تردید داشت بگه با نه شروع کرد:
_ من دوست ندارم همسرم رفتارهای مردونه‌ای داشته باشه یا ولخرج باشه. دورانی که با حاج عمو بودی متوجه شدم حتی قرض بالا آوردی با اون همه پولی که بهت داده بود. تیپ‌هات هم اذیتم می‌کنه. یکجور راه میری که حتی توی لندن به چشم دیگه‌ای نگاهت می‌کنند. از طرفی رابطه‌ت با هرکی جز دوست‌هات بده. کسی نمی‌تونه مدت طولانی مدتی بهت نزدیک بشه.
_ بسته، بسته.
مالک که فهمید سمیرا عصبانی شده سکوت کرد. سمیرا هم سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا به حالت عادی برگرده. بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا غذایی که جدید یاد گرفته بود رو درست کنه. مالک سیگاری برداشت و شروع به کشیدن کرد. کم کم داشت به سیگار معتاد میشد. سمیرا غذا رو که گذاشت اومد و مشغول لاک زدن شد. مالک احساس کرد اون هم یک کمکی باید بکنه پس بلند شد و مشغول به جمع و جور کردن خونه کرد. بعد کتابی برداشت و مشغول به خوندن شد.
تا صبح مالک داشت فکر می‌کرد که می‌تونه زندگی جدیدی رو شروع کنه یا نه. به این نتیجه رسید برای تصمیم گیری اول باید مطمئن بشه سمیرا با کسی رابطه داره یا نه. متوجه شد که برای این کار راحت‌تر که اتاقش رو بگرده و بررسی کنه. برای این کار فردا رو در نظر گرفت. صبح توی اتاقش موند تا سمیرا فکر کنه رفته و تا حدودی موفق بود. تا وقتی که سمیرا کفش‌های مالک رو توی جاکفشی دید و فهمید که احتمالا نقشه ای داره که مونده چون صبح‌ها مالک یا کلاس بود یا شرکت.
چند ساعتی توی خونه بود اما وقتی دید مالک نشونه ای از موندنش در اتاق بروز نداد بیشتر اطمینان پیدا کرد که نقشه داره و برای اینکه بفهمه چه خبره به سمت در رفت و بازش کرد و بهمش زد. بعد رفت و پشت مبل پنهان شد. چند دقیقه طول کشید که در اتاق مالک بی‌صدا باز شد و سرش رو بیرون آورد و نگاهی به دور و بر انداخت. وقتی سمیرا رو ندید به سمت اتاقش رفت. سمیرا ترسید که نکنه طلاهاش رو بدزده اما گذاشت یکم بگذره تا بتونه در حال ارتکاب جرم بگیرش.
وارد که شد دید مالک به سرعت داره هر سوراخ سنبه اتاقش رو می‌گرده و هرچی مدرک پیدا می‌کنه زیر و رو می کنه.
_ داری چیکار می کنی؟
مالک وحشت زده به سمتش بر می‌گرده.
_ تو... یعنی من... اینجا...
سمیرا جلو رفت و دوتا سیلی محکم توی صورت مالک خوابوند. مالک انقدر جا خورد که حتی نتونست دست‌هاش رو روی جای سیلی که ذق ذق می‌کرد بذاره.
_ گمشو از اتاق من بیرون.
مالک بدون حرفی سرش رو پایین انداخت و بیرون رفت. حال سمیرا بد شد. احسای کرد دیگه نمی‌تونه خونه بمونه پس به دوستش زنگ زد و اون هم اکیپشون رو جمع کرد و بیرون رفتن.
_ کجا بریم؟
_ هرجایی که یکم حواس من رو پرت کنه.
باغ وحش رو پیشنهاد دادن و رفتن. هرچند که دوست هاش طوری بودن که مردم بیخیال حیوون ها شده بودن و اون ها رو نگاه می کردن. هرچند که سمیرا حال و حوصله شیطنت نداشت و فقط نگاهشون می‌کرد. احساس می کرد واقعا می تونه به مالک علاقه داشته باشه. با خودش می‌گفت: انصافا چرا اینقدر قشنگ میخنده؟
بعد با دوست هاش به کافه ای رفتن و نوشیدنی خوردن تا حالشون جا بیاد. توی کافه آهنگ گذاشتن و همه بلند شدن و شروع به رقصیدن کردن. بعد از اون به پارکی رفتن تا پیاده روی کنند. ناهار توپی توی یکی از بهترین رستوران های شهر ناهار خوردن. یکی از بچه ها کارت‌هاش رو در آورد.
_ یازده؟
_ حکم.
مشغول شدن.
انصافا چرا اینقدر قشنگ میخنده؟
مالک هم توی خونه برای خودش پیتزا سفارش داد. غذایی که سمیرا درست کرده بود توی یخچال بود. سمیرا توی راه برگشت بود که از جلوی مزونی رد شد. یک لباس براق عروس با یقه قایقی و آستین های کامل و پر تزیین چشمش رو گرفت. لبخند کمرنگی روی لبش نشست. کم کم داشت فراموش می کرد که اون هم یک دختر و آرزوی پوشیدن لباس عروس داره. آهی کشید و رد شد.
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
خواجوی_کرمانی
به خونه که رسید مالک بلند شد.
_ سلام!
زیر لب جواب داد و به اتاقش رفت. از این دوری داشت عذاب می‌کشید.
به‌فاصله‌ی‌بینمان‌بگو‌کوتاه‌بیاید...!
اما مالک هنوز توی فکر منصوره بود.
دستانت رو دور گردنم حلقه کن
این دوست داشتنی ترین شالگردن شب های سرد من است ؛ باور کن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #63
به اتاقش رفت. لیست کارهاش رو یاداشت و اولویت بندی کرد و به خواب رفت.
من ڪہ هرشب
با خيالت
ڪَرم صحبت میشوم ...
هرڪجا هستى
بخواب آرامِ جانم
" شب بخير " ...
بالاخره روز بازگشت به ایران رسید. سمیرا کلافه بود و صحبت نمی‌کرد. حاج عمو به مالک گفت:
_ تو و سمیرا با پرواز دیگه ای بیان.
سمیرا لوازمش رو که چندین چمدون میشد. جمع و جور کرد و تاکسی به مقصد فرودگاه گرفتن. تمام مدت سمیرا به بیرون زل زده بود. مالک پرسید:
_ خوبی؟
سمیرا طعنه وار جواب داد:
_ عالی!
مالک چون نمی‌دونست چه رفتاری برای آروم کردن این دختر وحشی باید انجام بده سکوت کرد. چون منصوره با چند کلمه محبت آمیز آروم میشد اما بنظز نمی‌اومد این کلمات در سمیرا اثر بذاره. هرچند که مالک نمی‌دونست. زن‌ها هرچقدر هم قوی باشند به مهر و محبت مردانه نیاز دارن. به فرودگاع که رسیدن سمیرا بدون توجه به مالک چمدونش رو به سمت سالن فرودگاه کشید. این باعث شد یک نیم ساعتی مالک اثری از سمیرا پیدا نکنه که آخر سر توی سالن اصلی روی صندلی دیدش.
سمیرا عینک زده بود و نمی‌خواست کسی چهره شکسته‌ش رو ببینه. مالک کنارش نشست و سرش روی دسته چمدونش گذاشت. هر دو مدتی طولانی سکوت کردن تا اینکه پرواز اعلام شد. وارد هواپیما شدن و مهمان‌دار به سمت صندلی‌شون راهنمایی کردشون. چمدون‌های بزرگ رو پایین تحویل داده بودن و هر کدوم یک کوله کوچیک و دم دستی همراهشون بود که بالای سرشون گذاشتن. خلبان و مهمان‌دار حرفی زدن و آموزش‌هایی دادن بعد هواپیما حرکت کرد.
حال روحی سمیرا خیلی بد بود، اما گریه نمی‌کرد. خیلی وقت بود کسی گریه‌ش رو ندیده بود. چند ساعتی که توی راه بودن از نظر مالک یک عمر گذشت. ایران دو جوون امیدوار رو سوار هواپیما کرده بود اما حالا دو پیر دل شکسته رو تحویل می‌گرفت. سمیرا در حالی که سرش پایین بود و صداش بیحال گفت:
_ چیکار می‌خوایم بکنیم؟
_ من که نجفی یکی از دوست‌هام میرم، تو نمی‌خوای پیش خانواده‌ت بری؟
سمیرا سر تکون داد یعنی چرا. مالک تاکسی گرفت و اول آدرس خونه سمیرا رو پرسید. سمیرا از یادآوری محل خونه‌ش کلافه شد اما با ناراحتی آدرس رو گفت. مالک بیشتر برایش رفتار سمیرا تمسخر آمیز اومد تا مکان خونه. آدرس رو داد و حرکت کردن. راننده پرسید:
_ تازه از خارج اومدید؟
_ بله.
در حالی که زیرزیرکی به سمیرا هم نگاه می‌کرد گفت:
_ چند وقت اونجا بودید؟
_ دو سال.
چشم‌های راننده از سمیرا جدا نمی‌شد.
_ خانوادگی رفته بودید؟
_ خیر، برای تحصیل رفته بودم.
خدایی هم تیپ سمیرا دیدن داشت. مانتو کوتاه مشکی با شال حنایی که راحت روی سرش انداخته بود و شلوار سفید هم پاش بود. صورت غمگینش بیشتر حواس مردها رو به خودش جمع می‌کرد. مالک که متوجه این نگاه‌ها شده بود کم کم بهش برخورد. هرچی نباشه سمیرا زنش بود.
_ آقا تصادف نکنیم.
راننده سریع فهمید مالک متوجه شده و خودش رو جمع کرد. دم خونه سمیرا ایستاد و دختر هم بدون خداحافظی پیاده شد. چمدونش رو برداشت و به سمت خونه رفت. مالک به راننده گفت:
_ ماهم دیگه بریم.
***
چند روز از اون ماجرا گذشت و دو دختر روزهای برگشت به کشور خودشون رو در سکوت و غریبی زندگی می‌کردن. وقتی دلتنگ باشی خونه هزار متری حاج عمو برات با خونه اجاره ای صد متری سمیرا و اتاق تیره‌ش فرقی با هم نداشتن. سمیرا گوشه اتاق می‌نشست و فکر می‌کرد و خانوادش می‌گفتن:
_ چقدر تغییر کرده! چقدر خانم و آروم شده! چه خوب که رفت خارح، پخته‌تر شد.
یک روز برادرش هم توی اتاق مشغول بود.
_ از اون چه خبر؟
با سوال سمیرا حواسش به خواهرش جمع شد.
_ کی؟!
اما خیلی زود متوجه شد منظور سمیرا به کی هست. نامزدش... کسی که سمیرا ولش کرده بود.
_ ازدواج کرد.
سمیرا پلک هاش رو روی هم فشار داد.
_ خیلی بهش بد کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #64
_ همین که فهمیدی خیلیِ.
سمیرا جوابی نداد.
_ اون پسره که می‌خواست بیاد خواستگاری‌ت چی شد؟
_ میاد.
برادر کنجکاو بود.
_ دقیق بگو کیه، چیکارست.
_ توی یک شرکت باهم کار می‌کردیم، الان من دورم تموم شده اما اون دائمیه. یک خونه سه اتاقه داره و حقوق خوب.
چشم‌های سعید برق زد.
_ فکر نمی کردم مرد خونه دار پیدا کنی.
سمیرا جواب نداد.
_ چطور پسری هست حالا؟
_ مظلوم و آروم.
برادرش پوزخند زد.
_ حیف اون که قرار دست تو بیفته.
اینبار سمیرا آروم خندید. سعید هم خندید. سمیرا زیر چشمی نگاهش کرد اینبار هر دو باهم خندیدن. سمیرا سرش رو روی پاش گذاشت و نفس عمیقی کشید و ته مونده خندش رو بیرون داد. برادر که خیلی ذوق برای این ازدواج داشت گفت:
_ کی میاد خاستگاری‌ت؟
_ میگم آخر هفته بیاد.
سعید هل شد.
_ امروز شنبه‌ست!
سمیرا نگاهی به برادرش کرد و گفت:
_ میگم فردا شب بیاد.
_ حالا شدی خواهر خوب.
بعد گونه خواهرش رو بوسید و رفت. مادر سمیرا که منتظر خبر بود با ذوق به سمت پسرش رفت. تا فردا شب خونه سه دور تمیز شد. هرچند که هال کوچیک و لوازم قدیمی خونه زیبایی رو ازش گرفته بود. یاسمن خانم با مظلومیت به پسرش گفت:
_ ما از کجا بیاریم پول جهاز و مراسم‌ها رو بدیم.
سعید مادرش رو بغل کرد.
_ الهی قربونت بشم! سمیرا خودش پول خوبی آورده، جز اون من قسمت زیادی از پولی که برامون می‌فرستاد رو براش کنار می‌ذاشتم. بقیه‌ش رو هم با وام و کار درست می‌کنیم. بذار دخترت سر و سامون بگیره من نمی‌ذارم سرافکنده بشه.
_ فدات بشم پسرم!
و بغض رو قورت داد. از اون طرف مالک کلافه حاضر شد و منتظر حاج خانم و ناصر که قرار بود مراسم خواستگاریش رو اون‌ها مدیریت کنند موند. به دستور خود حاج خانم تنها کت و شلوارش که مشکی رنگ بود رو پوشیده بود و پیراهن بادمجون رنگی با جلیقه مشکی و کروات سفید. صدای بوق ماشین که اومد بیرون رفت. ناصر پیاده شد و سویچ رو به سمت مالک پرت کرد.
_ بشین.
خودش عقب نشست. حاج خانم هم که عقب بود. مالک نشست و سلام کرد. حاج خانم جواب داد و گفت:
_ آدرس رو که می‌دونی، حرکت کن.
حال خود حاج خانم هم خوب نبود. براش دیدن دوباره سمیرا سخت بود. همون قدر که دیدار مالک برای ناصر سخت بود. مالک در حالی که حال خوبی نداشت حرکت کرد. خیلی خسته بود! خیلی دلشکسته بود! به خودش لعنت می‌فرستاد که را زندگی نداشت که به این شکل بتونه خواستگاری دختر مورد علاقه‌ش بره. از طرفی دوست نداشت زنی مثل سمیرا رو بگیره. هه! بگیره؟ خودش هم باور کرده بود الان برای خواستگاری داره میره؟ اون زنش بود. ز... ن... ش!
به محله که رسیدن همه با دیدن ماشین بیرون پریدن. بچه‌هایی که توی کوچه‌ها بازی می‌کردن دنبال ماشین راه افتادن. از ماشین که پیاده شدن ناصر شیرینی و دست گل رو برداشت و مالک به یکی از پسر بچه‌ها گفت که مراقب ماشین باشه بعد بهش پول میده. ناصر شیرینی و گل رو توی سینه مالک کوبوند. نگاه‌های خیره همه روی اون‌ها بود تا ببینند توی کدوم خونه میره. وقتی زنگ در خونه سمیرا رو زدن. صدای همهمه بالا رفت. دختر عصبی سمیه حالا که از خارج اومده بود همچین خواستگاری پیدا کرده بود.
سعید در رو وا کرد و با چشمانی مشتاق به داخل دعوتشون کرد اما ماشین رو ندید. مالک به خونه معمولی‌شون نگاه کرد و توی دلش گفت: پس مول خودم هست.
وارد که شدن سمیه با مانتوی بلند و روسری به سر به استقبالشون اومد. حاج خانم با مهربونی دست داد. هرچند که توی دلش از دیدن این شباهت بین مادر و دختر کلافه شد. حاج خانم و ناصر کنار هم روی زمین نشستن و به پشتی تکیه دادن. مالک وقتی که دید سمیه جلوی در نشسته سریع بلند شد و با اصرار جای خودش رو به سمیه داد و حسابی به دلش نشست. از تیپ مالک معلوم بود که دامادِ. سمیرا توی آشپزخونه کوچیک خونه بود و منتظر خبر پدر. سعید گفت:
_ خیلی خوش اومدید! قدم رنجه فرمودید!
حاج خانم لبخند زد. سمیه پرسید:
_ ببخشید شما مادر آقا مالک هستید؟
_ خیر، آقا مالک مثل پسر من هستن، از اقوام همسرم هستن اما برای من فرقی با ناصر ندارن.
ناصر خیلی سعی کرد واکنش تمسخر آمیزی نشون نده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #65
سمیه و سعید بهم نگاه کردن. سعید پرسید:
_ پس مادرشون تشریف نمیارن؟
ایندفعه خود مالک به حرف اومد و در حالی که به رو به رو نگاه می‌کرد با لحن سنگینی گفت:
_ مادرم چهارده سال پیش وقتی که داشت بارهای گاوها رو تمیز می‌کرد با حمله گاو شکمش پاره شد و مُُرد. پدرم هم سه سال پیش یک شب از خواب بیدار نشد.
سکوت سنگینی توی خونه پخش شد. حاج خانم برای از بین بردن این حال خدا بیامرزی زیر لب گفت و بقیه هم تکرار کردن. ناصر سریع بحث رو به سمت اخبار روز برد تا از نا آرومی های اون سال حرف زد. نیم ساعتی که گذشت حاج خانم با اینکع اصلا دوست نداشت گفت:
_ این عروس ما نمی‌خواد بیاد رخ نشون بده؟
سمیه سمیرا رو صدا زد. سمیرا در حالی که شومیز آبی روشن با شلوار آبی آسمانی پوشیده بود و شال آسمانی رنگی انداخته بود سینی چای به دست اومد. ناصر و مالک ناخودآگاه محوش شدن و حاج خانم به خودش می‌پیچید. سمیرا اومد و در حالی که آرایش ملایمی کرده بود سینی چای رو رو به روی حاج خانم گرفت و با بدجنسی نگاهش کرد. حاج خانم در حالی که دستش از حرص می‌لرزید چای برداشت.
_ مرسی دخترم!
از زمزمه‌ش حرص می‌چکید. سمیرا پوزخندی زد و سینی رو جلوی ناصر که هنوز محوش بود گرفت. ناصر در حالی که انگار از خودش هیچ اختیاری نداشت فنجون چای رو برداشت و این حالش از چشم سعید دور نموند و به خودش پیچید. سینی مقابل مالک که قرار گرفت در حالی که به شدت توی فکر بود یک چای برداشت. دستش وقت برداشتن لرزید و یکم چای توی سینی ریخت. دوباره نشستن. یکم صحبت شد و سمیه گفت:
_ بهتر بچه‌ها برن صحبت کنند.
حاج خانم گفت:
_ ای خانم! بچه‌های الان که مثل زمان ما نیستن قبلا همه حرف‌هاشون رو زدن. بهتر نیست ما قرار و مدارها رو بذاریم؟
خانواده سمیرا از این عجله جا خوردن و بهم نگاه کردن. سعید گفت:
_ اینطور که نمیشه، باید چهارتا بزرگ‌تر باشن که، همسر منم نیست.
_ والا هرچی جمعیت بیشتر باشه فقط احتمالا نزاع بیشترِ. به خانمتون زنگ بزنید بیان.
هنوز گیج بودن سمیه گفت:
_ خوب ما باید تحقیق کنیم.
_ حالا که قرار نیست عقدشون کنیم خانم جان؛ شما بعد بفرمایید تا خود عقد تحقیق کنید.
سعید زیر چشمی به سمیرا نگاه کرد که بنظر نمی اومد مخالف باشه. هرچند که به شدت خونسرد و بیخیال رفتار می‌کرد.
_ باشه پس اجازه بدید من به همسرم زنگ بزنم.
سر مالک هنوز پایین بود.
آسمان،هیچِ سربلندی بود ...
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم ...
زندگی را اگر هدر دادم
استخوانِ وفا به دندانم ...
زوزه از سوز مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد ...
پشتِ پا پشتِ استخوان خوردن
همسر سعید نیم ساعت بعد رسید. دختری بیست ساله، جوگندمی، با موهای قهوه‌ای آزاد روی شونه‌هاش و چشم‌های کشیده مشکی، چهره آرامش بخشی و معمولی داشت. چون شنیده بود قباله نویسی الان می‌خواد انجام بشه بهترین تیپش رو زده بودو رفت اتاق کناری تا لباس عوض کنه. بلوز سبز آبی و شلوار مشکی، موهاش رو هم پشت سرش جمع کرده بود و گل سر زده بود. با اینکه سمیرا رو زیاد ندیده بود اما سعی داشت باهاش رابطه خوبی داشته باشه. با اومدن عروس دیگه بهانه ای برای عقب انداختن نبود.
لاشه‌ی باد کرده‌ای بودم ...
آمد از رو به رو ولی نشناخت
صورتی که دوستش می‌داشت ...
چهره چرخاند و تُف زمین انداخت
این منم،مردِ تا همین دیروز ...
مردِ پابندِ آرزوهایت
مردِ یک عمر کودکی کردن ...
لا به لای بلندِ موهایت
همه نشستن و شروع به صحبت شد. رسم شیربها نبود پس اول درباره مهریه صحبت کردن. سمیرا و مالک قرار بود هیچ چیزی نگن و توی نقش‌های خودشون فرو برن. روی کاغذ مهریه همون پنج سکه ثبت شد و عقد و عروسی به عهده داماد گذاشته شد. هرچند رسم بود که دو طرف بدن اما چون خانواده عروس فقیر بودن حاج خانم خودش قبول کرد. عقد اصلی... البته به تصور خانواده سمیرا... رو برای ده روز بعد گذاشتن و مراسم بله برون رو هم خانواده عروس قول داد می‌گیره. مالک وقتی دید سکوت برقرار شد فهمید که قرار قباله این اسارت رو بنویسن.
خاطرت هست روزگارم را؟ ...
جایگاهِ مقدسی بودم
وزنِ یک عشق روی دوشم بود ...
من برای خودم کسی بودم
من برای خودم کسی هستم ...
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن‌که دل از تو برد،هر کس هست ...
بندِ انگشت کوچکم هم نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #66
وقتی برای امضا جلوی مالک آوردن برعکس سمیرا که با حرص امضا کرد دست مالک می‌لرزید. همه مبارک باش گفتن و شیرینی که خانواده داماد آورده بودن رو پذیرایی کردن. سعید با خانواده داماد تا دم در برای بدرقه رفت و با دیدن ماشینی که داشتن با دهن باز به خونه برگشت.
_ وای ماشینش رو ندیدید!
سمیرا به سردی گفت:
_ مال حاج خانم و شوهرشِ.
_ گفتن این پسره مثل پسرشونِ. نونت توی روغنِ.
سمیه هم با سرخوشی گفت:
_ هم خانواده خوبی هستن و هم خوب راه اومدن.
عروس خانواده سمیرا رو بغل کرد.
_ خوشبخت بشی عزیزم!
سمیرا هم بغلش کرد و سعی کرد درد خودش رو توی اون آغوش مهربون تسلی بده.
می‌شد از وِردهای کولی‌ها ...
با دعا و قسم طلسمت کرد
می‌شد آن سیبِ سرخِ جادو را ...
از تو پنهان و با تو قسمت کرد
می‌شد از خود بگیرمت اما ...
زورِ بازو به دست‌هایم نیست
می‌شد از رفتنت گذشت اما ...
جان در اندازه‌های پایم نیست
فرداش سعید برای تحقیق رفت و سرخوش برگشت. ـ همه ازش خوب گفتن. اصلا گفتن بهتر از این آدم پیدا نمیشه.
سمیرا گفت:
_ پس زنگ بزنید فردا بیاد برای انتخاب حلقه بریم.
_ کی رو می‌خوان با خودتون ببرید؟
سمیه گفت:
_ چون طفلک دامادم کسی رو نداره ماهم با سمیرا نریم بهتره.
سعید رفت تا به شماره ای که مالک بهش داده بود زنگ بزنه.
_ سمیرا گوشی داره؟
_ آره.
دهن سعید باز مونده بود.
_ چه لاکچری!
سمیرا توی دلش زهرخندی زد و گفت: اگه می‌دونستی ریزآبادی چی داشت برای این انقدر ذوق نمی‌کردی.
خواب دیدم که شعر و شاعر را ...
هردو را در عذاب می‌خواهی
از تعابیرِ خواب‌ها پیداست ...
خانه‌ام را خراب می‌خواهی
خانه‌ام را خراب می‌خواهی؟ ...
دست در دستِ دیگری برگرد
دست در دستِ دیگری برگرد ...
خانه‌ام را خراب خواهی کرد
مالک فردا با وجود نارضایتی خودش پول رو از حاج عموگرفت و با همون ماشین اومد. زنگ رو که زد کل خانواده به استقبالش اومدن. لبخند زد و سلام و احوال پرسی کرد. سمیه با عشق نگاهش می‌کرد. اون رو واقعا داماد خودش می‌دونست.
_ بیا داخل پسرم.
_ خیلی ممنون! سمیرا خانم نمیان؟
همون موقع سمیرا بیرون اومد.
_ اومدم، بریم.
رو به خانوادش گفت:
_ شما برید داخل دیگه.
_ باشه مامان، مراقب خودت باش!
اما تا ماشین حرکت نکرد داخل نرفتن. توی ماشین سمیرا گفت:
_ از این مسخره بازی ها بدم میاد.
_ حلقه‌ها رو که حاج عمو برامون گرفته. بریم یکجا چیزی بخوریم بعد من حلقه ها رو بهت میدم برو به خانوادا نشون بده.
سمیرا سر تکون داد و مالک هم در سکوت حرکت کرد. چقدر عذاب می‌کشید که جایی که همیشه منصوره می‌نشست حالا یک نفر دیگه نشسته.
دیگر اِی داغِ دل چه می‌خواهی؟ ...
از چنین مردِ زیرِ آواری
رد شو از این درختِ افتاده ...
می‌توانی که دست برداری
لحنِ آن ب×و×س×ه‌های ناکرده‌ است ...
بیت‌ها را جدا جدا کرده است
به یک کافه رفتن. سمیرا گفت:
_ خیلی وقته کافه ایرانی نیومدم.
هر دو پشت میز نشستن. گارسون اومد.
_ فعلا که خرجمون دست حاج عموست می‌تونیم اینطور جاها بیایم، وقتی خرج به گردن خودم باشه هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم.
سمیرا سفارش رو به گارسون داد و گفت:
_ تو به من بسپر.
_ گیر این مسخره بازی‌ها هم افتادیم. خانوادت چطور می‌خوان بله برون بگیرن.
سمیرا به جیب مالک اشاره کرد که پول های ریزآبادی داخلش بود، بعد گفت:
_ تو کسی رو نداری دعوت کنی؟
_ فکر نکنم به بله برون کسی بیاد اما برای عقد و عروسی دعوت می‌کنیم.
قرار بود عقد و عروسی رو باهم بگیرن.
_ نمی‌تونم تحمل کنم، نمی‌تونم کنار یکی دیگه با کت و شلوار...
سکوت کرد. سمیرا هم حواس خودش رو به بیرون پرت کرد.
گفته بودی همیشه خواهی ماند ...
سنگ بارید، شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترَک نخواهی خورد ...
دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروسِ فردایی ...
با جهانم کنار می‌آیی
گفته بودی دچار باید بود ...
مردِ این روزگار باید بود
بستنی رو که آوردن سمیرا پرسید:
_ منصوره کی می‌خواد بره؟
مالک آهی از ته دل کشید.
_ معلوم نیست.
سمیرا کلاف شد. رفتن منصوره برای جمع و جور کردن زندگی‌ش خیلی نیاز بود. هرچی زودتر رفتنش هم بهتر. تنها راهی که میشد مالک رو به مرد زندگی خودش بکنه این بود که منصوره از دیده دور بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #67
***فلش بک در آینده***

وقتی پیغام کیمیا رو دریافت کرد با خوشحالی بقیه کارش رو به سرعت ادامه داد تا زودتر تموم بشه. بعد از کار با خیال راحت به سمیرا پیغام فرستاد که دیرتر به خونه میاد و به سمت آپارتمانی که براش در نظر گرفته بود رفت. شاسی بلندی که هدیه تولدش از طرف مالک بود جلوی پارکینگ پارک شده بود.
_ دختر گیج اگه ببرنش چی؟
نگهبانی با دیدن مالک سریع در پارکینگ رو زد. زیاد دیده بود اینجا میاد و می‌دونست برای دختر طبقه هفتمه. مالک ماشین رو پارک کرد و سوار آسانسور شد. جلوی آینه آسانسور دستی روی لباسش کشید. با اون کت و شلوار و کروات خیلی خوب شده بود. نیشخندی به خودش زد.
_ ریزآبادی احمق اگه دخترت رو به من می‌دادی الان هم خودت زنده بودی هم اموالت دست خانوادت بود.
آسانسور ایستاد. به سمت درب آپارتمان کیمیا که رو به روی درب آسانسور بود رفت. چند ضربه به در زد اما جوابی نیومد. فهمید که کیمیا باز هم می‌خواد سورپرازش کنه. لبخند شادی زد. کیمیا دختر مهربون و خوشگلی بود که قلب ساده و پاکی داشت و برعکس بقیه پرستوها اصلا قصد تیغ زدن نداشت و تا اون موقع هیچ چیزی از مالک نخواسته بود و هرچی داشت خود مالک بهش داده بود. البته این تصورات مالک بود. کلید برداشت و در رو باز کرد. نگاهی به راهرو انداخت.
کسی نبود. نمی‌دونست داخل بره یا منتظر بمونه خود کیمیا به استقبالش بیاد.... با دیدن سمیرا که روی مبل تکی نشسته بود دلش ریخت. اصلا فکر نمی‌کرد اینطوری بشه. واقعیت همین بود که مردها اصلا تصور نمی‌کنند خیانتشون لو بره اما زن‌ها زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودن. سرجاش خشکش زده بود. جرات نزدیک شدن نداشت. از طرفی نگران بود که چه بلایی سر کیمیا اومده. خود کیمیا بهش زنگ زده بود ولی... نکنه سمیرا مجبورش کرده بود؟
_ سلام!
تنش لرزید. تا چه حد از این زن می‌ترسید! حتی تصور اینکه سمیرا بفهمه براش وحشتاک بود. هرچند سمیرا با موضوع کیش به خوبی کنار اومده بود و فقط یک زمین توی شمال برای شهرک سازی گرفته بود اما ماجرای کیمیا فرق داشت. این هیچ جای نقشه انتقامشون نبود. حالا اگه سمیرا به چندتا سیلی و مشت و لقد راضی میشد خوب بود اما حتی نمی‌تونست تصور کنه که چی قرار سرش بیاد. یک زن، یک ماشین و یک خونه پنهانی... صدای سمیرا نشون می‌داد آرامش قبل از توفانه:
_ چرا نمیای تو؟ در رو ببند.
کاش اینجا نبودن. کاش خونه خودشون بودن که بقیه اعضا هم بودن. سمیرا هیچ وقت دوست نداشت صدای دعواهاشون به کسی برسه. اینجا حتی ترس این رو داشت که سمیرا یک چاقو برداره و توی شکمش فرو کنه. نه این کار رو نمی کرد! هنوز به مالک احتیاج داشت. نداشت؟ نکنه...
نگاه جدی سمیرا هنوز روش بود. دو راه داشت. یا به عقب برمی گشت و به سرعت فرار می کرد که... خوب که چی؟ نباید با این قضیه رو به رو میشد؟ بهترین کار این بود که زنش رو راضی به رفتن به خونه می‌کرد. در رو با دست های لرزون بست. با چشم دنبال کیمیا گشت. اگه باهم یکدستی کرده بودن پس الان باید اون دختر می بود... اگه نه... باید جنازش... یا شاید هم جسم دست و پا بستش...
_ دنبال چیزی می‌گردی؟
حدقه چشم هاش می لرزید. سمیرا از این حس قدرت لذت برد. از خشمش کم می کرد.
_ چایی می خوری؟
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
_ باید به حلیمه بگم هفته ای یکبار اینجا رو آب و جارو کنه.
طعنه وار رسوند اینجا هم خونه ما به حساب میاد نه خونه زن تو.
_ بشین.
سینی چای رو روی میز گذاشت اما مالک هنوز داشت نگاهش می‌کرد. سمیرا با جدیت نگاهش کرد.
_ گفتم بشین.
لرزی به تن مالک نشست. در حالی که جرات نگاه کردن به چشم های سمیرا رو نداشت با قدم هایی که انگار سنگینی قدم برداشتن توی آب روش سنگینی می کرد به سمتش رفت. با اینکه دکمه اول پیراهنش باز بود اما احساس خفگی می کرد و بزور تونست آب دهنش رو قورت بده. باز هم با چشم دور و بر رو نگاه کرد اما اینبار کیمیا رو دنبال نمی‌کرد؛ بلکه می خواست ببینه ابزار مرگش چیه. چیزی خطرناکی دور و بر نبود. شاید چای... روی صندلی نشست. هر لحظه می‌تونست دیر باشه. بزور نفسش بیرون اومد.
_ می‌خوای... بریم... خونه... حرف بزنیم... اینجا...
_ اینجا چی؟ اینجا هم که خونه توی دیگه. مگه تو نخریدیش؟
یکم مکث کرد که نفس مالک گرفت.
_ خوب برای خودت بذر و بخشش می کنی.
لحنش بوی تهدید گرفت. شروع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #68
***فلش بک به گذشته***

سمیرا به در کوبید.
_ واستا.
راننده که از این حرکت یکدفعه ای سمیرا تعجب کرده بود سریع ماشین رو کناری نگه داشت. چند ساعتی بیشتر از عقد صوری‌شون نگذشته بود و قرار شد راننده مالک و سمیرا روی خونه سمیه بذاره و خودش ماشین رو بیاره. سمیرا پیاده شد و توی جوب بالا آورد. مالک هم پیاده شد و به سمتش رفت.
_ خوبی؟
سمیرا همینطور بالا می آورد. مالک سریع به سمت ماشین برگشت و شیشه آب رو برداشت. وقتی دوباره کنار سمیرا قرار گرفت حالت تهوعش بند اومده بود.
_ بیا صورتت رو تمیز کن.
کمکش کرد تا صورتش رو تمیز کنه و بعد گفت:
_ چرا اینطور شدی؟
سمیرا که با کمک مالک داشت بلند میشد گفت:
_ از بچگی همینطوری بودم. فشار زیادی که روی اعصابم می‌اومد اینطور بهم می‌ریختم.
_ الان میریم خونه تون استراحت می کنی.
دوباره سوار شدن و به خونه شون رسیدن. سمیه پسرش رو به خونه خانواده زنش فرستاده بود و خودش به استقبال دامادش اومد و گونه مالک رو محکم بوسید.
_ خوش اومدی پسرم!
به اتاقشون راهنمایی شون کرد. اتاق رو تمیز و مرتب کرده بود و بادبدک های قرمز و مشکی هم از شقف آویزون کرده بود. مالک و سمیرا هر دو خندیدن. سمیرا برای اینکه خیال مادرش راحت بشه کار جالبی کرده گفت:
_ خیلی قشنگ شده مامان ممنون!
سمیه هم با سرخوشی بیرون رفت. مالک با دیدن اتاق گیج شد. یعنی از الان باید با سمیرا توی یک اتاق می خوابید؟ سمیرا که حالش خوب نبود بدون توجه به مالک به سمت کمد قدیمی اتاقش رفت و شروع به تغویض لباس کرد. با کت و شلوار سفید و تاپ هفت رنگ برای عقد اومده بود. اول شالش رو در آورد که موهای شلاقیش روی کمرش ریختن. بعد کتش رو در آورد و بازوهای براقش نمایان شدن. البته مالک اصلا جذب نشد چون خیلی وقت ها سمیرا رو با تیپ های بدتر از این هم دیده بود.
اما وقتی... مالک روش رو گرفت و سمیرا تیشرت و شلوار راحتی پوشید و گفت:
_ مامان برای توهم زیر پوش گذاشته.
_ لباس آورده بودم.
سمیرا شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. مالک رفت و زیر پوش رو برداشت. کت و شلوارش رو صاف روی صندلی گذاشت تا برای بله برون فردا تمیز بمونه و وقتی مطمئن شد سمیرا خوابیده پیراهنش رو هم با زیر پوش عوض کرد. زیر شلوارش مثل همیشه شلوار خونه پوشیده بود. به سمت تشک هایی که کنار هم انداخته بودن رفت. تشک خودش رو یکم از سمیرا دور کرد و دراز کشید. سمیرا رنگ پریده و آروم خوابیده بود. اما مالک تا خود صبح خوابش نبرد.
صبح که چشم باز کرد دید مالک در حالی که دوتا دست هاش رو پشت سرش قلاب کرده به سقف زل زده و رد اشک روی گونه ش خشک شده.
_ تو بیدار بودی؟
مالک بدون اینکه نگاهش کنه سر تکون داد یعنی آره. سمیرا به ساعت نگاه کرد.
_ چهار ساعت دیگه تا بله برون وقت داریم.
_ ظهر می‌گیرید؟
ساعت شیش صبح بود.
_ تا ظهر. زود باش بریم صبحانه بخوریم.
خودش بلند شد و مشغول شونه کردن موهاش شد. مالک پرسید:
_ همین لباسم خوبه؟
_ آره، خوبه.
مالک هم موهاش رو شونه کرد و در حالی که واقعا علاقه به بیرون اومدن از اون اتاق رو نداشت پشت سر سمیرا بیرون رفت. سمیه خونه نبود. قرار بود مراسم رو توی خونه یکی از همسایه ها بگیرن پس سمیه اونجا بود. سمیرا به سمت آشپزخونه کوچیک رفت تا صبحانه حاضر کنه که صداش اومد:
_ او، چه مادر زنت دوستت داره!
مالک هم به اون سمت رفت و دید که سفره کوچیکی کف آشپزخونه پهنه اما پر از لوازم صبحانه شده. سمیرا دلسوزانه متوجه شد مادرش برای خرید این لوازم خوراکی خیلی به خرج افتاده. هر دو نشستن. مالک خیلی اشتها نداشت اما دلش نیومد با دست نخورده گذاشتن اون سفره دل سمیه رو بشکنه. بعد از صبحانه دوشی گرفت و آماده شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #69
سمیرا مانتو سنتی قرمز_ مشکی با شلوار دمپای مشکی پوشید و روسری کوچیک قرمز_ مشکی هم سرش کرد.
_ این ها رو حاج عمو برات خریده؟
_ با اون پول ماهانه که برام فرستاد خریدم.
مالک دیگه چیزی نگفت و دوباره شلوار کت و شلوارش رو پوشید اما اینبار بجای اون پیراهن قدیمی و داغون سفید یک پیراهن آبی که هفده بار بیشتر نپوشیده بود تنش کرد. سمیرا ته آرایشی کرد و گفت:
_ نیم ساعت دیگه بریم.
مالک جوابی نداد و به سمت کتابخونه رفت.
_ این مال داداشته؟
_ سعید؟ نه بابا اون که کتاب خون نیست. مال خودمه.
با تعجب نگاهش کرد.
_ تو؟!
سمیرا نیشخند زد و جوابی نداد. تا نیم ساعت بعد مالک کتاب می خوند و سمیرا که دوباره احساس گرسنگی کرده بود بقیه خوراکی های صبحانه رو می خورد.
_ بریم؟
هر دو بلند شدن و باهم بیرون رفتن. به خونه همسایه که رسیدن در زدن. مرد همسایه با سلام و احوال پرسی به داخل راهنمایی شون کرد. سمیه با ذوق بیرون اومد و هلهله کرد. وارد هال خونه که شدن اقوام بلند شدن. اقوامی که سال به سال سراغی ازشون نمی گرفتن و حالا برای فوضولی اومده بودن و خرج روی دستشون انداخته بودن. سمیرا با همون چهره خشک و مالک بیحال وارد شدن. هیچ کدوم سمیرا رو دوست نداشتن و فقط می خواستن ببینند چطور شوهر گیرش اومده و چه مردی!
مالک و سمیرا به سمت مهمون ها رفتن. سمیرا معرفی هایی می کرد. سمیرا چهار خاله، سه دایی، سه عمه و سه عمو داشت که با ده دختر و چهارده پسرشون شرکت کرده بودن. مالک با حواس پرتی و خجالت سلام و احوال پرسی می کرد و بعد هر دو کنار سعید نشستن. خاله هیرا با همون لحجه همیشه جدیتش پرسید:
_ خانواده آقا داماد کجا هستن؟
مالک تکون شدیدی خورد اما سرش رو بالا نیاورد. سمیه با بالا انداختن ابروهاش اشاره کرد که چیزی نگو بعدا برات توضیح میدم. دایی امید رو به داماد با لحن سرخوشی گفت:
_خوب آقا از خودتون بگین.
مالک سرش رو بالا آورد و آب دهنش رو قورت داد.
_ اسمم مالک، مالک مالکی، بیست و سه سالمه، البته تقریبا.
عمه مریم که بیماری عصبی این سال هاش حسابی لاغرش کرده بود گفت:
_ تحصیلات هم دارید؟
لحن سوال مالک رو اذیت کرد. اون نمی دونست حرص خانواده سمیرا از سمیرا باعث این تلخی با اون ها شده.
_ بله.
خیلی مختصر جواب داد اما سعید کامل توضیح داد:
_ لیسانسشون رو توی لندن گرفتن. فوق لیسانس بودن که به ایران اومدن.
زن عمو خرداد از شدت حسادت نفسش گرفت. خاله مهدیه پرسید:
_ چی خوندید؟
_ ریاضی.
صدای به به دایی ها بلند شد. شوهر عمه عصمت پرسید:
_ چرا فوق لیسانستون رو همون جا نگرفتید؟
_ معادل سازی می کنم اینجا می گیرم.
صورت همه سرخ شده بود. این دختر خیلی شانسی به خارج رفته بود و حالا خیلی شانسی همچین همسری پیدا کرده بود. در حالی که بدبخت ترین و فقیر ترین عضو خاندان بودن. برای مالک بودن در اون جمع خیلی سخت بود. نگاه ها، حرف ها، نامهربونی ها اذیتش می کرد. آروم به سمیرا گفت:
_ میشه من برم؟
_ آره، اینطوری بهترِ.
مالک بلند شد و در حالی که سرش پایین بود چندتا خداحافظی در حال حرکت گفت و به سمت در رفت. همه متعجب نگاهش می کردن. سمیه جلوی در جلوش رو گرفت.
_ کجا پسرم؟
_ باید برم سرکار، تا نیم ساعت دیگه مرخصیم تموم میشه.
سعید که کنار مادرش اومده بود گفت:
_ خوب چرا مرخصی نگرفتید؟
_ نشد دیگه، گذاشتم برای روزهای مهم تر.
حرفش مورد قبول بود. کلید رو از سعید گرفت و به سرعت رفت لباسش رو عوض کرد و رفت ایستگاه اتوبوس. باید به خونه خودش می‌رفت چون یک مدت از کار معاف بود اما دلش بد به سمت منصوره پرواز می کرد. می دونست این موقع روز حاج عمو نیست پس شاید شرایطی برای دیدن منصوره پیدا میشد. دوباره خط عوض کرد تا تونست نزدیک خونه جدیدشون برسه. بقیه راه رو پیاده رفت. از راه دور به خونه نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #70
با خودش تحلیل و تفسیر کرد چطور میشه داخل بره. عشق جنون زده ش کرده بود اگه نه اون این جرات ها رو نداشت. بالاخره تصمیم گرفت جلو بره و در بزنه. و همین کار رو هم کرد. باغبون در رو باز کرد.
_ بله... ا، تویی مالک جان؟
مالک سلام کرد. جواب داد:
_ چی می خوای پسر؟ می‌دونی که اومدنت اینجا ممنوعِ.
_ می‌دونم آقا، اما دیگه طاقت ندارم. باید یک نظر هم شده منصوره رو ببینم.
باغبون در حالی که با دلسوزی نگاهش می کرد نصیحت کرد:
_ پسرم، تو الان زن داری، درست نیست این کارها. برو و حواس خودت رو به زندگیت بده. این دختر در حد و اندازه تو نیست.
با دلخوری نگاهش کرد.
_ این دختر حد و اندازه من نیست اما اون زن صیغه ای در اندازه منه؟
_ بهرحال اون الان زنته.
مالک موهاش رو توی مشت گرفت و روش رو گرفت. چندبار نفس عمیق کشید بعد با بغض سمت باغبون برگشت.
_ فقط یکبار!
دل مرد براش آتیش گرفت.
_ آخه من رو اخراج می کنند پسر جان، از دوربین ها می‌بینند.
و بدون اینکه اشاره مستقیم کنه دوربینی که بالای سرش بود رو نشون داد. مالک یکم فکر کرد بعد گفت:
_ یک راه هست، اگه شما همکاری کنید.
_ چه راهی آخه؟ من که چیزی به ذهنم نمیاد.
مالک در حالی که یکی از بزرگ ترین خطرهای زندگی ش رو می‌خواست انجام بده گفت:
_ یکجور وانمود می‌کنیم انگار من بزور می‌خوام به داخل بیام، بعد شما سعی می‌کنید جلوی من رو بگیرید و من شما رو هل میدم و به داخل می‌دوم.
مرد اول جا خورد بعد گفت:
_ اگه آسیبی ببینم چی؟
_ نه بابا، نقش بازی می‌کنیم.
مرد یکم فکر کرد بعد با تردید سرش رو به معنی باشه تکون داد. مالک نفس عمیقی کشید و چند قدمی نمایشی جلو رفت انگار می خواد وارد بشه. مرد عقبش زد. دوباره جلو رفت. مرد هلش داد. اینبار یکدفعه مالک جلو رفت و مرد رو به آرومی هل داد. مرد خودش رو به در کوبید و جوری نشون داد انگار خیلی دردش اومده و از درد چشم‌هاش رو بست. مالک به سرعت به داخل دوید. باغبون هم انگار بعد از بازکردن چشمش در حالی که کمرش رو گرفته بود دنبالش دوید.
مالک در خونه رو هل داد و به سرعت وارد شد. سودابه وقتی از آشپزخونه بیرون اومد دید یک مرد از پله ها داره بالا میدوهو حدس زد این ورود وحشیانه برای ناصر باشه. مالک بدون فکر به اینکه منصوره توی چه حالی هست در اتاقش رو باز کرد و خودش رو به داخل انداخت. منصوره که اون روزها زیاد حالش خوب نبود پشت تخت نشسته بود و زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود. با دیدن مالک اول تصور کرد خواب می‌بینه و بعد از جا پرید.
_ مالک!
دو عاشق تشنه به آغوش هم پناه بردن. منصوره زیر گریه زد. مالک بزور بغض خودش رو قورت داد. اما زیاد موفق آمیز نبود. انگار بغض بعد از بغض می اومد. به خودش که اومد موهای منصوره رو خیس از اشک کرده بود. منصوره از مالک فاصله گرفت و گفت:
_ باورم نمیشه که دوباره دیدمت.
_ منم باورم نمیشه، فکر کردم برای همیشه از دستت دادم.
مالک واضح به گریه افتاد.
_ از دست دادی عشق من! از دست دادی معشوق من! دیگه نمی‌تونم عطر موهای تو رو ستایش کنم. دیگه نمی توانم برق نگاهت رو ببینم! دیگه نمی تونم تو رو توی رویاهام ببینم.
_ تو رو خدا من رو تنها نذار!
ناخواسته صدای گریه شون انقدر بالا بود که ناصر از داخل راهرو متوجه شد و در رو باز کرد و داخل پرید. رنگ عاشق و معشوق با دیدن ناصر پرید. منصوره آب دهنش رو قورت داد و از مالک فاصله گرفت و به سمت ناصر رفت.
_ ناصر ببین.
ناصر کلافه اون رو به عقب هل داد.
_ برو بابا.
منصوره روی تخت افتاد و مالک رفت کمکش کنه که صدای جیغ منصوره بلند شد.
_ نه.
و گلدون اتاق منصوره محکم به سر مالک برخورد کرد. مالک روی زمین افتاد و به سقف زل زد. دور سرش می‌چرخید.
***
مالک آسیب بدی ندیده بود اما این ماجرا باعث شد عروسی مالک و سمیرا جلو بیفته و منصوره هم زودتر قرار شد بره. حاج خانم برای بیشتر زجر کشیدن بیشتر مالک پیشنهاد داد که تا فرودگاه مالک ببرشون. در طول راه منصوره و مالک هربار که تونستن از آینه بهم نگاه کردن. مالک احساس می کرد قلبش رو قرار ببره و از دست بده. منصوره دوست داشت بمیره. واقعا دوست داشت بمیره! جلوی فرودگاه نگه داشتن و حاج عمو خودش چمدون های منصوره رو پایین آورد و این ظلم رو در حق مالک نکرد. منصوره چمدون هاش رو برداشت و روش رو برگردوند و با حالت قهر به سمت فرودگاه رفت. حاج خانم پشت سرش ناباور داد زد:
_ منصوره! منصوره!
منصوره کلافه به عقب برگشت. مادرش بود که دست هاش رو برای بغل کردنش باز کرده بود. به آغوش مادرش رفت و دوست داشت سرش رو روی شونه ش بذاره و گریه کنه اما بجاش سریع جدا شد و برای نگاه سرد پدرش سری تکون داد. به سمت فرودگاه رفت و مادر و پدرش هم سوار شدن مالک داشت میمیرد. سعی کرد به منصوره نگاه کنه اما حواس جمعی حاج عمو اجازه نمی داد. منصوره جلوی در فرودگاه ایستاد و به سمت ماشین برگشت. وقتی نگاه یواشکی مالک رو دید دستش رو بالا آورد و به معنی خداحافظی سمتش گرفت.
مالک هم در حالی که حال بهتری نداشت دستش رو بالا آورد و آروم به معنی خداحافظی به سمت منصوره گرفت و اون صحنه هیچ وقت از ذهنشون پاک نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
197
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
248

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین