. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #21
شیش ماه بعد سال رو مالک هم برای دانشگاه می‌خوند و هم توی شرکت فعالیت می‌کرد، تا جایی که حاج عمو خیلی زود بهش درجه بالاتری داد. همه گفتن:
_ حقا که جز تو کسی لایق نیست.
سمیرا اما اون روزهای خیلی کلافه بود چون ریز آبادی خوش گذرونی‌هاش رو کرده بود و حالا کمتر پیش سمیرا می‌رفت. مهناز هم که ماجرای راز حاج بابا رو فهمیده بود دنبال راهی برای نجات خانواده همسرش بود. بالاخره حاج عمو پیش سمیرا رفت.
_ وقتی نزدیکم نیستی دلم مثل یک دختر کوچیک نق میزنه.
حاج بابا دستش رو توی جیبش کرد.
_ این مال توی.
و جعبه مخمل رو باز کرد. سمیرا با دیدن دو النگو طلا ست النگوی دستش چشم‌هاش برق زد. حاج خانم هم کلافه بود.
_ حاج آقا دیگه مثل گذشته نیست.
مالک هم با وجود کار در شرکت همچنان کارهای خونه رو هم می‌کرد و باغچه شخم می‌زد. ناصر هم درس رو تموم کرد و هرچی حاج بابا اصرار کرد ادامه بده گفت:
_ دیگه ذهنم نمی‌کشه.
_ تو قرار سهم من توی شرکت رو بدست بیاری چرا نباید درست رو ادامه بدی؟
اما گوش ناصر به این حرف‌ها بدهکار نبود و حتی یکبار که تو حال خودش نبود، دوتا دست و پاش رو گرفته بودن و به خونه خودش و زنش بردنش. مهناز آهی کشید.
_ این هم زندگی که من دارم!
حاج عمو از پنجره به مالک اشاره کرد به اتاق بیا. مالک دست‌هاش رو شست و بالا رفت.
_ بله آقا!
_ امشب می‌خوام به آپارتمان سمیرا برم آماده باش.
مالک سر تکون داد.
_ حتما آقا.
بیرون که اومد زیر لب گفت:
_ حیف حاج خانم برای تو!
سمیرا هم که توی شرکت ریز آبادی بهش گفته بود داشت آماده میشد. لباس خواب قرمزش رو پوشید و عطر زد. اون شب حاج خانم و منصوره خونه ناصر دعوت بودن و حاج بابا هم پیچونده بود.
_ کاش حاج بابا هم می‌اومدن.
حاج خانم به عروسش لبخند زد.
_ گفت پرونده‌های شرکت مونده نمی‌تونه بیاد.
مهناز که متوجه شد چه پرونده‌ای باید مونده باشه لبخند زوری زد. حاج عمو صبح با نوای قشنگی بلند شد. به سختی روی تخت نشست و با چشم‌هایی که تار می‌دید به دور و بر نگاه کرد. سمیرا روی تخت نبود و صدا از بالکن می‌اومد. بلند شد و تیشرت نخی‌ش رو درست کرد. به سمت بالکن رفت. سمیرا بود که گیتار می‌زد. با دیدن حاج عمو لبخند زد و به زدن ادامه داد. ریز آبادی با لبخند کنارش نشست. نواختن که تموم شد گفت:
_ نمی‌دونستم گیتار زدن هم بلدی.
_ دارم آموزش می‌بینم.
حاج عمو لبخندی زد و سرش رو روی پای سمیرا گذاشت.
_ باز هم بزن.
سمیرا یک دور دیگه زد بعد گفت:
_ بیا.
دست ریز آبادی رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد. چشم‌های ریز آبادی گرد شد. روی میز انواع خوراکی‌های صبحانه با چند نوع نون بود.
_ این‌ها رو تو حاضر کردی؟!
سمیرا لبخند تحویلش داد. پشت میز نشستن.
_ می‌دونی دلم چی می‌خواد؟
_ چی؟
سمیرا با زیرکی ادامه داد:
_ یک سفر، با تو.
ریز آبادی با نیشخند نگاهش کرد.
_ که اینطور.
_ خوب؟
خندید.
_ تو جون بخواه!
سمیرا هم نیشخند زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #22
***آینده***
بعد از بیست سال دوباره جوون شده بود. قرار بود امشب مالک رو ببینه. با خودش فکر کرد چرا انقدر دیر شب میشه. فکر کرد چرا مالک زودتر نمیاد؟ فکر کرد آیا مالک می‌خواد امشب رو...
دست‌هاش رو روی گونه‌های برافروختش گذاشت.
_ مالک!
طاقت توی اتاق موندن رو نداشت. از هتل بیرون زد و خودش رو به ساحل رسوند. گوشیش زنگ خورد. با ذوق نگاه کرد مگه اینکه مالک باشه امت ناصر بود. پوفی کشید و صدای گوشی رو قطع کرد.
_ این هم دست از سر من بر نمی‌داره.
تا شب چندبار به مالک زنگ زد و صحبت کرد اما این صحبت‌ها آرومش نمی‌کرد، فقط بی‌تاب‌تر میشد. بالاخره تماس آخر مالک گفت:
_ الان هواپیما روی زمین نشست، تو کجایی؟
منصوره هیجان‌زده آدرس ساحل رو داد. نیم ساعتی که برای منصوره نیم قرن گذشت سپری شد که مالک کنار منصوره قرار گرفت. بنظر منصوره مالک حتی از جوونی‌ش هم جذاب‌تر شده بود. حالا حسابی چهارشونه بود و یکم شکم داشت. کت و شلوار برند مشکی پوشیده بود با جلیقه و کروات.
_ بوی آشنایی میدی.
این رو مالک گفت که بوی عطری که خودش برای منصوره می‌گرفت رو احساس کرد. منصوره با عشق و لبخند نگاهش کرد. مالک ادامه داد:
_ تو که می‌گفتی بی‌کلاسِ!
منصوره باز هم لبخند زد. مالک پرسید:
_ شام بخوریم؟
بالاخره به حرف اومد:
_ هنوز تازه غروب شده.
_ باشه، تا به رستوران هتل برسیم وقت شامِ.
هر دو کنار هم شروع به حرکت کردن. مثل روزهای خوش بیست سال پیش دم رود لندن. منصوره با خودش می‌گفت: میشه این راه تموم نشه!
به هتل رسیدن. رستوران رو به روی دریا بود. پشت میزی نشستن. منو روی میز بود. منصوره بازش کرد و گفت:
_ چی می‌خوری؟
مالک به روزهایی فکر کرد که نمی‌تونست هزینه رستوران رو حساب کنه و منصوره حساب می‌کرد. منصوره گفت:
_ اینجا میگوهای خوبی داره!
_ میگو.
صدای مالک توی گوش منصوره طنین انداخت.
_ ماهی‌هاش هم خوبه.
_ ماهی.
منصوره به مالک لبخند زد و با همون لبخند جواب گرفت.
_ پس ماهی؟
مالک فقط لبخند زد. منصوره سفارش داد. خواننده آهنگ ندارمت محسن یگانه رو می‌خوند.
بدون همیشه و هنوز یه دردی از تو با منه
قلبم به محض رفتنت مرد و دیگه نمیزنه
روا نبود که گم بشم لا به لای خاطرات
رسمش این نبود ولی کهنه شد چه زود برات
موند به قلبم حسرتش به دست بیارمت
ولی عشق همینی که هست بخوام نخوام ندارمت
این همه گذشت و باز تازه موند برام غمت
ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت
موند به قلبم حسرتش به دست بیارمت
ولی عشق همینی که هست بخوام نخوام ندارمت
این همه گذشت و باز تازه موند برام غمت
ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت
برگرد به خونه ی دلم که آخرای جونشه
از غم میخونن آجراش چه حسرتی ستونشه
آتیش رفتنت هنوز نور خونه منه
یه قاصدک رو پشت بوم یه جغد روی شونه منه
ساعت‌هاش رو دور کند چشم توی چشم انتظار
خودم نرم توی مشت سرنوشت گوش به حرف روزگار
روز به روز غریبه تر با آدم‌هاش بدون حس
گذشته ها گذشت بیا باش به داد من برس
موند به قلبم حسرتش به دست بیارمت
ولی عشق همینی که هست بخوام نخوام ندارمت
این همه گذشت و باز تازه موند برام غمت
ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت
موند به قلبم حسرتش به دست بیارمت
ولی عشق همینی که هست بخوام نخوام ندارمت
این همه گذشت و باز تازه موند برام غمت
ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #23
***فلش بک***
مهناز با مادر شوهرش خلوت کرده بود.
_ چه نظر خوبی؟
لبخند زد.
_ آره فکر کردم طفلک مالک هم باید ازدواج کنه دیگه.
حاج خانم با دلسوزی گفت:
_ خیلی پسر خوب و چشم و گوش بسته‌ایِ. حالا مطمئنی این دختر خوبه؟
_ آره مادر جان، دختر قشنگ و نجیبیِِ.
حاج خانم خیلی به فکر رفته بود. تا حالا کسی به فکر ازدواج مالک نیفتاده بود.
_ اسم دختر چیه؟
_ سمیرا، بیست و یک ساله‌ش.
بعد نفس عمیقی کشید که تونست این مسئله رو بدون دردسر حل کنه.
خیانت واژه ی تلخی‌ست ، حقیقتی زهرآگین …
فرود دشنه پی در پی بر پیکره‌ی دوستت دارم ها…
هرگز تبرئه ای نیست آنکه را که چنین به کشتن قلب آهنگین عشق برخاست
مهناز با خودش فکر کرد اگه جای حاج خانم بود چیکار می‌کرد! شاید به ناصر می‌گفت:
ترکت میکنم ، تا هر سه راحت شویم
من ، تو و رقیبم
من از قید تو ، او از قید من و تو از قید خیانت
از اون طرف مالک بی‌خبر از فتنه‌هایی که براش چیده بودن توی کلاس‌ها شرکت می‌کرد و از استاد پرسید:
_ استاد جنسیت کامپیوتر چیه؟
استاد بجای جواب دادن کلاس رو به دو دسته تقسیم کرد:
آقایان و خانم‌ها
و ازشون خواست خودشون تصمیم بگیرن که کامپیوتر مذکرِ یا مونث. از هر گروه خواسته شد چهار دلیل برای توصیه شان بیاورن. همه دور هم جمع شدن و نیم ساعت به صحبت گذروندن تا یکی از آقایون دست بلند کرد:
_ استاد ما نوشتیم.
خانم‌ها هم آخرین کلمه رو نوشتن و اعلام اتمام کردن. چون آقایون اول تموم کرده بودن زودتر اومدن. الکین دانشجوی ایتالیایی به نمایندگی از، بقیه بالا رفت و شروع به خوندن کرد:
_ گروه آقایان تصمیم گرفتند که جنسیت کامپیوتر قطعا باید مونث باشه
چون:
۱- هیچ کس غیر از سازندگانشان از منطق داخلیشان سر در نمی آورد.
۲-زبان فطریشان برای هیچ کس غیر از خودشان قابل درک نیست.
۳-حتی کوچکترین اشتباه در حافظه طولانی مدتشان باقی می ماند تا زمانی آن را به یاد بیاورند(به رخ بکشند).
۴-به محض اینکه به یکی از اونها تعهدی پیدا کردی، میفهمی که نصف حقوقت رو باید خرج لوازم جانبیش کنی.
استاد خندید و نماینده خانم‌ها ریما سوئدی برای خوندن نظرات خودشون اومد.
_ جنسیت کامپیوتر مذکر است.
زیرا:
۱-اگه بخواهی بهشون بگی کاری رو انجام بدن، اول باید روشنشون کنی.
۲-اون‌ها اطلاعات زیادی دارند اما هنوز خودشون نمی تونن فکر کنن.
۳-از اونها انتظار حل مشکلات میره، اما نصف اوقات خودشون مشکلن.
۴-به محض اینکه نسبت به یکیشون تعهدی پیدا می‌کنی، می فهمی اگه یک کمی دیگه صبر کرده بودی، یک مدل بهتری می‌تونستی داشته باشی.
صدای جیغ و سوت دخترها بالا رفت. ریما نگاهش خیره به مالک بود که با خنده براش دست میزد. دل این دختر برای پسر ایرانی رفته بود. اون رو دوست داشت چون زخم‌هاشون شبیه هم بود. ریما هم توی خونه یکی از اقوام خدمتکاری می‌کرد تا خرج زندگی توی لندن رو بدست بیاره. یکبار تا جایی که تونست پول جور کرد و با دوست پسر قبلی‌ش روی هم گذاشتن تا کاری رو شروع کنند اما پسرِ پول‌ها رو بالا کشید و فرار کرد. اما ریما از اون مرد خاطره سیاهی نداشت. اعتقاد داشت:
زندگی کوتاه ‌تر از اونه
که اون رو با تنفر از کسی تلف کرد!
حالا بعد از سه سال دوباره عاشق شده بود. بعد از سه سال... باز هم به خنده‌های مالک زل زد. کاش این لحظه هیچ‌وقت تموم نشه. بعد از کلاس پشت سر مالک که با دوست‌هاش می‌رفت راه افتاد. مالک با اون‌ها خوش و بش می‌کرد و ریما در تصورش کنار اون راه رفتن رو آرزو می‌کرد. لبخند زد و توی دلش گفت:
من‌به قربان‌خدا‌
چون که مرا‌غمگین‌دید
بهر‌خوشحالی من
در‌ دلم‌انداخت‌تورا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #24
منصوره که توی خونه منتظر مالک رو می‌کشید با صدای در از جا پرید.
_ بله!
مالک داخل اومد.
_ سلام خانم کوچولو!
بهش خندید.
_ سلام آقا بزرگ! اومدی بازار بریم؟
ابروهاش بالا پرید.
_ بازار؟
_ آره دیگه امروز قرار بود بریم.
آهانی گفت و روی تخت نشست و پاهاش رو دراز کرد.
_ اصلا یادم نبود. دیدم کسی خونه نیست گفتم بیام اتاق تو. الان خیلی خسته‌م راستش.
_ اما به من قول دادی.
مالک در حالی که دست‌هاش رو پشت سرش حلقه کرده بود گفت:
_ خیلی خسته‌م!
_ پس من چی؟
با چشم‌های سرخ نگاهش کرد و بی‌صدا خندید.
_ عصر میریم.
منصوره دیگه چیزی نگفت. مالک چند دقیقه‌ای، نشست بعد بلند شد تا به حموم سالن بره. منصوره هم قصد حموم داشت اما حوصله‌ش رو نه. عصر مالک آماده شد و توی ماشین رفت. منصوره هم شنل خاکستری‌ش روپوشید و موهاش رو آزاد گذاشت و پایین رفت. به نمایشگاه جدیدی که زده بودن می‌رفتن. توی ماشین منصوره به دوستش زنگ زد.
_ سلام عزیزم خوبی؟
_...
_ مرسی عشقم! ببین بابا می‌خوان یک سفر به ایران برن و یک هفته‌ای برگردن اگه تو میای بیا ما هم یک سر بریم.
_...
_ الان ایرانی؟! چطور؟
_...
_ کی میان؟
_...
_ کاش به من هم می‌گفتی دلم برای ایران لک زده.
_...
_ باشه گلم بهت خوش بگذره!
_...
_ خدانگهدار!
قطع کردن مصادف شد با رسیدن. پیاده شدن و داخل رفتن. نمایشگاه بزرگی بود که بیشتر خوراکی و لوازم تحریر داشت. شروع به گشتن کردن. چشم منصوره از همون اول مثل هر دختر دیگه‌ای روی پاستیل‌ها موند اما مالک به سمت کتاب‌ها رفت و همون اول دوتا گرفت. یکم جلوتر با دیدن بطری‌های رنگ و وارنگ با نیشخند بهم نگاه کردن و مالک یکی رو خواست. بعد از اون به بازار رفتن که منصوره مالک رو بمب باران هدیه کرد. براش یک بارونی، یک تیشرت و یک کتاب گرفت و به بهترین کافه شهر بردش و چند نوع آبمیوه بهش داد و بعد هم پاستا خوردن.
اما خبر نداشتن همون زمان حاج خانم داره با پدر مالک سر چه قضیه‌ای حرف می‌زنه.
_ نمی‌دونم والا نظر خودش چیه؟
_ حتما خوشس میاد. دختر خوبیه حیفه از دست بره.
پدر هم بدش نمی‌اومد نوه‌هاش رو ببینه.
_ فعلا که امانت شماست، هرجور صلاح می‌دونید.
_ همش که درس نشد، وقت ازدواجش رسیده.
مهناز و ناصر هم اولین قدم‌ها برای به دنیا اومدن نوه ریزآبادی رو برداشتن. حاج خانم نتونست نقشه‌ش رو به موقع اجرا کنه چون شوهرش پیشنهاد سفر دو نفره‌ای رو بهش داد و مدتی دور شدن. البته این سفر به نفع منصوره نبود چون مالک هم به عنوان راننده باهاشون رفت. این مدت دختر دایی‌های منصوره به لندن اومده بودن و تنها نبود.
پدر و مادر بزرگش زمان بچگی مادرش فوت می‌کنند و دایی منصوره سرپرست دو خواهر میشه. دایی و حاج بابا باهم شریک بودن و قبل از اینکه حاج بابا شرکت جدایی تاسیس کنه به همکارش می‌گه که شنیدم دوتا خواهر داری و دوست دارم داماد تو بشم. دایی میگه:
_ اگه می‌خوای که زندگی آروم و شادی داشته باشی خواهر بزرگم رو انتخاب کن، اما اگه می‌خوای زن بساز و جمع کنی داشته باشی و پشتت گرم باشه خواهر کوچیکم رو انتخاب کن.
و حاج بابا خواهر کوچیک رو انتخاب می‌کنه و خواهر بزرگ هم بعدها میشه مادر عروسشون. دایی هم پنج بچه داره که دوتاش دختر بودن.
شکیلا سی ساله و شیدا بیست و شیش ساله. اما بودن دختر دایی‌ها هم نمی‌تونست درد نبود مالک رو کم کنه. سمیرا هم توی خونه‌ش کلافه بود. ریزآبادی گفته بود مسافرت کاری میره اما سمیرا فهمید با زنش مسافرت رفته.
_ اون احمق سعی کرده من رو دور بزنه، منی که خیلی‌ها پیشم دوره دیدن. من همون دختریم که حتی اگه ببازم جوری رفتار میکنم به بردت شک کنی!
مالک هم این مدت خودش رو با خوندن کتاب‌های جدیدی که گرفته بود مشغول کرده بود تا کسی متوجه بی‌قراریش نشه:

میگویندروزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفره‌های دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار!

ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت: که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک‌ چی برای ماست خیار شاهی داد:
ماست پر چرب اعلا
خیار قلمی ورامین
گردوی مغز سفید بانه
پیاز اعلای همدان
کشمش بدون ‌هسته
نان دو آتیشۀ خاش‌خاش
سبزی‌های بهاری اعلا و ...
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت: رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بی‌خبریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #25
اما حاج عمو و زنش بیخیال همه دنیا کنار دریاچه قو پیک‌نیک راه انداخته بودن و به چشم‌های قهوه‌ای زنش زل می‌زد و می‌گفت:
_ قَهوه‌یِ‌قاجار‌را بیخود‌شُلوغَش‌کردِه‌اند
تیغِ‌تیزِآ‌ن‌نِگاهَت‌بیشتَر‌عاشِـق‌کُش‌است
از اون طرف مهناز و ناصر منتظر اولین علایم. بارداری بودن. وقتی به منصوره خبر رسید که خانوادش برمی‌گردن از ذوق می‌خواست جوری مالک رو سورپراز کنه اما نمی‌دونست چطوری پس به دختر دایی‌هاش گفت:
_ راستش حالا که حاج خانم و حاج آقا می‌خوان بیان دوست دارم کاری کنم که خستگی سفر از تنشون در بره.
_ مطمئن باش اروپا گردی خستگی نداره.
و هر دو خواهر باهم خندیدن اما دنبال راحلی هم گشتن.
_ می‌تونیم ورودی خونه رو تزیین کنیم.
منصوره با خوشحالی این پیشنهاد رو قبول کرد. روز بعد با شکیلا برای خرید رفتن. چند نوع لوازم تزیینی گرفتن و بعد به خونه برگشتن.
_ من که بلد نیستم.
_ می‌خوای به شرکت‌های مخصوص زنگ بزنیم.
شیوا گفت:
_ ا، قشنگیش به اینه که خودت براشون انجام بدی اینطور علاقه‌ت رو بهشون می‌رسونی.
هر سه شروع به تزیین ورودی کردن اما خیلی جاها مجبور شدن از بقیه کمک بخوان. اول درب ورودی رو تزیین کردن و بعد هم فلش‌هایی درست کردن که تا رو به روی ساختمون ادامه داشت و هر کدوم یک شکلک بامزه روش بود. منصوره گفت:
_ رنگ صورتی و بنفش بهترین رنگ برای فلش‌هاست.
بعد هم درب اصلی رو تزیین کردن. شکیلا نظر پرسید:
_ داخل خونه رو تزیین کنیم؟
شیوا جواب داد:
_ نه بابا مگه تولدِ؟ خودمون تزیینیم.
هر سه خندیدن. منصوره از ذوق فردا خوابش نبرد. ساعت‌ها دیر می‌گذشت. ناصر و مهناز هم اومدن و با دیدن طرح دخترها خندیدن. شب که شد هر پنج نفر توی سالن نشستن و خدمتکارها هم میز شام رو آماده کردن. منصوره که از شدت دلتنگی برای مالک تاب و توانش رو از دست داده بود گفت:
_ پس کی میان؟
مهناز خندید.
_ یکم دیگه میان.
با باز شدن در حرفش ثابت شد. حاج بابا و حاج خانم که با دیدن خوش آمد گویی بچه‌ها سرخوش شده بودن با صورتی شاد داخل اومدن. منصوره از دیدن پدر و مادرش خیلی خوشحال شد اما چشمس دنبال یک نفر دیگه بود. وقتی مالک دست توی جیب و سر به زیر داخل اومد احساس کرد قلبش از قفسه سینه‌ش داره بیرون میزنه. ناخودآگاه زمزمه‌وار گفت:
_ مالک!
مالک هم سرش رو بالا آورد و چشمش به منصوره خورد و لبخند زد. دل منصوره با اون لبخند ریخت. دنیای مالک هم بهار شد...
فردا شبش حاج عمو می‌خواست دیدن سمیرا بره اما می‌ترسید. سمیرا مثل بقیه زن‌ها نبود. بسم الله گویان لباس پوشید و از خونه بیرون رفت. مالک منتظرش بود.
_ بریم خونه سمیرا خانم آقا؟
_ نه اول برو بازار طلا فروشان.
مالک زیر لب گفت:
_ بله آقا!
و توی دلش گفت: هرچی پول با کمک حاج خانم در آوردی تف کن توی دست و بال این زن.
حاج عمو زنجیر سنگینی خرید و بعد دوباره سوار شد. راه افتادن. به آپارتمان که رسیدن به مالک گفت:
_ تو دیگه برو.
_ بمونم چند دقیقه؟ ممکن راهتون ندن؟
حاج عمو که طنز لحن مالک رو درک کرد با نیشخند نگاهش کرد و کشیده گفت:
_ ا!
مالک هم لبخند زد و ماشین رو روشن کرد و رفت. ریزآبادی به سمت آپارتمان رفت و در زد و دستش رو روی چشمی گذاشت. یکم بعد صدای سمیرا اومد که به سبک ایرانی گفت:
_ کیه؟
جوابی نداد. انگار سمیرا اومد و از چشمی نگاه کرد.
_ هو، کی هستی؟ چیکار می‌کنی؟
وقتی دید همینطور راه چشمی بسته به آشپزخونه رفت و کارد رو برداشت و به سمت در اومد. صدای زنگ دوباره پیچید.
_ نمی‌خوای بگی کی هستی؟
و همزمان در رو باز کرد. حاج عمو شگفت‌‌زده شد و بعد از فریاد آرومی از در فاصله گرفت. سمیرا با دیدن ریز آبادی اخم‌هاش درهم شد و خواست در رو ببنده که حاج عمو پاش رو لای در گذاشت.
_ سمیرا... سمیرا جان!
_ برو گمشو اونور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #26
اما ریزآبادی مقامت کرد و تونست در رو هل بده. البته سمیرا بود که اجازه داد اون وارد بشه. حاج عمو سعی کرد بغلش کنه. سمیرا یکم دست و پا زد.
_ ولم کن، ع×و×ض×ی! من رو پیچوندی با زنت باشی. خوب غلط کردی من رو گرفتی!
اما کم کم با سیاست آروم‌تر شد.
_ تو که تا رابطه‌ت با زنت بهتر میشه من رو فراموش می‌کنی کلا به زندگی‌ت برگرد.
شب صدای آهنگ ایرانی از آپارتمان سمیرا بلند شد و صدای قهقه‌ش هم به گوش می‌رسید.
بابا اومده از راه اومده ♫♪
با کی اومده چرا خندون اومده
اوون کیه باهاش چه هیزه اون چشاش ♫♪
بابا می خنده باهاش
دست اونه تو دستاش ♫♪
ماما بیا مهمون اومده
بابا ی ما با یه خانوم اومده ♫♪
ماما می گه این زن کیه ؟
جریان چی چیه؟ ♫♪
بابا می گه این زن منه!
خانوم خونه از امروز ایشونه ♫♪
غوغایی میشه بلوایی میشه
خر تو خر میشه کتک کاری میشه ♫♪
ما بچه ها می زنیم به چاک
یه سوراخ موش حالا اینجا می ارزه ♫♪
ماما می یاد با یه ملاقه می یاد
کفرگیر می کشه سر بابا می زنه ♫♪
بابا جونم چرا زن آوردی ؟
دندت نرم شه ♫♪
بابا اومده مامان هلش بده هلش بده
بابا اومده مامان هلش بده هلش بده ♫♪
بابا اومده با یه خانوم اومده
خانومه می گه اسمش شمسیه ♫♪
بابا می گه شمسی خانوم جای شما روی سر ما
ماما میگه توی این خونه ♫♪
یا جای منه یا جای اونه
ما بچه ها میگیم به بابا ♫♪
مامان ما باید بمونه اینجا
ما شمسی نمی خوایم زن دیگه نمی خوایم ♫♪
ما مامانو می خوایم
بابا می یاد با کمر بندش می یاد ♫♪
ما در می ریم همگی تو حیات
ماما می یاد چادر به کمر می یاد ♫♪
با جارو می یاد سراغ شمسی می یاد
بابا جونم چرا زن گرفتی؟ ♫♪
- دندت نرم شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #27
منصوره و مالک بعد از اتمام طولانی‌ترین جدایی دوران عاشقی‌شون ده ساعت کامل رو باهم گذروندن و بعد به خونه برگشتن. اول منصوره وارد شد و مالک با فاصله داخل رفت و می خواست به اتاق خودش که زیر راه پله بود بره که صدای حاج خانم اومد:
- آقا مالک!
با استرس اینکه لو نرفته باشه به سمتش برگشت و دوتا دستش رو درهم کرد.
- بله خانم!
حاج خانم در حالی که با اخم جلو می رفت گفت:
- علیک سلام!
- ببخشید، سلام!
حاج خانم با همون جدیت همیشگی گفت:
-میخوام با تو صحبت کنم!
-بله بفرمایید من سر تا پا گوشم..
اما وسط سالن که نمیشد.
-بیا بریم آشپزخونه!
هر دو باهم وارد آشپزخونه شدند ساعتی گذشت و هنوز در نیامده بودن. در دلِ منصوره که از بالای پله‌ها مکالمه‌شون رو دیده بود، آشوبی به پا بود! احساس خطر می‌کرد. بعد از یک ساعت مالک با چشمان قرمز بیرون میاد و بدون نگاه کردن به منصوره به سمت اتاق خودش میره. منصوره اما آرام به آشپزخونه میره تا درباره ببینه ماجرا چیه.
-سلام مامان!
-سلام دخترم کاری داشتی؟!
سعی کرد طوری نشون بده انگار فقط کنجکاوِ.
-چی شده چرا مالک ناراحت بود؟
-دخترم آماده باش! عروسی سمیرا و مالک هستش یک هفته دیگه به تهران میریم!
شکست! قلب بیچاره منصوره شکست! در حالی که فرو ریخته بود بدونِ صدا آشپزخونه رو ترک کرد و به سمت اتاق خودش قدم برداشت. با هر قدمی که بر می‌داشت.. احساس می‌کرد یک درجه به مرز سکته زدن نزدیک می‌شود... آروم داخل اتاقش شد و در رو بست!
گاهی هیچ چیز کافی نیست . نه نوشتن میتواند دردی را برایت درمان کند نه خواندن ، نه حرف زدن و نه حتی چیزی شنیدن . مدام در تلاش برای نریختنه اشک ها به سقفِ اتاقت زل میزنی..
مالک هم در اتاقش اشک می‌ریخت. می‌دونست باید بره و بگه من این دختر رو نمی‌خوام، باید بگه من دختر خودتون رو می‌خوام، به قول پدرش:
_ تو زندگی دقیقا همون چیزی گیرت میاد که شجاعت درخواستش رو داشته باشی ...
اما اون نمی‌تونست، هرکاری می‌کرد نمی‌تونست. حتی فکرش بنظرش ترسناک بود. از حاج عمو می‌ترسید چون حتما همه چیزش رو ازش می‌گرفت و پرتش می‌کرد همون روستا. از حاج خانم هم می‌ترسید چون فتنه می‌کرد برای جدایی‌شون. حتی از ناصر هم می‌ترسید. یادش نمی‌رفت ناصر برای اینکه یکبار به مالک گفته بود برام چای بیار و اون نیاورده بود چقدر کتکش زده بود و اون از ترس حاج عمو جرات دفاع نداشت. یادش مونده بود دستش تا دو روز باندپیچی و بینی‌ش خون اومده و زیر چشمش کبود بود.
تازه سالگرد دوستی‌شون داشت نزدیک میشد و کلی برنامه چیده بود و پول ذخیره کرده بود. دستش رو روی سرش گذاشت. از اول هم این انتخاب اشتباه بود. اون می‌دونست.
عاقلی
بـودم.
به عشقِ
یار
دیوانه شدم!.
شاه_نعمت_الله_ولی
می‌دونست حاج خانم دوست داره منصوره رو به پسر داداش خودش بده. از فکر اینکه منصوره مال کس دیگه‌ای بشه تنش لرزید.
از اون طرف منصوره بی‌تاقت بود. به اتاق بزرگش خیره شد که حالا براش حکم قفس رو داشت. با خودش فکر کرد. (اگه مالک نباشه همه جای دنیا برام قفس می شه.) پس با وجود ترسی که از حاج عمو داشت در رو باز کرد و بیرون دوید. از پله ها به سرعت پایین رفت و متوجه ناصر نشد. تق سریعی به در زد و وارد شد. حاج خانم با تعجب به سمتش برگشت.
- چیزی شده دخترم؟
منصور چند لحظه ای سکوت کرد بعد گفت:
- نمیشه!
صداش انقدر آروم بود که فکر کرد مهناز متوجه حرفش نشده اما حاج خانم شنید و پرسید:
- چی نمیشه؟
حرفی بود که زده شده و راه بازگشتی نداشت پس ادامه داد:
- آخه... من و مالک... یعنی ما...
مادر که حدس هایی زده بود کلافه به سمتش اومد.
- تو و مالک چی؟!
منصوره به چشم های سرخ حاج خانم نگاه کرد. چطور می شد به این مرد بگه عاشق سینه سوخته راننده شون شده! اگه نمی گفت چی میشد؟ برای همیشه مالک رو از دست می داد؟
- من و مالک... بهم علاقمندیم.
و نیمی از صورتش سوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #28
عصر مالک داشت کمک آلوین، باغبان پیر خونه می کرد و باغچه رو شخم می زد که از دور ناصر رو دید که به سمتش میاد. نزدیک تر که اومد متوجه عصبانیت و طلبکاریش شد. از بیل زدن ایستاد و تکیه ش رو به بیل داد. ناصر رسید. چشم های سرخ از عصبانیت ناصر و لب هتی بهم فشردش نگرانش کرد.
- چی شده؟
- بیا داخل، بابا کارت داره.
و خودش برگشت و رفت. آلوین که فارسی بلد نبود نگران پرسید:
- چی گفت پسر جان؟
مالک براش ترجمه کرد:
- فقط گفت داخل برم آقا کارم داره.
بعد بیل رو کناری تکیه داد و به سمت شیر آب کنار درخت رفت. دست هاش رو شست و آب گلی شده به سمت ریشه های درخت دویدن. دستی روی صورتش کشید و یک (الهی به امید تو) گفت و به ساختمون رفت. وارد که شد صحنه ای مثل برخورد متهم و قاضی در دادگاه دید. حاج عمو روی پله چهارم از پایین ایستاده بود و حاج خانم صندلی میز ناهار خوری رو به سمت سالن برگردونده و نشسته بود. ناصر و پسر دایی‌ش خواستگار منصوره که دیروز رسیده بود هم کناری ایستاده بودن و دست به کمر به مالک نگاه می کرد. آب دهنش رو قورت داد.
- سلام!
اول زن عمو و بعد حاج عمو زیر لب جوابش رو دادن. حاج عمو گفت:
- نزدیک تر بیا.
مالک دوست داشت کیلومترها از اونجا فاصله بگیره اما نمی شد، پس چهار قدمی جلو رفت و حالا وسط سالن قرار داشت. حال حاج عمو از ناصر هم بدتر بود.
- منصوره چی می گه؟
چراغ ها توی ذهنش روشن شد و زنگ ها به صدا در اومد. رنگ از چهره ش پرید اما سرش رو پایین انداخت و حتی نپرسید چی می گه!
- بین تو و دختر من خبری هست؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چه خبری؟
- تو به منصوره... حسی داری؟
انگار همه منتظر بودن تا انکار کنه اما گفت:
- حسی دارم!
سکوت جمع رو گرفت. حاج عمو تغییری به حالت خودش نصبت به این اعتراف نداد و حاج خانم هم همین سعی رو کرد اما ناصر که اعصابی ضعیف داشت داد کشید:
- غلط کردی که حسی داری!
و به سمتش دوید و مشتش رو عقب برد و به صورتش فرود آورد. مالک به زمین افتاد و ناصر هم روی پهلوش نشست و شروع به کتک زدنش کرد. پسر دایی‌ش هم برای کمکش اومد. زن عمو از جا پرید و عقب رفت و رو به حاج عمو که قصد کمک نداشت گفت:
- یک کاری کن مرد.
دل حاج عمو برای مظلومیت مالک سوخت و پایین رفت تا کمکش کنه. مدتی طول کشید که دو پسر رو جدا کنه و با عصبانیت به سمت بالا هلشون داد.
- برو بالا، سریع!
خودش تا بالای پله ها رفت و بعد به سمت اتاق منصوره که داخلش زندانی بود رفت و کلید رو که روی قفل بود چرخوند. منصوره که به در تکیه و با صداها گریه می کرد فاصله گرفت و با وحشت به حاج عمو خیره شد. نگاه خشک حاج عمو روی دخترش که حالا رد سیلی از صورتش رفته بود نشست و گفت:
- برو پایین پیش مالک.
روش حاج عمو مسالمت بود و می‌خواست این فاجعه رو با آرامش حل کنه و این رو همه می دونستند، پس منصوره سوالی نپرسید و بدو بدو پایین رفت. وقتی مالک رو با صورت خونی و مثل حلزون به خود پیچیده پایین دید نگران بهش رسید و کنار زانو زد. نگاه کمرنگ مالک نشان دهنده درد شدیدش بود که دوباره صدای گریه دختر رو بالا برد. زن عمو کناری ایستاده بود و با اخم به منصوره و مالک نگاه می‌کرد. تک دختر خانواده ریز آبادی با سر آستین صورت مالک رو پاک کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #29
چند دقیقه بعد ریزآبادی کلافه بیرون زد و به دستور حاج خانم مالک رو بیرون انداختند. سرگردون خیابون ها بود. بارون لندن همیشگی و طولانی بود. اینطور وقت‌ها مالک و ناصر کنار شومینه می‌شستن و شطرنج بازی می کردن و خدمت کار براشون قهوه می آورد و منصوره هرچیزی رو بهونه می کرد تا دور و برشون بپلکه. حالا از خونه توی کشور غریب با یک لباس نازک آواره شده بود و معلوم نبود بتونه کارش و مکان زندگیش رو پس بگیره یا نه. گوشه دیوار نشست و خودش رو بغل گرفت.
رد کتک های ناصر و دوستش هنوز درد می‌کرد. اما دردش هیچ کدوم از این ها نبود. نگرانی اصلیش منصوره بود که خونه داشت عذاب می کشید. حتما حاج عمو مالک رو برمی گردوند و دیگه روی منصوره رو هم نمی دید. لباس نازکش لچ آب شده بود و تنش می لرزید. احساس می کرد تا لحظه مرگ همین جا می مونه. یک دفعه ماشین آشنایی مقابلش نگه داشت. تعجب هم نداشت که ماشین حاج عمو رو اونجا ببینه چون هنوز زیاد از خونه دور نشده بود. شیشه پایین رفت اما بجای حاج عمو سمیرا رو دید. سمیرا با تعجب گفت:
- آقا مالک، چی شده؟!
مالک هنوز متعجب بود که حاج عمو از قسمت کمک راننده نگاهش کرد.
- مالک! بیا بالا ببینم.
تن خستش رو بلند کرد و به سمت ماشین رفت و صندلی عقب نشست. هر دو به سمتش برگشتن. سمیرا پرسید:
- شما توی این بارون بیرون چیکار می کنید؟!
مالک که توقع نداشت سمیرا مشکلات خانوادگیشون رو بدونه سکوت کرد اما خود حاج عمو گفت:
- کار حاج خانمه؟
با تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفت:
- بله!
سمیرا گفت:
- واه، چه خشن!
حاج عمو یکم مکث کرد بعد گفت:
- توی آپارتمان سمیرا خانم من یک واحد دیگه هم دارم. امشب رو به اونجا برو تا ببینم چی میشه. از لباس های من استفاده کن.
- ممنون!
سرش پایین بود و صورتش از خجالت سرخ شده بود. به آپارتمان که رسیدن سمیرا سویچ رو به حاج عمو داد. حاج عمو به مالک اشاره کرد.
- هواش رو داشته باش!
سمیرا سری تکون داد و پیاده شد و به در مالک نگاه کرد. مالک به حاج عمو نگاه کرد و حاج عمو گفت:
- کلید رو به سمیرا دادم.
آروم پیاده شد و در رو بست. ریز آبادی خودش پشت فرمون نشست و ماشین رو به حرکت در آورد. اون ها که رفتن سمیرا و مالک وارد ساختمون که قسمت نه چندان جالب شهر لندن بود شدن. سمیرا پرسید:
- شنیدم به زودی قرار به ایران برگردین.
- بله!
سمیرا مثل هر زن دیگه‌ای دلسوز به رابطه عاشقانه پرسید:
- پس منصوره بدون شما چی میشه؟
مالک متوجه نمیشد چرا حاج عمو همه چی رو باید به این زن می‌گفت اما اون خوشش نمی اومد کسی توی کارهاش دخالت کنه پس سکوت کرد. سمیرا دنبالش رو نگرفت و فقط به در واحدی که طبقه همکف بود اشاره کرد.
- این واحد مال قبل از اومدن من هست اما هنوز لباس‌های ریزآبادی توی کمدِ ولی از تختش استفاده نکن.
بعد خودش بلند بلند در مقابل شوک مالک خندید و کلید رو به دستش داد.
- برات شام میارم.
و به سمت پله ها رفت. مالک هنوز متعجب بود. یعنی حاج عمو قبل از سمیرا هم...
به اون سمت رفت و در رو باز کرد. یک آپارتمان مدرن با ست لوازم سورمه‌ای، یخی. خونه دو اتاق داشت. در یکی از اتاق ها رو باز کرد. اتاق خواب دو نفر بود. اتاق دیگه هم اتاق خواب یک نفرِ. بهتر دید اتاق خواب یک نفر رو انتخاب کنه. لباس های خیسش رو در آورد و دوباره به اتاق دو نفر برگشت و در کمد رو باز کرد. یکم هیکلش از حاج عمو بزرگ تر بود اما دلیل نمی شد که تیشرت های گشاد و از ریخت افتاده ریز آبادی اندازش نشه. یک شلوار و تیشرت برداشت و حوله رو هم پیدا کرد و به حموم رفت.
مدت طولانی زیر دوش موند و به منصوره فکر کرد. تازه بیرون اومده بود که زنگ در رو زدن. به سمت در رفت و از چشمی نگاه کرد. سمیرا با ظرفی در دست بود. در رو باز کرد. داخل اومد و سلام بلند بالایی داد. مالک جوابش رو داد و روی مبل نشست.
- راضی به زحمت نبودم!
سمیرا ظرف الویه رو رو به روش گذاشت.
- زحمتی نبود!
با چاقو مقداری برداشت و روی نون تست زد و گفت:
- شما نمی خورید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #30
سمیرا یکم مکث کرد بعد گفت:
- چرا، می‌خورم.
صبحش مالک از خونه بیرون زد. می خواست به یک شکلی خبری از منصوره پیدا کنه. به نزدیک خونه رسید و نگران این سمت و اون سمت رو نگاه می کرد که یک وقتی ناصر رو نبینه. به نزدیک خونه که رسید از روی حصارهای پیچک گرفته منصوره رو دید که زیر درختی نشسته. به اون سمت دوید و دست هاش رو روی حصار گذاشت.
- منصوره!
یک دفعه متوجه شد صداش بلند بوده و اگه کسی اون نزدیک می بود صداش رو می شنید. منصوره با دیدن مالک از جا بلند می شه و بدو بدو به سمتش میره و دست هاش رو روی همون حصارها می ذاره.
- مالک!
چند ثانیه هر دو با نگران و دلتنگی چند ساعته بهم خیره موندن تا اینکه منصوره زیر گریه زد. مالک با خجالت دست هاش رو جلو برد و اشک رو از زیر پلک هاش پاک کرد. و آروم لب زد:
- نبینم گریه‌ت رو جان دل مالک!
منصوره ناچار لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
- دیگه نمی‌کشم مالک! من تورو خیلی دوست دارم!
مالکی چشم هاشو رو روی هم فشار داد و توی دلش به بازی بد روزگار لعنتی فرستاد غافل از اینکه...
حاج عمو با وجود مخالفت‌های خانواده مالک رو دوباره برگردوند. ناصر قهر کرد و حاج خانم غرغر اما هیچ‌کدوم ماری به پیش نبردن. همه برای سفر به ایران آماده می شدن. مالک دیگه اجازه نداشت توی ساختمون بخوابه و توی اتاقک نگهبانی می خوابید. منصوره تا اسم مالک رو میاورد به از پدرش سیلی می خورد و حاج خانم هم جواب سلام مالک رو نمی داد. از اون طرف حاج آقا دنبال عشق بازیش بود.
- شما ایران برید پس من چی؟
سر سمیرا روی سینه ش بود و حاج عمو با موهاش بازی می کرد.
- فکر می کنی من دلم میاد یک روز تو رو از خودم دور کنم.
- آخه من دلم نمیاد از اینجا برگردم.
ریزآبادی از عشق سمیرا به لندن اطلاع داشت.
- توی ایران هم مراقبت می‌مونم آب توی دلت تکون نخوره.
سمیرا سر بلند کرد و گفت:
- دیگه بر نمی گردیم؟
- مگه میشه؟ من اینجا کار و بار دارم مجبورم زیاد رفت و آمد داشته باشم.
با سیاست بحث رو وسط انداخت:
- پس لوازمم رو جمع کنم.
ابرویی بالا انداخت.
- تا الان جمع نکردی؟
- من انقدر لوازم ندارم که جمع کردنش طول بکشه.
ابرویی بالا انداخت.
- ا؟
نیشخند زد.
- بله!
- الان معلوم میشه.
به سمت تلفن رفت و شروع به شماره گرفتن کرد. سمیرا پرسید:
- به کجا زنگ می‌زنی؟
- می‌فهمی.
مالک گوشی نگهبانی رو برداشت.
- بله!
- سریع به آپارتمان من بیا.
اون که قطع کرد به سمت سمیرا برگشت و گفت:
- کاری می کنم که تا ده سال هم در حال جمع و جور کردن لوازمت باشی.
سمیرا که به مقصد خودش رسیده بود نیشخند زد. چند دقیقه بعد صدای بوق اومد و سمیرا در حالی که تیشرت مشکی با شلوار یشمی و کیف بند بلند بلوطی داشت کنار ریز آبادی پایین رفت. مالک که چندباری بود دنبالشون اومده بود پوزخند زد. هر دو عقب نشستن. مالک سلام کرد که جوابش رو دادن و حاج عمو گفت:
- برو به بهترین بازار شهر.
مالک حرکت کرد و سر راه از آینه به عاشقانه‌های چندش زن و پیرمرد خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
254

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین