. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

تیزر رمان یه راهی هست:


به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین

نام اثر: یه راهی هست
ژانر: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست:
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #121
تحمل گوش دادن بیشتر به حرف‌هاش رو نداشتم. حتی اگه گوش‌هام رو هم می‌گرفتم باز صداشون رو می‌شنیدم و احتمالا به خاطر عصبانیتشون بود که هر دوتاشون حضور من رو فراموش کرده بودن. دستی به سرم کشیدم و میون حرفش پریدم:

-مهراد؟ شایان؟ بیاین شام حاضره.

بی‌حوصله از جام بلند شدم و شروع به چیدن میز کردم. صدای زمزمه‌های آرومشون می‌اومد و این‌بار خوشحال بودم که صداشون رو نمی‌شنوم.

چند ثانیه بعد مهراد که دسته‌های ویلچر شایان تو دستش بود وارد آشپزخونه شد و طبق معمول شروع به شیرین زبونی کرد تا جو رو عوض کنه. این پسر حتی اگه خودش هم بدترین حال رو داشته باشه، بازم حال بقیه رو خوب می‌کنه.

-بَه‌بَه! چه بوهایی میاد! البته دروغ نگم یکمم بوی سوختنی میاد که فدای سرت دفعه‌ی بعدی میگم شیما یادت بده چجوری غذا رو بدون اینکه بسوزونی درست کنی!

چشم‌غره‌ای بهش رفتم و پشت میز نشستم. نگاهی به اخم‌های درهم شایان کردم و گفتم:

-باشه فهمیدم خانوم شما خوب غذا درست می‌کنه!

مهراد نیشش رو باز کرد و ردیف دندون‌های سفیدش رو به نمایش گذا‌شت.

-صد البته!

شایان بی‌حوصله دستی به پیشونیش کشید و گفت:

-مهراد تمومش کن. امروز دیگه چه کار مفیدی کردی؟

مهراد ابرویی بالا انداخت و دستی به چونه‌اش کشید. نگاهی به من کرد و این‌بار با لحنی جدی‌تر گفت:

-خب... دروغ نگم یه سر بیمارستان رفتم با دکترت حرف زدم.

شایان چشم‌غره‌ای بهش رفت و قاشق و چنگالش رو توی بشقاب ول کرد. برعکس شایان که با این موضوع کاملا مخالف بود، من با اشتیاق و امید گوش سپردم به مهراد تا حداقل یه خبر خوب توی این خونه بیاد.

مهراد دستی به موهاش کشید و بدون توجه به قیافه‌ی تو هم رفته‌ی شایان ادامه داد:

-دکترت خیلی بهت امیدوار بود شایان. گفت اگه عمل کنی به احتمال خیلی زیاد دوباره سرپا میشی!

شایان خواست بپره تو حرف مهراد که این‌بار مهراد اخم‌هاش رو تو هم کشید و با لحنی جدی و دستوری گفت:

-ببین من ازش وقت عمل گرفتم! باید عمل کنی! تو دوباره می‌تونی رو پاهات وایسی فقط کافیه خودت بخوای. این عمل حداقل نود درصد احتمال داره به نفعت باشه، اگه هم خدای نکرده نشد که فدای سرت. خودم نوکرتم!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #122
لبخندی رو لبم نشست و به شایان نگاه کردم. ذره‌ای امید توی چهره‌اش نبود و فقط با اخم به مهراد خیره شده بود. شاید هرکس جای شایان نشسته بود تو فکر می‌رفت و تنها امیدش این عملی بود که مهراد ازش می‌گفت، اما شایان... رو شایان نمی‌شد هیچ جوره حساب کرد!

شایان نفس عمیقی کشید و جوری که انگار داشت خودش رو کنترل می‌کرد تا داد نکشه سر مهراد‌، با صدای آرومی گفت:

-مهراد، قبلا در موردش صحبت کردیم!

مهراد ابرویی بالا انداخت و نگاهی به من کرد. کمی عقب کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. یه جورایی حس می‌کردم این ماجرا به من هم ربط داره. اما خب چرا؟ نمی‌دونستم!

-شایان دست از بچه بازی و مخالفت بردار. نکنه می‌خوای تنها شانست رو از دست بدی و تا آخر عمرت اینجوری...

مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. دستی به پشت سرش کشید و جوری که انگار از حرفش پشیمون شده بود، با صدای آرومی ادامه داد:

-ببین... تو باید دوباره سر پا بشی، باید برگردی پیش مامان بابات. می‌دونی چقدر نگرانتن؟ مطمئنم اگه حال شیما و مادرت رو ببینی لحظه‌ای تردید نمی‌کنی!

شایان چند ثانیه خیره شد به مهراد و سکوت کرد. سکوتش اونقدر عجیب بود که لحظه‌ای امیدوار شدم که کوتاه اومده اما برخلاف تصور من و مهراد، نیشخندی زد و با تاسف گفت:

-دلت خیلی خوشه مهراد!

چشمای مهراد گرد شد و با بهت نگاهش کرد. منم دسته کمی از اون نداشتم.

-چی میگی تو؟ یعنی چی دلت خوشه شایان؟ می‌فهمی چی می...

شایان با تمام حرص و عصبانیتش پرید وسط حرف مهراد و با صدای بلندی که دسته کمی از فریاد نداشت، گفت:

-نه نمی‌فهمم! من نمی‌فهمم! چون می‌دونم اینا هیچ فایده‌ای نداره، مهراد من پاهام خوب نمیشه!

جمله‌ی آخرش رو بلند و کشیده به زبون آورد و با اخم خیره ‌شد به مهرادی که مثل من با چشمای گرد شده و دهنی باز بهش زل زده بود.

چند ثانیه‌ای سکوت برقرار بود که یه دفعه مهراد به خودش اومد و با پرت کردن قاشق و چنگال توی بشقابش، از سر جاش بلند شد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت گفت:

-تو به جای پاهات، عقلت رو از دست دادی! شایدم اون پایین تو دره جاش گذاشتی و تو ماشین آتیش گرفت.

دستاش رو نمایشی به هم مالید و نیشخندی زد.

-پودر شد آقا شایان! مغزت تو آتیش‌سوزی خاکستر شد!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #123
*****

ناباور توی چند قدمی ماشینی که له شده بود و روی سقفش فرود اومده بود چشم دوختم. انگار که قدرت تکلم و راه رفتنم رو از دست داده بودم و فقط خیره‌ی این صحنه بودم. بوی بنزین رو می‌تونستم حس کنم و به وحشتم دامن می‌زد.

انگار سنگین‌ترین وزنه‌ها به پاهام آویزون بود که به سختی قدمی برداشتم و هنوز پام رو روی زمین نگذاشته بودم که حس کردم پاهام تحمل وزنم رو ندارن و روی زانوهام زمین افتادم.

ناله‌ای خفیف از ته گلوم بلند شد که خودمم صداش رو به درستی نشنیدم. تمام تنم درد می‌کرد و فکر و ذکرم شده بود شایانی که توی ماشین بود و ماشینی که هر لحظه‌ بیشتر بوی بنزین می‌گرفت.

به زور دستام خودم رو جلو کشیدم و از شیشه‌های خورد شده‌ی ماشین خیره شدم به شایانی که چشماش بسته بود و صورتش خونی شده بود.

-ش... شا... یان؟

و باز هم صدام ضعیف بود. قطره‌های اشکام نمی‌دونستم کی روی صورتم فرود می‌اومد اما خیس شدن صورتم رو خیلی خوب متوجه شدم.

بازم خودم رو جلو کشیدم و نگاهش کردم. ماشین کامل برعکس شده بود و اگه به خاطر کمربندش نبود قطعا با گردن فرود می‌اومد روی سقف ماشین. تمام تلاشم رو کردم و صدام رو کمی بالا بردم.

-شایان... شایان ب... بیدار شو... پاشو! پاشو الان ماشین آتیش می‌گیره! بلند شو!

صدام کم‌کم بالاتر می‌رفت و جمله‌های آخر رو داشتم با داد به زبون می‌اوردم اما شایان هیچ حرکتی نکرد. دستم رو به صورتش رسوندم و با هق‌هق گریه‌ای که بالا رفته بود تکونش دادم و گفتم:

-بلندشو! خواهش می‌کنم شایان. پاشو!

کوچک‌ترین حرکتی نکرد و فقط صدای گریه‌ام بالا رفت. نمی‌دونم چند ثانیه یا چند دقیقه خیره به شایان بودم و صداش می‌زدم که صدایی آشنا به گوشم رسید.

-مُرده!

برگشتم طرفش و نگاهش کردم. شبیه بودن؟ شایان و کیارش شبیه هم بودن؟ شایان کجا و کیارش کجا؟

دست‌های لرزونم رو مشت کردم و با حرص نگاهش کردم. جیغی که کشیدم دست خودم نبود و بلند گفتم:

-نمُرده! نمُرده! شایان زنده‌اس! زنده‌اس!

جیغ‌هایی که می‌کشیدم با صدای قهقهه‌ی بی‌رحمانه‌اش ترکیب شده بود و حال بدم رو بدتر می‌کرد.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #124
با حس سوختن یه طرف صورتم، مثل ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده و احتیاج به تنفس کردن داره، نفس عمیقی کشیدم و ریه‌های خالی شده از اکسیژنم رو پُر کردم.

نفس‌نفس می‌زدم و وحشت‌زده به دور و برم نگاه می‌کردم که صدایی آروم و آرامش‌بخش به گوشم رسید.

-هیس! تموم شد. دلا؟ داشتی خواب می‌دیدی! آروم با‌ش.

گردنم طوری طرفش چرخید که حس کردم صدای شکستن استخوان‌هام رو شنیدم.

-شایان!

سری تکون داد و دستی به موهام کشید.

-من همین‌جام.

و دستش رو دراز کرد و از پارچ کنار تخت‌، کمی آب توی لیوان ریخت و لیوان رو به سمتم گرفت.

-بیا بخور. خواب بود تموم شد رفت! منم همین‌جام.

با شیطنت چشمکی زد و اضافه کرد:

-قرار نیست بمیرم! حالا حالاها کار دارم.

ناخودآگاه لبخند کوچیک و بی‌جونی روی لبم نشست و چند ثانیه نگاهش کردم که لیوان اب رو بهم نزدیک کرد و اشاره کرد بخورم. لیوان رو از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم که گفت:

-چی خواب می‌دیدی؟

پلکی زدم و چهره‌ی خونیِ شایان پشت پلک‌هام نقش گرفت. کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-مثل همیشه... تصادف!

نفس عمیقی کشید و چندثانیه بدون حرف نگاهم کرد.

-دلارام. من اون روز به هوش اومدم و خبری هم از کیارش نبود! انقدر مغزت رو با اما و اگر پُر نکن!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین