. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

تیزر رمان یه راهی هست:


به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین

نام اثر: یه راهی هست
ژانر: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست:
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #101
لبخندی کج روی لبم نشست و دلم خواست بیشتر اذیتش کنم. نمی‌دونم چرا وقتی حرص می‌خورد قیافه‌اش دیدنی‌تر و بانمک‌تر میشد.

-یه جورایی...!

نیم نگاهی بهش کردم تا واکنشش رو ببینم. لب‌هاش رو جمع کرد و دست به سینه شد. صورتش رو برگردوند و از پنجره به بیرون خیره شد. قهر کرد؟ یعنی واقعا بهش بر خورد؟

خنده‌ام گرفت از این حالتش و سری تکون دادم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

-الان یعنی قهر کردی؟

جوابی نداد که پوفی کشیدم و دوباره نگاهش کردم. ساکت بودن بهش نمی‌اومد. عادت کرده بودم به اون دختر ‌شلوغی که دو دقیقه نمی‌تونست زبونش رو تو دهنش بی‌حرکت نگه داره.

ابرویی بالا انداختم و چند ثانیه به رو به روم خیره شدم. خیلی خب... یه کار بهتر می‌تونم بکنم که خودش به حرف بیاد...

لبخند شیطنت آمیزم رو از روی لبم پاک کردم و همونجوری که دست رو بازوم می‌ذاشتم، آخ بلندی گفتم که سرش سریع به سمتم برگشت. چهره‌ام رو توهم کشیدم و جلوی خنده‌ام رو گرفتم. من جلوی یه خاندان نقش کیارش رو بازی کرده بودم، حالا قطعاً جلوی یه دختر بچه می‌تونستم نقش کسی که درد داره رو بازی کنم.

با نگرانی زل زد بهم و تند تند شروع به حرف زدن کرد.

-چی‌شدی؟ حالت خوبه؟ درد داری؟ می‌خوای برگردیم بیمارستان؟ آره آره برگرد. برگرد شاید یه چیزی شـ...

حرفش رو خورد و چند ثانیه مثل گیج ها نگاهم کرد. ابرویی بالا انداختم و نیم نگاهی بهش کردم که آروم با خودش زمزمه کرد:

-این بازوش تیر خورده یا...

جیغ بلندی که کشید مساوی شد با ترکیدن من از شدت خنده. من می‌خندیدم و اون با حرص نگاهم می‌کرد. خیلی خب... خیلی خب... به هر حال تو هر نقشه یه اشتباهاتی پیش میاد...

-من رو نصفه جون کردی که خودت بخندی؟

نیم نگاهی بهش کردم و همونجوری که سعی می‌کردم حواسم به رانندگیم هم باشه گفتم:

-چرا نصفه جون؟ می‌خواستم بهت بفهمونم نمیتونی با من قهر کنی!

چند ثانیه مثل گیج‌ها زل زد بهم. حق داشت... خودمم از حرفی که زدم و کاری که کردم تعجب کردم. من رو چه به این کارا؟

حرف مهراد توی سرم پیچید و ثانیه‌ای پلک‌هام رو به هم فشردم و لبخندم از بین رفت.

-بیخیال منظوری نداشتم... کُلی گفتم...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #102
سکوتی که برقرار شد آزار دهنده‌تر از قبل بود. من چم شده؟ چرا باید برام مهم باشه که دلارام چیکار می‌کنه و چه واکنشی نشون میده؟ اصلا به من چه که قهر کرده؟ بزار قهر کنه یکم سرم آروم بگیره از دست حرف زدن‌هاش!

تشری به خودم زدم و تو دلم نیشخندی زدم. حسی از درونم به حرف اومد. "آقا شایان همین الان می‌گفتی ای کاش حرف بزنه! چی شد پس؟ داری می‌بازی ها؟ دیدی حق با مهراد بود. غرق شدی و نفهمیدی؟ انقدر راحت؟"

سری تکون دادم و صدای درونم رو خفه کردم. من نباختم... من غرق نشدم... عاشق هم... نشدم... نمیشم...!

دوباره همون صدای مزخرف از درونم به حرف اومد. "و نخواهی شد...؟"

‌#دلارام

از پنجره به بیرون خیره شدم و نفسی تازه کردم. کارهای شایان برام عجیب بود. نه به خندیدن‌های چند دقیقه پیشش... نه به الان که با یه من عسل نمی‌شه خوردش!

دستی به گونه‌ام کشیدم و نگاهی بهش کردم. اخماش توهم بود و انگار با خودش هم جنگ داشت. هر چند ثانیه یه بار اخمش پر رنگ‌تر می‌شد و نفس‌های عمیق و کلافه می‌کشید. رفتارش عجیب بود.

نمی‌دونم چقدر تو سکوت گذشت که با تکونی که ماشین خورد، ابرویی بالا انداختم و به شایان خیره شدم. این به نظر گاز دادن نبود. بیشتر شبیه این بود که ماشین رو هُل بدن. صبر کن ببینم... چی؟

حرکت سریع نگاه شایان بهم فهموند اشتباه نمی‌کنم. از توی آینه به پشت نگاه کرد و اخماش کمی توی هم رفت. زیر لب چیزی گفت و سرعت ماشین رو کمی بیشتر کرد.

-شایان...

بی حوصله و عصبی پرید تو حرفم و گفت:

-کمربندت رو ببند.

با استرسی که به جونم افتاده بود به حرفش گوش کردم و کمربندم رو بستم. ضربه‌ی دیگه‌ای، اینبار محکم‌تر، از پشت به ماشین خورد و ماشین رو کمی به جلو هُل داد.

با استرس و ترس از توی آینه‌ی کنار ماشین به پشت سرمون نگاه کردم. نیسان بود؟ آره. چرا انقدر فاصله‌اش با ما کم بود؟ چرا از پشت می‌کوبوند به ماشین؟

-شایان چرا...

با اعصابی خورد، سرعت ماشین رو بالا برد و داد کشید:

-ساکت‌شو!

آب دهنم رو با مکث قورت دادم و به صندلی چسبیدم. نگاهی به کنارم انداختم. اگه ماشین منحرف می‌شد... جامون تَه دره بود...

شایان با صدای بلند فحشی داد و با وجود پیچ و خم‌های جاده سرعت ماشین رو بیشتر کرد. تو این شرایط مجبور بود بدون احتیاط از جفت دستاش کار بکشه و به وضوع لکه‌ی خونی که رو باند پیچی بازوش بزرگ‌تر می‌شد رو دیدم. دمی عمیق گرفتم و تو سینه حبس کردم اما ضربه‌ی خیلی محکمی که به ماشین خورد باعث شد جیغی بکشم و با وجود کمربند کمی به جلو پرت بشم...
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #103
به نفس‌نفس زدن افتاده بودم و از شدت ترس کم مونده بود بزنم زیر گریه. شایان تمام تلاشش رو می‌کرد کنترل ماشین رو به دست بگیره اما ضربه‌هایی که پشت سر هم به ماشین می‌خورد و ماشین رو به جلو پرتاب می‌کرد واقعا وحشتناک بود.

حتی نمی‌تونستم به چیزی فکر کنم. همه‌ی جونم از ترس به لرزه افتاده بود و یه جورایی تو صندلی داشتم حل می‌شدم.

همه چیز اونقدر سریع اتفاق می‌افتاد که مغزم فقط دستور می‌داد که دستم رو جلوی سر و صورتم بگیرم تا آسیب نبینم.

چند ثانیه بدون هیچ ضربه‌ای گذشت. آشوب دلم کمی آروم‌ شد اما از بین نرفت. شایان همچنان با سرعت رانندگی می‌کرد و حواسش به پشت سرش بود.

آخه چرا کیارش باید همچین کاری کنه؟ چرا باید... بخواد... ما رو بکشه؟ چرا انقدر با شایان لجه؟ مگه مقصر خودش نیست؟ مگه خودش خلافکار نیست؟ خب باید تاوان کاری که کرده رو پس بده...

دقیقا همون جایی که اومدم یه نفس عمیق بکشم و باور کنم اینا یه تهدید بوده و بیخیالمون شدن ضربه‌ی آنچنان محکمی به ماشین خورد که صدای فرو رفتگی ماشین و شکستن چراغ‌های عقب به گوشم رسید و لحظه‌ای کنترل ماشین از دست شایان خارج شد.

وحشت‌زده جیغی کشیدم و تو خودم جمع شدم. نه... نه... هنوز زود بود بمیرم... مگه چند سالم بود؟

نه... من هنوز کلی کار داشتم که انجام بدم... هنوز دلم می‌خواست برم دانشگاه... برم پیش مامان بابام و داداشم... می‌خواستم آرتا باز سر به سرم بزاره و آرشام غر بزنه...

من کلی آرزو داشتم... کلی کار داشتم که نکردم... من... هنوز... هنوز شروع نکردم که تمومش کنم...

شایدم دلم می‌خواست بازم اخم کردنای شایان رو ببینم. بازم لج بازی باهاش کنم و مثل چند دقیقه پیش به خنده‌هاش زل بزنم... اما چرا؟

چشمام رو بستم تا نبینم چجوری قراره بمیرم. لحظه‌ای صدای فریاد شایان توی گوشم پیچید و حس کردم دستش دور سرم مثل حفاظ حلقه شده.

اشک تو چشمام حلقه زد و به این فکر کردم که حرف زدن‌هامون، خنده‌هامون، دعواهامون، همشون قراره بشن آخرین‌هامون... و چقدر تلخه لحظه‌ای که حس می‌کنیم ای‌کاش آخرین‌های بهتری ساخته بودیم...
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #104
#راوی

از نیسانش پیاده شد و جلو رفت. رفته‌رفته نیشخندی روی لبش نشست و به ماشین درب و داغونی که اون پایین افتاده بود خیره شد. گوشی‌اش رو از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی مورد نظرش رو لمس کرد. بوق‌هایی طولانی توی گوشش پیچید و بالاخره صدایی سرخوش و منتظر به گوشش رسید.

-چطور پیش رفت پسر؟ خبر خوب داری برامون یا به جای اونا بفرستمت ته دره؟

لبخندی پیروزمندانه زد و به کاپوت جمع شده‌ی ماشین تکیه داد.

-خوب پیش رفت آقا. خودشون و ماشینشون ته دره‌اس، احتمالا تا چند دقیقه‌ دیگه آتیش می‌گیرن.

نیشخندی روی لب فردی که پشت خط بود نشست و پلک‌هایش را با سرخوشی روی هم گذاشت.

-آفرین... ازت همین رو انتظار داشتم!

مِن‌مِنی کرد و دستی به کاپوت ماشینش کشید.

-راستش... آقا ماشینم...

بی حوصله حرفش را قطع کرد. دلش نمی‌خواست حرف‌های تکراری و دلسوزانه و البته خواهش‌های مرد حال خوشش را به هم بزند.

-میگم بچه‌ها پول بزنن به حسابت. نگران ماشینت هم نباش، یکی بهترش رو برات می‌فرستم در خونه‌ات.

لبخندی رو لب مرد نشست و دوباره قدمی جلو رفت. از نظرش می‌ارزید...

*****

بغض مردانه‌اش رو قورت داد و به رو به روش خیره شد. قبری که خاکش هنوز تازه بود... باور نمی‌کرد چیزی که می‌بینه حقیقت داشته باشه اما لباس‌های خاکی اش و دستایی که هنوز از لمس جنازه سرد بود بهش می‌گفت همه چیز حقیقت داره...

دستی روی شونه‌اش نشست و برادرش با صدایی کنترل شده خطاب به او گفت:

-حالت خوبه آرتا؟

آرتا نفس عمیقی کشید و پلک‌هاش رو به هم فشرد تا آرشام بیشتر از این چشمای سرخش رو نبینه. قدمی عقب برداشت و به مادرش که دیگه جون گریه و شیون نداشت خیره شد. حال خودش هم بهتر از مادرش نبود اما نمی‌توانست مثل او زار بزند و اونقدر توی خودش ریخته بود که دیگه تحمل نداشت. با صدایی بم و گرفته گفت:

-خوبم... برو پیش مامان.

آرشام دستی به موهاش کشید و به سمت مادرش قدم برداشت. آرسام چشم‌های سرخش رو به آرتا داد و با نفرت زمزمه کرد:

-از باعث و بانیش نمی‌گذرم آرتا... داغ به دلمون گذاشت... بیخیالش نمیشم...
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #105
آرتا بدون هیچ حرفی به آرسام نگاه کرد. هنوز هم باور داشت که هر لحظه ممکنه از این خواب بد بیدار بشه...

لب‌های خشکش را تَر کرد و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد. قدمی عقب‌تر رفت و پلک‌هایش را به هم فشرد که صدایی که چند روز بود می‌شنید و برایش آشنا بود به گوشش رسید.

-سلام آقای رستگار. تسلیت میگم.

نگاه سه برادر و همچنان نگاه بی‌رمق مادر به سمت مهراد برگشت. مهراد دستی به گوشه‌ی تا شده‌ی پیراهنِ مشکیش کشید و نگاهش رو بین چهار نفر گردوند.

چند روز بعد از اون تصادف مهراد سراغ این سه برادر اومد تا چیز‌هایی را برایشان روشن کند اما هربار مشکلی پیش اومد و حرف‌هایش در دهانش ماسید. امروز باز هم به قصد گفتن حرف‌هایی که چندین روز منتظر گفتنش بود به سراغشون اومده بود.

جواب سلام چهار نفر به خشک‌ترین حالت ممکن به گوشش رسید و نفسی عمیق کشید.

-راستش موضوعی هست که در موردش باید باهاتون صحبت کنم.

انقدر جدی بودن به مهراد شوخ و خنده‌رو نمی‌اومد اما چاره‌ای هم نداشت. آرتا جلوی خودش رو گرفت تا عصبانیتش رو پنهون کنه و با صدای آرومی گفت:

-آقای حسینی به نظرت الان وقت خوبیه؟

مهراد با اطمینان پلک روی هم گذاشت و ذره‌ای از اعتماد به نفسش رو از دست نداد.

-این موضوع باید خیلی زودتر گفته می‌شد آرتا جان. به نظرم الان دیر هم هست.

آرسام قدمی محکم سمت مهراد برداشت و برخلاف آرتا که خودش رو کنترل کرده بود، با اخم گفت:

-چی رو می‌خوای بگی ها؟ این که تو هم همدست همون کیارشی اره؟ این که تو هم باعث این...

مهراد نگاهِ سردش رو به آرسام داد و با حوصله پرید توی حرفش.

-این که هم‌دستیم هم درسته هم اشتباه.

کارتش رو از جیب کتش بیرون کشید و همونجوری که سمت نگاه خیره‌ی سه برادر می‌گرفت، با جدیت گفت:

-بنده سروان مهراد حسینی هستم!

آرشام با اخم جلو اومد و با دقت به کارت توی دست مهراد نگاه کرد. بالاخره خودش رو وارد بحث کرد و با تک‌خنده‌ای عصبی گفت:

-جعله آره؟ شما که کارتون همینه!

مهراد اخمی کرد و قدمی جلو رفت. کارتش رو برگردوند توی جیبش و به آرشام خیره شد. قصد دعوا نداشت اما مجبور بود از راهی دیگه وارد بشه.

-آقا آرشام یا به حرف‌های من گوش می‌کنید یا مجبورتون می‌کنم که گوش کنید!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #106
آرشام نیشخندی زد و خواست چیزی بگه که مهراد قدمی عقب رفت و با اخم اشاره‌ای به پشت سرش کرد. نگاه‌ها چرخید و مات مأمورهای نیروی انتظامی شد که جلوی در ایستاده بودن.

آرشام ناباور پلکی زد. ربط کیارش و دوستش مهراد رو به نیروی انتظامی نمی‌دانست و درک نمی‌کرد. کیارش یک خلافکار بود که هرکاری از دستش بر می‌اومد و قطعا همراه پلیس‌ها نبود.

آرسام دستی به صورتش کشید و ناچار گفت:

-خیلی خب. میریم خونه‌ی ما.

مهراد لبخندی رضایت‌مندانه زد و بدون هیچ حرفی به طرف در خروجی قبرستان راه افتاد.

*****

دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و نگاهی به غذایی که پخته بود کرد. این همه روز خوردن غذای بیرون دلش رو زده بود و دلش غذای خونگی می‌خواست.

دهن باز کرد تا شخص مورد نظرش رو صدا کنه اما با یادآوری وضعیت او، نفسی عمیق کشید و یکی از صندلی‌ها را از پشت میز عقب کشید و جای ویلچرش را خالی کرد.

قدمی به سمت پذیرایی کوچک خانه برداشت و نگاهی به او که بی‌حوصله رو به روی تلویزیون بود کرد. لبخندی مهربان روی لبش نشوند و جلو رفت. دسته‌های ویلچر را توی دستای ظریفش گرفت و با صدایی که او را نترساند گفت:

-شام درست کردم برات.

بدون هیچ حسی نگاهش رو به دختر داد و گفت:

-گرسنه‌ام نیست.

توجهی به حرفش نکرد و ویلچر رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد. صدای غرغرهایش توی خونه پیچید.

-یعنی چی گشنم نیست؟ نهار هم که درست و حسابی نخوردی. مگه چقدر بدنت ذخیره داره؟

پوفی کشید و تلاش کرد به حرف‌های دختر توجهی نکند. دستش را به چرخ‌های ویلچر رسوند اما تا تصمیم گرفت ویلچر را نگه دارد پشت میز بود. این هم از مزایای خونه‌ی کوچک بود...

با صدایی بلند و رگه‌هایی از عصبانیت که به عمد توی صدایش کاشته بود، گفت:

-میگم نمی‌خورم یعنی نمی‌خورم! انقدر پاپیچ من نشو من حوصله ندارم.

لب‌ورچید و بدون توجه به صدای سرشار از عصبانیت مرد، برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.

-بخور جون بگیری.

نیشخندی زد و نگاهی به پاهای ناتوانش انداخت.

-جون بگیرم؟ نکنه انتظار داری دوباره رو پاهام وایسم؟

لبخندی امیدوارانه رو لب دختر نشست و صندلی مقابلش رو عقب کشید.

-من مطمئنم تو دوباره همون آدم قبلی میشی!

و با رگه‌هایی از شوخی و خنده گفت:

-بادمجون بم آفت نداره!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #107
می‌دونست دختری که رو به روش نشسته در این روزها هر کاری می‌کرد تا روحیه‌ی او عوض بشه، حتی وقتی خودش هم حال خوبی نداشت برای او می‌خندید و الان هم می‌دانست داره باهاش شوخی می‌کنه اما نمی‌خواست این وضع ادامه پیدا کنه.

اخمی که این روزها ثانیه‌ای از روی صورتش نرفته بود، پررنگ شد و بدون حرف مشغول خوردن غذایش شد.

*****

مهراد دست‌دست کرد. تمام این روزها منتظر فرصت بود تا حرف بزند اما حالا... حالا انگار کلمات از ذهنش پر کشیده بودند. آرشام بی‌حوصله کنار مادرش نشست و دست مادرش که این روزها می‌لرزید رو در دست گرفت و آروم فشرد. این روزها جز گریه، صدایی از مادرش نمی‌شنید.

-نمی‌خواین حرف مهمتون رو بگید؟

صدای آرشام باعث شد مهراد از فکر بیرون بیاد و نفس عمیقی بکشه.

-چرا... خب... از اولش براتون میگم.

برای چندمین بار نفسی تازه کرد و شروع کرد به حرف زدن.

-کیارش و پدرش خلافکار‌های بزرگی بودن. هر ماه مقدار قابل توجهی مواد مخدر وارد می‌کردن و در کنارش کارهای دیگه‌ای هم می‌کردن که روز به روز به جرمشون افزوده می‌شد. آخرین کارشون...

نگاهی به دریا خانم، مادر سه پسر و البته دلارام انداخت و با شرمندگی ادامه داد:

-ازدواج با دلارام خانم بود... برادر خانمِ من... سرگرد شایان آریامهر، شباهت خیلی زیاد و عجیبی به کیارش داشت و همین باعث شد مأموریت ما شروع بشه. من به عنوان کارمند شرکت و دوست خوب کیارش، شایان به عنوان... خودِ کیارش!

آرتا اخم‌هاش رو توی هم کشید و با تعجب گفت‌:

-یعنی برادر خانمِ جناب‌عالی خودش رو جای کیارش جا زد؟ انقدر شباهت مگه ممکنه؟

مهراد سری تکون داد و گفت:

-خوشبختانه یا متأسفانه بله!

آرشام با یاد خواهرش اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:

-یعنی دلارام با کیارش عقد کرد و پیش شایان زندگی کرد؟

اخم‌های دو برادر دیگه درهم رفت و هر سه با طلبکاری به مهراد خیره شدن.

-نه خب... داشتم می‌گفتم خدمتتون. دقیقا روز عقد، کیارش دستگیر شد و شایان جاش رو پر کرد. اونی که با دلارام خانم عقد کرد... شایان بود.

آرسام اخمش پررنگ‌تر شد.

-اون وقت که کیارش دستگیر شد چرا بازم خواهر من پای سفره‌ی عقد نشست؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #108
مهراد دستی به موهاش کشید. از این سوال‌پیچ شدن خوشش نمی‌اومد اما چاره‌ای هم نداشت.

-برای اینکه شایان باید هرکاری کیارش می‌کرد رو انجام می‌داد. اگه می‌زد زیرش... یکم نقشه‌ها به هم می‌خورد.

آرتا دستی به پیشونیش کشید. باور حرف‌های مهراد براش سخت بود اما با این حال گفت:

-پس اگه کیارش دستگیر شد... چطوری سر و کله‌اش پیدا شد و اینجوری...

نتونست حرفش رو ادامه بده و پلک‌هایش رو به هم فشرد. مهراد که متوجه‌ حال خراب آرتا شد، نفسی عمیق کشید و گفت:

-چند وقت بعد کیارش از زندان فرار کرد. واقعا عجیب بود و نمی‌تونستیم فرارش رو درک کنیم. یه مدت پیداش نشد تا اینکه چند روز قبل اون تصادف به شایان زنگ زد و... خب... تهدیدش کرد.

آرسام با یاد آوری وضعیت پدرش لبخندی تلخ‌تر از گریه بر روی لب نشوند و گفت:

-تهدید به مرگ پدر من؟

مهراد با تأسف سر پایین انداخت و گفت:

-من واقعا متاسفم... راستش شایان سفارش کرده بود برای همه‌ی شما محافظ بزاریم تا از دور مراقبتون باشه اما خب... اون غذای مسموم و اون نامه... انگار زودتر از ما دست به کار شده بودن!

دریا خانم بالاخره به حرف اومد. با بغض پلک روی هم فشرد و گفت:

-اونا که تهدیدشون رو عملی کردن... چرا بازم سراغ دختر من رفتن؟ دختر من کجاست؟

مهراد نگاهش رو به دریا خانم دوخت. گفتن اینکه دلارام کجاست همه چیز رو خراب می‌کرد اما باید از سالم بودنش به دریا خانم می‌گفت... حقش بود بدونه.

-ببینید این تهدید کیارش جز شما، دامن ما رو هم گرفت. اون تصادف باعث شد ماشین شایان پرت بشه پایین و خودتون می‌دونید اون تصادف چقدر امکان داشت صدمه به سرنشین‌ها بزنه. که البته زد... اما به شایان!

آرشام دستی به گوشه‌ی ابروش کشید. منتظر بود از خواهرش بشنوه اما بازم حسی مثل انسانیت باعث شد نگران شایانی که نمی‌دانست اولین بار کی و کجا دیده‌اش بشه.

-چه بلایی سرش اومد؟

مهراد با یادآوری شایان، رفیقی که از برادر نداشته‌اش براش عزیز‌تر بود، پلک روی هم فشرد و به سختی گفت:

-شایان... قدرت... قدرتِ راه رفتنش رو از دست داد... نخاعش آسیب دید...!

حرف خودش توی ذهنش پیچید و تصویر شایانی که روی ویلچر نشسته بود، پشت پلک‌هایش نقش گرفت.

شایانی که با اون قد و هیکل همه ازش حساب می‌بردن، حالا روی ویلچر بود و نمی‌توانست کارهای ساده‌ی خودش رو انجام بده و چقدر از این بابت اذیت می‌شد. مهراد هم دلش برای روزهایی که شایان رو به روش می‌ایستاد و حتی داد و فریاد می‌کرد، تنگ شده بود!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #109
نفسی عمیق کشید و به چشم‌های متعجب سه برادر خیره شد. دریا خانم هرچقدر هم که دل خوشی از این مرد نداشت، با شنیدن وضعیتش حسی مثل دلسوزی ته دلش به وجود اومد.

آرسام سری به نشونه تاسف تکون داد و آروم گفت:

-واقعا متاسفم... اما... الان دلارام کجاست؟

مهراد یه جورایی به آرسام و نگرانی‌اش حق می‌داد اما نمی‌تونست جای دقیق اون‌ها رو به کسی بگه.

-ببینید، جای دلارام خانم خوبه. یعنی تا وقتی که کیارش این بیرونه و برای آسیب زدن به شایان در کمین نشسته بهتره دلارام خانم هم جاش مشخص نشه.

آرتا با کلافگی و کمی عصبانیت دستی به پیشونیش کشید و گفت:

-یعنی چی آقا مهراد؟ کیارش دنبال شایانه اون وقت خواهر من باید یه جا گم و گور بشه؟

دریا خانم اشک توی چشماش نشست و به وضعیت دخترش فکر کرد. نگران بود دخترش حال خوشی نداشته باشه و مهراد بهشون دروغ بگه.

-دختر من کجاست؟ می‌خوام ببینمش!

مهراد با تاسف دستی به صورتش کشید و گفت:

-واقعا شرمنده‌ام. نمی‌تونید ببینیدش اما خب میشه باهاش حرف زد.

رو کرد سمت آرتا و در جواب سوالش گفت:

-و خب کیارش همونجوری که دنبال آسیب زدن و ریختن زهرش به شایان هست، همون‌قدر هم دنبال عزیزان و نزدیکان شایانه. کلی محافظ برای خانواده‌ی خودمون و البته شما هم در نظر گرفتیم تا در امان باشیم اما در واقع، کیارش دنبال شایان و دلارامه!

دریا خانم که جوابش رو گرفته بود، بی‌توجه به حرف‌های بعدی مهراد گفت:

-می‌خوام با دخترم حرف بزنم!

مهراد دستی به موهاش کشید و با احترام سری تکون داد. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با گفتن چشم، شماره‌ی جدید شایان رو لمس کرد.

#دلارام

لب‌ورچیدم و به صورت همیشه‌ اخموش زل زدم. با حس نگاه خیره‌ی من سرش رو برگردوند و طلبکارانه نگاهم کرد.

-چیه؟

مثل دختربچه‌ها روی مبل چهار زانو نشستم که چشم غره‌ای بهم رفت و اشاره‌ای به سعید کرد که کلاً حواسش اینجا نبود.

هیچ تغییری تو نشستنم ایجاد نکردم و بیخیال اشاره‌اش به حضور سعید کردم و با کنجکاوی و پافشاری گفتم:

-چرا راستش رو بهم نمیگی؟ مهراد رفته دیدن خانوادم؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #110
شایان اخم‌هاش رو بیشتر توی هم کشید و نگاهش رو ازم گرفت. نه مثل‌ این که آقا نخواد چیزی رو بگه نمیگه!

-چه فرقی می‌کنه؟

تکونی تو جام خوردم و با حرص گفتم:

-می‌خوام بدونم. می‌خوام بدونم خانوادم از نگرانی در اومدن یا نه!

شایان پوفی کشید و دستی به صورتش کشید. می‌دونستم چقدر کلافه و عصبیه از وضعیتی که داره، اما خب منم خیلی تلاش کردم توی این مدت که حالش بهتر بشه.

-شایان با توام!

بازم توجهی بهم نکرد و نیم‌نگاهی به سعید کرد. از وقتی این وضعیت براش پیش اومد مهراد گشت و یه آدم حسابی مثل سعید گیر آورد تا به امور شایان برسه. مهراد بیچاره خودش هر روز با کلی استرس و بدبختی بهمون سر می‌زد و تهشم به خاطر داد و فریادهای شایان و غرغرهای الکیش با سری پایین افتاده از خونه می‌رفت بیرون. وقتی هم دید خودش نمی‌تونه همش پیش شایان باشه و به کارهاش هم باید برسه، سعید رو به شایان معرفی کرد و شایان با کلی زور و اجبار و تهدیدِ سعیدِ بیچاره، قبول کرد کنارش بمونه و بهش کمک کنه.

هرچند سعید پسر بدی نبود. تو کل این مدتی که اینجا بود فکر کنم یه بار هم به صورت من نگاه نکرده بود. بیچاره یه گوشه می‌نشست و منتظر لب‌تر کردن شایان بود.

دستی زیر چونه‌ام زدم و به شایان نگاه کردم.

-شایان؟

سکوت.

-شایان!

پوفی کشید و نگاهش رو بهم داد. از نگاهش مشخص بود دلش می‌خواد یه چیزی فرو کنه تو دهن من تا دیگه حرف نزنم.

-چیه؟ چیه؟ چقدر شایان‌ شایان می‌کنی!

سری کج کردم و گفتم:

-خب جواب نمیدی!

با ترش‌رویی نگاهم کرد و بدون هیچ ملایمتی گفت:

-جواب نمیدم یعنی نمی‌خوام حرف بزنم پس تو هم بیخیال من شو!

لب‌ورچیدم و نگاهم رو ازش گرفتم که صدای زنگ گوشیش تو سرم پیچید. دلخور بودنم به کنار، خودش که نمی‌تونست بره برداره. تو جام خم شدم و گوشیش رو از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم.

بدون اینکه نگاهم کنه، گوشیش رو گرفت و بدون مکث جواب داد.

-چته مهراد؟ حرفت رو بزن!

بازم عصبانیتش رو داشت سر مهراد خالی می‌کرد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین