. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

تیزر رمان یه راهی هست:


به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین

نام اثر: یه راهی هست
ژانر: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست:
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #111
مکثی کرد و به حرف زدن مهراد گوش داد. انگشت شست و اشاره‌اش رو روی چشم‌هاش فشرد و گفت‌:

-به من چه؟ خب من چیکار کنم الان؟

مکثی کرد و با مکث نگاهش رو چرخوند سمت من. گیج و مثل علامت سوال نگاهش کردم که گفت:

-خیلی خب باشه انقدر دلیل و منطق نیار برای من!

و بدون اینکه فرصتی به مهراد بده، گوشیش رو از گوشش فاصله داد و سمت من گرفت. ابرویی بالا انداختم که بی‌حوصله گفت:

-بگیر مهراد باهات کار داره!

و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. گوشی رو از دست دراز شده‌اش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.

-بله؟

صدای پرانرژی مهراد نشون داد اصلا مدل حرف زدن شایان براش مهم نبوده و یه جورایی به این طرز صحبت کردن عادت کرده.

-سلام دلارام‌ خوبی؟

لبخندی رو لب نشوندم. کیارش که پاچه می‌گیره، سعید که سرش تو یقه‌ی لباسشه، بالاخره یکی مثل آدم باهام حرف زد!

-سلام مهراد، قربونت تو خوبی؟ جان کارم داشتی؟

مهراد مکثی کرد و صداهای آروم و ناواضحی از پشت تلفن به گوشم رسید. با مکث گفت:

-نه کار خاصی نداشتم، می‌خواستم بدونم چیزی نمی‌خوای برای خونه بگیرم بیارم؟

ابرویی بالا انداختم و بابت حرفی که زده بود تعجب کردم. معمولاً سعید خرید‌های خونه رو انجام می‌داد. در ضمن امروز صبح مهراد اومده بود و معمولاً روزی یه بار بیشتر نمی‌اومد اینجا.

-نه چیزی احتیاج نداریم. دستت درد نکنه. می‌خوای شام بزارم بیای اینجا؟

شایان بی‌حوصله بهم علامت داد دعوتش نکنم اما توجهی بهش نکردم. کارهایی که مهراد در حق شایان انجام داده بود رو برادر براش انجام نمی‌داد! حق به گردن ما داشت.

-نمی‌دونم شام می‌تونم بیام یا نه اما آخر شب بهتون سر می‌زنم.

لبخندی کوچیک زدم و آروم گفتم:

-باشه پس بیا منتظرتیم.

مهراد خنده‌ای تلخ سر داد و گفت:

-فکر کنم فقط تو منتظری چون شایان که...

لبخندی زدم و با شیطنت نگاهی به شایانِ اخمو کردم و گفتم:

-اینجوری نگو مهراد. اتفاقاً شایان خودش گفت دعوتت کنم!

شایان با حرص و آروم لب زد:

-من غلط کنم!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #112
مهراد ناباورانه خندید و با مهربونی ذاتی‌اش گفت:

-باشه خانوم منم باور کردم! حالا میام میبینمتون.

و با یه خداحافظی سرسری و سریع، جوری که انگار کاری براش پیش اومده تلفن رو قطع کرد. گیج نگاهی به گوشی شایان انداختم. فرصت نداد حتی خداحافظی کنم!

گوشی شایان رو بهش برگردوندم که با یه چشم غره‌ی درست و حسابی گفت:

-مگه نگفتم دعوتش نکن؟

شونه‌ای بالا انداختم و راهم رو سمت آشپزخونه کشیدم. یه موقع‌هایی غرغرهای شایان واقعا عصبیم می‌کرد و برخلاف چیزی که می‌خواستم، حرف‌هایی از دهنم در می‌رفت که فقط باعث کدورت بینمون می‌شد. حالا هم عادت کرده بودم که وقتی اینجوری منتظر بهونه‌اس تا به یه چیزی گیر بده زیاد دور و برش نباشم.

نگاهی به خورشت مرغی که درست کرده بودم انداختم و لبخندی زدم. امیدوار بودم شایان با دیدن غذای مورد علاقه‌اش هم روحیه‌اش عوض بشه، هم به اون مهراد بیچاره گیر نده.

به اندازه‌ی سعید و مهراد هم غذا گذاشتم و بعد چند دقیقه سر و سامون دادن به آشپزخونه، وارد پذیرایی نسبتاً کوچیک خونه‌ شدم. شایان و سعید نبودن. یا تو اتاق شایان بودن یا رفته بودن یه هوایی بخورن.

شونه‌ای بالا انداختم و بی‌حوصله به تلویزیون روشن، اما بی‌صدای رو به روم خیره شدم. خیلی خب قبول... هیچ وقت خودم رو همچین جایی با همچین وضعی تصور نمی‌کردم اما... امایی وجود نداشت! من الان اینجا بودم. چه به اجبار، چه به خاطر دل خودم!

دل خودم... خیلی وقت بود دیگه بهش فکر نمی‌کردم. خیلی وقت بود همه چیز، جز خودم برام مهم شده بودن و حتی گوشه‌ی چشمی به خودم و احساساتم نمی‌نداختم.

پلک‌هام رو روی هم فشردم و سرم رو کمی بالا گرفتم تا از حمله‌ی اشک به چشم‌هام در امان باشم.

چی گذشت این مدت به من؟ برای کسی مهم بود؟ کسی دید گریه‌های شبونه‌ام رو؟ کسی فهمید شب‌ها چجوری می‌خوابم و با چه کابوس‌هایی چشم باز می‌کنم؟ کسی فهمید زیر این نقاب چهره‌ی مهربون و خنده‌رو، چی خوابیده؟

بزار خودم بگم... نه! هیچ کس نفهمید. تشری به خودم زدم و به این فکر کردم که خودم نخواستم. خودم تا با کابوس بیدار شدم دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام در نیاد. خودم با دیدن شرایط شایان، حرفی از حال بدم نزدم تا کسی نفهمه چی تو دلم می‌گذره. چی تو دلم می‌گذشت؟ حسرت؟ دلتنگی؟ نگرانی از پیدا شدن کیارش؟ استرس؟ نمیدونم... یا هیچ‌کدوم... یا همش!

-حالت خوبه؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #113
با صدایی که به گوشم رسید چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به شایان که طبق معمول روی ویلچرش و رو به روم بود چشم دوختم.

خوب...؟ خوب بودم؟ آره... مثلا خوبم...!

لبخندی بی‌رمق زدم و سری تکون دادم.

-خوبم.

نگاهی به کاپشن توی تنش کردم. یکی از حدس‌هام درست بوده و حتماً با سعيد بیرون بوده.

-می‌خوای کمکت کنم کاپشنت رو در بیاری؟ مریض میشی این مدلی.

دستش رو به آستین‌های کاپشنش گرفت و همونجوری که از تنش بیرون می‌کشید، گفت:

-دستام هنوز کار می‌کنه!

لبخندی زدم و بی‌توجه به حرفش از جام بلندشدم و رفتم سمتش. از پشت کاپشنش رو گرفتم و همونجوری که کمکش می‌کردم درش بیاره گفتم:

-کی گفت نمی‌تونی؟ من گفتم کمکت کنم، نگفتم کارهات رو انجام بدم!

نیشخندی روی صورتش نقش بست و گفت:

-چه فرقی می‌کنه؟

شونه‌ای بالا انداختم و همونجوری که به سمت اتاق مشترک شایان و سعید می‌رفتم، گفتم:

-خیلی فرق می‌کنه!

صدایی ازش نشنیدم و تقه‌ای به در اتاق زدم. صدایی نشنیدم و همون لحظه که احتمال دادم سعید توی اتاق نباشه، در اتاق به روم باز شد و دیدمش.

مثل همیشه سرش رو پایین انداخته بود و مطمئن بودم اگه به خاطر همین حسن‌ نیت و اخلاق خوبش نبود، عمراً شایان و مهراد می‌ذاشتن اینجا باشه.

-کاری داشتید؟

لبخند کوچیکی زدم و با بالا اوردن کاپشن شایان گفتم:

-می‌خواستم این رو بزارم تو اتاق.

بدون اینکه نگاهی بهم کنه، کاپشن رو از دستم گرفت و گفت:

-بدین من می‌زارم.

آروم تشکری کردم و خواستم برگردم تو پذیرایی که صداش به گوشم رسید.

-دلارام خانم؟

لبخندم رو روی صورتم حفظ کردم و برگشتم سمتش.

-بله؟

با یه دستش کاپشن رو نگه داشت و دست دیگه‌اش رو به پشت سرش کشید.

-می‌خواستم یه نیم ساعت، یه ساعت برم بیرون. همین دور و برم اگه کارم داشتین می‌تونین زنگ بزنین.

لحظه‌ای دلم به حالش سوخت. هرچند می‌دونستم به خاطر خدا و کمک به هم نوعش اینجا نیست و قطعا بابتش چیزی دریافت می‌کنه، اما بازم از زندگی افتاده بود و بیست و چهار ساعته در خدمت شایان بود.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #114
لبخند دلسوزانه‌ای زدم و نگاهی به چهره‌ی تو هم رفته‌اش کردم.

-شایان حرفی زده؟ باور کن تو دلش چیزی نیـ...

پرید تو حرفم و گفت:

-نه بابا این چه حرفیه؟ اگه مشکلی هست...

این بار من بودم که تو حرفش پریدم.

-هیچ مشکلی نیست آقا سعید. با خیال راحت برید. مهراد هم سر و کله‌اش الان پیدا میشه.

لبخندی زد و تشکری کرد که متقابلا با یه لبخند جوابش رو دادم و برگشتم توی پذیرایی. چشمم به جمالِ اخموی شایان خان روشن شد و شستم خبردار شد که اگه جلوی چشمش باشم شروع می‌کنه به غر زدن.

بدون اینکه نگاهش کنم راهم رو سمت آشپزخونه تغییر دادم و قبل اینکه دهن باز کنه و حرفی بزنه خودم رو پرت کردم تو آشپزخونه. نفسی عمیق و آسوده کشیدم و سری به غذام زدم. صدای خداحافظی سعید با شایان اومد و بعد چند دقیقه‌ از شنیدن صدای در متوجه شدم رفته بیرون.

-دلارام؟

صدای بلند و طلب‌کارانه‌ی شایان به گوشم رسید و کمر صاف کردم. خب... روز از نو، روزی از نو!

از پشت اپن نگاهی بهش کردم و گفتم:

-بله؟

اخمی که روی چهره‌اش بود برام چیز جدیدی نبود و مطمئن بودم جای تموم این خط‌های اخم روی پیشونیش می‌مونه.

-چی می‌گفت این پسره؟

نفسی عمیق کشیدم و برگشتم تو آشپزخونه. خودم رو مشغول درست کردن سالاد کردم و جوری که صدام بهش برسه گفتم:

-دیدی که! داشت اجازه می‌گرفت بره بیرون.

مکثی کرد و بدون اینکه حالت صحبت کردنش رو تغییر بده گفت:

-یه اجازه گرفتن نیم ساعت پچ‌پچ کردن داره؟

ابرویی بالا انداختم و یه لحظه حس کردم برق از سرم پرید. با حس سوزش دوتا‌ از انگشت‌هام با درد اخمی کردم و چاقو و کاهو‌ها رو همونجوری ول کردم.

خب به سلامتی دوتا از انگشتام رو بریدم!

صبر کن ببینم... چی گفت الان؟ دوساعت پچ‌پچ کردن؟ ای‌خدا، الهی قربونت بشم، یا قدرت شنوایی رو از من بگیر یا صبر بهم بده!

پوفی کشیدم و دستِ خونیم رو زیر شیر آب گرفتم که سوزشش وحشتناک‌تر شد و آخی از بین لب‌هام آزاد شد.

-چیکار کردی دوباره با خودت؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #115
اخم کم‌رنگی همچنان بین ابروهام بود و تلاشی برای از بین بردنش نکردم. نیم نگاهی بهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.

از روی کابینت دستمال کاغذی برداشتم و روی دستم گذاشتم. صدای نفس عمیق و کلافه‌ای که کشید رو شنیدم و به نظرم خودش فهمید که زیاده‌روی کرده.

-خوبی؟

بی‌حواس سر تکون دادم و پلک‌هام رو روی هم فشردم. می‌ترسیدم حتی برای گفتن کلمه‌ی کوچیکی مثل خوبم، دهن باز کنم و دیگه نتونم کلماتی که از دهنم بیرون میاد رو کنترل کنم.

-دلارام؟

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با حرص برگشتم سمتش و گفتم:

-شایان من خوبم!

دستی به صورتش کشید و با کمک دستش ویلچرش رو کمی به جلو هدایت کرد. تمام تلاشم رو کردم توجهی بهش نکنم و با حرص و عصبانیتی که مطمئنم صورتم رو سرخ کرده بود توی کشو‌ها دنبال چسب زخم گشتم.

-توی کشو دومی چسب زخم هست. اول بتادین بریز.

چپ‌چپ نگاهش کردم و چسب زخم رو از کشو‌یی که گفته بود بیرون کشیدم. پسره‌ی بی‌فکر! بد نبود موقع حرف زدن هم همین‌قدر نگران می‌بود!

فکرم دوباره مشغول حرفی که زده بود شد و بدون ریختن بتادین، چسب زخم‌ها رو به انگشت‌های بیچاره‌ام چسبوندم. پچ‌پچ؟ یعنی چی؟ اون که خودش سعید رو مثل کف دست می‌شناخت و من... به من شک داشت؟ آره... آره خب... چیز عجیبی نیست که!

نیشخندی صورتم رو پر کرد که صداش دوباره به گوشم رسید.

-من... متاسفم! منظوری نداشتم.

سرم به سمتش برگشت و این بار دیگه خودم رو کنترل نکردم و ناخودآگاه هرچی که تو دلم بود رو بیرون ریختم.

-منظوری نداشتی؟ متاسفی؟ بابت چی؟ تو که عادت کردی دم به دقیقه هرچی از دهنت در میاد رو به اطرافیانت نسبت بدی، دیگه تاسف برای چی؟ البته نباید ناگفته بماند که منِ بیچاره‌ هم عادت کردم به شنیدن این حرفا از زبون شما! دیگه پوستم کلفت شده. نباید ناراحت بشم مگه نه؟

در مقابل چشم‌های مبهوتش با عصبانیت قهقهه‌ای زدم و قبل این که پشیمون بشم و عذاب وجدان بیاد سراقم، با حرص و صدایی که رفته‌رفته بلند‌تر می‌شد گفتم:

-نه فقط من، سعید و مهراد هم عادت کردن به شنیدن این حرفا. برای چی؟ برای این که آقا ناراحت نشه! برای این که به آقا بر نخوره! برای این که... شایان یه لحظه خودت رو گذاشتی جای اونی که این حرف‌ها رو از زبونت می‌شنوه؟ تاحالا شده با تمام محبت وجودت با یکی رفتار کنی و اون فقط با اخم و داد و فریاد جوابت رو بده؟ شده؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #116
با اخم نگاهش کردم. می‌دونم صدای بلند شده‌ام زیاده‌روی بود اما اونقدر دلم پر بود که هیچی پیش چشمم نبود. با حرص نفس‌نفس می‌زدم و اون فقط نگاهم می‌کرد. اول از حرف‌هام تعجب کرده بود اما حالا با قیافه‌ای کاملا عادی نگاهم می‌کرد. انگار که نه من چیزی گفتم و نه اون چیزی شنیده. هیچ حسی توی قیافه‌اش دیده نمی‌شد و من رو یاد روز‌های اول آشناییمون می‌انداخت. همون موقع که فکر می‌کردم این آدم کیار‌شه!

-واسه‌ همین می‌خوام بری!

این صدای گرفته و دورگه که رنگ ذره‌ای پشیمونی به خودش نگرفته بود، صدای شایان بود؟

صورتم چرخید سمتش و با عصبانیتی که دیگه توی چهره‌ام نبود و جاش رو به گیجی داده بود نگاهش کردم.

-برم؟ منظورت چیه؟

سری تکون داد و نیشخندی گوشه‌ی لبش نشست. محکم دستی به صورتش کشید و گفت:

-من نه کیارشم نه اون شایان قبلی! برخلاف تصورات تو، خیلی هم خوب می‌فهمم تغییر کردم. آره تغییر کردم! فلج شدم! بد اخلاق شدم! بی‌اعصاب شدم! حالا هم این شایان بداخلاقِ اخمو و غرغرو حوصله‌ی هیچ کدومتون رو نداره! نه تو دلارام، نه سعید، نه اون مهراد که ادعاش میشه کارهای من وظیفشه‌!

پلکی زدم و با گیجی نگاهش کردم. الان من طلبکار شدم یا بدهکار؟ اصلا چرا اینجوری رفتار می‌کنه؟ منظورش از اینکه می‌خوام بری چی بوده؟ کجا برم؟ مگه خودش من رو نگه نداشت؟ پس...

صدای زنگ در خونه بهم نه فرصت فکر کردن داد، نه جواب دادن. با حواسی پرت دستی به صورتم کشیدم و از کنار شایان رد شدم. فکرم اونقدر مشغول بود که نفهمیدم چجوری رفتم توی حیاطِ کوچیک خونه و سوز سرد هوا لرز به تنم انداخت. دستی به بازوم کشیدم و نگاهی به هودیِ گشادِ توی تنم انداختم. چند قدم کوتاه از جلوی در خونه تا در حیاط برداشتم و بله‌ی بلندی گفتم که صدای مهراد توی گوشم پیچید.

-دلارام خانم؟

نفسی آسوده کشیدم و در رو باز کردم. با لبخندی که لحظه‌ی آخر به زور روی لبم نشونده بودم به مهراد نگاه کردم.

-سلام. خوش اومدی!

لبخند کوچیکی زد و پله‌ی کوتاهِ جلوی در رو پایین اومد. تازه کیسه‌های بزرگ توی دستش به چشمم خورد و قدرشناسانه نگاهش کردم که در رو با پاش بست.

-بَه‌بَه دلارام خانم! احوال شما؟

لبخندی تلخ و زوری زدم و نفس عمیقی کشیدم. انگار خودش فهمید یه جای کار می‌لنگه و خبری از اون دلارام پر سر و صدا نیست که هر روز بدرقه‌اش میاد که پوفی کشید و با کلافگی نگاهم کرد.

-چی‌شده باز؟ شایان دوباره پاچه‌ات رو گرفت؟

نیشخندی گوشه‌ی لبم نشست و سری تکون دادم.

-یه چیزی بیشتر از پاچه گرفتن.

زمزمه‌ام اونقدر آروم بود که حس کردم به گوشش نرسید اما خب برخلاف تصورم شنید و اخماش رفت توی هم. از اینکه نیومده اوقاتش رو تلخ کردم پشیمون شدم و همراه نفس عمیقی که می‌کشیدم گفتم:

-بیخیال مهراد بیا بریم تو.

همزمان با حرفم، برگشتم طرف در تا بریم توی خونه که صدای تقه‌های آرومی که به در خورد باعث شد هردومون برگردیم طرف در. حسی عجیب مثل ترس، استرس یا نگرانی توی دلم نشست و نفسی عمیق کشیدم.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #117
مهراد ابرویی بالا انداخت و نگاهی به من که خشک شده خیره‌ی در بودم کرد. پلاستیک‌های توی دستش رو زمین گذاشت و با دو قدم بلند خودش رو به در رسوند و در رو با احتیاط باز کرد. سرش رو بیرون برد و به دور و اطرافش خیره شد.

-چی شده مهراد؟

لحظه‌ای خودم باورم نشد این جمله رو چجوری به زبون آوردم و از لرزش بیش از حد صدام متعجب شدم. نفسی عمیق کشیدم و نگاهی به سر پایین افتاده‌ی مهراد کردم. روی زانوهاش نشست و به رو به روش خیره شد. چون پشتش بهم بود نمی‌تونستم ببینم چیکار می‌کنه اما بعد چند ثانیه از جاش بلند شد و همونجوری که آروم در رو می‌بست، برگشت سمتم.

لرزی به تنم افتاد. این بار نه از سرما، از ترس!

نگاهم کشیده شد سمت تیکه کاغذِ توی دستش و نفس تو سینه‌ام حبس شد.

-ا... اون چیه؟

نفس عمیقی کشید و کاغذ رو با بیخیالی عجیبی توی جیبش گذاشت.

-چیزی نیست احتمالا از جیبم افتاده.

قدمی جلو رفتم و با حس ترسی که مثل خوره به جونم افتاده بود گفتم:

-مهراد دروغ بهم نگو! صدای در زدن اومد.

قدمی سمت در خونه برداشت و همونجوری که کیسه‌ها رو از روی زمین برمی‌داشت گفت:

-شاید چیزی به در خورده. بیا بریم تو تا صدای شایان در نیومده.

ابرویی بالا انداختم و با ناباوری نگاهش کردم. بچه گول می‌زد؟ اون صدای در زدن بود! خودم شنیدم! اصلا... اصلا اون برگه‌ای که دستش بود چی بود؟

قبل این که فرصت کنم چیزی بگم، با سر و صدا رفت تو و از جلوی در شروع کرد به صدا زدن شایان و حرف زدن باهاش.

-شایان؟ داداش یادی از ما نکنیا! اگه دلارام نبود عمراً اجازه می‌دادی پام رو تو خونه بزارم! نگو نه که باور نمی‌کنم.

نفس عمیقی کشیدم و آروم رفتم داخل خونه. صدای مهراد همچنان می‌اومد اما اونقدر حواسم پرت صدای در و اون کاغذی که جلوی در بود شده بود که اصلا نفهمیدم چی ‌می‌گفتن و حتی وقتی مهراد برای بار نمی‌دونم چندم صدام کرد هم متوجه نشدم.

-دلارام چرا ماتت برده؟ دلارام؟ دلی؟

با سقلمه‌ای که شایان با اخم به مهراد زد، مهراد نگاهش رو از من گرفت و به شایان داد که شایان با چهره‌ای تو هم رفته، آروم گفت:

-دلی و زهرمار!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #118
چند باری پلک زدم و نفس عمیقی کشیدم. همونجوری که سمت آشپزخونه می‌رفتم، با صدای آرومی گفتم:

-چیزی نیست.

دستی به صورتم کشیدم و بدون توجه به نگاه خیره‌ی اون دونفر رفتم تو آشپزخونه. یکی از صندلی‌های پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم. بی‌حوصله سرم رو روی میز گذاشتم و به صدای شایان و مهراد که باهم حرف می‌زدن گوش دادم.

-صبح مگه اینجا نبودی مهراد؟ نمی‌فهمی دم به دقیقه نباید راهت‌رو بکشی و بیای اینجا؟

آشپزخونه و پذیرایی فاصله‌ی کمی باهم داشت و صدا خیلی راحت به گوشم می‌رسید. خونه‌ای که این مدت توش ساکن بودیم یه خونه‌ی قدیمی و هفتاد متری توی یه جای تقریبا پرت تهران بود. نمای آجری و درب و داغونی داشت که اصلا به اون خونه‌هایی که قبلا توش ساکن بودیم نمی‌خورد. اینم یه مدل تجربه بود!

-چرا داداش. اما گفتم شاید بخوای بدونی امروز چطور بود!

شایان مکثی کرد و با لحنی تمسخرآمیز ادای مهراد رو در آورد.

-امروز چطور بود؟

مهراد که انگار اصلا لحن شایان براش اهمیتی نداشته، شروع کرد به حرف زدن:

-صبح بعد از اینجا رفتم اداره، نمی‌دونی سرهنگ چقدر نگرانت بود و سفارش کرد بهم که هوات رو داشته باشم. گفت خودم این روز‌ها میام بهت سر می‌زنم. بعدش رفتم سراغ بچه‌ها ببینم خبری از کیارش دارن یا نه که همشون گفتن انگار آب شده و رفته توی زمین. پسره خوب بلده خودش رو پنهون کنه اما انگار یه سری نکات از دستش در رفته!

مهراد مکثی کرد که شایان گفت‌:

-منظورت چیه‌؟

-یه مدتی هست کاوه و پریسا گم و گور شدن.

ابرویی بالا انداختم و سرم رو از روی میز برداشتم. کاوه و پریسا؟ اونا چرا گم و گور شدن؟ از شایان شنیده بودم چون دستی توی کارهای خلاف نداشتن، ولشون کردن و زندان نرفتن، اما چرا باید گم و گور بشن؟ یعنی فرار کردن؟ یا...

صدای شایان که با رگه‌هایی از عصبانیت مخلوط شده بود، فکرهام رو به هم ریخت.

-یعنی چی که گم و گور شدن؟ مهراد مثل آدم حرف بزن!

مهراد مکثی کرد و گفت:

-بچه‌ها حدس زدن کاوه داره با کیارش هم‌کاری می‌کنه. درمورد پریسا مطمئن نیستیم اما کاوه شده دست راست کیارش و براش کارهاش رو انجام میده.

کاوه؟ کاوه که همچین آدمی نبود؟ کاوه... اون... آدم خوبی بود!

-کاوه که با کیارش نمی‌ساخت. چی‌شده تصمیم گرفته کمکش کنه؟

با این حرف شایان که یه جورایی سوال منم بود، مهراد با مکث و کمی تردید گفت:

-ازت کینه به دل گرفتن... کاوه بابت پدرش که تو زندانه، پریسا بابت اینکه خودت رو جای شوهرش جا زدی!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #119
صدای نفس عمیق و کلافه‌ی شایان به گوشم رسید و با حالی خراب دوباره سرم رو روی میز گذاشتم. کیارش کم بود، کاوه و پریسا هم اضافه شدن!

-مهراد به نظرت اینا از قبل برنامه ریزی نشده؟

با این حرف شایان ابرویی بالا انداختم و دوباره کنجکاوانه سر بلند کردم.

-منظورت چیه؟

شایان پوفی کشید و این‌بار با حوصله گفت:

-ببین کاوه هم توی اون شرکت رفت و آمد داشت اما هیچ مدرکی به نامش ثبت نشده بود. نه توی جلسه‌های کاری شرکت می‌کرد نه مثل کیارش همه چیز رو به اسم خودش تموم می‌کرد. همه این‌ها هم الان شده دلیل که راست راست تو خیابون راه بره و چشمش به گوشه زندان نیفته!

مهراد مکثی کرد و منتظرانه دست زیر چونه‌ام زدم که با حس بوی عجیبی ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو توی آشپزخونه گردوندم. این بو... ای وای غذام!

لب گزیدم و دوییدم سمت قابلمه‌های غذام. شعله‌ی زیرش رو خاموش کردم و نگاهی بهش انداختم. قابل خوردن بود، البته اگه بوی سوختنی نگرفته باشه!

پوفی کشیدم و موهام رو به پشت گوشم هدایت کردم. جدیدا زیادی حواس پرت نشده بودم؟

خواستم مهراد و شایان رو برای شام صدا کنم که صدای مهراد به گوشم رسید و دوباره حس کنجکاویم رو قلقلک داد.

-یعنی می‌خوای بگی کاوه همه چیز رو می‌دونسته؟ اگه اینجوری هم باشه یعنی... یه لحظه صبر کن.

قدمی جلو رفتم و از جلوی در آشپزخونه نگاهشون کردم. مهراد دست توی جیب کتش برد و همون کاغذی که جلوی در بود رو بیرون اورد. آب دهنم رو با ترس قورت دادم و کمی خودم رو عقب کشیدم تا دیده نشم. مهراد همونجوری که کاغذ رو باز می‌کرد، با صدایی آروم که احتمالا برای به گوش من نرسیدن بود گفت:

-این جلوی در بود. فکر کنم...

با اخمایی درهم به کاغذ خیره شد و حرفش رو قطع کرد و از روش شروع کرد به خوندن.

-همه‌ی آدم‌ها نقطه ضعف دارن. مراقب نقطه‌ی ضعف‌هات باش شایان آریامهر!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
182
پسندها
742
امتیازها
123

  • #120
ابرویی بالا انداختم و مات و مبهوت بهشون خیره شدم. یه لحظه حس کردم زانوهام تحمل وزنم رو ندارن و به زور گرفتن گوشه‌ی کابینت خودم رو سر پا نگه داشتم. این یه تهدید بود؟ آخه... چرا؟ مگه وضع شایان رو تو بیمارستان ندیدن؟ چرا دست از سرش برنمی‌دارن؟

-نقطه... ضعف؟

نگاهم کشیده شد طرف شایان که با اخمایی درهم و حسی عجیب این رو به زبون آورده بود. جوری این دو کلمه رو گفت که انگار سخت‌ترین کار جهان بوده براش. مهراد نفس عمیقی کشید و همونجوری که کاغذ رو تو جیبش برمی‌گردوند گفت:

-خودت رو نگران نکن داداش. ما حواسمون به همه چیز هست.

شایان ابرویی بالا انداخت و با حرص نگاهی به مهراد کرد. تک خنده‌ی عصبی‌ای سر داد و با عصبانیت گفت:

-آخرین باری که این حرف رو زدی من پاهام رو از دست دادم!

تلخی و غم این جمله‌ی شایان باعث شد صورت من و مهراد توی هم بره. شاید حق با شایان بود و این مراقبت‌های الکی فایده‌ای نداشت. وگرنه... وگرنه با وجود این همه محافظت چرا بازم باید این پیام تهدید به دستمون برسه؟

-شایان...

شایان با تکون دستش حرف مهراد رو قطع کرد و ادامه داد.

-مهراد بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونی که این تهدید الکی نیست! اون از حضورش توی اون مهمونی کذایی، اون تیری که به بازوم خورد و قرار بود توی کمرم بشینه، اونم از آدم اجیر کردن برای تصادف عمدی که کوچک‌ترین بلاش فلج شدن من بود!

نفس عمیقی کشید و همونجوری که سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه گفت‌:

-مهراد بفهم که گذاشتن محافظ و داستانایی که سرهم می‌کنی به درد هیچ کدوممون نمی‌خوره! همین الان اگه از بالای در بپرن تو خونه کی می‌تونه مقابله کنه؟ من یا دلارام؟ شایدم سعید که چشمش بهشون بیفته یه سکته رو درجا زده!

دستی به صورتم کشیدم تا کمی حالم جا بیاد اما سردرد شدیدی که گرفته بودم داشت طاقت‌فرسا می‌شد. قدمی برداشتم و نگاهی به قرص‌های روی کابینت کردم. صبح هم بعد کابوس تکراری‌ای که دیده بودم سردرد شدیدی گرفته بودم و به خاطر مسائلی مثل تنبلی، از شانس خوبم قرص‌هاش هنوز جلوی دست بود.

یکی از قرص‌ها رو از توی جلد در آوردم و بدون آب قورتش دادم. دستی به سرم کشیدم و پشت میز نشستم.

-میگی چیکار کنیم شایان؟ از همین پناهگاهی که برامون دلخوشیه هم بیرون بیای و جلوشون رو بگیری؟

-نمی‌دونم مهراد... مغزم دیگه نمی‌کشه! اما به قول خودت این پناهگاه فقط دلخوشیه! اونا خیلی خوب جامون رو می‌دونن و کافیه اراده کنن تا...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین