. . .

در دست اقدام رمان زن جلاد | ملکه خورشید

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
نام عنوان : زن جلاد
ژانر : پلیسی ، انتقامی ،عاشقانه
نویسنده : ملکه خورشید
خلاصه :تا به حال فکر کرده اید که در کوچه ،خیابان و بازار ها،از کنار چه کسانی رد می شوید ؟
شاید با خودتان بگید از آدم های معمولی!چه سوال مسخره ای می پرسد.جواب خوبیست ،اما تو از کجا میدانی ؟شاید هزاران نفری که امروز از کنارت گذشتند ، در کمد ، یخچال و یا حتی در باغچه بزرگ خانه اش ، جنازه خاک کرده باشد. بخواهیم کمی ترسناک تر جلوه دهیم ، شاید دنبال کشتن تو هستند ؟
هیچ کسی معمولی نیست. همه روحی شیطانی در خود دارند. فقط بعضی ها قادر به بیدار کردنش هستند ؛ چه با زور، چه بی زور!
مقدمه :
سزاوار نیست
مرگ زودرسش
بر دست بشر
زود رنج نیست
درد مرگش
بر خویشش
فقط او آرام است
در خدافظی*
منظور است
با جلادش
* منظور به مراسم تشییع جنازه _ سوگواری.

نکته : هیچ قسمتی از رمان واقعی نیست و برگرفته از تخیل هستش.
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #11
#پارت‌نهم
نفس پر غمی کشیدم و گفتم :
- بابا زندگیمو نابود کرد، انتظار داره کمکش کنم؟
- تقصیر اون نبود. فکر می‌کرد عشق مسعود به‌ تو واقعی هست ، نمی‌خواست تو رو ... .
- مدرک داری؟
بهم نگاه انداخت و گفت:
- اون پدرت بوده سودا! چه بهت بد کرده باشه ،چه نکرده باشه. اون برای بزرگ کردن ما کلی تلاش کرد اما اون ع×و×ض×ی ها به فساد کشوندنش.
سنگی برداشتم و با شتاب به دریاچه پرت کردم.
از یه لحاظ به پدر مدیون بودم و اصلا دوست نداشتم زیر دِین کسی بمونم.
- سودا؟
- میدونی بابا از کجا با اینا آشنا شد؟
***
اروم لپتاپ رو روشن کردم و اسم سایت رو سرچ کردم.
با ندیدیش حدس زدم، نابودش کردن.
- شهاب؟
- بله؟
- تو چطوری با خلافکارا ارتباط می‌گیری؟
- به سختی ، چطور؟
دست به سینه شدم و متفکر بهش خیره شدم.
توی این چند سال مثل یه برادر هوامو داشت و خب می‌تونستم کمی بهش اعتماد ‌کنم .
- بابام رو کشتن.
داشت اب می‌خورد که به سرفه افتاد و با حاله ای از تعجب گفت :
- چی؟پدرت؟
- آره.
- چه کمکی از دست من بر میاد؟
- گروهکی به اسم سیاهرگ می‌شناسی؟
- اوه . می‌دونی اونا چقدر خطرناکن؟
- برام مهم نیست. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه!
- مگه نگفتی از پدرت متنفری؟
- هنوزم ازش متنفرم. فقط می‌خوام آخرین خواسته اش رو برآورد کنم.
شهاب کنارم نشست و اشاره کرد لپتاپ رو بدم.
بعد از چند ثانیه سمتم گرفت و گفت:
- یه بازی خطرناکه سودا. مراقب باش!
- صدبار گفتم ، الانم می‌گم. من باید موقعی می‌ترسیدم که وارد این داستانا شدم.
با دقت به سایت نگاه انداختم ، اسامی کسایی که بهترین افرادشن رو به ترتیب حروف الفبا نوشته بود.
شروع کردم به ساختن یه اکانت با نام «جلاد».
تاپیکی برام ایجاد با اسم شناسایی جلاد،داخلش که رفتم کسی با من شروع به تایپ کردن شد.
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #12
#پارت‌دهم

«سلام جلاد،خوش آمدی به جمع ما.»
«سلام»
«من توی این تاپیک چندین سوال ازت می‌پرسم. جهت اطلاع از دروغ متنفرم، عاقبت خوبی برای اینجور افراد هم به همراه نداشته»
«بپرسید»
«زنی یا مرد؟»
کمی اب برای خودم ریختم و به سرعت جواب دادم.
«مرد»
«هدفت با ورود به سیستم گروهک سیاهرگ ها چی بوده؟»
«انتقام»
«از کی؟»
«از یک فرد.»
«از سیاهرگ ها؟»
«نه. یک فرد معمولی!»
«چه قدر معمولی؟»
«یک فرد ثروتمند »
«چقدر ثروتمند؟»
کلافه از جام بلند شدم و نگاهی به لپ تاب انداختم.
«از یک فرد معمولی که از پشت بهم خنجر زده ، تموم؟»
«متاسفم. این روش کار منه . سوالی بعدی. چند سالته؟»
«۲۴»
«کجا زندگی می‌کنی؟»
«تهران.»
«کجاش؟»
تو دلم گفتم:
- باز شروع شد!
«مطمئنم سوالای مهم تر هم وجود داره . نه؟»
«او بله . اسم واقعیت چیه؟»
«سیروان.»
«خب ، آقای سیروان امیدوارم دونسته باشید وارد یک سیستم پر اهمیت و بسیار شکست ناپذیر شدید.
بدونید که هر کاری که انجام بدید ، به کسی القا نمی‌شه و دست خود سیاهرگ بزرگه.»
«سیاهرگ بزرگ کیه؟»
«موسس این سایت هستن، بعد از پاسخ دادن به این تست ، در طول هفته مشخصات فردی به شما ارسال شده ،موظف هستید پیدا و عکس رگ بریده اش رو توی همین تاپیک ارسال کنید. اگر فکر پلیس و گزارش به سرت بزنه، کنار باغچه چهل متری خونت خاک میشی.»
متعجب از اینکه می‌دونه کجا زندگی می‌کنم، فقط گفتم:
_ متوجه شدم.
وارد بالکن شدم و پاکت سیگارم رو در اوردم.
هرز گاهی می‌کشیدم ، طمع تلخش ارومم می‌کرد.
مثل طمع تلخ زندگی که با هر ضربه ، بهم وارد کرد.
همه شروع داستان زندگیشون شاید با سادی و در عین حال لذت بخش شروع شده باشه. اما برای من جز بار دردی چیزی به همراه نداره.
 

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #13
#پارت‌یازدهم

توی زمستون ، هوای به کل سرد و سوزناک بدنیا امدم.
مامان انگار سرنوشتش این بود که بعد از دنیا اوردنمون ، با این جهان خدافظی کنه . یادم نمی ره توی سوگواریش ساحره توی بغلم بود و صحرا فقط گریه می کرد . بابا اون روزا حالش به معنای واقعی داغون بود . خلاصه اینکه بدون مامان بزرگ شدم و تنها چیزی که خیلی منو تحت فشار می‌ذاشت ،طعنه های عمه هام بودن که در طول رشدم خیلی زیاد می شدن. به جز یکیشون که مادر مسعود می‌شد. حدود ۱۹ سالم که شد ، برای ادامه درس باید می‌رفتم شهر دیگه اما پدرم وقیحانه جلوم گفت:
«هیچ جا نمیری ، تا همینجاشم خوندی بسه»
«یعنی چی پدر من؟ نمی خوای دخترت یه آدم حسابی بشه؟»
«فردا مسعود میاد خواستگاریت. نباید جواب رد بهش بدی.»
همونطور که داشت ناخن هاشو می‌گرفتم یهو دست برداشتم و گفتم:
«من با مسعود ازدواج نمی‌کنم. نمی‌خوام کل زندگیم حمال باشم!»
هنوزم‌جای کتک هاش هست که با کمی کرم و پودر می‌پوشونم. حتی اگه از بین هم برن،مغزم تصویر اون لحظات رو فراموش نمی‌کنه.
دومین پُک رو کشیدم، سیگار رو پرت کردم و زدم بیرون.
باید یه سر به ساحره می‌زدم ،برای گرفتن اطلاعات بیشتر. نمی‌تونستم منتظر سیستم باشم تا تاییدم کنه.
به سمت دردانه رفتم و با بوسیدن پیشونیش باهاش خدافظی کردم.
***
به دیوار تکیه دادم و تیکه ای از موهام که بیرون بود رو، توی کلاه فرستادم. ساحره وارد حیاط شد و چایی سمتم گرفت.
- چیکارم داشتی که این موقع ، بهم سر زدی؟
- بابا چیز دیگه‌ای درباره ی سیاهرگ بزرگ نمی‌گفت؟
زن یا مرده؟ کی معرفیش کرده؟
- زن یا مرد بودنش رو‌ نمی‌دونم. اما یادم میاد بابا می‌گفت توسط یه پسری به اسم ... یادم نمیاد، معرفی شده.
- اسمش خیلی مهمه ، به یاد بیار.
یکم نزدیکم شد و خواستم بغلم کنه ، که عقب رفتم‌.
- آ... متاسفم، دوست داشتم بعد از چندین سال بغلت ‌کنم.
از جام بلند شدم و گفتم:
- این شمارمه... هر چی درباره این سیستم که مربوط به بابا رو یادت امد، بفرست.
- سودا؟
برگشتم و بهش نگاه کردم که قطره اشکی از چشمام چکید.
- بله؟
- خوشحالم که دیدمت.
واکنشی نشون ندادم که در خونه باز شد.
- ساحره؟ کجایی ببینی خواهرت چی می‌کشه از دخترش؟!
خواست حرف دیگه‌ای بزنه ، اما با دیدنم متعجب شد.
صحرا یک خصلت بسیار زننده داشت ، اون خشمش بود. غیر قابل کنترل بود و نمی‌دونستم شوهرش از دستش چی‌می‌کشه!
- سودا؟اینجا چه غلطی می‌کنی مریض؟
امدی ساحره رو اغفال کنی و پول خونه رو بکشی بالا؟
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #14
#پارت‌دوازدهم‌

- انقدری دارم که دیدی به این خونه نداشته باشم.
- بیرون!
ساحره وارد بحث شد و گفت:
- صحرا ، می‌دونی‌ که سودا خواهر بزرگ ماست؟
- خواهری که تمام عمرش رو بخواد با فاحشه بازی ... .
- دلیل اینکه در یک صدم ثانیه به سمتت نمیام و با پیچوندن دستت ، چاقو رو توی اون شکمت فرو نمی‌کنم، بچته! پس حرمت نگه دار باش و بی‌هیچ حرف از کنارم رد شو و برو.
- منو تهدید می‌کنی؟ تو گورتو از زندگیمون مثل قبلاً گم کن خوشحال می‌شیم.
از خونه می‌زنم بیرون و سوار ماشین می‌شم.
خواستم حرکت کنم اما گوشیم به صدا در آمد.
شماره ناشناس بود!
[امیر‌حافظ]
وارد خونه که شدم ، صدای دعوای شایلین و شاهان بلند شد.
- گفتم این مال منه.
- نه خیر!بابا برای من خریده.
شایلین با دیدنم خودشو مظلوم کرد و سمتم امد.
- عمو حافظ؟
-جانم؟
- شاهان وسیله ام رو نمیده!
-عمو این بازی پسرونه اس ، برای دخترا نیست . بعدشم بابا برای من خریده شایلین خانم!
- بچه ها انقدر عموتون رو اذیت نکنید.
-چه اشکالی داره باهم استفاده‌ کنید؟
-آخه شایلین خرابش می‌کنه.
- شایلین قول می‌ده خرابش نمی‌کنه ، مگه نه؟
سر تکون داد که گفتم:
- دیگه نبینم دعوا کنید.
با رفتن بچه ها، زن داداش نزدیکم شد و گفت:
- شرمنده، بچه ها خیلی دارن شیطون می‌شن و پر دردسر.
- مشکلی نداره ، نصف خستگیم باهاشون در رفت. عزیز کجاست؟
- طبق معمول داره به گلاش آب می‌ده. می‌گم خبری از امیر حسین نداری؟ ماموریت که رفت اصلا بهم زنگ نزده.
- متاسفانه تو بخشی که من هستم نیست ، ولی پرس و جو می‌کنم.
- می‌ترسم اتفاقی براش افتاده باشه.
- انقدر منفی فکر نکنید ، اون هیچیش نمی‌شه. فعلا.
وارد اتاقم شدم و روی صندلی نشستم .
خسته بودم ، مثل یک آدم که حسابی کتک خورده.
قبل از اینکه لپتاپ رو باز کنم یه دوش حموم رفتم.
نسبت به پسرای این دوره زمونه خیلی روی وسایلم و پوستم حساس بودم.
اولویت هام ورزش بود و کار و کار و کار.
وقتی ۱۳ سالم بود پدرم توی یکی از ماموریت‌هاش تیر خورد و فلج شد. هممون تلاش کردیم بهش امید بدیم اما انگار خودش نمی‌خواست. سال‌ها ازش به عنوان پلیس فداکار تقدیر می‌شه،شاید همین رو می‌خواست اما من هدفم این نبود. هدفم پیدا کردن ،آدم های مفسد و پاسخ دادن به معماهایی که توی پرونده ها اتفاق افتاده ، بود‌.
تنها معمایی که خیلی پیچیده کنار هم چیده شده بودن ، بازی سیاهرگ بود.
 

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #15
#پارت‌سیزدهم‌

بازی که حدود ۲ سال پیش توی تلگرام و صد البته توی گوگل به عنوان سایت معرفی شد. طبق چیزی که فکر می‌کردم ،پیش نرفت و آدم‌های زیادی رو جذب خودش کرد.
بابت حرف های سیاسی که زده شده بود درخواست حکم جلب تک تکشون رو گرفتیم و تا حتی دادگاه پیش رفتیم ، اما به طرز عجیبی پرونده بسته و تبرئه شدن. بعد از این اتفاق ، خیلی پیگیر پرونده شدم ، اما از همه طرف طرد شدم. برام خیلی عجیب بود که حتی سرهنگ هم واکنشی نسبت به این موضوع نمی‌داد و فقط می‌گفت خودمو زیاد درگیر پرونده کردم . به نظرم تا این اتفاقات اخیر نمی‌افتاد ، باز هم اعتنایی نمی‌کرد و از جواب دادن طفره می‌رفت. برخلاف سرهنگ من شروع کردم به پیدا کردن سایت تا عضو بشم . باید می‌فهمیدم توی این سازمان چه جور آدما هستن ، چه ماموریت هایی به افرادشون می‌دن، آدم های مهم یا معمولی؟ ادم‌های قدرتمندی هستن که دست از حمایتشون بر نمی‌دارن؟
کلی پرسش توی ذهنم ایجاد کردم و مطمئنم با ورود بهش ، می تونم پاسخ‌هارو پیدا کنم.
از حموم امدم بیرون و بعد پوشیدن لباس گوشیم شروع به لرزیدن کرد.
-بله؟
-سلام سرهنگ ، طبق چیزی که خواسته بودید‌. براتون ایمیل کردم .
- ممنون .
-فقط...‌ .
-راحت باشید.
- مطمئنید که به سرهنگ نگم؟
- بله مطمئنم.
- چشم ، روز خوبی داشته باشید‌.
-همچنین.
وارد سایت شدم و نگاهی به آمار جمعی مدیریت انداختم. افراد زیادی بودن که جدیدترینشون «جلاد» بود. شروع کردم به ایمیل سازی و بعد وارد سیستم شدم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
172
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
129
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
106
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
102

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین