. . .

متروکه رمان گذری عاشقانه | فاطمه مجیدی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام اثر: گذری عاشقانه
نویسنده: فاطمه مجیدی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Laluosh

مقدمه:
من خانه را تاریک می‌کنم و هر چه پنجره است با پرده‌ای سیاه می‌‌پوشانم
از چراغ‌ها بیزارم ، از ستارگان مروارید‌ها، شهر پر از چراغ است و من بار‌‌ها نگاهم را به افق دور انداختم ولی هیچی صید نشد
نه ستاره و نه مروارید ... " ساناز کریمی"

خلاصه رمان: زینب دختری چادری هست که توی خانواده مذهبی بزرگ شد،عاشق میشه ولی شکست می‌خوره... عشقی یک طرف... ولی با ورود دکتر امیر‌علی ریاحی زندگی زینب دگرگون میشه.!
و بخش دیگه رمان، درباره دوست زینب ریحانه هست. ریحانه دختر ساده هست که باشغلی که نامزدش داره قرار اتفاق های تلخی براش رُخ بده.
"" شروع رمان: 1400 آذر ""
پایان خوش..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #2
پارت 1

تمام تنم میلرزد...
از زخمهایی که خورده‌ام...
من از دست رفته‌ام.....شکسته‌ام
می‌فهمی؟؟
به انتهای بودنم رسیده‌ام..
اشک نمیریزم، پنهان شده‌ام پشت لبخندی که درد میکند...
" به نام تک نوازنده تار محبت"

با شنیدن صدای اذان با کرختی از روی تخت بلند شدم و به ساعت روی میز نگاه کردم که عقربه ها ساعت 18:30 را نشون می‌داد با دو ساعت خوابیدن ولی دلم دوباره خواب می‌خواست،دستامو به لبه‌ی تخت گرفتم و از روی تخت بلند شدم به سمت سرویس رفتم شیر آب باز کردم و یک مشت آب سرد به صورتم زدم، با گرفتن وضو از سرویس بیرون اومدم و آستین لباسامو پایین زدم از کمد دیواری کرمی رنگم چادر نمازمو و سجاده زرشکی زنگمو بیرون کشیدم. سجاده رو روی زمین پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز مغرب، بعد از خوندن آخرین بیت از قرآن یک ب×و×س×ه‌ی روش زدم قرآن روی زمین گذاشتم و دستمو دراز کردم و تسبیح سبز رنگمو توی دستم گرفتم و شروع کردم به ذکر گفتن، واقعاً با نماز خوندن آرامش قلبی می‌‌گرفتم و ذهن خسته‌ام با این همه درگیری آرام میشد؛ چادرمو از سر کشیدم و همراه سجاده داخل کمد دیواری گذاشتم، و رفتم سمت آینه کنسول ومو‌های خرمایی رنگمو از حصار کش مو آزاد کردم و شروع کردم به شونه کردن موهام، شونه رو روی میز کنسول گذاشتم و بعد یک دست کشیدن روی صورتم وبدون توجه دیگه به خودم از اتاق زدم بیرون، از پله خونه رفتم پایین که دیدم مامان مثل همیشه داشت غذای مورد علاقه محراب درست می‌کرد. روی مبل نشستم و با کنترل تلوزیون روشن کردم و زدم شبکه سه که در حال پخش سریال جدید بود ولی فکرم جای دیگه بود .
فقط با دیدن اون بود که احساس آرامش دارم.

ناظر: (Laluosh@)
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #3
پارت ۲
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام بستم، خسته‌بودم از‌این زندگی تکراری، دلم می‌خواد برم بیرون کار کنم تا فکر‌م،‌‌‌‌‌‌ آزاد بشه ولی هر وقتی به حاج بابا‌ یا محراب می‌گفتم جوابم فقط یک جمله بود (دختر چی بره بیرون کار کنه)، مگه گناه کردم که دختر شدم، هنوز چشمام بسته بود که باشنیدن صدای بلند مامان چشمام باز کردم واز روی مبل بلند شدم با کنترل دکمه خاموش تلوزیون زدم و رفتم سمت آشپزخونه تکیه به اپن دادم و گفتم:
- بله مامان چی شد؟
مامان با قیافه برزخی منو نگاه کرد و گفت:
- دو ساعته که بالا خوابی الانم که از اتاقت اومد‌ی بیرون نشستی داری تلویزیون نگاه‌ می‌کنی نمیگی بیام به مادرم کمک کنم.
سفره یکبار مصرفی که دستش بود رو روی اپن انداخت و گفت:
- زود سفره بچین.
چشم گفتم که مامان غرغر‌کنان از بغلم رد شد و رفت طبقه بالا، سفره رو از روی اپن برداشتم و روی میز ناهارخوری کشیدم پارچ آب را از یخچال بیرون کشیدم و خواستم بزارم روی‌میز‌ که زنگ خونه به صدا در اومد که باز هم صدای مامان از طبقه بالا اومد که می‌گفت :
- دخترکجایی برو درو باز کن چرا مثل مجسمه وایستادی!
از آشپزخونه زدم بیرون و چادر مامان که روی مبل بود برداشتم و با قدم های بلند رفتم سمت حیاط با زنجیره کوچکی که به در وصل بود در‌حیاط باز کردم که اول حاج بابا و بعدش محراب وارد خونه شدن سرمو پایین انداختم

ناظر: (Laluosh@)
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #4
پارت۳
سرمو پایین‌ انداختم و رو‌به حاج باباگفتم:
- سلام،خسته نباشید حاج بابا
نیم‌نگاهی بهم‌کرد و فقط سرشو به نشونه تایید تکون دادو رفت لبه‌ی حوض آبی رنگ نشست و آستین های لباس شو زد بالا تا وضو بگیره. با‌شنیدن صدای محکم بسته‌شدن در، سرمو به سمت محراب برگردوندم که داشت با اخم‌های درهم منو نگاه می‌کرد با دست به خونه اشاره کرد و با لحن تندی گفت:
- برو خونه زود باش.
دوباره سرمو پایین انداختم وچادری که نزدیک بود از سرم ‌بیفته‌ را محکم میان‌انگشتانم گرفتم و زود وارد خونه شدم، چادر مامان‌‌گذاشتم سرجاش و رفتم آشپزخونه تا سفره رو بچینم. کاسه‌ی قیمه را روی میز گذاشتم، که محراب از اتاق اومد بیرون و روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:
- چه‌خبر زینب؟
درسته محراب روم عصبانی میشه ولی می‌دونم که هیچی توی دلش نیست، یک کاسه دیگه هم قیمه‌ پر کردم و جلوی محراب گذاشتم و گفتم:
- هیچی خبر خاصی نیست
حاج بابا و مامان اومدن که منم دیگه حرفی نزدم و روی صندلی نشستم وتوی سکوت غذامو خوردم، لیوان دوغ به لبام نزدیک کردم که حاج بابا گفت:
- خانم فردا شب شام حاج صادق اینا دعوت کردم خونه.
با این حرفی که حاج بابا زد یک قلپ از دوغی که خورده بودم تو گلوم پریدو به سرفه افتادم

ناظر: (Laluosh@)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #5
پارت۴
مامان محکم به کمرم زد و گفت:
- دختر چته؟
یک نفس عمیق کشیدم و رو‌به مامان گفتم:
- هیچی دوغ پرید تو گلوم
که محراب گفت:
- مراقب باشه دیگه!
سرمو تکون دادم، و خیره شدم به بشقاب خالیم ولی از فکر دوباره دیدنش لبخند روی لبام نشست‌، آب سماورگذاشتم تا جوش بیاد، رفتم سمت سینک که ظرف‌ها بشورم، ظرف‌ها شستم و با حوله دستامو خشک کردم رفتم سمت سماور و چای رو دم کردم و ریختم تو لیوان و بردم توی پذیرایی که حاج بابا و مامان روی مبل نشسته بودن و باهام حرف می‌زدن محراب هم سرش تو گوشی بود. سینی چای روی میز گذاشتم و خواستم برم اتاقم که حاج بابا صدام کرد:
- دخترم بیا اینجا بشین باهات کار دارم!
با تعجب به مامان نگاه کردم که داشت با لبخند بهم نگاه می‌‌کرد، رفتم سمت یکی از مبل‌ها و روش نشستم که حاج بابا بهم نگاه کرد و گفت:
- نگاه کن دخترم تو الان بیست دوسالته و هر‌دفعه به هربهانه خواستگارتو رد کردی . خواستم حرفی بزنم که دست حاج بابا بالا اومد و گفت:
- صبر کن بزار صحبتم تموم بشه
ساکت شدم که حاج بابا ادامه داد:
- ببین دخترم آقا احمد تو رو برای پسرش حامد خواستگاری کرده و من بهش قول پنج شنبه دادم
با چشمای که داخلش تعحّب آشکار بود به حاج بابا نگاه کردم و گفتم:
- ولی من نمی‌خوام!
حاج بابا از روی مبل بلند شود و با لحن تندی گفت:
- بسه‌ زینب، نمی‌خوام توی این خواستگاری جوابی به جز بله بدی متوجه که هستی
با چشمای که از اشک پر شده بود و صورتمو خیس کرده بود به رفتن حاج بابا نگاه کردم سریع از روی مبل بلند شودم و رفتم سمت مامان و به پاش افتادم و گفتم:
- مامان لطفاً من نمی‌خوام .
مامان دستی روی موهام کشید و بدون توجه به‌ اشکام و ناله هام بلند‌شود و رفت سمته اتاق. احساس آدم‌های بدبخت داشتم، روی زمین نشستم ‌و دستمو روی دهنم گذاشتم تاصدای هق هق‌رو خفه کنم.

ناظر: (Laluosh@)
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #6
پارت۵
محراب از روی مبل بلند شود وکنارم روی زمین نشست دستامو توی دستاش گرفت و توی چشمای خیس از اشکم که مطمئنم از گریه سرخ شده بودن نگاه کرد و گفت:
- زینب خواهر قشنگم، حامد آدم بدی نیست باور کن حاج بابا که بد تو رو نمی‌خواد،کدوم پدر بد دخترشو می‌خواد!
سرمو پایین انداختم وبا صدایی که بخاطر چند دقیقه گریه کردن گرفته بود، گفتم:
- محراب تو منو درک نمی‌کنی!
محراب ب×و×س×ه ی برادرانه روی موهام زد و گفت:
- چرا نمی‌تونم درکت کنم ؟ بهم بگو؟
آروم سرمو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- من نمی‌تونم بهت بگم!
محراب سرمو از روی شونه هاش کنار زد و دقیق به صورتم نگاه کرد و با جدیت گفت:
- بهم بگو !
نه من نمی‌تونم به محراب بگم، اگه حاج بابا بفهمه منو می‌کُشه.
سریع از بغل محراب بیرون اومدم وبدو رفتم سمته اتاقم درو ازپشت قفل کردم، پاهام دیگه توان ایستادن نداشت اروم کنار در ُسرخوردم، زانو هام‌رو توی بغلم گرفتم و جنین وار توی خودم جمع شدم، محراب با مشت های آروم به در می‌زد و می‌گفت:
- بهم بگو زینب، چیو نمی‌تونی بهم بگی؟
- لطفاً برو محراب،تنهام بزار ازت خواهش می‌کنم!
با درموندگی ازش خواهش کردم تا تنهام بزار، اشکام دست خودم نبود،آخه من چطوری عشق چهارسال رو توی قلبم رودفع کنم، من توانش رو ندارم خدا!
بعد از چند دقیقه که دیدم خبری از محراب نیست، دستمو به دیوار گرفتم و با کمک دیوار رفتم سمته تختم، دستی زیر چشمام کشیدم و اشکامو از صورتم پاک کردم، با دست‌های لرزون گوشیم رو از روی میز برداشتم، رفتم تو گالری و عکسی که شهاب و محراب با هم انداخته بودن را نگاه کردم، عکسی که از گوشی محراب قایمکی توی گوشی خودم ریخته بودم از روی دلتنگی که براش داشتم، با انگشتم صورت خندون شهاب لمس کردم، که لبخند تلخی روی لبام نشست. و باخودم تکرار کردم:
- من نمی‌تونم فراموشت کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #7
پارت۶
روی تخت درازکشیدم و گوشیمو روی میز انداختم، جنین وارتوی خودم جمع شدم، شده انقدر درد داشته باشی ولی دیگه با گریه کردن هم خالی نشی، من دیگه از گریه کردن خسته شدم. دیگه توان گریه کردن هم ندارم فقط سکوت..! میگن که سکوت قوی ترین فریادی. و حقیقت هم داره، میگن فریاد بکش ولی سکوت نَکن تو خودت نریز.باشنیدن صدای زنگ خوردن گوشیم از روی تخت بلند شدم و گوشیم‌ رو از روی میز چنگ زدم که با اسم ریحانه روی صحفه گوشی روبرو شدم آیکون سبز زدم که ریحانه سریع‌تر از من گفت:
- سلام زینب چه خبر بی معرفت شدی؟
یک دستمال کاغذی از روی میزبرداشتم و روی صورتم کشیدم و گفتم:
-سلام ریحانه خوبی ؟
ریحانه با شنیدن صدای گرفته‌ام گفت:
- زینب حالت خوبه چرا صدات گرفته اس؟
دوباره هم نتونستم جلوی بغض که توی گلوم بود را بگیرم و با صدای که حالا تبدیل شده بود به هق هق جواب دادم:
- حالم خوب نیست ریحانه!
ریحانه با لحنی که نگرانی توش موج می‌زد، جواب داد:
- چرا زینب؟ اتفاقی افتاده ؟
- ریحانه، آقا احمد منو برای پسرش خواستگار کرد و بابا هم گفته که حتما باید بله بگم.
ریحانه پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- حالا می‌خوای چیکار کنی زینب؟
- نمی‌دونم ریحانه، تو که میدونی من چقدر شهاب دوست دارم. دست خودم نیست هر چقدر میخوام فراموشش کنم ولی نمیشه دارم دیوونه میشم!
باشنیدن صدای خاله که داشت ریحانه رو صدا می‌کرد. خواستم بگم برو پیش خاله‌کارت داره. که ریحانه زودتر از من گفت:
- زینب جان، حالا من فردا میام باهام حرف می‌زنیم باش، خودتو ناراحت نَکن باشه بهم قول بده خواهر خوشگلم!
لبخندی غمگین روی لبام نشست وگفتم:
- باشه
- آفرین، خب من برم چون الان مامان میاد پوستمو می‌کَنه. خودت که خوب اخلاق مامان منو می‌شناسی.
- اره برو عزیزم
- فعلا بای بای زینب.


ناظر(Laluosh)
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #8
پارت۷

" ریحانه"
تماسو قطع کردم و گوشیم رو توی جیب لباسم سُر دادم واز اتاق زدم بیرون که دیدم آدرین روی مبل نشسته بود، این اینجا چی کار می‌کرد بعد از گذشت یک ماه، درسته دلتنگش بودم ولی از دستش عصبانی هم بودم،که چرا جواب تماسمو نداده و حتی خودش هم زنگ نزد.خواستم برم سمت آشپزخونه که صدام کرد:
- ریحانه
نیم نگاهی بهش انداختم و بی اهمیت از کنارش گذشتم و رفتم سمت آشپزخونه که دیدم مامان داشت چای دم می‌کرد، منو که دید با تعجب پرسید:
- وا ریحانه چرا نرفتی پیش نامزدت بشینی اون الان یک ساعت که منتظر تو هست؟
با لحن تندی رو به مامان گفتم:
- مامان یک ماه که ازش خبری نیست،حالا برگشته برای‌ چی؟
مامان زد روی گونش و گفت:
- دختر این چه حرفی،حتماً کاری براش پیش اومده.
با حرف های مامان می‌خواستم خودمو قانع کنم ولی دلیل نمیشه که بی‌خبر بزار و بره و بعد یک ماه برگرده.
بی حرف یک لیوان از سینی برداشتم و رفتم سمت سماور و از قوری یکم چای داخل لیوان ریختم، که دیدم مامان از آشپزخونه زد بیرون.
با شنیدن صدای آدرین برگشتم سمتش که دیدم تکیه داده به کابینت و داره منو نگاه می‌کنه، بی توجه بهش برگشتم سمت سماور و آب جوش هم به چای اضافه کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #9
پارت۸
آب جوش هم به چای اضافه کردم که گفت:
- می‌دونم از دستم عصبانی ولی باور کن برام کار پیش اومد.
لیوان چای روی میز گذاشتم و گفتم:
- برام مهم نیست آدرین.
خواستم برم از قندون قند بردارم‌که جلومو گرفت و گفت:
- بریم بیرون ریحانه،دلم خیلی برات تنگ شده بود.
و خواست دستمو بگیر که سریع دستمو عقب کشیدم و گفتم:
- از اینجا برو آدرین.
روم‌رو ازش برگردونم،و لیوان چای از روی میز برداشتم و توی دستای یخ زدم گرفتم،خواستم برم سمت پذیرایی که گفت:
- به حرف‌هام گوش کن ریحانه.
برگشتم سمتش و گفتم:
- حرفی برای گفتن داری؟خب بگو؟
نگاشو به زمین دوخت و گفت:
- من یک ماموریت قبول کردم که ماموریت خطرناک و پیچیده هست درباره‌ی یک باند قاچاق اعضای بدن که این باند هر‌روز درحال پیشرفته، من توی این یک ماه رفته بودم شیراز برای انجام دادن این ماموریت، من بخاطر محافظت از تو و خانواده ام مجبور بودم بهت زنگ نزنم.

ناظر: Laluosh)
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

تقدیر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1263
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
86
پسندها
360
امتیازها
173

  • #10
پارت۹
چای رو توی سینک خالی کردم و برگشتم سمتش و گفتم:
- فهمیدم کار داشتی ولی دوست داشتم حداقل یک تماس می‌گرفتی و بهم خبر می‌دادی‌.
نگاشو از زمین برداشت و بهم نگاه کرد و گفت:
- شرمنده ولی یک دفعه این ماموریت برام پیش اومدخب بریم بیرون.
چی کار می‌کردم دیگه باید به این کاراش عادت می‌کردم.
باشی گفتم و رفتم سمت اتاقم تا آماده بشم، یک مانتوی حریری سفید رنگ با شلوار مشکی و شال هم‌رنگش سرکردم و رفتم سمت آینه و سریع یک آرایش ملایم انجام دادم واز اتاق زدم بیرون که دیدم مامان داره با آدرین صحبت می‌‌‌کنی، وقتی مامان منو دید لبخندی زد و رو به آدرین گفت:
- زود برگردین باشه پسرم
آدرین سرش آروم تکون داد و گفت:
- باشه مادر جان.
از جاکفش کتونی مشکی رنگمو بیرون کشیدم و پوشیدم و با آدرین از در ساختمان بیرون زدیم.
با سوییچ در ماشین رو باز کرد و سوار ماشین شد و یک نگاه به من کرد که هنوز سوار ماشین نشده بودم و گفت:
- سوار‌ شو دیگه ریحانه.
در ماشین باز کردم و سوار شدم،که ماشین رو روشن کرد و گفت:
- ریحانه من می‌خوام تاریخ عقد جلو بندازم.
برگشتم سمتش و با تعّجب گفتم:
- آدرین من که گفتم بزار برای چهار ماه دیگه؟
کلافه دستی روی صورتش کشید و برگشت سمتم و با لحنی تندی گفت:
- چرا من هر دفعه بهت میگم یک بهانه میاری،تو چت شده ریحانه؟
برگشتم سمتش و مثل خودش جواب دادم:
- چون هنوز زوده.
عصبی برگشت سمتم و گفت:
- آره دیگه هفت ماه نامزدی خیلی کمه،‌مگه نه؟
دیگه حرفی نزدم که ماشین به حرکت در‌اومد.
شیشه ماشین رو پایین کشیدم و به بیرون خیره شدم.

ناظر: Laluosh)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین