. . .

متروکه رمان گاهی نگاهم کن | سرنا زیارت کوش کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
«بِسمـ اللّه الرحمٰن الرحیم»
رمان: گاهی نگاهم کن
نویسنده: سرنا زیارت کوش
ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @Mrs Zahra

خلاصه:
تو فقط نگاه کن گاهی نه همیشه

حتی نخند حرفی‌هم نزن

اخم کن سرد باش

ولی گاهی نگاهم کن من از همین نگاه

بهترین تصویر زندگیم را می‌سازم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #11
پارت نه
*آراز*
هه دختره بیریخت.
نمی‌خواستم تلافی کنم ولی یه چیزی تو مغزم می‌گفت تلافی کن.
یهو یه صدای تو مغزم گفت:
الان تلافی کردی ناراحتی؟.
یهو زدم رو ترمز!
آرمان- آراز خوبی چی شد؟ چرا یهو زدی رو ترمز.!
- هان؟
آرمان- هان چیه؟!
- هیچی می‌گم تو الان چیزی گفتی.؟
آرمان- آراز دیونه شدی خوب گفتم چرا زدی رو ترمز!
- نه قبلش
آرمان- قبلش من هیچی نگفتم یعنی از موقعی که نشستیم تو ماشین هیچکی هیچی نگفته!.
- اهان حتما اشتباه شنیدم.
(صدا:اشتباه نیس من وجدانتم)
بلند گفتم: تو دیگه چه زهر‌ماری هستی؟!
آرمان با تعجب نگاه می‌کرد!
(صدا:تو فقط صدای منو می‌شنوی ی×ا×ب×و تو مغزتم هرچی فکر کنی من میفهمم)
قیافه من •_•
آرمان- داداش راه بیفت بریم بیمارستان انگار حالت خوب نیس.
- هان نه بابا خوبم
ماشین‌و روشن کردم‌و راه افتادم.
توی ذهنم - الان تو جنی روحی چی هستی تو مغز من چیکار می‌کنی؟!.
(صدا: می‌گم اسکل من وجدانتم،هرکسی وجدان داره که جایی اتفاقی براش میاد.)
- یعنی تو همه فکرای منو می‌خونی؟
(وجدان: خب آره)
- نمی‌شه نخونی؟.
(وجدان:چرا انوقت؟)
- شاید نخوام خوب هنوز تورو نمی‌شناسم.
(وجدان:وایی خدا گیر چه اسکلی انداختی منو. به قول آرام با شتر روبرو کردی منو؟.)
- چی آرام به من میگه شتر؟
(وجدان: آره)
- تو از کجا می‌دونی.
(وجدان: خوب وجدانش گفته)
- یعنی وجدانا با هم ارتباط دارن؟
(وجدان:اف چقد سوال می‌پرسی بابا من حالا حالا ها بیخ گوشتم.
بعدم اره ولی نمی‌تونن چیزای آدماشونو بگن)
- خوب پس تو از کجا فهمیدی به من میگه شتر؟
(وجدان: خوب یهو از دهن وجدانش پرید.ولی بیراهم نمی‌گه‌ها واقعا شتری)
- هوی آقا‌وجدانه معدب باش
(وجدان: اوکی باو)
***
می‌گم آقا وجدانه؟!
(وجدان: ای بمیری دهنم کف کرد.باو بگو وجی راحت باش)
- همون حالا! الان واسه چی امدی تو که قبلاً نبودی؟
(وجدان:/: خوب گلابی،شتر،عن،ماست...
-اهم اهم اصلا ناراحت نباشا امواتمم بگو!.
(وجی:اوکی تو ور نزن تا بگم،چی می‌گفتم؟ آها آخه ماست.چونه تو عقب موندی،دیر آمدم چون ترسیدم رو منم تاثیر بزاری.)
- بی ادبه.... الآنم نمی‌امدی
(وجی: ناراحتی)
- آره
(وجی: به عـ....)
- هوی هوی آدم باش
( وجی: ایش برو گمشو من رفتم)
- خب به درک!
رسیدیم خونه،با ریموت درو باز کردم و رفتم تو پارکینگ پارک کردم.پیاده شدیم رفتیم سمت ویلا.
آرمان با صدای بلند:
آهای اهالی خانه کجاید.بیاید تک پسرتون قند‌وعسلتون امده.
زدم پشت گردنشو گفتم:
ببند اون طویلرو.اول اینکه من از تو‌ بزرگ‌‌ترم یعنی من تک‌ پسرشون بودم توی یالغوز امدی،دومن صدات خیلی خوشگله اینجوری داد میزنی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #12
پارت ده

آرمان- عه داداش حالا سه‌سال ازم بزرگ‌تری هی نزن تو سرم.بعدشم چرا انقد صداتو به رخ می‌کشی، نمی‌گی من دل می‌خواد هان این انصافه.
- :|
مامان مریم- چتونه شما دوتا دوباره مثل سگ به هم می‌پرید؟
آرمان- وا مامان حالا این آراز یه چیزی،من کجام شبیه سگه؟
مامان- تو که از آرازم هار‌تری
آرمان- من می‌دونم سر‌راهی‌ام می‌دونم!.
مامان- اره سرراهی هستی
آرمان با گریه مصنویی:
مامان بابای اصلی من کجان؟
مامان با‌ملاقه زد تو سرش گفت: اینجا.
اصلا حوصله نداشتم،فکرم خیلی درگیره احساس می‌کنم اون دختره می‌شناسم.
رفتم تو اتاق،داشتم لباسامو عوض می‌کردم که چشمم به گردن‌بند‌ام افتاد.
گردنبندی که با کیلد باز میشه.
اینو بعد از تصادفی که کردیم تو کشوی میزم پیداش کردم.
جوری که مامانم می‌گه،من وقتی دوازده سالم بوده با آرامان میریم فرانسه پیش خانواده‌مادرم زندگی می‌کنیم ،بعد از هشت سال که من می‌شم نونزده ساله و آرمان هفده،فقط من بر می‌گردم چون دوست داشتم ایران کنکور بدم واسه همین یه سال دیر تر کنکور دادم.
چند ماه بعد که خونمون از شیراز میومد تهران تو جاده تصادف کردیم که من یه‌سال تو کما بودم بعد از اونم فراموشی گرفتم.
تو ماشین منو بابام،مامانم،خواهرم،بامادر بزرگم(مادر پدرم) بودیم.
مادربزرگم با ما زندگی می‌کرده که تو تصادف فوت می‌کنه بقیه هم زخمی میشن...
دستی روی گردنبند کشیدم،با کیلدی که قفل ساز برام درس کرده بود بازش کردم.
بازم همون عکس،بازم خاطرات که از جلوه چشمام رد میشنو من چیزی ازش نمی‌فهمم.
یعنی کلید اصلی این دست کیه؟
روی تخت درازکشیدم،گردنبندو توی مشتام گرفتم. آنقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم گرفت.!

***
با صدای مامان که صدام می‌کرد بلند شدم .
به ساعت نگاه کردم هشت بود. یعنی من از صبح خوابیده بودم؟!.
بلند شدم دستوصورتمو شستم از اتاق آمدم بیرون رفتم پایین .
باباهم بود .رفتم کنارشو سلام دادم .بعد از یخورده حرف زدن درباره شرکتو ....
مامان برای شام صدامون زد.باهم به طرف میز رفتیم.
آرمان‌ و‌ آینازم آمدن پای میز.
بابا مجید- امروز دونفر تازه وارد داشتیم که فکر کنم تو کلاس شما بود درسته؟
به منو آرمان نگاه کرد.
الان می‌گید که چطور من که سه سال از آرمان بزرگ ترم باهم تو یه کلاسیم.خوب من بخاطر اینکه یه سال تو کما بودم و سال بعدیش که هیچی یادم نمومد دانشگاه نرفتم .آرمان یه سال جهشی خوند.
آرمان- اره دوتا دختر بودن چقدرم که مارو خندوندن .
بابا- یعنی انهارو نشناختین؟
-بایدم بشناسیم؟
بابا - تو شاید نشناسی ولی آرمان و مادروخواهرت شاید بشناسن.
آرمان - مگه اینا کین؟
- اون موقع که شیراز بودیم آقای صادقی همسایمون بودن،و البته دوست دانشگاه من. دخترشم دوست صمیمی آیناز بود.
با این حرف بابا غذا پریدتو گلو آیناز!
آرامان براش آب آورد وقتی که یکم بهتر شد گفت که خوبه،
تو چشماش نگرانیو ناراحتی با ترس بود .
مامانم هم با نگرانیو دلگیری نگاش می‌کردم.
آرمانم شروع به تعریف کردن از اون دوتا دختر کرد که چه خنگ بازی در آوردن.
(وجی: الان از تعریفای داداشت از کجا خنگ بودنو پیدا کردی)
- این کارا همش از خنگ بودنه پس نیاز نیست از تو حرفاش پیدا کنم
(وجی: من میرم پیش خدا التماس کنم شاید تو یکیو شفا داد)
- خیلی بیشوری
(وجی: همینه که هست)
وقتی آرمان تعریف می‌کرد بابا می‌خندید،آیناز با لبخند مصنویی‌ وچشم‌های پر گوش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #13
پارت یازده

بعد از شام آیناز رفت اتاقش،مامان!بابا!آرمان هم تو سالن نشستن.منم چون زیاد حالم خوب نبود می‌رفتم تو اتاقم که از اتاق آیناز صدای گریه شنیدم.
یعنی آیناز چشه؟!.
(وجی:خو برو ببین چشه)
مرسی که گفتی اصلا نمی‌دونستم.
(خواهش)
خیلی فوضولی برو می‌خوام ببینم چی شده پارازیت می‌ندازی.
(ایش چندش)
رفتم جلو در زدم بعد از بفرمایید آیناز با صدای گرفته رفتم داخل.
رو تخت نشسته بود،به یه نقطه نامعلوم نگاه میکرد.
- چیزی شده عزیزم
کنارش نشستم.
آیناز- نه فقط یکم دلم گرفته.
- می‌خوای بامن دردو دل کنی؟
با چشم‌های اشکی نگاهم کردو سرشوانداخت پایین
- باشه،تنهات می‌زارم راحت باش
آیناز-مرسی
بلند شدم رفتم جلوه در بازش کردم می‌خواستم برم بیرون که آیناز صدام کرد،برگشتم طرفش
آیناز- داداش امم چیزه یعنی...
- چیزی شده آیناز
آیناز- نه نه فقط می‌خواستم بگم.
امم میشه به دوستم نگید که منو می‌شناسید،اخه می‌خوام سوپرایزش کنم
- باشه عزیزم
فقط لبخند زد .
درو بستمو رفتم تو اتاقم افتادم رو تخت چشم‌هامو بستم تا بخوابم
(وجی:احیانا شما با خرسا نسبتی دارین)
- اره وجدانمه
(بیشعور)
***
- آرمان دست دخترا رو از پشت بستی،مگه داری آرایش می‌کنی آنقدر طولش میدی.
آرمان با صدای دخترانه:
آرمان- عه وا عشقم وایسا لاکم خشک بشه
- باش عشقم من میرم تو وایسا ناخونات خشک شد با دوست پسرت بیا
آرمان- وای نه عزیزم امدم.
آرمان داشت از پله ها می‌امد پایین.
اوه تیپو نه بابا،این امروز یه چیزیش هس،این با دمپای‌هم می‌رفت دانشگاه ککش هم نمی‌گزید .
- هوی آقا شماره بدم
آرمان- نخیر آبجی مزاحم نشو ایش
- بخیل
آرمان با دلقک بازی رفت تو ماشین.منم بعد از خداحافظی با خانواده رفتم نشستم تو ماشین استارت زدم به طرف دانشگاه.

تو سلف پیش پسرا نشسته بودیم، داشتیم قهوه می‌خوردیم که پرهام قورباغه داره به یه جای اشاره می‌کنه.
رد دستشو گرفتم رسیدم به همون خنگا(دخترا)
اوه اوه تیپاشونو دوباره مثله این چند رو مثل هم لباس پوشیدن (مانتوی قرمز،شلوار مشکی با کفش مشکی قرمز) امدن میز بغلی ما نشستن.
همین‌جور که داشتیم صحبت می‌کردیم که دیدم رایکا داره میاد سمت ما.
رایکا یه دختر کاملا عملی.می‌گم عملی یعنی اگه اینو ببری بازیافت قشنگ میشه چهل و پنجاه تا پلاستیک درست کنی باهاش و بدبختی اینجاس خانم خواستگار سمج بنده هس،از همه بدتر دختر عممه :|
رایکا- سلوم پسرا خوبید؟
اوقق کسی کیسه داره؟!.
پسرا- سلام
امد چسبید به من اف خدا پلاستیک کم بود اینو آفریدی،نمی‌گی موجب آلودگی میشه.
رایکا جوری نشسته بود که انگار تو بغله منه.
دیگه داشتم کفری می‌شدم.
به آرمان نگاه کردم تا کاری کنه،که دیدم داره با اشاره با یکی حرف میزنه.آرمان شستشو کشید رو گردنشو یه چشمک به طرف زد.
به اون کسی که اشاره می‌کرد نگاه کردم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #14
پارت دوازده

داشت با آرام یواشکی حرف می‌زد.
آرامم چشماشو رو هم گذاشتو یه لبخند زد.
وا اینا کی باهم دوست شدن که یکی چشمک می‌زنه اون‌یکی لبخند.
آرام- ریکای
رایکا- رایکا عزیزم!
آرام-عه یه سوالی داشتم ازت علمیه میشه جواب بدی؟!.
رایکا با اعتماد به ابر گفت:
- بپرس عزیزم
آرام- تا حالا استخر رفتی؟
رایکا- خوب معلومه زیاد!.
آرام- آهان!وقتی میری تو آب رو آب وای می‌ایستی یا زیر آب؟
وا این دختره دیوانس این چه سوالیه می‌پرسه؟!
رایکا- معمولی دیگه چطور مگه؟
آرام- آخه می‌دونی تو کتاب‌های دبستان نوشته بود که پلاستیک رو آب وای می‌ایسته،گفتم شاید شمام اینجوری باشی؟!
این دختره الان دقیق بهش گفت که پلاستیکه، آفرین خوشمان آمد.
رایکا با صورتی قرمز از عصبانیت گفت:
هه الان به جواب علمیت رسیدی؟
آرام- وای اره مرسی اگه دوباره سوال داشتم می‌تونم بپرسم دیگه؟.
رایکا- چرا که نه
به چه ها همه قرمز شده بودن اینا از خنده بود ولی نمی‌تونستن جلوی رایکا بخندم.
دوباره رایکا شروع کرد به عشوه امدن.

آرام- ریکا جونی؟
رایکا- رایکا آرام جان
آرام- اهان!یه سوال دیگه داشتم؟
رایکا- بپرس
آرام- امم شما می‌دونید بهترین یونجه مال کجاست؟
رایکا با تعجب:
- خوب نه
آرام- آهان اشکال ندارع از یه گاو دیگه می پرسم
هرکس تو سلف بود داشت می‌خندید،پسرا که میزو گاز می‌زدند،رایکام پاشد رفت جلوه آرام وگفت:
- تو الان به من گفتی گاو
آرم- وا عزیزم چرا گاو به خودت نسبت میدی!؟
یعو رایکا کیک رو میزو برداشتو زد تو صورت آرام.
همه- اوه
آرام روی چشم‌هاشو پاک کرد تا راحت تر ببینه بلند شد
( جون یکی تخمه بیاره فیلم سینمایی شروع شد.)
(وجی: خاک مثلا دختره کمک کرده از دست این ریکا خلاص شیا)
خو می‌گی چیکار کنم برم دستاشو ببوسم؟
( تو کلا خولی اصلا من رفتم)

آرام بلند شدو با آرامش قهوشو ریخت رو صورت رایکا که از داغ بودنش فقط جیغ می‌کشید،انگار اسید ریختن روش خو یه قهوس دیگه انقد جیغ جیغ نداره!
آرام- عه وا گرمت شد بزا الان درستش می‌کنم.
بعدم پوزخند زدو امد کنار میز ما بستنی رهامو برداشتو زد تو صورت رایکا.
آرام- دیگه جیغ جیغ نکن.نه که صدات خیلی خوشگله آلودگی صوتی ایجاد میشه.
رایکا دیگه نموندو رفت سمت سرویس
آرامم یه دست مال از رو میز برداشتو کشید رو صورتش.
وا من گفتم الان کلی کرمو.... می‌ریزه دختره میشه میمون ولی هیچ چیزی نزده بود! مگه میشه مگه داریم؟.
یهو همه شروع به دست‌وسوت زدن
آرام- من مال همتونم شرمنده نکنید.الانم دو دقیقه از کلاس تلف شده پس با اجازه
و کیفشو برداشتو با رها رفتن سمت کلاس
ما هم پا‌شدیم رفتیم سمت کلاس.
الان با موسوی داریم که یه خانم چهل‌و‌خوردی ساله هس که با آرام خیلی لجه و گفته هر موقع با اون کلاس داشتیم آرام باید پیشه تخته و‌ایسه،بخاطر خول بازیش.
استاد امد و به آرام‌ گفت که بره کنار تخته.
آرامم کیفش‌و انداخت رو کلشو رفت کنار تخته وایساد.
جوری که وقتی استاد میشینه باید سرشو برگردونه تا آرام رو ببینه.

وست‌های کلاس بود که یکی از دخترا جیغ کشید که همه با اون همراهی کردن جلمو نگاه کردم بینم چی شده که با چیز خیلی وحشتناکی طرف شدم.خشکم زده بود،همه رفته بودن فقط منو،رهاو،آرمانو،رهام بودیم که یهو صدای خنده رها بلند شد بعدم یکی دیگه
هان.......؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #15
پارت سیزده

*آرام*
موسوی... دارم برات کاری کنم نتونی شب بخوابی منو تو خوابت ببینی!.
جلومو نگاه کردم دیدم همه تو نقشه‌های که موسوی داده غرق شدن.
الان وقتشه!.
چاقو با رژمو در آوردم از تو کیفم، دوباره نگاه کردم ببینم کسی منو نگاه نمی‌کنه. که بله رها با تعجب داره منو می‌پاد .واسش یه چشمک زدم که تا تهش خوند.
رژو رو چاقو کشیدم مثل خون، آستین مانتومو کشیدم پایین زیرش یه تیشرت قرمز پوشیده بودم یجوری بود انگار پاره شده، مقنعه‌ام رو کشیدم عقب، موهای جلوم رو آبشاری رو چشم‌هام ریختم با خط چشم زیر چشمم‌ رو مشکی کردم، رژمو دور دهنم پخش کردم،در خودکار قرمزمو کندم به طور زخم رو بازوم ریختم ،عروسک آنابلیمو هم گرفتم دستم، جوهرخودکارو جوری گرفتم دستم که وقتی با چاقو الکی می‌کشم بریزه.
بالارو نگاه کردم فقط رهامو،آرمان نگام می‌کردن چشم‌هاشون شده بود چهارتا .
مردمک چشمامو بردم بالا که چشمام کامل سفید شد.
همین موقع در یه صدای داد.
از تو گوشیم صدایی که زنه داشت به طور وحشتناکی می‌خندید پخش کردم.
یهو صدای جیغ آمد.
هه بیشعور ترسیدم عنتر!
دیدم جای خفنش امده چاقورو بردم بالا که جیغ همه در امد بعد یواش کشیدم رو دستم جوهرو ریختم.
فقط صدای جیغو پا می‌شنیدم. به‌خواطر اینکه مردمک چشم‌هامو برده بودم بالا چیزی نمی‌دیدم.
بعد چن دقیقه هیچ صدای نیومد چشم‌هامو درس کردم. فقط آرمانو رهام با آراز،رها بود رها تا چشم‌هایه منو که دید زد زیره خنده.
قیافه اون سه تا خیلی باحال شده بود.
دستمو گذاشته بودم رو شکممو ده بخند.اونام خندشون گرفته بود.
همین‌جور که رو زمین نشسته بودم می‌خندیدم که یه چیزی خورد تو سرم،خندمو خوردم نگاه کردم دیدم کتابه به بچه ها نگاه کردم هر کدومشون یه جا پهن بودن داشتن می‌خندیدن پس این کتاب‌و کی پرت کرد.
یا خدا این عروسک آنا که دست من بود کجا رفت؟!.
پشتو نگاه کردم یه کفش دیدم رفتم بالا شلوار مشکی،بالاتر،پیراهن آبی سفید بالاتر!
شایان الاغ،خر گاو با پام محکم کوبیدم وسط پاش حقشه منو میزنه.
شایان- دختره دیونه نه از اون ترسوندنت نه از این زدنت.
- حقته چرا منو زدی؟.
شایان- خو دختر خودتو شبی جن کردی،فکر کردم جنی زدم تو سرت.
-الان فرض بر این می‌زاریم من واقعا جن بودم بعد تو زدی تو سرش اون باهات چیکار می‌کرد؟.
شایان آب دهنشو با صدا قورت داد هیچی نگفت!
-خدا اسکلان رو زود تر شفا بده!.
پاشدم وسایلارو جمع کردم دیدم هیچکی هیچی نمیگه!.وا خل شدن چشونه؟
نگاهشون کردم دیدم دارن با تعجب کمرمو نگاه می‌کنند؟
وایی نکنه خراب کاری کردم؟
دست کشیدم رو کمرم دیدم موهام باز شده!هی پس بگو دارن چیو نگاه می‌کنند بیشورای هیز.خوبه این رهای الاغم موهای منو دیده بود الان مثل بز داره نگاه می‌کنه.
من وقتی نور رویه موهام میفته تارای طلایی پیدا میشه.
دورو برمو نگاه کردم ولی مقنعه‌ام نبود،دست دور گردنم کشیدم بازم نبود پایینو نگاه کردم دیدم مقنعه‌ام روی شکممه وا این چجوری آمد اینجا جلل جالب.!
زود کشیدم رو سرم موهامو درس کردم.رها آمد کمک وسایلارو گذاشتیم تو کیف یهو صدای جیغ امد.
رها رو نگاه کردم دیدم عروسک انامو انداخت زمین دست‌هاشو گذاشته رو چشم‌هاش.
رها- وای آرام تو چجوری اینو گرفتی دستت من می‌بینمش میترسم چه برسه دست بزنم.
- از بس اسکلی دیگه عروسک ترس داره؟
رها- آنا هم عروسکه ترس نداره؟.
آرمان- فکر کن اونی که جلوته انای واقعی باشه.
رها- جیغ
عروسک رو برداشتم انداختم توی کیف تا رهای جنی ان‌قدر جیغ جیغ نکنه.
- خب پاشید بریم بیرون کلاسم که تعطیل کردم
بعدم خودم اولین نفر رفتم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #16
پارت چهارده

همین‌جوری که داشتم می‌رفتم طرف رهاهم امدم کنارم.
بعضیا با تعجب بعضیام با خنده نگام می‌کردن وا چشونه!.
یززه به مغزم فشار اوردم هیی خدا مرگم نده!.
به رها نگاه کردم دیدم سرش تو گوشیه اصلا حواسش نیس یه محکم زدم تو سرشو دویدم تو دشوری.
ویی من با این قیافه جلوه مردم راه می‌رفتم!
رها با عجله‌و عصبانیت امد تو وقتی چشماش به قیافه من افتاد پقی زد زیر خنده.
- هناق عنتر
رها با خنده گفت:
- وایی خدا امروز تو سوژه خندی دوخی
خودمم خندم گرفته بود با حرص گفتم:
- کوفت لال بمیری چرا بهم نگفتی کفاست
- اصلا حواسم بهت نبود جون ننه
- هرهر اره دیگه سرت از بس تو گوشیه
***
رها- آرام فردا با این بشکه داریم{استاد}چیا باید ببریم؟.
- گفت باید چهره بکشیم هرچی لازمه بیار
رها- به نظرت می‌گه کیرو بکشیم؟
- نمی‌دونم ولی هیچ وقت این بشکه‌رو نمی‌کشم.
رها- منم
-من خوابم میاد برم بخوسم {بخوابم}
- باش
رفتم تو اتاق لامپو خاموش کردم پریدم رو تخت‌.
عرعرعرعر
-رهای کثافت ببور صداتو
- عرعرعر
-رها؟
-عرعرعر
پاشدم بزنم تو دهن رهای گاو دیدم دوباره صدای خر میاد. دورو برمو نگاه کردم خبری از رها پشمک نبود!
اها صدای گوشکوب خوجملمه
( وجی: همون گوشیشو میگه )
عه وجی چطور مطوری
( اه اه این چه وضع حرف زدنه )
دوس نداری گمرو
( ایش شتر )
آرازه
( هان؟ )
گفتی شتر منم گفتم آرازه
(وای خاک من حواسم نبود به وجیش گفتم تو بهش میگی شتر )
چی؟
( آرام باش)
الان من چیم پس جنیم که میگی آرام باش،ای خدا چرا یه انگل می‌ندازی وسط زندگی ما
( دلتم بخواد انگلم خودتی )
بدبخت آراز
( چرا؟ )
اونم مثل من یه انگل داره
( •_• )
گوشیو برداشتم نگاه کردم دیدم ایرانسله!
آخه نقطه‌چین با چین‌های اضافش ساعت دو نصفه شبم دست از سر ما بر نمی‌داری.
گوشیو پرت کردم زیر تخت‌و دوبار خوابیدم.

اه مردم آزارا آخه نصفه‌شبی یادتون افتاده برقصین! ای خدا نه از اون ایرانسل نه از این همسایه های مردم آزار.
بلند شدم پردرو کشیدم کنار به ساختمون روبروی نگاه کردم دیدم چن نفر تو بالکنن آهنگ گذاشتن یکی‌شونم داره می‌رقصه.
یکم که توجه کردم دیدم خیلی آشنان بیشتر رو صورت‌هاشون زوم شدم!.
عه اینا که اون چهارتا قزمیتن! اونیم می‌رقصه رهامه افف هیجا از دست اینا خلاصی ندارم.
بلند گفتم:
آهای رهامه نقطه‌چینه مردم آزار با اون دوستای قزمیتت هیچ‌جا نباید از دست شما آرامش داشته باشم اه ببور اون صدارو از خواب نازم بیدارم کرد.
و بدون توجه به قیافه های بهت زدشون پرده‌رو کشیدمو پریدم رو تخت.
آخه همین شبی که من باید خوب بخواب تا فردا بتونم حال یه نفر بگیرم باید این‌جوری می‌شد اه.
دیگه صدای نیومد گرفتم خوابیدم...‌..
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #17
پارت پانزده

***
صبح زود پاشدم. امروز ساعت هشت کلاس داریم از شانس خوبم آرازم هس
ساعت هفت‌ بود باید یجوری خودمو برسونم دانشگاه.
اه ببین به چه روزی افتادم منی که باید دقیقه نود از خواب بیدار می‌شدم الان بخواطر یه شتر زود بیدارشدم.
خب وسایل مورد نظر!.
دو عدد بادکنک،رنگ،نخ،سوزن،اب،چسب
همرو گذاشتم تو کیف، یه تیپ ساده هم زدم.
چون می‌دونستم رها الان بیداره واسه همین آروم رفتم تو آشپزخونه یه کیک برداشتم، رفتم جلو در رها صدای سشوار میومد حتما حموم بوده.
از فرصت استفاده کردمو رو زدم بیرون چون اگه می‌فهمید می‌خوام چیکار کنم صد‌درصد نمی‌زاشت.
رسیدم دانشگاه به عمو حامد سلام کردم رفتم تو، تعداد کمی آمده بودن ساعت حدود هفت‌و‌نیم بود زود رفتم تو کلاس نگاه کردم فقط میترا بود. دختر خوبو درس خونی بود.
وقتی منو دید لبخند زدو سلام داد من جواب دادم.
رفتم کنارش‌و بهش گفتم می‌خوام حال یکی از دانشجوارو بگیرم بهش همه چیو گفتم اونم قبول کرد.
زود دست به کار شدم، یه صندلی گذاشتم زیر پام رفتم تا قدم به بالای در برسه. سوزنا رو به بالای در چسبوندم، بادکنکی‌های که توشون رنگ و آب ریختمو به نخ بستم بالای در تنظیم‌شون کردم جوری که وقتی با نخ، بادکنک‌هارو می‌کشی به سوزن برخورد کن و بترکه.
درو تا نصفه باز کردم خودمم جلوش وایسادم تا هر کی امد نزنه برینه تو نقشه‌ام.
میترا- بدبخت کسی که بخوای این‌جوری حالشو بگیری.
- اگه بدبخت بود که حالشو نمی‌گرفتم، یادته من تو کلاس خوردن زمین؟.
میترا- اره!
- کار همین عنتره که می‌خوام رنگیش کنم.
میترا فقط خندید
جلوی در بودم که دوستای شترو دیدم وا چرا خودش نیس.
به پسرا سلام کردم اونام مشکوک سلام کردنو نشستن. به میترا نگاه کردم که هی لبشو گاز می‌گرفت.
عرعرعر
یا خدا این چیه!
عرعرعر
وای صدای گوشیمه آخه این چه زنگ‌ خوریه من گذاشتم آبروم رفت. نگاه کردم دیدم رها پشکله
رها- جیغ جیغ......
انقد صداش بلند بود که از گوشم دورش کردم بچه هایم که به من نزدیک بود می‌شنیدم که شامل میشه اسکلو، شنقلو، دنگل{آرمان،رهام،شایان} و چندتا دیگه
- چرا جیغ می‌زنی اجی؟
رها- اجیو کوفت اجیو زهر، کدوم گوری هرچی زنگ میزنم اون گوشی صاحب موردتو بر نمی‌داری؟
- اه با این صدای گوشکوبیت، دانشگام.
رها- چی از کی تو صحر‌خیز شدی خانم؟
- از موقعی که یه شتر امده تو زندگیم
رها- زود باش بگو ببینم چه کوفتی پوشیدی دیرم شد.
- همون کوفتی که می‌خوای بپوشی
رها- آرام بخدا گیرت میارم!
- باش بابا وحشی نشو، مانتو سبز‌ یشمیرو.
بدون هیچ حرفی قطع کرد.
- اسشول
احساس کردم یکی کنارمه سرمو بالا گرفتم دیدم خود یاروه پس چرا من ندیدمش وای همه نقشه‌ام خراب شد.
یزره توضیح کردم دیدم دقیق زیره بادکنکه چون من جلوی در وایساده بودم نمی‌تونست بیاد داخل از فرصت استفاده کردم نخی که به دستگیره بسته بودم‌و کشیدم که خورد به سوزنو کل رنگ ریخت رو هیکلش شد صورتی. خیلی خنده‌دار شده بود، امدم اون یکی نخور بکشم که دیدم موسوی داره میاد سمت کلاس.
ایول با یه تیر دو نشون، البته دو تیرها ولَکن
آراز که خشکش زده بود.
زود رفتم پشت در تا موسوی نبینتم.
امد کنارش داشت با تعجب نگاه می‌کرد.
موسوی- چه خبـ...
که با خالی شدن آب روی سرش حرفش نیمه تموم موند. وای فکر کن موسوی فیسو الان شده موش آب کشیده.
یهو دوتا‌شون با اعصبانیت به من نگاه کردن
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #18
پارت شانزده

یا جدسادات، آرام خانم دیگه به دیارفانی شتافتی.
موسوی یه جیغ فراقرمز کشید که به دکتر نیازمند شدم.
بدون هیچ حرفی دوید طرف ماشینشو گاز دادو رفت. بدجور خندم گرفته بود کسی که حرف از خوشگل بودنش می‌زد، همش آرایش بود.
یهو دستم کشیده شد. به آراز نگاه کردم که با اعصابنیت سمت ماشینش می‌رفت منم پشت سرش می‌کشید.
- هوی شتر ولکن دستمو کندی، کجا می‌بری منو؟
جواب نمی‌داد
- با توام
آراز- خفه میشی یا خفت کنم.
بی جنبه!
- خفه نمی‌شم میخوای چیکار کنی، بابا کنده شد
در ماشین‌و باز کردو پرتم کرد تو، آرنجم خورد به داشبورد که سرم گیج رفت. خو وحشی یواشتر نابود شدم.
خودشم بدون توجه به لباس کثیفش نشست. آمدم پیاده شم قفل مرکزی و زد.
- باز کن درو چرا قفل کردی هوی با توام گوشات مشکل دار؟
آراز- خفه درس بشین سر جات روی سگمو بالا نیار
- نه که تا حالا روی سگتو نشون نمی‌دادی، بزن کنار
هیچی نمی‌گفت هرچی تلاش کردم نشد. دست به سینه لم دادم، به درک
یزره به درو برم نگاه کردم چه ماشینیم داره. اه آخه حیف این ماشین نیست زیر دست توه!.
یه بنز مشکی بود.
به بیرون نگاه کردم. رفت تویه کوچه که پره ویلا‌های لوکس بود.
یه لحظه ترسیدم نکنه بخواد باهام کاری کنه؟.
زیر چشمی نگاهش کردم، اخمش کمرنگ تر شده بود. بوق زد، جلومو نگاه کردم یه ویلای بزرگ بود خیلی خوشگل بود.
در باز شد رفت داخل‌و پارک کرد.
آراز- پیاده شو
بدون هیچ حرفی پیاده شدم. به دورو برم‌ نگاه کردم حیاطشون خیلی بزرگ بود. تو پارکینگ به غیر از ماشین آراز یه ماشین دیگه هم بود.
رفت جلوی در و در زد یه خانم حدوداً پنجاه ساله باز کرد با تعجب نگاهمون کرد. بایدم تعجب کنه.
با اون قیافه آراز و اینکه یه دختر هم کنارش بود.
خانمه- سلام پسرم چی شده؟
عه پس مامانشه
با سر پایین سلام دادم که با لبخند جواب داد.
آراز- سلام ماهرخ جون بعد بهتون توضیح میدم. مامان کجاس
عه این مامانش نبوده!..
ماهرخ جون- با خواهرت رفتن خرید یه ساعت دیگه میان، بیاین تو
اول آراز رفت بعد من بیشور بلدم نیس چجوری به مهمون احترام بزاره. زیر لب با حرص گفتم:
- خانم‌ها مقدم‌ترن
که از چشم ماهرخ جون دور نموندو ریز ریز خندید. رفتیم وسط سالن که آراز رو به ماهرخ جون گفت:
- ماهرخ جون به همه خدمتکارا بگو برن.
بعد به من اشاره کرد.
به این خانمم آشپزخونه رو نشون بدید امروز ایشون غذا میپزن، بعد راهنمایش کن اتاق من برا شستن لباسام.
چشم‌هام شد بود پنج تا یکیم از گوشام زده بود بیرون. الا این منو خدمتکارش کرد. با صدای که عصبانیت ازش آشکار بود توپیدم:
- مگه خدمتکارتم واست غذا درس کنم لباساتو بشورم خودت دست نداری؟ خودت بشور، من دست به لباسای چرکو تو نمی‌زنم
عصبی امد جلومو گفت:
- قبل از اینکه این بلا رو سرم بیاری باید فکر اینجاشم می‌کردی.الانم میای اتاقم لباسامو بر می‌داریم می‌شوری افتاد؟
- دندون لقتو می‌گی کوچولو نه هنوز نیفتاده.
به لباسش اشاره کردم و گفتم:
- حقته تا تو باشی با من در نیفتی بعدم نمیام تو اتاقت
آراز- مگه حرفه توه، خراب کاری کردی جمش می کنی اگه هم نمیای اتاقم لباسامو برداری، همینجا بهت می‌دم
پیرهنشو در آورد. که زود رومو برگردوندم
- بیشور خجالت نمی‌کشی؟
بدون توجه به حرف من گفت:
- برگرد
برگشتم دیدم بالا تنش لخته. سرمو انداختم پایین.با پوزخند لباسو انداخت بغلمو گفت:
- بقیشو می‌گم بیارن.
روشو برگردوند هنوز پاش به اولین پله نرسیده بود که لباسشو پرت کردم طرفش، خورد بهش گفتم:
- اولا یاد بگیر با یه خانم چجوری حرف بزنی، دومن انقد اون اخلاق سگیتو به رخ نکش نه که زیاد ازش خوشم میاد، سومن نوکرت نیستم الآنم کلاس دارم پس بابای.
یه قدم رفتم عقب دوباره برگشتم و با لبخند حرص درار گفتم:
- شترصورتی
آمدم از در برم بیرون که دسمو گرفتو پرت کرد رو مبل. ماهرخ جونم تماشاگری بود که داشت به فیلم سینمایش لبخند می‌زد.
آراز- بهت اجازه ندادم بری
- تو کی باشی که بخوام ازت اجازه بگیرم، بابام، داداشم، شوهرم، چیکارمی.
آراز- همین الان می‌ری تو آشپزخونه و غذا درست می‌کنی.
و ختاب به ماهرخ جون گفت:
- نمی‌زارید جای بره تا من نگفتم.
دهنم باز مونده بود از این همه پروی.
نفهمیدم کی رفت بالاو ماهرخ جون جلوم وایساد.
بهش نگاه کردم که داشت می خندیدی.
اگه کسی دیگه بود میزدم لهش می‌کردم ولی از قیافش معلوم بود که چقد مهربونه
با ناله گفتم:
- عه نخندید ماهرخ جون دیگه
بعد با حرص اضافه کردم:
اصلا خوب کردم رنگ ریختم روش، باید ماشینشم پنچر می‌کردم، ای دلم خونک شد وقتی زدمش زمین، پسری شتر صورتی
خنده ماهرخ جون بیشتر شد منم خندم گرفته بود باهاش شروع کردم به خندیدن گفت:
- وای دختر آخه چطور جرات کردی این کارو باهاش کنی.
- وا جرات نمی خواست که چطور مگه؟
ماهرخ جون-بعد خودت می‌فهمی، حالا هم بیا ببینم دستپوختت چجوریه.
ناراحت بهش نگاه کردم که ریزریز خندیدو دستمو گرفت رفتیم طرف آشپز خونه.
داخل دوتا دختر حدوداً بیست‌وخوردی سال بودا داشتن با تعجب به من نگاه می‌کردن.
ماهرخ جون- دخترا حرفای آقا رو که شنیدید؟! می‌تونید برید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #19
پارت هفده

دخترا- بله خاله ماهرخ
ماهرخ جون- بهار تو اول برو لباس‌های اقا رو بیار بعد برو
بهار- چشم
دخترا خداحافظی کردنو رفتن.
منم الان موندم چی باید برای این شتر درس کنم؟!.
رفتم طرف یخچال باز کردم، خوب اینجا که همه چیز هست، مشکل فقط اینجاس که تو سر من هیچ نوع غذا برای درست کردن یافت نمی‌شه.
در یخچالو بستم تکیه دادم به کابینت همین‌جورکه فکر می‌کردم با انگشتام بازی می‌کردم.
قیمه درست کنم نه زیاد وارد نیستم خراب می‌کنم!
آهان فهمیدم شکم‌پر!. هم آسونه هم خوشمزه.
فیریز رو باز کردم یه مرغ برداشتم،
- ماهرخ جون؟.
ماهرخ جون- جانم دخترم!
- واسه چند نفر غذا باید درس کنم؟.
ماهرخ جون- چهار نفر
برنج رو چند بار شستم، گذاشتم تا خیس بخوه...
ماهرخ جون رفت تا لباس‌هارو اتو کنه.
منم وسایل سالادو آوردم مشغول شدم، همین‌جور که داشتم خورد می‌کردم واسه خودم آهنگ می‌خوندم!
{شاهین بنان: چال رو گونت}
دلم یه دریا می‌خواد یه جا که تو موج موهات
یه جا که میون چشمات خودمو ببینم
بیا نکن تو دل‌دل وسط یه قلب خوشگل
اسمتو رو قلب ساحل می‌خوام بنویسم
[همین‌جور که بلند می‌شدم پیاز بیارم واسه خودم قر می‌دادم]
چال رو گونت، لبخند دیونت
عطری که هر شب از تنت می‌پیچه تو خونت
موهای خورماییت چشای دریاییت
آمدم برم بشینم که آرازو جلوی در در حال تماشای خودم دیدیم.
آراز- صدای قشنگی داری، آفرین
نشستم سر جام زیر لب گفتم:
- مرسی
آراز- چی درس کردی
- هر موقع وقتش شد می‌فهمی.
با تموم شدن حرفم صدای چرخیدن کلید بعدم صدای آرمان که انگار یکیو صدا می‌زد.
آراز- باز این پسر امد
آراز رفت بیرون ولی من همچنان در حال درست کردن سالاد بودم.
چیزی نگذشت که صدای ظریفه دخترونی امد.
ظرفو برداشتم بزارم تو یخچال که رها رو دیدم!.
وا این اینجا چیکار می‌کنه. بدون اینکه ظرفو بزارم رفتم بیرون از آشپزخونه.
با چیزی که دیدم روح از تنم جداشد برگشت به گذشته!.
تمام کابوس‌هام برگشت.
ظرف سالاد از دستم افتاد که توجه همه به من جلب شد. چیزی نمی‌شنیدم، فقط دوست قدیمیم با خاطراتم‌و می‌دیدم.
با تکون‌ای رها به خودم امدم.
کی من گریه کردم کی من جلوش وایسادم.
هنوز باورم نمی‌شه جلوه کسی که، زندگیمو تغییر داده وایسادم، کسی که دویاسه سال منو از خانوادم جدا کرده.!
با پشت دست محکم زدم تو دهنش که به طرف چپ برگشت.
ولی اون دوستم بود از بچگی باهاش خاطره داشتم چه‌بد چه‌خوب.
بغلش کردم، واقعا مسخره بود اول بزنی بعد بغلش کنی.
تو اون دقیقاها فقط نیاز به تنهایی داشتم، از بغلش بیرون امدمو دویدم بیرون تا جای که می‌شد دویدم به گذشتم که جلوی چشمام بود فکر کردم.اونقدرا فکر کردم که نفهمیدم چی شد.
صدای بوق بعد خاموشی.....
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Sorna

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
396
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
83
پسندها
326
امتیازها
128
محل سکونت
رو ابرا...

  • #20
پارت هجده


*آرمان*

فکرم مشغول حرف‌های آرام بود.
چه گذشته‌ای داشته.
لبخند امد رو لبام وقتی بهش گفتم عاشق شدم. گفت:
- یادت باشه سختی قبل از بهم رسیدن می‌تونه خوشبختی باهم بودنتون باشه، ولی راحت رسیدن به هم تازه شروع سختی‌هاس.
با شیطنت ادامه داد:
- شاید آنم بهت بی میل نباشه!.
تو همین فکرا بودم که رها هراسان امد سمتم و بدون معطلی گفت:
- می‌دونی داداشت آرامو کجا برده.
- چرا می‌پرسی
رها- لطفاً بگو خیلی مهمه
- بردش خونه
رها- چی!.
با لکنت ادامه داد:
- کی‌... خو..نتونه
- خو مامان‌ و خواهرم
به وضع پریدن رنگشو دیدم.
یهو از یقه‌ام گرفتو بلندم کرد
رها- زود باش باید بریم
- چی می‌گی چرا؟
رها- تورو خدا فقط بیا تو ماشین بهت می‌گم
از کلاس رفتیم بیرون داشتیم سمت ماشین می‌رفتیم که بابا جلوم سبز شد
بابا- آرمان داداشت کجا رفت
رها- تورو خدا الان آبجیم حالش بد می‌شه بیاین بریم
بابا- چرا دخترم چی شده
رها- خواهش می‌کنم وقت توضیح دادن نیس باید بریم، آقای رستمی اگه میشه شمام بیاین
بابا- باش شما برین من پشت سرتون میام
سوار ماشین شدیم تو راه وقتی حرف‌های رها رو می‌شنیدم دوست داشتم بزنم تو سر خودم واسه بی غیرتیم سر خواهرم که همچین کاری کرده.
وقتی رسیدیم مامان اینا خونه نبودن.
- آرام، آیناز کجایین
آراز از آشپزخونه آمد بیرون گفت:
آراز- چی شده داداش
- فقط بگو آرام کجاس
آمد جواب بده که در باز شدو آیناز آمد تو
کنترلمو از دست دادم رفتم سمتش محکم خوابوندم تو گوشش
- دختره بی‌لیاقت آخه چطور تونستی
همین‌جورکه داشتم باهاش دعوا می‌کردم یهو صدای شکستن چیزی آمد.
وای نه اونی که نباید می‌دید دید!.
آرم آرم با گریه آمد جلو یزره به آیناز نگاه کرد بعد محکم زد تو دهنش.
باباو آراز با تعجب نگاه می‌کردن انگار تنها کسایی هستن که از هیچی خبر ندارن،
پوزخند زدم ولی انگار مامان از همه چی خبر داشت
آرام بدون معطلی دوید بیرون رهام پشتش هرچی صدا می‌زد وای نمی‌ستاد.
انقد دوید که غیب شد
رها- یه بلایی سر خودش می‌اره
- بزار یکم تنها باشه
با عصبانیت دست کشیدم تو موهامو نشستم رو مبل به آیناز نگاه کردم داشت بغل مامان گریه می‌کرد
- آیناز صدای گریتو نشنوم وگرنه بد میبینی
از بغل مامان در امدو رفت بالا، بابا نشست کنارمو گفت:
- اینجا چه خبره نمی‌خواید چیزی بگید؟
- الان اگه بگم چند ساعتی تول می‌کشه بزارید یه فرست مناسب، خودش بگه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
84
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
197
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین