. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #61
پارت شصت

بی‌قراری رهایش نمی‌کرد. نفس کشیدن، بها داشت و بهایش هم نگاه آرام گیتا بود. دخترکی که تمام روانش را بر هم ریخته بود، انگار قصد تلافی کردن را داشت.
کار هر روزش شده بود که از پشت دیوار به ته کوچه بنگرد و دل، دل کند تا او را ببیند؛ ولی گیتا، کبوتری زخم خورده بود که تپش قلبش به این زودی‌ها آرام نمی‌گرفت. به راستی مقصر که بود؟

عشق گر آسان بود که عشق نبود!
می‌دانی دل، یکی‌ است؛ اما بیش از دویست استخوان وجودت را می‌سازند؛ ولی تو به همان دل، بند شده‌ای! گویا تمامت، همان دردانه است که گر ترک خورد، فرو می‌ریزی.
جرئت بیرون رفتن را نداشت؛ اما تحمل چهاردیواری و نگاه خانواده را هم به پی نمی‌کشید.
چند روز خود را اسیر کرد. نه به پیامک‌هایی که رامین می‌داد، توجه می‌کرد و نه به بیرون از خانه قدم می‌گذاشت. گویا قطع رابطه را با زندگان داشت.
حال دلم خراب، روحم در رنج و عذاب! نگاهم خیره به در، چشمم در انتظار!
تمام دیوارها برایش دهان کجی می‌کردند، ماندن در این قفس برایش دشوار شده بود. بایستی می‌رفت، بایستی رها میشد. پرواز به سویی که بتوان فریاد زد، به دور از همه، حرف دلش را بازگوید.
با گوله خاری که در گلویش جا خشک کرده بود، با آشفته حالی، روپوشی نازک بر تن زد و سریعاً از خانه خارج شد.
پدر و مادرش به این احوالاتش عادت کرده بودند و جویای کارهای اخیرش نمی‌شدند؛ اما نگران بودند، نگران دختری که اینک گلخانه هم مسکنش نمیشد و آن‌ را هم رها کرده بود و بویی از طراوت را نداشت.
نگاهی زیر زیرکی به اطراف انداخت، هیجانش موجب ضربان بالایش شده بود.
خدا را شکر، خبری از او نبود! گویا دیگر رهایش کرده بود؛ اما غافل از این که چشم گذشته از فاصله‌ای نه چندان دور، در حال نظاره کردنش است!
امروز هوا ابری بود؛ اما خبری از اشک آسمان نبود. همچو خودش که بغض داشت؛ ولی بارش، نه!
از انتخاب روپوش زرشکی‌اش پشیمان شد. هوا زیادی سوز داشت و سرما در او نفوذ می‌کرد و شلاق‌ها به پیکره‌اش می‌کوبید.
دستانش را داخل جیب روپوشش چپاند و در خود فرو رفت.
از صدای قدم‌هایی که در پشت سرش می‌شنید، وحشتی بر دلش چنگ زد؛ اما سعی داشت با نفس‌های آرامی که می‌کشید، خود را بی‌تفاوت نشان دهد.
شخص پشت سری، قصد جلو زدن از او را نداشت. تصمیم گرفت راهش را کج کند، احساسی خوبی نداشت.
به طرف چپ خیابان پیچید؛ اما دیری نگذشت که باز هم حضور آن شخص را احساس کرد. با فکر این‌که در حال تعقیب است، مور موری گازش گرفت.
مکث کرد و ایستاد. بایستی با آن شخص رو به رو میشد و چشم در چشم، دلیل کارش را جویا میشد.
همین که به طرف عقب چرخید، مردی مسن را که موهای جو گندمی داشت و وسط سرش نسبت به کناره‌های سرش، کم‌ پشت‌تر بود، دید. مرد، نگاه بی‌تفاوتی حواله‌اش کرد و گویا سرما صورتش را به سرخی گرانده بود، با قدم‌های تندی از کنارش عبور کرد.
از حدس اشتباهش، نفسش را با آسودگی خارج داد و چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد.
با گشودن چشمانش از دیدن احسان که در رو به رویش ایستاده بود، یکه خورد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #62
پارت شصت و یک

اخم‌هایش در هم رفتند. توجهی به چشمان به غم نشسته و قیافه آویرانش نکرد، مگر هنگامی که در زیر سم‌هایش قرار داشت، او دل سوزاند؟
با خشم غرید.
- دوباره تو؟!
لب‌های خشکیده احسان از هم فاصله گرفتند؛ ولی مجال حرف زدن را از او گرفت.
- مگه بهت نگفتم نمی‌خوام ببینمت؟ چرا این‌قدر زبون نفهمی؟ هان! بابا یک کلام، برو. ریختت رو از جلوی چشم‌هام گم کن. می‌فهمی؟ مگه چه توقعی ازت دارم؟ بابا (صدای بلند) برو!
او نمی‌فهمید و هیچ کس هم فهمی نداشت. گویا همه در پی خود بودند و درک‌ها همگی به خاموشی، گراییده بودند.
احسان با دلی که در زیر مشتِ کلام گیتا، مچاله شده بود، نفسی به سختی کشید و نامش را لب زد. چه جملاتی دردناکی از زبانش خارج میشد! خودش که مهم نبود، او درد نمی‌کشید؟

از دیدن احسان، خون به مغزش نرسید و همچو مرگ زده‌ها، بی‌نفس نگاهش می‌کرد.
چگونه جرئت کرده بود، دوباره مزاحم جانانش شود؟
فک منقبض کرد و با مشت‌هایی سخت فشرده شده، سمت‌شان پا تند کرد.
دیگر اجازه نمی‌داد وجود مرگ‌بار این مرد، ملکه‌اش را بیازارد. آری! گیتا سهم او بود، نه کفتارهایی از جنس احسان!
هر دوی‌شان در سکوت به یک‌دیگر چشم دوخته بودند، با این تفاوت که برق نگاه گیتا، خشم بود و نفرت را فریاد میزد؛ اما او...
از صدای پا کوبانی که به راه انداخته بود، توجه‌شان را جلب خود کرد؛ ولی قبل از هر حرفی به یقه احسان چنگ زد.
- مردیکه! این‌جا چه (...) می‌خوری؟
احسان با نگاه تاریک و خاموشش به او خیره شد، گویا اصلاً نمی‌دیدتش.
صدای گیتا، نوازش‌گر گوش‌هایش شد. چه قدر دل‌تنگ صدایش شده بود؛ اما نه! فعلاً بایستی حضور یک مزاحم را حذف می‌کرد، برای همیشه!
- رامین ولش کن.
بی‌این‌که نگاهش را از از احسان بگیرد، غرید.
- اول بذار، شر یکی رو کم کنم!
احسان پوزخندی بی‌رمق زد. اینک بچه خروس‌ها هم برایش قد می‌کشیدند!
به یقه‌اش بیش‌تر فشار وارد کرد و سر به سر نزدیک کرده، گفت:
- دوباره سایه‌ات دم‌ پر گیتا نپلکه، وگرنه خودم برت می‌گردونم به اون باغ وحشی که بودی!
دندان روی هم سابید، این دیگر خط قرمزش بود!
تنها با یک دستش، ضربه‌ای محکم به سینه رامین کوبید که رامین از جا خوردگی ضربه، قدمی به عقب تلو خورد و یقه‌اش را رها کرد.
- جوجه! شما کیش باشی؟
پوزخندی زد، عجب!
اخم در هم فرو برد و گفت:
- کسی که قرارِ جهنمت باشه جناب. حالا هری! نبینیمت، افتاد؟
احسان نیم‌نگاهی به گیتا انداخت. با شوریده حالی‌اش، نظاره‌گر بود.
- تا نفهمم صنمت چیه؟ خودم رو کنار نمی‌کشم.
- عشقش، همه کارش و شوهر آینده‌اش! حالا اوکی شد؟
گیتا از بهت کلماتی که شنید، بهت‌زده شد و هاج و واج به رامین که خیره احسان بود، چشم دوخت.
احسان شنیده‌ها را باور نداشت. نه! امکان نداشت که گیتا عاشق شده باشد؛ ولی چرا؟ چرا از شنیدن این حرف، پریشان شد؟ مگر برای کسب حلالیت، سد راهش نمیشد؟ پس اینک، دردش چه بود؟
مات و مبهوت به گیتا نگریست که همان لحظه گیتا هم با چشمانی به بهت نشسته، هم چشمش شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #63
پارت شصت و دو

نگاهش را در بین گیتا و رامین که نقش مزاحم و رقیب را برایش داشت، به گردش انداخت.
سرش را به نفی تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- چرندِ!
رامین که گویا از سکوت گیتا، شیر شده بود، سینه سپر کرد و گفت:
- خیلی دلم می‌خواد کارت رو واسه‌ات بفرستم؛ ولی خب، حتی لیاقت یک دعوتی رو هم نداری!
با چشمانی گرد و مبهوت رو به گیتا گفت:
- داری انتقامت رو می‌گیری؟ (لبخند تلخ) می‌خوای تلافی کنی؟
گیتا: ...
رامین: به اون چرا نگاه می‌کنی؟ طرف حسابت من هستم!
نتوانست آرام باشد. این‌بار به صدای دلش گوش فرا داد و تنها از دلش گفت، بی‌این‌که متوجه حرف‌هایش باشد.
- بگو دروغه گیتا، خواهش می‌کنم! من غلط کردم، اصلاً اون حیوون، من! بدبخت من! (با بغض) گیتا این‌کار رو باهام نکن!
گیتا: ...
رامین: هه! دیر شده. (با غضب) وقتی مثل یک حیوون باهاش رفتار می‌کردی، باید به این روز هم فکر می‌کردی. تو لیاقت گیتا رو نداری!
هنوز هم چشمش میخ نگاه سرد و یخی گیتا بود. کاش اگر شوخی بود، بس کند!
حرف‌های رامین همچو ویز ویز مگسی، آزارش می‌داد و روی روانش را خط خطی می‌کرد؛ اما تمام حواسش را پی لب‌های گیتا سپرده بود.
تک‌خند تلخی زد و سپس سرش را به نفی تکان داد، چشمه اشکش به جوشش درآمده بود.
- باور نمی‌کنم.
با خشم به طرف رامین چرخید. همه‌اش تقصیر این مرد مزاحم بود!
به طرفش یورش برد و یقه‌اش را به چنگ گرفت. مشتش را به بالا آورد تا در فرصت بهت رامین، زهرش را بریزد که صدای جیغ گیتا، مانعش شد.
- نه!
هر دو به گیتا چشم دوختند. گیتا با نگاهی بارانی که مشخص نبود، نفرت بارش است یا ترحم، به سمت‌شان نزدیک‌تر شد و گفت:
- اگه کاری با رامین داشته باشی، جیغ می‌زنم تا همه بریزن تو سرت!
مبهوت لب زد.
- گیتا!
- ولش کن!
با بغض گفت:
- گیتا، این می‌خواد تو رو از من بگیره!
پوزخند گیتا، جوابش شد.
- جداً! مگه من هنوز هم برده توعم؟ هوم؟ تو واقعاً خیال کردی من، اون دختر احمق گذشته‌ام؟!
بی‌توجه به رامین که سعی داشت خود را از اسارتش رها سازد، رامین را به عقب هل داد و به طرف گیتا، قدمی برداشت.
- بس کن، التماست می‌کنم بس کن. این‌قدر از گذشته برام نگو، به جون خودت که واسه‌ام شدی همه چیز، نمی‌تونم. نمی‌کشم. بسه گیتا، بسه. (هق) تمومش... کن!
گیتا با بغض، پوزخندی تلخ زد و گفت:
- تمومش کنم؟ تو باعث شدی من بمیرم، می‌فهمی؟ هنوز که هنوزِ اون گذشته، برام سایه می‌زنه. همه‌اش تقصیر توعه! حالا میگی، بس کنم؟
رامین دستی به لباسش کشید و ضربه‌ای به شانه احسان زد تا از گیتا فاصله گیرد.
- جوابت رو گرفتی؟ حالا شرت رو کم کن.
دادی کشید و با ضرب، دست رامین را پس زد.
- نمی‌ذارم. گیتا تو واسه منی، من!
رامین که گویا بر غیرتش مور انداخته باشند، دست مشت کرد و نفسش را حرصناک به بیرون پرت کرد.
گیتا پس از مکثی به طرف رامین نزدیک شد و دستش را به سمت دستش کشاند.
متعجب به رفتار گیتا نگریست، نه!
رامین نیز از رفتارش به وجد و حیرت درآمد و ضربان بالای قلبش، نشان از هیجان درونش می‌داد.
گیتا: من هیچ وقت نمی‌بخشمت، زندگی‌ام رو تو تباه کردی! اگه فقط یک نمه شعور داری و درک می‌کنی، از زندگی‌ام برو بیرون. شنیده‌ها رو شنیدی، امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت!
توانایی تکلم را نداشت و با بهت، به رفتن‌شان نگریست. نه! نه! نه! این یک کابوس بود، حتماً همین‌طور است. کابوسی که بالاخره به پایانش می‌رسید، بالاخره هر آغازی، پایانی داشت!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #64
پارت شصت و سه

با فریاد، نامش را رعدِ آسمان کرد.
- گیتا!
گویا با تمام شدن صدایش، خودش هم پایان گرفت.
حقیقت‌ها تلخ بودند؛ اما حق بودند و چه تلخ‌های حقیقی‌ای!
روحش به نیستی پر کشید و همچو گیاهی، تنها جسمش صامت ایستاده بود و با چشمانی اشکین و وق زده به جای خالی گیتا، خیره شده بود. درونش ترک خورد و فرو ریخت، فقط بدنه‌اش ثابت ماند.
نگاه ترحم برانگیز مردم را خریدار شد؛ اما دل او به رحم نیامد. با تمام سنگ‌دلی‌اش رهایش کرد!

به هق هق درآمد و با دستانش سعی بر خفه کردن صدایش داشت.
- عزیزم آروم باش، دیگه تموم شد!
- نه! اون ولم نمی‌کنه. همه این رو گفتن؛ ولی... .
هق هقش مانع گفتن ادامه حرفش شد و به سکسکه افتاد.
رامین، ملقوب شده گفت:
- مگه از روی جنازه من رد بشه!
- رامین!
- جانم!
- چرا این‌قدر تنهام؟ چرا هر کی می‌خواد، بهم زور میگه؟
اخم‌های رامین یک‌دیگر را به آغوش کشیدند. رو به رویش ایستاد و اخمو، با لحنی جدی و قاطع گفت:
- تو تنها نیستی گیتا! پس من کیم؟ گیتا!
از پشت حاله اشک‌هایش، سوالی نگاهش کرد.
- واسه من شو تا نشونت بدم، کسی می‌تونه برات زور بگه یا نه؟
- ...
- قول میدم خوشبختت کنم!
- ...
- بهم اعتماد داری؟
با بغض لب زد.
- می‌ترسم!
- قول میدم برات سپر باشم.
- ...
- ملکه‌ام میشی؟
قطره اشکی از پلک پایینش به روی گونه‌های اناری‌اش چکید.
زمزمه‌وار لب زد.
- رامین!
لبخند مهربان رامین، جوابش شد.
به راستی، زندگی یعنی چه؟

با فریاد، میز را برعکس کرد که شیشه‌اش در هم شکست و پودر شد.
اجازه نمی‌داد. اینک که دردش را فهمید، نباید می‌گذاشت!
به اطراف چشم دوخت. ویرانه! ویرانه!
در همین چهار دیواری، عزیزکش را عذاب داده بود. در همین سلول، خوی وحشی‌گری‌اش به طغیان کشیده شده بود و لعنت بر او، رانده شده جهنمی!
ماندن در خانه به صلاح نبود، بی‌ شک که دوباره دیوانه میشد. بایستی با کسی حرف میزد، از درونش می‌گفت. کسی که بتواند، گوش باشد و درکش کند. کسی که خودش درد تنهایی را به پی کشیده باشد!
با حالی پریشان و داغان، دسته کلیدش را از روی اپن چنگ زد و به طرف در سالن، خیز برداشت. هر آن احساس می‌کرد، دست‌های گذشته، گریبان‌گیرش می‌شوند‌.
بی‌توجه به سر و وضع خانه، خودش را به بیرون پرت کرد و با نهایت سرعت، ماشینش را راند. کجا؟ هر آن‌جا که دل گوید!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #65
پارت شصت و چهار

به خودش در آینه دیواری، نگاهی زار، انداخت. صورتش هم‌چنان کمی کبودی و خون مردگی داشت و سرش، باند پیچی شده بود. گچ‌هایی که همچو وزنه‌هایی، دور پیچ دستش شده بودند و مچ پایش را در برگرفته بودند، حسابی حرکت را برایش دشوار می‌کردند.
پوفی کشید که طره‌ای از موهایش که جلوی پیشانی‌اش افشون شده بودند، به بالا پرتاب شد و دوباره روی چشمش خوابید.
امروز را به کجا می‌رفت؟ آن‌هم با این سر و شکل!
کیف دستی کوچک مشکی‌اش را که بندش را به دور کمرش می‌پیچاند، برداشت و با تکیه به چوب دستی‌اش، به طرف در سالن حرکت کرد.
به داخل کوچه شد و همین که در ساختمان را کلید زد و چرخید، چشمش به ماشین آشنایی خورد.
چشم تنگ کرد که با دیدن احسان، جا خورد. او این‌جا چه داشت؟
اخم‌هایش در هم رفتند که احسان با شانه‌هایی خمیده، از ماشین لوکسش پیاده شد.
کمرش را صاف کرد و سینه سپر کرده، با چشمانی سرد و نگاهی بی‌تفاوت، به او نظر کرد.
صدای گرفته و خش‌دار احسان، نشان می‌داد، زیادی غم تلنبار دارد!
- سلام!
سرش را در جوابش، به تایید تکان داد. سوالی و منتظر نگاهش کرد که احسان با چشمانی به گود افتاده و رنگی پریده، لب زد.
- می‌خوای جایی بری؟
- چرا این‌جایی؟
- ...
- هی عمو!
- وقت داری؟
متعجب، قیافه‌اش را کج و کوله کرد و گفت:
- هان؟!
- می‌خوام باهات حرف بزنم!
چنان با مظلومیت و بی‌چارگی این حرف را ادا کرد که نتوانست، خیرگی نگاهش را از روی چشمان خاموشش بردارد.
لب زد.
- چرا؟
احسان آهی کشید و اینک با صدایی که شنیده نمیشد و تنها لبانش تکان می‌خوردند، لب زد.
- دلم گرفته!
احساسی، روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. شاید ترحم!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- تعارف کنم بیای داخل؟
- نه، می‌خوام توی شهر بگردیم.
با زبانش، لبانش را خیس کرد و با تعلل به احسان چشم دوخت. بی‌انصافی بود اگر تنهایش می‌گذاشت. او در هنگام تنهایی و یکگی‌اش، مدام به او سر میزد. هر چند، مقصر حالش خودش بود؛ اما...
سرش را به تایید تکان داد که احسان لبخندی محو و خسته، جوابش کرد. خواست برای کمک به او، قدمی بردارد که خشک گفت:
- خودم می‌تونم.
سوار ماشین شدند و پس از چندی، ماشین تکان آرامی خورد و به حرکت در آمد.
از شیشه به مردم نگاه می‌کرد؛ ولی ذاتاً، منتظر شنیدن حرفی از جانب او بود.
چند دقیقه‌ای گذشت؛ ولی حرفی در میان‌شان زده نشد، گویا احسان در رویاهای تاریکش، سپری می‌کرد.
سرش را به سمتش چرخاند، قیافه‌اش جوان به نظر می‌آمد؛ اما تک دانه‌های موی سفید در انبوه جنگل سیاهش، نشان می‌داد که این مرد، متحمل خیلی از فشارهای روحی بوده. آه! مشخص شد، روزگار تند مزاج بود. به رعیت و اشرافش کاری نداشت، فقط می‌تازید!
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
احسان، نیم‌ نگاهی حواله‌اش کرد و دوباره به جاده چشم دوخت.
- آه! چی بگم؟ از کجا بگم؟
بی‌چاره، چه دل پُری!
- از جایی که خواستی به خاطرش، بیای دنبالم.
فشار پنجه‌هایش را روی فرمان، دید. لابد حرف مهم یا برانی دارد که این‌گونه برای زدنش، درد می‌کشد!
احسان باز هم سکوت را پیشه کرد و پس از گذر پنج دقیقه، ماشین را در گوشه‌ای پارک کرد.
تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و چشمانش را بست. آهی کشید که سینه‌اش بالا، پایین شد؛ ولی دردی از او کاسته نشد. گویا فقط زخم‌هایش سر باز می‌کردند و دردهای تلنبار شده، جا به جا می‌شدند.
قانونی هست، به نام قانون پاستگی درد! نه به وجود می‌آید و نه از بین می‌رود. همیشه هست، همیشه! منتهی مدام تغییر شکل می‌دهد، سخت و سخت‌تر!
احسان بی‌ این‌که تغییر به حالتش بدهد، لب زد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #66
پارت شصت و پنج

- نمی‌دونم وقتی قرار بود، این همه درد و بدبختی بکشم، چرا به دنیا اومدم؟ خدا از خلقتم، چه هدفی داشت؟ فقط زجر دادن من؟!
- ...
- همیشه آرزوم بود، یک آدم پولدار باشم. می‌گفتم اگه پول باشه، همه چی هست. هه! تمام نداشته‌هات رو تامین می‌کنه، جای نبودن‌ها رو پر می‌کنه؛ ولی؛ ولی... .
پوزخندی زد و با لحنی گرفته و سرد، گفت:
- می‌دونی، درد بی‌انتهاست! همیشه یک بدتر هم هست.
احسان، هم‌ چنان با چشمان خفته‌اش، با بغض لب زد‌.
- من دیگه تهش هستم!
- نه! زندگی واسه اون‌هایی که بی کس و کار هستن، ظالم‌ترِ. اون‌ها رو تنها و بی کس گیر میاره، بعد هر بلایی که بخواد نازل‌شون می‌کنه. بدبخت‌ها ما هستیم که ننه، بابا بالای سرمون نبود. از بچگی خواری کشیدیم، برو خدات رو شکر کن که لااقل خونواده‌ات هستن. ناله رو من باید بکنم، نه تو!
چشمانش را گشود. با نگاهی تلخ، براندازش کرد. تک‌خند تلخی زد و تکیه‌اش را از صندلی گرفت. سرش را به تاسف تکان داد و با نقاشی لبخند غمگینش، گفت:
- خونواده؟ هه!
از حرفش متعجب شد. نکند با آن‌ها قطع رابطه کرده؟
- چیه؟
نگاه خیره احسان، تا عمقش را سوزاند.
- من حتی صداشون رو هم نشنیدم.
اخم‌هایش در هم رفتند.
- چی؟!
- آره، حق با توعه! زندگی واسه بی‌چاره‌هایی مثل ما، اون روی وحشی‌اش رو نشون میده.
از حرفش جا خورد. حیرت‌زده لب زد.
- تو... تو... .
احسان نگاهش را تاب چشمان وق‌ زده‌اش کرد و با لبخندی تلخ، گفت:
- یک هم درد!
بغضش گرفت. اوه خدای من! پس بی‌چاره‌تر از او هم پیدا میشد. از قضاوت نا به جایی که کرده بود، پیش خدایش شرمنده بود!
زمین، پرِ از آدم‌های مرده! پرِ از لبخند‌های دروغین، پرِ از گریه‌های پشت نقابی و آیا باز هم زندگی زیباست؟!
چشمانش اشکین شده، سریعاً نگاهش را از احسان گرفت و با اخم، به شیشه چشم دوخت.
صدای گرفته‌اش شنیده شد. گویا بغض بزرگی، گلویش را سد کرده و راه تنفس را برایش بسته.
- خیلی زود دیر میشه. من امروز مردم، چون باعث مرگ یک نفر شدم!
با حیرت به سمتش چرخید. چی؟!
احسان تلخ‌خندی به بهت نگاهش زد و گفت:
- روحش رو کشتم. روح کسی رو که امروز فهمیدم، نفسم بهش بندِ!
نفس آسودگی کشید؛ ولی با کمی بالا و پایین کردن دنباله جمله‌اش، متوجه شد که او هم به شهر دل شکسته‌ها تبعید شده!
لب زد.
- عشق؟
- نه! زندگی، عمر، تموم هستی‌ام، همه چیزم. عشق، تنها وصف حالم نیست!
آهی ریز کشید و به چشمان غبار گرفته احسان نگاه کرد، پس بگو دردش چیست که عظمتش را خاکستر کرده!
- متاسفم!
- هه! چرا متاسف؟ چرا تو باید ناراحت باشی؟ کسی که حکم مرگش صادر شده، من هستم! تو چرا آه می‌کشی؟ آه! کاش زودتر به بالای چوبه دار برم، تموم بشم!
- لطفاً این رو نگو. زندگی همینِ دیگه، توقع خوشی رو ازش نداشته باش.
با بغض، جواب گرفت.
- بی‌ اون می‌میرم!
- ولی زندگی هنوز هم ادامه داره!
- واسه من؛ اما همه چی تموم میشه!
- تو محکومی به نفس کشیدن!
نگاه‌شان سوز گرفت و با بارانی چشمان‌شان، به عمق یک‌ دیگر رسیدند.
- کجا میری؟
- آه! هیچ جا، من رو برسون خونه.
احسان سرش را به تایید تکان داد و ماشین را روشن کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #67
پارت شصت و شش

- خداحافظ!
احسان سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- ممنون که... .
به میان حرفش پرید. اینک که متوجه شد احسان کیست؟ تصمیم گرفت، کمی مهربانی را چاشنی رفتارش کند؛ اما با همان حالت قبلی‌اش!
- نیازی به تشکر نیست.
- بنفشه!
سوالی نگاهش کرد که جواب گرفت.
- کارت چیه؟
پس از مکثی، اکراهاً گفت:
- میرم توی خونه این و اون کار می‌کنم.
- محل کارت کجاست؟
اخمی محو کرد، چه کار به کار و حالش داشت؟
- هر جا، چطور؟
- می‌تونی یک لطفی در حقم بکنی؟
ابروهایش بالا پریدند، سرش را به معنای (چی) تکان داد.
- راستش ازت می‌خوام که... که بیای و واسه من کار کنی.
چشمانش لحظه به لحظه گردتر شدند. حس می‌کرد خوار شده؛ اما با درک این‌که گذشته‌شان یکی بوده، ملایم گفت:
- نیازی به لطفت ندارم.
- لطف نیست بنفشه! تو مثل خواهرمی. راستش اگه این کار رو واسه‌ام بکنی، این من هستم که مدیونت میشم. هه! لااقل می‌فهمم چرا زنده‌ام، یک دلیل واسه نفس کشیدن پیدا می‌کنم.
- ...
- من تنها زندگی می‌کنم، ازت می‌خوام خانوم اون خونه بشی.
لحظه‌ای خشکش زد، گویا احسان متوجه شد که منظورش را درست نرسانده که تندی گفت:
- منظورم اینِ که بیای و توی خونه من کار کنی.
با دو دلی و شک، به احسان نگاه کرد.
- لطفاً!
چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد. این برخلاف میل درونی‌اش، یک امتیاز خوب محسوب میشد. زیرا که جای ثابتی داشت و...
- بنفشه!
- این همه آدم بی‌کار هستن، چرا من؟
- حس می‌کنم من و تو بیش‌تر هم رو درک می‌کنیم.
- ...
- قبولِ؟
- باشه، فقط بگو ساعت کاری‌ام کی هست؟
احسان لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- مهم نیست، هر وقت خودت بخوای.
اخم در هم کشید و تخس گفت:
- صاحب کاری، پس درست درمورد کار حرف بزن!
- پوف! باشه. حالا فردا میام دنبالت تا خونه رو نشونت بدم، بعد طبق تواناییت، کارت رو میگم. حله؟
- حرفی نیست.
دیگر وقت رفتن بود. از احسان خداحافظی کرد و به سختی از ماشین پایین پرید. لعنتی! فقط به خاطر مچ پایش، بایستی این همه سختی را به پی می‌کشید.

آن‌قدر عجله‌ای صورت گرفت که اصلاً متوجه نشدند، چه شد و چه گذشت؟
خیلی زود، خانواده‌ها هم دیگر را ملاقات کردند و آشناهایی‌ها آغاز شد.
گیتا، هم چنان خوفی در تنش چنبره زده بود؛ اما حضور رامین، آرامش می‌کرد. شاید چون قصد داشتند سریعاً به احسان بفهمانند که اضافه است، می‌خواستند هر چه سریع‌تر برای هم شوند.
قرار عقد و عروسی گذاشته شد، هر دو در یک شب صورت می‌گرفت. شبی که تنی، زنده خواهد شد و تنی، مرگ را تجربه می‌کند!

نگاهی به سر تا سر خانه انداخت. ترسی نداشت؛ اما ازاین‌که قرار بود، مدتی را با یک مرد مجرد زیر سقفی بگذراند، احساس خاصی داشت.
- چطوره؟
- مشکلی نیست، می‌تونم حلش کنم. فقط خودت بگو چند ساعتِ کاری دارم؟
- اگه مشکلی نداری که همه ساعتِ.
متعجب گفت:
- چی؟!
- ببین بنفشه، من زیاد داخل این خونه نیستم. تو می‌تونی توی یکی از همین اتاق‌ها وسایلت رو بچینی. نیازی به طی کردن این همه مسافت طولانی نیست.
- دیگه زیادی عفو و بخشش نمی‌کنی؟
- چرا سخت می‌گیری؟ گفتم که، من زیاد این‌جا نیستم. تو هم قرارِ این‌جا کار کنی، خب مثل همه شغل‌های دیگه، فکر کن صاحب کارت بهت جا خواب داده. مشکلیِ؟
- فکر کنم متوجه شدی که از ترحم، بی‌زارم!
- ترحم نیست.
شاکی گفت:
- پس وقتی قرار نیست داخل این خونه باشی، چرا گفتی بیام این‌جا، بی‌خودی گردگیری کنم؟
- نگفتم که ابداً نمیام. منظورم این بود که فشار کاری‌ام زیادِ، نمی‌رسم زیاد داخل این خونه باشم. در ضمن، نمی‌خوام خونه بوی خاک و کثافت بده. (اشاره‌ای به سر و وضع خانه کرد) می‌بینی که این چند روزِ، زیادی به هم ریخته‌ست!
پوفی کلافه کشید که صدای غمگین احسان، چنگ بر دلش زد.
- بذار لااقل فکر کنم مهم هستم. واسه خودم که هیچی نبودم، بذار واسه تو بشم یک مرد. مردونگی رو یاد بگیرم!
احوالش دگرگون شد. گویا هضم حرف‌های احسان، کار او نبود. کلامش عطر عجیبی داشت!
بدون نگاه کردن به او، خشک گفت:
- طبقه بالا نمی‌تونم برم. توی یکی از همین اتاق‌های هم کف، واسه خودم یک دونه رو انتخاب می‌کنم.
احسان لبخندی به رویش پاشید و لب زد.
- ممنون!
حرفی نزد و در عوض، از کنارش عبور کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #68
پارت شصت و هفت

با طمانینه، دامن پف دارش را کمی بالا داد و از زیر شنلش به رامین که جنتلمن از هر سری شده بود، نگاه کرد.
کت و شلوار مشکی‌اش جذب تنش بود و قد رشیدش را به رخ می‌کشید.
سعی کرد لبخندی هر چند کج و کوله، نقش لب‌هایش کند؛ اما اضطرابی که دامن‌گیرش شده بود، مانع شادی این روز مهمش میشد. اضطرابی که عطر نحسی را به همراهش داشت! نمی‌دانست دلیل این هیجان نا میزانش، نشات گرفته از چیست؟
رامین دستش را به آرامی به سمتش گرفت. شاخه گل رزی سرخ رنگ، به سرخی لاله لب‌هایش در جیب کتش بود.
دست لرزانش را از زیر شنل بالا آورد و به سمت دست رامین کشاند. امروز برای هم می‌شدند!
از آرایشگاه خارج شدند و به سمت ماشین لوکس رامین که پر گل و زینتی شده بود، قدم برداشتند؛ ولی...
- گیتا!
زمزمه نا باور و حیرت زده احسان، هر دو‌ی‌شان را متوجه کرد.
با شتاب به عقب چرخید. از دیدن چشمان ستاره باران احسان و لب‌های نیمه بازش، به نفس نفس افتاد. همان حس مزاحم، بیش‌تر آزارش داد و خود را به نما کشاند.
- گیتا این کار رو نکن!
ضربان قلبش خیلی تند و محکم شده بود. گویا قصد دریدن سینه‌اش را داشت.
رامین نیم نگاهی به گیتا کرد و سپس با اخم، به طرف احسان چرخید و سرد گفت:
- این‌جا چی کار داری؟
احسان بی توجه به سوالش لب زد.
- بی تو می‌میرم!
و هم زمان، قطره اشکی از چشمش، گونه‌اش را خیس کرد.
با صدای خش دار و گرفته‌ای گفت:
- اما من با تو می‌میرم، خاطره‌ای خوبی برام نساختی!
احسان هقی زد و نامش را زمزمه کرد؛ اما گوش‌ها هم به خاموشی گراییده بودند.
نگاه سردش را به رامین دوخت و خشک گفت:
- بریم.
رامین با دو دلی و شک، نگاهی به احسان کرد و سپس گوش به فرمان گیتا داد.

از شنیدن صدای ماشین، گویا به او شوک وارد کرده‌اند. تکان محکمی خورد و با بهت، سرش را به نفی تکان داد. اجازه نمی‌داد، نمی‌داد!
سریعاً به سمت ماشینش خیز برداشت و پا روی پدال گاز، فشرد. اگر گیتا (بله) را بگوید، خلاص میشد. تباه میشد!
حاله اشک، مانع دید شفافش می‌شدند. بغض لحظه به لحظه سنگین‌تر میشد؛ ولی هر چه می‌گریست، مرهمی، دوای دردش نمیشد!
پس از چند دقیقه به ویلایی رسیدند که جماعتی آن بیرون، مستقبل عروس و داماد بودند. دود اسپند، فضا را مه آلود کرده بود و باران نقل و نبات، روی ماشین عروس فرو می‌ریخت.
رامین از ماشین پیاده شد و در را برای ملکه‌اش باز کرد. گیتا خیلی خانمانه، پا روی زمین گذاشت.
سرش را به نفی تکان داد. همه‌اش کابوس است، کابوس! کابوس! این شب، واقعی نیست. امشب سراب است، حقیقت ندارد.
پس از گذشت چند دقیقه، شور و هیجان جماعت به همراه شاه و ملکه‌شان به داخل ویلا رفتند. آن‌قدر قلبش محکم به سینه‌اش می‌کوبید که درد گرفته بود!
سرش تیرک میزد و با چشمانی سرخ شده، سست، از ماشین پیاده شد.
تلو خوران به طرف ویلا رفت. چند نفر برای خوش آمدگویی، دم در ردیف شده بودند. بی‌توجه به آن‌ها خود را به داخل رساند. مطمئناً امشب سوژه خیلی‌ها میشد؛ ولی تا با چشمانش نبیند و گوش‌هایش آن واژه نحس وصال را نشنود، بی‌خیال امشب نمیشد. گویی هنوز هم امشب را باور نداشت!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #69
پارت شصت و هشت

به میهمان‌هایی که برایش تبریک می‌گفتند، خوش‌آمد و تشکر می‌گفت.
حضور رامین در کنارش، همچو گوی بخاری در چله زمستان عمل می‌کرد.
سعی داشت، لبخندش را حفظ کند و دندان‌های سفید و مرواریدی‌اش را به نما بکشاند.
داشت به نجواهای رامین گوش می‌داد که از صدای شخصی آشنا، جا خورد.
متحیر سرش را بالا آورد، لب زد.
- نه!
لبخندی ناگهانی زد که رامین به احترام‌شان از جای برخاست و رو به او گفت:
- می‌دونستم از دیدن‌شون خوش‌حال میشی!
قطره شوق، چشمش را بوسید. از جای بلند شد و اول ماهک را به آغوشش کشاند، رفیق قدیمی!
- ماهک!
صدای بغض‌آلود ماهک، نوازش‌گر گوش‌هایش شد.
- دلم برات تنگ شده بود!
از هم دیگر فاصله گرفتند.
- بی‌ معرفت کجا بودی؟ فراموشم کردی‌ها!
- شرمنده‌ام!
و سرش را زیر انداخت و اشک‌هایش را پاک کرد. لبخندش طعم تلخی را گرفت. می‌دانست عدم حضور ماهک، چه بود! حتماً از گذشته‌اش با خبر بوده و برای همین، جرئت نزدیک شدن به او را نداشت.
نم اشکش را با پشت انگشت اشاره‌اش گرفت و با لبخندی که سعی در وسعت دادنش داشت، به تابان نگریست.
تابان نیز به سمتش آمد و خواهرانه او را در آغوش گرفت. چه شب زیبایی؛ ولی افسوس که...
هر چه با چشم دنبال شبنم گشت، اثری از او ندید. سوالی، اول به رامین نگریست که انگار زبان چشمش را فهمید و ابراز بی خبری کرد، سپس به ماهک چشم دوخت.
- ماهک، شبنم رو نمی‌بینم!
ماهک تلخ‌خندی زد و گفت:
- راستش من هم ازش خبری ندارم، نمی‌دونم کجاست!
بوی دروغ را خیلی خوب احساس کرد؛ اما با آمدن میهمان دیگری، حواسش را پرت میهمان کرد.
با آمدن عاقد، کنار رامین جای گرفت و غوغا، خاموش شد.
رامین شنلش را کمی پایین‌تر کشید تا موهایش در دید عاقد نباشد و دل غنج رفت از این توجه‌های ریز ریزکی!
- ... عروس خانوم! آیا وکیلم؟
سرش را به زیر انداخت و لبش را گاز گرفت. شور و هیجان وصف نشدنی داشت او را می‌بلعید!
سرش را بالا آورد و تا خواست جواب عاقد را بدهد، چشم در چشم احسان شد.
لبخندش ماسید و نگاهش برخلاف میل درونی‌اش رنگ ترحم گرفت. اشک‌های احسان، نمک این مجلس می‌شدند و شیرینی‌اش را می‌کاهید.
با غم، چشم از احسان گرفت. چه حالِ زاری! تصور احسان با کمری خمیده و صورتی خیس از اشک، در میان انبوه آدمیان، قابل قیاس با چند سال پیش و آن ابهت مردانه‌اش نبود.
صدای ریز رامین شنیده شد. کمی صدایش خشن شده بود، انگار او هم متوجه حضور احسان شده بود.
- عزیزم!
زیر چشمی به رامین نگریست. چشمانش را باری، باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید. با صدای آرام و لرزانی گفت:
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگ‌های مجلس... بله!
صدای کر و جیغ میهمان‌ها، ناگهان گوش خراش شد و اخم‌هایش در هم رفت. برای رامین شده بود؛ اما در حضور احسان!
با احساس گرمای دست رامین، لبخندی بی‌جان زد. حتماً که برای حرص دادن احسان، این کار را کرده. مرد غیرتی!
علی رغم میلش، نگاهش را تاب احسان نکرد؛ ولی سنگینی نگاهش، آزارش می‌داد.
به طرف رامین سر چرخاند و سعی کرد، لبخندی هر چند تلخ بزند.
نجوای رامین، شور بر دلش انداخت.
- امشب مبارکم باشه!
لبخندش عمق گرفت و سرش را به شانه رامین تکیه داد؛ ولی همین که چشمانش را باز کرد، از دیدن حال خراب احسان، شوکه شد. فوراً نگاهش را گرفت و محکم چشم‌ها را بست. دیگر تمام شد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #70
پارت شصت و نه

آن واژه (بله) مدام در سرش زنگ می‌خورد. با عجله عقب گرد کرد و بی توجه به چشمان وق زده و متعجب بقیه، از ویلا خارج شد.
با تیکافی ماشین را از جا کند و دور شد. دستانش می‌لرزیدند؛ اما با فشار، فرمان را گرفته بود.
صدای موتورِ ماشین در هیاهوی هق هقش گم شده بود.
یک دفعه طاقت از کف بریده، با کف دستش ضربه‌ای به فرمان کوبید و فریاد زد.
- خدا!
تنها عربده می‌کشید. شاید آرام شود، شاید از طغیان دلش کاسته شود؛ اما...
ماشین را در گوشه‌ای پارک کرد. پیشانی‌اش را به فرمان چسباند و هق هق‌هایش شانه‌هایش را می‌پراند.
- خدا چرا از من گرفتیش؟ تو که می‌دونستی من یک روانی‌ام، می‌دونی که حالم چه قدر خرابِ! چرا رحم نکردی؟ خدا... خدا چطوری دلم رو پس بگیرم؟ باختم خدا، باختم!
حدوداً نیم ساعتی را در خیابان‌ها سر کرد؛ اما نه تنها آرام نمیشد، بلکه بیش‌تر حس جنون پیدا می‌کرد.
فرمان را به سمت خانه‌اش راند، شاید بنفشه بتواند آرامش کند؛ ولی این درد، مرهمی نداشت!
دلم را به تو باختم؛ ولی دلبر، غارت‌گر بود. من را به تاراج برد! اینک به دردت دچار شده‌ام، یک نا علاجِ زنده!

از شنیدن صدای ماشین، شالش را به سر زد و لنگ زنان، از اتاق خارج شد.
با دیدن احسان که بی حال و نا توان، خود را به دیوار کنار درِ سالن تکیه زده بود (هین)ی از حیرت کشید و چوب دستی از دستش افتاد.
از صدای برخورد چوب دستی با کف سالن، توجه احسان جلبش شد. چشمانش به سرخی خون بود و نگاهش، غاری تاریک!
زمزمه‌وار لب زد.
- احسان!
پلک احسان پرید و چانه‌اش لرزید. چه قدر شکستن یک مرد، دردناک است!
- چت شده؟
- ...
خم شد و چوب دستی را از روی زمین برداشت. به خاطرِ فشار وزنش روی پای آسیب دیده‌اش، اخم‌هایش در هم رفت؛ اما دردش را ابراز نکرد. فعلاً حال وخیم احسان، در اولویت قرار داشت.
به سمت احسان رفت که همان لحظه احسان متکی به دیوار، به طرف زمین سر خورد و نگاهش خیره به افق، پلک نمیزد.
نمی‌توانست روی زمین بنشیند، موقعیت پایش این اجازه را نمی‌داد. سر پا بودن هم سختش بود، بالاجبار کمی به طرف احسان خم شد و نگران گفت:
- خوبی؟
احسان تک‌خند تلخی زد؛ ولی زود خنده‌اش به هق هق تبدیل شد.
با کلافگی نگاهش کرد، چه شده بود؟
- احسان!
زمزمه گرفته و خش‌دار احسان شنیده شد.
- رفت! بنفشه، رفت!
اخم‌هایش در هم رفتند. یعنی تا به این حد، عاشق بود؟!
- چی؟!
- مال اون شد. من رو نخواست! منِ احمق رو... .
هق هقش مانع ادامه حرفش شد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- از اول هم نباید دل بهش می‌دادی. اشتباه بود! دلی که واسه تو نباشه، نمیشه مال خودت کنی‌اش!
فقط صدای هق هق احسان شنیده میشد. بغضش گرفت، اخم در هم کشید و گفت:
- بس کن دیگه!
ولی احسان غرق در گذشته ننگینش، جان می‌سوزاند!
چشمانم اشتباه دید، گویا سراب بود. چشمه‌ای جوشان که وقتی به داخلش پا نهادم، دیدم گرفتار مرداب شده‌ام!
بی‌خیال درد پایش، به سختی نشست و پایش را دراز کرد. به اشک‌های مردانه احسان، خیره شد. عشق چیست؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین