. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #41
پارت چهل

گویا با گذر زمان، پیچش ریسمانِ رابطه‌شان هم کورتر شده بود. زیرا تماس‌های‌شان مداوم، نگاه‌شان خاص و کلام‌شان صمیمیت را فریاد میزد.

گیتا به عقب چرخید که با دیدن چیدمان گلدان‌ها به ناله درآمد.
- عه رامین! دکور رو به هم زدی دیگه!
خنده‌ای کرد و گفت:
- خوبه که، سلیقه به این محشری!
نگاه چپ چپ گیتا را خریدار شد و با نیشی باز، پشت سرش را خاراند.
گیتا غرغرکنان مشغول چیدن گلدان‌ها طبق نظر و سلیقه خودش شد، با عشق نگاهش کرد. می‌شود زمانی که او بر سرش به خاطر خراب‌کاری‌های خانگی غر بزند؟ احتمالاً غرغرهایش هم شیرین خواهد بود!
لبخندی محو زد و مهربانی را نگاه چشمش کرد. ظهر را به اصرار خودش، داخل گلخانه، ساندویچ کثیف سفارش دادند و میان بگو، بخندهای‌شان ناهارشان را صرف کردند.
روی تصمیمی که نظرش را کرده بود، مصمم‌تر شد. دیر یا زود بایستی با خانواده در این مورد بحث می‌کرد.
زندگی یعنی... گیتا!

چراغ خواب را همراه با نعره‌ای، محکم به دیوار کوباند.
تا کی باید کابوس می‌دید؟ تا به کی آن گذشته نحسین، گردنبندش میشد؟ بس بود دیگر، بس!
چند تا از دکمه‌های اول لباسش کنده شده بود و بدنش را نمایان می‌کرد. از نفس‌های تندش، سینه‌اش بالا_ پایین می‌رفت.
با رنگی اناری و داغ، به آشفتگی اتاقش نگریست. همان اتاقی که شاهانه دستور می‌داد، همانی که پا در پای نهاده، نعره بانگ می‌آورد و فرمان‌ها به موشی کز کرده و از همه بی‌کس شده، می‌داد. آری! همان‌های کبود شده، ابری شده و ابدی!
مدام در اتاق به هم ریخته، قدم میزد. گویا از خود خشم‌گرفته، تصمیم بر تنبیهی سخت داشت.
سکونت در محلی که ثانیه‌ای هم خاطرات گذشته، او را رها نمی‌کردند. آری! در زیر سقف آسمانی، روی فرش خدا، فقط همین سلول شایسته‌اش بود. همانی که روزی قصر کوچک و اینک قفس طلایی‌اش شده بود.
به خاطر ریخت و پاش‌هایی که کرده بود، قطعه‌ای شیشه بر کف پایش فرو رفت؛ اما آن‌قدری او غرق در دردهای قدیمی بود که هیچ‌گونه این درد نوجوان، به احساسش نمی‌رسید.
تنها یک راه، راه چاره بود. کسب حلالیت!
فقط هنگامی می‌توانست روشنایی را ببیند، زندگی را درک کند که دیگر دستان وجدان، پیچش گلویش نباشد.
اما آیا میشد؟ میشد حلالیتی را کسب کند که عضو محالات بود؟! بی‌شک که نه! پل رابط با تازیانه‌هایش ترک و با ضجه‌های گیتا در هم شکسته شد. اینک چگونه توقع بخشش داشت؟ عفو شدن برای که؟ او!
تنگی نفسش که ناشی از بغضش بود، بیش‌تر شد. چشمانش به غبار افتاده، بی‌چاره‌وار نظاره‌گر تنهایی‌اش شد.
قطرات اشک تمامی نداشتند، او برای بیست سال می‌گریست. بیست سالی که همه‌اش رفته، رفته سیاه‌تر و خط خطی‌تر شده بود و اینک او ماند و پرونده‌ای به خاکستر کشیده!
گیتا! واژه‌ای که هیچ‌گاه خطابش نمی‌کرد. همه‌اش برده! برده! برده!
حال خودش برده وجدانش شده بود. پس رایحه آزادی کی به مشامش می‌رسید؟ نه به آن روزی که فرمان‌بردار نفسش شده بود و نه به اینک که فکر گذشته از خیالش نمی‌پرید.
حلالم کن، ای خودم!
حلالم کن که ندیدمت، آوایت را نشنیدم.
ای من! مرا ببخش که رهایت کردم و به سوی دره مرگ پرتت کردم.
اینک من مانده‌ام و منی پر درد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #42
پارت چهل و یک

با ناباوری و بهت به صحنه رو به رویش چشم دوخت. چرا این لبخندها را، هم برای خودش و هم برای او محروم کرده بود؟ لاکردار چه زیبا می‌خندید!
با خیس شدن صورتی که ته ریش داشت، به خودش آمد. کی اشک‌ها از پس اسارت چشمانش گریختند؟!
گیتا با صدای بلندی، سرحال از کسی که داخل حیاط خانه بود، خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد.
به خاطرِ جای‌گاهش، دیدی به داخل خانه نداشت. آخر از پس دیوار سر کوچه، او را دیدبانی کرده بود.
با نزدیک شدن تاکسی، فوراً پشتش را به آن کرد تا شناسایی نشود. آه! او که حتی جرئت رخ در رخ شدن را نداشت، پس چگونه می‌خواست از او حلالیت بطلبد؟
میتی که بوی مرگ را فهمیده بود؛ اما در دقایق پایانی عمرش، حرام‌های زندگی را حلال می‌کرد.
با گذر کردن ماشین، ناگهان هق هق مردانه‌اش به هوا رفت. صبحگاهی بود و خلوت؛ اما صدای هق هقی را که سعی داشت با پوشاندن دهانش توسط دستش، خفه کند، ریسمان سکوت را پاره می‌کرد.
اشک‌هایش از لا به لای انگشتان کشیده‌اش جاری می‌شدند، گویا تازه پی به اصل ماجرا برده بود.
عذابش بیش‌تر، دردش عمیق‌تر، آهش سوزناک‌تر!
به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست که لباس‌هایش خاکی شد؛ اما مگر مهم بود؟ اینک که حسی مرموز و گمنام سعی در پس زدن دستان وجدان داشت و خودش، دو چندان بر گلویش فشار وارد می‌کرد. انگار جدی، جدی خواسته‌اش مرگ او بود!
در قسمت سینه‌اش، دردی تیرک میزد. با کف دستش روی سینه‌اش را دورانی ماساژ داد، بلکه بهتر شود؛ اما...
نه هق هقش بند می‌آمد و نه درد سینه‌اش که ناشی از درد قلبش بود، بهبود می‌یافت.
تا به حال گیتا را این‌چنین شادمان و جوان ندیده بود. چه زیبا و خواستنی!
آه از زندگی، آه!
گیتا! هر بار با زمزمه این نام، زبانش گویا اسمی مقدس را به یاد آورده، سنگین و به لکنت می‌افتاد. حتی این واژه‌ هم برایش غریبه بود، در حالی که نزدیک به یک سال را با او زیر یک سقف گذراند؛ اما...

سرش پایین و در رویاهایش سیر می‌کرد. صدای مادرش، او را از فکر بیرون راند.
- رامین، مادر جان! نمی‌خوای حرفت رو بزنی؟
رها، خود را به جلو خزاند و مشتاق و کنجکاو گفت:
- بگو دیگه داداش، جون به لب شدم!
نگاهش را به خواهر و مادرش تاباند، زبان روی لبانش کشید و گلویش را صاف کرد. جای یک نفر در این جمع حسابی دهان کجی می‌کرد، افسوس که دیگر در جمع‌شان نبود!
پنجه در هم فرو کرد و گفت:
- راستش مامان! من یک تصمیمی رو گرفتم.
مادر: بگو پسرم، می‌شنوم.
- مامان من... من... عام، باید بگم که داره واسه این خونواده... .
رها: پوف! رامین!
تک‌خندی به این عجولیت خواهر هجده ساله‌اش زد و گفت:
- خب داره واسه این خونواده عروس میاد.
هر دو در سکوت و بهت نگاهش کردند، گویا شنیده را باور نداشتند.
با لحنی متعجب گفت:
- مامان!
رها با صدای بلندش، جو را به زندگانی چند ثانیه قبلش بازگرداند.
- چی؟! تو می‌‌خوای... می‌خوای... وای مامان، باور نمی‌کنم!
مادرش با شوقی زیر پوستی گفت:
- داری جدی میگی رامین؟
لبخندی به نگاه ذوقمند مادرش زد و با لحنی آرام‌گفت:
- بله.
مادر: آه! خدا رو شکر!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #43
پارت چهل و دو

رها: ایستپ! ایستپ!
نگاه مادر و پسر به سمتش تابیده شد.
وقتی توجه‌شان را به خود دید، دنباله حرفش را گرفت.
- حالا اونی که قراره من بهش افتخار بدم و خواهر شوهرش بشم، کی هست؟
هر دو پقی زیر خنده زدند. میان خنده‌هایش گفت:
- خیلی معتمدالنفسی!
رها: همینِ که هست!
لبخندی به عزیزکش زد و گفت:
- غریبه‌ست. شماها نمی‌شناسینش؛ ولی همین رو بگم که خیلی خانومِ!
رها با حسادتی مصنوعی، اخم در هم کرد و گفت:
- اوهوع!
تک‌خندی زد و اینک همگی جدی شده، به پردازش بحث رسیدند.
مادر: چطور شد که نظرت برگشت؟
رها: آره، همیشه ساز مخالفت می‌زدی با ما! آخ که می‌خوام اونی که نظر تو رو گرفته رو ببینم. حتماً یک دختر عجیب‌الخلقه‌ایِ!
- نترس، اون‌ هم یک آدمِ؛ اما خاص!
رها: از همین الآن، رگ خواهر شوهری‌ام بالا زده.
خنده بلندی کرد؛ اما در عوض خودش، مادرش پاسخگو شد.
- جرئت داری چپ نگاه عروسم کن، اون عروس منِ، من!
رها دست به سینه شد و با اخم‌هایی در هم رفته، رویش را برگرداند.
رها: اصلاً نخواستیم!
تخس و شوخ بود و این شیطنت‌هایش از جو سنگین بین‌شان می‌کاست، خواهرک دردانه‌اش! از همان بچگی، شیرین بلا بود.
مادرش بلافاصله از جایش برخاست و به سمتش آمد، گرم و صمیمی هم‌دیگر را در آغوش گرفتند.
رها با ذوق و چشمانی به اشک افتاده، به حلقه‌شان پیوست و گفت:
- داداشی مبارکت باشه!
این خبر، نوروزشان بود، میمون و مبارک!

با وسواسی، کت سرمه‌ای اتو کشیده‌اش را بر تن زد. امروز بایستی با روزهای گذشته فرق می‌کرد، این روز را باید خاص به نظر می‌رسید. خاص و جذاب! چون امروز یک روز عادی نبود. شاید باید گفت که این تاریخ، یکی از مهم‌ترین روز جهانی‌اش خواهد بود. روزی که دعوت‌نامه‌ای برای ورود ملکه‌اش به قصر عاشقی‌اش خواهد فرستاد.
جعبه حلقه را با احتیاط برداشت. نگاهی عمیق به او کرد و لبخندی به زیبایی حلقه، پهنای لبانش کرد.
جعبه را داخل جیب مخفی کتش کرد و نگاه آخر را به خود در آینه انداخت. همه چی ردیف بود، فقط ضربان قلبش موزون نبود.

خودش زود آمده یا رامین دیر کرده بود؟ نگاهی کلافه و مضطرب به ساعت مچی‌اش انداخت. پوف! هنوز پنج دقیقه منتظر بود و این‌ چنین بی‌تابی می‌کرد؟
گلویش خشک شده بود و هیجان درونش، لحظه‌ای هم کاسته نمیشد. کاش برای آمدن به سر قرار، این‌ چونین عجول نمی‌بود!
دستش را بالا فرستاد تا حواس گارسون که از مشتری‌هایی سفارش می‌گرفت، پرت او شود.
- بله خانوم؟
- لطفاً یک لیوان آب بیارید.
لحن گارسون، متحیر شنیده شد.
- همین؟!
بی‌تفاوت گفت:
- بله.
با رفتن گارسون، پوفی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.
اگر تا پنج دقیقه دیگر نمی‌رسید، از آن‌جا می‌رفت؛ اما ندایی از درونش پوزخندی به جسارتش زد. لازم باشد، نیم ساعت دیگر را هم علاف میشد.
با آوردن سفارشش، تشکری ریز کرد و سپس لاجرعه آب‌ها را سر کشید.
بلافاصله صدای قدم‌هایی در نزدیکی خودش شنید. آه! بالاخره رسید.
نگاهش را به بالا داد، تا از دیر آمدنش اعتراض کند؛ اما...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #44
پارت چهل و سه

بی‌اختیار از جا پرید. با چشمانی وق زده نگاهش کرد، او... او...
صدای نفس‌هایش کر کننده شده بود. او، این‌جا؟!

نمی‌دانست چرا خودش از دیدنش شوکه شده بود؟ گویا اوست که سوپرایز شده!
جرئت این‌که حتی سلامش دهد را هم نداشت، نگاه کردن به چشمان پاکش، شهامت می‌خواست که او نداشت.
صدای منقطع و مبهوت گیتا که ریز شنیده میشد، نوازش‌گر گوش‌هایش شد.
- اح... سان!
هنوز هم خطاب اسمش از زبان او با نفرت و وحشت ادا میشد. حال چه به خوبی لحن صدایش را تشخیص می‌داد، اینک هیچ‌گونه از وحشت صدایش خوشحال و راضی نبود. بلکه بیش‌تر از خود متنفر شد!

شخصی که در رو به رویش می‌دید را باور نداشت. شقیقه‌هایش شروع به نبض زدن کردند و تاری چشمش دوباره شروع شد.
اکسیژن کمی به او می‌رسید. نفس‌های صدادار و ته حلقی‌اش، توجه افرادی را که نزدیکش بودند، مخصوصاً خود باعث و بانی را متوجهش کرد.
قیافه نحس و وحشتناکش را در پشت شیشه‌ای کدر می‌دید؛ اما می‌توانست، ترس و نگرانی را در چشمانش ببیند؛ ولی او نگرانی؟ او و ترس؟!
ناگهان سر گیجه‌ای به او دست یافت. چشمانش سیاهی رفتند و...

شاخه گل از دستش افتاد، مات و مبهوت به جسم بی‌هوش گیتا نگریست. چه شد؟!
با هول و ولا به سمت گیتا خیز برداشت و با قدم‌های سریع و بلند، خود را به مرد کنار گیتا رساند. مرد غریبه را که نگران و وحشت‌زده چشم بر ملکه‌اش دوخته بود را کنار داد و بالای سر گیتا ایستاد.
چند باری صدایش زد؛ اما...
تف بر شانسش! این روز را که مهم‌ترین تاریخش بود، بایستی این اتفاق می‌افتاد؟ آخر چه شده که ملکه‌اش رنگش شوریده؟!
بی‌توجه به افرادی که گرد میز جمع شده بودند، دستانش را به سمت تن نحیف گیتا دراز کرد. بایستی او را به بیمارستانی در همین حوالی می‌رساند، زیادی رنگش زار بود!
دوباره به احسان تنه زد که احسان همچو پلاستیکی به عقب تلو خورد، هنوز هم ماتگی روی صورتش سر می‌خورد. هم‌چنان سنمیت این مرد را با گیتا نمی‌دانست، نکند مزاحمش شده بود؟ آه! اینک زمان فکر کردن به این جفنگیات نبود، ملکه‌اش رخشان‌تر به نظر می‌آمد!
گیتا را به داخل بخشی منتقل کردند. از پشت شیشه به ملکه عزیزش که قرار بود امروز دل‌دارش شود، نگریست. چه بر سرش آمده؟ هنگامی که با او تلفنی حرف میزد، صدایش که خوب به نظر می‌رسید. پس چه؟!
با غیض و خشم به عقب چرخید. همان مرد، این‌جا هم حضور داشت. با چه رویی آمده؟ اصلاً او که بود که مسبب این حال جانانش بود؟!
با قدم‌های بلندی که گویا قصد پرواز کردن را داشت، به سمت مرد نا آشنا هجوم آورد.
دست بر یقه‌اش شد، غرید.
- تو کی هستی هان؟ (با دستانی که چنگ بر یقه احسان بود، او را وحشیانه و از روی خشم، تکان داد) بگو دیگه مردیکه! کی هستی؟ چی بهش گفتی که حالش رو بد کردی؟
وقتی سکوت و ماتمش را دید، غرشی خفه کرد و با بیزاری، او را به کناری هل داد.
اعصابش آن‌قدر آشفته ملکه‌اش بود که هیچ جوره نمی‌توانست آرام باشد.
دوباره به سمت شیشه رفت. دست روی شیشه گذاشت و فرضاً، صورت گیتا را نوازش کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #45
پارت چهل و چهار

به خاطر فشار مرد جوانی که حسابی خشم گرفته بود، به دیوار کوبیده شد؛ ولی آن‌قدری که گیج و مبهوت بود، هیچ اعتراضی از خود نشان نداد.
لحظه به لحظه دیوارهای بیمارستان به سمتش نزدیک می شدند. فضا برایش تنگ و خفقان‌آور شده بود، تحمل برایش دشوار و سخت شده بود.
با سستی، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و تلو خوران از بخش فاصله گرفت.
قدم‌هایش آرام و گویا دلش رضا نداشت که این‌جا را ترک کند؛ اما حقیقتاً ماندن در این‌جا، نمی‌توانست آرامش کند. بایستی تنها میشد تا با یک نحوی درد سینه‌اش را خاموش می‌کرد.
سوار ماشین شد، با تیکافی ماشین را از جا کند و سریعاً به خیابان اصلی رسید.
پایش تنها روی پدال گاز فشرده میشد. واقعاً چرا آمده بود؟ سزاوارش مرگ بود، مرگ! پس چرا دوباره به زندگی آن دختر برگشت؟ چرا تمامش نمی‌کرد؟ اویی که حتی با دیدنش از هوشیاری افتاد، توقع بخشش و عفو را از او داشت؟
قلبش تیرک زد؛ ولی مگر مهم بود؟ او هیچ ارزشی نداشت، هیچ ارزشی! حتی گور هم او را قبول نخواهد کرد!
چراغانی شهر و غبار چشمانش، دیدش را ناواضح کرده بود.
تیرک قلبش، او را بی‌طاقت کرد. به فرمان ماشین فشار وارد کرد و از ته دل، همچو دیوانگان نعره برآورد.
بی‌درنگ و پی در پی فریاد می‌کشید، بلکه از درد سینه‌اش کاسته شود؛ اما...
چه میشد، اگر امشب آخرین شب زندگانی‌اش می‌بود؟ چه میشد، اگر همین الآن تصادفی صورت می‌گرفت و سر تیر، جان می‌باخت؟ یعنی آن جهنم از این جهنمش سوزان‌تر بود؟ به راستی که دیگر تحمل نفس کشیدن را نداشت!
ضربه‌ای به فرمان ماشین کوباند. قطرات اشک، کاملاً صورتش را خیس کرده بودند.
اگر گیتا او را ببخشد که عضو محالات بود، خودش هرگز از گذشته‌اش، گذشت نخواهد کرد. او یک ملعونِ خدا زده بود، مرگ بر او باد!
با تصمیمی که گرفت، رفته، رفته بر سرعتش افزوده شد. قصد پایان دادن را داشت، امتداد بوق زندگی!
ناگهان با صدای جیغی به خود آمد. به خاطر حضور اشک‌هایش، رو به رویش را کدر می‌دید؛ اما جسمی را در رو به روی مسیرش دید. تنها کاری که کرد، فوراً روی پدال ترمز را فشرد.
صدای جیغ، هم‌چنان شنیده شد که یک‌ باره، ماشین تکان محکمی خورد و به مانعی برخورد. صدای کوبش جسمی به شیشه جلوی ماشین، همه چیز را معلوم کرد.
با ترس و لرز نگاهش را به بالا سر داد. اوه خدای من!
اویی که قصد مرگ خود را داشت، اینک فاجعه دیگری بر زندگی از جریان افتاده‌اش، نازل شد.
جرئت پیاده شدن را نداشت. با جمع شدن مردم، تصمیم بر فرار گرفت؛ اما برای یک بار هم که شده، گوش به حرف وجدانش داد.
از ماشین پیاده شد و به سمت اجتماع خیز برداشت. مردم را با ترس و اضطراب کنار زد و با دیدن شخصی که غرق در خون بود، نفسش لحظه‌ای ایستاد.
دختری جوان حدوداً بیست ساله، خون‌های غلیظی از سرش خارج میشد، گویا وضعش زیادی وخیم بود.
به پچ پچ‌ها و حتی فحاشی‌های مردم نسبت به خودش توجهی نکرد. دیگر اجازه نمی‌داد نادانی‌اش عمر کس دیگری را تباه کند. به سمت دخترک خیز برداشت، گندی را که به بار آورده بود را مسئولش میشد. آخرش مرگ خواهد بود دیگر، همانی که خودش قصدش را کرده بود؛ ولی اشتباهاً، شخص دیگری مبتلایش شده بود. گویا زندگی، همه چی را بر علیه‌اش رقم میزد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #46
پارت چهل و پنج

با سرعت زیادی می‌راند. این‌بار را نه برای مرگ، برای زندگی!
عرض ده دقیقه به بیمارستانی در همان حوالی رسید. در همین مدت، خون بسیاری از آن دختر، صندلی‌اش را رنگین کرده بود.
با فریادهایی که می‌کشید، سعی داشت پرستاران را مطلع کند.
- کمک! یکی بیاد این‌جا.
وزن دختر جوان با این‌که لاغر اندام بود؛ اما قد رشیدی داشت و کمی هم سنگین بود و باعث سرخ شدن چهره‌اش شده بود.
با داد و بی‌داد‌هایی که به راه انداخته بود، خیلی زود چند پرستار به سمتش یورش بردند و طولی نکشید که دختر جوان را به بخش اتاق عمل منتقل کردند.
جلوی در اتاق عمل، مدام رژه می‌رفت. با دستانش چنگی به موهایش زد. پوف! عجب بدبیاری‌ای!
دو ساعت بود که در اتاق عمل سر می‌کردند؛ ولی هیچ کس تا به الآن از آن داخل، بیرون نیامده بود، تا لااقل دل‌نگرانی‌اش را آرام کند.
آ‌ن‌قدر وضع دختر وخیم بود که اصلاً به این‌که خودش کیست، توجهی نکردند و فقط بر این‌که همراه بیمار است، بسنده کردند. خودش مبلغ درمانی را واریز کرد، با این‌که زیادی مبلغش بالا بود؛ ولی شایسته آن‌ دختر نونهال، ناکامی نبود. حتماً او رویاها در سر داشته. کسی که بی‌هدف شب را صبح می‌کرد، خودش بود. پس چرا مرگش دعوت‌نامه نمی‌فرستاد؟!
حدوداً نزدیک نیم ساعت بعد، شخصی از اتاق عمل خارج شد. مردی میان‌سال که صورتی گرد و موهایی کم‌پشت و رو به کچلی داشت. با دیدن آن شخص روپوش‌دار، سریعاً از روی صندلی انتظار بلند شد و به سمت دکتر یورش برد.
- دکتر!
نگاه دکتر آرام و آفتابی بود، گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده.
دکتر لبخندی به دل‌نگرانی مرد رو به رویش زد و گفت:
- عمل سختی بود؛ ولی بیمار، تونست مقابله کنه!
نفسش را به آسودگی بازدم کرد و زیر لب زمزمه کرد.
- خدایا شکرت!
قطرات اشک، تا پشت پلکانش جوشیدند و بالا آمدند؛ اما لااقل نخواست جلوی دکتر، فردی ضعیف جلوه داده شود. هر چند که ذاتاً ضعیف شده بود!
- لطفاً با من بیاید، تا درمورد بیمار باهاتون صحبت کنم.
- بله حتماً.
دکتر سری به نشانه تایید حرفش، تکان داد و دستی به شانه‌اش زد و با فشاری نرم که به او داد، آرامشی از نوع انسان دوستی، به او منتقل شد و جواب این رفتار دکتر را با لبخندی خسته داد.
چندی بعد، سراغ اتاق دکتر را گرفت و به سمتش رفت.
تقه‌ای به در کوبید که صاحب اتاق، اجازه ورود را صادر کرد. به آرامی دستگیره را پایین کشید و داخل اتاق شد، اتاقی گرم با رایحه‌ای خوش‌ مشام!
دکتر با دیدنش، به احترامش از جای بلند شد و با دستش اشاره کرد که بنشیند.
کنار میز کار دکتر، روی صندلی که چرم قهوه‌ای بود، نشست. این صندلی‌ها خاطرات آن جهنم را برایش یادآوری می‌کردند، جهنمی که تنها بخار بود؛ اما الآن در کوره‌ای از آتش دارد، خاکستر می‌شود.
- اول لطف می‌کنید بگید، شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با شنیدن صدای دکتر، از دنیای خیالاتش بیرون پرید.
آب دهانش را قورت داد. اینک چه بگوید؟!
از گفتنش هراس داشت؛ ولی باید می‌گفت. چه دیدی؟ شاید از این راه، به پایان زندگی ننگینش برسد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #47
پارت چهل و شش

زبان روی لب‌های خشکش کشید.
- راستش کسی که با اون خانوم تصادف کرد، من بودم!
نگاهش را به چشمان متحیر و اخم‌های در هم دکتر سر داد.
- اوهوم، پس حتماً می‌دونید که اگر اون خانوم رضایت ندن... .
به میان حرفش پرید و گفت:
- بله می‌دونم، همین‌جا هم منتظر می‌مونم.
- آه! باشه.
- ...
- شما مبلغ درمان رو حساب کردید؟
- بله.
- خانواده بیمار کجا هستن؟ اصلاً از حضور این خانوم، در بیمارستان مطلع‌اند؟
- من نمی‌شناسم‌شون؛ اما وقتی اون خانوم رو به این‌جا آوردم، هیچ تلفن همراه یا آدرسی نبود که بشه از اون طریق خونواده‌اش رو مطلع کرد.
دکتر سری به تایید تکان داد.
- اوهوم، متوجه‌ام.
سرش پایین بود و گوش به تیک تاک ساعت سپرده بود که صدای دکتر، دوباره شنیده شد.
- می‌تونید بیرون منتظر باشید؛ اما اجازه خروج از بیمارستان رو ندارید.
سرش را به تایید تکان داد و در سکوت، از اتاق خارج شد.
به لباس‌هایش نگریست، خونی و کثیف شده بودند. آه! افسوس که اجازه خروج را نداشت و بایستی با همین‌ها سر می‌کرد.

به آرامی لای پلکانش را باز کرد. چند بار پلک زد تا دیدش واضح شود.
رامین با متوجه شدن هوشیاری‌اش، مشتاق صدایش زد.
- گیتا! عزیزم!
آن‌قدر که گیج بود، اصلاً متوجه صفاتی که خطاب میشد نبود؛ اما جاخوردگی چهره رامین، نشان می‌داد که کاملاً بی‌اختیاری، این کلام را به زبان آورده.
اخم‌هایش در هم رفت، هنوز کمی سرش درد می‌کرد.
با صدای بی‌رمق و خش‌داری گفت:
- رامین!
- جانم!
چه میشد؟ بگذار این‌بار، اختیاری حرف دلش را باز گوید.
نگاه عمیقی به رامین انداخت، زیادی نگرانش نمیشد؟ این صفات خطابی، همچین زیادی صمیمی نبود؟
گر گرفته از نگاه و کلام رامین، چشمانش را از سیاه‌چاله‌هایش قرض گرفت و رویش را گرفت.
- چی شده؟ من چرا این‌جام؟
- ...
سرش را به سمتش چرخاند، چرا سکوت کرد؟
- رامین!
قیافه رامین، کلافه و عصبی به نظر می‌آمد.
- یادت نمیاد؟
سوالی و منتظر نگاهش کرد که رامین، هم‌چنان اخمو گفت:
- توی رستوران، نمی‌دونم کدوم بی‌پدری اومد مزاحمت شد که از حال رفتی.
متعجب گفت:
- رستوران؟!
- اوهوم.
گویا که چیزی را کشف کرده باشد، دستش را روی سرش نهاد و گفت:
- آخ! ببخشید، قرارمون رو به‌ هم زدم.
لبخند خسته رامین، او را متوجه ساخت.
- فدای سرت عزیزم! خودت خوب باش، واسه‌ام بسِ.
آب دهانش را قورت داد. اوه خدای من! چرا زیر پوستش را محفل آتش برپا کرده‌اند؟
نیم‌خیز شد و به تاج تخت تکیه زد.
- ساعت چنده؟
رامین نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- هنوز یازده نشده.
- منظورت که یازده شب نیست؟!
- به کل پرتی‌ها!
- وای! بدبخت شدم که.
- چرا؟! اگه مسئله خونوادت هست که... .
- آره، همون‌‌ها هستن، حالا من چی بهشون بگم؟
- می‌خوای من هم باهات بیام؟
ترسیده گفت:
- نه! خودم یک جوری حلش می‌کنم.
زیر لب نالید.
- حتماً خیلی نگرانم شدن!
ناگهان در لا به لای افکار مالیخویی‌اش، تصویری رعب‌آور را به دیده، دید.
شوکه و جا خورده به افق چشم دوخت که نگرانی رامین را به پی کشید.
اینک همه چی را به خاطر آورد.
احسان! احسان! احسان!
با ترس و لرز، منگ و گیج، سرش را به نفی تکان داد.
رامین ترسیده و نگران، صدایش زد؛ ولی او غرق در اتفاق سر شبی بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #48
چهل و هفت

با گریه رو به هاشم گفت:
- هاشم زنگ بزن به پلیس، ای خدا! چه بلایی سر بچه‌ام اومده؟
گوهر با دل‌ نگرانی که خودش داشت، سعی بر آرام کردن مادرش داشت.
- مامان آروم باش، گیتا بهم گفته که قرار داره‌.
- آخه قرارش تا کی باید طول بکشه؟ یکِ شب شد!
هاشم با اخم‌هایی در هم رفته، گفت:
- یعنی باز اون خدا زده، دخترم رو گرفته؟
گوهر با کلافگی گفت:
- عه، بابا! نمی‌بینی حال مامان رو؟ این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ اون یارو توی تیمارستانِ، تیمارستان!
با چرخیدن قفل در، توجه‌شان سمت در سالن جذب شد. با دیدن گیتا که سر پایین و آشفته حال بود، جا خوردند؛ اما دل‌شان آرام گرفت.
هاشم با خشمی که ناشی از نگرانی و ترس برای دخترک زخم خورده‌اش بود، به سمت گیتا یورش برد و دستش را برای سیلی جانانه، بالا برد که جیغ گوهر بالا رفت.
- بابا!
دستش در هوا مشت شد و با غضب به قیافه پژمرده و شوریده حالِ گیتا نگاه کرد.
غرید.
- تا این وقت شب کجا بودی؟

شرمنده، سرش را زیر انداخت. می‌دانست که این خانواده، زیادی رویش حساس شده‌اند. مخصوصاً که او مار گزیده شده بود!
- ببخشید! با دوست‌هام بودم. این‌قدر که گرم بودیم، حواس‌مون پی ساعت نبود.
با دیدن مادرش که برزخی بود و به سمتش می‌آمد، با بغض نگاهش کرد.
- مگه چی کار می‌کردین که این‌قدر گرم بودین؟ اصلاً چرا گوشی‌ات رو جواب نمی‌دادی؟ نمیگی منِ بی‌چاره چی به سرم میاد؟
قطره اشکی از چشمش چکید. با بغضی که ترکیده شده بود، به آغوش تپنده مادرش خزید و گفت:
- ببخشید!
از قلقلک‌هایی که با گوش و گردنت می‌کند، تو می‌خندی و به صدای خوش‌نوای هوهویش گوش فرا می‌دهی.
در کنار ساحل آرام، پاهای بـر×ه×ن×ه‌ات را در خاک‌های نرم فرو می‌بری و چشمانت را می‌بندی.
صدای امواج دل‌ نشین دریا، نوازشت می‌کند و تو غرق در خلسه‌ای شیرین، غوطه‌ور هستی.
دستانت را باز می‌کنی تا با تمام وجودت فریاد زنی:
- زندگی، تو چه زیبایی!
اما هنوز کامت به گفته این کلام، شیرین نشده که ناگهان سونامی، تمامت را غرق می‌کند و تو می مانی و یک جای خالی!
لبخندی تلخ زد و گفت:
- آبجی جون! چیزی‌ام نیست، بی خودی شما رو هم نگران کردم.
- گیتا!
- بله؟
- می‌دونی که هر وقت خواستی، من هستم.
چشمانش را بست و لبخندش را عریض‌تر کرد.
- قربونت برم من!
به آغوش تک خواهر عزیزش فرو رفت، گوهر زیر گوشش زمزمه کرد.
- خیلی دوست دارم!
دستانش را مارپیچ کمرش کرد و او را به خود فشرد.
- من بیش‌تر!
چندی در آغوش یک دیگر بودند، بالاخره گوهر رضایت داد و از اتاقش خارج شد. چون دیر وقت بود، شب را در همان‌جا ماند.
چراغ اتاق را خاموش کرد و روی تخت، به تاج تخت تکیه زد. همیشه از تاریکی و همزادش تنهایی، خوف داشت؛ اما اینک...
چشمانش را بست. با کلافگی دستی به صورتش کشید و سپس با دستانش، صورتش را پوشاند.
بازگشتش را به چه معنا، تعبیر می‌کرد؟ علم پیش‌بینی را نداشت؛ اما می‌توانست حدس بزند که این‌بار، لااقل احسان فرار نکرده. زیرا که به طور حتم به خاطرِ سابقه‌اش، دوبله محافظش بودند.
حتی با فکر کردن به او هم، به هیجان می‌آمد و ضربان قلبش بالا می‌رفت.
چرا به دیدنش آمده بود؟ یعنی باز هم قصد ربوده کردنش را داشت؟ بی‌شک که نه! چرا که او در جمعی شلوغ حضور داشت و برای این‌که او به هدف شومش برسد، باید مثل همان سری اول در خلوت، او را اسیر می‌کرد. پس حتماً از آمدنش قصد و نیت دیگری داشت؛ ولی چه قصدی؟ او تماماً، از او نفرت داشت. هیچ گونه تاب دیدنش را تحمل نمی‌کرد. حیوان بود، حیوان!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #49
پارت چهل و هشت

افکارش در حوالی احسان، پرسه می‌زدند که با صدای پیامک گوشی‌اش، به حال پرت شد.
پیامک را باز کرد، رامین بود.
- سلام، بیداری؟
لبخندی محو زد، چه خوب که او بود!
- آره، خوابم نمی‌بره.
- نگرانت شدم.
- مرسی که به فکرمی؛ ولی خوبم!
- بوی دروغت، دماغم رو سوزوند.
تک‌خندی زد. حتی رامین، لحن پیامک‌هایش را هم تشخیص می‌داد‌.
- گیتا!
کاش میشد مثل خودش (جان) خطابش می‌کرد؛ ولی انگشتانش، واژه‌‌ای بر خلاف میلش را تایپ کردند.
- بله؟
- میشه بگی، اون مرد کی بود؟
خواست جوابی همانند پاسخی که به گوهر داده بود، بدهد؛ اما میانِ راه، منصرف شد. او فرق می‌کرد!
- همونی که زندگی‌ام رو تباه کرد!

با خواندن پیامک، گویا خونی به مغزش نرسید.
عصبی و خشمگین، فوراً شماره‌اش را گرفت. بایستی صدایش را می‌شنید.
صدای متجب گیتا، کمی از طغیان دلش را آرام کرد.
- رامین!
چشمانش را بست و سرش را به تاج مبل تکیه داد.
- جان رامین!
گر تکراری، تکرار شود، دیگر مرور نخواهد بود. عضوی از جریانت می شود!
اینک دیگر از (جان و عزیز) خطاب کردن‌هایش هراسی نداشت؛ اما غافل از این بود که چه بر سر دل مخاطبش می‌آورد!
- اون مردیکه کاریت که نکرد؟ اصلاً چرا اومد پیشت؟ چجوری فهمید تو اون‌جایی؟
گویا تازه موتورش به راه افتاده بود.
صدای آرام گیتا شنیده شد.
- چه می‌دونم بابا! آه! خودم هم از دیدنش شوکه شدم.
فک منقبض کرد، زیر لب غرید.
- کاش همون‌جا، یکی خوابونده بودم ور گوشش!
- چی؟!
- هیچی، بی‌خیال!
- ...
- گیتا!
- بله؟
محتاطانه پرسید.
- مطمئن باشم که خوبی دیگه؟
صدای گیتا، آغشته به لبخندی شنیده شد.
- آره، الآن بهترم! با تو که حرف زدم، آروم شدم.
لبخندی محو زد و نجوا کرد.
- همیشه خوب باش!

چند مامور از اتاق بیرون آمدند. نگاهی متاسف به او انداختند، گویا سوژه‌شان پریده بود. با رفتن مامورها، متعجب شد. مگر الآن نباید دستبندش می‌زدند؟ پس چرا...
گیج و منگ به اتاق در بسته، نگاه کرد. چرا آن دختر، شکایتی از او نکرد؟
تصمیم گرفت با او صحبت کند و دلیل کارش را جویا شود، برای همین به سمت در رفت و تقه‌ای به در کوبید.
صدای ریز و ظریفی، اجازه ورود را به او داد.
داخل اتاق شد و با دیدن سر باندپیچی شده و دست راستی که به گچ گرفته شده بود، شرمنده شد.
دختر جوان با دیدنش، خنثی نگاهش کرد. از دیدن لباس‌های خونی‌اش پی برد که این مرد، او را به این‌جا آورده.
با قدم‌های نامطمئنی به طرفش رفت. قیافه دخترک، زیادی بچه می‌خورد!
در نزدیکی‌اش ایستاد. سعی کرد، نگاهش نکند و با لحنی آرام و گرفته گفت:
- چرا شکایت نکردی؟
- ...
سنگینی نگاهش را حس می‌کرد؛ اما نه نگاهش را تاب او کرد و نه بی خیال سوال‌هایش شد.
- تو خسارت زیادی دیدی.
بالاخره صدایش شنیده شد، خسته و تلخ!
- خواستم ازت شکایت کنم؛ ولی نه به خاطرِ این‌که زدی چلاقم کردی... چرا آوردیم این‌جا؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟
متعجب، سر بالا آورد و نگاهش کرد.
دختر از بهت چشمانش، پوزخندی تلخ زد و رویش را گرفت.
- چرا یک همچین چیزی رو می‌خوای؟ تو هنوز خیلی جوونی!
او هم جوان بود؛ اما...
دختر، خیره به افق، گرفته لب زد.
- یک جوونِ پیر! کسی منتظرم نیست. حتی توی خونه سالمندان هم، برای من جایی نیست.
چه قدر کلامش، هم رنگ زندگی خودش بود!
- پدر و مادرت چی؟
تیله‌های عسلی دختر، روی چشمان سوالی و منتظرش سر خورد.
لبخندی کج که بی‌شباهت به پوزخند نبود، زد و گفت:
- هیچ وقت ندیدم‌شون!
جا خورد، یعنی چه؟! یعنی ممکن است که او هم سرنوشتی به بد اقبالی خودش داشته باشد؟
آه! نه، هیچ کس سیاه بخت‌تر از خودش نبود؛ اما چرا این دختر به تلخی اسپرسوهای نیمه شبی، سخن می‌گفت؟
متوجه نبود که هم‌ چنان خیره به او است، زیرا که دختر تلخ‌خندی زد و گفت:
- چرا نگاه می‌کنی؟ مگه آدم‌های بی‌کس هم تماشایین؟ آه! برو آقا، برو. دیگه لازم نیست به خاطرم این‌جا بمونی.
- ...
- چون خودت زدی، ناقصم کردی، پس بابت مبلغی که پرداخت کردی، مدیونت نیستم. حالا هم راه‌مون جدا شد، به سلامت!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #50
پارت چهل و نه

نگاهش را در تک، تک اجزای صورت گرد دختر، به گردش انداخت.
موهای لخت و حنایی‌اش از زیر روسریِ فرم بیمارستان، به بیرون افشون شده بود.
ابروهای نازک و کمانی، با چشم‌های بادومی و درشت داشت. دماغی قلمی؛ ولی کوچک. لب‌های قلوه‌ای و رنگ پریده، پوست برنزه‌اش از زاری حالش تیره‌تر شده بود.
چه بر سر آدمیان این شهر آمده؟ گویا این‌جا شهر ارواح بود!

نسیم تند، شالش را کج و کوله می‌کرد؛ اما حضور را هم‌ چنان می‌پسندید.
داغی که از بدنه لیوان یک بار مصرف به دستش گرما می‌بخشید، دل نشین بود.
زیر چشمی به رامین نظر کرد. یک دستش داخل جیبش بود و با دست دیگرش داشت، جرعه، جرعه شیر کاکائویش را می‌نوشید.
هزار بار هم بگوید (بودنش خوب است) گویا هرگز نگفته!
لبخندی به این حمایت‌های زیر پوستی‌اش زد. تماماً، متشکر وجودش بود!
- رامین!
نگاه رامین، جوابش شد.
- میگم، اون روز توی رستوران، چی می‌خواستی بهم بگی؟
- حالا وقت هست، بذار حالت بهتر بشه.
- من خوبم! چند بار بگم؟ از اون روز، خیلی وقتِ که گذشته.
نگاه عمیق و داغ رامین، ذوبش کرد.
متعجب و با لحنی آرام، زمزمه کرد.
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟

می‌گفت؟ از قدیم گفته‌اند، در کار خیر، جای هیچ استخاره نیست. پس چرا تعلل می‌کرد؟ آن هم هنگامی که همین دیشب با خانواده‌اش دوباره در مورد تصمیمش بحث کرد و به این نتیجه رسید تا مصمم‌تر، نظرش را بگوید. هر طوری شده، باید او به زیر سایه‌اش می‌آمد. تا حضور شرهایی مثل آن مرد کذایی، آزارش ندهد.
تمام رخ، به سمتش چرخید. لیوان را روی سقف ماشین گذاشت.
چه خوب که همیشه آن حلقه وصال، در کنارش بود. حتی موقع خواب!
- گیتا!
می‌دانست زیادی لحنش جدی، کلامش قاطع است که این‌گونه، گیتا به تحیر افتاده.
- بله؟
آب دهانش را قورت داد، سیبک گلویش بالا و پایین رفت.
- گیتا! من و تو نزدیک به یک ماهی هست که الآن توی رابطه‌ایم، درسته؟
- ...
- هر چند که رابطه‌مون حد و ممنوعه داشت و هیچ کدوم‌مون، فراتر از مرزهای تعیین شده نرفتیم.
صدای مشکوک و لرزان گیتا به گوشش خورد، گویا او هم مضطرب و به هیجان آمده بود.
- خب؟!
زبان روی لب‌های خشکش کشید. حرفش را میزد و تمام! مطمئن بود که گیتا هم، نسبت به او بی‌میل نیست؛ اما نمی‌دانست چرا دل شوره عجیبی، قصد خرد کردنش را داشت.
- همه با تو بودن‌ها، این‌که حضورت رو احساس می‌کردم، همه‌اش چیزی رو بهم برگردوند که موقع خداحافظی باهات، از دستش دادم. من آرامشی رو در کنارت دارم که هیچ جوره نمی‌تونم، کنار بقیه احساسش کنم.
- ...
- گیتا!
- ...
بی‌مقدمه بیان‌ها، سکوتی بی‌انتها داشت!
وسعت تحیرش به پهنای آسمان بود که نگاه شفاف ملکه‌اش، به یک‌ باره غبار گرفت و بارانی شد.
زمزمه متحیرش را شنید.
- رامین!
لبخندی کم‌رنگ زد. می‌خواست تمام شهر، شاهد باشند، پس گفت:
- باهام ازدواج می‌کنی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین