. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #91
پارت نود

مدام خود را سرزنش می‌کرد، نباید این‌گونه، رفتارش بچه‌گانه می‌بود!
داخل اتاق شد و روی صندلی کنار تخت که برای همراه بیمار بود، نشست.
صورت بنفشه کبود شده بود و ورم داشت. سرش را دوباره باند پیچی کرده بودند و گردنبند طبی، مارپیچ گردنش شده بود.
کجایش صدمه خاصی ندیده؟ او که همه‌اش پودر و خاک شیر شده بود!
از دیدن لرزش پلک‌های بنفشه، به هیجان آمد.
کمی به سمتش مایل شد و گفت:
- بنفشه!
تمام بدنش درد می‌کرد، گویی از زیر دستگاه پرس، خارج شده. از شنیدن صدای احسان، گویا به سرش پتک کوبیده‌ باشند، همه چیز را به خاطر آورد.
ناگهان تمام بدنش بوی نفرت را گرفت، بیش‌تر از دست خودش عصبی بود.
به سختی لای چشم‌های پف کرده‌اش را باز کرد، نمی‌توانست تکان بخورد. سنگینی خاصی را بر روی گردنش احساس می‌کرد، حس این‌که کسی قصد خفه کردنش را داشته باشد، با دستانش به گردنش چنگ زده بود را داشت.
آب دهانش را قورت داد و به سختی نگاهش را به سمت احسان چرخاند؛ ولی سرش صاف، رو به سقف بود.
احسان هنگامی که نگاه خیره و سردش را دید، دست پاچه شد و گفت:
- خوبی؟!
پوزخندی زد و نگاهش را از او گرفت، عالی بود!
درد داشت و بایستی برایش مسکن می‌دادند؛ اما از غرورش، حرفی نزد.
صدای گرفته احسان، شنیده شد. سرش پایین بود و با پشیمانی، ادای کلام می‌کرد. هر آن‌چه که در دلش تلنبار شده بود!
- بهت حق میدم من رو نبخشی و از دستم عصبی باشی، جای حرفی باقی نمی‌مونه. من همه چی رو خراب کردم، حتی به حرفی هم که زدم عمل نکردم و روی مردونگی‌ام نموندم!
- ...
- برو بنفشه، من لیاقت خوبی‌های تو رو ندارم!
بی اختیار اخم‌هایش در هم رفتند و چشمانش بسته شد. روی واژه (رفتن) حساس شده بود، انگار آلرژی پیدا کرده.
- من نمی‌تونم خوب بشم، چون خودم نمی‌خوام. اگر هم نمی‌خوام، واسه اینِ که من سزاوار یک زندگی راحت نیستم. شایستگی‌اش رو ندارم!
- ...
- دلم نمی‌خواد زندگی تو رو هم خراب کنم، نمی‌خوام اوقاتی رو که می‌تونی با خوشی سپری‌شون کنی رو واسه‌ات زهر کنم. بنفشه، تو حقت بالاتر از این‌هاست!
بغضش را قورت داد و هم چنان چشم بسته، گوش به حرف‌های احسان سپرده بود. هر چند خلاف میلش بودند!
- می‌دونم بهت قول دادم از تنهایی درت بیارم؛ ولی... ولی نشد! همه چی دست به دست هم داد تا فرو بریزم. من آدم بده داستانم و آدم بدها هیچ وقت اسطوره نمیشن.
- ...
- من‌ رو ببخش، ببخش که... آه!
پوزخند تلخ دوباره‌ای زد. چشمانش را باز کرد و خیره به سقف، لب زد.
- چرا ادامه نمیدی؟ بگو که نامردی کردی، بگو الکی دلت رو خوش کردم، (چشمه اشکش جوشید و بلافاصله در پی خیسی صورتش، روانه گونه‌هایش شدند) بگو بی خودی بهت مژده می‌دادم. بگو، بگو!
- ببخش!
لب‌هایش را محکم به هم چسباند.
- من روی حرفت، آرزوهایی رو بنا کردم. آره، اشتباه بود! هر دو اشتباه کردیم که به وجود هم تکیه زدیم. خیال می‌کردم چون یک جورهایی شبیه هم هستیم، شاید بتونی برام بزرگ‌تر باشی؛ ولی... .
بغضش مانع ادامه حرفش شد و لب‌هایش را به درون دهانش کشید. اشک‌ها از پس پلک‌های بسته‌اش، جویبار می‌شدند.
اندکی هر دو در سکوت گذراندند. احسان با دو دلی و پشیمانی، به او چشم دوخته بود و به خوبی می‌توانست سنگینی نگاه احسان را درک کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #92
پارت نود و یک

- شرمنده‌ام!
- ...
لبخند تلخی هدیه لب‌های احسان شد.
- مطمئنم یک شخص لایق، سایه سرت میشه. من مثل کلاغ، شوم هستم!
- قرار نبود این‌جوری باشی!
- می‌دونم.
- پس چرا نمی‌خوای عوض بشی؟ غصه خوردن تو، اون دختر رو برنمی‌گردونه. فقط خودت رو عذاب میدی!
- من هم همین رو می‌خوام، این‌قدر شکنجه بشم تا مرگ قبولم کنه.
- نکن این کار رو.
- ...
- خوب شو احسان!
- خوب نمیشم.
- لطفاً!
- خیلی دلم می‌خواد مثل همه، یک لبخند واقعی داشته باشم؛ ولی امون به دل موندم. هه! دیگه زندگی برام بی معنی شده. به قول خودت، منِ پیرمرد، دیگه سنی از من گذشته.
- افکارت دارن پیرت می‌کنن.
- خاطراتم هستن.
- بریزشون دور.
- می‌خوام؛ اما نمیشه!
- تلاش کردی؟
- خیلی!
- یک بار دیگه هم تلاش کن.
- نمی‌کشم.
- لطفاً!
- ...
- به خاطر من، به خاطر آبجی کوچیکه‌ات! باشه؟
نگاه خیره احسان، جوابش شد. همینِ! اگه کمی بیش‌تر اصرار می‌کرد، حتماً می‌توانست رامش کند.
- احسان! تو می‌تونی گذشته‌ات رو با کارهای الآنت پاک کنی. اگه به یک نفر ظلم کردی، در عوض، این توانایی رو داری که کمک‌رسون خیلی از بی پناه‌ها باشی. یکی نظیر همین هم جنس‌هامون! یتیم بودی و می‌دونی چه سختِ که نداشته‌هات رو بشماری، می‌تونی قهرمان اون‌ها بشی. هوم؟
- بنفشه!
- لطفاً بیدار شو، خیلی‌ها بهت نیاز دارن!
- هر کی هم نفسم شد، از من رنجید.
- تلافی کن.
- تو من رو می‌بخشی؟
زیادی دل‌خور بود؛ اما هر چه باشد، باید به احسان حق می‌داد.
- از حرف‌های اون روزی که زدم و بهت توهین کردم، از بد دهنی‌هام، من رو بابت همه‌شون می‌بخشی؟
- فراموش‌شون کن.
- بنفشه!
سوالی نگاهش کرد.
- من بهت... بهت نیاز دارم!
لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- هستم، البته اگه تو بیرونم نکنی.
احسان تک‌خند خجول و شرمنده‌ای زد و سرش را زیر انداخت و لب زد.
- شرمند‌ه‌ام!
سرش را بالا آورد و گفت:
- واسه جبران، این‌بار من ازت پرستاری می‌کنم.
لبخندی زد و نگاهش را گرفت. همه‌اش در بیمارستان خلاصه می‌شدند!
ناگهان با فکری که در سرش چشمک زد، زیر چشمی به احسان نگریست. برای ادای کلام، تردید داشت؛ اما باید می‌گفت. بهترین موقعیت بود! باید شانس‌اش را امتحان می‌کرد.
- به یک شرط، تمام بد اخلاقی‌هات رو فراموش می‌کنم.
در انتظار نگاهش، زبان روی لب‌هایش کشید و گفت:
- باید... باید پرونده اون... عام... اون خونه رو ببندی.
- کدوم خونه؟!
لحن صدایش متعجب بود، گویا هنوز متوجه منظورش نشده بود.
- همون گورستون!
نگاهش نمی‌کرد؛ اما می‌توانست به خوبی، اخم‌هایش را احساس کند.
احسان با لحنی که سعی داشت غضبش نمایان نباشد، خشک گفت:
- برم ببینم وضعت چطوره؟
فوراً گفت:
- اگه بی خیال اون خونه نشی، نمی‌تونی به زندگی برگردی. تمومش کن بره، اصلاً بفروشش.
- بنفشه! هر چی گفتی، گفتم چشم؛ اما توی این مورد... .
به صدایش بغض داد و حرفش را از میان، قیچی کرد و گفت:
- اگه گفته بودی چشم که الآن حالِ من این نبود، مثل اسکلت‌ها وایسادم!
- تقصیر خودت بود.
- وای احسان! ببین، باز داری شروع می‌کنی‌ها. همین چند لحظه پیش چی می‌گفتیم؟
- ...
- اگه می‌خوای ناجی باشی، باید اون خونه رو آتیش بزنی. خرابش کن. چه می‌دونم، یک کاری کن که دیگه واسه تو نباشه.
- ...
- احسان!
- اون خونه... .
به میان حرفش پرید و گفت:
- جهنمتِ! یک ویرونه‌ست، خونه نیست که. اون خونه رو با خاطراتش بریز دور.
نگاه دو دل احسان، جوابش شد. با نگاهی قاطع به او خیره شد، این نهایت کاری بود که می‌توانست انجام دهد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #93
پارت نود و دو

- بفروشش.
- نمی‌تونم!
چشم‌هایش را گرد کرد و شاکی، غرید.
- احسان!
- باور کن نمی‌تونم بفروشمش، چون اون‌جا نفرین شده است. هر کس بره اون تو، طلسم میشه!
حرفش شاید حق بود. در آن ویرانه، روح‌هایی از جنس نفرت، آشفته و سرگشته بودند.
- پس واسه همیشه پلمپش کن.
- ...
- انجام میدی دیگه؟
اندکی، نگاه خیره احسان رویش زوم شد. لبخندی خسته زد و گفت:
- خوب داری از شرایطت، سوء استفاده می‌کنی‌ها!
مشتاق گفت:
- پس تمومِ؟!
احسان فقط با نگاهی غمگین و لب‌هایی خندان، نگاهش کرد. شاید باید خود را به او می‌سپرد!
با کمک احسان، روی تخت دراز کشید. خدا را شکر که از شر بیمارستان خلاص شد!
- می‌خوای ناهارت رو بیارم؟
خسته گفت:
- نه، فقط می‌خوام بخوابم. توی این چند روزی که داخل بیمارستان بودم، خواب راحت نداشتم.
- اوهوم. باشه، هر طور راحتی.
به او نظر کرد. واقعاً این مردِ کودک، چه مرد بود! اعتماد به غریبه در این زمانه، خود حماقت محسوب میشد؛ اما احسان نشان داد، هنوز هم می‌شود نهال اعتماد را در زمینه دل، کاشت.
لبخندی زد و لب زد.
- ممنون!
احسان گویا از حرفش جا خورد، متعجب گفت:
- چرا؟!
لبخندش را وسعت داد و جواب داد.
- هیچی، همین‌طوری!
احسان با این‌که مجاب نشده بود؛ اما او هم لبخندی خسته را پاسخش کرد.
زمانه! هستی؟ دیگر بخواب. فریادهایم خاموش شدند، آرام بگیر!

همچو گیاهی که تازه در سیل باران رحمت قرار گرفته، سرزنده شده بود. گویا بالاخره حکمت خدا را دانست!
این‌که ته تمام سختی‌ها و ناله‌هایش، عشقی بی مانند منتظرش بود، او را به وجد می‌آورد. گویی تمام لحظات سخت گذشته، در گونی‌ای خفه شدند و به تاریک‌ترین بخش مغزش دفن شدند.
رامین برایش مرد بودن را توصیف کرد، زندگی کردن را یادش داد. به او فهماند که زیستن، تنها نفس کشیدن نیست!
تقریباً پنج ماهی از عروسی‌شان می‌گذشت و او با تمام وجودش خوشبختی را لمس می‌کرد.
رامین برای او بود و دنیا در مشتانش قرار داشت، زندگی یعنی این!
در تمام شیرینک‌های زندگی، فقط هرگاه که شوک عصبی به او وارد میشد، چشمش به تاری می‌افتاد و یادآور آن گذشته نحس‌اش میشد؛ اما رامین پرده‌ای برای سر پوشی همه تلخی‌هایش شده بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #94
پارت نود و سه

نیم نگاهی به یک‌ دیگر انداختند و دوباره میخ دکتر، شدند.
- خب همون‌طور که عرض کردم، خانوم‌تون باید به دور از هر کنش عصبی باشه. حتی سعی کنید، برای خوش‌حالی یا مناسبت‌ها سوپرایزش نکنید. غافلگیری که به ایشون شوک وارد کنه، باعث میشه، چشم‌شون که گویا آسیب دیده‌ست، اذیت بشه!
رامین با اخم‌های در هم رفته، گفت:
- خب، این عمریِ یا به تدریج خوب میشه؟
- نگران نباشید، من قطره و چند دارو تجویز می‌کنم. منتهی بعد یک ماه استفاده، دوباره باید بیاید تا خانوم چک بشن. البته این اطمینان رو بهتون میدم که اگه زیر نظر پزشک باشین، دوباره سلامتی‌تون رو به دست میارید!
لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- خیلی ممنون دکتر!
- خواهش می‌کنم دخترم!
پس از این‌‌که نسخه را از دکتر گرفتند، از اتاق خارج شدند. بایستی به داروخانه مرکز شهر، می‌رفتند. گویا دارویی‌هایی که برایش تجویز شده بود، کم‌یاب بودند و تنها در داروخانه مرکز شهر، میشد دریافت‌شان کرد.
سوار ماشین شدند و مستقیم به طرف داروخانه حرکت کردند.
اخم‌های رامین، هم چنان در هم پیچیده بود و با حالتی متفکر، رانندگی می‌کرد.
- رامین!
- ...
- رامینم!
- جان!
- کجایی؟ صدات می‌زنم، جواب نمیدی!
- هان! هیچی عزیزم، چیزی نیست.
- مطمئن باشم دیگه؟
رامین لبخندی زد تا سر پوش تمام خشمش برای احسان باشد. همه‌اش گنه او بود که ملکه‌اش این چونین عذاب می‌کشید. تمام شب‌های تار ملکه‌اش را چراغانی می‌کرد، کرم شب تابش میشد!
بحث را عوض کرد و در جوابش گفت:
- بعد داروخونه، حال داری بریم یک دوری بزنیم؟
- در رفتی‌ها؛ ولی خب، باشه. قبول!
لبخند رامین عمق گرفت و با سرعت بیش‌تری به طرف مقصد راند.
به داروخانه که رسیدند، خواست پیاده شود که رامین مانعش شد و هم زمان که داشت پیاده میشد، رو به او گفت:
- من خودم داروهات رو می‌گیرم، تو بشین.
- باشه، پس زودی بیای‌ها!
- چشم!
با چشم، به رفتن رامین نگریست. از همین بیرون هم میشد فهمید که داروخانه زیادی شلوغ است و رامین به این زودی‌ها خلاص نمیشد.
ربعی که گذشت، حوصله‌اش سر رفت و تصمیم گرفت تا بیرون برود و تا زمان آمدن رامین، قدم بزند.
در اطراف ماشین، روی پیاده‌ رویی که برای پارک همان محل بود، در حال و هوای خودش سیر می‌کرد و از هوای آزاد شهر، لذت می‌برد.
- هوش، خوشگلِ!
از شنیدن صدای مردی جوان، اخم‌هایش در هم رفت. لعنتی! حتی در روز روشن هم، آسوده‌شان نمی‌گذاشتند. الوات‌های بی عار!
توجهی به مرد جوان که همچو دمی، به دنبالش کشیده میشد، نکرد.
- بابا یک نظری کن ما رو، اگه نپسندیدی، بیا و اخم تحویل‌مون بده.
- مطمئن باش پسندت نمی‌کنه، پسرِ(...)!
هر دو به طرف رامین چرخیدند. لبخندی زد؛ ولی لبخندش در نطفه خفه شد. رامین بیش از حد عصبی شده بود، طوری که برسرش داد زد!
- برو توی ماشین!
مرد جوان با گستاخی تمام، سینه سپر کرد و گفت:
- تو کیش میشی اون وقت؟
رامین دندان روی هم سابید و غرید.
- نشونت میدم! (نگاهی پرتش کرد) تو که هنوز این‌جایی، گمشو توی ماشین!
دست پاچه شد و سریعاً به طرف ماشین، یورش برد. مطمئن بود یک دعوای حسابی با مرد غریبه می‌کند. برایش هم مهم نبود، زیرا که باعث شده بود، روز خوب‌شان به گند کشیده شود!
بغضش گرفت. رامین نباید جلوی عام و عار، بر سرش هوار می‌کشید؛ اما گویا حق هم داشت، با غیرتش بازی شده بود!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #95
پارت نود و چهار

در ماشین را محکم به هم کوبید و سوار شد. برزخیِ برزخی!
جرئت حرف زدن را نداشت. با این‌که بی تقصیر بود؛ اما دست پاچه شده بود و تپش قلبش تند و محکم، احساس میشد.
مستقیم به طرف خانه رفتند. این هم از روز مثلاً خوب‌شان!
زودتر از رامین پیاده شد تا برود و وارد خانه شود. فقط خدا کند، رامین این موضوع را کش ندهد! تا به این‌جا هم، به اندازه کافی هیجانی شده بود.
وارد خانه شد و شالش را از سرش کند، احساس گرما می‌کرد!
- گیتا کجایی؟
از شنیدن صدای عصبی رامین، اتاق را ترک کرد و وارد سالن شد.
- چی... .
رامین با قدم‌های بلندی، به طرفش خیز برداشت که حرفش برید.
- اون مردیکه کی بود؟ هان!
زمزمه وار لب زد.
- نمی‌دونم باور کن، یک دفعه مزاحمم شد!
- هه! آره خب، همچین آدم‌های بی کاری، فقط مزاحمت رو یاد گرفتن. تو که می‌دونی، چرا از ماشین پیاده شدی؟
بغضش سنگین‌تر شد، طوری که صدایش را گرفته‌تر کرد.
- رامین! چرا داری این‌جوری می‌کنی؟
- جواب من رو بده!
چشمه اشکش جوشید و گفت:
- خب حوصلم سر رفت، خواستم یک کم هوا بخورم!
ناگهان رامین داد زد.
- تو بی خود می‌کنی! مگه نگفتم صبر کن، بعد با هم می‌ریم؟
از فریادش قدمی به عقب، تلو خورد. باور نمی‌کرد که این شخص، رامین باشد!
بغضش صدادار شکست و سریع به طرف اتاق مشترک‌شان دوید.
به در کلید زد و پشت در، چمپاتمه زده نشست و صدای گریه‌اش، گویا تازه رامین را به حال آورد.

با جفت دستانش، کلافه به سرش چنگ زد و پوفی کشید. باز هم شرایط گیتا را از یاد برده بود! خوب است دکتر به او تاکید کرده بود که نباید گیتا عصبی شود، حال...
نادم و پشیمان، به طرف در اتاق‌شان رفت. تقه‌ای به در کوبید؛ ولی فقط صدای گریه گیتا شنیده میشد. لعنت بر خودش، مردک ابله!
دوباره به در کوبید؛ اما باز هم فایده‌ای نداشت. پیشانی‌اش را به در تکیه داد و با چشمانی بسته، گرفته گفت:
- گیتا جان!
- ...
- عزیزم! در رو باز کن.
- ...
- عمرم! در رو باز کن، می‌خوام باهات حرف بزنم.
- ...
- اصلاً غلط کردم، ببخشید. جون رامین در رو باز کن دیگه!
مطمئن بود، این یکی جواب می‌دهد. هر چه باشد، جان خودش را به میان کشیده بود.
پس از چندی، در به آرامی باز شد. از پسش گیتا با صورتی خیس از اشک و چشم‌هایی ستاره باران و نگاهی دل‌خور، نمایان شد.
با شرمندگی و قیافه‌ای در هم رفته، خودش را سرزنش کرد.
- گیتا!
تنها نگاه بغض آلودش، جوابش بود.
- ببخشید. یک دفعه زد به سرم، نفهمیدم چی شد!
قطره اشکی از چشمان گیتا چکید و بلافاصله صدای گرفته خودش، چکه گوش‌هایش شد.
- من که بهت گفتم، اون مزاحمم شده!
- می‌دونم عزیزم، می‌دونم. ببخشید!
- چرا سر من داد می‌زنی؟ خب من نمی‌دونستم تو کی قرارِ بیای بیرون؟
- بیا فراموشش کنیم، هوم؟
- رامین داد نزن، دیگه داد نزن. من می‌ترسم!
- من بی جا بکنم بخوام دوباره صدام رو واسه ملکه‌ام بالا ببرم! این‌بار رو هم، می‌بخشی من رو؟
نگاه مظلوم و دل‌گیر گیتا، طاقتش را طاق کرد. بایستی او را با خود یکی می‌کرد، آن‌قدر که محو شود! پس به سمتش خیز برداشت و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #96
پارت نود و پنج

سینی را برداشت و به سمت سالن رفت.
- خب، می‌گفتی؟
ماهک گفت:
- چی بگم دیگه؟ کچلم کردن!
روی مبل، رو به روی ماهک نشست و سینی را که حاوی دو لیوان شربت و کیک خانگی بود، روی میز گذاشت.
لبخندی زد و گفت:
- خب بهشون حق بده. همه خواهر و برادرهات از قفس پریدن، تو هنوز، بالش زیر سرشونی!
- خب مگه چیه؟ شخص خاصم پیدا نشده‌.
پوزخندی زد و در جوابش گفت:
- لابد آدرس خونه‌ات رو گم کرده و الا حتماً تا به حال اومده بود.
- مسخره می‌کنی؟
- آخه دیوونه! تو باید با یکی‌شون حرف بزنی تا دلت نرم بشه. نکنه منتظر عشق در یک نگاهی؟ خانوم حتی اجازه نزدیکی بهشون رو نمیده، بعد میگه، کیس خاص برام نیست. خب شاید یکی‌شون، همونی بود که تو می‌خوای!
- چی بگم؟
- لازم نیست چیزی بگی، به جاش، عقلت رو به کار بنداز!
تا ساعتی، ماهک در کنارش ماند و با هم از تفرق تا تعهد حرف زدند. در این میان، حرفی در دلش بپر، بپر می‌کرد؛ اما نمی‌خواست به زبان بیاوردش. زیرا مطمئن بود، ماهک حقیقت را فاش نمی‌کند. پس بایستی خودش پیگیر میشد تا جوابش را به دست آورد!
پس از رفتن ماهک، مشغول نظافت خانه شد؛ ولی هم چنان فکرش مشغول بود. امشب باید با رامین درموردش حرف میزد. او مشاور خوبی برایش بود!
از شنیدن صدای چرخش قفل در سالن، متوجه آمدن رامین شد.
دست‌کش‌های مخصوص ظرف شویی را از دستش بیرون کرد و به سالن رفت.
لبخندی، نقش صورتش کرد و به استقبال همسر جانش رفت. حتماً یک چایی داغ، خستگی‌اش را بدر می‌کرد!
- سلام!
- سلام خانومم!
- امروز چطور بود؟
هم زمان، مشغول در آوردن کت رامین شد. هر روز همین کار را می‌کرد، با عشق و جنون!
- بد نبود.
- اوهوم. تا تو بری یک آبی به خودت بزنی، من هم شام رو آماده می‌کنم.
- ذاتاً هم، خیلی گشنمه!
لبخندی جوابش کرد و مسکوت، نظاره رفتن رامین به طرف دست شویی شد.
سر میز ناهار، دل، دل می‌کرد که بگوید یا نه؛ اما از آن‌جا که بی طاقت شده بود و این موضوع، ماه‌ها بود که فکرش را درگیر خودش داشت، دیگر نتوانست تحمل کند و گفت:
- رامین!
- جانم!
- ...
رامین با نگاهی مشکف، گفت:
- گیتا!
لبش رو جوید که باعث شک بیش‌تر رامین شد.
- چیزی شده؟
با قیافه‌ای آویزان، نالید.
- آره، دیگه دارم دیوونه میشم.
اخم‌های رامین، در هم رفت و گفت:
- چی شده؟
- هر بار که از ماهک پرسیدم، جواب سر بالایی بهم داد. حس می‌کنم، نمی‌خواد بهم بگه که شبنم کجاست؟ مطمئناً شبنم تا الآن فهمیده که من برگشتم، چند سالِ که گذشته؛ اما خبری ازش نیست!
- خب، الآن می‌خوای چی کار کنی؟
تیز در چشمانش نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام خودم برم دنبالش، ببینم چی شده که رفیقی که همه‌اش دم از آبجی بودن و فلان میزد، حالا ردم رو هم نمی‌زنه!
رامین لب‌هایش را به دهانش کشید و متفکر نگاهش کرد. پس از چندی، صدای آرامش شنیده شد.
- شاید شرمنده‌ست!
پوزخندی زد و گفت:
- واسه همینِ که نمیاد؟
- ببین گیتا، تو خودت خوب می‌دونی که چرا شبنم نمی‌خواد تو رو ببینه.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #97
پارت نود و شش

روی صندلی جا به جا شد و معترض گفت:
- چرا؟ مگه اون اتفاقات، تقصیر اون بود؟ همه‌اش احسان لعنتی... .
به میان حرفش پرید و عصبی گفت:
- اسمش رو نیار!
زبان به دهان گرفت. بعد کمی مکث، آرام‌تر گفت:
- اون که مقصر نیست، چرا باید شرمنده باشه؟
- شاید تو این‌طوری فکر کنی؛ اما اون مطمئناً خودش رو گناه‌کار می‌دونه، چون به خاطرِ اون، تو به اون منجلاب افتادی! شاید واسه این‌که احساس گناه می‌کنه، نمی‌خواد باهات رو به رو بشه.
با تاسف گفت:
- خاک توی سرش! راجع به من، این‌طوری فکر کرده واقعاً؟
رامین تک‌خندی زد و گفت:
- من فقط دارم نظر خودم رو میگم. شاید اون، دلیل موجه‌تری برای کناره‌گیری‌اش داره.
بی حوصله گفت:
- نچ، همونیِ که تو فکرش رو می‌کنی. شبنم خیلی دختر خود جوشی بود و حتماً توی این مدت، خیلی وجدانش اذیت بوده!
- عام... گیتا!
- هوم؟
- می‌خوای بری دنبالش؟
ملتمس گفت:
- کمکم می‌کنی؟
لبخند رامین، آسوده‌اش کرد. مرد بی نظیرش!

به درب خانه‌ای که خاکستری رنگ بود، نگاه کرد. عجب تجملاتی!
خوشحال بود که شبنم با کیس خوبی ازدواج کرده. فکرش را نمی‌کرد که محمد، همچین زندگی را برایش رقم زند.
رامین بعد پارک کردن ماشین، پیاده شد و در پهلویش جای گرفت.
دستی به کمر شلوارش کشید و نیم نگاهی به عظمت خانه انداخت و سپس رو به او گفت:
- نمی‌خوای در بزنی؟
با دو دلی، نگاهش کرد.
- مضطربم!
- چرا عزیزم؟
اخم کرد و گفت:
- چون می‌خوام سرش رو از تنش جدا کنم، فقط کافیه ببینمش!
رامین لبخندی زد و با دستش که در پشت کمرش قرار داد، او را به جلو هدایت کرد و گفت:
- حالا بیا زنگ رو بزن.
آب دهانش را قورت داد. دستش را بالا برد تا زنگ در را بفشارد؛ ولی مکث کرد. نگاهی به رامین انداخت که رامین چشم‌هایش را به آرامی باز و بسته کرد. کافی بود، انرژی‌اش را گرفت!
نفس عمیقی کشید و زنگ در را به صدا در آورد. از آن‌جا که زنگ در، تصویری نبود، خیالش آسوده بود. گویا قصد داشت، سوپرایزش کند. چون اصلاً به ماهک هم خبری نداد، با او هم حساب‌ها داشت. فعلاً بایستی به این رفیق بی معرفت، رسیدگی می‌کرد!
- بله؟
صدا، صدای خودش بود. با همان ظرافت!
به رامین نگاه کرد تا او جواب شبنم را بدهد. هیچ جوره، صدای خودش بالا نمی‌آمد. هیجان داشت!
- میشه لطفاً در رو باز کنید؟
- شما؟
رامین، سوالی نگاهش کرد که سریع به آرامی گفت:
- بگو رفیق محمدی.
سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- رفیق محمد هستم، هستش؟
- کدوم رفیقش؟
رامین با چشم‌هایی گرد، کلافه نگاهش کرد. خنده‌اش گرفته بود. بایستی می‌گفت شبنم، زیادی سمج هم بود!
- لطفاً در رو باز کنید، یک کار کوچیک دارم باهاتون.
شبنم گویا کاملاً مجاب نشده باشد، پس از مکثی، نا مطمئن گفت:
- باشه، صبر کنید.
صدای گذاشتن چیزی شنیده شد که گویی تماس‌شان قطع شد.
رامین پوفی کشید و گفت:
- بی چاره محمد!
تک‌خندی مضطرب زد و با هیجان، به در چشم دوخت.
از گرمایی که به دستش نازل شد، لبخندی آرامش‌بخش زد و خودش هم، پنجه در پنجه‌های رامین فشرد.
صدای قدم‌هایی از پشت در شنیده شد، آب دهانش را قورت داد.
همین که در باز شد، قیافه خانمانه شبنم، به نما کشیده شد.
با بهت و حیرت، نگاهش می‌کرد. نیم‌نگاهی به رامین انداخت و دوباره میخ او شد. باور نداشت، شخص رو به رویش، انگار توهم بود!
- سلام نا رفیق!
شبنم با دهانی نیمه باز و چشمانی گشاد شده، چند باری پلکش پرید. خیلی زود، چشمه اشکش جوشید و با ناباوری لب زد.
- گی... گیتا!
با رفتن سیاهی چشم شبنم، فوری به طرفش خیز برداشت و مانع افتادنش شد.
رفیق بی چاره‌اش، گویا شوک زیادی به او وارد شده بود!



 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #98
پارت نود و هفت

لیوان آب قند را از رامین گرفت. با قاشق کوچک، شروع به هم زدن محتوای لیوان کرد. شبنم نیمه هوشیار بود و ریز، ناله می‌کرد.
لیوان را نزدیک لب‌های شبنم گرفت و با نگرانی گفت:
- شبنم، خواهری! بخورش. شبنم!
چشم‌های شبنم به آرامی باز شدند. خیلی زود بغضش ترکید و همان‌طور که به پشتی مبل لم داده بود، لب زد.
- باورم نمیشه، تو... این‌جا؟!
صدای گریه بچه‌ای، توجه همه را جلب خودش کرد.
گیتا: بیا، ببین. بچه‌ات هم بیدار شد! این آب قند رو بخور، بیش‌تر از این، بچه رو نترسون.
شبنم، صاف نشست و سرش را زیر انداخت.
- من کوفت بخورم!
نیم نگاهی به رامین که کنار پسر بچه سه ساله‌ای رفته بود، انداخت. دوباره به شبنم چشم دوخت و لبخندی زد.
- شبنم!
شبنم، بلند زیر گریه زد و به طور ناگهانی به آغوشش پرید.
- من رو ببخش گیتا، همه‌اش تقصیر من بود! باور کن، شب و روز نداشتم. روی دیدنت رو ندارم، شرمند... .
- هیش! دیگه تموم شد، اومدم تا دوباره صدای خنده‌هامون بره بالا.
از شبنم جدا شد و چشم در چشم او گفت:
- باید تمام این سال‌ها رو جبران کنی‌ها!
شبنم با شرمندگی، لبخندی زد و گفت:
- قول میدم این‌قدر بچسبم بهت تا خودت بگی، غلط کردم!
او هم در جوابش لبخندی گشاد، تحویلش داد.
رامین از دیدن لبخند روی گیتا، نگاه مهربانی حواله‌اش کرد. سپیده، نم نمک داشت طلوع می‌کرد!
- میگم، امروز واسه ناهار، مهمون من باشین.
رامین: خیلی ممنون! مزاحم‌تون نمی‌شیم.
گیتا: آره عزیزم! ان‌شاءالله باشه واسه یک وقت دیگه.
شبنم اخمی شیرین کرد و گفت:
- واقعاً فکر مسخره‌ای کردی اگه خیال کردی می‌ذارم بری، هنوز به ماهک هم گفتم بیاد این‌جا.
با بهت گفت:
- چی؟! کی خبر دادی آخه؟
شبنم تک‌خندی زد و گفت:
- مثل این‌که خبر رسانی‌ام رو از یاد بردی‌ها!
گیتا بلند زیر خنده زد و این یعنی تمام خستگی‌هایی که یک باره فروختی‌شان! یعنی زمزمه زندگی، یعنی فریاد خوشبختی. آری، این است زندگی!

گویند درد، عادت شود. گویند خاطرات، کهنه شوند؛ اما از یادها نروند. گویند سکوت، بهترین نقاب باشد، تا رسوایت نکند!
شرایط احسان، ظاهراً بهتر شده بود؛ ولی هم چنان تکیده به نظر می‌آمد. لبخندهایش دروغین، طعم غم را داشت. گویا از تظاهر کردن هم خسته شده بود!
حدسش را میزد که همه چی را به درون خودش می‌کشد، شاید تلاش می‌کرد خوب شود؛ اما آن احساس وجدان، رهایش نمی‌کرد!
نمی‌دانست برای خوب شدن احسان، دیگر چه کار کند؟ چه برنامه‌ای بریزد؟ تا میشد، سعی می‌کرد یکه‌اش نگذارد؛ ولی...
نگاهش خالی از هر احساسی، رفتارش خنثی و کلامش سرد بود!
به او عادت کرده بود. گویا واقعاً احساس می‌کرد، برادرش است. همچنین به گچ‌های مزاحمی که مدت‌شان تجدید شده بود هم، خو گرفته بود.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #99
پارت نود و هشت

به آرامی پایش را روی زمین گذاشت. انگشتان پایش را تکان داد، هیچ چیز پاهای آزاد خودش نمیشد!
چه قدر دل‌تنگ پای گچ گرفته‌اش شده بود! دستی را که در اسارت بند و پیچ بود و اینک رها و سبک شده بود، به آرامی و محتاطانه، تکان داد و دورانی چرخاندش.
لبخندی زد و در حضور دکتر، رو به احسان گفت:
- حس می‌کنم الآنِ که پرواز کنم، این‌قدر که سبک شدم!
دکتر و احسان لبخندی حواله‌اش کردند و او با دست و پایی که چند ماه در اسارت بود، سرگرم بود.
- میری شرکتت؟
- آره، باید حسابی بهش برسم. خیلی به هم ریخته!
- باشه، پس من رفتم. خداحافظ!
احسان در جوابش سرش را تکان داد. از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفت. برنامه‌ها برای این قصر به خواب رفته، داشت!
در این مدت به خاطرِ شرایطش نمی‌توانست به خانه رسیدگی کند؛ ولی اینک با تصمیمی که از هفته پیش گرفته بود، قصد دگرگونی را داشت. باید عطر طراوت را پخش هوا می‌کرد!
لبخندزنان وارد خانه شد. اینک که دقت می‌کرد، متوجه بود که چه قدر کثیف و به هم ریخته‌ است. واقعاً آن‌ها چگونه در این خانه، دوام آورده بودند؟!
پوفی کشید و با صدای بلندی گفت:
- سلام خونه، ببین باهات چی کار کنم!
اولین کاری که کرد، به طرف اتاقش رفت. اول بایستی از شر لباس‌های نه چندان راحتش خلاص میشد.
گردگیری کلی خانه، مدتی در حدود دو ساعت زمان برد. خسته بود و کمرش به درد آمده بود؛ اما شور و شوقی که برای تحول خانه داشت، مانع استراحتش میشد. هر چند بایستی امروز را استراحت می‌کرد؛ اما او بنفشه بود دیگر!
مشتی به کمرش کوبید تا دردش را تسکین دهد. حال، وقت گرفتن سفارشات بود.
با تماس گرفتن از مرکز خرید، پس از دقایقی سفارشاتش را آوردند. از کسی که سفارشات را آورده بود، درخواست کرد، در عوض مزد بیش‌تری به خانه آید و در نصب پرده‌ها کمکش کند.
تمام پرده‌های تیره رنگی که خاموشی را فضای خانه می‌کرد، به دور ریخت و در عوض، پرده‌های نازک و یاسی رنگی را که طرحی ساده؛ اما شیکی داشت، نمای خانه کرد. این‌گونه، نور بیش‌تری به داخل می‌تابید و روشنایی را نوید می‌داد.
حتی در چیدمان اتاق احسان هم دخالت کرد. اتاقش را خلوت‌تر و وسایلی را که می‌دانست کاربردی برای احسان ندارند، در انباری تلنبار کرد. پرده بادمجانی و ضخیمش را با پرده‌ای ظریف و نازک و روشن رنگ، جا به جا کرد و اجازه داد پنجره بزرگ اتاق، حیاط پر دار و درخت را به نمایش بگذارد.
پس از گذشت ساعتی، دست مزد مرد جوان را داد و با لذت به سر تا سر خانه نظر کرد.
حال مانده بود، شامی توپ، سر هم کند و منتظر آمدن احسان باشد. زنانگی را به او نشان می‌داد، در عجب بود که چرا نظر احسان، خیلی برایش مهم بود و این‌چونین شور و شعف داشت!

خسته بود و فقط یک خواب مشت، می‌توانست آسوده‌اش کند. در نبود چند سال و معلق ماندن شرکت، کارهای زیادی عقب مانده بود و او تازه داشت زندگی‌اش را سامان می‌داد.
به در سالن کلید زد و وارد شد. مشغول بیرون آوردن کفش‌هایش بود که عطر گرم و خوشایند غذا، باعث بسته شدن چشمانش شد. چه خوب است که کسی منتظرت باشد!
لبخندی محو زد و وارد سالن شد که با بنفشه، چشم در چشم شد.
- سلام آقا، خدا قوت!
چه پرانرژی! هم اینک، تمام خستگی‌اش دود هوا شد.
به آرامی گفت:
- سلام، ممنون!
به طرف پله‌ها قدم زد که صدای مشتاق بنفشه، مانعش شد.
- احسان!
سوالی به طرفش چرخید.
- به نظرت خونه تغییری نکرده؟
ابروهایش را به بالا انداخت، اینک بیش‌تر به خانه توجه کرد. از دیدن دکور زیبا با پرده‌های جدید جا خورد.
راستیتش همه چی خوب بود؛ اما به دلش ننشست. گویا نمی‌خواست خانه از تاریکی‌اش رها شود؛ اما هنگامی که برق شوق چشمان بنفشه را دید، تصمیم گرفت، ضد حال نباشد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #100
پارت نود و نه

سعی کرد لب‌هایش را کج و کوله کند تا لبخندی، ایفا شود.
- خوبِ!
همین و تمام!
سریع عقب گرد و خود را به طبقه بالا رساند.

هاج و واج به جای خالی احسان نگاه کرد. یعنی چی؟ او این همه ع×ر×ق ریخت، فقط برای یک (خوب) شنیدن؟!
به طرف پله‌ها رفت، باید با او حرف میزد. همین که وارد اتاقش شد با دیدن اخم‌های در هم احسان، متوجه شد که این دکور، چندان باب میلش نیست.
احسان که سنگینی نگاهش را حس کرده بود، اخمو به طرفش چرخید.
- بنفشه! تو وارد اتاقم شدی؟
- خب راستش، حالا که داشتم کل خونه رو تمیز می‌کردم، خواستم یک دستی هم به اتاقت بزنم.
- تو که می‌دونی من اصلاً خوشم نمیاد کسی وارد اتاقم بشه.
- عه! چرا این‌جوری می‌کنی؟ بابا! همه‌اش آت و آشغال بود، باور کن. ببین اتاقت چه بزرگ‌تر شده! بی چاره یک نفس راحت کشید.

هم چنان عبوس و اخمو نگاهش می‌کرد؛ ولی دروغ چرا؟ آن ته ته‌های دلش حسی خوشایند، تکان می‌خورد. گویا این تغییر را دوست داشت!
چیزی به رویش نیاورد و با لحنی خشک، گفت:
- باشه. برو بیرون، می‌خوام لباس‌هام رو عوض کنم.
بنفشه با لحنی دل‌خور، گفت:
- بی احساس!
- بی احساس نیستم، فقط توقع نداشتم بدون هماهنگی با من، این‌کارها رو انجام بدی. در ضمن، تو باید استراحت می‌کردی.
- حالا اگه یک تشکر خشک و خالی هم می‌کردی، به جایی بر نمی‌خورد. تازه‌اش هم، من می‌خواستم غافلگیرت کنم مثلاً!
لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- الآن ناراحتی از دستم؟
بنفشه دست به سینه به چهارچوب در تکیه زد و با اخم، نگاه از او گرفت.
- باشه، ببخشید! سوپرایز که شدم؛ ولی... .
بنفشه، صاف ایستاد و غر زد.
- یعنی همه‌اش ضد حال، ایش! زودی بیا پایین. اگه باز گیر نمیدی، شامت رو بخور.
پشت چشمی نازک کرد و ترکش کرد. آهی کشید و دستی به موهایش زد، باز هم خراب کرد!
تصمیم گرفت برای شام، جبران کند. فوراً به خودش سامان داد و به آشپزخانه رفت، بنفشه در حال چیدن میز بود.
کمکش کرد و عرض چند لحظه، هر دو‌ی‌شان در پشت میز و رو به روی هم دیگر نشستند.
اخم‌های بنفشه، هم چنان در آغوش هم بود و نگاهش نمی‌کرد.
لبش را با زبان خیس کرد و گفت:
- اوم، عطر خوبی داره! تا مزه‌اش چطوری باشه؟
زیر چشمی به بنفشه نگاه کرد؛ ولی هم چنان از توجه‌اش برخوردار نبود.
اولین لقمه غذا را به دهان کشید. مثل همیشه خوش‌مزه بود، دست پخت خوبی داشت!
- عالیه!
نگاه دوباره‌اش را که به بنفشه انداخت، ساکت به او چشم دوخت. می‌دانست برای این حرف‌ها، دیگر دیر شده است که نگاه چپ چپ بنفشه، نصیبش شده.
شرمنده، سرش را زیر انداخت و لبخندش را خورد. چه می‌کرد؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین