. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #71
پارت هفتاد

- احسان!
ناگهان با صدای بلند احسان که کم از نعره نداشت، جا خورد و تکان محسوسی خورد.
- به من نگو احسان، من یک وحشی‌ام، یک روانی! خدا من رو مرگ بده (شروع به خود زنی کرد و به سینه‌اش می‌کوبید) چرا زنده‌ام؟ چرا؟! (صدایش رفته، رفته به خاموشی گرایید) من اون رو کشتم، من قاتلم! خدا جونم رو بگیر، بَسمِه! این جهنم، واسه‌ام بسه!
چانه‌اش لرزید و اشکش در آمد. نازک نارنجی نبود؛ ولی حال احسان، زیادی ترحم برانگیز بود!
اشک‌های احسان از روی نوک دماغش به پشت دست‌های بزرگش که به زمین تکیه زده شده بود، می‌چکید و رنگش رو به سرخی میزد.
سکوت را پیشه کرد. زیرا هیچ کلامی، مسکنش نمیشد و بهتر بود، فقط در کنارش باشد؛ اما با بلند شدن احسان، آن هم با نا توانی و بی‌ حالی، متوجه شد که نیاز به تنهایی دارد.
همان‌طور نشسته به تلو خوردن‌های احسان چشم دوخت.
آهی متاسف کشید و سرش را زیر انداخت.

سرش گیج می‌رفت و درد سرش همچو مشت‌هایی، تیرک به جانش هدیه می‌داد.
با تکیه به نرده‌ها از پله‌ها بالا رفت. قدم‌هایش سست و کشان، کشان راه می‌رفت. هنگامی که به بالای پله‌ها رسید، ناگهان چشمانش سیاهی رفتند و به عقب مایل شد که سریعاً خود را به نرده‌ها آویزان کرد. اخم‌هایش در هم بود و چشمانش به سختی باز بودند.
یک پله برگشته شده را دوباره بالا رفت و خود را به اتاقش رساند. سرد و تاریک!
بدون این‌که حتی کفش‌هایش را بیرون بیاورد، خود را روی تخت پرت کرد. نفسش تنگ و باز میشد، گویی در حال جان دادن بود!
طولی نکشید که گرده‌های خواب، روی پلک‌های نیمه بازش، باران شدند و به خوابی کبود و سیاه‌تر از واقعیت، کشیده شد.

مضطرب و نگران به طبقه بالا نگریست. نزدیک به دو روزی میشد که احسان از اتاقش بیرون نمی‌آمد و اینک که حدود یازده شب شده بود، موری بر دلش لی لی میزد.
نگاه کلافه‌اش را به آشپزخانه چرخاند، بایستی امشب را به او شام می‌داد. مطمئناً الآن حالش زیادی وخیم بود؛ اما چگونه به بالا می‌رفت؟
پوفی کش‌دار کشید و از روی مبل بلند شد. خود را به آشپزخانه رساند و از قیمه‌های ظهر که باقی مانده بود، شامی را برایش فراهم کرد.
با دست سالمش سینی غذا را برداشت و لنگ زنان به سمت پله‌ها رفت. با بی‌چارگی به مسیر طولانی پله‌ها نگاه کرد، حتماً پایش با پیمودن این سر بالایی، بی‌قرارش می‌کرد؛ ولی چاره چه بود؟
اولین قدم را که برداشت، پایش درد گرفت و تعادلش به هم ریخت؛ اما فوراً صاف ایستاد.
- هوف، بگم چی کار نشی احسان!
بدنه‌اش را به نرده‌ها تکیه داد و با زاری، خود را به طبقه بالا رساند؛ اما گز گز پایش نا آرامش می‌کرد.
به نفس نفس افتاده بود. نگاهی مبهم به راه روی عریض اتاق‌ها انداخت، چه قصر با شکوهی؛ ولی افسوس که شاهش مجسمه‌ای بیش نبود!
نمی‌دانست کدام یک از اتاق‌ها برای احسان است؛ اما شانسی، به طرف یک کدام‌شان لنگ زد.
اتاق اولی خالی بود و بوی خاک می‌داد. در اتاق را بست و به سمت اتاق کناری‌اش رفت که با باز کردنش، تاریکی او را بلعید.
با استشمام عطر احسان، حدس زد که اتاق احسان این یکی باشد.
پای سالمش به درد آمده بود، زیرا که تمام وزنش روی آن بود.
دستش را روی دیوار کشید تا پریز برق را پیدا کند، خیلی خسته شده بود!
بالاخره بعد چند دقیقه، توانست پریز برق را در یک قدمی‌اش پیدا کند. کلید را زد و نور چراغ‌، ناگهان چشمش را زد و با اخم، چشمانش را بست.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #72
پارت هفتاد و یک

به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد. از دیدن جسم بی جان و به ع×ر×ق نشسته احسان، شوکه شد.
با تمام توانی که داشت، سعی کرد به حرکتش سرعت دهد و به طرف احسان، لنگ زد. فوراً سینی را روی عسلی گذاشت که از عجله کارش محتوای داخل سینی جا به جا شدند و سر و صدای‌شان اعصابش را خط خطی کرد.
احسان ریز ریز ناله می‌کرد، گویا داشت هذیان می‌گفت. روی پیشانی‌اش قطرات ع×ر×ق در حال سرسره بازی بودند و سینه‌اش تند، تند بالا و پایین میشد.
با وحشت، دستش را به سمت بازوهای عضله‌ای‌اش دراز کرد و گفت:
- احسان!
اما هر چه تکانش داد و صدایش زد، احسان، تنها ناله می‌کرد. گویی در قعر کابوسی شناور بود!
- احسان خواهش می‌کنم پاشو، احسان!
گرمش شده بود و هوای اتاق، زیادی خفه و بسته بود! بایستی پنجره را باز می‌کرد تا هوا رد و بدل شود.
با کشیدن پرده‌ها و باز کردن پنجره‌ها، نسیم خنکی به سلول‌های مرده، حیات بخشید. دوباره به طرف احسان رفت. از خیسی بالش و لباس‌هایی که دو روز پیش بر تنش بود، کفش‌هایی که هم‌چنان داخل پایش بودند، مشخص بود که احسان در این مدت، بی‌هوشی را سپری می‌کرده!
لعنت بر خودش! مثلاً یک هم‌ خانه بود؟
لبش را گاز گرفت. نمی‌دانست با حالی که خودش دارد، چگونه امداد رسان شود؟
اول به سراغ کفش‌هایش رفت و آن‌ها را به آرامی بیرون کرد. به احسان سیلی کوفت، داغِ داغ بود، گویی داشت در تب فراق می‌سوخت!
- احسان! احسان! خواهش می‌کنم پاشو، چشم‌هات رو باز کن. داریم می‌ترسونیم‌ها، احسان!
(هوم، هوم)ی از احسان خارج شد، انگار داشت صدایش را می‌شنید.
مشتاق و با هیجان گفت:
- چشم‌هات رو باز کن، احسان صدام رو می‌شنوی؟ احسان!
لای پلک‌های احسان، خیلی خمار و آرام باز شد. نگاهش تب دار و سرخ بود!
لب‌های خشکش را خواست باز کند؛ ولی همچو چسبی به یک دیگر چسبیده بودند. سریعاً لیوان آبی فراهم کرد و کمکش کرد تا سرش را بالا بگیرد.
- این آب رو بخور... آخه با خودت چی کار کردی؟
چند جرعه‌ای را نوشید؛ ولی باقی‌اش از کناره‌های لب‌هایش روی یقه‌اش ریختند، هیچ توانی نداشت.
لیوان را که هنوز نیمی از آن، پر آب بود، روی عسلی گذاشت و روی تخت نشست. دیگر ایستادن خارج از ظرفیتش بود، جای جای بدنش درد می‌کرد.
احسان، بی رمق نگاهش کرد.
- خوبی؟
- ...
- احسان خواهش می‌کنم حرف بزن! از کی این‌طوری؟ خدا لعنتم کنه! مثلاً خواستم حواسم بهت باشه.
- گی... تا!
- چی؟
- گی... ت... ا!
صدایش زیادی زمزمه‌وار بود، سرش را کمی به سمتش خم کرد تا بهتر بشنود.
- حلالم... کن.
خود را کنار داد و متعجب نگاهش کرد. چه داشت می‌گفت؟ نکند هنوز هم بی هوش است؟ داشت هذیان می‌گفت؟
- احسان ببین من رو، احسان! بابا یک چیزی بگو، دقم دادی!
- گیتا!
با بغض گفت:
- من بنفشه‌ام! ببین من رو، احسان (هق) آخه چی شدی؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #73
پارت هفتاد و دو

اشک ریختن فایده‌ای نداشت. حال احسان هیچ خوش نبود! بایستی کمک خبر می‌کرد، پس...

- چی شد دکتر؟ حالش خوبه دیگه!
دکتر که مردی مسن بود، گوشی را از گوش‌هایش بیرون آورد و حلقه گردنش کرد. با لحنی آرام گفت:
- فشارش افت داشته. اگه دیرتر می‌رسید، معلوم نبود الآن چه حالی داشت!
(هین)ی بلند، بالا کشید و دستش را در جلوی دهانش گرفت. نم اشک، چشمش را بوسید. گنه کار، او بود! باید بیش‌تر به او توجه می‌کرد.
با بغض لب زد.
- خوب میشه که؟
لبخند دکتر، آسوده‌اش کرد.
- نگران نباش دخترم! چند روز که مهمون ما باشین، همه چی به روال قبلی خودش برمی‌گرده؛ ولی... .
عجول گفت:
- ولی چی؟!
- آه! انگار بیمار فشار زیادی رو متحمل شده که به این روز افتاده، باید بیش‌تر بهش توجه بشه. کمکش کنین نسبت به محیطی که در اون‌جا نا آرومِ، فاصله بگیره. دورش رو شلوغ داشته باشین، تنهاش نذارین. لازم شد، حتماً با یک روان شناس تماس بگیرید. حال بیمار، ناشی از روانشِ!
آب دهانش را قورت داد. بارها گفته بود که مثل خواهر کوچکش است، پس او هم برای برادر بزرگش هر کاری که لازم بود، انجام می‌داد. آ‌ن‌ها خیلی اتفاقی با یک حادثه شوم، با یک دیگر آشنا شدند؛ ولی شاید این دیدارشان مبنی بر تنها نبودشان بود. آن‌ها جز هم دیگر، کس دیگری را نداشتند!
سرش را به تایید تکان داد و پس از تشکر کوتاهی که از دکتر کرد، اتاق را ترک کرد. به سمت بخشی که احسان در آن‌جا خوابیده بود، رفت. نگاه ترحم برانگیز پرستاران و برخی مردم، دیوانه‌اش می‌کرد؛ اما رسیدن به مقصد، برایش مهم‌تر از نگاه‌های مزاحم بود!
اجازه ورود را داشت، پس به آرامی دست‌گیره را کشید و به داخل رفت. از بوی بیمارستان، نفرت داشت!
احسان با چشمانی خمار، خیره به افق بود. لنگ‌ زنان، نزدیکش شد. صندلی را کشید و رویش نشست.
- بهتری؟
- ...
- مرد حسابی، کلی ترسوندیم‌ها! آخر هم گفتن، یک خستگی عادی بوده!
- ...
- باید جبران کنی، امشب رو به خاطرت اصلاً نخوابیدم.
- ...
آهی کشید. نه! حال احسان درک کردنی نبود که بشود با دو کلام حرف، عوض شود.
اینک با لحنی جدی، لب زد.
- امشب وقتی تو رو روی تخت با اون حال دیدم، نفسم ایستاد. انگار یکی از اعضای خونواده‌ام رو داشتن از من می‌گرفتن. آه! احسان! لطفاً اگه به خودت فکر نمی‌کنی، لااقل به من فکر کن. هه! می‌دونم زیادی پر رو و خودخواهم؛ ولی (با بغض) من تازه دارم معنی یک خونواده رو می‌فهمم، هر چند کوچیک؛ اما از این‌که بدونم یک نفر دیگه هم مثل من هست، باعث میشه احساس تنهایی نکنم. پس لطفاً دیگه با خودت این‌جوری نکن، باشه؟
نگاه بی فروغ احسان نصیبش شد. دقایقی خیره به یک دیگر بودند تا که زمزمه خش دار و گرفته احسان، سکوت بین‌شان را پاره کرد.
- یادمِ یک بار از این‌که اون روز نجاتت دادم، از دستم شاکی بودی. گفتی چرا نذاشتم بمیری... الآن چرا گذاشتی زنده بمونم؟!
چانه‌اش لرزید و با چشمانی ستاره باران، لب زد.
- چون فهمیدم، زندگی چه با ما و چه بی ما می‌گذره.
- می‌ذاشتی فلک، بدون من بچرخه. چرا آوردیم این‌جا؟
اخم در هم کشید و با صدایی که بغض آلود بود، خشن گفت:
- زیادی حرف می‌زنی. چه توانی داری تو، اَه! یک کم بگیر بخواب، سرم رفت.
در واقع نمی‌خواست حرف‌های مایوسانه‌اش را بشنود، او این مرد را تا به این‌قدر ضعیف نمی‌خواست.
- هه! من هم یادمِ گفتی، می‌خوای برام مرد باشی، پس چی شد؟ (با بغض و گرفته) داداش بزرگه!
نگاه خیره احسان، حالی به حولی‌اش کرد؛ ولی محو در چشمانش، نم نمک اشک، روانه گونه‌هایش می‌کرد.
دست احسان، خیلی بی رمق بالا آمد و به قصد پاک کردن اشک‌هایش به سمت گونه‌اش رفت؛ ولی بین راه، منصرف شد و با دستی که در کنار سرش خشک شده بود، لب زد.
- من لیاقت اشک‌هات رو ندارم، نبار!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #74
پارت هفتاد و سه

همین حرف کافی بود تا هق هقش اوج گیرد. با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و سریعاً از اتاق خارج شد.
احسان ماند و لبخندی تلخ!

- آروم، آروم، آروم، عه! عه! مواظب باش نیوفتی!
سختش بود که وزن سنگین احسان را به دوش بکشد. از شانه تا کتف دست مصدومش، تیرک میزد؛ ولی با نفس نفسی که داشت، به احسان کمک کرد تا به طرف اتاقش برود.
چون توانایی بالا رفتن از پله‌ها را نداشت، تصمیم گرفت تا مدتی احسان، داخل اتاق خودش باشد و از او، آن‌طور که باید پرستاری کند.
احسان، نیمه هوشیار بدون این‌که متوجه باشد در اتاق چه کسی است، خود را به آرامی روی تخت انداخت و به پشت دراز کشید.
نگاه کلافه‌ای به گچ دستش انداخت. زیادی سنگین بودند، او تحمل یک ماه را نداشت. در هفته بعد، حتماً گچ‌ها را باز می‌کرد!
پوفی کشید و نگاهش را به چشمان خفته احسان تاباند. چهار روز در بیمارستان ماندن، باعث لاغری و تکیدگی هر دوی‌شان شده بود. نمی‌دانست چگونه به حمام برود؟ دیگر بوی گند تمامش را گرفته بود!
قبل از هر کاری، خود را به سرویس بهداشتی که در سالن قرار داشت، رساند. لباس‌هایش را با کلی مکافات بیرون آورد و در سبد لباس چرک‌ها پرت کرد. یک دوش سر سرکی گرفت، زیرا نبایستی به دست و پایش آب می‌رسید و نهایتاً در عرض هفت دقیقه از حمام بیرون آمد.
نفس راحتی کشید و به سر تا سر خانه نگاهی انداخت. کمی کثیف به نظر می‌آمد؛ اما اینک اصلاً حوصله نظافت را نداشت.
به آشپزخانه رفت تا ناهاری به پا کند. حالش از غذاهای بیمارستان به هم می‌خورد! احساس می‌کرد، در همه‌شان الکل ریخته‌اند.
برای ناهار، خوراک مرغ درست کرد و از خستگی زیادش خود را فوراً به روی کاناپه پرت کرد. راحت نبود؛ ولی تحمل سر پا ماندن را دیگر نداشت.

به آرامی لای چشم‌هایش را باز کرد، چند بار پلک زد. اتاق، اتاق خودش نبود. هنوز درست برایش جا نیوفتاده بود که کیست و در کجاست؟
دستی به موهایش زد و نشست، چشمانش را در اطراف چرخاند. از وسایل داخلش تازه متوجه شد که در کدام اتاق قرار دارد؛ اما چرا اتاق بنفشه؟! از روی تخت پایین آمد و لخ لخ‌کنان اتاق را ترک کرد.
با کمی گشتن، بنفشه را دید که با حالتی آزرده به خواب رفته. کمی مکث کرد و خیره نگاهش کرد. آهی کشید و به سمت بنفشه قدم زد، او را بلند کرد و به اتاقش رساند. پتو را تا زیر سینه‌اش بالا زد و خیلی آرام رهایش کرد.
خود را به طبقه بالا رساند. بوی گند ع×ر×ق می‌داد! به حمام رفت و یک دوش داغ و طولانی گرفت، گویا گرمای حمام از انجماد درونش می‌کاهید!
بی توجه، لباسی را انتخاب کرد و با برداشتن سویچ ماشین، از خانه خارج شد.
مستقیم به قتلگاهش رفت، همان‌جا که این روزهایش را تباه کرد!
به در خانه کلید زد و وارد شد، آب دهانش را قورت داد. شاید طلسم بود یا نفرین؛ ولی هر چه که بود، همیشه در این‌جا گذشته را می‌دید. عربده‌های خودش و ناله‌های او را!
خود را به اتاق سرد گیتا رساند. حال دلش دگرگون بود، گویا در مشتی داشت له میشد! در گوشه اتاق کز کرد و با پاهایی دراز شده، به افق چشم دوخت؛ اما همه جا و همه جا او را می‌دید.
نه گریست و نه فریاد زد. خاموشی، بدترین تنبیه برایش بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #75
پارت هفتاد و چهار

پای سالمش را به طور عصبی، تیک‌وار تکان می‌داد. لب‌هایش را که آن‌قدر خورده بود، دیگر به خون‌ریزی افتاده بودند و مزه شوری و آهن خون را احساس می‌کرد؛ اما بی‌توجه به حال آشفته‌اش، مدام به ساعت می‌نگریست.
شب از نیمه هم گذشته بود؛ ولی خبری از هم‌ خانه‌اش نبود، گویا رهایش کرده!
صبح که خود را روی تخت دید، اول متعجب شد و شرم گرفت؛ ولی اینک خون، خونش را می‌خورد که هم اکنون احسان کجاست و در چه حال است؟ خوب می‌دانست که حال او به این زودی‌ها درمان نمی‌یافت. نمی‌دانست گذشته‌اش چیست و برایش مجهول بود؛ اما تا حدودی می‌توانست حدس بزند که گذشته سیاه احسان، به خودش بر‌می‌گردد!
پوفی کشید و هم زمان، چنگی به موهایش که از زیر شال پراکنده شده بودند، زد. سرش را به تاج مبل تکیه داد و با کلافگی و چهره‌ای آویزان، به سقف چشم دوخت.
ناگهان با شنیدن چرخش صدای قفل در، با شتاب سرش را بالا آورد و یک دفعه ایستاد که پایش به درد آمد و (آخ) ریزی از لبانش گریخت. با اخم‌هایی در هم رفته، به راه روی سالن زل زد.
همین که سایه احسان را دید، دهان باز کرد که سرش آوار شود؛ ولی با دیدن حال خراب احسان و شانه‌های خمیده‌اش که تلو خوران حرکت می‌کرد، کلام در دهانش خشک شد.
با بهت لب زد.
- احسان!
احسان با سری که به طرف پایین خم بود و گویا تعادلی نداشت، قدمی به عقب و سپس دوباره به جلو در سمت خودش تلو خورد.
چوب دستی‌اش را از روی زمین که تکیه زده به مبل بود، برداشت و لنگ‌زنان به طرف احسان رفت.
به دو قدمی‌اش که رسید، دوباره خطابش کرد. سرش را کمی خم کرد تا چشم در چشم احسان شود؛ اما احسان در این دنیا نبود. مرده‌ای زنده که محکوم به نفس کشیدن بود! آب دهانش را قورت داد. چشمان احسان، خمار و به سرخی انار بودند و رنگش رو به تیرگی می‌رفت.
- داری با خودت چی کار می‌کنی؟!

به سختی سرش را بالا آورد. گویا به گردنش وزنه چند کیلویی آویزان کرده بودند!
از دیدن چشم‌های اشکین و ستاره باران بنفشه، پوزخندی زد.
نگاه خمار و بی رمقش را گرفت و به سمت پله‌ها رفت؛ نمی‌دانست چرا این‌قدر مسیر، طولانی شده!
صدای بنفشه، به خلوت‌گاهش خط انداخت.
- کجا داری میری؟
توجهی نشان نداد و دستش را به دیوار تکیه زد تا لااقل تعادلش را حفظ کند. صدای حرصی و معترض بنفشه، او را عصبی کرد.
- هی، با توام! الآن می‌خوای بری اون بالا که چی؟ می‌بینی که حال... .
با شتاب به سمت بنفشه چرخید و هوار کرد.
- چیه؟ بابا ولم کن! دست از سرم بردار. به تو چه که من چمِ و چی به سرم میاد؟! برو، اصلاً پشیمون شدم که آوردمت این‌جا. هری، سر خر کم!
آری، اشتباه بود. یک اشتباه محض! بایستی اینک در تنهایی‌اش می‌پوسید. او حق تماس با دیگران را نداشت، زیرا که او آدم نبود. باید تاوان پس می‌داد، تقاص گذشته‌ای که به خاک نشانده بود، تقاص تمام گریه‌ها و ضجه‌ها را! آری، همه جا باید برایش گور میشد، تاریک و سرد!
نفس‌زنان نگاهش را از حیرت چشمان بنفشه که توام با دل‌خوری و نا باوری بود، گرفت و راهش را از سر گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #76
لب‌هایش به پِر پِر افتادند، بغضش خاردار شد و گلویش را زخمی کرد. با پشت آستینش محکم به چشمانی که پر شده بودند، کشید تا نم اشک‌ها گرفته شوند.
شاید یتیم بود؛ اما غرور داشت! شاید بی سایه بود؛ ولی عزت داشت، انسان بود! برخورد احسان خیلی بر دلش تاثیر گذاشته بود و در واقع توقع شنیدن آن حرف‌ها را از او یکی نداشت. به سمت اتاقی که برای او بود، چرخید. انتخابش باز هم اشتباه بود!
با غرولند، شروع به جمع کردن وسایلش شد و آن‌ها را به زور داخل چمدان رنگ و رو رفته‌اش چپاند.
اشک‌ها سرتقانه دوباره شروع به ریزش کردند و فین‌کنان با بغض غر زد.
- بی لیاقت! ارزش نداری که احمق، منِ دیوونه رو ببین که به خاطرش خودم رو به آب و آتیش می‌زدم. اصلاً برو بمیر، لیاقتت همین جهنمِ. هه! معلوم نیست چی کار کرده که دخترِ نگاهش هم... .
ناگهان با تلنگری که وجدان بر او هیبت زد، زبان در دهان گزید. او حق نداشت گذشته‌اش را بر سرش بکوباند. نه، چنین اجازه‌ای نداشت!
لق لق‌کنان از اتاق خارج شد. اخم در هم کشید و ذاتاً برای رفتن، دل، دل می‌کرد. هر آن احتمال می‌داد که او برای منت کشی و عذرخواهی به پایین می‌آید و مانع رفتنش می‌شود. الآن می‌آمد، سه ثانیه دیگر حتماً می‌آمد. یک... دو... دو و نیم... نه! حتماً از رفتنش بی خبر است. هنگامی که صدای در را بشنود، بی شک که خواهد آمد؛ ولی...
به سه قدمی راه رو که رسید، مکث کرد. با حرص به عقب چرخید و غرید.
- مردیکه دیوونه، حتی نیومد جوابش رو بگیره!
با تاسف، نگاهش را از پله‌ها گرفت و دسته چمدان را کشید که ناگهان...
- هی بنفشه!
- ...
- همین بود؟ رفیق نیمه راه می‌خوای باشی؟
- ...
- خودت که داری میگی دیوونه‌ست، پس ازش توقع یک رفتار سالم رو نداشته باش.
- اون بهم توهین کرد!
- نرو!
- میرم!
- ترکش نکن.
- لیاقت نداره که، بی شعور!
- عاقلی کن و بمون. اون هم یکیِ مثل تو. بی پدر که براش کوه باشه و تکیه کردن رو یاد بگیره، بدون مادر که واسه‌اش آرامش بشه، بفهمه خواب یعنی چی... یک تنهای تنهاست!
- به من چه؟ (با بغض) مگه من یتیم نیستم؟!
- نرو!
اخم‌هایش هم دیگر را بوسیدند، چشم‌غره‌ای به وجدانش در افق رفت و دوباره به سمت پله‌ها چرخید.
- حیف... حیف که... پوف!
از روی حرص، چمدان را محکم به زمین کوبید که صدایش، برهم زنِ سکوت خانه شد.
دوباره به طرف اتاقش رفت و مستقیماً روی تخت نشست. نمی‌دانست چه کند؟ ماندن صلاح بود یا رفتن؟!
بی شک اگر رهایش می‌کرد، احسان دیوانه میشد. شرایطش وخیم‌تر از حال، رو به نیستی می‌رفت. پس بایستی قبل از هلاک شدنش، راهی می‌یافت؛ ولی چه راهی؟ وقتی که احسان غرق در گذشته مجهولش، دنیا را از یاد برده!
خود را به پشت روی تخت انداخت که کتف دست مصدومش تیرک زد. پره‌های بینی‌اش تنگ و گشاد شدند و زیر لب غرید.
- کود درد، همه‌ات که ناقصِ!
بی خیال دردش، خیره به افق لب زد.
- باهات چی کار کنم؟ یک دلم رفتن رو جار می‌زنه، اون یکی میگه بمونم. آخه چی کار کنم؟
چشمانش را بست. تنها یک چیز در دلش روشن بود، نمی‌گذاشت احسان به این حال بماند. آسمان همیشه ابری نخواهد بود، بالاخره نور امید، دل‌های‌شان را خواهد بوسید. او رهایش نمی‌کرد، نه تا وقتی که مرد نشود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #77
پارت هفتاد و شش

خمیازه‌ای کشید و چشمانش را باز کرد. اصلاً ندانست که کی به خواب رفت! بدنش خشک شده بود و پاهایش هم‌چنان از تخت آویزان بودند.
آخ و اوخ‌کنان نشست. دستی به گردنش کشید و سرش را چرخاند که صدای ترکیدن قلنجش شنیده شد.
نور خورشید که از پرده‌های کنار رفته پنجره بزرگش که درست در قسمت چپش قرار داشت و هوای آلوده شهر را به نمایش می‌گذاشت، به داخل تابیده میشد و نوید از روزی تازه می‌داد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت حدوداً نزدیک‌های هشت بود. لخ لخ‌کنان از اتاق بیرون شد و در بین مسیر پله‌ها و آشپزخانه که در دو طرف مخالف هم بودند، مکث کرد.
نگاهی به سمت چپش انداخت که آشپزخانه حضور داشت و در رو به رویش قسمتی از پله‌ها نمایان بود.
لبش را جوید و بالاجبار به سمت پله‌ها رفت. بایستی از احوال احسان با خبر میشد، هر چند که دیشب را ترش رویی کرده بود؛ اما...
کمرش را صاف کرد و از درد، اخم‌هایش در هم رفتند. گمان نمی‌کرد که بتواند این هفته از شر گچ‌های مزاحم خلاص شود، تا آخر ماه وبالش بودند!
پوفی کشید و به سمت اتاق احسان لنگ زد. تقه‌ای به در کوبید؛ ولی صدایی نشنید. دوباره و سه باره، باز هم سکوت، جوابش شد.
از ترس این‌که مبادا بلایی به سر احسان آمده باشد با شتاب، در را باز کرد که از دیدن جای خالی احسان جا خورد.
نکند در سالن پایین بوده؟ آخ از حواس پرتی‌اش!
با کلی غر زدن به خود، به طبقه پایین رفت. سر چرخاند تا او را بیابد؛ اما باز هم اثری از احسان نبود، حتی یک سایه!
با زاری، قیافه‌اش را آویزان کرد و نالید.
- ای خدا! من از دستت چی کار کنم؟ کجا رفتی آخه؟ پوف!
اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت. میلش هم نمی‌کشید که در خانه تنها بماند؛ اما بایستی می‌ماند. هر آن احتمال داشت که احسان برگردد و او باید می‌بود!
پوزخندی زد و زمزمه‌وار، هم زمان که سالن را آنالیز می‌کرد، گفت:
- مثلاً اومدم این‌جا که کار کنم. نه از درآمدم می‌دونم، نه کاری می‌کنم، نه از صاحب کارم خبری دارم. آه! هر چند که معلومِ از قصد من رو آورده این‌جا. هه! بهش حق میدم، این‌جا گول‌زننده است؛ ولی خود جهنمِ، جهنم!
با دل مشغولی، به طرف روشویی رفت. ماندن در این‌جا، واقعاً برایش خارج از تحمل شده بود. صد رحمت بر زمانی که به دنبال کار می‌گشت! لااقل آن‌قدر که بیرون بود، آزادی را با تک تک سلول‌هایش احساس می‌کرد و شب را از خستگی نمی‌فهمید که کی به خواب رفته؛ ولی امروزش، آه! به طور عجیبی مسخره و کسل کننده شده بود.
باز هم شب و بی خبری از احسان، باز هم سایه نحسِ ترس و نگرانی بر سرش چتر شد.
دیگر داشت اشکش در می‌آمد. سر کردن با همچین مردی، واقعاً صبر می‌خواست که او از همان کودکی‌اش عجول بود. حتی به دنیا آمدنش که باعث مرگ آخرین عضو خانواده‌اش که تمام کسش می‌توانست باشد، شد. مادری که نه ماه تحملش کرد؛ ولی...
ندانست چرا برای دیدن هستی‌ای چنین تاریک، شوقمند و عجول بود؟ همان دنیای کوچک جنینی‌اش، لذت بخش‌تر بود تا به این روزگار کبود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #78
پارت هفتاد و هفت

چند روزی می‌گذشت، آن‌ها فقط زندگی می‌کردند؛ اما زندگی، نه!
هر روز صبح، احسان از خانه خارج میشد و او را در بی‌خبری و دلهرگی‌اش تنها می‌گذاشت. هیچ حرفی هم تا به کنون در بین‌شان نچرخید، حتی یک سلام! شب‌ها را دیر به خانه بازمی‌گشت. همچو همیشه رنگ پریده و نگران، گویی به دعوا رفته و لشکر شکسته بر می‌گشت!
حرف‌ها و تاکیدهای دکتر، مدام برایش مرور می‌شدند. تنهایی برای احسان، خود زهر بود؛ ولی چه می‌کرد؟ احسان حتی اجازه نزدیکی به او را نمی‌داد.
در عجب آن مقصد بود، مقصدی که حالِ احسان را ویران می‌کرد و قصد هلاک کردنش را داشت.
نکند به دیدن گیتا می‌رفت؟ خیلی مشتاق بود که آن دختر را ببیند. می‌خواست بداند که چه کسی باعث فرو ریختن ابهت چنین مردی شده؟ آن دختر که بود؟ که بود که تمام چهل سالِ‌های این مرد را زیر سوال برده؟
امشب را بایستی تا خود طلوع خورشید، بیدار می‌ماند! باید می‌فهمید که احسان به کجا می‌رود که تا دیروقت‌ به خانه بر نمی‌گردد؟ او داشت با خودش چه می‌کرد؟ تبر به دست گرفته، سعی بر زدن ریشه خودش داشت!
در این مدت به زور توانسته بود دو لقمه در حلق احسان بچپاند، آن هم موقع خواب و بیداری‌اش که بیش‌تر در هذیان‌هایش سپری میشد‌.
شب زنده‌داری برایش دشوار نبود، زیرا که این اواخر، بیش‌تر شب‌ها را بیدار بود و بالای سر احسان می‌گذراند و به ناله‌هایش گوش فرا می‌داد. هراس تب دوباره‌اش را داشت!
شب و یک گوشه باریک، من و یک خیال تاریک! شب و دوباره فریاد دلم، من و یک عشق، با دریایی خالی!

خودش را کمی به سمت جلو مایل کرد و خیره به ماشین سفید احسان، گفت:
- آقا! حواست باشه، اون ماشین رو گم نکنی‌ها!
- حلِ خانوم!
سرش را به تایید تکان داد و تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد. بالاخره امروز می‌فهمید، شاید همه چیز را، آن دخترک گیسو بریده‌ی دل‌ربا را!
پس از گذر چند دقیقه به یک خیابان فرعی پیچیدند و سپس داخل یک کوچه شدند. منطقه خوبی بود و به قول خودش، فقط ارباب زاده‌ها در این اماکن سکونت داشتند.
احسان از ماشین پیاده شد و به طرف یک خانه رفت، در را باز کرد و سپس از دیدگاهش خارج شد.
سوالی و گیج، به جای خالی احسان خیره شد. یعنی در آن خانه چه پیش می‌آمد؟
- خانوم!
صدای راننده که مردی جوان بود، بر افکارش خط انداخت. می‌رفت یا می‌ماند؟!
پس از مکثی، آرام گفت:
- ممنون! کرایه چند میشه؟
- قابل شما رو نداره.
بی حوصله‌تر از این حرف‌ها بود که تعارف، تیکه پاره کند. با کلافگی گفت:
- بفرمایین!
- پونزده تومان.
همیشه سر قیمت‌ها چانه میزد؛ اما اینک تمام حواسش پی احسان بود و بی توجه به حرف راننده، دو تراول ده هزار تومانی از داخل کیف پولش خارج کرد و به سمت مرد گرفت.
سریعاً از ماشین پیاده شد. صدای راننده را که می‌خواست ادامه پولش را پس دهد، می‌آمد؛ اما او با اخم‌هایی که خمیده شده بودند، بی این‌که به سمت راننده برگردد، دستش را به معنای (بی خیال، برو) تکان داد و به سمت خانه راه افتاد.
یعنی چه در انتظارش بود؟!
بالاخره به جلوی در رسید. ضربان قلبش بالا رفته بود و گوم، گوم تپش آن را می‌شنید. نفسی عمیق کشید و پس از مکثی، دستش را برای کوبیدن در بالا برد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #79
پارت هفتاد و هشت

چند تقه‌ای به در کوبید که پس از گذشت دقایقی طولانی، در به آرامی باز شد.
از دیدن چشمان سرخ و موهای آشفته احسان یکه خورد. با لب‌هایی که برای ادای کلامی باز و بسته می‌شدند، به او خیره شد.
گویا احسان هم توقع میهمان نا خوانده را نداشت، مخصوصاً میهمانی که او باشد!
با چشم‌های خمارش که وق زده بود، خیره‌اش شد و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای لب زد.
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
زمزمه‌وار طوری که تنها خودش شنوای کلامش باشد، لب زد.
- چی داری به سر خودت میاری؟!
اخم‌های احسان در هم رفت، غرید.
- گفتم این‌جا چی کار می‌کنی؟
چه قدر هنگامی که خشن میشد، ترسناک بود! بی توجه به غرش خفه‌اش، خیره یقه باز احسان شد. حتماً بایستی می‌فهمید که در این خانه چه می‌گذرد!
سرش را بالا آورد و با گستاخی تمام، چشم در چشمش گفت:
- می‌خوام بیام داخل.
پوزخند احسان، جوابش شد.
- برو به همون جایی که ازش اومدی، یاالله!
بیش‌تر تحریک شد تا بداند درون خانه چه کسی هست و چه چیزهایی وجود دارد که این چونین، حال پریشان احسان را وخیم کرده. گویا قصد فرار دادن او را داشت و به او غیر مستقیماً هشدار می‌داد.
در این پیله، در این لانه، من اسیرم. اسیر نفرت، بغض، طلسمی از آه او! برگرد.
آب دهانش را قورت داد و احسان را که به سختی سر پا ایستاده بود، به داخل هل داد و خودش هم سریعاً وارد شد.
با چشم به اطراف نظر کرد. شاید دنبال شخصی بود، یک پری دریایی که دل می‌ربود!
صدای عصبی احسان به افکارش خط انداخت.
- معلوم هست چی کار می‌کنی؟ برو بیرون، زود باش!
چرا این‌قدر از ماندنش هراس داشت؟ اگر این‌جا خانه او باشد، پس چه فرقی میان این کلبه و آن قصر بود؟
دوباره به اطراف نگاه انداخت؛ ولی کسی نبود، گویا احسان با تنهایی‌هایش محفل گرفته!
هنگامی که از دیدن شخص سومی در خانه ناامید شد، رو به احسان، تخس جواب داد.
- چرا باید برم؟ مهمون نمی‌خوای؟ اومدم ببینم هم‌خونه‌ام چطور... .
غرش احسان، کلامش را قیچی کرد.
- همین الآن برو بیرون!
- اگه نرم؟
احسان چشمانش را بست تا از دیدن قیافه حق به جانب و چشمان گستاخ بنفشه، بیش‌تر از این حرصی نشود.
- عصبی‌ام نکن بنفشه... برو!
- نمیرم!
با خشم و غضب، چشمانش را همچو ببری باز کرد و تیز، در نگاه متحیرش غرید.
- گورت رو گم کن بنفشه!
در بهتی بی سرانجام، شناور بود. دیگر داشت فراتر از حدش می‌رفت! کسی حق نداشت به او بی احترامی کند؛ ولی احسان، بارها و بارها این خط قرمز را ربان یقه‌اش کرده بود!
دستش را مشت کرد و تا خواست با فک منقبض شده‌اش در سرش هوار شود، ناگهان با تلنگر ندای درونی‌اش، سکوت را جواب کرد.
نفس عمیق و پر صدایی کشید تا آرامشش حفظ شود؛ ولی سخت بود، خیلی سخت!
با تن صدایی آرام در برابر این مردِ کودک، گفت:
- تا نفهمم چرا این‌جایی و به این روز افتادی، قدم از قدم بر نمی‌دارم. میگی نه؟ نگاه کن. عا، عا (روی مبل نشست) باید همه چی رو بهم بگی!
احسان با مشت‌هایی که از اعصاب خرابش لرزان شده بود، خشن غرید.
- برو دختر، برو. سگم نکن! (داد) من وحشی‌ام‌ها، می‌زنم ناکارت می‌کنم. از من هر چیزی برمیاد، حالا برو تا نزدم همه چی رو خراب نکردم. (بلندتر) برو!
ذاتاً که ترسیده بود؛ ولی گفته بود که زیادی لجباز و تخس است؟
با بی تفاوتی نگاهش کرد و گفت:
- من اگه سرم خراب بشه، صدتای مثل تو رو بیمارستانی می‌کنم. بدون من ازت دیوونه‌ترم جناب، حالیت شد؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #80
پارت هفتاد و نه

احسان با بهت و حیرت، پوزخندی زد؛ ولی خیلی زود، موضعش را به دست آورد و به سمتش خیز برداشت.
(هین)ی از او خارج شد که احسان مکث کرد، گویا خودش هم متوجه شد که زیادی از کنترل خارج شده.
بغضش گرفت و با چشمانی پر شده به احسان نگریست، شاید با نگاهش رامش می‌کرد.
احسان با حالی دگرگون، سرش را زیر انداخت و گرفته لب زد.
- برو بنفشه. نمی‌خوام واسه تو، آدم بدِ باشم. برو، خواهش می‌کنم!
با صدایی لرزان که ناشی از بغضش بود، گفت:
- چرا؟ چرا داری هم به خودت این زندگی رو زهر می‌کنی و هم به من؟ مگه تو قول ندادی واسه من سایه بشی؟ مگه نگفتی من آبجی کوچیکت هستم؟ پس چی شد؟! (باران اشک) من روت حساب کردم نامرد! تو نمی‌تونی این کار رو باهام بکنی. الآن روز به روز داری آب میری. من قبل دیدار با تو، مرد شدن رو یاد گرفتم؛ ولی انگار تو هنوز توی این مورد لنگ می‌زنی. من روی حرفت حساب کرده بودم، فکر نمی‌کردم این‌قدر بد قول باشی!
احسان تحت تاثیر حرف‌هایی که صادقانه ادا شده بود، سر به زیر انداخت و همچو خودش با بغض و گرفتگی، گفت:
- برو!
اخم در هم کشید. نه! این مرد رام حرف نبود، باید مثل خودش رفتار می‌کرد. دیوانه!
با ضرب از روی مبل بلند شد. پایش درد گرفت؛ اما مگر مهم بود؟ در عجب بود که چطور یک مرد غریبه به این سرعت در دلش جای باز کرده که اینک حتی از خودش هم می‌گذشت!
- چت شده احسان؟ بیدار شو دیگه! نصف عمرت رفت، داری پیر میشی. یک نگاه به خودت توی آینه کردی ببینی چی به سر خودت آوردی؟ اصلاً اون دختر بره بمیره! خبر مرگش رو... .
ناگهان از صدای عربده احسان، نه تنها تنش، بلکه خانه هم لرزید.
- ساکت شو! (با چشمانی وحشی و دهانی که کم مانده بود کف بالا بیاورد) تو حق نداری به گیتای من این جفنگیات رو بار کنی. (قدمی به سمتش نزدیک شد) اگه یک بارِ دیگه بخوای نشسته حرف بزنی، باور کن جوری می‌خوابونم توی دهنت که... .
ناباورانه پوزخندی زد و بغض آلود لب زد که فریاد احسان، چهار پاره شد!
- عه! می‌خوای روی من دست بلند کنی؟ باشه، اصلاً هر بلایی که دلت می‌خواد به سرم بیار. بابا دارم که بخواد پشتیبان دخترش باشه یا مادری که واسه بچه‌اش جلز و ولز کنه؟ (جیغ و گریه) اصلاً می‌دونی چیه؟ من بی کسم، هر کی خواست ضربه‌اش رو بهم زد. تو هم بزن دیگه، تعارف نکن!
پس از مکثی با تاسف گفت:
- خاک تو سر من که هنوز هم این‌جا هستم. خاک تو سرم!
نگاهش را با دل‌خوری از احسان گرفت و اشک ریزان، همچو آسمانی به رعد آمده به طرف در حرکت کرد.
- بفرما، نوش جونت! خوشت اومد؟ دلت خنک شد؟
- ...
- حالا بسوز! بسوز واسه نیتت، بسوز بابت دل سوزی که بی خودی واسه یک احمق کردی. همگی‌اش نوش جونت، درد بشه به تنت دخترِ احمق!
صدای احسان، او را از خیالاتش، پخش دنیای فانی کرد.
بدون این‌که برگردد، به صدای نادم و غمگین احسان گوش فرا داد.
- نرو، غلط کردم! همیشه اشتباه، کار منِ. من مرد بودن رو بلند نیستم. یک احمقِ نادون، یک لعنت شده خدایی! (هق و صدای افتادن چیزی) نرو!
بغضش را قورت داد و قطره اشکی، مزاحم گونه‌اش شد. با بی قراری به سمت احسان چرخید که از دیدن اویی که به زانو در آمده و شانه‌هایش با هق هق‌های مردانه‌اش به لرزش در آمده، دگرگون شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
28

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین