. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #101
پارت صد

چند روزی می‌گذشت، دوباره احسان گوشه خودش شد و خانه، همان خانه! اصلاً طبق نظرش پیش نرفت، هیچ‌ گونه تغییری در رفتار احسان رخ نداد. ساکت و صامت!
دلش گرفته بود، خسته از تلاش کردن. یکی لازم بود، گوش او باشد تا دردهایش را فریاد زند؛ اما...
تصمیم گرفت، راه دیگری را انتخاب کند. بایستی مدتی احسان برای خودش میشد، آزاد و رها! بایستی لبخندش حقیقی، نگاهش رقیق و شفاف می‌بود. به دور از هر گرد و غباری!
شب هنگام بود و احسان در طبقه بالا مشغول پرونده‌های شرکت بود و خودش روی تخت، غم‌ها را پس میزد.
با فکری که ناگهانی در سرش چشمک زد، فوراً از روی تخت پایین پرید. اینک وقت نمایش بود. هر چند نیازی به نقش بازی کردن نبود؛ اما خب، لازم بود تا پیاز داغ را زیادتر کند.
رو به روی آینه ایستاد. باید گریه می‌کرد، مطمئناً احسان تحت تاثیر قرار می‌گرفت.
به خودش فشار وارد کرد. چند بار محکم پلک زد تا نهایتاً توانست دو قطره اشک در چشمش پدیدار کند؛ اما باید سیلابی می‌گریست!
به طبقه بالا رفت. خودش را می‌شناخت، همین که در فضای نمایش قرار گیرد، احساساتی میشد. پس بایستی با احسان رو به رو میشد.
نفس عمیقی کشید و سپس تقه‌ای به در کوبید.
- بفرما.
دوباره نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. سرش را زیر انداخت تا با احسان چشم در چشم نشود و بتواند به خوبی بازی‌اش را شروع کند.
صدای متعجب احسان، یک امتیاز مثبت حساب میشد.
- بنفشه! چیزی شده؟
ناگهان زودی بغض کرد. همینِ، داشت وارد بازی میشد! با چشمانی که حال، مطمئناً ستاره باران شده بود، به احسان چشم دوخت که باعث تحیر بیش‌ترش شد.
از پشت میز کارش بلند شد و به سمتش نزدیک شد. با اخم‌هایی در هم رفته، نگران گفت:
- چرا داری گریه می‌کنی؟
- احسان!
- جانم!
اوه! داشت زیادی رمانتیک میشد؛ ولی لازم بود. دستش را روی دهانش گذاشت و هق زد که احسان با کلافگی گفت:
- میگی چی شده یا نه؟
- دلم گرفته!
با مظلومیت به بهت نگاه احسان، زل زد.
- چی؟!
- دلم گرفته میگم، دیگه به این‌جام (به روی چانه اشاره زد) رسیده. نمی‌تونم این‌جا باشم!
احسان اخمی کم‌رنگ کرد و سرد گفت:
- می‌خوای بری از این‌جا؟
وای! این‌طور که از عکس العمل احسان مشخص بود، منظورش را درست نرسانده بود. بایستی زود ماست مالی‌اش می‌کرد.
- آره، مثلاً به یک سفر برم!
و به چشمانش تا میشد ستاره چید و توله سگی نگاهش کرد.

گویا توقع این حرف را نداشت، دوباره با لحنی متعجب، گفت:
- سفر؟!
- اوهوم!
نمی‌دانست چرا از این‌که فهمید بنفشه قرار نیست ترکش کند، آرام شده بود؟!
محو نگین چشمانش شد، عجب گیرایی!
چه باید می‌کرد؟ شاید لازمه هر دوی‌شان بود. آن‌قدر که درگیر کار و بارش شده بود، به کل از بنفشه، گوشه گرفته بود.
شاید ظاهراً توجهی به او نداشت؛ اما حضورش دل‌گرمی خوبی برایش بود. شاید می‌توانست با یک سفر، قدردانی‌اش را به جا آورد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #102
پارت صد و یک

کارها خیلی سریع پیش رفت، گویا هر دو منتظر چنین فرصتی بودند.
خنده‌های بنفشه در میان راه، باعث شادی خودش هم میشد؛ اما فقط با لبخندی کم‌رنگ، این رضایت را ابراز می‌کرد.
تصمیم گرفت در این مدت، از همه چیز و همه کس فاصله گیرد. فقط او باشد و یک گل بنفشه!
راه شمال، بارانی بود و این فضای دو نفره‌شان را زیباتر می‌کرد.
روزها خیلی سریع پیش می‌رفت. شاید چون غرق هم شده بودند، متوجه گذر زمان نمی‌شدند. مدام خنده‌های بنفشه، طنین گوش‌هایش میشد و چه آوای زیبایی!
چهارده روز برای شروع جدیدشان کافی بود. چهارده روزی که واقعاً زندگی کرد، زندگی‌ای به همان کوتاهی؛ ولی با لذت! با برگشتنش به زادگاهِ افکار منفی‌اش، دوباره به سمت خاموشی می‌گرایید. گویا فرصت شادی‌اش به پایانش رسیده بود؛ اما...

اصلاً فکرش را نمی‌کرد که یک سفر، این‌چونین روی روحیه هر دوی‌شان تاثیر بگذارد. با دیدن لبخندهای احسان که بوی واقعی بودن را فریاد میزد، بیش‌تر مصر شد تا برای بهبود حال احسان، تلاش کند.
نوبت به مرحله دوم بود. باید در تک تک امور احسان نظاره می‌کرد؛ ولی با راه و روش خودش!
روی کاناپه در کنار احسان جای گرفت. همان‌طور که در ظاهر، مشغول فیلم دیدن بود، گفت:
- احسان!
سنگینی نگاه احسان، باعث شد تا به سمتش بچرخد. تمام رخ، به طرفش چرخید و آرنجش را به بالای کاناپه تکیه داد و سپس با مشتش تکیه گاه سرش شد.
- من یک تصمیمی گرفتم.
اخم‌های در هم احسان، به او فهماند که باید ادامه بدهد.
صاف نشست و گفت:
- توی یک انجمن، قرارِ به یتیم‌های خانه لاله کمک کنن. راستش من دیروز به اون‌جا رفتم، زیادی مجهز نبود. گفتم... عام... بهت بگم، ببینم مایلی که بهشون کمک کنی؟
- گفتی خانه لاله؟
- آره، اسم اون یتیم خونه‌ست.
- ...
- احسان! نظرت چیه؟ موافقی؟
نگاه متفکر و عمیق احسان، جوابش شد.

دو ماه بعد***

داشت با احسان حرف میزد که صدای بچگانه ایران، شنیده شد.
- عمو احسان، عمو!
- احسان، بچه با توعه!
احسان به عقب چرخید و از دیدن ایران با عروسک در دستش، مشتاق نشست و با نگاهی مهربان، لبخندزنان گفت:
- جان عمو احسان؟ عمو قربونت بره وروجک!
ایران خنده‌ای نمکی کرد و گفت:
- عمو! ببین عروسکم رو، خیلی خوشگلِ نه؟
- آره خیلی قشنگِ؛ ولی به خوشگلی تو نمی‌رسه!
و دماغ نخودی و کوچکش را در بین انگشت‌های اشاره و وسطش گرفت که جیغ ایران، بلند شد.
- آی! عمو نکن، دردم میاد.
احسان بلند زیر خنده زد و روی نوک دماغش را بوسید.
- پس زودی فرار کن. عمو خیلی گرسنه‌اشِ، می‌گیره می‌خورتت‌ها!
ایران با شنیدن این حرف، زودی از کنارش دوید که باعث خنده احسان شد.
لبخندزنان محو خنده‌هایش شده بود. لامصب، چه جذاب میشد!
از صدای احسان به خودش آمد.
- کجایی؟
- هان؟
- چند بار صدات کردم، غرقی؟
ندانست چرا یک دفعه داغ کرد؟! چند بار پلک زد و نگاهش را از احسان گرفت. گویی نظرش کرده باشند، ضربان قلبش هم بالا رفته بود.
- بنفشه خوبی؟
- هان؟ آ... آره... آره خوبم، چیزی نیست. خوبم!
- مطمئنی؟ آخه رنگت پریده!
دستش را روی گونه‌هایش گذاشت. یا دستانش بیش‌ از حد سرد بود یا گونه‌هایش داغ، چون هیچ جوره، هم دما نبودند. نفهمید چرا ناگهانی، همچین شد؟!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #103
پارت صد و دو

روی تختش دراز کشیده بود، این روزها با لبخند می‌خوابید.
غلتی زد و به پهلو چرخید. دستانش را زیر سرش گذاشت و به این دو ماه فکر کرد، به احسان که فقط نیاز به یک هل داشت تا پرش کردن را یاد بگیرد. گویا در پرتگاهی عمیق قرار داشت!
از تصویر کشیدن احسان بر روی پرده ذهنش، لبخندش عمق گرفت.
بچه‌های خانه لاله، خیلی به آن‌ها مخصوصاً احسان، عادت کرده بودند. گاه و بی گاه با دلیل و بی بهانه، برای‌شان کادو می‌گرفت. یکی نظیر همان عروسک ایران کوچولو!
باز هم کمرش ع×ر×ق کرد و داغ کرد. احساس تنگی نفس داشت، روی تخت نشست. امروز چه بر او آمده؟ آن از صبح و در خانه لاله و این هم از حال امشبش!
پوفی کشید. حتماً با خوردن یک نوشیدنی خنک، آرام میشد. هر چند دیروقت بود؛ اما او خوابی نداشت.
به آشپزخانه رفت تا شربت خنکی بنوشد؛ ولی از دیدن احسان که در زیر چراغ آشپزخانه، غرق در فکر بود و حتماً که قهوه‌اش سرد شده، جا خورد.
یعنی او هم بی خواب شده بود؟
به طرفش رفت و گفت:
- چی شده که بیداری؟
توجه احسان جلبش شد.
- تو چرا بیداری؟
شانه‌هایش را به بالا پرتاب کرد. لبخندی محو زد و گفت:
- عدم خواب!
برای خودش شربتی فراهم کرد؛ اما در تمام مدت، سنگینی نگاه احسان معذبش داشت. نمی‌دانست چرا نمی‌تواند رفتارش را عادی کند؟ گویا تازه احسان را دیده و متوجه یکگی‌شان در این شکوه خانه شده!
بدون نگاه کردن به او، شربتش را روی میز گذاشت و خواست فنجان قهوه احسان را بردارد که احسان مانعش شد.
- سرد شده‌ها!
- مهم نیست. بشین، می‌خوام باهات حرف بزنم.
آب دهانش را قورت داد، زبان روی لبش کشید و در رو به روی احسان جای گرفت.
- می‌شنوم.
- بنفشه!
- بله؟
- می‌خوام یک چیزی بهت بگم.
- ...
- عام... راستش... راستش من می‌خوام بگم که... .
تپش قلبش تند و کوبنده شد. با اضطراب و هیجانی که در زیر پوستش احساس می‌کرد، چشم از احسان نمی‌گرفت.
- می‌خوام ازت تشکر کنم. راستش اگه تو نبودی، من هیچ وقت نمی‌تونستم... .
دیگر ادامه را نشنید، گوشش زنگ خورد و سرش سوت کشید.
احساس این‌که از عرش، پخش فرش شده بود را داشت. نمی‌دانست چرا؛ اما ذاتاً توقع شنیدن حرف دیگری داشت، آن‌هم در این وقت شب و زیر سایه دو نفری! خیال می‌کرد، موضوع مهم‌تری را با او در میان گذارد؛ ولی...
اخم در هم کشید. برای چه ناراحت و پژمرده شده بود؟ مگر توقع شنیدن چه حرفی را داشت؟ آه! مسخره بود، مسخره! اگر آن خیال کجِ... چشمانش را محکم به روی هم بست تا از افکار مالیخویی‌اش رها شود.
از پشت میز بلند شد و بی این‌که لب به شربتش بزند، با حالی پنچر، گفت:
- نیازی به تشکر نیست، من وظیفه‌ام رو انجام دادم. (جای حرف دیگری را خالی نگذاشت) شب بخیر!
خیلی زود از آشپزخانه خارج شد، نمی‌خواست احسان به حال درونش شک کند.
خود را به اتاقش رساند و در را بست، دستی به صورتش کشید و هم زمان که اتاق را طول می‌کرد، لب زد.
- چت شده بنفشه؟ چرا همچین شدی؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #104
پارت صد و سه

- آه! باید آروم بشی، فهمیدی؟
- هه! یعنی واقعاً توقع چه حرفی رو داشتی؟
- اوه خدای من! مردی، چهل سالشِ بنفشه، امشب واقعاً توقع داشتی که ازت خاست... .
همان‌طور که با دستانش سرش را قاب گرفته بود، به نفی تکان داد و نالید.
- نه! نه! نه! من همچین فکری نکردم، نه!
اما ندای درونش چیز دیگری را هشدار می‌داد.

- خب بنفشه جون، موافقی؟
به فکر فرو رفت. پیشنهاد وسوسه کننده‌ای بود! این‌گونه می‌توانست، از وبال بودن هم خلاص شود.
- جای فکر کردنی نداره. راستش من موافقم، چی بهتر از این؟ من آرزومِ که هر صبح که بیدار میشم، در کنار این بچه‌ها باشم!
خانم آذر افروز که ریاست خانه لاله به عهده‌اش بود، لبخندی گشاد زد و مشتاق گفت:
- چه عالی! خوشحال شدم از حرفت.
لبخندی نثارش کرد و دوباره به فکر فرو رفت. این پیشنهاد کاری، که پرستار تمام وقت بچه‌ها باشد، شاید کمی سخت؛ اما قابل تحمل بود.
لااقل بهتر از این بود که در خانه مردی مجرد بگذراند. خنده‌اش می‌گرفت، ماه‌ها بود که زیر سایه همان مرد به اصطلاح مجرد، گذرانده بود. اینک تازه چشمش به مجرد بودنش افتاده؟
آه! نمی‌دانست تصمیمش درست است یا نه؛ ولی منطق که این را می‌گفت. به جهنم که دلش آوای ناسازگاری را هوار کرده بود! دل، خیلی چیزها را می‌خواست، نباید گوش به فرمانش می‌بود. بایستی سریعاً احساسی که تازه شکوفه زده بود را از ریشه می‌خشکاند. دیگر تمام میشد! با هم بودن‌شان، عمری چند ماهِ داشت. دیگر کافی بود، حتی شرعاً هم کارشان درست نبود. بایستی زودتر از این‌ها چشمانش باز میشد؛ ولی تا تلنگر دل به او نمی‌خورد، هم چنان در خواب سپری می‌کرد.
از کاری که کرده بود، راضی بود. درواقع هیچ چیزی به اندازه‌ای که شادی احسان برایش ارزش داشت، خوشحالش نمی‌کرد؛ اما باید می‌رفت. گویا ماموریتش تمام شده بود و احساسی مرموز، در حال پرسه زدن در حوالی قلبش بود.

- بهم پیشنهاد کار دادن.
سرش را از روی پرونده زیر دستش بالا آورد. با اخم‌هایی که ناشی از ابهامش بود، گفت:
- کار! کجا؟
- توی همون پرورشگاه. راستش خانم آذر افروز، این پیشنهاد رو بهم داد.
احسان صندلی چرخ دارش را چرخاند و تمام رخ، به سمتش چرخید. از کی نگاهش این چونین نافذ شده بود؟
سعی کرد با نقاب بی تفاوتی، سر پوشی برای طغیان درونش باشد.
- خب تو چی گفتی؟
- قبول کردم دیگه.
صدایش کمی بالا رفت و متعجب گفت:
- چی؟!
- میگم قبول کردم. اون‌جا هم یک شغل ثابتی بود واسه‌ام و هم این‌که پیش بچه‌هام.

اخم‌هایش در هم رفتند. گویا خبر جدید، چندان باب میلش نبود.
- مگه تو، این‌جا کار نمی‌کنی؟ جای ثابت نداری؟ مگه هر روز نمی‌ریم پیش‌شون؟ پس چرا قبول کردی؟!
- بابا آروم‌تر! چت شد؟
چشمانش را محکم به روی هم بست. واقعاً چرا همچین شد؟ این‌قدر عصبی!
شاید چون خیال می‌کرد قرار است دوباره تنها شود، از تنهایی ترس داشت؛ اما نه! ته احساسش فراتر از این بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #105
پارت صد و چهار

- حرفت رو پس می‌گیری.
و بلافاصله به طرف میزش چرخید و مثلاً مشغول شد؛ اما ذاتاً بدجور درگیر دلی شده بود که انگار خنجرها به او کوفتِ!
صدای معترض بنفشه، روی اعصابش خط انداخت.
- چرا؟!
نفسی از روی حرص، بازدم کرد و به قلم در دستش فشار وارد کرد. اجازه نمی‌داد ترکش کند، چرایش را نمی‌دانست؛ ولی فقط گوش به فرمان دلش میشد.
بنفشه از روی تختش بلند شد و گفت:
- امشب اومدم تا ازت بابت تمام لطفی که برام کردی... .
محکم به میز کوبید و از روی صندلی بلند شد که حرف بنفشه، نیمه تمام ماند.
به سمتش چرخید و گفت:
- مگه من حقوقت رو نمیدم؟
- چرا؛ ولی بحث پول نیست.
- پس بحث چیه؟ نکنه از این کارت خسته شدی؟
صدای آرامش شنیده شد.
- نه؛ ولی فکر می‌کنم اون‌جا راحت‌تر باشم. من از این‌جا هم راضی بودم؛ اما خب، کار توی پرورشگاه، بهم این اطمینان رو میده که وبال کسی نیستم.
اخم کرد و به او نزدیک شد.
- یعنی چی؟ می‌خوای بگی، مزاحم من بودی؟!
جوابی نداد و در عوض، سرش را به زیر انداخت.
غرید.
- من بهت اجازه نمیدم. فردا خودم با اون آذر افروز صحبت می‌کنم، این موضوع منتفیِ!
- چی؟ آه! احسان، تو نمی‌تونی واسه من تصمیم بگیری.
ناگهان از کنترل خارج شد و داد زد.
- چرا! می‌تونم و انجامش میدم. گفتم از این‌جا نمیری، پس نمیری!
خودش هم در عجب این اصرار و پافشاری‌اش بود؛ ولی چرا؟ چرا امشبش سیلاب شد؟
بنفشه با بهت لب زد.
- احسان!
- برو بیرون. انگاری خسته‌ای، حرف‌های چرند تحویل میدی! بهترِ کمی استراحت کنی.
این‌بار بنفشه طاقت از کف بریده، قدمی به سمتش نزدیک شد و گفت:
- ببین جناب! من واسه خودم مختارم، پس این رو هیچ وقت فراموش نکن. چرا امشب رو می‌خوای خراب کنی؟ لااقل بذار آخرین شب‌مون خوب تموم بشه. می‌دونم قرار بود این‌جا کار کنم و تو صاحب کارم باشی؛ ولی تا کی؟ بالاخره که باید برم!
دستانش را محکم مشت کرد، بحث لجبازی‌ست؟ باشد!
- پس تصمیمت رو گرفتی؟
بنفشه از این کوتاه آمدن ناگهانی‌اش، شوکه شد؛ اما پس از مکثی با لحنی نه چندان قاطع، گفت:
- اوهوم.
- باشه. اگه زیادی عجله داری، همین امشب برو!

از حرفش جا خورد. بغضش گرفت، توقع نداشت به این زودی مجابش کند. آن‌هم این‌گونه سخت و سرد! ذاتاً داشت از خانه بیرونش می‌کرد. آه، چه خداحافظی تلخی!
لب‌هایش را محکم به هم دوخت. او باید سکوت می‌کرد، لااقل به حرمت تمام با هم بودن‌های‌شان! احسان تلخ بود دیگر، طعمش هم هیچ‌گاه عوض نمیشد. چه بهتر که داشت می‌رفت؛ ولی...
پوزخندی زد و رو به او که نگاهش نمی‌کرد و عبوس، به طرف چپش خیره شده بود، گفت:
- ممنون و... خداحافظ!
فوراً از اتاق بیرون رفت. امشب ظرفیتش کامل شد! دیگر اجازه خرد کردنش را نمی‌داد. بس بود، بس!
شاید بحث لجبازی بود؛ اما هر چه که بود، خیلی سریع در میان سیلاب اشک‌هایش چمدانش را بست و از خانه بیرون شد. بی مکث!
گویی کسی منتظرش است که فوراً تصمیم به ترک کردن گرفت.
می‌دانست اگر فقط یک لحظه درنگ کند، پشیمان می‌شود. بایستی هم اینک که دل از صاحبش رنجیده، پا به فرار می‌ذاشت.
آری، دلی که از صاحبش رنجیده. اربابی ظالم و بی رحم!
کاش این‌گونه با صاحب دلش آشنا نمیشد! افسوس که دیر متوجه ارتقای محبوبیت احسان شد. کی از اربابیت کارش، شد اربابِ تمامش؟
آن حرف‌هایی که بی رحمانه بر سرش کوفته شد، همچو ضربه‌های خنجری، عذابش می‌دادند. آن‌قدر دل‌گیر شده بود که هلک‌کنان بدون این‌که با تاکسی تماس گیرد، در کوچه‌، خیابان‌ها پرسه زد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #106
پارت صد و پنج

شب و تنهایی و یک حال خراب!
هم چنان به جای خالی‌اش زل زده بود. شوخی بود دیگر، او نمی‌رفت. نه! او اجازه نداشت ترکش کند. بنفشه رفیق نیمه راه نبود، رفیق؟ یعنی برای یک رفیق، این‌گونه آشفته شده؟
فعلاً وقت فکر کردن به نسبت بنفشه با خودش نبود، بایستی می‌رفت و جلویش را می‌گرفت.
پر سر و صدا و پریشان، خود را به طبقه پایین رساند. از دیدن در نیمه باز اتاق بنفشه، به طرفش خیز برداشت و در را با شتاب باز کرد و گفت:
- بنفشه نه!
ولی از دیدن اتاق خالی، سرمایی به وجودش چنگ زد.
لعنتی! لعنتی! باز هم گند زده بود، باز هم دیوانگی کرده بود. پس کی عاقل میشد؟ کی؟!
باید به دنبالش می‌رفت. حتماً تا به الآن، زیادی دور نشده؛ ولی به کجا می‌رفت؟ از که سراغش را می‌گرفت؟
از این همه سوال بی جواب، فریادی کشید و مشتش را محکم به دیوار کوباند. درد داشت؟ نه به اندازه درد قلبش!
آشفته و پریشان همچو دیوانگان در سالن قدم میزد.
او عشق اولش را به خاطر عقده‌هایش از دست داد؛ ولی اینک، آیا دوباره عاشق شده بود؟ اگر نه، پس چرا حالش این چونین پریشان است؟ حتی آشفته‌تر از هنگامی که (بله) را از زبان گیتا شنید!
مکث کرد. به موهایش چنگ زد و کمی سرش را مایل به عقب، خم کرد. آری! او عشق اولش را از دست داد، چون دیوانه بود؛ اما اینک نمی‌گذاشت به خاطرِ ندانم کاری‌هایش مرغ از قفس بپرد. لازم باشد، با جفت دستانش اسیرش می‌کرد؛ ولی نمی‌گذاشت رهایش کند.
سریعاً به طرف جا سویچی خیز برداشت و سویچ ماشین را چنگ زد. او را پیدا می‌کرد! شهر را زیر پایش می‌گذاشت و پیدایش می‌کرد.

روی میدان نشسته بود و بی چاره‌وار بدون توجه به نگاه بقیه، گریه می‌کرد. اصلاً ای کاش لال میشد و پیشنهاد آذر افروز را قبول نمی‌کرد! مهم این بود که در کنارش بود؛ اما الآن، خودش با دست‌های خودش گل خوشبختی‌اش را پر پر کرد.
با نوری که به چشمانش خورد، عصبی اخم در هم کشید.
- اَه! کور شدم، بابا بکش کنار.
صدای باز و بسته شدن در ماشین، شنیده شد، گویا راننده پایین آمده.
عجب زبان نفهم‌هایی پیدا می‌شدندها! نور را در چشمانش میخ کرده، حالا ماشین را رها می‌کرد؟ عجب!
از جایش بلند شد. حوصله بحث کردن را نداشت، برای همین خواست از آن‌جا برود.
- بنفشه!
از شنیدن صدای گرفته و لرزان احسان، خشک شد. سریع به عقب چرخید تا شنیده را باور کند؛ اما وقتی چهره پریشان و شانه‌های خمیده‌اش را دید، به شکش یقین داد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #107
پارت آخر

فوراً اشک‌هایش را پاک کرد. سرد گفت:
- چرا اومدی این‌جا؟
احسان به سمتش خیز برداشت که چشمانش گرد شد و متعجب نگاهش کرد.
- غلط کردم، نرو!
- ...
- امشب رو فراموش کن، باشه؟ می‌خوای بری توی پرورشگاه کار کنی؟ حرفی ندارم، فقط... فقط... .
چه قدر ابرازها سخت شده بود!
اخمو و عبوس گفت:
- میرم، دیدی که رفتم! الآن اومدی که چی بگی؟ بیش‌تر از این خردم کنی؟
- ببخش! بد اخلاقی‌هام رو ببخش، دیوونگی‌هام رو ببخش.
بغضش گرفت. چه قدر صدای لرزان احسان، زجرآور بود!
- خودت از خونه‌‌ات بیرونم کردی!
- نادونی کردم.
- دیگه دیرِ! من باید بر... .
ناگهان احسان با دادی که کشید، حرفش را خورد.
- نه! دیر نیست، هیچ وقت دیر نیست. تو ترکم نمی‌کنی، اجازه نمیدم بری. (اشک) اگه گیتا رو از دستم دادم، چون دیوونه بودم؛ ولی اگه تو رو از دست بدم، دیوونه میشم!
از شنیدن اسم گیتا، عصبی شد؛ اما با ادامه حرفش، گویا او را در خلسه‌ای پرت کرده باشند!
متعجب لب زد.
- احسان! چی داری میگی؟
کار از کار گذشته بود دیگر، امشب برای دل بود. بایستی زبان عشق حرف میزد، پس خداحافظ منطق سیاه!
- می‌خوام واسه یک بار هم که شده، به دلم گوش کنم. دیگه نمی‌خوام دیر بشه، نمی‌خوام شرمنده دلم بشم.
چه داشت پیش می‌آمد؟ گویا رویاست، یک رویای زیبا!
- بنفشه!
قطره اشکی از چشمش چکید. با بهت، اسمش را لب زد که احسان به او نزدیک‌تر شد.
چه می‌گفت؟ می‌گفت خوشبخت شده و ای راوی! پرونده را ببند؟ زندگی همین بود؟ یک شروع و یک پایان؟ نه! آن‌ها آغازی برای شروع داشتند؛ اما پایان... هرگز!
بگذار این‌بار نگوییم قصه تمام شد و کلاغ به خانه رسید. بگذار خودشان زندگی را پیش ببرند. بگذار فریاد عشق را بانگ کنند. همین‌جا رهای‌شان کن، یک رهای بی پایان!

ادامه دارد...

******************
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان، می‌تونم زمین رو چرخش برم. در این راستا، بازگو می‌کنم هر چه را که به چشم می‌بینم و ماجراها را در قالب داستان و رمان به نمایش می‌گذارم.
من یک آلباتروسم! با کلی نوشته‌های جذاب و خواندنی!

دوست‌دارتون... آلباتروس!
یا حق!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #108


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین