. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #51
پارت پنجاه

چشمان گرد و متحیر گیتا، هیجانی‌اش کرد. قدمی به سمتش نزدیک شد و سینه به سینه، چشم در چشم، گفت:
- ملکه‌ام شو!

با خیس شدن گونه‌اش، متوجه قطرات نم نمکی اشکش شد.
ضربان، تا زیر حلقش هم احساس میشد. با دهانش قصد صید کردن اکسیژن را داشت؛ ولی...
بی‌اختیار، سرش را به نفی تکان داد. اصلاً در حال خودش نبود، نمی‌دانست چه بر او آمده؟
قدم به قدم به عقب رفت. لیوان شیر کاکائو از دستش افتاد و محتوایش، زمین را لیسید.
رامین با نگاهی نگران و متعجب خطابش کرد؛ ولی او در حیرت شنیده‌ها، فریادی سکوت، میزد.
- گیتا!
اختیار گرفتن نگاهش را نداشت، گویا هیپنوتیزم شده باشد. مقلوب و آشفته بود و باز هم تاریِ دید!
رامین قدمی به سمتش برداشت که زودی لب‌هایش را تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- می‌خوام برم.
توجهی به بهت و پنچری نگاه رامین نکرد و به سمت بی‌سویی، پا نهاد.
نمی‌دانست چرا از شنیدن این حرف‌ها پریشان شده؟ شاید چون توقع آن پیشنهاد را نداشت! نه، شاید توقع نداشت؛ اما منتظر بود. پس چرا این چونین شد؟!

قدم به قدم هر چه رشد می‌کنی، چشمانت دیدشان شفاف‌تر می‌شود.
انسان‌هایی که فقط نفس کشیدن را آموختند؛ ولی علم زندگی کردن را نداشتند.
تویی و آسمانی که مدام سعی بر حرف زدن دارد؛ اما نتیجه‌اش می‌شود، کبودی چهره‌اش و تو می‌مانی و یک عالم غفلت!
و دوباره روز از نو و روزی از دنباله!
روی رفتن به بیمارستان را نداشت؛ اما وجدانش، قدرتمندانه او را به توبیخ گرفته بود.
از فروشگاهی، میوه و کمپوت گرفت. عیادت خوب بود، شاید حالِ مریض دلش هم بهبود یابد.
از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی سالن بیمارستان حرکت کرد. بوی دسته گلی که به دست داشت، مدهوشش می‌کرد.
ساعت ملاقاتی بود، بی‌خود و بی‌جهت در برابر دختری که برایش حکم خواهر کوچکش را داشت، اضطراب گرفته بود.
دستی به کتش زد و سپس با تقه‌ای که کوبید، اجازه ورود را خواست.
مطمئناً کسی به ملاقاتش نیامده بود، این زمانه، بی‌پدری فحش بود!
هنگامی که جوابی عایدش نشد، دوباره به در کوبید؛ ولی هم چنان بی پاسخ ماند.
دست بردار نشد و دستگیره را به آرامی کشید. سرکی به داخل اتاق کشید و با دیدن چشمان خفته دختر جوان، مسکوت وارد شد.
میوه‌ها را به داخل یخچال کرد و روی صندلی کنار تخت نشست. نمی‌دانست حضورش خوب است یا نه؛ ولی عجیب احساس می‌کرد که این دختر، خودِ اوست!

با احساس سنگینی نگاهی، چشمانش را باز کرد. اگر گذاشتند او خواب شود؟ هنگامی که در این عالم، همدم نداشت، چرا پرستارها موکد بودند که او مهم است؟ ارزش دارد؟
سرش را به سمت راستش مایل کرد که با دیدن همان مرد چند روز پیش، جا خورد. تکیده‌تر و پژمرده‌تر از سری قبل به نظر می‌آمد.
اخم‌هایش را از حیرت در هم کرد و متعجب، لب زد.
- تو؟!
- سلام!
اخم‌هایش بیش‌تر در هم رفتند.
- علیک! میشه بگی این‌جا چی کار می‌کنی؟
جوابی نگرفت؛ ولی در عوض، مرد جوان از روی صندلی بلند شد و به طرف یخچال رفت.
ناگهان چشمش به دسته گل بزرگی افتاد، یعنی برای خودش است؟ یک هدیه؟!
هم چنان که سرش گرم یخچال بود، بی‌این‌که سمتش بچرخد، گفت:
- برات میوه خریدم، تا زودتر از روی تخت بلند بشی.
از دیدن ظرفی که داخلش چند نوع میوه و دو کمپوت بود، ابروهایش بالا پرید. در تمام لحظاتی که در این‌جا قرار داشت، به جز پرستاران، کس دیگری به ملاقاتش نیامده بود. اینک همین مردی که هفت پشت غریبه بود و هیچ جوره خیال برگشتش را نداشت، برایش تقویتی آورده؟!
حتماً به رحم آمده و دل‌سوزش شده؛ اما او بیست سال بود که دل‌سوزی نداشت، دیگر هم محتاج توجهات بی‌خودی کسی نبود.
با تلخی و اخمو غرید.
- نیازی به زحمت نبود!

 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #52
پارت پنجاه و یک

لبخند مهربان مرد، او را از رفتار تندش شرمنده کرد؛ ولی چیزی را بروز نداد و عبوس، نظاره‌اش کرد.
- وظیمه‌ام رو انجام دادم.
- هه! جداً؟
احسان توجهی به لحن متمسخرش نشان نداد و کمپوتی را برایش باز کرد و به طرفش گرفت.
- حالت رو بهتر می‌کنه.
بغضش را قورت داد. چرا این توجه‌هات برایش دل نشین بودند؟ کاش این‌قدر از زندگی، رانده نشده بود!
نگاهش را از او گرفت و نقش اخمش را حفظ کرد.
احسان که گویا متوجه بی‌میلی‌اش شده بود، کمپوت را روی عسلی گذاشت و گفت:
- حالت چطوره؟
نگاهش را به او تاباند، چرا این‌قدر پی‌گیرش میشد؟ لابد عذاب وجدان دارد؟
سرد و مختصر جواب داد.
- خوبم!
- نمی‌دونی کی مرخصی؟
با تندی، به سمتش چرخید و گفت:
- کسی گفته بیای این‌جا آقا؟!
- عا... عام منظورم این نبود.
پوزخندی زد. از همه بازیگرها بی‌زار بود، همه‌شان فقط نقش بازی می‌کردند.
- نیازی به ترحمت ندارم جناب! خودم خوب می‌تونم از پس خودم بر بیام، شما برو به زندگی خودت برس.
زندگی! حتماً خانه‌اش قصر، خانواده‌اش اشرافی بودند. خوشا به اقبالش؛ ولی او چه می‌دانست؟! هیچ!
- من به میل خودم اومدم این‌جا. تو به خاطر من، به این روز افتادی!
بی‌این‌که نگاهش کند، با بغض و پرخاش، سرد گفت:
- مقصر تو نیستی. دنیا اومدن من، اشتباه بود!
در اتاق باز شد و پرستاری، سینی غذایی به دست داشت.
با دیدن احسان جا خورد؛ اما چیزی را بروز نداد. خیال می‌کرد واقعاً این دختر، تنهاست!
با سفارشاتی که کرد، سینی غذا را روی تخت گذاشت و از آن‌جا که خودش به تاج تخت و بالش پشت سرش تکیه زده بود، نیازی به جا به جایی‌اش نبود و عرض چند دقیقه، دوباره تنها شدند.
با زاری و اخم، به غذاها نگریست. صد دفعه گفته بود که با دست چپش، تعادلی برای خوردن ندارد، سختش است؛ اما مگر توجه می‌کردند؟! چه میشد، ساندویچ مرغی برایش می‌آوردند؟
غر زد.
- خاک تو سرشون. حرف نمی‌فهمن که، نفهم‌ها!
زیر چشمی به مرد غریبه؛ اما آشنا نگاه کرد. اسمش چه بود؟
بدون نگاه کردن به او، بی‌تفاوت گفت:
- بد مزه‌ست؛ ولی اگه می‌خوای، بفرما!
لبخند مرد را احساس کرد.
- ممنون، نوش جونت!
پوزخندی زد و گفت:
- کوفتمِ!
با دستی لرزان که از برهم خوردن تعادلش بود، قاشق را پر برنج کرد. نزدیک به دهانش که رسید، چند دانه برنج روی لباسش ریخت. پوف! تا به اینک دو بار لباس‌هایش را عوض کرده بودند و مدام هم غر بالای سرش بود؛ ولی خب، مقصر خودشان بودند!
با اعصابی داغان، قاشق را روی ظرف استیل، پرت کرد و کلافه غرید.
- اَه!
نمی‌خواست در نظر بقیه، ضعیف جلوه داده شود؛ اما به دلیل ضعف اعصابش، رفتارهایش دست خودش نبود. حضور این مرد هم، اوضاع را وخیم‌تر می‌کرد.
- چی شده؟
- ...
- با اون دستت راحت نیستی؟
با پرخاش نگاهش کرد و غرید.
- اگه چلاقم نمی‌کردی، الآن دست نگر نبودم!
قیافه مرد، زیادی بی‌تفاوت و آرام بود؛ اما چشمانش، گویا زیادی غم داشت که حرف نگاهش، تلخ و زننده بود. شاید به تلخی زندگی خودش!
احسان سینی را به سمت خودش گرفت. با آرامشی ظاهری و خون‌سرد، قاشق را پر پرنج کرد و به سمت او گرفت.
با چشمانی گرد و مبهوت، یک نگاه به قاشق و یک نگاه به چشمانش انداخت.
دندان روی هم سابید و با نفرت غرید.
- این‌قدر هم محتاج نشدم!
- نمی‌دونم چرا سعی داری مدام، منظورهام رو اشتباه دریافت کنی؟
- هه! اشتباه تویی که این‌جایی. این رو هم بکش کنار!
و با ضرب، قاشق را پس زد که تمام محتویاتش روی کت مشکی احسان ریخت و کمی چرب شد.
احسان بی‌این‌که تغییری به میمیک صورتش بدهد، دوباره قاشق را پر برنج کرد و به سمتش گرفت. او حق خشمگین شدن را نداشت!
بر حیرتش افزوده شد. تا خواست لب از لب جدا کند و سرش هوار شود، صدایش شنیده شد.
- لطفاً!
لب‌هایش را محکم به هم فشرد. تمام کلمات توهین آمیز، تا پشت لبانش یورش برده بودند؛ ولی دیگر بی‌ادبی و چموش بودن، بس بود!
نگاهش را از نگاه غمگین و بی‌روح مرد گرفت. تخس، لب زد.
- خودم می‌خورم.
تا دستش را بالا آورد، قاشق به سمت دهانش نزدیک‌تر شد.
- نمیگم نمی‌تونی؛ ولی این‌جوری هر دو راحت‌تریم.
چشم‌غره‌ای به او رفت‌، سرش را به عقب مایل کرد و گفت:
- شما چرا اذیتی؟
- چند بار باید خودم رو مقصر، معرفی کنم؟
لجوجانه جواب داد.
- چند بار باید بگم مقصر نیستی، بی‌خیال؟
هر دو تا چندی، خیره به یک دیگر نگریستند، گویا هیچ کدام قصد کم آوردن را نداشت.
این‌بار قاشق به لبانش مماس شد. نگاه عمیقی به مرد کرد و سپس با اکراه، دهانش را باز کرد و هم زمان، چشم از او گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #53
پارت پنجاه و دو

صدای ماشین و موتورها در امواجِ افکارش، غوطه می‌خوردند.
در حال خودش بود و هیچ به عابران، توجهی نمی‌کرد. ناگهان در این بین، کسی تنه‌ای به او زد که برای ثانیه‌ای، از سیر رویاها به واقعیتِ سیاه و سفید پرت شد.
نگاهی گیج و منگ به اطراف انداخت. چه قدر ملت با عجله و پرگویی رفت و آمد می‌کردند! گویا هر کس، پی هدفی تلاش می‌کرد؛ اما او چه؟ یک عدد، بی‌هدفِ تنها! شاید هم قرار بود از یکگی رها شود؛ ولی امواج گذشته...
به چندی پیش فکر کرد، چند دقیقه پیش یا یک ساعت؛ اما هر چه که بود، هرگاه به آن لحظه خطور می‌کرد، ضربان قلبش اوج می‌گرفت. هنوز هم شنیده‌ها را باور نداشت.
آهی ریز، از پس و پیش افکارش خارج شد.
دو راهی! نه می‌دانی و نه نمی‌دانی، عاقلی، نادان یا نادانی، عاقل؟!
مسیرش جهنم و بهشت نبود، خوب و بد نبود. بلکه مسیرش مارپیچی قرار داشت که یک سرش به بد ختم میشد و طرف دیگر به بدتر!
چه می‌کرد؟ به سمت رامین می‌گرایید یا او را هم همچو خاستگاران گذشته‌اش، پس میزد؟
ولی نه! رامین هر کس نبود. او فشته‌ای انسان‌نما بود که زندگی‌اش را مدیون او بود؛ اما چگونه دیدش را تغییر می‌داد؟
ترس داشت؟ نه؛ اما چیزی در میان شاخ و دل خشکیده‌اش که طراوتی نوجوان، روییده داشت، ویز ویز می‌کرد و اجازه فرا رفتن را به او نمی‌داد. زنبوری وحشی که با نیش‌هایش، اضطراب به روح نحیفش میزد و انتخاب را در تنهایی‌اش سخت می‌ساخت!
دوباره آهی از سینه‌اش گریخت؛ ولی بلندتر و صدادار.
نگاهی غم‌بار به اطراف انداخت. به مردمی که خوب و بد، به زندگی خود ادامه می‌دادند.
کاش او هم زندگی‌ای عادی داشت! از تمام فراز و فرود زندگی‌ای که جز تلخی و گزند، چیزی ثمره‌اش نکرده بود، خسته بود.
میان پیاده‌رو ایستاد. چشمانش را بست و به صدای نفس‌هایی که منظم نبود، گوش فرا داد.
ندای دلش چه می‌گفت؟
آن‌قدر که در ذهنش غوغا و همهمه بود، هیچ گونه صدای دلش را نمی‌شنید. چرا همیشه راه درست کم‌رنگ بود؟ چرا انتخاب‌ها سخت است؟ چرا خود را نمی‌فهمید؟ چرا؟ چرا؟!
پاهایش از زمین کوبی که داشتند، به ناله در آمده بودند. نگاهش را تابِ پارکی که در چند قدمیِ رو به رویش قرار داشت، کرد. بی‌رمق به سمت پارک حرکت کرد و با چشم، دنبال نیمکتی گشت.
پس از گذشت پنج دقیقه‌ای، روی نیمکتی نشست. درد را بیش‌تر احساس کرد، گویا با آرام شدنش، درماندگی‌ها با تک تک سلول‌هایش بازی می‌کردند.
تکیه‌اش را به پشتی نیمکت داد. سرش را مایل به آسمان، چشمانش را بست.
چه می‌کرد؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #54
پارت پنجاه و سه

با قدم‌هایی که خودشان راه خود را می‌رفتند، به سمت اتاقی که دری سفید رنگ داشت، حرکت کرد. امیدوار بود، امروز را آخرین روز بیمارستان آمدنش باشد.
دیروز از دکترش پرسیده بود که چه زمان، بیمارش ترخص می‌یابد و اینک برای همراهی‌اش به این‌جا آمده بود. تقه‌ای به در کوبید که صدای کلافه و تندی را شنید.
- بله؟!
بی‌این‌که تغییری به میمیک صورتش بدهد، دستگیره را کشید و با اندکی مکث، وارد اتاق شد.
با دیدن دختر جوان که مشغول آماده شدن بود، قلبش مچاله شد.
تنهایی سخت است. تصور این‌که کسی منتظرت نیست، تلخ است. چه تلخ‌ها سخت‌اند و سختی‌ها همه تلخ!

بغض داشت. چند روز بود که در این مکان نفرین شده قرار داشت؛ ولی حتی یک رفیقی هم نداشت که جویای احوالش باشد.
از دیدن مردِ تکراری روزهایش، متعجب شد. لحظاتی خیره به یک‌دیگر بودند. تنها همین مرد، می‌دانست که او زنده است، نفس می‌کشد. بین آدمیان، او هم آدم است!
ولی شاید به تلخی‌ها عادت داشت که این گردهای توجهی که بر دلش سر می‌خوردند، او را قلقلک می‌دادند و او از تمامی قلقلک‌ها نفرت داشت!
اخمی کرد و تمام رخ، به سمتش چرخید. دست سالمش را به کمر زد و شاکی، گفت:
- فرمایش؟
باز هم نقاب بی‌تفاوتی، روی چشمان به غم افتاده‌اش، لق لق میزد. زیادی تیز بود و می‌دانست که این مرد، چیزی را در خود فرو برده و به قعرها کشانده؛ ولی...
- هی عمو! با توام. میگم چرا هی زرت، زرت این‌جا پلاسی؟
- ...
چشمانش را گرد کرد و حرصی شده، گفت:
- نمی‌شنو... .
صدای آرام و خون‌سردش، کلامش را جوان مرگ کرد.
- شنیدم امروز مرخصی.
نفسش را حرصناک بیرون داد و چپ چپی نثارش کرد.
- آره، که چی؟
مرد، چند قدمی نزدیکش شد و دستانش را از زیر کتش، داخل جیب‌های شلوارش کرد.
آه! با این‌که چند مدتی هست که با او ملاقات داشت؛ اما همچنان از نام و نشانش بی‌خبر ماند؛ ولی مگر مهم بود؟ نه! وقتی که می‌رفت، برای همیشه در بدبختی‌هایش گم میشد، مگر نام این مرد غریبه، اهمیتی داشت؟
- می‌خوام تا مقصدت برسونمت.
پوزخندی زد، سپس پوزخندش به تک‌خندی تبدیل شد و ناگهان به قهقهه افتاد.
- چی؟!
نقش لبخند، نم نمک از صورتش پاک شد. از هر کسی که برایش دل می‌سوزاند، بیزار بود. بچه‌ یتیم‌ها دنیای‌شان سوا بود!
با حرص و غضب، انگشت اشاره‌اش را سمت مرد گرفت و با چشمانی که از نفرت به اشک نشسته بود، غرید.
- ببین من رو، من نیازی به کمک تو و امثالت ندارم. راننده‌ای؟ باشه، من نمی‌پسندمت. حالا هم هری!
بی‌ادب نبود. با این‌که سایه پدر و مادر بالای سرش قرار نداشت؛ ولی خود تربیت بود و در ادبش، این همه حجم از گستاخی و وقاحت نبود؛ اما...
به نفس نفس افتاده بود؛ ولی او خیلی آرام و بی‌تفاوت نگاهش می‌کرد. انگار نه انگار که مورد اهانت و بی‌ادبی قرار گرفته؛ ولی او چه می‌دانست از درونِ به آتش کشیده این مرد!

دستانش را در داخل جیب‌هایش مشت کرد. نه! او حق عصبانیت را نداشت، بایستی آرام می‌بود. ظرفیتش خیلی وقت بود که کامل شده بود.
آب دهانش را قورت داد تا پرخاشی که در لولای وجودش به رقص آمده بود، فروکش کند.
نفسی عمیق کشید و گفت:
- من نه راننده‌ام و نه به پسند تو نیازی دارم، اومدم این‌جا تا دینم رو ادا کنم.
دختر جوان با چهره‌ای برافروخته، خواست جوابش کند که فوراً دست راستش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌ای که سمتش نشانه گرفته بود، موکد گفت:
- می‌دونم از پس خودت برمیای و نیازی به کمک من نداری؛ ولی من وجدانم اجازه نمیده که یک دختری رو که خودم مسبب حالش بودم رو تنها بذارم. پس لطفاً با من بیا!
- هه! خوبه، آفرین! خودت جواب خودت رو دادی، پس خوب می‌دونی که من الآن اصلاً به کمک نمایشی تو نیازی ندارم. (غرید) خودم می‌تونم به تنهایی کارهام رو پیش ببرم، همون‌طور که تا به الآن پیش بردم‌.
زیادی سرسخت و لجباز نبود؟ آه! بایستی کمی اجبار را به لحنش معضوف می‌کرد. هر چه باشد، او از غرورش این حرف‌ها میزد، زیرا که با وضعیتی که او داشت، مسلماً راه رفتن هم برایش دشوار بود، چه برسد به این‌که منتظر تاکسی باشد.
- بیرون اتاق منتظرتم.
توجهی به بهت و حرص آشکار دختر جوان نکرد و عقب گرد کرد.
هنگامی که از اتاق خارج شد، چنگ محکمی به موهایش زد. روان خودش هم، به هم ریخته بود. از سویی فکر و خیال گیتا، سوی دیگر وجدانش و حال، این دخترک، حسابی با او بازی می‌کردند. دیگر نایی در نفس نداشت!

 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #55
پارت پنجاه و چهار

دندان روی هم سابید و پره‌های بینی‌اش از حرص، گشاد و تنگ شدند.
دست مشت شده‌اش را به دندان گرفت و با نفس نفسی که از هیجان داشت، به درِ بسته چشم دوخته بود.
عجب مرد گستاخ و لج دنده‌ای!
پوزخندی از روی تمسخر زد، او هنوز بنفشه را نشناخته بود. اگر به لجبازی است، او شاه دخت، لوجاج نام داشت!
وسایل خاصی که نداشت، برای همین خیلی زود از اتاق با چوب دستی‌اش خارج شد.
حرکت با این چوب دستی‌ها برایش دشوار بود؛ اما مگر زندگی کردن آسان بود؟!
در اتاق را باز کرد. تا میشد، سعی داشت غرورش را حفظ کند و لرز بدنش را خفه کند.
از اتاق که خارج شد، از گوشه چشم، متوجه حضور مرد سمج شد. به چوب دستی فشاری وارد کرد و با غیض، نگاهش را از او گرفت. کسی حق نداشت، برایش تصمیم بگیرد.
گفته بود سمج دیگر؟ آه! از دیدن او که متوجه‌اش شده بود و جوجه‌وار، دنبالش می‌آمد، خشم گرفت.
سریعاً به سمتش چرخید که ناگهان تعادلش را از دست داد و همین که خواست با زمین یکی شود، احسان مانعش شد.
هر دو نفس‌زنان با سینه‌هایی که هیجانی، بالا و پایین میشد، غرق سیاه‌ چاله‌های هم شدند.
زودی به خود آمد و با تکیه به چوب دستی، از مرد فاصله گرفت. اوه خدا! تپش قلب گرفته بود.
گرمایی را از زیر گوش‌هایش تا روی گونه‌هایش احساس کرد. لعنتی! نکند گل انداخته باشد؟ نمی‌خواست احوالات درونش را نشان دهد؛ اما رخ، نشان دهد از حال درون!
اخمو و عبوس، سرش را پایین انداخته بود. به دلیل لرزی که داشت، نمی‌توانست قدمی بردارد.
گویا احسان متوجه حالش شده بود که گلویش را صاف کرد و با تن صدایی آرام، گفت:
- لطفاً لجبازی رو بذار کنار و باهام بیا.
به چوب دستی فشار بیش‌تری را وارد کرد، چشمانش را بست و اخم‌هایش عمیق‌تر در هم فرو رفتند.
نجوایش دوباره شنیده شد.
- توی این وقت شب، خوب نیست تنهایی جایی بری.
پوزخندی بی‌اختیار روی لبانش نشست. سرش را بالا آورد و با تمسخر، نگاهش کرد و گفت:
- می‌خوای بگی، تو آدم معتمدی هستی... حاجی!
(حاجی)اش را با لحنی متمسخر و اهانت‌زا گفت؛ ولی سکوت مرد، دوباره شرمنده‌اش کرد. نمی‌توانست جلوی زبان تندش را بگیرد؛ اما خیلی زود، همچو این لحظه، از رفتارش پشیمان میشد.
نگاهی به در خروجی که باز بود و آسمان کبود را به نمایش می‌گذاشت، انداخت. حق با او بود. تنهایی رفتن، اصلاً به صلاح نبود.
از گوشه چشم، زیر زیرکی نگاهش کرد. اگر بی‌احتیاطی این مرد، کار به دستش نمی‌داد، اینک حتی تا نیمه‌های شب هم می‌توانست بیرون باشد. البته برای کار کردن و الا او خیلی وقت بود که می‌خواست بخوابد و هیچ حرکتی نکند، همچو گیاهی خشکیده!
سرش را بالا گرفت و بی‌این‌که نگاهی به او بیندازد، گفت:
- پس واسه جبران بی‌احتیاطی‌ات، باید من رو به جایی که میگم ببری.
این بهتر بود. زیرا که خودش دستور را صادر کرده و اصلاً هم زیر بار حرف زور، نرفته.
لبخند کم‌رنگ و کج مرد، عبوسش کرد.
- به چی می‌خندی؟
- حرف من هم، دقیقاً همین بود.
پشت چشمی نازک کرد و بی‌این‌که جوابی به او بدهد، راهش را سر گرفت.
احسان، پشت سرش محتاطانه قدم برمی‌داشت تا مواظبش باشد. مشخص بود که هنوز به این چوب دستی‌های مزاحم، عادت ندارد.
در ماشین برایش باز شد و مرد تا خواست کمکش کند، با اخمی که کرد، مانعش شد و خودش به سختی سوار ماشین شد.
تکیه‌اش را به پشتی نرم صندلی داد و چشمانش را بست. حس یک موجود نجسی را داشت که اینک، تمیزی این ماشین را به نجاست کشانده. نفس عمیقی کشید و عطر گرم ماشین را به مشام دعوت کرد. زندگی چه تبعیض‌ها برقرار نمی‌کرد! همیشه ارباب‌زاده‌ها در اوج قرار داشتند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #56
پارت پنجاه و پنج

بالاخره به آدرسی که اکراهاً فاش کرده بود، رسیدند. هرگز نمی‌خواست این مرد، پی به محل زندگی‌اش ببرد، برای همین فقط تا سر کوچه اجازه همراهی را به او داد.
- صبر کن.
سنگینی نگاه مرد آزارش داد؛ ولی بی‌این‌که سمتش بچرخد، سرد گفت:
- تا همین‌جا کافیه.
- خونه‌ات داخل همین کوچه‌ست؟
- به خودم مربوطه.
خواست دستگیره را بکشد که قفل کودک زده شد. با چشمانی گرد و مبهوت نگاهش کرد، نکند...
آب دهانش را قورت داد. اشتباه بود! نبایستی به این مرد اعتماد می‌کرد.
با ترسی که در خشمش خفه شده بود، سمتش چرخید و گفت:
- چرا در رو قفل کردی؟!
لعنتی! صدایش لرز داشت و این خوب نبود.
گویا احسان متوجه ترس نگاهش شده بود که فوراً قفل را باز کرد و گفت:
- نترس! من کاریت ندارم. فقط نمی‌خوام به تنهایی، این کوچه تاریک رو بگذرونی.
آرامش، دست نوازش بر قلب به لرزه در آمده‌اش کشید. اینک با نگاهی آرام شده، گفت:
- نیازی نیست.
خواست دوباره در را باز کند که ماشین به حرکت در آمد و وارد کوچه شد.
غرید.
- هی! داری چی کار می‌کنی؟
- ...
حرصناک گفت:
- با توام!
وقتی سکوت ادامه‌دارش را دید، پوفی از کلافگی کشید و بی‌حوصله گفت:
- خیله خوب! همون در سفیده‌ست.
جلوی درِ ساختمان قدیمی متوقف شدند. زیر چشمی نگاهش کرد، شاید به دنبال نگاه متمسخرش بود؛ ولی او خیلی بی‌تفاوت به رو به رو چشم دوخته بود.
نگاهش را گرفت و آهی کشید. باز هم به زندگی ننگینش برمی‌گشت! کسی که نازکشش نبود، اینک با این شرایطش چگونه کار پیدا کند؟ کار ثابتی که نداشت. نوکری این و آن را می‌کرد تا جرعه پولی نصیبش شود و حال...
دستش را سمت دستگیره برد که صدای مرد، متوجه‌اش کرد.
- میشه بپرسم اسمت چیه؟
متعجب نگاهش کرد. پس از مکثی، خشک و با اکراه جواب داد.
- بنفشه!
لبخند مرد، تلخ بود؛ ولی نگاهش حتی برق دروغین شادی را هم نداشت.
- با این‌که باید زودتر اسمم رو بهت می‌گفتم؛ ولی خب... اسمم احسانِ!
جوابی به او نداد. غرق در چشمان غبار گرفته‌اش شده بود، آیا ارباب‌زاده‌ها هم غم داشتند؟!
- این کارت منِ، اگه... .
اخم‌هایش در هم رفتند، او می‌رفت که دیگر نباشد. تا به همین‌جا هم زیادی دست نگرش شده بود. فوری در را باز کرد و عصبی، بدون نگاه کردن به او (خداحافظی) سردی کرد.
پایین آمدن سخت‌تر از سوار شدنش بود. چوب دستی‌ها را تنظیم به خود کرد؛ اما هر جوری که بود، بایستی به تنهایی پیاده میشد. او می‌توانست، گردن کلفت شده بود!

زمانه، دور تند خود را گرفته بود. گویا از این چرخش، هدفی داشت!
در این مدت نه احسان را دیده بود و نه رامین با او تماسی گرفته بود، دگرگون بود و حال خودش را درک نمی‌کرد.
از آمدن احسان که هنوز هم در عجب بود؛ ولی کسی که بیش‌تر در پرده ذهنش نورافشانی می‌کرد، او بود... رامین!
اگر از پیشنهادش منصرف شده باشد چه؟ آه! نمی‌فهمید که خواستن، یعنی چه؟
آشفتگی‌اش او را غمگین و گوشه‌گیر کرده بود، به گونه‌ای که حتی به محل کارش که طراوت را هدیه وجودش می‌کرد، نمی‌رفت. خانواده مخصوصاً گوهر متوجه احوالاتش شده بودند؛ ولی رفتار کنج اتاقی‌اش، اجازه پیش‌روی را به آن‌ها نمی‌داد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #57
پارت پنجاه و شش

زیر سایه درختی که پیر سن بود، تکیه زده به تنه زمخت درخت، چمپاتمه زده بود و به راستی که روحش از این درخت کهن سال هم فرسوده‌تر بود!
برای ناهار، گوهر هم دعوت‌شان بود؛ ولی اصلاً میزبان خوبی نبود.
افکارش در حوالی او پرسه می‌زدند و دلیل این همه پریشانی چیست؟
از صدای قدم‌هایی، به حال پرت شد. نگاهش را به صندل‌های پاشنه‌ داری که گوهر به پا داشت، معطوف کرد. ناخن‌های قرمزش با پوست برنزه‌اش نمای جالبی را به وجود آورده بودند. آهی کشید و نگاهش را به بالاتر سوق داد.
گوهر با چشمانی نگران، کنارش نشست. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و با لبخندی تلخ، گفت:
- توی خودتی!
لبخندی بی‌معنی و محو زد. چانه‌اش را روی حلقه دستانش که مارپیچانه دور زانوانش پیچیده بودند، گذاشت.
لب زد.
- چیزی نیست.
فشاری نرم به شانه‌اش وارد شد.
- آبجی جونم!
از گوشه چشم نگاهش کرد.
- می‌خوای باهام حرف بزنی؟
- ...
- مثل همیشه نیستی. چیزی آزارت میده؟
- ...
- آه! کاش بتونی باهام مثل قدیم‌ها راحت باشی.
- هستم.
- پس چرا دردت رو نمیگی، قربونت برم؟!
بغضش گرفت. این همه حجم از خوبی، مگر چه قدر وسعت داشت؟
خود را به آغوش خواهرش سپرد و گرفته گفت:
- دردم گفتنی نیست!
گوهر او را محکم به خود فشرد و گفت:
- پس هر چی که گفتنی هست رو بهم بگو، قول میدم فقط گوش کنم.
- نه آبجی! از سکوت، بیزار شدم. (سرش را از روی سینه گوهر برداشت) باید کمکم کنی!
لبخند گوهر، الهام‌بخش وجودش شد.
- من همیشه کنارتم، می‌دونی که؟
چشمانش را با غم بست، خیسی اشک را در پشت پلک‌های بسته‌اش احساس کرد.
با گرفتگی و بغض گفت:
- حالم خوش نیست گوهر! دارم خفه میشم، نمی‌دونم چم شده؟
گوهر اخمی کرد و گفت:
- مگه من مرده باشم که تو همچین احساسی داشته باشی، چی شده؟
- خدا نکنه! اگه تو نباشی که من خلاصم.
- گیتا!
- نمی‌دونم گوهر، باور کن نمی‌دونم چم هست؟
گوهر با لحنی محتاطانه گفت:
- درمورد رامینِ؟
به عمق چشمانش نگریست. همیشه در حسرت تیزی خواهرش بود، زیرک!
سرش را به تایید حرفش تکان داد که مهر اطمینان را بر دل گوهر کوبید.
- بین‌تون اختلافی پیش اومده؟
لب‌هایش از خاطرات چند روز پیش، به لرزه در آمد. این‌بار سرش را به نفی به بالا پرتاب کرد.
گوهر با لحنی کلافه گفت:
- پس چی؟ چرا ناراحتی؟
آهی همچو خنجر، از سینه‌اش خارج شد که درد را تماماً درک کرد.
دستش را روی سینه چپش گذاشت و لب زد.
- رامین از من... از من... .
گوهر با نگاهی مشتاق و کنجکاو، رصدش می‌کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- رامین از من خاستگاری کرد!
- ...
سرش را بالا آورد و چشم در چشم بهت نگاه گوهر شد. پس از چندی، گوهر از حیرت درآمد و گفت:
- خب، تو چی گفتی؟
نالید.
- هیچی! واسه همین هیچی، الآن داغونم، خرابم، نمی‌دونم چه مرگم شده؟!
- گیتا!
سوالی نگاهش کرد.
- دوستش داری؟
داشت؟ نمی‌دانست، او هیچی نمی‌دانست. یک احمقِ ابله!
سرش را زیر انداخت و زمزمه کرد.
- نمی‌دونم.
- پس دوستش داری!
با چشمانی به اشک نشسته، گفت:
- باور کن نمی‌دونم. نمی‌دونم چمِ؟ چی می‌خوام؟ از چی فراریم؟ هیچی نمی‌دونم. گیجم، گیج!
با دستانش سرش را قاب گرفت و گفت:
- دارم دیوونه میشم!
گوهر نفسی آرام کشید، درکش می‌کرد. عشق اصلاً زبان منطق نداشت که بشود منطقی برایش فکر کرد. باید همچو خودش، دیوانه عمل می‌کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #58
پارت پنجاه و هفت

- خیال می‌کردم، فقط دو رفیقیم؛ ولی اون نظرش، دیدش روی من فرق داشت.
- یعنی می‌خوای بگی که تو اصلاً درموردش، هم حس نیستی؟
- ...
لبخند، زینت چهره گوهر شد. او گیتا را بهتر از خودش می‌شناخت.
- فکر کن رامین برات یک کارت دعوت فرستاده، واسه عروسی‌اش!
از شنیدن این حرف، عصبی به گوهر نگاه کرد. مور موری، روانش را گاز گرفته بود.
- اگه تو به دید یک رفیق نگاهش کنی، باید از حرفی که زدم، خوشحال بشی؛ ولی اگه با چشم دل، نگاهش کرده باشی... .
حرفش را ادامه نداد؛ اما در عوض، دستی روی گونه‌اش کشید و با لبخندی مهربان، گفت:
- خوب فکرهات رو بکن، نذار دیر بشه.
لبخندش عمق گرفت و برای این‌که خواهرش را یکه گذارد، ضربه‌ای آرام به شانه‌اش زد و از کنار گیتا بلند شد.
حرف‌های گوهر همچو سیلی‌ای او را از خواب بیدار کرده بود. غفلتی که داشت، تمام لحظات شیرینی که می‌توانست با رامین سپری شود را حرام می‌کرد.
دستی به پیشانی‌اش کشید. اکنون می‌توانست صدای دلش را بشنود؟

در کوچه، خیابان‌ها پرسه میزد. تکرار روزانه‌اش شده بود!
پاره سنگی، سد راهش شد. با ضربه‌ای، آن را شوت کرد. یاد گذشته، برایش تداعی شد. کودکی که با هم دوران‌هایش بازی می‌کرد. توپ عمو جهان که کهنه و پلاسیده شده بود؛ اما کارشان را راه می‌انداخت. دروازه‌‌هایی که با دو آجر تشکیل می‌دادند و سر جنگ داشتن برای تعیین دروازه‌بان!
لبخندی تلخ، گوشه لبش را بوسید. اوقات خوش چه زود سپری می‌شدند!
رویایی، افکار شیرینش را پس زد. تصویر کدر گیتا در پرده ذهنش نمایان شد. آه! اکنون در چه حال بود؟
بازدمی خفه و خارداری کشید. کاش گذشته مقداری لعاب داشت. کاش بخشش، آسان بود؛ اما افسوس!
هنگامی که زندگی را در زبان گیتا معنا می‌کرد، پس چرا زنده بود؟ مطمئناً گیتا هرگز نخواهد بخشیدش!
خیلی میل داشت که دو نفر، دست و پایش را بگیرند و با تمام قدرت، او را به دیوار بکوبانند. از قله‌ها به دره‌ها پرتش کنند تا متلاشی شود، پودر شود؛ ولی...

روی تخت نشسته بود و به صفحه گوشی چشم دوخته بود. آه رامین!
ناگهان با خطور تصویر رامین در ذهنش، پیامکی از جانب او برایش ارسال شد.
یکه‌ای خورد. چند بار پلک زد، هنوز پیامک را باور نداشت. بی‌خبری از او واقعاً سخت بود، خیلی سخت!
با چشمانی که دوباره به اشک نشسته بودند، پیامک را باز کرد.
حتی کلمات هم بوی او را می‌دادند!
- مپرس از من که چرا در پیله تو محبوسم که عشق، از پیله‌های مرده هم پروانه می‌سازد!
بغضش خاردارتر شد. لب‌هایش به پِر پِر افتادند و ناگهان با هقی که کرد، سیل اشک‌هایش، روانه گونه‌های خیسش شدند.
فینی کرد و با حالی زار و دل‌تنگ، اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد.
کاش این‌قدر دل، گنگ حرف نمیزد. کاش رسیدن‌ها آسان بود!
دستش را روی سینه‌اش گذاشت و با دست دیگرش، گوشی را در میان مشتش فشرد و با پشت دست، جلوی دهانش را گرفت تا هق هقش خفه شود.
چه زیبا گفت شاعر:
کاش میشد اشک را تهدید کرد
فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه‌ها
لحظه دیدار را تجدید کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #59
پارت پنجاه و هشت

هیجان هم‌چنان با سلول‌هایش بازی می‌کرد. نمی‌توانست شورش درونی‌اش را آرام کند، گویا به طغیان افتاده بود!
بدون این‌که خبری به اعضای خانواده بدهد، از خانه بیرون شد.
هوا رو به تاریکی بود و آسمان، ابری! گویا قصد باریدن را داشت.
ببار باران، از دلم بگو. همه را آگاه کن، تا بدانند چه بیماری در این شهر روییده!
ببار باران، فریاد بزن. من که سکوت را مجاب کردم.
سرما به صورتش سیلی میزد؛ ولی این نوع نوازش را خواهان بود. با خیس شدن بالای پلکش، چشمانش بی‌اختیار بسته شد. سرش را مایل به آسمان کرد. لبخندی محو و بی‌رمق زد، پس آسمان هم دلش پر بود. ای عاشق بی‌چاره!
چندی بعد، نم‌ نمک بارش آشکار شد و فضای دو نفره‌ای را ایجاد کرد؛ اما کو سرِ دومش؟ کجاست آن تن دوم؟ روح‌شان که یکی بود؛ اما امان از جسم‌هایی که دره فاصله را در بین‌شان می‌شکافت!
آهی از سینه‌اش گریخت. دستانش سرخ شده بودند و چون جیبی برای پوشاندن‌شان نداشت، آن‌ها را به آغوش کشاند و دست به سینه، به قدم زدنش ادامه داد.
کنار پاساژها و مغازه‌ها قدم میزد و هیاهوی جمعیت، هیچ آگاهش نمی‌کردند. گویا ندای دلش، اینک فرا صوت شده بود!
با دیدن کفش‌هایی مردانه که در رو به رویش سد شده بودند، جا خورد.
متعجب و گنگ سرش را بالا آورد؛ ولی با دیدن شخص رو به رویش، بیش‌تر حیرت کرد و قدمی به عقب تلو خورد.
- سلام!
سرش را به نفی تکان داد و قدم زنان به عقب تلو می‌خورد. چرا کابوس‌ها تمامی نداشتند؟!
صدای نحس احسان، گوش‌هایش را داغ کرد. گویا گوشش را می‌کشید و با صدای بلند، اعلام وجود می‌کرد، همچون گذشته!
احسان با نگاهی نادم و نگران، کف دستانش را رو به رویش گرفت و آرام و گرفته گفت:
- خواهش می‌کنم آروم باش! من فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
پلکش پرید و دردی را بالای کاسه چشمش احساس کرد. آه! دوباره تاری دید؟ انگار عنکبوتی مدام تصاویر را تارمال می‌کرد و اجازه شفافیت دید را به او نمی‌داد.
با حالی پریشان، نفس‌زنان لب زد.
- چی از جونم... می... خوای؟ (با بغض و نفرت) چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ (با صدای بلند) هان؟! چرا اومدی این‌جا؟
احسان که از رنگ پریده‌اش مشخص بود که ترسیده و بیش‌تر نگران شده، چند بار تند، تند پلک زد و بغضش را قورت داد؛ ولی صدایش، حال درونش را جار زد.
- گیتا خواهش می‌کن... .
- ساکت شو! اسمم رو به اون زبون کثیفت نیار.
دیگر نمی‌ترسید، نه! این‌بار خشم داشت، نفرت داشت، فریاد داشت!
انگار همه جا تاریک، زمان ایستاده بود و فقط روی آن دو متمرکز شده بود.
پوزخندی تلخ زد که هم‌زمان قطره اشکی از چشمش چکید، اینک قدم به قدم به او نزدیک میشد.
انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و با صدایی لرزان، گفت:
- مگه همین خود نامردِ حیوونت هر چی از دهنت درمی‌اومد، بارم نمی‌کردی؟ (بغض) مگه خودت حیوون خطابم نمی‌کردی؟ یادت رفت؟
حال، هر دو هم آوای آسمان شدند. زیر چتر باران، هق هق‌شان اوج گرفته بود. چشم‌های‌شان غبارِ اشک، زبان‌شان خنجرِ درد را فریاد میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #60
پارت پنجاه و نه

صدای بغض‌آلود احسان شنیده شد.
- گیتا!
دندان روی هم سابید. گیتا! هه، نه! باید می‌گفت برده، او برده او بود!
هق هق‌کنان مشتی زد و جیغ‌زنان گفت:
- گفتم اسمم رو به زبونت نیار (مشتی دیگر) برو از زندگی‌ام! (به عقب هلش داد که احسان نیمچه قدمی به عقب تلو خورد) برو! برو (ضربه‌ها آرام‌تر) نمی‌خوام ببینمت، برو!
توجه مردم جلب‌شان شده بود؛ اما این اتفاقات، عادی شده بود. این صحانح، همگی ریتم زندگی بودند. گویا دل، شکستن را عادت داشت!
با پشت دستش جلوی دهانش را گرفت و با دو، از آن‌جا دور شد. لعنت به احسان!

انگار با دور شدن گیتا، ریسمان جانش هم کشیده میشد.
روی زانوانش افتاد و مشت محکمی به زمین کوبید. نگاه و پچ پچ‌های مردم در برابر طغیان دلش، هیچ ارزشی نداشت.
قطرات اشک از روی دماغش سر می‌خوردند و ورجه وورجه کنان، پخش زمین می‌شدند.
قلبش نا آرام بود، آرامش نداشت. محتاجش بود، چرا رفت؟
سرش را بالا آورد و به دورترین‌ها نگریست. نبود، نبود!
چند دقیقه‌ای روی زمین افتاده بود. مغازه‌داری که حدوداً سی و خرده‌ای سن داشت، به سمتش آمد و دست زیر بغلش گرفته، سعی بر بلند کردنش داشت.
- بلند شو داداش، بلند شو!
صورتش هم‌چنان خیس بود و اشک‌ها روان؛ ولی مسبب این احوال، نبود. ترکش کرده بود! از نگاهش رانده شده، نجس خطاب میشد. آری! او حیوان بود، حیوانی وحشی و بی‌رحم! مگر گذشته را از خاطر برده بود؟
زمزمه‌وار لب زد.
- رفت!
- داداش پاشو. چشم ملت روی توعه، پاشو یک لیوان آب بخور، حالت جا بیاد.
دوباره زمزمه‌وار؛ ولی با صدایی گرفته‌تر لب زد.
- رفت!
هم‌زمان قطره اشکی از چشمش چکید و نفسش تنگ شد.
مغازه‌دار که متوجه حالش شده بود، خودش به تنهایی حامل وزنش شد و به سختی بلندش کرد. به راستی که زیادی سنگین و هیکلی بود!
تلوخوران و با قدم‌هایی ناتوان، در حالی که وزنش روی مرد غریبه بود، داخل مغازه شدند.
صاحب مغاره، او را روی صندلی‌ای نشاند و سپس به طرف یخچال رفت. دلستری بیرون آورد و با باز کردن درش به طرفش گرفت.
- بفرما.
نگاه بی‌فروغش را به سمتش تاباند. چه قدر حالش ترحم برانگیز شده بود!
بی‌این‌که توجهی به تعارف مرد بکند، نگاهی سرسرکی به اطراف انداخت. چه قدر تنگ و خفقان‌آور!
از جای بلند شد و مرد را به عقب هل داد. نگاهی به چشمان مبهوت مرد نینداخت و سست و بی‌حال، از مغازه خارج شد.
مدام حرف‌های گیتا در سرش اکو میشد. چندی شنیدن آن حرف‌ها از زبان گیتا، برایش گزنده بود! هیچ خیالش را نمی‌کرد که تا به این حد، دیو باشد!
گرگ بود دیگر! گرگی درنده که ظالمانه، روح جوجه بی‌پناه را دریده بود. آخر چگونه؟ چطور دلش آمد؟ آن قدر دیوانه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین