. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #81
پارت هشتاد

با تاسف، نگاهش کرد که احسان لب به حرف گشود.
- این زندگی رو خودم درستش کردم. بنایی‌ام افتضاح بود! یک خونه بی ستون که دلم به سقفش خوش بود؛ ولی یک شبِ همه چی‌ام رو از دست دادم، می‌فهمی؟ زندگی که خیال می‌کردم شاهش من هستم، در واقع مرداب بود! کاری که من (هق) با گیتا کردم، حتی با جهنمی‌ها هم نمی‌کنن. من یک حیوونم، یک جیوون! سگ به من شرف داره.
- ...
- هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم. (مظلوم با صورت خیس و لبخندی تلخ، نگاهش کرد) میگی دارم آب میرم؟ دارم با خودم چی کار می‌کنم؟ بنفشه! این‌ها همه حقمه، حتی بدتر از این‌هاش هم سزاوارم. ببین چه قدر پستم که خاک هم قبولم نداره!
- مگه چی کار کردی؟ احسان! همه توی زندگی‌شون اشتباه می‌کنن؛ ولی قرار نیست تا آخر عمرشون پا سوزِ اون اشتباه باشن. تقاص پس دادن، ابدی نیست!
عربده احسان و اشک‌های بی مهابایش جوابش شد.
- چرا! من تا تهش باید با این (به سینه‌اش کوبید) عذاب وجدان بگذرونم، باید توی این خونه گورم رو بکنن. تمام این چهاردیواری‌ها بهم میگن تو حق زندگی کردن رو نداری، (بلندتر) می‌دونی چرا؟ چون اشتباه من یک اشتباه نبود، تباه بود، تباه!
این‌بار خودش صدایش را بالا برد و در میان هق هق‌های احسان جیغ زد.
- چرا؟ چرا؟! مگه با خودت چی کار کردی؟ اصلاً این عشق چیه؟ هان! چیه که داری این‌جوری می‌سوزی؟ قصد مرگ خودت رو کردی! آخه چرا این‌جوری داری خودت رو تنبیه می‌کنی؟ (بلندتر) مگه اون اشتباه چی بوده؟
احسان از جایش بلند شد. چند قدم به سمتش نزدیک شد و با فریادش قصد خالی کردن تمام نگفته‌هایی را داشت که با سکوتش خفه‌شان می‌کرد.
- می‌خوای بدونی؟ می‌خوای بفهمی که من چه جور روانی بودم؟ (با کف دست به کنارِ سرش ضربه میزد) یک سادیسمی، یک روانی، یک تیماری!
چشم گرد کرد. حتماً از روی عصبانیت، این القاب را به خودش نسبت می‌داد؛ ولی...
- من باعث شدم گیتا یک سال اسیر من باشه، اون رو حیوون خونگی‌ام کرده بودم. (صدای بلند) این‌قدر پست که با کمربند ادبش می‌کردم. بی‌خود و بی‌جهت آزارش می‌دادم، تمام پنج‌شنبه‌های مرگ اون، الآن عذاب من شدن بنفشه! دارم می‌میرم؛ ولی حقمِ، سزاوارمِ، تمام این‌ها باید واسه من باشه! (باری دیگر روی زمین افتاد و هق‌زنان) چون من یک حیوونم! (لبخندی تلخ، آغشته به اشک) حتی حیوون احساس داره؛ اما من، نه!
باورش نمیشد، نمی‌خواست پذیرای این باشد که تمام این هق هق‌ها برای چنین گذشته سیاه و کبودی باشد. نه! احسان چنین آدمی نبود. ناجی‌اش همچین سنگ دلی نبود. این‌قدر بی رحم؟ حتی مغول‌ها هم این چونین نبودند.
لرزان و بغض آلود لب زد.
- بس کن.
نگاه بارانی و خسته احسان، تابش شد.
- هه! چرا؟ هنوز ادامه داره. هنوز کامل من رو نشناخ... .
با جیغ به میان حرفش پرید.
- گفتم بس کن، نمی‌خوام بشنوم!
ذاتاً ترسیده بود. نعره‌های خوف، مدام در سرش اکو میشد. احسان واقعاً یک بیمار روانی بود؟!
گویا نگاهش کلام زبانش شد که احسان پوزخند تلخ دوباره‌ای زد و لب زد.
- ترسیدی؟ (اخم و خشن) حالا فهمیدی من چیم؟!
آب دهانش را قورت داد. نباید از کنترل خارج میشد، نباید تحت تاثیر گذشته احسان، قرار می‌گرفت. او آمده بود تا این‌بار، او ناجی احسان باشد.
نفسی کشید و با بی تفاوتی؛ اما با نگاهی لرزان گفت:
- نه، چرا باید بترسم؟ گذشته برای همه شیرین نیست. همه‌مون کاغذ سفید روزهامون رو سیاه کردیم، تو تنها نیستی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #82
پارت هشتاد و یک

به سمتش نزدیک شد و با عینک بی تفاوتی که به چشمانش زده بود، با لحنی خالی از هر حسی گفت:
- بلند شو. اگه گذشته رو خراب کردی، امروزت رو از بین نبر. تو هنوز یک جوونی، پاشو و خودت رو از منجلابی که واسه خودت ساختی، بالا بکش. گیتا رفته، دیگه نیست. پس خاطراتش هم باید بره!
احسان با صدای خسته‌ای گفت:
- زندگی من منجلاب نیست، باتلاقِ! همه رو توی خودش می‌کشونه، نمی‌تونم رها بشم.
- بلند شو احسان.
- نمی‌تونم!
- بلند شو.
- نمیشه! نمیشه!
- احسان!
اندکی چشم در چشم هم گذراندند، گویا کلام چشم، رساتر بود!
با کرختی و بی رمقی از روی زمین بلند شد. احساس پوچی می‌کرد، یک توی خالی!
- برمی‌گردیم خونه.
- برو، من شب میام.
دندان روی هم سابید. شمرده، شمرده گفت:
- با هم‌دیگه... به خونه... برمی‌گردیم و تمام! حرف اضافه هم نشنوم.
- کارم این‌جا تموم نشده.
سرش را به تایید تکان داد با چشم و ابرو، اشاره‌ای به سر تا سر خانه کرد و گفت:
- مثلاً توی این گورستون چی کار داری؟ حتی یک آدم سالم هم بیاد این تو، روانی میشه! تو که جای ح... .
از دیدن چشم‌های غمگین و لب‌هایی که به همراه لبخندی کش رفته بودند، کلامش را خفه کرد.
شرمنده و نادم گفت:
- م... من منظوری نداشتم، منظورم این بود که... .
اینک احسان حرفش را قیچی کرد.
- می‌دونم، حق با توعه. این‌جا این‌قدر نفرت انگیزِ که حتی یک نوزاد رو هم بیارن این تو، کینه‌ای میشه. بنفشه! من آدم سالمی نیستم، یک بیمارم، می‌فهمی؟ شاید پزشک‌ها بگن که خوب شدم؛ اما درونم هنوز بیمار. گذشته‌ای که ساختم، امروز رو حرومم کرده. بفهم لطفاً، درکم کن! الآن هم تا توی این باتلاق گیر نیوفتادی، راهت رو بکش و برو. هر چی از من دورتر باشی به نفعتِ.
پلکش پرید، آب دهانش را قورت داد. قدمی به سمت احسان نزدیک شد و سرش را بالا گرفت تا رخ به رخ با او شود. قاطع گفت:
- من با تو از داخل این چهاردیواری بیرون میرم. میگی بیماری؟ باشه، متوجه‌ام؛ اما تو انگار یک چیز رو نمی‌فهمی. همه کامل و بی عیب نیستن، درواقع هیچ آدمِ سالمی وجود نداره. حتی دل شکسته‌ها هم بیمارن، همه مریضن! چه روحی، چه جسمی. چرا می‌خوای خودت رو سوا کنی؟ یعنی بدتر از تو وجود ندارن؟
احسان سرش را زیر انداخت و با صدایی گرفته، طوری که به سختی شنیده میشد، لب زد.
- نه، بدتر از من توی این کره خاکی نیست!
- هست، باور کن هست! حتی خیلی راحت سینه رو میدن جلو و راه‌شون رو میرن. تو باید از گذشته‌ات در بیای احسان، خواهش می‌کنم! تمومش کن، قبل این‌که خودت تموم بشی.
اخم‌های احسان در هم رفتند، دوباره خشن شد.
- این‌قدر اصرار نکن، من نمی‌خوام خوب بشم!
دستش را مشت کرد و با حرص به احسان که خیره‌اش بود، زل زد. سر تق!
- برمی‌گردیم خونه.
- تو برو.
دیگر نتوانست آرامشش را حفظ کند، با جیغ و خشن غرید.
- وقتی میگم می‌ریم، یعنی از این گورستون می‌ریم. تو هم حق نداری بحث کنی، حالا هم می‌ریم!
احسان با چشمانی وق زده نگاهش کرد، پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را از احسان گرفت. با آدم‌هایی که حرف نرم حالی‌شان نباشد، باید این‌چنین، روان‌شان کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #83
پارت هشتاد و دو

غلتی زد که وزنش روی دست شکسته‌اش افتاد و خوابش پرید.
سریع به کمر چرخید. نفسش را فوت مانند خارج داد و با خمیازه‌ای که قصد پاره کردن دهانش را داشت، به سقف چشم دوخت.
این روزها واقعاً کسل کننده شده بود یا طعم زندگی‌اش تلخ‌تر شده؟!
نگاهش را به سمت ساعت دیواری سر داد. از دیدن عقربه که روی هفت بود، فوری از جایش پرید. هر آن امکان داشت که احسان دوباره به آن‌جا برود، دیگر اجازه نمی‌داد چنین کاری بکند. لازم باشد او را زندانی می‌کرد!
لحظه‌ای از فکری که کرد، نقش لبخندی متاسف، در ذهنش نقش بست. احسان کافی بود نعره زند تا خودش را خیس کند، آن‌وقت ادعای زندانی کردن یک همچین مردی را داشت؟!
بی‌خیال فکر کردن شد و سریع خود را به سالن رساند، هم‌ زمان احسان از پله‌ها پایین آمد. باز هم لباس‌های دیروزی تنش بود، پوف!
همچو مادرانی که نگران فرزندشان هستند، دست به کمر زد و با جثه ریزه میزه‌اش گفت:
- کجا؟!
احسان بدون این‌که نگاهش کند، به سمت در رفت. گویا هنوز از دستش دل‌خور بوده، زیرا که دیروز به زور او را از آن گورستان خارج کرد. مگر ول کن بود؟ همه‌اش باید جیغ و داد می‌کشید تا برای این مرد، روشن شود!
- هی، باتوام!
هنگامی که هم چنان بی تفاوتی‌اش را دید، با نهایت سرعتی که می‌توانست با آن شرایطش داشته باشد، به طرف احسان لنگ زد که تق تق چوب دستی، توجه احسان را جلب کرد.
احسان از دیدن بنفشه که همچو ماده عقابی به سمتش یورش می‌آورد، یکه‌ای خورد و قدمی به عقب تلو خورد.
در نزدیکی‌اش ایستاد و شاکی گفت:
- حرف‌هام رو نمی‌شنوی؟!
احسان نگاهی سر سرکی به سر تا پایش انداخت. حرفش را پس می‌گرفت، بنفشه بیش‌تر شبیه جوجه‌ها بود که حال داشت، برایش جیک جیک می‌کرد.
از صدای دوباره‌اش که کمی ولومش بالاتر شده بود، به خود آمد.
- هوی!
نگاهش را از عمق چشمان گشاد شده بنفشه، گرفت و سرد جواب داد.
- به خودم مربوطه.
- هه! باشه. فقط این رو بدون، من اجازه نمیدم به اون گورستون بری.
احسان نیز متقابلاً پوزخندی جوابش کرد و گفت:
- زیادی شیر شدی؛ ولی صدات مثل جوجه گربه‌هاست!
چشم‌گرد کرد و متعجب گفت:
- به من میگی گربه؟!
تنها پوزخند متمسخر احسان، جوابش شد. اخم در هم کشید و تخس گفت:
- هر جوری که می‌خوای فکر کن. فقط خدمتت عرض کنم که دسته کلیدت دست منِ. گفتم بدونی.
لبش را به کج‌خندی کش داد و با غرور به حیرت و بهت احسان که توام با حرص بود، چشم دوخت.
احسان دستی به کتش زد، جیب‌های شلوارش را هم لمس کرد؛ ولی هیچ برجستگی از دسته کلید‌ها را احساس نکرد.
با حرص غرید.
- کجا گذاشتی‌شون؟ چطور برشون داشتی؟
- احیاناً وقتی شب‌ها رو بی‌هوش میشی، هیچی حالی‌ات نمیشه دیگه!
پره‌های بینی‌اش تنگ و گشاد شدند.
- بیارشون.
لب‌هایش را غنچه کرد و تخس گفت:
- نچ!
اخم‌های احسان در هم رفتند. خودش هم از رفتار امروزش چندشش گرفته بود؛ اما در عین اکراهش، لذت هم می‌برد. حرص دادن مرد، چه خوش‌ مزه است!
نمکی خندید و بی توجه به بخارهای احسان، عقب گرد کرد و به طرف آشپزخانه رفت. بایستی یک صبحانه مفصل به بدن میزد، هر چند اشتها نداشت؛ اما این روزها زیادی ضعیف شده بود!
از شنیدن قدم‌های محکم احسان که ناشی از حرصش بود، لبخندش عمق گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #84
پارت هشتاد و سه

مشغول چیدن میز صبحانه شد و بلافاصله پشت میز نشست. در تمام مدت، سنگینی نگاه احسان را به خوبی لمس می‌کرد؛ اما نیم نگاهی هم حواله‌اش نکرد. زیرا می‌دانست اگر چشم در چشم با او شود، بایستی آماده کلی غر شنیدن باشد.
احسان که گویا از خون‌سردی و آرامش مطلق او به حرص آمده بود، دندان غروچه‌ای کرد و از چهارچوب در فاصله گرفت. دستش را محکم به میز کوباند که باعث پرش شانه‌هایش شد؛ اما چیزی را بروز نداد. درکش می‌کرد، رفتن به آن جهنم، برای احسان عادت شده بود. همچو معتادی که موادش دیر به دستش رسیده، بی قراری می‌کرد و شوریده حال بود!
- لجبازی نکن بنفشه، حوصله ندارم. کلیدها کجاست؟
با آرامش لقمه‌ای گرفت و قبل این‌که آن‌ را بخورد، خیره به لقمه، گفت:
- سر صبحی به جای حرص خوردن، بشین صبحانه‌ات رو بخور.
غرش خفه احسان بر اضطرابش افزود؛ ولی هم چنان مشغول صبحانه‌اش شد، نبایستی از موضعش پایین می‌آمد.
- بنفشه!
- ...
فریاد احسان، سیلی بر گوشش کوفت.
- اصلاً تو چی کاره‌ای که بخوای واسه من تصمیم بگیری؟ یک جوجه مرغ اومده و واسه من جیک جیک می‌کنه! (روی میز خم شد و دستانش را روی میز تکیه داد و رخ به رخ بنفشه شد) ببین فسقل! عمر تو هنوز نصف سن من هم نیست، پس این‌قدر برام تعیین تکلیف نکن. روشنِ؟
چشمانش را بست. باید آرام می‌بود، آرام!
لبخندی ظاهری زد و با تن صدایی آرام، گفت:
- ببین پیرمرد! سنت رفته بالا، این‌جات (با انگشت اشاره، به سرش ضربه زد) همچین میزون نیست. کارکردش درست پیش نمیره، می‌گیری که چی میگم؟ من هر کاری که بخوام می‌کنم، تو هم نمی‌تونی مانعم بشی. (ضربه خودش را تلافی کرد) روشنِ؟
احسان پوزخندی صدادار زد. لبخندش پدیدار شد و در نهایت، خنده‌ بلندش که بوی حرص را می‌داد به هوا رفت.
- سر به سر من نذار بچه!
تخس نگاهش کرد. سکوت، بهترین جواب بود!
اخم‌های احسان هم‌دیگر را به آغوش کشیدند.
- دسته کلید!
لبخندی کج زد و ابروهایش را به بالا پرتاب کرد، افسوس که نمی‌توانست دست به سینه شود. این ژست، بهتر منظورش را رسوا می‌کرد. تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و گفت:
- نچ! اصرار نکن که فایده نداره.
احسان همان‌طور که روی میز خم بود، سرش را زیر انداخت و با چشمانی بسته، غرید.
- بنفشه، داری عصبی‌ام می‌کنی!
- ...
دوباره بانگ برآورد.
- دِ لامصب می‌خوام برم، کدوم گوری گذاشتی‌شون!
نعره‌هایش هم وحشت‌آور بود؛ ولی او بنفشه بود، دختر زمین سخت!
فکش منقبض شد، فش فش نفس‌هایش کر کننده شده بود. به یک باره، دادی کشید و تمام محتویات روی میز را آسفالت کرد.
صدای (هین)‌ش در غوغای صدای شکستن ظروف گم شد.
احسان خیلی سریع از پس چشمان متحیرش از آشپزخانه خارج شد و با قدم‌هایی محکم و سریع، به طبقه بالا رفت.
همین که خود را در آشپزخانه تنها دید، پوفی از سر آسودگی کشید و روی صندلی ولو شد. خیلی خودش را کنترل کرده بود، هر آن نزدیک بود بغضش بشکند و رسوا شود؛ ولی او باید سخت می‌بود. برای این مرد، کوه میشد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #85
پارت هشتاد و چهار

برایش سخت بود که هی خم و راست شود و کف آشپزخانه را تمیز کند، پس بی خیال نظافت شد و از آشپزخانه خارج شد.
آه! مثلاً مسئولیت نظافت این قصر به عهده او بود؛ ولی...
احساس می‌کرد، صاحب خانه است و احسان است که بایستی به حرف‌هایش گوش کند. هنوز هم نمی‌دانست چرا نسبت به احسان این چونین حس مسئولیت‌پذیری می‌کند!
برای ناهار، غذا سفارش داد. مثلاً مریض بود و بایستی مراعات حالش را بکنند؛ ولی که؟ او که دل‌سوزی نداشت. اینک هم گرفتار مردی کله شق شده که مدام با او در حال بحث است. پوف!
وقتی بساط ناهار را حاضر کرد، با چلاقگی به سمت پله‌ها رفت. باز هم بدون چوب دستی، دوباره درد و کوفتگی. هی!
دم پله‌ها نگاهی به بالا انداخت، زیر لب غر زد.
- آخه تو و این سلیقه‌ات! بابا مگه مجبور بودی برج ایفل رو بنا کنی؟ پوف! حالا چه جوری دوباره برم بالا؟ (چشم‌غره‌ای برای افق رفت) بعداً باید جبران کنی، (پوزخند) پیرمرد!
ناگهان ندای دلش، حرفش را به گوشه کشاند. هیچ مورد پسندش نشد!
سرش را تکانی داد تا از خیالاتش جدا شود. پوفی کشید و با (بسم‌الله)ای اولین قدم را برداشت.
آن‌قدر عصبی بود که بدون در زدن، دستگیره را کشید و وارد اتاق شد.
احسان روی تخت، طاق باز دراز کشیده بود و مشغول گوش کردن موزیکی غمگین بود. از ورود ناگهانی‌اش شوکه شد و نیم خیز شده، به او نگریست.
قبل این‌که مورد هجوم غرهای احسان قرار گیرد، اخم در هم کشید و با عصبانیت، غر زد.
- می‌میری دو دقیقه بیای پایین؟ اوف خدا! دارم می‌میرم، تمام بدنم درد می‌کنه. هی! چیه خیره شدی به من؟ بیا این سینی رو بگیر، دستم شکست!
احسان به سینی دستش نگاه کرد و دوباره میخ چشمانش شد، ناگهان نگاهش سرد و خالی شد. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست.
با نگاهی متعجب، لب‌هایش باز و بسته می‌شدند. گز گز دست و پایش او را بی تحمل کرده بود. فوراً به طرف عسلی که کنار تخت بود، رفت و سینی را روی آن گذاشت؛ اما طوری که محتوایش جا به جا شدند و سر و صدایی شروع شد.
احسان نیم‌نگاهی حواله‌اش کرد، پوزخندی زد و ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
نفس‌زنان گفت:
- من دردم می‌گیره این همه پله رو بیام بالا. ماشاءالله پله که نیست، می‌خواستی کاخ شاه همایون رو بنا کنی. اوف! دیگه نمی‌کشم. از این به بعد، میای پایین و غذات رو می‌خوری.
- ...
- شنیدی چی گفتم؟
- ...
- هوی، عمو!
- ...
- پوف! پوف! خدا صبر بده بهم.
احسان بدون این‌که تغییری به حالتش بدهد، با چشمانی خفته، لب زد.
- پس برو. این‌طوری اذیت هم نمیشی، مجبور نیستی تحملم کنی.
فک منقبض کرد. واقعاً لیاقت نداشت! مدام بی کسی‌اش را بر سرش می‌کوباند؛ ولی او هم تا حدی صبر و ظرفیت داشت. امیدوار بود بتواند تحمل کند، وگرنه...
روی صندلی که پشت میز مطالعه بود، نشست و (آخ)ی از بین لبانش جست.
- پاشو ناهارت رو بخور.
- ...
- احسان بلند شو. تو دیروز اصلاً چیزی نخوردی، پاشو لطفاً!
- ...
جیغ زد.
- احسان!
احسان یکه‌ای خورد و از جا پرید. اینک با لحنی آرام، ادامه داد.
- ناهارت سرد شد.
پره‌های بینی‌اش گشاد شدند و فک، منقبض کرد. هیچ حوصله این دختر را نداشت. هر روز، صد مرتبه خود را لعنت می‌کرد که چرا آن پیشنهاد مزخرف را داد که اینک در خانه خودش، مختار نباشد؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #86
پارت هشتاد و پنج

سرش را با تاسف تکان داد.
- می‌دونی بدترین اتفاق زندگی‌ام چی بود؟
نگاه سوالی بنفشه، جوابش شد.
- اینِ که با تو آشنا شدم. ای کاش توی اون لحظه تصادف، می‌مردم؛ ولی... .
از دیدن نگاه دل‌خور بنفشه، حرفش را برید. نگاهش را گرفت و گفت:
- برو بیرون، نمی‌خوام.
گویا فقط نگاه بنفشه ماتم گرفته بود، زیرا هم چنان زبانش موتور وار کار می‌کرد!
- تا ناهارت رو نخوری، از این‌جا نمیرم.
خشمش گرفت. واقعاً برایش سخت بود که پذیرای فرمان یک دختر بچه باشد، او هم که؟ احسان!
سعی کرد با خشن‌ترین لحنش با او صحبت کند. هر چند خلاف میل درونی‌اش بود؛ اما برای خلاصی از او، بایستی این بدخلقی‌ها را انجام می‌داد. نمی‌خواست کس دیگری را شریک زندگی نحس خود کند.
- وقتی بهت میگم برو، وقتی میگم نمی‌خوام، یعنی نمی‌خوام! من کوفت بخورم، حلِ؟ این‌قدر بهم از دنیا رسیده که سیرم. حالا هم تا اون روم رو بالا نیاوردی، از اتاق برو بیرون.
مطمئناً کارش را به نحو احسنت انجام داده، زیرا می‌توانست ترس را در چشمان بنفشه ببیند؛ اما گفته بود که بنفشه زیادی چموش است؟!
- ببین، من هم وقتی میگم این غذا رو بخور، یعنی تا تهش رو باید بخوری. کاری ندارم کی هستی؟ حرف، حرف منِ! پس تو اگه نمی‌خوای اون روی بنفشه رو ببینی، این غذا رو بریز توی حلقت تا توی دهنت نچپوندمش!
با چشمانی متحیر، ساکت و صامت به او زل زد. واو، چه جذبه‌ای!
کم نیاورد و پوزخندی زد. باید به این دختر می‌فهماند که حرف کدام‌شان حاکم است!
- مثلاً اگه اون روت رو بالا بیاری، چی میشه؟
خیلی راحت متوجه جا خوردن بنفشه شد، گویا انتظار این سوال را نداشت.
بنفشه هم از رو نرفت و گفت:
- پس می‌خوای نشونت بدم، آره؟
- ...
به حرکات بنفشه نظر کرد. به سمت سینی رفت، آن را برداشت و روی تخت در کنارش جای گرفت.
مات و مبهوت نظاره‌اش کرد. نم نمک داشت با ذات پررو و گستاخ بنفشه، آشنا میشد.
قاشقی پر از برنج به سمتش آمد. با چشمانی که کم مانده بود از کاسه بیرون بزند، نگاهش را در بین قاشق و بنفشه به چرخش انداخت.
- یادتِ اون روز توی بیمارستان، تو واسه‌ام غذا رو دادی؟ من نمی‌تونستم بخورمش؛ اما تو کمکم کردی. احسان! (قاشق را روی ظرف گذاشت) من هم می‌خوام جبران کنم. شروع کردن رو یاد بگیر، بیا از نو حرکت کنیم، از صفرِ صفرش. هوم؟
- حرف‌هات قشنگن؛ ولی من نمی‌تونم. تو فقط بخشی از خاطراتم رو شنیدی؛ اما من توی تک تک‌شون حضور داش... .
قاشق پر برنج با ضرب، در دهانش جای گرفت که حتی به دندان‌هایش هم برخورد کرد.
- زیادی حرف می‌زنی، حالا بخورش.
نگاه مبهوتش هم چنان روی بنفشه بود. وحشیِ بی اعصاب!
دست بنفشه را با اخم پس زد و چون دهانش پر بود، اجباراً مشغول جویدن لقمه شد و با حرص، نگاهش را از لبخند پیروزمندانه بنفشه گرفت.
- ببین، عصبی‌ام نکن. این غذا رو بخور تا من برم، وگرنه می‌دونی که نمیرم احسان. به گمونم تا حدودی من رو شناختی دیگه!
و چشمکی به او زد که بیش‌تر باعث پیچیدن اخم‌هایش به یک‌دیگر شد.
- هه! آره، کاملاً شناختمت. تخس و بی ادب!
- اوه! نه. تو هنوز به طور کامل من رو نشناختی، چون اگه می‌شناختی که سر به فلک گذاشته بودی.
و لبخندی برایش هدیه کرد.
آه! هنوز هم باور نداشت که ناهار را خورده. ذاتاً که بنفشه یک دختر عادی نبود! باید مرد بودن و با جربزه بودن را از او یاد می‌گرفت.
پوزخندی متاسف برای بی عرضگی‌اش زد؛ ولی این اجبار، کمی به نفعش بود. زیرا که با خوردن ناهار، تازه متوجه شد که چه قدر گرسنه است؛ اما اصلاً بروز نداد. زیرا نمی‌خواست بنفشه بیش از این پررو شود و سواری کند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #87
پارت هشتاد و شش
احساس می‌کرد کاری را به درستی انجام نداده، گویا گردانه زندگی‌اش، یکی در میان می‌چرخید. می‌دانست که باید به آن‌جا برود، هر چند تنها برایش ضرر بود؛ ولی گویا بایستی هر روز تنبیه میشد؛ ولی این اواخر، بنفشه تمام نقشه‌هایش را زیر و رو کرده بود!
غروب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. شنیدن صدای اذان، باعث شوریده حالی‌اش میشد. گویی از خدایش شرم داشت؛ اما با این وجود، حس آرامش را هم لمس می‌کرد.
با این‌که هوا سرد شده بود و نسیم باد، تند می‌وزید؛ ولی بی توجه به آب و هوا با همان لباس‌های خانگی از اتاقش خارج شد. ماندن در خانه، خارج از تحملش شده بود.
از پله‌ها که پایین آمد، بنفشه که روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بود و داشت سریال تماشا می‌کرد، از شنیدن صدای قدم‌هایش سرش را به طرفش چرخاند.
اخم را نشان صورتش کرد و با قدم‌هایی سریع، از خانه خارج شد.
یقه‌اش که چند دکمه‌ای از آن باز بود، زیر دست رقصان باد، تکان می‌خورد و بیش‌تر سینه‌اش را به نمایش می‌گذاشت. موهایش همچو درختی که سعی پرواز از ریشه‌اش را داشت، به این‌ طرف و آن طرف پرت می‌شد.
فروشگاهی را در جلویش دید. نور پردازی تابلو فروشگاه، متوجه‌اش کرد که این مکان به همه نوع مواد فروشی، مجهز است.
خواست بی خیال از آن، راهش را بگیرد؛ اما ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. در عجب بود که چرا زودتر این فکر را عملی نکرد؟!
داخل فروشگاه شد، سر چرخاند تا فروشنده را پیدا کند. پس از این‌که فروشنده را یافت، به سمتش رفت.
پس از خرید لازمش، مستقیماً به خانه برگشت. هوا داشت طوفانی میشد!
به در کلید زد و با قدم‌های تند و پشت سر هم، وارد خانه شد. اولین مستقبل، بوی غذا بود. گرمش کرد؛ اما آرام نشد.
نمی‌دانست که بنفشه با آن شرایطش چگونه برایش غذا می‌پزد و به بالا می‌آورد؛ اما هر چه بود، خودش مختار این کار بود. به او مربوط نمیشد، فعلاً بایستی به درد خودش می‌مرد.
در جواب (سلام) بنفشه، هیچ واکنشی نشان نداد و همچو تیز بادی، به طرف پله‌ها هجوم آورد.
وارد اتاقش شد و چراغ را روشن کرد. از حرکات تندش، ضربان قلبش بالا رفته بود و حس گرما غالبش شده بود.
لباسش را با عجولیت از تنش کند و روی تخت نشست.
پاکت سیگار را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و به پاکت چشم دوخت. تصویر خرابه شش‌ها، پوزخندی را بر روی لبانش کاشت. هنگامی که دلش ویران و اعصابش داغان بود، مگر شش‌ها اهمیتی داشتند؟ هر چه می‌کشید از همان‌ها می‌کشید. باید بسته می‌شدند و برای همیشه به زنگ حیاتش، بوق بی پایان را هدیه می‌دادند. صاف و بی حرکت!
شنیده بود که سیگار، مسکن خیلی از دردهاست. وسوسه شده بود تا امتحانش کند، هر چند تا به الآن جسمش به دود آلوده نشده بود؛ ولی روحش، آه! روانی، غلیظ داشت.
از داخل کشوی عسلی، فندکی را بیرون آورد. نخ سیگاری بیرون کشید و بین لب‌هایش گرفت. فندک را روشن کرد و جلوی سیگارش نگه داشت، هم زمان لبخند کج غمگینی زد. یک تجربه جدید؛ ولی تلخ!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #88
پارت هشتاد و هفت

گلویش خشک شد و به سرفه افتاد، عادت می‌کرد!
پس از کشیدن چند پک در میان چندین سرفه خشک، بالاخره توانست بدنش را عادت دهد. تلقین بود یا باور؛ اما به طور معجزه آسایی، آرامش کرده بود.
سه نخ سیگار، پشت سر هم کشید و لحظه به لحظه، بیش‌تر غرق در خلسه میشد و چشمانش خمار می‌شدند.
سرش درد گرفت و دودهای تجمع یافته اتاقش، او را خواب آلود کرده بود. خمیازه‌ای کوتاه کشید و نگاهی زار، به در اتاق انداخت. حتماً برای شام، بنفشه مزاحمش میشد؛ اما او تنها می‌خواست بخوابد. خوابی به ژرفای مرگ! کسل و خسته به سمت در رفت و قفلش کرد. اینک به راحتی می‌توانست بخوابد! روی تخت دراز کشید. با تمام وجود، عطر دودها را به مشام دعوت کرد و طولی نکشید که به خواب رفت.
به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد، اتاق نیمه روشن بود. به طرف پهلویش چرخید و دوباره چشم بست. یک بی هدف، چرا بیدار میشد؟
چشمانش را که گشود، از دیدن پاکت سیگار روی عسلی، پوزخندی زد و پس از مکثی، نیم خیز شد. دستش را به سمت عسلی دراز کرد و پاکت را برداشت.
پاکت را روی تخت گذاشت و به طرف حمام رفت. این روزها اصلاً به خود نمی‌رسید. ته ریشش، دیگر داشت ریش میشد و بوی گند ع×ر×ق، ب×و×س×ه بر تنش می‌کاشت.
دوشی داغ و طولانی گرفت. زیر باران مذاب‌ها، سرش را بالا گرفت و با چشمانی خفته، خودش را به آب‌های جوشان سپرد. پوستش سرخ و به گز گز افتاده بود؛ ولی...
سرش را با حوله کوچک سبز رنگش، خشک کرد و سپس حوله را روی تخت پرت کرد.
پاکت سیگار را از روی تخت چنگ زد و با همان حوله پالتویی‌اش از اتاق خارج شد. سیگار کشیدن در حیاط، لذت بیش‌تری داشت!
به سالن که رسید، از دیدن سکوت خانه، متعجب شد. معمولاً در این وقت روز، بنفشه بیدار بود. لابد خواب است!
شانه‌ای با بی تفاوتی به بالا پرت کرد و به جای رفتن به حیاط، تصمیم گرفت جلوی پنجره بزرگ سالن، سیگار بکشد. حوصله سرما خوردگی را نداشت.
روی صندلی راحتی، نشست و با تکیه کامل به پشتی صندلی، خیره به حیاط، پک‌های عمیقی می‌کشید. گویا قصد خارج کردن شیره آرامش بخش سیگار را داشت!
در عرض ده دقیقه، چهار نخ سیگار تمام کرد و در حاله‌ای از دود گم شد.
در حیاط باز شد و از پسش، بنفشه نمایان گشت. متوجه شد که بنفشه اصلاً در خانه نبوده. در عجب بود که برای چه در این سرما با آن حال زارش به بیرون رفته؟ شاید پیاده روی؛ ولی برای او؟!
بی خیال از فکر کردن در مورد او، به سیگار کشیدنش ادامه داد. ته مانده سیگار چهارم را هم در زیر کفشش له کرد و پنجمین نخ را بیرون کشید.
صدای باز و بسته شدن در سالن، به او فهماند که بنفشه وارد شده.
غرق در لذتی خیالی، مشغول خودش بود که صدای متعجب و ناباور بنفشه، حواسش پرت او شد.
- احسان داری چی کار می‌کنی؟!
گویا در مهی فرو رفته، از لای چشمان خمارش بنفشه را کدر می‌دید.
پس از این‌که بنفشه از بهت پرت شد، اخم در هم کشید و به سمتش آمد.
- با توعم، اون کوفتی چیه که می‌کشی؟!
- ...
لب‌های بنفشه، محکم به هم چسبیدند. گویا به سخی جلوی شلیک حرف‌هایش را می‌گرفت.
ناگهان سیگار را از لای انگشت‌هایش بیرون کشید و به طرفی پرت کرد، غرید.
- دیوونه شدی؟ لابد هیچی هم نخوردی و با معده خالی، شروع کردی به کشیدن. آره؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #89
پارت هشتاد و هشت

نیم‌نگاه بی تفاوتی به سیگار روی زمین انداخت. مسکوت، نخ دیگری بیرون کشید که چشمان بنفشه از جا، قولوپی بیرون زد.
با صدای حرصناک و عصبی، غرید.
- احسان!
بلافاصله دوباره نخ را از لای لب‌هایش بیرون کشید و پاکت را چنگ زد.
اخم در هم کشید. همیشه باید مزاحم خوشی‌هایش میشد، گویا به این ذره لذت هم حسادت داشت!
بی حوصله گفت:
- بده!
- هه! صداش رو ببین، انگار مس... لا اله الله! احسان تو ظرفیت حتی یک نخ سیگار رو نداری، آخه چرا داری بچه بازی در میاری؟!
- پوف! بنفشه، این‌قدر سر به سرم نذار. اون کوفتی رو بده.
- نمیدم. خجالت بکش! اصلاً تو من رو هم می‌بینی؟
با ضرب، از روی صندلی بلند شد و داد زد.
- نه، کور شدم؛ ولی صدات، بد روی نرومِ!
ناگهان به طرفش یورش برد تا پاکت را از دستش چنگ بزند که بنفشه، سریع‌تر عمل کرد و پاکت را در پشت سرش مخفی کرد.
به طرف پشتش مایل شد؛ اما بنفشه هم همراهش می‌چرخید و اجازه کاری را به او نمی‌داد.
دندان روی هم سابید. لعنتی، خیلی لجباز بود!
- بنفشه!
بنفشه نیز، متقابلاً با لحن خودش خطابش کرد‌.
- احسان!
با پرخاش نگاهش کرد و تا میشد، وحشت را رنگ چشمانش کرد؛ اما مگر تاثیرگذار بود؟
صاف ایستاد، پوزخندی زد و گفت:
- فکر می‌کنی شاه‌کار کردی؟ تو نمی‌تونی مانعم بشی.
جوابی تخس، پاسخش شد.
- هر دفعه همین آشِ و همین کاسه. تا من هستم، اجازه نمیدم خودت رو بی‌چاره‌تر از الآنت کنی.
خشن، داد زد.
- پس گمشو از زندگی‌ام!
و بلافاصله از کنارش عبور کرد. یک مگس مزاحم!
سریعاً لباسی به تنش زد و خانه را ترک کرد.
با تیکافی، ماشین را از جا کند و از کوچه گذر کرد. فقط سرعت می‌توانست پاسخ‌گوی خشمش باشد. اصلاً حال که این‌طور شد، شب و روز سیگار می‌کشید. دخترک احمق! خیال می‌کرد کیست؟ نباید به همچین آدم‌هایی رو می‌داد، الآن هم داشت چوب نادانی‌اش را می‌خورد. همه‌اش سزاوار بود!
بی هدف، فقط سرعت میزد و سرعت! گویا در میدانی مسابقه، قصد شکار موفقیت را داشت؛ ولی اینک موفقیت مایل‌ها از او فاصله داشت و سایه‌های تاریکی، مسیر راهش شده بودند!

گذرت چیست؟ وقتی که من ساکن شده‌ام!
بازی فلک کافی نبود، دستانم را گرفته‌ای به دور مکافات، غلتم می‌دهی؟
اشک‌هایش را پاک کرد. دستمال کاغذی مچاله شده را روی زمین در میان انبوه دستمال‌های دیگر، پرت کرد و خواست دستمال دیگری بیرون کشد؛ ولی خالی بود.
- اَه، تموم شد که! (فین) بی شعور! (فین) احمق! (فین) میمونِ شتر! لیاقت نداری.
با کف دستش اشک‌های روی صورتش را پاک کرد، بی خیال غر زدن نشد و ادامه داد.
- از زندگیت گم بشم؟ آخه دیوونه! اگه دست خودم بود که تا به حال به صد بار، خودم تو رو از زندگی‌ام توی کیسه زباله‌ها پرت می‌کردم. حالا میای و واسه من عربده می‌کشی؟ میمون! اصلاً هر چی می‌کشم از این لامصب (به سینه‌اش کوبید) می‌کشم. کاش این‌قدر پست بودم که اون رو توی بدبختی‌هاش تنها می‌ذاشتم؛ ولی حیف، حیف که وجدانم اجازه نمیده (صدایش را بالاتر برد) و الا خودم تا حالا رفته بودم. (ناله) روانی!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #90
پارت هشتاد و نه

به خاطرِ دیشب، هنوز هم چشمانش سرخ و پف داشتند. خسته و خواب آلود بود؛ اما باید برای آن مردِ کودک، صبحانه می‌برد. مدام به خودش فحش می‌داد؛ ولی ندای وجدانش بلندتر بود.
از پله‌ها بالا رفت، امروز زیادی ناخوش بود. در هر دو_ سه پله، چند ثانیه‌ای مکث می‌کرد.
بالاخره بعد گذر چند دقیقه، به بالای پله‌ها رسید. به نفس نفس افتاده بود و پلک‌هایش با اصرار، سعی بر بسته شدن داشتند. نمی‌توانست جلوتر از این برود. سر همان پله‌ها، احسان را صدا زد؛ اما جوابی نشنید. دوباره صدایش زد، باز هم سکوت! با صدایی که تحلیل رفته بود، لب زد.
- احس... ان! بی... .
ناگهان سرش گیج رفت و به عقب مایل شد که تمام وزنش به همان سمت کشیده شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند.
با جیغی که کشید، وحشت را بر دل احسان پرت کرد و دیگر فقط درد بود و درد!

صدای جیغ بنفشه و سر و صدای ظرف‌ها، او را ترساند و با شتاب از اتاق خارج شد.
از دیدن ظروف شکسته روی پله‌ها، شک‌اش به یقین تبدیل شد. (یا خدا)ای زیر لب زمزمه کرد و با وحشت به طبقه پایین رفت.
بنفشه خونین و بی هوش، زیر پله‌ها پلاسیده شده بود و رنگش رو به زردی میزد.
با کف دستش محکم به سرش کوباند و به سمت بنفشه خیز برداشت، کنارش روی زانوان نشست و گفت:
- بنفشه! بنفشه!
- ...
- یا خدا! حالا چه غلطی بکنم؟ بنفشه خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن. خدایا (...) خوردم، غلط کردم. فقط این طوریش نشه!
با عجله، بنفشه را به بیمارستان رساند. از چراغ قرمز رد کرد که مطمئناً جریمه توپی نوش جانش میشد؛ ولی حال بنفشه در اولویت بود. ضربان قلبش بالا بود و مدام به بنفشه نگاه می‌کرد، لحظه به لحظه رنگش بیش‌تر شوریده میشد!
هم زمان که یک چشمش به رانندگی بود و چشم دیگرش متمرکز بنفشه، ترسان گفت:
- خواهش می‌کنم دووم بیار بنفشه، ای خدا! چه قدر من ابله‌ام. بنفشه! وای خدا، وای خدا! پس این بیمارستان کجاست؟
پس از گذر ده دقیقه به بیمارستانی رسید. هر چند، یک بار این بیمارستان را رد کرد؛ اما آن‌قدر که مضطرب بود، متوجه‌اش نشده بود.
با داد و هوار، پرستاران را متوجه حال وخیم بنفشه کرد. خیلی سریع، او را به اتاقی کشاندند.
این دفعه دوم بود که باعث حال خراب بنفشه میشد. لعنت بر او! همه‌اش مایه دردسر است. اشتباهی به دنیا آمده بود، یک مرد جهنمی!
با جفت دستانش به موهایش چنگ زد و کلافه، پوفی کشید.
با خارج شدن دکتر از اتاق بنفشه، به طرفش خیز برداشت.
با نگرانی نگاهش کرد که دکتر متوجه نگاهش شد و گفت:
- ضربه شدیدی به بیمار وارد نشده؛ اما باید بیش‌تر حواس‌تون بهش باشه. اون نباید زیاد حرکت می‌کرد!
ندایی از درونش بلند خندید، از آن خنده‌های شیطانی!
شرمنده سرش را زیر انداخت، اصلاً مراعات حال بنفشه را نداشت!
صدایی زنانه و ظریف در فضا پخش شد که دکتر گفت:
- باید برم، صدام زدن. من به سر پرستار گفتم که جزئیات رو بهتون بگه. فقط تاکید می‌کنم، بیمار خیلی به استراحت نیاز داره. وضعیت دست و پاش اصلاً متعادل نیست!
گرفته و زمزمه‌وار لب زد.
- چشم!
دکتر سری به نشانه تایید تکان داد و با دوباره فرا خواندنش، از او خداحافظی کرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین