. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #11
پارت ده

دوباره روی صندلی کنار در نشست و با تنی لرزان نگاه به زمین دوخت.
جرعت این‌که سرش را بالا برد نداشت. هر آن احساس می‌کرد اگر چشمانش را به بالا بگیرد، احسان را ببیند.
سنگینی نگاهش بسیار آزار دهنده بود!

روان نویس را در بین انگشتانش می‌چرخاند، لحظه‌ای هم چشمش را از روی بیمار بر نمی‌داشت.
بایستی از طریقی با او ارتباط برقرار می‌کرد؛ اما به راه و روش مخصوص خودش!
کاغذی سفید به همراه قلمی برداشت. از پشت میز بلند شد که تکان خفیف و مشهودش را دید، به حرکاتش آهستگی و نرمی را معضوف کرد.

با شنیدن صدای قدم‌هایش زیر چشمی به پاهان کشیده‌اش نگاه کرد. کفش‌های چرم مشکی!
هیچ خاطره خوبی از آن‌ها نداشت. با نزدیک شدنش، در خود جمع شد و به کناری‌ترین بخش صندلی خزید، لازم باشد از اتاق هم خارج میشد.
با وحشت زیر زیرکی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
گویا به خوبی توانسته بود ترسش را آشکار کند که رامین دست راستش را به علامت (آرام باش) بالا داد.
نرسیده به خودش کاغذ و قلمی را روی میز نهاد و خیلی آهسته عقب رو کرد.
تا زمانی که سر جایش بنشیند، نگاه‌شان به یک‌دیگر پیوند خورده بود و او از گوشه چشم به قیافه بی‌تفاوت رامین نگاه می‌کرد.
قدی حدود یک متر و هشتاد و هشت سانت داشت. هیکلی چهارشانه؛ ولی لاغر اندام. چهره‌ای کشیده با پوستی گندم گون، موهایش را با اصلاحی که کناره‌هایش کم پشت به حدود دو سانت می‌رسید و در فرق سرش موج موهایش به عقب روان بود. چشمان عسلی رنگش همچو عقابی، تیز براندازش می‌کرد و دماغ قلمی و استخوانی‌اش ترکیب خوبی را با اجزای صورتش به وجود آورده بود.
مسیر نگاهش را به روی کاغذ فرود آورد، منظورش از این کار چه بود؟
- حرف‌هات رو بنویس.
صدای بمش باعث شد یکه‌ای بخورد و چشمانش بی‌اختیار بسته شوند.

با این‌که سعی داشت حدالمقدور روی رفتارش تمرکز کند؛ اما گیتا حساس‌تر از حد تصورش بود، زیادی شکننده شده بود.
میز را چرخید و در پشتش روی صندلی نشست، خیره نگاهش کرد.
به دقیقه‌ای کشید تا بالاخره دست اسکلتی‌اش به سمت قلم و کاغذ حرکت کرد.
لبخندی کج زد، به خودش امیدوار شد. بالاخره توانست قدم اصلی را بردارد!

نوشت، هر چه را که انبار دلش شده بود. هر آن‌چه که همچو چربی‌ای به ریه‌هایش فشار وارد می‌کردند و مانع راحتی تنفسش می‌شدند. همه را از دریای طوفانی خیالش به روی سفیدی کاغذ پیاده کرد.
حکایت روزگار و سرنوشت بود. به آن روزی که تقدیرش همچو یاس خوش‌بو و چون کاغذی صاف و سفید بود، روزگار دست به قلم شد و به قصد سیاهی ورق زندگی‌اش تنها سیاهی کشید و سیاهی!
لحظه به لحظه لرزش دستانش بیش‌تر میشد و حاله اشک چشمانش را بوسید.
یادآوری خاطرات عذابش می‌داد؛ اما بالاخره بایستی بار دلش خالی میشد. زبان قاصر به بیان نبود، زیرا تمام کلمات تیز و بران بودند و زبانش را همچو افکارش خونین و زخمی می‌کردند، پس نوشت و چرا زودتر چنین کاری را نکرده بود؟ نوشتن فریادی‌ست سکوت؛ اما بهترین هم‌درد و گوش شنوا!
اشک‌هایش چون مرواریدی سیل گونه‌های زرد و زارش شدند. دیدش تار بود و به خاطره حال ناخوشش دست خطش بد شده بود؛ ولی هم‌چنان به نوشتن ادامه داد و برایش مهم نبود که نوشته‌ها قابل خواندن نباشند.

قلبش از دیدن اشک‌های بیمارش در هم فشرده شد، چه خوب که چنین راه کاری را انتخاب کرده بود!
گویا کاغذ آستانه تحملش به انتهایش رسیده بود که زودی کلمات را سر ریز کرد.
گیتا که اینک به جریان افتاده بود، با تمام شدن ظرفیت کاغذ به او نگاه کرد. گویا درخواست کاغذ دیگری را داشت!
سریع به خود آمد و کاغذ دیگری را برداشت و سریعاً خود را با همان فاصله قبلی نزدیک گیتا برد و کاغذ را روی میز گذاشت.
هنوز عقب رو نکرده بود که گیتا بی‌توجه به او به سمت کاغذ یورش برد. الآن زمان رها شدن بود، آزادی‌ای بی‌انتها!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #12
پارت یازده

به عقب برنگشت و صامت نگاهش کرد. یعنی می‌شود روزی لبخند واقعی میهمان لبان پژمرده‌اش شود!
لبخندی کم‌رنگ و تلخ زد و به آرامی پشت میزش نشست.

بیست دقیقه‌ای فقط نوشت و بالاخره تمام شد، زندگی نحسینش پایان یافت!
انگشتانش درد می‌کرد؛ اما انگار با نوشتن، تمام گذشته خونینش کدر شده است؛ ولی هنوز وجود داشتند!

هنگامی که مکث گیتا زیادی طولانی شد، متوجه شد که نوشتنش به اتمام رسیده. خواست با او تماس کلامی برقرار کند؛ اما هراس داشت که نکند از صدایش بترسد؟ نیست که زیادی شکننده شده بود!
اولین کار، مشتش را جلوی دهانش گرفت و گلویش را صاف کرد تا مثلاً توجه او را جلب خود کند.

با این‌که مولکول‌های ترس، بر یاخته‌هایش چمپاتمه زده بودند؛ اما رفتارش بهتر شده بود و گویا توانسته بود روی خودش مسلط شود.
با شنیدن صدای رامین، نفسی عمیق کشید. از گوشه چشم نگاهش کرد که متوجه زوم بودنش شد، سریعاً نگاهش را گرفت.

زبان روی لبانش کشید. این بیمارش زیادی متفاوت بود، طوری که خودش هم به همراه بیمار مضطرب و هیجانی شده بود؛ ولی به هر نحوی که بود، ساز مقاومت و آرامش را می‌نواخت.
با آرام‌ترین لحن ممکن، گفت:
- نوشتن‌تون تموم شد؟
جوابی نشنوفت؛ ولی پس از مکثی، گیتا کاغذ را از روی میز، چند سانتی به سمتش کشید تا جوابش را داده باشد.
لبخندی کج و محو زد، خیلی هم عالی!
- میشه بیام و کاغذ رو بردارم؟

چشمانش را با غیض به هم فشرد و مشتان کوچکش، دامنه لباسش را به چنگ گرفت.
دهانت را ببند مردک! چرا این همه پرگپی می‌کرد؟ آه!
باز هم پاسخی راهیِ گوش‌های رامین نکرد، تمایلی برای هم صحبتی با جنس مذکر را هیچ گونه نداشت.

عاجز از سخت تماس برقرار کردن، آه خفیفی همچو ریسمانی به نازکی دلش، از سینه رها شد.
چون نگاه بیمار رویش نبود، پس ناچاراً صندلی را صدادار به عقب کشید تا توجهش را جلب کند و مانع ترس برای نزدیکی‌اش شود.

وقتی باز هم سر و کله خروس مزاحم را دید که دوباره از پشت میزش که حدوداً در پنج قدمی سمت راستش قرار داشت، بلند شده و قصد مقاربت به او را دارد، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
سایه رامین رویش افتاد، پلکانش لرزید؛ اما هم چنان غنچه‌های خفته را نمی‌گشود.

کاغذ را برداشت، نگاهی به گیتا که لرزش پلکانش محسوس بود کرد.
باری دیگر آهی کوتاه کشید و به راستی که در نقش یک پزشک، زیادی احساساتی بود!
روی صندلی‌اش نشست. خسته از بلند، پاشو شدن‌هایش که او را یاد خاطره‌های خاکی سربازی‌اش می‌انداخت، به نوشته‌ها نگاهی سر سرکی انداخت. قرار بر خواندن‌شان نبود؛ اما این کار برای تخلیه ذهنی بیمار لازم بود!
خط به خط، نوشته‌ها درشت‌تر و نامفهوم‌تر می‌شدند و این از لرزش دستان و عدم کنترل ذهنش بود. زیر زیرکی به گیتا نگریست، اینک حتماً سبک شده!
خسته نشده بود از بس که به زمین چشم دوخته؟ مگر در کف زمین چه چیزی شفاف ذهنیتش بود که لحظه‌ای هم سرش را بالا نمی‌گیرد؟ گردنش نگرفت؟!
سرش را با تاسف تکان داد. هم‌سفر‌ش برای مسیر طولانی و سر بالایی زندگی، نیاز به استراحت داشت. گویا خسته از نفس کشیدن، فقط می‌خواست چون گیاهی در دل زمین بخوابد! آیا خواسته زیادی است؟!
اما او آمده بود برای حرکت، برای پرواز و رها شدن از قفس تاریکی‌ها، از اسارت خاطراتی خاموش!
فقط کافی بود دست کمکش را ببیند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #13
پارت دوازده

آن جلسه هم بدون هیچ حرف اضافه دیگری پایانش رسید.
در سالن کسی نبود و خلوتی خاموش، آن را فرا گرفته بود.
هوای دلش دگرگون، آوایی غریب نوا می‌کرد. گویا دل تنگی باز هم زبانه کشیده بود!
با بغض و دلی گرفته، پله‌ها را دنبال کرد. چرا همه چیزش سر بالایی شده بود؟ چرا مسیر زندگی‌اش هموار نمیشد؟
وارد اتاقش شد. چون پنجره‌ باز بود، اتاق سرد و خنک شده بود، درست هم رنگ دلش!
در را پشت سرش بست و با قدم‌هایی آرام، خود را به پنجره رساند.
از این بالا همه چیز مشخص بود. درختانی که بیش‌تر فضای حیاط را سبز جلوه می‌دادند، تک و توکی از برگ‌های سبز، شیطنت‌وار از خانواده‌شان جدا شده بودند و با دست باز، سنگ فرش‌هایی را در آغوش گرفته بودند.
صدای جیغ دختری توجه‌اش را جلب کرد، نگاهش را به آن سمت تاباند.
دختری درشت هیکل که کمی از دامنه لباسش با ورجه وورجه‌هایی که می‌کرد، بالا رفته بود.
- وای! وای! بچه‌ها بیاین این‌جا.
چند نفر با دو خودشان را به او رساندند.
با کنجکاوی که در رگ‌هایش جاری شده بود، سرش را بیش‌تر خم کرد تا ببیند چه چیزی پیش آمده؟
صدای همهمه، در شوق آن دختر که سپیده نام داشت، گم شد.
- یک بچه کلاغ، ببینید چه خوشگله!
نفر اول که شقایق نام داشت، با ذوق گفت:
- وای آره! از کجا افتاده؟
مهشید: آخی طفلی! حتماً از لونه‌اش پرت شده.
نازی: لونه‌اش کجاست حالا؟
سپیده: حتماً از بالای همین درخت افتاده.
مهشید: اوهوم، خب بچه‌ها! هوام رو داشته باشین تا برم بالا.
نازی: دیوونه شدی مهشید!
مهشید: ای بابا! چیزیم نمیشه که، فقط میرم بالا و شما جوجه کلاغ رو به من می‌دین تا بذارمش توی لونه‌اش.
سپیده: اگه ببینن‌مون، بدبختیم!
مهشید: نچ، هیچی نمیشه. لفتش ندین فقط!
کفش‌هایش را بیرون آورد و تا خواست پایش را به گیره‌ای از درخت جای دهد، نازی که از همه‌شان ریز نقش‌تر بود، با دیدن گیتا که همچو جاسوسی آن‌ها را نظاره می‌کرد، سقلنبه‌ای به مهشید زد.
مهشید تا خواست خود را به بالا کشد، با ادا و اشاره‌های نازی متعجب شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد. با دیدن گیتا، یکه‌ای خورد. از کی آن‌جا بود؟
چندی، سرها همه به سوی او کج شده بود. مهشید لبخندی کج زد و انگشت اشاره‌اش را به علامت(سکوت) روی بینی‌اش گذاشت.

رفتاری درخور جوابش انجام نداد و با احساس این‌که او اضافه و مزاحم کارشان هست، پشت چشمی نازک کرد و از پنجره فاصله گرفت. می‌خواهند تنها باشند؟ خب به او چه؟ او تنها قصد یک دیدبانی را داشت؛ اما انگار مزاحمتی را برای کسانی ایجاد کرده بود!
سمت کمدش رفت و کتابی را برای مطالعه انتخاب کرد، بهتر از بی‌کاری بود.

دخترها متعجب از رفتارش، با یک‌ دیگر به بحث افتادند.
شقایق: وا! چرا رفت؟
نازی: نکنه لومون بده؟!
مهشید چپ چپی نثارش کرد و گفت:
- عقب مونده! مگه ما کاری کردیم؟
نازی شانه‌هایش را به بالا پرتاب کرد و دیگر حرفی نزد.
مهشید که گویا هنوز از تصمیمش پشیمان نشده بود، در زمانی که حواس بقیه پرت محیط بود، با این‌که کمی هیکل داشت؛ ولی سریعاً خود را از درخت بالا کشید و گفت:
- دخترها!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #14
پارت سیزده

با دیدن مهشید که بالای درخت بود، (هین)ی از حیرت کشیدند.
نازی: دیوونه بیا پایین!
مهشید با لحنی بی‌خیال گفت:
- ولش بابا! اون جوجه رو رد کنید، بیاد.
شقایق: الآن حسنی میاد، می‌بینتمونا!
سپیده که به هول و ولا افتاده بود، سریعاً جوجه کلاغ را که در گوشه‌ای از پایانه درخت کز کرده بود، برداشت و به سمت مهشید گرفت.
- سریع بذارش تا دخل‌مون نیومده.
- حلِ!
مهشید جوجه کلاغ را در لانه‌ای که با کمی جست و جو، روی شاخه درختی دید، گذاشت. لبخندی از کار خیرش زد؛ اما لبخندش چندان طولانی نشده بود که صدای معترض حسنی که زنی تپل و عینکی بود، به گوشش خورد.
آه! زمان دبیرستان خوش، همیشه قیافه حسنی او را به یاد آن دوران می‌کشاند؛ ولی افسوس که دوران خوشش فقط همان لحظات شیرین نوجوانی بود!
حسنی: شماها اون‌جا چی کار می‌کنید؟
آیا همیشه در حال پرسه زدن بود که مدام مچ گیرشان بود؟!
نازی با ترس، زمزمه کرد.
- مهشید بپر بریم.
و اولین نفر هم خودش بود که پا به فرار گذاشت. به دنبالش الباقی دخترها هم از آن‌جا دور شدند و مهشید، یکه و تنها با هاج و واجی به رفیق‌های نیمه راهش نگاه کرد.

از صدای جیر و ویر زنی، دست از مطالعه کشید و به لب پنحره رفت.
با دیدن آن دختر که مهشید بود، جا خورد. پس دوستانش کجا هستند؟
زنی قد کوتاه و تپل، هلک کنان به سمتش پا می‌کوباند، پس منشاء صدا او بود؟

قبل از این‌که گیر حسنی بیوفتد، زودی با یک پرش خود را از درخت به پایین پرتاب کرد. چون ارتفاع کم بود، آسیب چندانی ندید؛ اما به خاطر وزنش، مچ پایش کمی در رفت. با این حال فرار را بر قرار ترجیح داد و در پی شکایت‌های حسنی، لبخندی از شیطنت زد و به سمت دخترها دوید.

آهی بی‌صدا کشید، باز هم سوژه به پایانش رسید، مثل همه اوقات شیرین زندگی!
به طرف تختش رفت و روی آن نشست. با دیدن آن اجتماع دخترها که صمیمانه با یک دیگر برخورد می‌کردند، خاطره ماهک و شبنم در پرده ذهنش نورافشانی کرد.
چه خبر از آن‌ها؟ آخرین بار کی هم دیگر را دیده بودند؟ آه! آخرین لحظات خوشش را با آن‌ها سپری کرده بود، زیرا که در همان شب کذایی، او همچو گردبادی به زندگی‌اش وارد شد و تمامش را به نیستی کشاند!
با یادآوری اولین دیدار پس از چند سالِ با احسان، خوفی بر دلش چنگ زد؛ اما مانند گذشته صدایی از سایه‌ها نشنید، بلکه ترسش بغضی شد از جنس نفرت! خشم و بیزاری!
به گلویش دستی کشید، همیشه این‌جایش درد می‌کرد. به خاطر حضور خارهایی که طعم ذلت را داشتند، مدام درد را احساس می‌کرد.

دو روز گذشت. دو روزی که با سکوتی گس، بین‌شان حکم‌فرمایی کرد!
بیمارش هم‌چنان او را تحویل نمی‌گرفت، بیش‌تر خودش سر صحبت‌های متفرقه را باز می‌کرد.
تصمیم بر این داشت که گیتا را به حضورش عادت دهد، پس فعلاً نیازی به حرافی‌های بی‌مورد نبود، شاید یک هفته!
در ماشین را بست. پرونده‌ای که در دستش بود را زیر بغلش گرفت و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، هنوز ربعی از ساعت را زمان داشت.
خواست سمت ورودی حرکت کند که صدای ظریف زنی، نوازش‌گر گوش‌هایش شد. سرش را سمت صاحب صدا چرخاند، گویا تازه از ماشینش پیاده شده بود.
از صدای تق تق کفش‌هایش که پاشنه بلند بودند، نگاهش به سمت‌شان سر خورد. این بانو با او چه کاری داشت؟
- سلام.
یک ابرویش بالا رفت. نگاهش را از لبخند لبانش گرفت و با لحنی جدی؛ اما مشکوک گفت:
- سلام.
لبخند زن وسعت یافت و گفت:
- می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟
- عذر می‌خوام؛ اما من شما رو می‌شناسم؟
هم‌چنان لبخندش محفوظ ماند.
- آشنا می‌شیم.
- اوهوم؛ ولی الآن من کار دارم و این‌جا محل کارمِ.
خیرگی زن و لبخندش، به او فهماند که بایستی او را به داخل هدایت کند. به ناچار دستش را به سمت ورودی دراز کرد و گفت:
- پس بفرمایید داخل.
زن سرش را تکانی داد و شانه به شانه‌اش حرکت کرد.
در را باز کرد و به او اجازه داد تا اول وارد اتاق شود، نیست خانم‌ها در اولویت‌اند!
کیف و پرونده‌اش را روی میز گذاشت. قصد داشت پشت میزش بنشیند؛ ولی این زن که بیمارش نبود، برای همین بعد تعارف کردن میهمان غریبه برای نشستن، روی صندلی که مقابل زن بود جای گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #15
پارت چهارده

- بفرمایید، می‌شنوم.
او که داشت با دقت به دکور اتاق نگاه می‌کرد، با شنیدن صدای رامین، توجه‌اش پرت او شد.
لبخندی ملیح زد و پس از معرفی نامش، گفت:
- من پزشک قبلی گیتا جان هستم!

تازه متوجه شد که او کیست! سر جایش جا به جا شد و گلویش را صاف کرد.
- خوش‌حالم از دیدن‌تون؛ اما چی شده که شما به این‌جا اومدین؟
- راستش به دو دلیل اومدم این‌جا، هم می‌خواستم گیتا جان رو ببینم و هم این‌که از وضعیتش با خبر بشم.
سرش را به تایید تکان داد.
- برای دیدن گیتا خانم، باید با مدیریت صحبت کنید و؛ اما در مورد حالش که باید بگم... .
با تاسف نگاهش کرد و نفسش را آه مانند خارج داد، چه می‌گفت؟
- مثل سری اول ملاقات‌مون، از کنترل خارج نمیشه.
صدای متاسفش به گوشش خورد.
- پس هنوز هم توی گذشته‌اس!
- آه! نمیشه ازش توقع داشت که روند پیشرفتش سریع باشه، اون گذشته سختی رو پشت سر گذاشته.
تابان سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- درسته، خاطراتش مانع آزادی‌اش میشن.
- باید ذهنیتش رو درست کنیم.
- اوهوم، حق با شماست.
اندکی مکث، لانه نشین شد.
- فقط موندم چطوری بهش نزدیک بشم؟ کار رو برام سخت می‌کنه!
لبخندی زد و گفت:
- این مشکل در اوایل آشنایی من با اون هم بود، زمان زیادی برد تا تونست باهام خو بگیره.
- دختر سر سختیِ!
تابان گرد تلخی را به روی لبانش باران کرد.
- میگن گذشته در گذشت؛ اما در واقع گذشته‌ست که الآن رو می‌سازه. گیتا توی حالی که محبوس گذشته‌ست، گیر افتاده.
هر دو آهی به سوزناکی تیغه‌های رنج کشیدند.

ماندن دیگر به صلاح نبود، وقت او را هم می‌گرفت. از جای بلند شد که توجه رامین جلبش شد.
او هم به احترامش ایستاد و منتظر نگاهش کرد.
- از این‌که وقت‌تون رو گرفتم، شرمنده!
- نه، خواهش می‌کنم.
- به هر حال از دیدن‌تون خوش‌حال شدم... خدا نگه دار!
- همچنین، ممنون که تشریف آوردید... خداحافظ!

او را تا دم در راهنمایی کرد. پس از خروج میهمانش، پوفی کشید.
به سمت صندلی دو نفره‌ای که در جمع صندلی‌های دیگر، رو به روی میزش به طور منظمی چیده شده بودند و در وسط‌شان میزی قرار داشت، رفت.
خسته و کلافه، روی صندلی دراز کشید. برایش مهم نبود که کتش چروک می‌شود، یا پاهانش از آن طرف صندلی آویزان است، او آن‌قدری خسته بود که تن به این وسواسی‌ها ندهد.
چه بایستی انجام می‌داد؟ تا چند جلسه باید سکوت و بی‌محلی‌هایش را تحمل می‌کرد؟
حتماً راهی در میان بود، راهی که بتوان دریچه امید را باز کرد و روشنایی را به گیتا هدیه داد.
آهی کشید که سینه‌اش بالا، پایین شد.

با قدم‌هایی خانمانه، پس از این‌که متوجه شد اتاق گیتا کجاست، از پله‌ها بالا رفت.
در راه‌روی اتاق‌ها، با چشم به دنبال شماره مذکور گشت.
با پیدا کردن اتاق گیتا، لبخندی از موفقیت زد و به سمتش حرکت کرد. ذوق زیادی برای دیدنش داشت. گویا او هم دل تنگش شده بود، بیمار بد عنق؛ اما دوست داشتنی‌اش!

با تقه‌ای که به در اتاقش خورد، از گرمای فضای رمان بیرون آمد. از روی تخت پایین پرید و هم زمان که به طرف در حرکت می‌کرد، شالش را بر روی سرش مرتب کرد. هر چند مذکری به این طبقه نمی‌آمد؛ اما او اعتمادی به کسی نداشت و احتیاط شرط عقل بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #16
پارت پانزده

دستگیره در را پایین کشید. با باز شدن در، از دیدن تابان جا خورد. او، این‌جا؟!
کلماتی که از لا به لای لبخندش پرواز کردند، او را به خود آورد.
- سلام عزیزم!
به جای پاسخ، با بغض، خود را در آغوشش پرت کرد.

به خاطر کیف دستی‌اش که میان پنجه‌هایش بود، تنها با یک دستش گیتا را در آغوشش گرفت.
گیتا فین فین‌کنان خود را به عقب کشاند و اشک‌هایی را که گونه‌های تگرگی‌اش را ذوب کرده بودند، پاک کرد.
با کنار رفتنش، به او فهماند که می‌تواند وارد شود.
لبخندش را هم‌ چنان حفظ کرد و داخل اتاق شد. فضای اتاق چندان نامناسب نبود؛ اما برای بیماران این‌جا حکم قفس را داشت.
به امید روزی که، بال پرواز گشاده شود!
روی تخت نشستند و با دل تنگی، دقایقی را به هم دیگر چشم دوختند. خواهرانی که از یک ریشه نبودند؛ ولی وصال روح‌شان، پیوندی جاودانه داشت.
گیتا چه جاذبه‌ای داشت که او را به سمت خود می‌کشاند، برایش ابهام بود؛ اما این‌را می‌دانست که گیتا همان دخترک گمشده در قصه‌هایش است که در کودکی آن‌ها را فرا می‌خواند. قرمزیِ شنل به سری که پنجه برای آزادی‌اش در هوا می‌خراشید، تا شاید راهی یابد؛ اما همه چی را زمان مشخص می‌کرد!
- خیلی دلم برات تنگ شده بود. فکر نمی‌کردم با چند روز دوری، این‌قدر بی‌قرارت بشم!
صدای بغض آلودش چنگ بر دلش زد.
- می‌تونستی زودتر از این‌هام بیای، من از روز اول می‌خواستم تو کنارم باشی؛ ولی... .
سکوتش، هشداری بر مزاحمی از جنس خار داد!
دستی به سرش کشید، همانی که بارها زیر سم‌هایی کوبیده شد.
- متاسفم! من رو ببخش گلم.

با چشمانی که برق اشک را در خود آغشته بود، به او خیره شد.
- قول بده زود، زود بهم سر بزنی. من این‌جا رو دوست ندارم. مخصوصاً، مخصوصاً اون... اون مردیکه... .
حرفش را با حرص و غضب قیچی کرد.
تابان که گویا متوجه آشفته حالی‌اش شد، لبخندی محو زد و گفت:
- درکت می‌کنم. چشم! حتماً بیش‌تر میام پیشت؛ ولی باید بهم یک قولی بدی؟
سوالی نگاهش کرد که پاسخ فلفلی‌اش را به طعم کشید.
- باید بهم قول بدی که با روان شناست هم کاری کنی، بهم این قول رو میدی؟
اخم‌هایش در هم رفتند. از او چه انتظاری داشت؟ همین که حضور جهنمی‌شان را تحمل می‌کرد، صدای نحس و زننده‌شان را رهسپار گوش‌هایش می‌کرد، بس نبود؟!
- اجباری به اومدنت نیست. اگه نمی‌خوای بیای، خب بگو؛ ولی برام شرط و شروط نذار (با خشم) بیزارم از اجبار!
تابان که انگار دست پاچه شده بود، تند تند برای اصلاح حرفش گفت:
- اوه نه! من... من منظورم این نبو... .
از جایش با خیز بلند شد، اخمو و عبوس گفت:
- منظورت رو رسوندی (پوزخند) خیال می‌کردم لااقل تو واسه‌ام دوست بمونی؛ اما (پوزخند) همه‌تون از یک ریشه و تبارین!

دل‌خور از حرف‌هایی که شنیده، ایستاد.
با نگاهی قاطع و لحنی محکم، شانه‌های گیتا را نرم در بین دستانش فشرد و گفت:
- شاید خواهری نداشته باشم؛ ولی تو مثل خواهرمی، همون‌قدر عزیز! مطمئناً حتی اگه خواهرمم مشکل تو رو داش... .
مکث کرد. حتی با فکر این‌که خواهر نداشته‌اش، دچار اتفاقات گذشته‌ تاریک و منحوس گیتا شود، هراس داشت.
- من... من نمی‌خوام تو عذاب بکشی، می‌خوام هر چه سریع‌تر لبخندت رو ببینم. این‌که کنار باباتی، خونواده‌ات، خودت، دوستات، من، همگی خوش‌حالیم. تو باید به اون روز برسی گیتا!
دوباره صدایش لرزان شنیده شد که نشان از بغضش می‌داد.
- من بابام رو دوست دارم؛ ولی نمی‌تونم، می‌فهمی؟ سختمِ. حتی... حتی رغبت نمی‌کنم نگاه‌شون کنم، میلم نمی‌کشه باهاشون حرف بزنم. متوجهی چی میگم؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #17
پارت شانزده

- بیش‌تر از هر کس می‌فهممت؛ ولی لطفاً به پدرت هم فکر کن. اون با آرزوی درمانت، این غم دوری رو تحمل کرده! یک مرد همه چی رو داخل خودش می‌ریزه؛ ولی تا به کی؟ بالاخره اون‌ها هم فرو می‌ریزن. نذار پدرت خرد بشه، به خاطر اون سر پا شو.

حرف‌هایش همچو سلاحی نرم، به تقلایش انداخت.
نیرویی ضعیف؛ اما پررنگ، در ته زمینه قطبی‌اش نورافشانی کرد. نیرویی که یک باره او را قدرت بخشید!
در خود فرو رفت. بایستی یکگی را تجربه می‌کرد، تا آینده‌اش بسته شود و معلق در خاطرات گذشته نباشد!
گویا تابان متوجه میل درونی‌اش شد که ماندنش زیاد طولانی مدت نشد و خیلی زود از او خداحافظی کرد.
پس از بستن اتاق، صدای سکوت فضا رو پر کرد. به طرف پنجره حرکت کرد. فضای سبز و بزرگ حیاط، به او آرامشی حبس شده در گروی خاطرات القا می‌کرد.
خود را به عالم تاریکی در پشت پلکانش سپرد، مشامش را از عطر پوچی پر کرد.
با باز شدن چشم‌هایش، ناخودآگاه تصویر پدرش در پرده آسمانی رونمایی کرد.
آیا می‌توانست؟ می‌توانست باری دیگر به زندگی معمولی‌اش بازگردد؟ دوباره صدای خنده‌هایش سکوت شکن عالمش خواهد شد؟ پدرش را... پدرش را خواهد دید؟!

دستی به یقه‌اش کشید و روی صندلی‌اش جا به جا شد.
- بفرمایید.
می‌دانست که خودش است، پس با آرام‌ترین لحن ممکن کلمات‌ را ادا می‌کرد.
در به آرامی باز شد. با وارد شدنش، لبخندی محو زد و به احترامش ایستاد.
- سلام!
مثل همیشه پاسخی نیافت و با نشستن بیمارش، لبخندش را تمدید کرد و نشست.
- امیدوارم دیشب رو خوب خوابیده باشید!
با دلیل و بی‌بهانه فقط قصدش سخن گفتن بود.

هم چنان در کنار در، روی صندلی نشسته بود. با انگشتان دستش بازی می‌کرد، حرف‌های تابان حسابی او را وسوسه کرده بودند؛ اما راه دست یافتن را بلد نبود.
سیب را می‌دید؛ ولی افسوس که دست زدن به آن‌ را یاد نداشت!
مسیر روشن بود؛ اما حیف، جرئت حرکت کردن را نداشت!
ندای بی‌نوایی او را به جلو سوق می‌داد؛ ولی آه که از آینده هراس داشت!
چشمانش را باری باز و بسته کرد، نفسی عمیق کشید.
پدر، واژه‌ای تک دانه؛ اما بی‌نظیر!
پدر، دست چروکیده؛ ولی نرم و نوازشگر!
پدر یعنی سکوتی پر حرف...
پدر یعنی همه بد؛ ولی او کنارت باشد!
به خاطر آن واژه تک دانه، همه چی را تحمل می‌کرد. سختی‌ها را به پی می‌کشید؛ ولی طاقت می‌آورد. باید سرش را بالا می‌گرفت، باید با ترس رو به رو میشد، بایستی چشمانش را به گذشته می‌بست و به چشم‌های حال تمرکز می‌کرد. زندگی یعنی همین لحظاتی که با حسرت می‌گذرند!
سرش را بالا گرفت؛ ولی نگاهش تاب تحمل را نداشت. نگاهش تخس شده بود، گویا از کنترلش خارج شده، سعی بر دیدبانی خطوط زمینی داشت.
آب دهانش را قورت داد، چیزی نبود که! فقط بایستی نگاهش را به سویش سوق می‌داد، هیولا بود؟ نه!
باز هم نفس عمیقش، سینه‌اش را بالا و پایین کرد. چه سخت است! هیچ گاه فکرش را نمی‌کرد که دیدن چشم‌های کسی این‌قدر وحشت‌آور باشد.
چشمانش را بست، سرش را بالاتر گرفت تا رخ به رخش شود. اینک با باز کردن چشم‌هایش، بالاخره او را دید. چشمان بهت‌زده و شوکه‌اش را به دیده کشید.
سخت بود؟ باز هم آری! باز هم تاب و تحمل زوم کردن روی مذکر دشوار بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #18
پارت هفده

تکان محسوسی خورد. هنوزِ رفتارش در سازماندهی ذهنش سنجیده نشده بود. باور نداشت که بالاخره چشم در چشم با او شده بود!
گویا نخستین بار است که چشمان زیبا؛ اما گمشده در مه‌اش را می‌دید.
آب دهانش را قورت داد. چرا دست پاچه شده بود؟ چرا، چرا ضربان قلبش به تندی میزد؟
دوباره آب دهانش را قورت داد که بلافاصله دمای بالایی از بدنش را درک کرد، احساس این‌که او را در گویی از بخار پرتاب کرده باشند را داشت.
تمام سعی‌اش را می‌کرد تا برای یک بار دیگر نگاه بیمارش را خریدار شود؛ اما این دفعه با تجربه کردن سنگینی نگاهش پشیمان شد. هیچ فکرش را نمی‌کرد، کوهستان چشمانش این چنین داغ و سوزان باشد!
دستی به یقه‌ای کشید و با انگشت اشاره یقه‌اش را کمی به جلو کشاند تا گردنش از خفگی خارج شود؛ اما فایده‌ای نداشت. زیرا که این تغییرات از درونش فوران کرده بودند.
بایستی آرام میشد. این حجم از هیجان، عجیب بود! نفسش را فوت مانند خارج داد، سپس تا عمق اکسیژن در اتاق را به مشام کشید و سرش را بالا آورد. اینک هر دو چشم در چشم هم به تماشای یک دیگر پرداخته بودند.

لحظه به لحظه که می‌گذشت، از ضربان تند قلبش کاسته میشد.

نه! حرفش را پس می‌گرفت. مرد جماعت، هیچ بود، به پوچی تمام خاطرات مچاله شده در گذشته! (نویسنده قصد توهین ندارد) همه‌شان موجوداتی دو پا بودند که تنها بر زورآزمایی نعره بانگ می‌کردند. آری، همه‌شان همین بود، همین!
خواست واژه‌ها را از سد لبانش به بیرون پرتاب کند؛ ولی...
زبان روی لبان خشکش کشید، آب دهانش را قورت داد تا خشکی گلویش مانع عبور کلمات نشود.
- تا وقتی این‌جا حضور دارم... .
خواست جمله (تا وقتی روی نحس‌ات نقاشی ذهنمِ... خواب خوش ندارم) را دنباله حرفش کند؛ ولی در عوض در میانِ راه، مسیر را چرخاند. زیرا او قرار بود بال پروازش را از بند غل و زنجیرهای دیو گذشته‌اش رها کند، پس...
- سعی می‌کنم دوز صبرم رو ببرم بالا.
رامین چند باری پلک زد، تک خندی زد و گفت:
- انشاالله خیلی زود هم مرخص می‌شید... مطمئنم!
و عمیق به چشمانش نگریست که فوری پلک روی هم بست.
نگاهش را از او گرفت. دیگر کافی بود، تا همین جایش هم زیادی مسیر را دوانده بود.
تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و نامحسوس، نفسی آرام بازدم کرد.

هنوز هم امروز را باور نداشت، عضو برنامه‌هایش بود؛ ولی...
- امروز قرارِ چی کار کنیم... دکتر!
با صدایش از فکر و خیال خارج شد. نگاهش نمی‌کرد؛ اما تمام کلماتش بوی تمسخر را می‌داد، الی‌الخصوص (دکتر) گفتنش!
چه شده که این دختر امروز را تغییر کرده بود؟ نگاهش می‌کرد، با او حرف میزد!
زیادی مرموز به نظر نمی‌رسید؟ تغییر در یک روز!
گویا زیادی در پی تحلیل رفتار بیمارش بود که دوباره آفتاب چشمانش بر او تابیده شد.
پرسش و انتظار در دیده‌اش، او را وادار به سخن گفتن کرد.
تصمیم گرفت آنی را بازگو کند که دیشب را تماماً صرفش کرده بود؛ اما امیدوار بود، بیمار چندان مخالفت از خود بروز ندهد!
- راستش من برنامه‌هایی دارم که امیدوارم مورد پسندتون واقع باشه.
پوزخند را بر لبان بی‌رنگش دید؛ اما با کمی تعلل، نظرش را به زبان آورد.
راهی را می‌گفت که به تقویت روحیه‌اش مناسب بود. بی‌شک که این ارتباط کلامی، هیچ چیزی را آن‌طور که باید تغییر نمی‌داد.
- من می‌خوام که کلاس‌های برگزار شده، بیرون از این چهاردیواری باشه.


 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #19
پارت هجده

قیافه کج و کوله‌اش او را متوجه ابهام بیمار کرد.
گلویش را صاف کرد و گفت:
- به نظرم توی محیط بیرون و در کنار مردم... .
حرفش با ناگهانی ایستادن گیتا قیچی شد.

نفس نفس میزد، چی؟! با او به بیرون برود؟ خارج از این محیط امن!
آه! همین بود دیگر، رو دادن به آن‌ها این عواقب را هم داشت. همان بهتر که سکوت را پیشه می‌ساخت.
با غیض غرید.
- ببین دکتر! من به این قفس قانعم. اگه قرارِ من رو درمان کنی که (پوزخندی زد و با دستش، تمسخرآلود به او اشاره کرد ) بعید می‌دونم، ترجیح میدم توی همین چهاردیواری باشه... دکتر!
باز هم (دکتر) گفتنش پر از تمسخرهای خاکستری بود.
رامین هم بلند شد و از پشت میزش به سمتش نزدیک شد؛ ولی نه آن‌قدری که باعث خوفش شود.
- ببینید گیتا خانم! من می‌خوام کمک‌تون کنم. تا شما با من همراهی نکنید، قدم از قدم نمیشه برداشت.
پوزخندی زد و سرد گفت:
- زندگی من خیلی وقتِ ثابت شده!
- آه! شاید واسه اینِ که شما حرکتی نمی‌کنی، هوم؟
با بغض و اخم لب زد.
- دیگه چی کار کنم؟ (آب دهانش را قورت داد و درحالی که سعی داشت مانع ریزش اشکی شود) حتی بوی عطرت حالم رو خراب می‌کنه.
نگاه رامین ترحم‌آمیز شد، نرم و آرام!
لبخند زد و با لحنی گوش‌نواز گفت:
- واسه همین میگم بریم بیرون. تو می‌تونی با مردم ارتباط برقرار کنی، از لاک خاموشی‌ات بیای بیرون. این‌جوری عطر من هم آزارت نمیده.
- ...
- اصلاً چطوره یک خانم رو هم با خودمون همراه کنیم، هوم؟ می‌خوای به یکی از آشناها بگم... .
لبش به تلخ‌خندی کج شد.
- لازم نیست روانی بودنم رو به همه اثبات کنی.
متوجه جا خوردنش شد؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد و هم چنان با نگاه سردش، رویش زوم کرده بود.
- من... من چنین قصدی نداشتم! فقط... فقط می‌خواستم... .
باز هم به میان حرفش پرید، با پرخاش گفت:
- دلیلی نمی‌بینم تو برام تصمیم بگیری دکتر! من خودم آدمم و (با صدای بلند) به هیچ کس هم اجازه دخالت به زندگی‌ام رو نمیدم، این رو بدون دکتر که نه تو و نه کس دیگه‌ای این حق رو نداشته و نخواهد داشت!
رامین با رفتاری دست پاچه، کف دستانش را مقابلش گرفت و با بهت گفت:
- باشه، باشه آروم باش لطفاً! هیچ کس چنین اجازه‌ای نداره. زندگی یک حریم خصوصی واسه هر فردِ، من نمی‌خوام توی زندگیت دخالت کنم. فقط می‌خوام کمکت کنم تا از چاله‌ای که خودت داری واسه خودت می‌کنیش، نجاتت بدم.
تلخ خندی زد و با تمسخر گفت:
- من چاله می‌کنم؟ من؟!
اخم‌هایش یک دیگر را در آغوش گرفتند و با چشمانی به اشک نشسته، با بغض، صدایش را بالا برد.
- کسی که این زندگی رو نکبت کرد، خود شماها بودین! من چرا باید به زندگی‌ام، لجن رو وارد کنم؟ شماها... ش... شماها من رو سوزوندین، (جیغ) از ریشه خاکسترم کردین!
حال اشک‌هایش آزادانه رها شده بودند و کویرش را آبیاری می‌کردند!

هق هقش جان می‌گرفت. آه! ناسلامتی قصد داشت پله‌ای را بالا رود؛ اما...
ای تف در این شانس! حالا چگونه آرامش کند؟ نه اجازه پیشروی به سمتش را دارد و نه وجدانش اجازه عقب کشیدن را می‌دهد!
گیتا روی زانوانش در زمین فرو ریخت و صدای گریه‌اش، سکوت را فضا را پاره می‌کرد.
شاید حدود چهار قدمی را با هم فاصله داشتند. برای این‌که با او همراه شود، روی پنجه‌هایش نشست و به آرامی گفت:
- باشه، من معذرت می‌خوام! فکر نمی‌کردم برداشتت این‌جوری باشه. (دست روی سینه‌اش نهاد) من مقصر!
گیتا سرش را بالا آورد و با چشمانی اشکین، تخس گفت:
- معلومِ تو مقصری!
لبخندی کم‌رنگ به این همه تخسی‌اش زد. چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد و گفت:
- حالا میشه بلند بشی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #20
پارت نوزده

دماغش را بالا کشید و با پشت چشم نازک کردنی، بلند شد.
بلافاصله رامین هم ایستاد.
- این جلسه تمومِ انشاالله دیگه؟ (با خشم) خسته‌ام!
- البته!
نگاه نفرت بارش را حواله‌اش کرد و سپس سمت در چرخید. خواست دستگیره را پایین بکشد که صدای نحسش شنیده شد.
- میشه لطفاً به پیشنهادم فکر کنی؟
پاسخی نداد و خیلی زود از اتاق خارج شد.
قصد داشت به طرف آغوش تنهایی‌اش بازگردد؛ اما میانِ راه منصرف شد و مسیرش را به طرف حیاط منحرف کرد.
خنک‌های بادی که رقصان، با او بازی می‌کرد، لبخندی میهمان صورتش شد.
شروع به پیاده‌روی کرد. تنهایی را در بین هم جنس‌هایش می‌پسندید، خلوتی خاموش و در سیر افکار؛ اما با حضور سایه‌های اطرافیانی از جنس خودش، به همان لطافت، به همان پاکی!
با چشمانی بسته، قدم‌هایش را برمی‌داشت. گویا چشم دل، راه را به پاهانش نشان می‌داد. در حال و هوای خودش سپری می‌کرد که با صداهای آشنایی، چشمانش را باز کرد و به سمت منشاء صداها سر چرخاند.
از دیدن مهشید و دوستانش لحظه‌ای جا خورد؛ ولی ماتمش زیاد طولانی نشد، چون توجه مهشید جلبش شد.
مهشید با دیدن رخ آشنایی، فشاری به مغزش داد و با به یاد آوردن چهره آشنا لبخندی، گل رویش کرد.
مهشید: دخترها! اون‌جا رو.
نگاه بقیه هم سمتش تابیده شد، مهشید لنگ زنان سمتش آمد که نگاهش به طرف پایش سر خورد. چرا می‌لنگید؟
مهشید و بقیه که به او رسیدند، مشتاق بودند تا با او آشنا شودند؛ اما نگاه سرد و قطبی‌اش اجازه این نزدیکی را به کسی نمی‌داد.
مهشید لبخندزنان دستش را به سمتش دراز کرد و گفت:
- سلام! من مهشیدم.
بدون این‌که تغییری به میمیک صورتش بدهد، بی‌تفاوت نگاهی به دست دراز شده‌اش کرد.
مهشید که گویا متوجه بی‌میلی‌اش شد، تک خندی از ضایع شدنش زد و دستش را آویزان بدنش کرد.
به پایی که گویا وزن کمتری رویش بود، چشم دوخت و با لحنی نه چندان گرم و کنجکاو، گفت:
- پات چی شده؟
مهشید پس از مکثی که انگار تعجب او را فرا گرفته بود، به خودش آمد و لبخندی کج زد. سرخوشانه جواب داد.
- هیچی بابا! از درخت افتادم پایین.
بی‌روح به چشمانش نگریست.
- چرا نمیری درمونگاه؟
قصدش از این حرف‌ها فقط از روی انسانیت بود، نه چیز دیگری و اصلاً برایش اهمیتی نداشت که چه بر سر مهشید خواهد آمد!
چیزی نرم، در درونش شکسته بود. لطافتی که عطر بهاری داشت!
مهشید تک خندی زد و گفت:
- چیز خاصی نیست!
شقایق چشم از مهشید گرفت و با مهربانی رو به او گفت:
- عزیزم! ما یک اکیپیم، خیلی مایلیم که تو هم به عضومون اضافه بشی! می‌تونیم آشنا بشیم با هم؟
نگاهی بی‌سو به سمتش حواله کرد که باعث جا خوردن و پشیمانی شقایق شد.
بدون این‌که حرف دیگری به زبان بیاورد، نگاهش را از آن‌ها گرفت و از کنارشان گذر کرد.
شقایق با بهت، در حالی که خیره به پشت سر گیتا بود، لب زد.
- حرف بدی زدم؟
مهشید: نه؛ ولی انگار یادت رفته اون یک تازه وارده.
سپیده: آه! کسی که به این‌جا بیاد، اصلاً خوش نیومده!
مهشید: امیدوارم زودتر از این‌جا خلاص بشم. خسته شدم از این جهنم!
نازی: هی!
دخترها نگاه‌شان را از روی گیتا برداشتند و به خودشان مشغول شدند.
کسی در این‌جا خاطره خوبی نداشت، هیچ کس!
کابوسی بی‌انتها که فقط سراب‌های رهایی را رنگ‌کاری می‌کرد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین