. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #21
پارت بیست

روی صندلی که مانند تنه بریده درخت و پشت میزی گرد بود، نشست.
چشمانش را بست و خود را به نوازش‌های دل نشین دستان باد سپرد.
لبخندی کم‌رنگ به تمام لبخندهای نوجوانی‌اش که دوران بی‌دغدغه‌اش بود، زد.
صدای خنده‌های خودش، ماهک و شبنم در گوشش یورتمه می‌رفت.
کجایی روزهای شیرین من؟ کجایی آرامش من؟ کجایی دوران بی‌بازگشت؟
قطره اشکی از لای پلکان بسته‌اش روانه گونه‌اش شد؛ اما هم چنان لبخندش را حفظ کرد.
مطمئناً روزی بیدار خواهد شد، از این تاریکیِ ظلمت رها خواهد یافت و بال‌های پروازش آزاد خواهند شد.
دنیا! با فریاد می‌گویم که منتظرم باش، روزی خواهد رسید که جلویم زانو بزنی و بگویی:
- بازنده منم، تو بردی!

با این‌که آخرهای تابستان بود؛ اما هوهوی باد، نوید از فرا رسیدن فصلی دگر می‌داد.
صدای موتور و ماشین‌ها، همچو ملودی در گوشش شنیده می‌شدند.
خواسته و ناخواسته لبخندی محو روی لبانش حک شده بود. آزادی چه خوب است! این تجربه را بارها به پی کشیده بود؛ اما این یکی طعمش تفاوت داشت. طعمی شیرین؛ اما آغشته در گرده‌های تلخ کاکائوی هفتاد و شش درصدی! این شهرگردی‌ها، مژده رهایی‌اش می‌داد. به زودی غرق گرمای آغوش خانواده‌اش خواهد شد!

با این‌که خسته شده بود و پاهایش نوای بی‌نوایی سر می‌دادند؛ ولی با مهربانی به گیتا چشم دوخته بود.
خوشحال بود که با پیشنهادش موافقت کرد؛ اما اجازه این‌که با ماشین شهرگردی کنند را نداشت. خوب می‌دانست دلیل این گریزهایش چه بود!
ساعتی را مشغول پیاده‌روی بودند، دیگر زمان بازگشت بود.
نمی‌خواست مانع خوش‌گذرانی بیمارش شود؛ ولی هر چیزی مسئولیت و قوانینی داشت و بیش‌تر ماندن، به صلاح هیچ کدام‌شان نبود.
- گیتا!
- ...
- بهتره برگردیم، فردا هم می‌تونیم بیایم بیرون.
قیافه‌ گیتا در آنی از لحظه پژمرده شد، زمزمه‌اش را شنید.
- چه زود!
لبخندی زد و گفت:
- قول میدم فردا رو بیش‌تر بیرون باشیم.
اخم‌های گیتا در هم رفتند و بدون این‌که نگاهی حواله‌اش کند، عقب رو گرد و مسیر آمده را دو پایی کرد.

اصلاً میلش نمی‌کشید که دوباره به آن قفس برگردد؛ ولی کی زمانه بر وفق مرادش چرخیده بود؟
نزدیک موسسه، ناگهان چشمش به آن طرف خیابان خورد.
دختری دست‌ فروش، حدود یازده_ دوازده ساله‌ای را دید که روی پله‌ای که جلوی فروشگاهی بسته قرار داشت، نشسته بود.
با بادی که اینک نعره‌های وحشیانه سر می‌داد، سرما به وجودش نفوذ کرده بود؛ اما سوال این‌جا بود که آن دختر چگونه تحمل می‌کرد؟ لباسش زیادی نازک و قدیمی به نظر می‌آمد، شاید چند سال را با آن سپری کرده بود. همانند خودش که در آن سلول، ماه‌ها یک لباس بر تن داشت!
با یادآوری گذشته، هیجان به او دست داد و غده‌های بزاقی، بی‌فعال، گلویش خشک شد.
بایستی به آن طرف خیابان می‌رفت، به سوی گذشته‌اش!
بی‌توجه به رامین، چون هیپنوتیزم شده، به سمت خیابان رفت. نگاهش زوم روی دخترک بود که ناگهان با صدای بوقی گوش خراش، به خود آمد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #22
پارت بیست و یک

سرش را سمت صدا چرخاند که با کامیونی سفید رنگ و غول پیکر رو به رو شد. شاید دو قدمی از او فاصله داشت که بازویش چنگیده شد و قدمی که از عابر پیاده بیرون گذاشته بود، بازگردید.
هر دو نفس نفس می‌زدند، هنوز فضا را درک نکرده بود.
کامیون با سرعتی که داشت، بوقش را تا چند ثانیه‌ای به صدا درآورد و بالاخره از کنارشان دور شد.
با بهت و چشمانی وق زده به رامین نگاه می‌کرد.
رامین با اخم و خشمی که نشات گرفته از نگرانی‌اش بود، گفت:
- معلوم هست حواست کجاست؟
چند بار پلک زد. بی‌این‌که جوابش را بدهد، سرش را سمت دخترک ریز نقش چرخاند. بایستی به آن‌جا می‌رفت!
هم چنان خیره به دخترک، لب زد.
- می‌خوام برم پیشش.

با کلافگی و حرص، نفسش را از دماغ بازدم داد.
مسیر نگاهش را دنبال کرد تا به آن دخترک رسید، دستش را کنار داد و نگاهی به چراغ راهنمایی_ رانندگی کرد.
- وایسا چراغ قرمز بشه.
هر دو تا گلگون شدن چراغ، صبر کردند و این درحالی بود که گیتا نگاه از دخترک که گیتای گذشته‌اش بود نمی‌گرفت و رامین چشم از او برنمی‌داشت.
بالاخره ایست ماشین‌ها فرمان داد و آن‌ها شانه به شانه هم از خیابان گذر کردند.
با قدم‌هایی آرام و نامیزان، نزدیکش شد. بغض گلویش را سوراخ کرده بود؛ ولی باز هم با زبان کوچکش تاب بازی می‌کرد.
آب دهانش را قورت داد و کنارش روی پله نشست. با نشستن روی پله، سرمایی را در پایین تنه‌اش احساس کرد. پس این دخترک چه می‌کشید؟!
رامین هم با تاسف، آن‌طرف دخترک روی پنجه‌هایش نشست.
دختری دست فروش که برای زنده ماندن در این سرمای غروب، دست به فروش هر چیزی زده بود تا شاید جرعه‌ای قیمت شرط زندگی را دریابد؛ اما جز چند هزار تومان بی‌ارزش، کاسبی نکرده بود.
از جوراب‌های مردانه و زنانه تا انواع گل سر و تل با چند گلدان گل، جلویش سفره شده بود.
دخترک که گویا با دیدن دو جوان به شوق آمده بود، با صورتی فریز شده، شوق‌ حال گفت:
- سلام خانوم! سلام آقا!
رامین با لبخندی سرش را به معنای (سلام) تکان داد و بلافاصله نگاهش روی گیتا سر خورد؛ ولی گیتا با چشمانی به اشک نشسته به گیتای تنها نگاه می‌کرد.
کاش مقداری پول همراهش بود تا کمک حالی میشد؛ ولی...
- خانوم! شما چیزی نمی‌خواین؟ واسه بچه‌تون یا خودتون یک چی رو انتخاب می‌کنید؟
قطره اشکی از چشمش چکید؛ ولی دخترک با ذوق و شوق از دیدن مشتری‌های جدیدش مشغول نشان دادن وسایل‌های فروشی‌اش بود.
- آقا! شما گل نمی‌خری؟ جوراب هم دارم، از اون اصل‌هاشِ!
با لبخندی که بر لبانش چنبره زده بود، تلی زرد رنگ را برداشت و به سمتش گرفت:
- این خیلی بهتون میادا!
چانه‌اش لرزید و هقی خفه زد. دخترک با دیدن شوریده حالی‌اش، جا خورد و با هول، نگاهش را معطوف چشمان متاسف رامین کرد.

آهی ریز کشید و نگاهش را از گیتا گرفت.
لبخندی تلخ زد و رو به دخترک گفت:
- اون گلدونت چندِ؟
دخترک که گویا هنوز ماتِ گیتا بود، با هاج و واجی به رامین نگاه کرد.
- می‌خوام بخرمش.
دخترک نگاهی به گیتا که از کنارش بلند شده بود و پشتش را به او کرده بود، انداخت. از تکان شانه‌های نحیفش مشخص بود که دارد می‌گرید؛ اما چرا؟ نکند برای احوالاتش؟ مگر زندگی‌اش چه بود؟ مشکلی داشت؟ او که به این زندگی عادت کرده بود و هم خوی شده بود، پس چرا بقیه با ترحم می‌نگریستنش؟ مگر نیست که زندگی یعنی خون دل خوردن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #23
پارت بیست و دو

- ام... هیفده هزار تومنِ.
با لبخندی که حک روی لبش بود، سرش را به تایید تکان داد و از داخل جیب شلوار جینش، کیفش پولش را بیرون آورد.
اسکناسی پنجاه هزاری بیرون کشید و سمت دخترک گرفت.
- بیا خانوم کوچولو! این هم دستمزدت.
- اما آقا! من پول خرد ندارم.
لبخندش عمیق‌تر شد و رنگ مهربانی را به خود گرفت.
- باقیش واسه خودت.
دخترک که گویا حیرت‌زده شده بود، با دهانی نیمه باز، چشمانش را بین اسکناس و رامین در گردش انداخت.
- ولی... ولی آقا این‌که... .
هم زمان که از جایش بلند میشد، لب زد.
- بمونه واسه خودت خانوم فروشنده!
دخترک با شنیدن صفت شغلی‌اش که چندان برایش جالب نبود، ذوق زده شد و با خوشحالی، گلدان فروخته شده را دو دستی سمتش گرفت و گفت:
- بفرمایین!
گلدان را گرفت و با خداحافظی که با دخترک شهر مرده‌ها کرده بود، به طرف گیتا رفت.
گیتا با شنیدن صدای قدم‌هایش، سرش را بالا آورد و با چشمانی سرخ و متورم شده، به او و سپس گلدان در دستش نگاه کرد.
لبخندی زد و گفت:
- بریم؟
جوابی نشنوفت؛ اما در عوض مسیر نگاه غم بار گیتا را دنبال کرد که پروازش روی چشمان خوشحال دخترک فرود آمد.

بغضش سنگین‌تر شد و هجوم اشک‌ها دوباره دیده‌اش را تار کردند. نتوانست ماندن را تحمل کند و با قدم‌هایی سریع به طرف خیابان خیز برداشت.
رامین برای این‌که دوباره خطری گیتا را تهدید نکند، هم قدمش شد و شانه به شانه‌اش حرکت کرد.
چرا زمانه این‌گونه بود؟ سخت و بی‌رحم!
چرا تا وقتی هستیم، قدر یک دیگر را نمی‌دانیم؟
باید حتماً زندگی آن دختر، داستان دخترک کبریت فروش شود تا مردم به خود آیند؟ بایستی به یقین برسند که زور زندگی بیش‌تر بوده و دخترک‌های کبریت فروش را به نیستی کشانده؟
برای چه زندگانی، قیمت پایین‌تری نسبت به گور دارد؟
برای چه به جای خالی‌ها ارزش می‌دهیم؟
چرا اینک که هستیم، نیستیم؟!
بالاخره به موسسه رسیدند. فقط می‌خواست هر چه سریع‌تر به اتاقش پناه برد و یک دل سیر بگرید.
همین که خواست از رامین جدا شود و به طرف پله‌ها خیز بردارد، صدای رامین مانعش شد.
- گیتا!
به سمتش چرخید و به چشمانش نگریست.
رامین لبخندی هدیه نگاهش کرد و گلدانی کوچک را که به دست داشت، به سمتش دراز کرد.
- این برای تو!
متعجب شد؛ ولی با لحنی متمسخر گفت:
- مگه واسه خودت نخریدیش؟ نیازی به دل سوزی‌ات ندارم دکتر!
- چه دل سوزی‌؟ من می‌خوام که این رو به تو بدم، لطفاً قبولش کن.
پوزخندی زد.
- از شما به ما زیاد رسیده، ممنون!
- آه! فکر کن از طرف اون دختره‌ست، هوم؟
مکث کرد و با دو دلی نگاهش کرد که دوباره صدای رامین، سکوت بین‌شان را ساکت کرد.
- به عنوان یک هدیه!
نگاهش را از لبان سرخ گل‌های شمعدانی که در امواج موهای خرم و سبزشان مخفی شده بودند، به چشمانش دوخت.
رامین سرش را به آرام به بالا و پایین تکان داد. آهی کشید و گلدان را از دستان منتظرش گرفت، زیادی زیبا بودند!
بدون این‌که حرف دیگری در میان‌شان جریان یابد، عقب گرد کرد. توجهی هم به لبخند رامین نشان نداد و به طرف پله‌ها حرکت کرد.
تا وقتی از سالن جدا شود، سنگینی نگاه رامین بر روی کمرش همچو باری، آزارش می‌داد.
در اتاق را باز کرد و وارد شد، به سمت پنجره پا کوباند و گلدان را روی طاغچه گذاشت.
لبخندی محو زد و زمزمه‌وار گفت:
- بالاخره یک جونور دیگه هم، توی این اتاق پیدا شد.
خیلی خسته بود. تمام یک و نیم ساعت زمان جلسه‌شان را پیاده‌‌روی کرده بودند، شاید هم بیش‌تر!
روی تخت دراز کشید و نفسش را صدادار خارج داد. خیره به سقف در حالی که تصویر دخترک در پرده ذهنش بود، آرام، آرام گرده‌های خواب چو بارش برفی، بر روی پلکانش فرود آمدند و...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #24
پارت بیست و سه

از امروز راضی بود، لبخند ثانیه‌ای هم از لبانش پر نمی‌کشید.
دیدن آرامش بیمارش به او قوتی دوباره می‌داد!
تا صبح را هر کس با فکری مشغول، رویاهایی سیاه_ سفید دید تا که...

امروز هوا آفتابی و آرام بود. دیگر شلاق‌های باد، تازیانه بر صورتش نمیشد.
باز هم پیاده راه رفتن را به ماشین سواری همراه رامین، ترجیح داد. هر چه باشد او یک مرد بود و فضای ماشین زیادی تنگ و بسته!
عصر بود و آسمان صاف و بی‌لکه!
روی سنگ فرش‌های پارک قدم می‌زدند و از عطرهای چمن و درختان لذت می‌برد.
فقط برای محض پیاده‌روی به پارک رفته بودند و خیلی زود از آن‌جا فاصله گرفتند.
هم چنان که در حال و هوای خودش بود، ناگهان سه پسری جوان را دید که از رو به رو به او نزدیک می‌شدند. هراس برش داشت، حتماً از کنارش عبور می‌کردند و او به کسی جز رامین اجازه نزدیکی را نمی‌داد.
لحظه‌ای در عجب ماند. کی چنین اتفاقی افتاد؟ این‌که رامین در فاصله‌ای کم‌تر از یک قدمی‌اش قرار بگیرد؟!
سرش را چرخاند و به او چشم دوخت. اصلاً در این‌طرف‌ها سیر نمی‌کرد، غرق در افکار بود.
یک دفعه با کشیده شدن باله شالش به عقب، به خودش آمد و سرش را سمت کشیدگی چرخاند؛ ولی همان لحظه پسری جوان که تیپ امروزی را داشت، چشمکی به او زد و شالش را رها کرد.
خون در رگ‌هایش معلق ماند.
با ایستادنش، رامین بالاخره به خود آمد و متعجب، سرش را بالا آورد و نگاهش کرد؛ ولی با دیدن شوریده حالی‌اش شوکه شد.

نگاهش را دنبال کرد که به پسری جوان و گستاخ رسید. هم چنان با نیش باز در حالی که عقب رو قدم میزد، به گیتا چشم دوخته بود.
متوجه شد که حتماً کرم ریزی صورت گرفته که رنگ گیتا این چنین وخیم پریده!
ناگهان رگ غیرتش قلنبه شد و با پره‌هایی گشاد شده و فکی منقبض، سمت پسر رفت و اخمو غرید:
- فرمایش؟
پسر پوزخندی زد و گفت:
- داداش رو به راهی؟ من که کاریت ندارم.
او هم متقابلاً پوزخندی جواب کرد و گفت:
- خوبه، حالا هری!
- مثلاً نرم چی میشه؟
دست مشت کرد و تا خواست حرفی بزند، همان لحظه رفقای پسر جوان هم کنارش ایستادند و سینه سپر کرده، در حالی که به او چشم دوخته بودند، خطاب به رفیق‌شان گفتند:
- سجاد چیزی شده؟
سجاد: نمی‌دونم، این بابا انگار از حضورم ناراحتِ.
یکی از آن‌ها دست روی شانه سجاد گذاشت و تکیه زده بر او، دست دیگرش را در داخل جیبش نهاد و با تمسخر گفت:
- چه مشکلی؟ زمین خداست.
نفسش را کلافه خارج داد. پسر بچه‌هایی تازه به دوران رسیده که نهایتاً بیست به آن‌ها می‌خورد، داشتند برایش بلبل زبانی می‌کردند.
- ببین پسر جون، ناموس می‌دونی چیه؟
سجاد نیش‌خندی زد و با تخسی گفت:
- نچ!
این‌بار را دیگر نتوانست تحمل کند، مراعات تا به کی؟
پوزخندی صدادار زد و سرش را به تاسف تکان داد؛ ولی ناگهان با خشم، به یقه سجاد چنگ زد و کله‌اش را فرود دماغ سجاد کرد.
داد سجاد که بالا آمد، گویا آتش گُر گرفته باشد، الباقی پسرها هم به جنب و جوش افتادند و چند تنِ به یک تن کردند.

از دیدن زد و خوردهایی که صورت گرفته بود، وحشت کرد.
دعوا! خشم! داد!
سرش را با لرز و ترس به نفی تکان داد و زیر لب زمزمه‌وار گفت:
- ن... نه... نه!
گام به گام به عقب تلو می‌خورد تا پشتش به پل برق اصابت کرد.
زانوهایش توان تحمل وزنش را نداشتند که به لرزش افتادند و سپس روی زمین افتاد.
لحظه‌ای هم نمی‌توانست نگاهش را از آن گرد و خاکی که به راه افتاده بود، بگیرد. باز هم خشم!
پاهایش را در شکم جمع کرد و دست روی گوش‌هایش نهاد تا بلکه صداها به گوشش نرسد.
- ب... ب... ع... ع... ن... .
صداهایی نامفهوم از دهانش خارج میشد و لحظه به لحظه بهتش رنگ می‌گرفت.

 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #25
پارت بیست و چهار

رامین در میان زد و خوردهایی که سعی داشت بیش‌تر بکوباند، ناگهان نگاهش به سمتش تلاقی کرد. با دیدنش گویا تازه متوجه شد که نبایستی جلویش گرد و خاک به راه می‌انداخت؛ اما افسوس که دیر به خود آمده بود!
در همین حین، ناگهان یکی از آن‌ها از حواس پرتی رامین سوءاستفاده کرد و مشتی محکم بر دماغش کوفت که دردی سوزناک، رامین را فرا گرفت.
صورتش مچاله شد و خواست جواب ضربه را بدهد؛ اما نقش گیتا پررنگ‌تر از احساس قدرتش بود.
پسر جلویی را که همچو درختی سد راهش شده بود، به کناری پرت کرد و با قدم‌هایی بزرگ و سریع، خود را به کنارش رساند.
- گیتا! گیتا!
الباقی پسرها که شرایط را وخیم دیدند، فرار را بر قراری دردسرساز ترجیح دادند.
- گیتا صدام رو می‌شنوی؟ خواهش می‌کنم یک چیزی بگ... .
دستش به طور خودکار بالا آمد و سیلی به او کوفت.
رامین که از ضربه سیلی ساکت شده بود، با بهت نگاهش کرد.
گز گز کف دستش او را به حال آورد. چرا رامین دستش روی گونه‌اش است؟ نکند سوزش کف دستش برای یک سیلی است؟ واقعاً به او سیلی زده؟!
رامین با بهت و آرام لب زد.
- خوبی؟!
اخم نشان صورتش کرد و به یک باره ایستاد. ضربان قلبش هنوز تند میزد؛ اما بایستی آرام میشد و آن سیلی، تلنگری برای هر دو بود.
رامین هم مقابلش ایستاد که همان لحظه از کنارش با قدم‌هایی تند گذر کرد.
مردک بی‌فکر! مثلاً روان شناس است؛ ولی هیچ از فرهنگ، در آستینش نیست!
صدایش همچو کشیدن ناخنی روی گچ، بر سرش اکو شد.
- گیتا صبر کن.
با پرخاش به عقب چرخید تا حرفی بارش کند؛ ولی با دیدن خون جاری شده از دماغ رامین، یکه خورد.

گویا تازه متوجه لغزش مایعی از دماغش شد، زیرا با پشت انگشت اشاره‌اش، زیر دماغش کشید که مایع قرمز رنگی روی انگشتش نقاشی شد.
با اخم‌هایی در هم رفته، دستمالی را از جیب مخفی کتش بیرون آورد و روی دماغش گذاشت. سرش را به عقب مایل کرد که نور خورشید، چشمش را زد، غر زد.
- اَه!
گیتا بی‌خیال کلنجار رفتنش شد و با بی‌تفاوتی نگاهش را به پیاده رو داد و حرکت کرد.
شاید به ده دقیقه‌ای می‌رسید که راه می‌رفتند؛ ولی خون‌ریزی‌اش بند نیامده بود. لامصب مشت محکمی را به پی کشیده بود و حتماً به مویرگ‌هایی آسیب رسیده بود!
- میشه یک جا بشینی؟ بابا گردنگ شدم!

ایستاد، پس از مکثی، نگاه سردش را تاب چشمان نیمه باز رامین کرد.
ناگهان لبخندی خبیث، جا نشین لبش شد.
رامین با نگاهی دل خور و توام با تعجب گفت:
- الآن به چی می‌خندی؟
لبخندی کج که بی‌شباهت به پوزخند نبود، زد و گفت:
- درد داره؟
اخم‌های رامین همچو قطب‌هایی ناهمنام به سمت هم جذب شدند.
- نه، خوبم!
گویا به غرورش برخورده باشد، دستمال را کنار داد تا مثلاً ادعای سلامت کند؛ ولی خون‌ریزی دوباره از سر گرفته شد.
- اوه! حتماً که همین‌طوره.
و دوباره پوزخندی زد و باز هم بی‌توجه به حال رامین، مسیرش را از سر گرفت.
حرصی شده از رفتار بیمار سرتقش، فک منقبض کرد و به ناچار چو بارکش‌هایی به دنبالش راه افتاد.
بارکشی که بار گذشته‌اش را حمل می‌کرد و او قدر ندانسته، سنگ بر سنگ می‌کوفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #26
پارت بیست و پنج

در بین راه، گیتا صبر کرد. دستانش داخل جیب‌های مانتو خاکستری رنگش بود و سرش مایل به عقب، رو به آسمان چشم بسته بود.
متعجب از رفتارش، جا خورد. دیروز را هم در همین جا صبر کرده بود و دقایقی را چشم بسته و رو به آسمان سپری می‌کرد؛ ولی چرا؟ کجای هوای آلوده این شهر دل پذیر است؟ شاید در حوالی خاطرات خانوادگی‌اش می‌پلکید! هر چه باشد، خانواده‌اش هم، زیر سقف همین آسمان نفس می‌کشیدند. فراق چه تلخ است!
پس از خداحافظی یک طرفه، از موسسه خارج شد.
خود را به خانه رساند و اولین کاری که کرد، مستقیماً به سمت حمام رفت. لباسش کمی لکه‌ خون داشت و بایستی تعویض می‌شد.
زیر دوش گرم حمام، میان غبار بخارها، به او فکر کرد.
با او بودن، زمان از دستش می‌گریخت. طوری که هیچ گونه متوجه سپری زمان نمیشد.
در عجب بود که چرا این بیمار، همانند بقیه بیمارانش نیست؟ چرا نسبت به او حسی بیگانه داشت؟
غیرتی شدنش به کنار، او برای هر دختری غیرت به خرج می‌داد. مگر نه این‌که دختران سرزمینش ناموسش محسوب می‌شدند!
احساسش عجیب بود، احساسی غبر قابل درک و توصیف، شاید بعداً متوجه‌اش میشد؛ اما...

به خاطر دیروز، گوشه لبش کمی خراشیده شده بود. از آینه دل کند و به سمت کتش که روی تاج صندلی مطالعه‌اش بود رفت و با برداشتنش از اتاق خارج شد.
چه خوب که می‌توانستند با هم دیگر وقت بگذرانند، حقیقتاً محیط اتاق کارش، زیادی کسل کننده بود.
از ماشین پیاده شد و با قدم‌های محکم، خود را به سالن اصلی موسسه رساند. برای سلام و احوال‌پرسی‌ای، به طرف اتاق مدیریت رفت تا پس از آن به اتاقش برود.
به پشتی صندلی تکیه زد. تصمیم داشت، امروز را به جای دیگری از شهر بروند، البته اگر گیتا موافقت کند!
در به طور ناگهانی باز شد که یکه خورد. گیتا خیلی خون‌سرد و بی‌تفاوت، سرجای همیشگی‌اش نشست.
چه بی‌ادبانه! لحظه به لحظه داشت گستاخ‌تر میشد و این خوب بود یا بد؟!
بی‌خیال رفتارش شد. تا خواست لب از لب جدا کند و سلامش دهد، گیتا با لبخندی کج که گوشه لبش نمایان بود، سمتش چرخید.
- حالت چطوره دکتر؟
اشاره به دیروز بود؟ حالش را جویا میشد؟ عجب!
- خوب، ممنون! تو چطوری؟
- اومدم این‌جا تا بگم امروز نمی‌خوام برم بیرون. نیاز به خلوت با خودم دارم، (مرموز) نمی‌خواستم بیام این‌جاها؛ ولی خب، دلم هم نیومد دکی جونم رو بی‌خبر بذارم.
پوزخندی تمسخرآلودی زد و چشم از نگاهش برداشت.
بی‌خیال از رفتار بی‌پروایش، گفت:
- باشه، هر جور تو بخوای؛ اما برای فردا می‌خوای با ماشین یک دوری بزنیم؟ شهر بزرگ‌تر از دو چهار راه اون‌ طرفِ‌ها!
گیتا از روی صندلی بلند شد و با اخمی ناخوشایند، تلخ گفت:
- هر جا بریم، پاهام همراهم هستن. نیازی به زحمت نیست.
- خسته نمیشی؟ راه طولانیِ!
دوباره نقش پوزخند روی لبان گیتا حک شد، چرا امروز این‌قدر با تحقیر نگاهش می‌کرد؟
گیتا به طرف در حرکت کرد و هم‌زمان که در را باز می‌کرد، سرش را سمتش چرخاند و گفت:
- شاید تو پیر شده باشی و نکشی این همه راه رو بیای؛ اما من باید بگم که عاشق پیاده‌روی‌ام، می‌تونی باهام نیای.
پس از گفتن این حرفش، بلافاصله از اتاق خارج شد.
هنوز هم در بهت جوابی که شنیده بود، بود. مگر او چه قدر سن داشت که پیر، خطابش کرد؟
هنوز به سن سی هم نرسیده بود، بعد آن‌وقت...
چشم‌غره‌ای به در بسته رفت، دستی به یقه‌اش کشید.
حرف نمیزد بهتر نبود؟ لااقل این همه نیش زبان را به پی نمی کشید!

با لبخندی که جا نشین لبش شده بود، به سمت پله‌ها حرکت کرد که ناگهان چشمش به خانومی نظافت‌چی افتاد.
میلش کشید امروز را مفید باشد، نمی‌دانست چرا تصمیم داشت با کمک کردن به دیگران، حال خوبش را بهتر کند. شاید چون نیش زده بود، آرامش به سمتش یورتمه می‌آمد.
به سمت خانم حرکت کرد و گفت:
- سلام! کمک نمی‌خواین؟
زن جوان از حرفش شوکه شد. شاید اولین نفری بود که در این مکان، از بین بیماران، قصد کمک کردن به او را داشت!
لبخندی در جوابش زد و گفت:
- سلام عزیزم! نه گلم، ممنون. خودم به تنهایی می‌تونم انجامش بدم.
اصرار زیادی نکرد و با پرتاب شانه‌هایش به بالا، ابراز بی‌تفاوتی کرد.
سریعاً به طبقه بالا رفت و از بین اجتماع اتاق‌ها که همانند چیدمان اتاق‌های راه‌روی هتل بود، به سمت اتاقش رفت.
در را بست و مستقیماً خود را به گلدان رساند. او می‌توانست بهترین دوستش باشد، یک دوست ساکت؛ اما شنوا!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #27
پارت بیست و شش

باز هم‌ تکرار و تکرار! روزهایش خیلی معمولی می‌گذشت. اوایل این تکرارهایی که بوی آزادی را می‌داد، می‌پسندید؛ اما با گذر زمان، متوجه شد که او هیچ فرقی را با کبوتری دست آموز ندارد.
آزادی که در گوی اسارت، به زنجیر کشیده شده بود، خسته‌اش می‌کرد. می‌خواست همچو عقاب‌ها به اوج پرواز کند و از همه رها شود. برود تا به پوچی برسد، آن‌قدر از شهر و مردمش فاصله گیرد تا حتی صدای خودش هم به گوشش نرسد.
در بازیِ زندگی، مرحله‌ای سخت، او را به چالش کشانده بود. هیچ گونه از این مرحله گذر نمی‌کرد.
خسته شده بود. از یک ماهی که با تکرار روزهای بی‌سویش می‌گذشت، از تمام انسان‌هایی که برایش معمولی و به دور از جذابیت به نمایش می‌آمدند. حتی از نفس کشیدن هم خسته شده بود! گویا افسردگی باز هم صاحبش را دریافته، شمشیر بر گلویش می‌گذاشت.

متوجه شوریده حالی و گوشه گیری‌اش شده بود، نیاز به تحولی شگرف داشت تا او را زنده کند. خاک مرده دلش، بایستی حاصلخیز میشد، تا جوانه‌های امید رشد کنند!
به او که روی صندلی نشسته بود، نگاه کرد.
بیمار عجیبی بود! گاهی آن‌قدر دوز گستاخی‌اش اوج می‌گرفت که درمانده از پاسخ دادن به او، سکوت می‌کرد و بعضی اوقات هم همچو امروز و هفته‌ای که گذشته، سکوت را پیشه زبانش کرده بود.
از پشت میزش بلند شد. اشتباهی که کرده بود، این بود که هنوزِ با او رابطه دکتر_ بیمار را داشت، درحالی که اینک بایستی رفیقش میشد.
نیازی به این همه فاصله در بین‌شان نبود، وقتی که بیرون از این چهاردیواری را در کم‌ترین فاصله، شانه به شانه هم حرکت می‌کردند‌.
رو به رویش روی صندلی نشست که توجه گیتا جلبش شد، مثل گذشته رنگ عوض نمی‌کرد.
وقتی بی‌تفاوتی‌اش را دید، سمت زانوهایش خم شد و گفت:
- گیتا!
نگاه کدرش را که دید، صاف نشست و گفت:
- چی شده؟ چرا چند روزِ رفتی توی لاک خودت؟
- آه!
- می‌خوای بهم بگی؟
- ...
- برات کاغذ و قلم بیارم؟
- ...
زبان روی لبانش کشید و متفکر نگاهش کرد. بهتر بود کاغذ و قلم می‌آورد، نباید اجازه پسروی می‌داد. یک ماه را بی‌خود ندویده بود.
همین که نیم‌خیز شد تا از روی میزش کاغذ و قلم بیاورد، صدای گیتا، نوازش‌‌گر گوش‌هایش شد. سرد و آرام!
- همه چی برام خسته کننده‌ست! حتی طلوع و غروب خورشید هم واسه‌ام بی‌معنیِ. آه! نمی‌دونم چی کار کنم؟ ( بغض) دلم گرفته! می‌خوام برگردم. دیگه نمی‌کشم رامین!
آب دهانش را قورت داد. متحیر نگاهش کرد‌، باور نداشت که گیتا با او درد دل کرده است. مهم‌تر از آن، بالاخره نامش را بدون هیچ تمسخری صدا زد!
لبخندی محو زد و با صدای آرامی، خیره در چشمان به اشک نشسته‌اش گفت:
- خودت داری همه چی رو سخت می‌کنی گیتا. زندگی یعنی همین با هم بودن‌ها، خنده‌ها، چرا داری تلخش می‌کنی؟ چرا می‌خوای با فکر گذشته، خودت رو عذاب بدی؟ گیتا بس نیست؟
قطره اشکی از چشم چپ گیتا روی گونه‌اش ریخت و سپس صدای گرفته‌اش شنیده شد.
- چطوری؟ چی کار کنم؟ خیلی تلاش کردم بی‌خیال گذشته بشم، فراموشش کنم؛ اما نشد. دوباره کم آوردم! تو بگو چی کار کنم؟
از او کمک می‌خواست؟ چه مظلوم!
- آه، گیتا!
در جواب چشمان منتظرش، گفت:
- گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه؛ ولی می‌تونی کم‌رنگش کنی.
- چطوری؟
لبخندی زد که چشمانش، جامه مهربانی را بر تن زد و گفت:
- خودت رو می‌سپری به من؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #28
پارت بیست و هفت

به ماشینش تکیه داد و گازی به ساندویچش زد. با لبخندی کج، نظاره‌گر گیتا شد که آرام، آرام مشغول خوردن ساندویچ کثیفش بود.
بالاخره توانست یک شهرگردی عالی را با او تجربه کند.
با صحبتی که با مدیرت کرده بود، توانست اختیار تام را برای درمان گیتا کسب کند و اینک در زیر چراغانی شهر، به تماشای مردم ایستاده بودند.
چند روزی را میشد که گیتا را راضی کرده بود تا با ماشینش به مکان‌های دیدنی شهر بروند و دل از پیاده‌روی‌های تکراری برکند. هرچند در روز اول که با هم دیگر سوار ماشین شدند، گیتا در گوشه‌ترین جای ممکن صندلی عقب، کز کرده بود و اخمو و عبوس، اصلاً تحویلش نمی‌گرفت؛ اما بعدها با گذر دو_ سه روز بالاخره توانست اعتمادش را جلب کند و لقب راننده‌اش را نداشته باشد و در پهلویش جای گیرد.
امشب، نخستین شب بیرون رفتن‌شان بود. هیچ در سرش نمی‌گنجید که صدای ماشین و موتورها که همیشه سوحان روحش بودند، امشب، در زیر لباس شب آسمان این چنین زیبا و گوش‌نواز باشند.

حس و حالش را چگونه توصیف می‌کرد؟ این‌که دیگر احساس یک اسیرِ در بند را نداشت، مدیون رامین بود؟
سرش را چرخاند و به رامین نگریست که دید او هم خیره به چشمانش است.
نگاهش را به لب‌های رامین که به دنبال لبخندی کش رفتند، سُر داد.
گازی به ساندویچش زد و بی‌این‌که تغییری به میمیک صورتش دهد، نیم نگاهی حواله چشم‌های رامین کرد و دوباره به رو به رو چشم دوخت.
چرا دیگر از او هراس نداشت؟ این تغییرات آهسته را که چون موری بر چوبِ درخت نفرتش، نیش می‌زدند، کی فرویش ریختند؟ چرا متوجه این همه تحول نشده بود؟ برای چه امشب را در کنار یک مرد، می‌پسندید؟ مگر رامین یک مرد نبود؟ وحشی و بی‌رحم؟! پس چه چیزی در این میان تغییر کرده که دل به اعتماد رامین سپرده بود؟ یعنی توانسته بود، بالاخره پیله‌ای را که در حصار خود تنیده بود را بشکافد و پروانه وجودش را رهسپار آرامش کند؟!
با صدایش، نگاهش را به سمتش تاباند.
- آخ، یادش بخیر! (لبخندزنان نگاهش کرد) چه دورانی داشتیم.
گیج و مبهم نگاهش کرد که رامین با علامت چشم و ابرویش به آن‌طرف خیابان اشاره کرد.
مسیر را دنبال کرد تا به ایستگاه پلیس راهنمایی و رانندگی رسید. سربازی جوان، در حالی که کلاه فرمش روی سر کچلش بود، داشت در آن حوالی پرسه میزد.
صدای رامین، دوباره توام با خنده شنیده شد.
- هیچ وقت نفهمیدم چرا به موهامون گیر می‌دادن؟ توی مدرسه، سربازی، همه جا قصد کچل کردن‌مون رو داشتن.
دوباره در سکوت نگاهش کرد. دروغ است اگر می‌گفت، با لبخند جذاب میشد؟
رامین، گویا غرق در خاطرات شده، خیره به سرباز، به حرف آمد.
- چه بلاهایی سرمون آوردن؛ (خندید) ولی در عوض ما هم جبران می‌کردیم!
مشتاق، منتظر شنیدن بود. از داستانک‌های سربازی خوشش می‌آمد، همه‌شان خنده‌دار و گاهی وقت‌ها غیرقابل باور بودند. مثال سربازی که گستاخانه سیلی بر فرمانده‌اش میزد! مگر ممکن بود؟ آن‌گاه فرمانده هیچ کاری نمی‌کرد؟ یعنی آن‌قدر سربازها رها و آزاد بودند و ابهت فرمانده، پست و ناچیز؟!
رامین هنگامی که سنگینی نگاهش را درک کرد، سمتش سر چرخاند و گفت:
- حوصله داری حرافی‌هام رو بشنوی؟
سرش را به تایید تکان داد و شوق نگاهش، رامین را به وجد آورد.
- یک بار این‌قدر از دست فرمانده‌مون عصبی بودم که... .
با تمسخر به میان حرفش پرید، باز هم مدعی‌های بادی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #29
پارت بیست و هشت

پوزخندی زد و گفت:
- لابد یکی خوابوندی ور گوش فرمانده‌ات؟!
رامین از لحن بسی حرصی و نمکی‌اش، شوکه شد؛ اما بهتش زیاد زمان نبرد، زیرا بلند زیر خنده زد و میان خنده‌هایش گفت:
- نه بابا! کی جرئت داره به فرمانده بگه تو؟
یک ابرویش را بالا برد و حال کنجکاو شده، کاملاً سمتش چرخید و از پهلو به ماشین تکیه زد.
- پس چی کار کردی؟
رامین نیش‌خندی کج زد و گفت:
- یک بار که خواستم برای چند درجه‌دار چایی ببرم، داخل چایی‌هاشون تف کردم.
لقمه در دهانش پرید و شروع به سرفه کرد. با اخم‌هایی در هم رفته، غر زد.
- اَه، حالم رو به هم زدی!
رامین باز هم خندید که چپ چپی نثارش کرد. چه تصور حال به هم زنی، عوق!
- خب چی کار میشه کرد؟ نمی‌تونستم زهرم رو نریزم.
- هر چی هم باشه، لااقل نباید این‌کار رو می‌کردی.
- اوه! مگه تو می‌دونی چه شکنجه‌هایی ما رو کردن؟
- هه! تا جایی که من می‌دونم، خوش خوشان‌تونِ که!

آه! به قول دوستی، بیست و یک ماه زندانی، به جرم جوانی!
درست بود، در کنار سختی و تلخی‌هایش روزهای خوب هم داشتند؛ اما نه در ماه‌های اول خدمت!
پوزخندی زد و گفت:
- خب آره؛ ولی اگه بشین، پاشوهایی که ما رو می‌دادن تا قندی که آویزون‌مون هست آب بشه، یا چه می‌دونم، از تپه خاکی که پر بود از بوته خار و سنگ، ما رو دست توی جیب، غلت می‌دادن پایین رو سانسور بگیریم.
گیتا با چشمانی وق زده و متعجب گفت:
- چی؟ وا... واقعاً این‌کار رو باهاتون می‌کردن؟!
- اوو! تا دلت بخواد.
گیتا نتوانست جلوی خنده‌ای را که سرسختانه سعی در سرکوب کردنش داشت را بگیرد و تک‌خندی زد؛ اما وقتی نگاه خیره او را متوجه خودش دید، با اخم‌ کردن، لبخندش را خورد.
محوش شده بود، چه زیبا می‌خندید! لبخند همچو غنچه‌ای نو شکفته بر لبانش، او را زنده جلوه می‌داد. طراوت چه به او می‌آمد!
اینک که متوجه شد خاطرات سربازی‌اش باعث نشاط و حتی خنده‌ زیر پوستی‌اش می‌شود، تصمیم گرفت همین موضوع را دنبال کند.
گفت و گیتا شنید. از آشپزی‌هایی که داغان، خراب‌شان می‌کرد. از این‌که با بیل، ته دیگ‌های سوخته دیگ‌ها را با بچه‌ها می‌کند و این‌که با چه مکافاتی ظروف را در چله زمستان می‌شستند.
همه‌شان چو بمبی در حال انفجار، بر زمینِ ترک خورده گیتا، کاشته شدند و قهقه‌هایش را در آسمان‌ها به اوج کشاندند. دیگر برایش اهمیتی نداشت که اخم‌هایش باز است، پیشانی‌اش مچاله نیست و سرخوشانه به زندگی لبخند می‌زند.
بخند تا جهانت زیبا شود. بخند تا تاریکی زدوده، از تو دور شود و تو بمانی و لبخندهایی از پسین دلت!
شب خوبی بود، نه! بایستی می‌گفت یک شب معرکه را با او داشت، بهترین شب زندگی‌اش!
آن شب هم با تمام لذت‌هایش گذشت. شبی که گیتا به نتیجه‌ای دست یافت. رامین می‌توانست دوستی خوب برایش باشد! کسی که چاه را نشان داد، راه را هم آموخت.

از ماشین پیاده شد. هنوز هم لبخند، مهر لبانش بود.
به طرف رامین رفت، کسی که خنده‌های امشبش را مدیون او بود.
رامین که برای بدرقه‌اش از ماشین پیاده شده بود، دستش را به روی در باز ماشین تکیه داد و لبخندزنان، با چشمانی منتظر نگاهش می‌کرد تا بالاخره مجبور شد، حرف دلش را بازگو و چو قاصدک‌هایی، روانه آسمان کند.
- رامین!
لبخند رامین وسعت گرفت و گفت:
- نیازی به تشکر نیست.
تک‌خندی زد و با لحنی که سعی داشت متمسخر باشد، جواب داد.
- حالا کی خواست تشکر کنه؟
رامین با همان لبخند، طوری عمیق و خاص نگاهش کرد که نم نمک لبخندش ماسیده شد و او هم به عمق نگاهش، چشم دوخت.
- ازت ممنونم، امشب... امشب خیلی خوب بود!
- خوشحالم که تونستم بالاخره خنده‌های واقعی‌ات رو ببینم.
- همه‌اش بابت توعه، هیچ وقت لطفت رو فراموش نمی‌کنم.
تک‌خندی زد و جواب داد.
- زیادن‌ها.
- چی؟
- هندونه‌هایی که زیر بغلم می‌ذاری، ما هنوز قرارِ کلی با هم دیگه وقت بگذرونیم!
خنده‌ای کوتاه کرد، دوباره لبخندش رنگ پراند و با چشمانی ستاره‌ باران نگاهش کرد.
- خیلی خوبی!
لبخند رامین هم به خاموشی رفت. چرا این نظر، خیلی برایش با ارزش بود؟ چرا میل داشت که در برابر او بی‌نظیر جلوه داده شود؟ زیادی از مرز رابطه‌شان گذر نکرده بودند؟
رامین آهی خفیف کشید و به نرمی گفت:
- خوب بخوابی!
- اوهوم، تو هم همین‌طور!
دیگر حرفی برای گفتن نبود، پس هم زمان که قدمی به عقب برداشت، لب زد.
- خدا نگه‌دار.
با باز و بسته شدن چشم‌هایش، متوجه شد که امشب هم به پایانش رسید.
روی زانوانش نشست و در حالی که خیره به گلدان بود، لب زد.
- حس می‌کنم خیلی فرق کردم، تو هم این رو درک کردی؟
- آه! یک چیزی این‌جا (با انگشت اشاره به قلبش اشاره زد) سبک شده، بارش دیگه اذیتم نمی‌کنه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #30
پارت بیست و نه

شب‌ها را در کنارش سر می‌کرد، روز را با خیالش!
غمگین و کسل، روی تختش کز کرده بود.
نامردی است، اینک که به او عادت کرده بود، امروز را به دیدنش نیاید.
رامین برای کاری خصوصی که برایش رخ داده بود، مطلعش کرد که امشب خبری از بیرون رفتن نبود.
شب‌گردی را دوست داشت و از عد، برای رامین در شب مشکل پیش آمده بود.
آهی کشید و در حالی که پاهانش را در آغوش داشت، به گلدان نگاه کرد و نالید.
- حالا امروز رو چه جوری بگذرونم؟!
کلافه و عصبی از روی تخت پایین آمد و به طرف آینه که نصب در کمد بود، رفت.
شاید کم‌تر از پانزده رو دیگر را این‌جا می‌ماند. در این چند ماهی که به همراه رامین سپری کرده بود، رنگ و رویش شاداب‌تر نشان داده میشد. گویا تازه جوانی را چشیده بود!
به چشم‌های آویزان شده و اخم‌های در همش نگاه کرد.
- چرا بی اون حوصله‌ام سر میره؟ پوف!
پشتش را به آینه کرد. نه! نباید می‌گذاشت دوباره افکار سمی به او هجوم آورند، او تازه داشت زندگی را یاد می‌گرفت.
سمت لباس‌های بیرونی‌اش رفت. بایستی یک دوری در میدان میزد، دیگر اجازه نمی‌داد چیزی مانع شادی‌اش شود. فقط پانزده روز فرصت بازسازی داشت!
از گوشه چشم به نگهبان‌ها که مشغول بودند، نگاه کرد. در خروجی با زنجیری که عرضی نصب بود، باز بود و چند نفر در حال رفت و آمد بودند.
خیلی معمولی و عادی، طوری که توجه کسی را جلب نکند به سمت در رفت. خدا کند کسی او را نشناسد تا بی‌دردسر از موسسه خارج شود، هر چند غیر ممکن بود! چون او بارها و بارها از کنار همین نگهبان‌ها می‌گذشت و بی‌شک که با یک نگاه او را می‌شناختند.
خوشبختانه نگهبان‌ها آن‌قدر سرگرم گفت و گو بودند که اصلاً نگاه‌شان هم او را دنبال نکرد.
لبخندی زد و نفسش را به آسودگی خارج داد. اینک قدم زدن به تنهایی در میان مردم، به او احساسی مستقل می‌داد. حسی ناب و با ارزش!
تصمیم داشت حتی اگر شده، نمایشی، لبانش را کش دهد؛ اما لبخندش را حفظ کند.
ل یعنی لبخند!
ربعی به ساعت را قدم میزد، آن‌قدر پیاده رفت تا پاهانش به صدا در آمدند.
نزدیک موسسه که رسید، با دیدن ماشین پلیس جا خورد. چه شده؟
رامین هم اخمو و پریشان به این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کرد و گه گاهی هم پاسخ‌گوی مامورها میشد.
چنگی به دلش خورد، نکند سوژه مامورها رامین است؛ ولی چرا؟!
با پریشانی، به قدم‌هایش سرعت بخشید و خود را به رامین رساند. هیچ دلش نمی‌خواست بلایی سر رامین بیاید؛ اما چرا؟ خودش هم در عجب بود.
- رامین!

از شنیدن صدای نگران گیتا، سریع به سمتش چرخید. ناباورانه نگاهش کرد.
- گیتا!
- رامین چی شده؟ مامورها واسه چی این‌جا ریختن؟
با لحن نگرانش به خود آمد. بی‌توجه به سوالش، لب زد.
- کجا بودی؟
تعجبش را دید، انگار توقع این حرف را نداشت.
- رامین دارم میگ... .
اخم‌هایش در هم رفتند و غرید.
- کجا بودی؟!
با نگاهی متحیر و لحنی جا خورده، جواب داد.
- رفتم یک گشتی بزنم.
دست مشت کرد. این همه نگرانی فقط برای یک هوس بانو بوده؟ پس بی‌خودی پلیس را باخبر کرده بودند؟!
از حرف‌های‌شان، مامورها و بقیه هم متوجه گیتا شدند.
هم‌ چنان اخمو و عبوس، رو به مدیر موسسه گفت:
- لطفاً خودتون حلش کنید.
و سپس بدون این‌که توجهی به چشمان متحیرشان بکند، گیتا را به دنبال خود کشاند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین