. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #31
پارت سی

او را به داخل پرت کرد و در را محکم بست. دست خودش نبود، خیلی نگرانش شد. هنگامی که به او خبر دادند بیمارش از موسسه فرار کرده، حالی توصیف ناپذیر داشت!
- چرا سرتقی؟ هان! چرا بی‌اجازه گذاشتی رفتی؟ (داد زد) نمی‌فهمی بقیه هم آدمن؟ نگرانت میشن؟! آخه چرا این‌قدر بی‌فکری؟!

از فریادی که سیلی بر گوش‌هایش شد، شانه‌هایش بالا پرید.
با ترس و بغض نگاهش کرد. توقع فریاد را از دوستِ جان، نداشت. گویا ستاره باران نگاهش، رامین را به خود آورد و رنگ پشیمانی را سایه‌بان چشمانش کرد.
چانه‌اش لرزید. با اخم‌هایی در هم رفته، اولین مشت را به او کوفت.
با صدای جیغ مانندی، توام با لرز و بغض گفت:
- تو حق نداری سرم داد بزنی. من هر کاری بخوام بکنم، می‌کنم و به تو هم مربوطی نیست، فهمیدی؟ تو کی باشی که بخوای بهم بگی چی کار کنم، چی کار نکنم؟ هان؟ (فرا جیغ) به تو ربطی نداره، من هر کاری بخوام می‌کنم!
رامین با ندامت، نگاه از او گرفته بود. آه بر او! مگر نمی‌دانست که او هنوز یک بیمار است! پس چرا مراعات حالش را نکرد؟
اجازه داد تا دق و دلی‌اش را با مشت‌های کوچکش خالی کند. حقش بود، سزاوار تمام این کتک‌هایی که حکم نوازش را برایش داشتند، بود.
کم کم از نا افتاد. نفس‌زنان، بی‌رمق نگاهی به رامین انداخت. نگاهی پر از شعله‌های نفرت!
دوباره دیدش تار شد. چند بار محکم پلک زد تا شاید تاری دیدش از بین برود؛ اما گویا هرگاه شوک عصبی به او دست می‌داد، بینایی‌اش کدر میشد.
صدای نگران رامین، طنین‌انداز شد.
- گیتا خوبی؟!
چشمانش را محکم بست. سرش گیج می‌رفت، حالش باز هم نامساعد شده بود.
ناگهان روی زانوانش افتاد که ترس، به دل رامین پنجول‌های تیزش را فرو کرد. او هم سریعاً رو به رویش روی زانوانش نشست و با لحنی پشیمان گفت:
- ببخشید، اشتباه کردم!
بی‌این‌که لای پلکانش را باز کند، اخمو لب زد.
- حق نداری صدات رو واسه‌ام بالا ببری.
- چشم! چشم! هر چی تو بگی. حالا لطفاً چشم‌هات رو باز کن، حالت خوبه گیتا؟
صدایش مدام تحلیل می‌رفت.
- نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
- گیتا باور کن من نگرانت شدم. خیال کردیم فرار کردی! فکر کردم زدی زیر قولت و دیگه قرار نیست واسه خوب شدنت تلاشی کنی، هزار جور فکر و خیال به سرم اومد.
حرف‌های نرمش، چو پر طاووسی قلقلکش می‌دادند. به آرامی چشمانش را گشود، هنوز هم تار می‌دید؛ اما وصغش به نابسامانی چندی پیش نبود. گویا حرف‌های رامین همچو سِری عمل کرده بودند.

متاسف از رفتاری که داشت، با لبخندی تلخ گفت:
- میشه من رو ببخشی؟ این منِ احمق رو ببخش!
- ...
- حق با تو بود. من هیچ نقشی توی زندگی‌ات ندارم، من... من کسی نیستم که بخوام برات تصمیم بگیرم.
حرف‌هایش در آنِ حقیقت، برخلاف میل درونی‌اش بود؛ ولی ندانست چرا؟!
تخس جوابش داد.
- معلومِ که هیچ کاره‌ای!
لبخندش عمیق‌تر و تلخ‌تر شد.
- حرف، حرفِ تو. حالا میشه عذرخواهی‌ام رو قبول کنی؟
دل‌خوری نگاهش، باعث افتادن چیزی از ستون دلش شد.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- میشه بخندی؟ با خنده خوشگل‌تری!
اخم‌های گیتا در هم رفتند و گفت:
- زشت خودتی!
تک‌خندی زد.
- منظورم این نبود.
باز هم صدای سکوت، در اتاق پخش شد.
نگاه منتظرش را به او دوخت که جواب گرفت.
- نمی‌تونی خامم کنی، من هیچ وقت نمی‌بخشمت!
- ...
- چیه؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ گفتم که نمی‌بخشمت!
- ...
خیره و خاص نگاهش می‌کرد. چشم دلش، نگاهش را ناب کرده بود.
بالاخره گیتا در برابر خیرگی‌هایش، کوتاه آمد و بی‌اختیار لبخندی کج زد؛ اما مصر و تخس، سعی در سرکوب کردنش داشت که با شیطنت گفت:
- دیگه نمیشه قایمش کنی، من رو بخشیدی!
نگاه حرصی گیتا را خریدار شد؛ ولی این دلیلی نشد که لبخندش را پاک کند.
صدای غمگین گیتا و چشمان ستاره بارانش، کف از تحملش برید.
- من ازت توقع نداشتم. وقتی عصبانی میشی، خیلی ترسناک میشی!
چشمانش را در مردمک به مردمکش چرخاند، ناگهان سمتش خیز برداشت و...
- ببخشید! دیگه غلط بکنم بخوام داد بزنم.
صدای بغض آلودش شنیده شد.
- من فقط خواستم برم بیرون یک کم حالم عوض بشه. نمی‌خواستم زیر قولی که بهت دادم بزنم، نخواستم دوباره بد بشم.
- می‌دونم، می‌دونم عزیزم! من اشتباه کردم. ببخشید!
- رامین!
پس از مکثی، ذاتاً جواب داد.
- جانم!
گویا گیتا هم دل به شیرینی کلامش داد و پس از مکثی گفت:
- دیگه دعوام نکن.
حلقه دستانش را تنگ‌تر کرد و گفت:
- چشم!
همان لحظه با تقه‌ای که به در خورد، از گیتا فاصله گرفت.
حتماً مدیریت بود، بایستی آن‌ها را قانع می‌کرد که موضوع خاصی نیست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #32
پارت سی و یک

زندگی آن‌قدر به دور خود چرخید، تا پیله‌ای برایم ساخت. تاریک، خاموش، ابدی!
هیچ‌گاه خیال شکاف را نداشت. محبوس در افکارم، سکوت کرده بودم.
صدای امواج زندگی، خارج از آغوش تنهایی‌ام به گوش می‌رسید؛ اما شهامت دیدن نور را نداشتم.
لاله‌زار وجودم، به گورستانی ماند و من قصد فرار را نداشتم.
در سر بالایی زندگی، کفشی برای دویدن نداشتم؛ اما او آمد. شاهزاده قصه‌ها، استوره زندگی!

هر دو با نگاهی عمیق که آوایی بیگانه را فرا می‌خواند، به یک دیگر چشم دوخته بودند.
بالاخره تمام شد، زندگی که رو به نیستی پرتابش می‌کرد، به پایانش رسید. کابوس بی‌انتهایش جان باخت و اینک روشنایی زندگی، او را می‌طلبید.
لبخندی محجوبانه زد و گفت:
- بالاخره تموم شد.
- به آخرش رسیدی.
- تونستم!
رامین لبخندی کج زد. چیزی این وسط درست نبود، طعم لبخند هیچ کدام‌شان آن‌طور که می‌باید شیرینی نداشت.
- آه! خوشحالم که داری از این‌جا میری.
- اوهوم، منم.
- گیتا!
سوالی نگاهش کرد که رامین با دو دلی گفت:
- مواظب خودت باش. عام، هر وقت که دیدی نیاز به یک رفیق داری، می‌تونی روی من حساب کنی.
- ممنون! هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم.
نگاه رامین تا عمقش را سوزاند.

خوشحال بود که بالاخره بیمارش معمولی شد، عادی بودن هم قیمتی داشت!
نگاه‌شان غم، زبان‌شان درد، دل‌شان آه را فریاد میزد؛ ولی چرا؟ حال که او درمان شده بود. برای همیشه این موسسه را ترک می‌کرد، دیگر به عنوان دکتر و بیمار، به یک دیگر نمی‌نگریستند. هر چند این اواخر رابطه‌شان رنگین‌تر شده بود، خارج از سفیدی دل دکتر و سیاهی سرنوشت بیمار!

این دفتر هم به پایان رسید. گیتا به خانه می‌رسید و کلاغ، هم چنان مژده این آزادی را می‌داد؛ اما در پیچ و خم لاله زندگی، شبنمی از بوی بهار بر برگ سرخش چکیده بود. شبنمی از قطره‌های آسمان، شبنمی از باران‌های خوش‌نوا!

باد، رقصان با موهایش بازی می‌کرد. دست در جیب و با چشمانی که به خاطر حضور باد، ریز و اخم‌ها سایه‌بان شده بودند، به بی‌انتهایی چشم دوخت.
دریا! چرا هر که را گویی، باید در خود غرق کنی؟
آن‌قدر طماع، که هر که را نظری کنی، باید برای تو شود؟!
شاید حکایت او هم همین بود. دیده‌ی چشمی آهویی که عمق وجودش را به جولان در آورده، سعی در دیوانگی‌اش داشت.
احساس کمبود می‌کرد. چیزی به درستی جایگزین نشده بود، آن‌طور که باید می‌بود، نبود. شاید نظام هستی بر هم خورده که این چنین آوای بی‌قراری سر می‌داد!
شاید هم از بیست و چهار ساعت شبانه روز، شصت دقیقه از آن کم شده، یا طلوع خورشید از زندگی حذف گردیده!
آهی کشید و به ته بی‌پایان آبیِ دریا نگاه کرد. تمام شد؟ بالاخره پایانِ آغاز هم رسید؟
هنوز با گذشت دو روز، رفتنش را باور نداشت.
تصمیم گرفت برای تغییر حالش، دل به دریا بزند. شاید از شکرک‌هایی که گرفته بود، شسته شود؛ اما چه شکرکی؟ هنگامی که شهد عسل، مارپیچ وجودش شده بود!
اسمی را زیر لب زمزمه کرد. نامی که سه ماه را با او گذراند و اینک شاید برای ابدیت، خاطراتش با او بگذرانند.
گیتا!

ذهن از قفس پریده، در حوالی طبیبی می‌پلکید که دوای دردش شده بود.
در میان آه و ناله‌ خانواده، میان عشق پدرانه، گریه‌های دل تنگی، مدام به او فکر می‌کرد.
همه‌اش در خیال این بود که اگر دست نوازش پدر بر سرش قرار گیرد، دنیا باید ایست کند؛ اما حال، حتی با به مشام کشیدن عطر خانواده، باز هم زندگی جریان داشت؛ ولی افکارش روی یک نفر ثابت مانده بود.
طبیب دل!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #33
پارت سی و دو

- به سلامت داداش!
در جواب نگهبان، سرش را به تایید تکان داد و
گامش را با تردید از جایگاه در، بیرون گذاشت. خورشید قدرتمندانه سعی در خودنمایی داشت. چشمانش را به خاطر حضور نوری مزاحم، ریز کرد.
با حال و هوایی بیگانه، احساسی غریب و دیدی تازه، به مردمان و اطراف چشم دوخت. چه زیبا؛ اما صدای فریادهایی، اجازه زندگی شاد و بی‌دغدغه را به او نمی‌داد.
گویی از زندان رها شده، احساس یک آزاده را داشت.
خواست به پشت سرش برگردد؛ اما نه! دیگر هیچ چیزی در این‌جا نداشت، او برای همیشه پاک شده بود!
از آن‌جا فاصله گرفت، آن‌قدر که دیگر دور شد. کسی به دنبالش نیامده بود، همیشه تنهایی با او همنشین بود و گیتار بی‌کسی را با انگشتان تاریکش به بازی در می‌آورد.
به دسته کیفش چنگ زد، چند سال گذر کرد؟ یک سال، دو سال یا بیش‌تر؟!
اما او دیگر به جوانی گذشته نبود، تک و توکی از موهایش رو به سفیدی می‌گرایید و قیافه‌اش تکیده شده بود.
چند سال داشت؟ سی، سی و پنج یا چهل؟!
بی‌گمان که به چهل می‌رسید، آه! چه سخت گذشت؛ اما عمرش چو بادی، بی‌درنگ حرکتش را می‌کرد.
لب خیابان ایستاد، بایستی ماشینی کرا می‌کرد.
پس از گذشت چندی، تاکسی سبز رنگ جلویش ترمز کرد.
سوار ماشین شد و با دادن آدرس، چشم به بیرون دوخت و هیس! سکوت.
بیست و پنج دقیقه زمان برد تا به محل مورد نظر برسد. پس از تصویه حساب، از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. به نمای بیرونی آن چشم دوخت، احساس غریبی می‌کرد. با این‌که سالیان درازی را در این‌جا سکونت داشت، با ع×ر×ق خود، این خانه و سرمایه را به دست آورده بود؛ ولی اینک از همه چی شرم داشت.
آب دهانش را قورت داد و سپس با مکثی، در را کلید زد و وارد حیاط بزرگ و ویلایی شد.
درختان همگی خشک، حیاط گردِ خاک گرفته، بوی کهنگی می‌داد.
سنگ فرش را که با مسیری کمانی به سمت راستش مایل میشد،گذر کرد. از پله‌های مورد نظر بالا رفت و به در اصلی رسید.
فریاد سکوت، گوشِ دلش را کر کرده بود! چنگی به دلش خورد. نفسی عمیق کشید، کسی منتظرش نبود. همیشه یکگی و تنهایی!
با اینکه نزدیک به ظهر بود؛ خانه با وجود پرده‌های ضخیم کبود رنگ، تاریک و خاموش به نظر می‌آمد.
همه جا مرتب بود؛ ولی گرد کهنگی، جای، جای خانه را از کف تا سقف را پوشانده بود.
حتی در و دیوارهای خانه هم به او پشت کرده بودند و با فریادی خاموش، از خانه می‌راندنش.
به طرف پله‌های مارپیچی که در مرکز سالن قرار داشت، حرکت کرد. صدای کفش‌هایش در خانه پخش میشد.
خود را به اتاقش رساند، تک اتاقی که در طبقه دوم قرار داشت. بر این بقین بود که او والاست و جایگاهش بایستی در بلند مرتبه‌ترین‌ها قرار گیرد، حتی اتاق مهمان‌ هم در طبقه پایین قرار داشت.
بوی گرفتگی، هیچ‌گاه قصد عادی شدن را نداشت. به سمت حمام خصوصی‌اش که در اتاقش قرار داشت، چشم چرخاند. حتی آب‌های لوله‌ها هم کهنه و قدیمی شده بودند، چه بسا که لوله‌ها زنگ‌زده نشده باشند!
حس می‌کرد اگر زیر دوش قرار گیرد، آب‌هایی نارنجی رنگ، ناشی از زنگ زدگی لوله‌ها همچو سرب بر سرش فرود خواهند آمد و نحسی آمدنش را پاسخ می‌دهند.
کیفش را روی زمین پرت کرد، با درد و چشمانی پر از غم به اتاقش چشم دوخت. حتماً مورد لعن و نفرین زمین زیر پایش قرار گرفته، چرا که او آدم نبود، انسانیت نداشت!
دیگر سر پا ماندن برای کوه غرورش بس بود. باید فرود می‌آمد، نه! بایستی سقوطی دردناک می‌داشت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #34
پارت سی و سه

روی زانوانش افتاد. برای چه زنده مانده بود؟ چرا کمکش کردند که به زندگی بازگردد؟ باید همان وقتی که به سرش زده بود و قصد خودکشی را داشت، بی‌درنگ تیغ را بر شاهرگش فشار می‌داد و جریان زندگی را که چو مردابی خفته بود، به خشکی می‌کشاند.
مگر گناهش چه بود؟ اول دیوانگی و بعد با وجدانی چو شمر خشمگین، رهایش کرده بودند؟
کاش هیچ‌گاه یتیم نبود. کاش سایه‌ای بهشتی بالای سرش قرار داشت تا سرپرستش به او ظلم نمی‌کرد، عقده‌ای نمیشد و در آخر دیوانگی‌هایش را بر سیاه سری بی‌پناه، نمی‌افروخت.
به سینه‌اش چنگ زد، چیزی در این‌جا زیادی آزارش می‌داد. احساسی، ناجوانمردانه سعی در زجر دادنش داشت.
از یادآوری گذشته و جیغ‌ها و التماس‌های پی در پی، چشمانش را محکم به روی هم بست. او سزاوار روشنایی نبود، مرگ شایستگی‌اش را داشت.
اولین قطره اشک در بیست سال اخیر زندگی‌اش روی گونه‌اش ریخت. بیست سال بود که از وقتی غرور کاذب و سرریز شدن عقده‌هایش به جولان افتاده بودند، ننالید. حتی در آن‌جا که جهنمش بود هم اشکی نریخت؛ اما اینک افکار گذشته رهایش نمی‌کردند. قصد خرد کردنش را داشتند، باید به پوچی می‌رسید.

با لبخند مشغول نوازش و پاک کردن گلبرگ‌ها بود.
هیچ کاری به زیبایی شغلش نبود. گلخانه‌ای که رنگارنگی و طراوت را آشکارا فریاد میزد و زیبایی را به آدمیان نشان می‌داد.
با این‌که چند سالی میشد این شغل را داشت؛ اما هیچ‌گاه از آن خسته نمیشد، هر روز گویی روز اول کاری‌اش بود. اگر دانشگاهش را ادامه می‌داد، آیا این‌چنین مشتاق بود؟!
با آمدن مشتری‌ای که مردی جوان بود، لبخندش را حفظ کرد و به سمتش رفت.

برای انجام کارش تردد داشت. نمی‌دانست آیا حضورش را خواهد پذیرفت؟ چه واکنشی با دیدنش نشان خواهد داد؟
از ماشین پیاده شد، به او چشم دوخت. یک زن و دختری هشت ساله که سفت و سخت به دستش چنگ زده بود، به مشتری‌هایش معضوف شدند.
چه زیبا! لبخند را همیشه زبان لبت کن.
ضربان قلبش به تندی می‌کوبید و نفس‌هایش تند و نامنظم شده بود.
قصد گذر کردن از خیابان را داشت، بایستی به آن‌جا می‌رسید.
کنار بقیه مشتری‌ها ایستاد. هنوز او را ندیده بود، گویا زیادی غرق در کار بود.

سفارش مشتری را تحویل داد. چه روز خوبی، پر رونق!
سرش را بالا آورد تا سفارش آخرین مشتری را هم بگیرد؛ اما...
لحظه‌ای متوجه نشد چه گذشت؟ چه دید؟ چند باری را پلک زد تا شاید اگر توهم است برطرف شود؛ ولی خودش بود!
دیدن شخص رو به رویش را باور نداشت. احساس می‌کرد برای همیشه فراق، فاصله بین‌شان شده؛ اما حالا، امروز...
لبخند روی لبش، نشان می‌داد که او هم از دیدنش هیجان‌زده است.
با بهت و ناباوری، زمزمه‌وار لب زد.
- را... رامین!
لبخند رامین عمیق‌تر شد و گفت:
- سلام!
تک‌خندی از حیرت زد.
- باور نمی‌کنم. تو، این‌جا؟
- اومدم دیدن یک عزیز!
بغض بر گلویش چنبره زد و با چشمانی ستاره باران، لبخندش را عریض کرد و گفت:
- خوش اومدی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #35
پارت سی و چهار

فنجانش را روی میز گرد کوچک چوبی گذاشت. لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- خیلی وقتِ ندیدمت.
گیتا آهی کشید و لب زد.
- اوهوم، زمان زود می‌گذره.
- خیلی!
- ...
- توی این مدت، خوب واسه خودت کار ردیف کردی‌ها!
تک‌خندی جواب گرفت.
- آره، خیلی از این‌جا راضی‌ام!
- خودت چطوری؟ خوبی؟
نگاهی عمیق و پر از حرف، در بین‌شان به جریان افتاد.
روزهای شبانه که آسمان رنگ از کبودی نمی‌گرفت، جان باخته بودند و اینک حتی شب‌ها هم آفتابی بود!
- عالیم! بهتر از اونی که فکرش رو می‌کردم.
- بهترین خبری بود که شنیدم.
گیتا لبخندی محجوبانه زد و سر به زیر گذاشت، گویا هنوز نسیم صمیمیت نوزیده بود و رایحه‌ ناآشنایی، مشام‌شان را پر کرده بود.
اندکی سکوت، سایه نهاد. به دستان خوش فرم گیتا که هنوز هم اسکلتی بودند، نگاه کرد. حلقه‌ای نداشت، حتی برای زینتی. می‌توان امیدوار بود؟! برای حرفی که قصد بیانش را داشت و همچو زالویی خون از رگ‌هایش می‌مکید، مردد بود و نمی‌دانست بیان کلام، صحیح است؟
گلویش را صاف کرد و سر جایش، جا به جا شد. گیتا هنوز چشم به او ندوخته بود و با خاموشی که به همراه داشت، سرگرم بازی با ناخن‌هایش بود.
- قصد فوضولی ندارم؛ ولی... .
با بالا آمدن سر گیتا و نگاه سوالی‌اش، حرفش را قیچی کرد. نه! هنوز زود بود. او که تا به اینک صبرش را کشان، کشان تا به این‌جا آورده بود، پس اندی دیگر هم صبر می‌کرد.
- چرا حرفت رو ادامه نمیدی رامین؟
رامین، آه! چه خوش است آوای شنیدن نامت، از زبان یار!
چه خوب که (تو)یشان (شما) نشده بود. معتقد بود این رسمیت‌ها، صمیمت‌ها را دفع می‌کنند و او محتاج نزدیکی بیش‌تر بود، پس...
لبخندی زد و گفت:
- هیچی، بی‌خیال! چیز مهمی نبود.
نگاه مشکوک گیتا، کمی در بین چشمانش به گردش افتاد؛ ولی حرفی نزد.
- چطوری پیدام کردی؟
- پیدا کردنت سخت نبود!
او رسیدن به این‌جا را مدیون دلش بود. دلی که چشم بسته، راهش را می‌گرفت و مغز، لال شده، گوش به فرمان دل می‌سپرد.
- واسه ناهار می‌مونی؟
ابروهایش را به حالت نمایشی به بالا پرت کرد، چه از این بهتر؟
- تعارف ندارم.
- چه خوب! پس واسه ناهار، مهمون من باش.
- باشه؛ ولی با حساب من.
گیتا خندید و در جوابش، پاسخ داد.
- پرروم نکن.
- توقع نداری که جلوی یک مرد، دست توی جیب کنی؟
- اوه! اون‌وقت کی گفته زن نمی‌تونه از پس خرج و مخارج بر بیاد؟
- کسی که این حرف رو زده، بی‌خود کرده! حتماً شما زن‌ها رو خوب نشناخته.
- پس چی؟
- خب اگه بخواین شما حساب کنین که باید بهتون بگیم جنتلزن!
قهقه‌ گیتا، لبخند را به لبانش هدیه داد.
ظهرشان با مهر، لب‌شان با خند، چشم‌شان با زبانی نا زبان، گذشت.
حتی اگر نان خالی را هم با یک دیگر می‌خوردند هم، مزه چل و کباب فرهنگیز را می‌داد!



 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #36
پارت سی و پنج

به بخارهایی که از فنجان قهوه‌اش به هوا می‌رفت، زل زده بود.
زندگی، آه! حتی تلخی این قهوه هم در برابر طعم زندگی که او داشت، شیرین به زبان می‌آمد.
تکیه‌اش را به تاج مبل داد. نم نمک قهوه‌اش سرد شد، عیناً، همچو تابش زندگی خودش!
از روی مبل بلند شد و به سوی پنجره رفت. چرا هر چه‌ قدر پرده‌ها را می‌زدود، روشنایی به داخل نفوذی نداشت؟
بی‌این‌که پنجره‌ای را که حکم دیوار شیشه‌ای را داشت، باز کند، به آسمان کدر و ابری چشم دوخت. آسمانش همیشه ابری نخواهد بود، روزی خواهد رسید که خورشید دلش، کبودی‌ها را کنار زند و قدرتمندانه، گرمایش را به رخ کشد؛ اما کی؟ چه زمان؟ شاید هنگامی که دیگر جانی در جان نبود!
گذشته‌ای که او برای خود ساخته بود، باتلاقی بیش نبود که گر پا می‌نهاد، به عمق فاجعه پی می‌برد. هیچ‌گاه روشنایی بر او نوید نخواهد داد!

ع×ر×ق از پیشانی‌اش به سمت شقیقه‌هایش سر می‌خورد. ناله‌های ریزش، نشان از کابوسی که در آن گرفتار شده بود، می‌داد؛ اما کس نبود که نجات بخشش شود، دست نوازش بر سرش کشد و با نجواهایی آرام، به زندگی بازگرداندش.
گویا اجرش همین بود. این‌که در بیداری، یقه‌گیر وجدان باشد و کابوس، لالایی شبانه‌اش!
سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. قفسه سینه‌اش بالا_ پایین می‌رفت؛ ولی...
- نزن احسان، غلط کردم. ببخشید!
- احسان (...) خوردم!
- برده خوبی نبودی!
- برای یک عمر، باید برای من باشی، برده کثیف!
- احسان... احسان... احسا... .
از صدای جیغ‌هایی که پشت سر هم تکرار می‌شدند، ناله‌ای بلند کرد و از خواب پرید.
وحشت، چو موریانه‌ای نیش بر گردنش میزد. کابوس! کابوس! کابوس!
تا به یاد داشت، همیشه خودش از شر خواب‌های سیاهش فرار می‌کرد. مادری نبود که به او آب دهد و او تشنه کربلا!
آب دهانش را قورت داد، باز هم شوری اشک دیگری!
حاضر بود شکنجه شود؛ ولی دیگر به گذشته برنگردد. گذشته‌ای را که خودش زهر کرده بود! خرگوشی بی‌پناه یافته را در گورستان نفسش رها کرده بود و همیشه رعد نعره‌اش، آسمانی بود.
حتی روحش هم شایستگی آرامش را نداشت؛ جورکش گذشته، در گذشته پرسه میزد.
آب دهانش را قورت داد. به پنجره که در سمت چپش قرار داشت، چشم دوخت. پرده‌هایی که ناخن بر دیوار می‌خراشیدند و سعی بر گم شدن داشتند تا دیگر دست نجسش به آن‌ها نخورد، آسمان تاریک را که برای حضورش خاموش شده و از چراغانی شب هم افتاده بود، به رخ می‌کشیدند.
شب و روز، خورشید و ماه، زمین و آسمان، فریاد نفرین، بانگ می‌کردند و او چه نحس و بدیوم بود!
صدای تند نفس کشیدن‌هایش، سکوت اتاق را پاره می‌کرد.
به ساعت گرد کوچک که روی عسلی بود، نگاه کرد. اتاق تاریک، اجازه واضحیت دید را به او نمی‌داد؛ اما با چشم ریز کردن، بالاخره متوجه چهار بامداد شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #37
پارت سی و شش

ماندن در خانه، داخل این اتاق سلولی، برایش سخت و خفقان‌آور بود. از روی تخت پایین شد و با بی‌میلی و بی‌تفاوتی فقط برای رها شدن از این خانه، لباسی بر تن زد و دل به کوچه و خیابان سپرد.
هوا گرگ و میش بود و زوزه وجدان، مدام فریادهایی را ناقوس می‌کرد.
نسیم خنکی، سیلی بر تنش می‌کوفت و تکیده‌تر به راهش ادامه می‌داد.
در بین راه ناگهان سکندری خورد. به زیر پاهانش نگریست که با دیدن پایی دراز شده از طرف شخصی معتاد، در حالی که کاپشنی کهنه و بوییده با کلاهی مشکی بر تن داشت و موهای به ظاهر چرب و کثیفش بر صورت رنگ پریده‌اش افشون شده بود، جا خورد.
مرد معتاد، گردنش را خاراند و با گیجی و خواب‌آلودگی نگاهش کرد.
چه پژمرده! احوال این روزهای اخیرش هم به همین شدت خشکیده بود، شاید هم وخیم‌تر!
اعتیاد به بخشش، گذشت، مچ به مچش را رصد می‌کرد.
پس از گذر ساعتی، خورشید اخم‌کنان، انگشت اتهام بر سمتش به اشاره برد که چشم‌هایش از نفوذ نور از پس ابرین آسمان، بسته شد.
طلوع! آه پس بهار دلش کی طلوع می‌کرد؟ سپیده‌ دم، قصد پاره کردن سیاهی شب را نداشت؟!
به خاطر دم پایی‌هایی که پوشیده بود، سر انگشتانش از خنکی هوا قرمز و سر شده بود. اویی که حتی تار به تار چیدن مویش هم برایش اهمیت داشت، اینک حتی به وضع پوشش شنبه، یکشنبه بودنش هم توجه کوچکی نشان نمی‌داد.
دل که پیر باشد، خنده‌هایش هم بوی کهنگی را آوا می‌دهند.
سنگ و سنگ و سنگ... دل سنگم!
آب و آب و آب... مردابم!
تیغ و تیغ و تیغ... روی رگ‌هام
بوق و بوق و بوق... خط امتداد!

دکمه آخری لباسش را هم بست. لبخندی به خود در آینه زد، دیگر انتظار تمام شده بود. بایستی این‌بار، راه دلش را می‌گرفت. چند سال پیش کنار دریا با فهمیدن این‌که چرا سامانش انقلاب کرده بود و دیگر سکونی در جریان حیاتش احساس نمی‌کرد، با خود پیمان بست تا هر طوری که شده ملکه‌اش را تصاحب کند؛ اما دیوار شیشه‌ای بین‌شان اجازه پیش‌روی را نمی‌داد. گیتا هنوز کاملاً درمان نشده بود و بی‌شک که به خواسته‌اش جواب منفی می‌داد. پس برای همین چند سال را با حرف‌های گول‌زننده، خود را آرام می‌کرد؛ ولی اینک دیگر کافی بود. بس است، فریاد انتظاری که گوشِ دل را کر کرده بود.
هم اکنون هم لیلی در محفل سرخ قرار داشت، هم مجنونِ مجنون!
با معطر کردن خودش، از خانه خارج شد. بالاخره زمان آن فرا رسیده بود که قصرش، مبارک قدم‌های بانویش شود!
امروز را دو نفری با هم‌دیگر قرار گذاشته بودند تا شب نشینی به خاطرات شیرین گذشته‌ای که با هم‌دیگر داشتند، سر کنند. خاطراتی که در پس و پیشش، افعی‌ای آماده، قصد نیش زدن به آن‌ها را داشت؛ اما دلیل زندگی...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #38
سی و هفت

امروز را حسابی به خود رسیده بود، تیپی رسمی و کاملاً خانمانه!
سعی داشت، لبخندی ملیح را زیبا رویِ چهره‌اش کند.
صدای جذاب رامین شنیده شد.
- ساکتی!
لبخندش را وسعت داد و گفت:
- خب حرفی ندارم.
رامین لبخندی، زینت چهره مردانه و شش تیغش کرد.
- سکوتت هم قشنگه!
چرا گر گرفت؟ چرا احساس کرد، گلگون شده؟ در گونه‌های استخوانی‌اش، رز روییده؟
سرش را به زیر انداخت و تنها با لبخندی جوابش را داد.
خیرگی نگاه رامین، حسابی سنگین بود؛ اما احساس ناخوشایندی را از این توجه‌هات نداشت. همچو رنگ ملایم سرخ، بر آبی زلال دلش، پخش میشد و سرتاسر وجودش را هم‌رنگ خودش می‌کرد.
چندی، سکوت حکم‌فرما بود. بایستی این‌بار خودش ریسمان سکوت را پاره می‌کرد. سرش را بالا آورد و با لحنی آرام گفت:
- از کارهای خودت چه خبر؟ هنوز هم بیمار داری؟
- اوهوم، هر چی باشه شغلم با این‌جور اشخاصی می‌چرخه.
لبخندی تلخ زد.
- بیمارهای مثل من هم داشتی؟
- ...
- هه! حس می‌کنم با همه بیمارهات فرق داشتم. (تلخ) از همه‌شون وضعم وخیم‌تر بود!
رامین با صدای خون‌سرد و بی‌تفاوتش گفت:
- خب آره، تو تک بودی و فرق داشتی؛ اما نه به دلیل روحیه‌ات، بلکه خیلی از بیمارهای من وضع‌شون از تو هم وخیم‌تر بود؛ ولی... .
به چشمانش قطره انتظار چکاند که رامین لبخندی محو زد.
- تو از همه‌شون قوی‌تر بودی. برخلاف تصورم، پیشرفت سریعی داشتی!
با قدردانی نگاهش کرد، او همه چیزش را مدیون او بود.
- به خاطرِ تو من تونستم.
- نه! تو به خاطرِ خودت تونستی... مگه من کیم؟

سوالی و کنجکاو نگاهش کرد. می‌خواست با یک تیر، دو نشان بزند. قصد داشت، نقش خودش را با این سوال در زندگی او بفهمد.
- حق با توعه، من به خاطرِ خودم تونستم به این‌جا برسم؛ اما... .
اینک او با انتظار نگاهش کرد.
- ولی کسی که بهم راه رو نشون داد، وقتی که تو قعر چاه بودم، تو بودی رامین! تو باعث شدی من دیدم تازه بشه. اگه تو نبودی، من شاید هیچ وقت نمی‌تونستم کنار پدرم بشینم و از حضورش لذت ببرم. تا عمر داشتم، اون گذشته کوفتی سایه‌اش زندگی‌ام رو نحس می‌کرد. من همه چیزم رو مدیون تو هستم!
جواب، جواب دلش بود؟ شاید!
اما آن‌قدری که باید می‌بود، پاسخ دلش نشد.

نفس‌هایش تند، دمای بدنش پایین و مات و مبهوت به خانه رو به رویش چشم دوخته بود.
شهامت رفتن به داخل آن خانه را نداشت؛ ولی احساس می‌کرد، تنها مستقبلش همین خانه و خاطراتش است.
چشمانش را بست و با دستانی لرزان، به در خانه کلید زد. هم‌چنان در جای‌گاه در ایستاده بود، پاهایش توان حرکت را نداشتند. رفتن به جلو، این‌بار اشتباه بود!
اولین قدم را با اکراه و تردید برداشت. همین که وارد خانه شد، نفس‌هایش منقطع شدند. گویی گلوله‌ای خاردار را به ته حلقش پرتاب کرده بودند و مانع تنفسش میشد.
خانه غرق در تاریکی و خاموشی، دست کم از خانه ارواح نداشت. ارواحی شیطانی که با طبل‌های در دست‌شان، ناقوسی برای یادآوری گذشته می‌شدند.
با بسته شدن در، تیک تاک ساعت رو به عقب چرخیده شد و همه چیز ناگهان دگرگون شد. دختری بی‌پناه و گریان را می‌دید که دراز کشیده، سعی بر عقب رفتن را داشت، تا شمر زندگی‌اش دست نوازشش که گرز رستم بود، بر سرش نکشد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #39
سی و هشت

صدای جیغ و دادهایی که در گوشش اکو میشد، باعث برهم ریختن روانش شد. با دستانش محکم به گوش‌هایش فشار وارد کرد.
- گم‌شین! گم‌شین!
با ناتوانی، چشمانش را بست. صحانح، دقیقه‌ای هم از جلوی چشمش کنار نمی‌رفتند. همه چیزِ زندگی، دور تکرار و تلخش روان شده بود.
لحظه‌ای چشمانش را گشود که همان‌ لحظه چشمش به چهارچوب آشپزخانه خورد. قابلمه‌ای که از بخارهای خروجی‌اش، نشان می‌داد حسابی سرخ و داغ است، زیر سر دختری قرار داشت. او چه کرده بود؟ زنده، زنده دختری را بخارپز کرد!
ناباورانه به صحنه خاکستری رو به رویش زل زده بود. دهانش نیمه باز، قصد صید جرعه‌ای از اکسیژن را داشت.
قدم از قدم نمی‌توانست بردارد، گویا از ورژن قدیمی‌اش وحشت کرده بود.
روی زانوانش افتاد و با کف دست، سمت زمین خم شد.
نه! امکان نداشت، غیرمحال بود که او چنین کاری را با دختری سیاه سر کرده باشد. او تا به این حد هم ظالم نبود، مگر دیوانگی چه بود؟ بیماری‌اش تا چه حد حاد بود که...
وحشی! وحشی! وحشی!
مصداق ذاتش همین بود. حیوانی وحشی و درنده، موجودی انسان‌نما و جنگلی!
از عذابی که بر دلش، آتش افکنده بود، فریادی کشید که همراه دادش، اشک‌هایش هم سرازیر شدند.
گویا قصد داشت با اشک‌هایش، نجاستش را پاک کند؛ اما لجن زندگی تا قهقرا ادامه داشت.

با دیدن عزت، پسر بچه شوخ و شیطان، دستش را از دست گوهر جدا کرد. با لبخندی گشاد، روی زانوانش نشست و دستانش را برای به آغوش کشیدن دردانه خواهرزاده‌اش، از هم باز کرد.
- بدو بپر بغل خاله، وروجک!
عزت با عینکی که به چشم داشت، به سمتش آمد و خاله عزیز و مهربانش را به آغوش کشاند. عینک بزرگ و سیاهش اصلاً به پوست تیره‌اش نمی‌آمد؛ اما سلیقه خودِ فنچ بچه بود دیگر!
با تعارف گوهر، وارد سالن شدند. روی مبل نشست و گوهر هم با به راه انداختن عزت به داخل اتاقش، کنار او نشست.
- چه عجب از این طرف‌ها!
تک‌خندی زد و گفت:
- خوبه هفته پیش همین‌جا بودم‌ها.
با چپ چپ نگاه کردن گوهر، نیشش را باز کرد و مثلاً حواسش را پرت کرد.
- بگذریم(هنوز هم نگاهش، لحن شکایت را داشت) از مامان و بابا چه خبر؟
- خب اگه تو هم گذرت به طرف ما بخوره، جویای احوال اون‌ها هم میشی.
- اگه میشد می‌اومدم؛ ولی خب، کار و زندگی اجازه نمیدن دیگه.
این‌بار خودش چپ چپی نثار خواهرش کرد.
- اوهوم.
با خود یکی، چهارتا کرد. نمی‌دانست چگونه حرف دلش را بازگو کند؟ احساسی ریشه، ریشه ساقه کرده بود و تماماً، وجودش را از شاخ و برگش پر کرده بود.
- گیتا!
از هپروت رویاهایش خارج شد و سوالی نگاهش کرد که گوهر با اخمی محو گفت:
- چیزی شده؟
- هوم؟ عا... عام چیز... اوم... .
- گیتا!
لحن کنجکاو و بسی قاطع گوهر، او را وادار کرد تا حرف دل گوید.
تمام رخ به سمتش چرخید و گفت:
- راستش آبجی! من یک چند روزی هست که با یکی رفتم توی رابطه.
از نگاه متعجب گوهر، متوجه شد که منظورش را درست نرسانده. برای همین، تندی گفت:
- نه نه! منظورم اونی که تو فکر می‌کنی نیست.
- پس چی؟
- خب یک رابطه دوستانه.
- هوم، حالا اون شخص کی هست؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #40
پارت سی و نه

با دو دلی و شک نگاهش کرد، آب دهانش را قورت داد.
- خب... دکترمِ.
- چی؟!
- همون دکتری که توی دوره دوم همراهی‌ام کرد! رامینِ اسمش.
- آهان! واسه اون اتفاقات، با هم وارد رابطه شدین؟
- رابطه که همچین رابطه هم نیست.
- همونی که میگی، (تمسخر، توام با شک) رفاقت‌تون!
- خب، یک جورهایی!
- اوهوم، حالا چرا این‌ها رو به من گفتی؟
چه می‌گفت؟ واقعاً چرا این موضوع را به او گفت؟ برای زدن این حرف‌ها به نزدش آمده بود؛ اما چرا؟
لبانش را با زبان خیس کرد و گفت:
- اوم، خب... نمی‌دونم.
گوهر طوری خاص و پر معنا نگاهش کرد، زیادی تیز بود! ناسلامتی، رشته‌اش خواندن روان بقیه بود.
- می‌شنوم.
متعجب گفت:
- چی رو؟!
لبخند کج گوهر، بیش‌تر متعجبش کرد.
- بگو گیتا.
- خب چی رو بگم آخه؟!
- گیتا!
- منظورت رو نمی‌فهمم.
و رویش را برگرداند. ضربان قلبش بالا رفته بود، گویا حرف زدن با گوهر تلنگری را بر او وارد کرده بود. تلنگری که بیدارش کرد، این‌که بداند ریشه آن احساس نو شکفته، چیست؟
قبل از این‌که گوهر حرف دیگری بزند، از روی مبل بلند شد و سریعاً گفت:
- خب دیگه من برم، حسابی کار ریخته روی سرم.
لبخند گوهر عمیق‌تر شده بود و لحن نگاهش خاص‌تر؛ اما حرفی نزد و انگار منتظر بود تا خواهر کوچکش، خودش پی به اسرار وجودش ببرد.
پس از این‌که با گوهر و عزت خداحافطی کرد، از خانه خارج شد.
نفسش را با فوت بیرون کرد. ضربان قلبش هم‌چنان تند و پی در پی، محکم خود را به سینه می‌کوباند. دمای بدنش بالا و گر گرفته بود. این احساسات، دلیل تحول حالش، نشات گرفته از چه بود؟!
چرا دریای آرام دلش، به یک‌باره خود را محکم به تنه ساحل خیالش می‌کوباند؟ چرا آشفته بود؟ همچو خاکی خشکیده، منتظر صدای رامین که حکم باران را داشت، فکر در حوالی‌اش می‌جنباند.

روی مبل، در حالی که ساعد دستش روی پیشانی و دست دیگرش را روی شکمش گذاشته بود، دراز کشیده، به سقف خیره شد.
لبخندی از تصویر ذهنش، روی لبانش پهن شد.
گیتا! دختری که نخست نقش بیمار لجوج و سرتقش را داشت؛ اما کم کم، هر چه قدر که ثانیه‌ها گذر می‌کردند، رنگ رابطه‌شان تغییر یافت و تا به اینک که او بیمار هوایش شد!
آهی کشید و چشمانش را بست. چه روز خوبی را با هم‌دیگر داشتند! روزی پر از خنده و لذت! به خود قول داده بود، این رابطه را عمیق‌تر کند. بایستی با خانواده‌اش هم در این بابت صحبت می‌کرد، به طور حتم با خواسته‌اش موافقت می‌کردند. هر چه باشد، دیگر داشت پیر میشد!
از فکرش، تک‌خندی زد. هنوز مردانی در آستانه سن هفتاد سالگی برای خود، دخترهای جوان صیغه می‌کردند. حال او که هنوز مویی از او سفید نشده بود، خود را پیر می‌پنداشت. آری! پیر بود، اگر دستان گیتا به عنوان ملکه‌اش در دستانش قرار نداشت. فرسوده بود، اگر نوازش‌های ملکه‌اش را به تن نمی‌خرید!

مجید پره‌ای از پرتقال را در دهانش گذاشت و سپس قهقه‌ای زد.
در عجب بود که چگونه هم پرتقال می‌خورد و هم بلند، بلند می‌خندد؟ چه میشد اگر همان پرتقال، در حلقش بپرد؟ بلکه خانه کمی آرام شود!
همان‌ لحظه، مجید به سرفه افتاد و مشتش را جلوی دهانش گرفت.
این‌بار او به خنده افتاد. چه دل پاکی داشت که فوراً دعایش اجابت شد!
آه! می شود دعاهای دیگرش هم مستجاب شوند؟
مجید مشتی به سینه خود زد و شاکی گفت:
- بابا می‌اومدی لیوان آبی بدی، دستت نمی‌شکست‌ها!
- نچ، باز گلوت خلوت شد؟
چپ چپ نگاه مجید، مشتری چشمانش شد.
- بگذریم... میگی چی کار کنم؟
- یعنی خوشم میاد ازت‌ها!
- به پررویی تو نمی‌رسم، بگو.
- پوف! (به پشتی مبل تکیه داد) چه می‌دونم برادر من، خب باید بفهمی رفتارش چطوره؟ اگه داره به زور تحملت می‌کنه، پس بدون کلاً خلاصی!
- مرسی از کمک!
- اَهه! خب چه توقعی از من داری؟ من نه اون آبجی رو دیدم و نه می‌دونم اخلاقش چطوریاست. بعد از من مشاوره می‌گیری؟ ببین داداش من! به من باشه که میگم سر بی‌دردت رو دستمال نبند. من الآن بلانسبت، عین خر توی گل گیر کردم. چه دنگ و فنگی دارن این زن‌ها!
تک‌خندی زد و جواب داد.
- اون که نوش جونت؛ اما هر چیزی، خوب و بدش رو داره.
- اوهوم، وقتی زن نداری، هیچی نداری؛ ولی وقتی زن گرفتی، از همه چی تکمیلی. منظورم بدبختی هم هست‌ها!
دوباره تک‌خندی زد و سرش را به تاسف تکان داد.
بگذار بگویند، آن‌ها که از درد شیرینت، هیچ نمی‌دانند. رهای‌شان کن، هر که را که سد عشقت خواهد شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین