چندین ماه است که بر تخت فلزی نشسته بود. نگاهش به دیوار سفید ترک خوردهی روبهرویاش خشک شده و تمام خاطراتش را دیوار سفید اتاق آسایشگاه برایش همچون پر*دهی سینما به نمایش گذاشته، نمایش خونین از آن روز خونین که بخت سفیدش را همچون بوم نقاشی رنگین کرده بود، رنگهای از جنس د*ر*د، رنگهای که قرمز بودند؛ ولی بخت دخترک را سیاه کرده بودند.
دستانش را بندهای کتانی، م*حکم به تخت آویخت بود و د*ر*د در جایجای روح و جسمش زوزه میکشد. مچ دستهایش متورم شده بود؛ ولی جانی برای اعتراض کردن نداشت.
نگاهش به دیوار بود، دیوار سفید بیروح؛ اما خاطرهای آن خیابان... . دلتنگی یعنی نگاهت رو به دیوار باشد ولی خاطرهای آن خیابان لعنتی خفهات کند. خیا*با*نی که شاهد پرپر شدن تمام آرزوهایش بود و حال از آن دیوانهای ساخته بود، دیوانهای که دیوانه نبود؛ بلکه دیوانهای که عاشق بود و به ر*ق*ص پر هیاهوی خاطرهها روی آن دیوار بیحیا خیره شده بود.
****
با انگشتان کشیده و زیبایش، چند تقه بر درب چوبی اتاق پدرش کوبید. منتظر اجازه برای ورود ماند:
- بفرمایید!
سرش را از میان در داخل برد و با نیم نگاهی پدرش را پشت میز کاری به رنگ قهوهای تیره دید با لحن شیرین همیشگیاش گفت:
- بابا جونم اجازه هست؟
پدر از حرکت دخترش سرخوشانه خندید و گفت:
- بیا تو گل دخترم!
تمنا به سمت پدر رفت و یک بو*سهی به گونهاش نشاند و غشغش خندید. پدر از خندهی دخترش به وجد آمد و با نگاه پدارنهای او را که به سمت صندلی چرمی دفتر کارش میرفت، بدرقه کرد. میدانست پای حرف مهمی هست که تمنا برای گفتنش اینجا آمده. به خودش که نمیتوانست دروغ بگویید ر*اب*طه پدر و دختریشان عمیق نبود و ارتباطشان به احوال پرسی مختصری در روز خاتمه مییافت. تمنا سرش را پایین انداخت تا تلاطمش از آیینه وجودش پیدا نباشد و راحتتر با پدرش صحبت کند:
- راستش بابا یک موضوعی پیش اومده که باید در موردش باهاتون صحبت کنم.
مهراب سکوت کرد تا دخترش راحتتر بتواند به صحبتهایش ادامه دهد. تمنا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. سرش را بالا آورده به چهرهای پدرش که در اثر گذر سالها موهایش از مشکی به جوگندمی تغیر رنگ داده بود و صورت جا افتادهاش که هنوز هم جذاب بود نگاه عمیقی کرد و دوباره سر به زیر شد. آخرش چه باید موضوع را کامل شرح میداد!
- بابایی خواستگار دارم.
در دل به خود لعنت فرستاد. مهراب یک ابروی خود را بالا انداخت و به او خیره شد. تمنا میدانست این نگاه پدر چه معنایی دارد و دوباره سرش به یقهاش چسبید.
- کی هست تمنا؟!
پدرش رویِ روابط تک دخترش همیشه حساس بود و به او گوشزد میکرد که بنایی رفاقت با پسری نریزد و اینها را تمنا خوب میدانست و تمام نگرانیاش برای همین بود. تمنا چارهای جز سخن گفتن نداشت. پس قفل زبانش را باز کرد و گفت:
- بابایی میخوام راستش رو براتون بگم. آخه مامان زهرا همیشه بهم میگفت، غیر از راست چیزی نگم. برای همین الان هم ترجیح میدم، راست بگم تا یکسری دروغ برای راحتتر کردن کارم
یاد دوبارهی مادرش خار شد در گلویش و توان حرف زدن را از آن گرفت. مهراب خوب میدانست که غم از دست دادن زنش، برای تمنا چیز کمی نبوده؛ پس لیوان و پارچ روی میز را برداشت و لیوان را از آب پر کرد. کمی نیم خیز شد و به سمت تمنا گرفت؛ ولی در همان حال باید تشرهای پدرانهاش را میزد.
- ولی من هم خیلی چیزها بهت گفتم که ظاهراً یاد... .
تمنا در میان حرف پدر پرید و اجازهی سرزنش به او نداد خوب میدانست منظور پدرش به حرفهای است که هر چند وقت یک بار به تمنا گوشزد میکرد و از او میخواست که بدون بهانه قبول کند و تمنا هر بار به پدرش اطمینان میداد و خیالش را راحت میکرد؛ اما حال خط روی تمام قولهایش کشیده بود و با لحن عاجزانه ادامه داد:
- عه، بابا شرمندهترم نکن! اجازه بده با خیال راحت برات حرف بزنم!
چند ثانیه سکوت کرد تا کلمات در ذهنش سامان پیدا کند و بهترین جملات را بگویید که ظاهراً زیاد هم موفق نبود:
- راستش بابا یکی از هم دانشگاهیهام. یک مدت هم دیگه رو میشناسیم اولش پیشنهاد دوستی داد من قبول نکردم؛ ولی چند بار اصرار کرد که... بابا میدونم اینها از نظر شما بیحیای حساب میشه؛ ولی م... من... واقعاً دوس... دوستش دارم. ازتون میخوام درکم کنید. میخوام یاد علاقه و عشقی که بین خودتون و مامان بود بیوفتید و من رو درک کنید.
اما مهراب درونش آشوب شد، با حرفهای دخترش و دست و پایش یخ زد و دلش لرزید، خوب میدانست عشق دخترش بیآلایش است و گفتههایش درستی آن را صدق میکند و تمام عمرش با همین ترس که... .