. . .

متروکه رمان کارمایی سیاه | ستاره

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
عنوان:کارمایی سیاه
ژانر:تراژدی_عاشقانه
نویسنده:ستاره
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @toranj kh
خلاصه:
و چه بی رحمانه سرنوشت قلم را در دست می‌گیرد، صفحات را یکی‌یکی ورق می‌زند، بالا و پایین می‌کند در نتیجه هر آن‌چه که کردی را، بومرنگ‌وار بر فرق سرت می‌کوبد و حالا چه بی‌رحمانه قانون کارما تر و خشک را سوزاند و رنگ سیاه به خود گرفت. تراژدی که روایتگری دختری است که زندگی‌اش پر از رسیدن‌ها و نرسیدن‌هاست پر از دوری‌ها و نزدیکی‌هاست و درست در لحظه وصال، بعد از سختی‌های زیاد اتفاقی می‌افتد که تمام رویاهایش به یغما میرود روزگار حکمش را رو می‌کند و او را با خود به نا کجا اباد می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*ستاره*

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
659
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
24
امتیازها
53

  • #2
چندین ماه است که بر تخت فلزی نشسته بود. نگاهش به دیوار سفید ترک خورده‌ی روبه‌روی‌اش خشک شده و تمام خاطراتش را دیوار سفید اتاق آسایشگاه برایش همچون پر*ده‌ی سینما به نمایش گذاشته، نمایش خونین از آن روز خونین که بخت سفیدش را همچون بوم نقاشی رنگین کرده بود، رنگ‌های از جنس د*ر*د، رنگ‌های که قرمز بودند؛ ولی بخت دخترک را سیاه کرده بودند.
دستانش را بند‌های کتانی، م*حکم به تخت آویخت بود و د*ر*د در جای‌جای روح و جسمش زوزه می‌کشد. مچ دست‌هایش متورم شده بود؛ ولی جانی برای اعتراض کردن نداشت.
نگاهش به دیوار بود، دیوار سفید بی‌روح؛ اما خاطره‌ای آن خیابان... . دلتنگی یعنی نگاهت رو به دیوار باشد ولی خاطره‌ای آن خیابان لعنتی خفه‌ات کند. خیا*با*نی که شاهد پرپر شدن تمام آرزوهایش بود و حال از آن دیوانه‌ای ساخته بود، دیوانه‌ای که دیوانه نبود؛ بلکه دیوانه‌ای که عاشق بود و به ر*ق*ص پر هیاهوی خاطره‌ها روی آن دیوار بی‌حیا خیره شده بود.
‏****
با انگشتان کشیده‌ و زیبایش، چند تقه بر درب چوبی اتاق پدرش کوبید. منتظر اجازه‌ برای ورود ماند:
- بفرمایید!
سرش را از میان در داخل برد و با نیم نگاهی پدرش را پشت میز کاری به رنگ قهوه‌ای تیره دید با لحن شیرین همیشگی‌اش گفت:
- بابا جونم اجازه هست؟
پدر از حرکت دخترش سرخوشانه خندید و گفت:
- بیا تو گل دخترم!
تمنا به سمت پدر رفت و یک بو*سه‌ی به گونه‌اش نشاند و غش‌غش خندید. پدر از خنده‌‌ی دخترش به وجد آمد و با نگاه پدارنه‌ای او را که به سمت صندلی چرمی دفتر کارش می‌رفت، بدرقه کرد. می‌دانست پای حرف مهمی هست که تمنا برای گفتنش اینجا آمده. به خودش که نمی‌توانست دروغ بگویید ر*اب*طه‌ پدر و دختری‌شان عمیق نبود و ارتباطشان به احوال پرسی مختصری در روز خاتمه می‌یافت. تمنا سرش را پایین انداخت تا تلاطمش از آیینه وجودش پیدا نباشد و راحت‌تر با پدرش صحبت کند:
- راستش بابا یک موضوعی پیش اومده که باید در موردش باهاتون صحبت کنم.
مهراب سکوت کرد تا دخترش راحت‌تر بتواند به صحبت‌هایش ادامه دهد. تمنا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. سرش را بالا آورده به چهره‌ای پدرش که در اثر گذر سال‌ها موهایش از مشکی به جوگندمی تغیر رنگ داده بود و صورت جا افتاده‌اش که هنوز هم جذاب بود نگاه عمیقی کرد و دوباره سر به زیر شد. آخرش چه باید موضوع را کامل شرح می‌داد!
- بابایی خواستگار دارم.
در دل به خود لعنت فرستاد. مهراب یک ابروی خود را بالا انداخت و به او خیره شد. تمنا می‌دانست این نگاه پدر چه معنایی دارد و دوباره سرش به یقه‌اش چسبید.
- کی هست تمنا؟!
پدرش رویِ روابط تک دخترش همیشه حساس بود و به او گوش‌زد می‌کرد که بنایی رفاقت با پسری نریزد و این‌ها را تمنا خوب می‌دانست و تمام نگرانی‌اش برای همین بود. تمنا چاره‌ای جز سخن گفتن نداشت. پس قفل زبانش را باز کرد و گفت:
- بابایی می‌خوام راستش رو براتون بگم. آخه مامان زهرا همیشه بهم می‌گفت، غیر از راست چیزی نگم. برای همین الان هم ترجیح میدم، راست بگم تا یکسری دروغ برای راحت‌تر کردن کارم
یاد دوباره‌ی مادرش خار شد در گلویش و توان حرف زدن را از آن گرفت. مهراب خوب می‌دانست که غم از دست دادن زنش، برای تمنا چیز کمی نبوده؛ پس لیوان و پارچ روی میز را برداشت و لیوان را از آب پر کرد. کمی نیم خیز شد و به سمت تمنا گرفت؛ ولی در همان حال باید تشرهای پدرانه‌اش را می‌زد.
- ولی من هم خیلی چیزها بهت گفتم که ظاهراً یاد... .
تمنا در میان حرف پدر پرید و اجازه‌ی سرزنش به او نداد خوب می‌دانست منظور پدرش به حرف‌های است که هر چند وقت یک بار به تمنا گوش‌زد می‌کرد و از او می‌خواست که بدون بهانه قبول کند و تمنا هر بار به پدرش اطمینان می‌داد و خیالش را راحت می‌کرد؛ اما حال خط روی تمام قول‌هایش کشیده بود و با لحن عاجزانه ادامه داد:
- عه، بابا شرمنده‌ترم نکن! اجازه بده با خیال راحت برات حرف بزنم!
چند ثانیه سکوت کرد تا کلمات در ذهنش سامان پیدا کند و بهترین جملات را بگویید که ظاهراً زیاد هم موفق نبود:
- راستش بابا یکی از هم دانشگاهی‌هام. یک مدت هم دیگه رو می‌شناسیم اولش پیشنهاد دوستی داد من قبول نکردم؛ ولی چند بار اصرار کرد که... بابا می‌دونم این‌ها از نظر شما بی‌حیای حساب میشه؛ ولی م... من... واقعاً دوس... دوستش دارم. ازتون می‌خوام درکم کنید. می‌خوام یاد علاقه و عشقی که بین خودتون و مامان بود بیوفتید و من رو درک کنید.
اما مهراب درونش آشوب شد، با حرف‌های دخترش و دست و پایش یخ زد و دلش لرزید، خوب می‌دانست عشق دخترش بی‌آلایش است و گفته‌هایش درستی آن را صدق می‌کند و تمام عمرش با همین ترس که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*ستاره*

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
659
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
24
امتیازها
53

  • #3
با همین ترس که روزی دخترش را در دام عشق ببیند. دام؟! آری، حقا که عشق برای مهراب دامی بود. خاطره‌ها در ذهنش جولان می‌دادند و ترس از دست دادن تمنایی دوم از او جان می‌گرفت. تمنا که متوجه حالت عجیب پدر شد، با لحن آرامی زمزمه کرد:
- بابا!
ولی مهراب در دنیا دگر غرق بود در خاطره‌هایِ پوسیده و صدای دختر نگرانش را نشنید. برای بار دوم که تمنا او را صدا کرد. انگار احیایِ قلبی شده و دوباره به این دنیا بازگشته است. با تمام دلهره‌های که داشت سعی کرد، نگاه لرزان دخترش را که صورتش را برای یافتن جواب می‌کاوید را آرام کند، پس نفسی چاق کرد به حرف در آمد.
- اون‌قدر پسره بی‌کس و کار که تو جلو اومدی؟!
- ‏نه، نه بابا اشتباه برداشت نکنید.
- ‏اشنباه برداشت نکنم؟! جالبه!
بی اختیار تلخ شده. شاید میخواست با تخلی تمنا را برای عاشق شدنش توبیخ کند تمنا خواست توضیح اضافه‌ای بدهد که مهراب دستش را به نشانه‌ای سکوت بالا آورد صندلی چرخ دارش را عقب فرستاد و پا روی پا انداخت عینک طبی‌اش را برداشت و پرتاب کرد روی میز چوبی‌اش و گفت:
- بهش بگو فردا ساعت پنج دفترم باشه، برای صحبت‌هایی اولیه بعد از اون نظرم هر چی که بود بی‌چون چرا قبول می‌کنی!
هدفش، از این قرار فقط یک چیز بود. آن‌ هم شناخت پسری بود که قلب دخترش را لرزانده. تمنا که به صورت جا افتاده پدرش خیره شده بود حرفی غیر از چشم نگفت و به سمت خروجی اتاق رفت. می‌دانست الان وقت اعتراض نیست و باید با سیاست رفتار کند.
از اتاق که خارج شد نفس‌اش را با شدت بیرون فرستاد. صحبت کردن با پدرش انرژی‌اش را گرفته بود؛ ولی راحت‌تر از آن‌چه که فکر می‌کرد پیش رفت. بوی نان گرمی که در خانه پیچیده بود دلش را از ضعف مالش می‌داد خوب می‌دانست این بوی نان گرم از دستپخت نیلو خانم است که هر روز عصر برای این پدر و دختر آماده می‌کند راهش را به سمت پله‌های سلطنتیِ طلایی رنگ که روی آن‌ها منبت کاری‌های زیبای وجود داشت، کج کرد. نرم و آرام از پله‌ها پایین آمد. نیلو خانم که در سالن سخت مشغول حل کردن جدول مجله‌ای قرمز رنگ در دستش بود با شنیدن صدای پای تمنا توجه‌‌اش جمع شد و سر بالا کرد با دیدن تمنا چشمانش برق زد و با قربان صدقه‌های همیشگیش دستش را به زانو گرفت و از روی مبل‌های کلاسیک فیلی رنگ عمارت شکوهی بلند شد و به سمت تمنا رفت.
- سلام خانم جون بیا یک چیزی بخور رنگ صورتت پریده.
تمنا غرق مهربانی‌های نیلو خانم شد. نیلو خانم شصت ساله‌ای که چروک‌های ریز و درشت روی صورت تپل و سفیدش نشان از سن بالایش می‌دادند و عجیب چشمان سبز رنگش پر بود از مهربانی، مهربانی‌های که بدون چشم داشت خرجش می‌شد و جای خالی مادرش را تا حدودی پر می‌کرد. یادش به روزی که به این عمارت آمده‌اند افتاد. روزی که آن خانه‌ای آپارتمانی دویست متری که مملوء از خاطرات مادرش بود را ترک کرده بودند و پا به این عمارت بی سر و ته گذاشته بودند با این‌که آرزوی هر کسی بود که اینجا زندگی کند؛ ولی دیوارهای پر زرق و برق این خانه او را در خود حل و احساس می‌کرد بیشتر از قبل تنها شده.
- اِه! مادر، خاک بر سرم چرا سه ساعت اینجا وایسادی. به من خیره شدی؟!
با این حرف نیلو خانم تلخ خننده‌ای کرد. نیلو خانم گفت:
- امان از دست شما جوون‌ها.
به سمت مطبخ رفت و تمنا به دنبال او روان شد.
- نیلو جون می‌دونی به چی فکر می‌کردم؟
- چی مادر؟
- به‌‌ این‌که شما نبودی؛ چقدر تنها بودم. خلوتم پر بود از تنهایی، با خیال مامانم زندگی می‌کردم ظهرها که از مدرسه برمی‌‌گشتم با عشق در خونه رو باز می‌کردم که مامانم مثل همیشه جلو بیاد و صورتم رو ببوس، حالم رو بپرس، غذای گرم بهم بده؛ ولی بر خلاف خیالم... هیچ‌کس نبود حتی بهم یک سلام خشک و خالی بکنه... شب تا دیر وقت به امید این که بابا بیاد چشمم به در خشک می‌شد و از خستگی زیاد همون‌جا روی کاناپه خوابم می‌برد.
با گفتن این حرف‌ها، اشک درونِ چشم‌هایش جوشید در آغو*ش خالصانه‌ی زنی گم شد که عطر و بویش، کم از مادر نداشت. امروز بیشتر از هر روز دیگر بی‌تاب مادرش بود‌ و به او نیاز داشت تا حمایتش کند.
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین