. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #121
پارت 116



***

ژویین

اینجا فقط داشتم با توجه کردن به ظاهرم، از درونم فرار می‌کردم. اما باید می‌فهمیدم که فرار کردن از چیزی که جزوی از من است و درون من است، کار اشتباهی است و باید با آن رو به رو شوم و ارتباط بر قرار کنم، اما همین ارتباط بر قرار کردن وحشتناک به نظر می‌رسید.

به پاپیون سیاهی که دور گلوی نارنجیم بسته شده بود، خیره شدم و کلاه سیاه را روی سرم گذاشتم. گوش‌هایم کمی خم شده بودند و چشمانم تیله‌هایی تیز و روشن به نظر می‌رسیدند. آرام قسمتی از موهایم را شانه زدم و از اتاق خارج شدم. سارن تمام نقشه را می‌دانست و برای اینکه چیزی لو نرود، خوب نقش بازی می‌کرد. موهایش را فر کرده بود و روی شانه‌اش ریخته بود و رژ نارنجی‌ای به لبانش زده بود. به نظر کاملا شیک و شاد بود، اما فقط در ظاهر. با دستش دامن طلایی رنگش را بالا داد و تاتی تاتی کنان، سمتم آمد و کمی خم شد تا بتواند با من رو در رو باشد. با نگرانی به اطراف خیره شد تا ببیند کسی متوجه ما هست یا نه.

- خب چطور پیش میره؟

از میان نرده‌ها به مادر اَرشان که کاملا شیک کرده بود اما با غمی واضح اطراف را می‌گشت، نگاه کردم و گفتم.

- تو نگران نباش و طبق برنامه برو.

سارن لبخندی زد و صاف ایستاد و سپس آرام درحالی که دست روی نرده می‌کشید، از پله‌ها پایین رفت. خرس(پدر اَرشان) کت سیاهی پوشیده بود و از زیر لباس سفیدی داشت و با عجله خودش را از پله‌ها پایین می‌کشید. آنقدر چاق بود که دکمه‌های پیراهن به زور بسته شده بودند ، ژل‌ موهایش هم آنقدر زیاد بود که کل موهایش همچو سیمی به یکدیگر چسبیده بودند. من نیز چهار دست و پا پله‌ها را طی کردم و همراه با دیگر خانواده سوار ماشین خرس شدم. سارن مرا در آغوشش نشانده بود و با بی قراری پاهایش را تکان می‌داد و نگاهش قفل پنجره بود. البته وضعیت مادر اَرشان نیز چندان مناسب نبود و گویی داشت خود را متقاعد می‌کرد که بهترین کار را برای پسرش کرده اما چون نمی‌توانست قانع شود، دلشوره عجیبی داشت و هر از گاهی نفس عمیقی می‌کشید. تنها عضو بی خیال و شاداب، خرس بود که ضبط را روشن کرده بود و روی فرمان می‌زد و با آهنگ می‌خواند. گویی اصلا از ماجرا خبر نداشت و در خواب به سر می‌برد البته این مورد برای او عادی بود، او همیشه در خواب بود و اصلا از حال و احوال پسرش خبری نداشت.

کمی خود را روی پای سارن جا به جا کردم و گردنم را بالا بردم تا بتوانم بیرون را تماشا کنم اما بسیار سخت بود. ناخنم را درون پای سارن فرو بردم که قرمز شد.

- انقدر پاتو تکون نده !

سارن درحالی که پایش را می‌مالید به تلخی گفت.

- باشه.

احساس می‌کردم ماشین داشت به کندی حرکت می‌کرد و این احساس چندان نادرست نبود. خرس مدام آهنگ می‌خواند و سرخوشانه بوق می‌زد و اصلا فشاری به گاز نمی‌داد و ما مانند لاک پشتی مشغول حرکت بودیم. دستم را روی پوست نرمم کشیدم و به قلبم رسیدم. قلبم داغ‌تر و تپنده‌تر از همیشه شده بود. هیجان اتفاقات و ترس از آینده‌ای نامعلوم، داشت قلبم را می‌لرزاند. اگر نقشه جواب نمی‌داد، رویا می‌مرد و آیا واقعا حاضر بودم شکسته شدن یک دیوار را تماشا کنم؟ حتی تصور دیدن سقوط دیوار و پودر شدنش، نفس‌هایم را تندتر می‌کرد. سارن مرا محکم فشرد و سرش را کنار گونه‌ام آورد. درحالی که نوازشم می‌داد و عمیق نفس می‌کشید، گفت.

-ب اهم از پسش برمیایم.

- اما از یک جایی به بعد به بقیه مربوطه نه ما. من از زمانی می‌ترسم که ریسمان به دست بقیه بیفته، فعلا بادبادک دست ماست ولی اگر تناب رو بدیم دست اونا، مشخص نیست چه بلایی سر بادباک میاد.

سارن سکوت کرد و به تالار طلایی رنگ و درخشانی که نزدیکش شده بودیم، اشاره کرد تا پدرش حواسش را جمع کند. بی شک سارن متوجه نشده بود که من می‌خواستم چه بگویم اما چندان هم مهم نبود. پاهایم را روی سنگ‌های داغ شده کف زمین گذاشتم و به سوی تالار حرکت کردم. سارن همراهم گام برداشت و وارد سالن سفید رنگ و چراغانی شد. همه جا با لوسترهای نقره‌ای پر شده بود و چراغ‌های ریزی در اطراف سقف چشمک می‌زد. میزها و صندلی‌ها در دورتادور سالن پخش شده بودند و تعداد کمی از مردم هنوز در تالار حاضر شده بودند. نگاهم روی دوصندلی سفید رنگی که بالای پله بودند، خیره ماند. گلی سرخ و زیبا روی میز قرار داشت و بیشتر چراغ‌ها در آن ناحیه متمرکز شده بودند. اما قرار نبود عروس و داماد، شاداب روی آن صندلی‌ها بنشینند و به سوی نابودی بروند! من چنین اجازه‌ای نمی‌دادم. به سرعت سمت صندلی‌ها رفتم و چند گل‌ را برداشتم و پر پر کردم و روی میز ریختم. هرچند که باعث زیبایی میز شد اما هدف خاصی داشت! هدفی مثل اینکه شاید عروسی به ظاهر پر رنگ و شادی باشد اما در اصل باعث پرپر شدن دو فرد می‌شد.

سارن روی صندلی جلو نشست و با اضطراب ناخن‌هایش را تکان داد و مادرش نیز ، همان جا نشست و به تالار خیره شد.

***

رویا

شنل سفیدم را به تن کردم و برای آخرین بار به خود خیره شدم. رژ قرمز پررنگ و مژه‌های سیاه و فر شده، موهای طلایی که از بالا به شکل گل در آمده بود، و پوستی به سفیدی برف. برای چه کسی انقدر زیبا شده بودم؟ دامن را با دستم کمی بالا دادم و با قدم‌هایی کند، از آرایشگاه خارج شدم. باد باعث شد شنلم کمی تکان بخورد و نگین‌های سفید لباس عروس نمایان شود. اَرشان از دستم گرفت و در را برایم باز کرد. ظاهرا هردو مانند عروس و داماد بودیم اما با یک نگاه به چشمانمان می‌شد همه چیز را خواند. فیلمبردار، از ما دور شد و سوار ماشین خود شد و بلاخره توانستیم از تظاهر رها شویم. دسته گل سفیدی که در دستانم بود، آرام فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. میان این لباس عروس بزرگ و پف کرده احساس خفگی می‌کردم و نمی‌توانستم به راحتی نفس بکشم.

چشمانم را به اَرشان دوختم که واقعا زیبا شده بود.موهای نسکافه‌ای خود را به سمت راست شانه زده بود و کت و شلوار نقره‌ای رنگی به تن داشت که رنگ پوستش را سفید به نظر می‌رساند. یک دستش را روی فرمان گذاشته بود و بی خیال جاده را طی می‌کرد و دست دیگرش روی لبه پنجره بود. ناگهان لب به سخن گشود.

- مطمئنی از کاری که می‌خوایم بکنیم؟

- آره. خیلی مطمئنم.

- حیفه تو چنین چهره زیبایی بمیری.

اَرشان ناگهان از سخنی که گفت، تعجب کرد. به نظر می‌رسید نمی‌خواست موضوع مردنم را مطرح کند اما گویی همه می‌دانستند من قرار است بمیرم و راهی برای موفقیت وجود ندارشت.

- یعنی منظورم اینه... .

با آرامش سخنش را بریدم .

- مشکلی نیست. خودم می‌دونم چی میشه.

اَرشان سکوت کرد و ترجیح داد دیگر تا آخر مسیر چیزی نگوید که باعث دلخوری من شود اما با سخنان او قرار نبود حال من خراب شود! حال من خراب بود و هرچه به تالار نزدیک‌تر می‌شدیم این احساس بد، بزرگ‌تر و بدتر می‌شد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #122
پارت 117



***

مارالیا

- اندازه یک دنیا هم اگر فاصله داشته باشیم، بازم بدون با تمام وجودم دوستت خواهم داشت!

- اَرشان این حرفای شاعرانه رو از کجا حفظ کردی؟

- دلم میگه... منم به تو میگم.

- اوهو!

- بله اینطوره.

لبخندی زدم و گیلاس را در دهان اَرشان گذاشتم که دیگر نتواند چیزی بگوید.

***

افکارم را پس زدم و به سایه سام خیره شدم. پشت به من ایستاده بود و جاده را تماشا می‌کرد. در این مدت که کنارش نشسته بودم، نتوانسته بودم یک سخن درست بزنم تا این شرایط را تغییر بدهم، البته اگر می‌خواستم دروغ‌های زیادی داشتم برای سر هم کردن و درست کردن ماجرا، اما می‌خواستم از راه حقایق وارد شوم و این راهی بود که در عین درستی، بسیار دشوار به نظر می‌رسید. راستش انجام کارهای غلط چندان سخت نبود اما تصمیمات درست و کارهای درست، بسیار سخت به نظر می‌رسیدند. مانند یک الماس بالای یک قله بزرگ که تو برای رسیدن به آن باید تمام سختی قله را بپذیری یا هم می‌توانی به جای الماس گول شیشه درخشان زیرپایت را بخوری و گمان کنی با ارزش است و آن را برداری! اما درحالی که او فقط یک شیشه فریبنده است .

- سام ما باید حرف بزنیم.

سام دستانش را درون جیبش فرو برد و گفت.

- نظرت چیه موتورسواری کنیم؟

او کاملا داشت موضوع را تغییر می‌داد و من نیز چندان مایل نبودم بحث را ادامه بدهم. آرام سخنش را تایید کردم که گفت.

-یکم منتظر باش الان با یک موتور میام.

- باشه.

سام با قدم‌هایی تند دور شد و من نیز روی صندلی درحالی که به کفش‌هایم خیره بودم، منتظر ماندم. راستش می‌توانستم این موتور را فراری از راه درست بدانم، اما این چیزی را درست نمی‌کرد. درواقع هیچ چیز را نمی‌توانست تغییر بدهد، حقیقت باید نمایان می‌شد. تا زمانی که نتوانم حقایق را آشکار کنم در فراری بی پایان به سر خواهم برد و این چنین راه نفس کشیدن برایم بسته خواهد شد. من خود را خوب می‌شناسم و می‌دانم فرار چیزی را درست نخواهد کرد ، در درون قلبت خلعی احساس می‌کنی و تا زمانی که فرار کنی، خلع باقی خواهد ماند.

صدای موتور مرا از بند افکارم رها کرد و باعث شد سرم را بالا بگیرم و به سام خیره شوم. کلاه قرمزی در سر داشت و روی موتور قرمز و براقی نشسته بود. از جایم بلند شدم و به سرعت سمت سام رفتم. با لبخند کلاه سیاهی به دستم داد و گفت.

- بپر بالا ببینم.

- پشتت می‌‌شینم دیگه؟

- نوچ

- یعنی چی؟

- جلوم می‌شینی.

- من می‌رونم؟

سام شانه‌ای بالا انداخت و سپس به اطراف خیره شد.

- والا کسی جز تو نمی‌بینم. به نظرم تو باید برونی.

با تعجب به اطراف خیره شدم و پیرزنی را دیدم که لباس ورزشی سفیدی پوشیده بود و آهسته می‌دوید. درواقع موهای سفید بافته شده‌اش چهره‌اش را شفاف‌تر نشان می‌داد و البته گویی اندام ورزشی خوبی داشت. چشمان آبیش را لحظه‌ای به من دوخت و سپس با لبخند ملیحی دوید و از کنار ما رد شد اما بوی سرد و تلخش باعث عطسه‌ام شد. با شیطنت به سام خیره شدم و گفتم.

- خب این خانم مورد خوبی نیست؟

سام با تعجب هردو ابرویش را بالا برد و به پیرزن خیره شد.

- واسه چی؟

- موتور سواری.

سام با صدای بلندی مشغول خندیدن شد و سپس مرا روی موتور نشاند و خود نیز سوار شد.

- خب بزن بریم بهانه نشنوم.

نفس عمیقی کشیدم و دستم را در دو گوشه فرمان گذاشتم. به سرعت حرکت کردم و سام نیز مدام تشویق می‌کرد اما راستش اصلا نمی‌دانستم چگونه باید موتور را کنترل کنم چون بیش از حد سرعت می‌رفت و گاهی تمام چیزها را شبیه ذراتی می‌دیدم که سریع عبور می‌کردند. مدام الکی فرمان را به چپ و راست می‌چرخاندم و به صورت کاملا تصادفی در خیابان بزرگ و نسبتا شلوغی موتورسواری می‌کردم. احساس می‌کردم این حد از ادرنالین برای چند سالم کافی بود چون تمام عضلاتم از شدت استرس منقبض شده بودند و باد بسیار سرد و سوزناک، به سر و صورتم چنگ می‌انداخت. چیزی که بیشتر از همه مرا مضطرب می‌کرد، صدای بوق ماشین‌ها بود. احساس می‌کردم همه به خاطر من بوق می‌زدند و درواقع داشتند اخطار می‌دادند. حتی از شدت ترس، صدای قلبم را نیز می‌شنیدم و در اینجا تنها انرژی گرم و خوبی که می‌توانستم به دست بیاورم از سوی سام بود که با لبخند و اعتماد به من تکیه کرده بود، گویی برعکس من اصلا نمی‌ترسید و مطمئن بود که قرار نیست سرمان را به باد دهم اما راستش من آنقدر هم مطمئن نبودم و هر آن احساس می‌‌کردم باید به یکی از ماشین‌ها برخورد کنم .

آرام در حاشیه دریاچه آبی، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. سام چانه‌اش را از روی شانه‌ام برداشت و گفت.

- عالی بودی.

- شوخی می‌کنی سام؟

- راستش من اصلا ازت نخواستم با اون همه سرعت بری به نظرم مبتدی بودی و باید یواش یواش می‌رفتی اما تو از همون اول پاتو محکم روی گاز فشار دادی... و با اون همه سرعت ، همه ماشین‌ها رو رد کردی.

- یعنی می‌تونستم آروم برم؟

سام لبخندی زد و گفت.

- آره.

دستی به پیشانیم کشیدم و با کلافگی گفتم.

- چرا زودتر نگفتی پس؟ آه فکر کردم درستش همین سرعته.

سام درحالی که به دریاچه خیره بود، زمزمه کرد.

- عالیه.

به سوی دریاچه خیره شدم. واقعا سطح آب مانند مرواریدی می‌درخشید و نگاه‌ها را به خود خیره می‌کرد، نور خورشید به شکل زیبایی روی امواجش پراکنده شده بود و باعث براق شدن سطح آب می‌شد اما چیزی که آن را زیباتر می‌کرد، پرنده سفید رنگ اطراف این منظره زیبا بود. دستانم را همچو دوربینی کردم و به سوی منظره نشانه رفتم. سام صدای عکس گرفتن را درآورد و باعث شد لبخندی هرچند اندک روی لبانم شکل بگیرد. راستش او آدم بسیار خوبی بود، نمی‌توانستم آزارش بدهم و با احساساتش بازی کنم! نمی‌توانستم یک روز به او عشقم را اعتراف کنم و روز دیگری بگویم در این احساس تردید دارم و به گمانم هنوزم قلبم برای شخص دیگریست. ترجیح دادم برای همیشه از این ماجرا فرار کنم، هرچند کار اصلا درستی نبود اما ناراحت کردن سام، کار نادرست‌تری بود.

- مارالیا می‌تونم یک سوال بپرسم؟

- آره بپرس

- می‌تونیم عروسی رو جلو بندازیم؟

با تعجب گفتم.

- چرا؟

سام کمی خود را با دیدن منظره سرگرم کرد اما مشخص بود هدفش فراری دادن چشمانش از چشمانم بود.

- همینطوری

بی شک سام هدفی داشت! او برای چه می‌خواست عروسی زودتر انجام شود؟ نکند گمان می‌کرد ممکن است مرا از دست بدهد؟ حتی به خاطر این ترس عجیبش خواستگاری را زود راه انداخت و حال موضوع ازدواج. من این همه عجله را نمی‌توانستم درک کنم، و به احتمال زیاد چنین پیشنهادی را رد می‌کردم . اما راستش زمانی که به چشمان معصوم و ترسانش نگاه می‌کردم، از مخالفت پشیمان می‌شدم. تیله‌های خوش رنگ سبزش را به نگاهم دوخته بود و با مظلومیت خاصی منتظر پاسخم بود. می‌دانستم که او فقط می‌ترسید مرا از دست بدهد پس نمی‌توانستم سرزنشش کنم، شاید هم حق داشت که بترسد، چون رابطه ما همیشه درحال لغزش بود، گاهی از او اندازه یک اقیانوس فاصله می‌گرفتم و برای او رسیدن به من سخت بود، چون امواج خشمگینم به سویش روانه می‌شدند. گاهی بی دلیل نگاهش نمی‌کردم البته شاید دلیلی هم داشتم، دلیلم اَرشان بود! و یک احتمال بعید نیز وجود داشت، مثل اینکه اَرشان بیاید و مرا از او بگیرد. هرچند این احتمال زیادی بعید بود.

- باشه سام.

سام سریع موتور را روشن کرد و به پشتش اشاره کرد.

- بپر بالا می‌خوام پرواز کنیم.

با لبخند سوار موتور شدم و از شانه سام گرفتم . با چنان سرعتی حرکت می‌کرد که گمان می‌کردم لاستیک‌ها روی هوا می‌چرخند و ما اصلا در سطح زمین نیستیم اما عجیب این است که اصلا نمی‌ترسیدم. گویی به سام اعتماد داشتم و می‌دانستم قرار نیست به جایی برخورد کنیم. ماشین‌ها یکی پس از دیگری به سرعت کنار می‌رفتند و مسیر برای ما همچو ابرهای نرمی شده بود که رویش پرواز می‌کردیم. دستانم را از روی شانه‌های سام برداشتم و همچو بال‌هایی بلند، باز کردم و چشمانم را بستم.

- می‌دونی چرا بین اون همه دختر تو رو خواستم؟ حتی با اینکه پنج سال ازم بزرگ‌تر بودی؟

سکوتم را دید و ادامه داد.

- چون تو فرق داشتی! نه اینکه چون معلمی فرق کنی، تو حتی با بقیه معلما هم فرق داشتی! تو با ما هم‌رنگ می‌شدی و می‌خندیدی، با معلما هم‌رنگ می‌شدی و جدی درس می‌دادی اما وقتی رنگ خودت می‌شدی، من نمی‌تونستم طاقت بیارم! رنگ تو نایابه.

با این سخن، گویی همه چیز یک لحظه برایم تاریک شد

***

- مارالیا به اطرافت نگاه کن.

به دورتادورم خیره شدم. گوشه‌ای گل‌های زیبا و خوش رنگ دیده می‌شدند و سمت دیگر درخت‌های سربه فلک کشیده و چمن‌های سرسبز بودند.

- دیدی؟

- آره خیلی قشنگه.

- رنگاشونو خوب دیدی؟

با تعجب به اَرشان خیره شدم و گفتم.

- منظورت چیه؟

- من ندیدم مارالیا من فقط تو رو می‌بینم! چون خوش رنگ‌ترینشون تویی! رنگ تو نایابه. مثل این میمونه که انگار خودت داری رنگای جدید اختراع می‌کنی.

با لبخند دستم را روی لبانش گذاشتم و گفتم.

- اغراق تا به کجا؟

اَرشان خودش را عقب کشید و گفت.

- والا من خیلی خوب بلدم اغراق کنم احتمالا تا قله دماوند.

- چی؟ یعنی اغراق بود؟ بزنمت؟

- اگه بتونی بزن.

***

- مارالیا؟ مارالیا خوبی؟

به سامی که همچو برف سفید شده بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد، خیره شدم. موتور در مقابل خانه‌مان توقف کرده بود اما من اصلا متوجه نشده بودم. احساس می‌کردم بغضی که در گلو دارم انقدر زیاد است که نتوانم چیزی بگویم. سریع کلاه را به دستان سام دادم و به خانه رفتم و در را بستم. بی شک او نگران این حال ناگهانی من شد و احتمالا گمان می‌کند حرفی که زد نادرست بود اما فقط نمی‌توانم این همه شباهت سخن‌ها را هضم کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #123
پارت 118



***

رویا

دستانم میان دستان اَرشان یخ بسته بود و با دلشوره عجیبی به سالنی مملو از افراد نگاه می‌کردم. همه با لبخند برایمان دست تکان می‌دادند و برخی با حسرت به دستانمان خیره بودند، اما چنین حسرتی را نمی‌توانستم درک بکنم. زمانی که همراه با اَرشان روی مبل سفید و تزئین شده نشستیم تازه متوجه بزرگی سالن شدم. تمام تالار چراغای شده بود و افراد زیادی در تالار پخش شده بودند، راستش تا به حال نفهمیده بودم همچین خانواده بزرگی دارم، حتی برخی از آنها را تا الان ندیده بودم و برایم آشنا نبودند! باید حتما عروسی‌ای باشد یا شخصی بمیرد تا جمع شوند، من با وجود داشتن چنین خانواده بزرگی بسیار تنها بودم، آنقدر که حتی با در و دیوار اتاقم سخن می‌گفتم یا دردم را به گوش پنجره می‌رساندم و او همراه با باران، اشک می‌ریخت.

اَرشان دستم را آرام فشرد و با اطمینان به من خیره شد. چشمانم را آرام باز و بسته کردم و به زنانی که مقابلمان مشغول رقص بودند، چشم دوختم. چنان با شتاب و هیجان می‌رقصیدند که گویی کسی قرار بود این آهنگ و رقص را از آنها بگیرد البته درست گمان می‌کردند، به زودی قرار بود این همه شادی و همهمه، به فریادهایی بلند تبدیل شود و شاید به آژیر آمبولانس. در میان جمع رژین را دیدم که با خباثت همه را زیر نظر داشت. روی صندلی ایستاده بود و با دقت به انسان‌ها و اطراف نگاه می‌کرد. زمانی که متوجه نگاهم شد، چشمان عسلی رنگش را به من دوخت و گمان کردم که لبخند آرامی زد چون سیبیل‌هایش بالاتر کشیده شدند.

- اَرشان به نظرم الان وقتشه.

اَرشان نفس عمیقی کشید و درحالی که دستش می‌لرزید، لیوان یک بار مصرف را در دست فشرد و گفت.

- باشه... باشه.

با سر به ژویین اشاره کرد و ژویین با سرعت دوید و کل سالن را به هم ریخت و تمام زن‌هایی که می‌رقصیدند با فریاد متفرق شدند. ژویین سمت من آمد و لیوان آب را رویم ریخت. با فریاد بلند شدم و به سوی دست شویی که بیرون سالن تالار بود، حرکت کردم و اَرشان نیز آرام پشت سرم حرکت کرد. قلبم با شدت به سینه‌ام می‌کوبید و از ترس می‌لرزیدم. مقابل در دست شویی توقف کردم و به اَرشان خیره شدم. او واقعا پسر خوبی بود و لیاقت بهترین زندگی را داشت، زندگی‌ای شیرین با شخصی که عاشقش باشد. دستی به موهای نسکافه‌ای رنگش کشیدم و گفتم.

- امیدوارم به عشقت برسی.

اَرشان گویی که بغض کرده باشد، به کفش‌هایش خیره شد و نفس عمیقی کشید. به جای اینکه وارد دست شویی شوم از پله کنار در دست شویی، بالا رفتم . با آن کفش‌های پاشنه دار، تاق توق کنان، به سقف تالار رسیدم. در آهنی و داغان را، آرام باز کردم و وارد فضای باز شدم. باد سوزناک می‌وزید و لباس عروسم را تکان می‌داد و حتی اشک‌هایی که روی گونه‌ام نشسته بودند را، با خود همراه می‌ساخت. با قدم‌هایی مردد و لرزان، به لبه نزدیک‌تر شدم. شهر کامل زیرپایم بود، اگر از چنین ارتفاعی سقوط کنم بی شک زنده نخواهم ماند. با چشمانی تار به چراغ‌های رنگارنگ شهر خیره شدم و به صدای جاده و ماشین، گوش سپردم. قدم دیگرم را نیز برداشتم و روی لبه ایستادم. یک قدم حرکت مساوی بود با مرگم! با دستانم اشک‌هایم را پاک کردم و به شکل ناواضحی، بابک را دیدم. به درختی تکیه داده بود و مرا تماشا می‌کرد. نمی‌توانستم کامل نگاهش کنم اما احساس می‌کردم تلاش می‌کند چیزی بگوید، شاید ترسیده بود و حتی حاضر شده بود با اَرشان ازدواج کنم اما من هیچ گاه از تصمیمم حتی یک قدم نیز عقب برنمی‌گشتم.

حتی اگر کسی می‌خواست نجاتم دهد نمی‌توانست چون در را قفل کرده بودم و کسی نمی‌توانست بالا بیاید، تنها راهش عملی شدن خواسته‌ام بود.

***

ژویین

جمعیت اندکی آرام شده بودند و پریسیما مرا در دست گرفته بود و با صدای بلندی سرم فریاد می‌کشید. گویی نگران آبرویش بود اما من نگران اَرشان بودم و حتی نگران دیواری بودم که قرار بود سقوط کند. سریع از روی میز پایین رفتم و به سمت سارنی که پیش اَرشان ایستاده بود، حرکت کردم.

- سارن الان وقتشه... برو وسط داد بزن.

سارن نفس عمیقی کشید و با اضطراب آهنگ را قطع کرد. همه ناگهان متعجب به سارن خیره شدند. سالن در سکوت عجیبی غرق شده بود و آن همه شادی و شور و غوغا، به یک سکوت وحشتناک تبدیل شده بود. سارن کمی تعلل کرد اما در آخر با صدایی بلند که رگه‌های بغض درونش گیر افتاده بود، فریاد زد.

- عروس می‌خواد خودشو از سقف بندازه... عروس می‌خواد خودکشی کنه.

با این سخن ابتدا همه متعجب باقی ماندند اما با دویدن اَرشان به سوی درب خروجی، همه به خود آمدند و از تالار بیرون دویدند. احتمالا تعدادی به طبقه بالا می‌روند و با دیدن در بسته، دوباره پایین می‌آیند و سعی می‌کنند رویا را متقاعد کنند تا خود را نکشد. اما دوست داشتم خانواده‌اش، خواسته واقعی دخترش را بپذیرد و مانع مردن دخترش شود اما احساس می‌کردم آنها اهمیت چندانی به دیوار نمی‌دادند چون اگر به او اهمیت می‌دادند رویا نباید تبدیل به دیواری سرد و یخی می‌شد، او باید همچو پری نرم می‌ماند. اما مشخص بود آنقدر آزارش دادند که تبدیل به دیوار شد! اگر دیوار فرو می‌ریخت چه می‌شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #124
پارت 119



***

مارالیا

کلافه وارد خانه شدم و خواستم سمت اتاق بروم که با پدر رو به رو شدم. روی مبل نشسته بود و به یکی از برنامه‌های مسابقه نگاه می‌کرد و می‌خواست کنارش بنشینم و برنامه را تماشا کنم اما راستش جدیدا زندگی من با تلوزیون فرقی نداشت، اوایل می‌خواستم زندگی پر هیجانی داشته باشم اما اکنون که دارم نمی‌دانم چرا پشیمان هستم! شاید هم نیستم... فقط به زمان نیاز دارم تا بتوانم این همه موضوع را درک کنم. نگاهم را در خانه چرخاندم تا بهتر همه چیز را ببینم. رژین روی مبل نشسته بود و تلوزیون تماشا می‌کرد و مادر گویی در یکی از اتاق‌ها بود اما باز از محمد خبری نبود، درکل چندروزی بود نمی‌توانستم محمد را ببینم و البته چندان هم کنجکاو نبودم که بدانم کجا است! بیشتر راجب احساسات و اتفاقات پررنگ زندگیم کنجکا بودم. مثلا یکی از چیزهایی که می‌خواستم درک کنم سام بود. سام راست می‌گفت من داشتم نامردی می‌کردم، وقتی رفتم و به او احساسم را اعتراف کردم حال برای چه از او فرار می‌کردم؟ برای چه راجب ازدواج دچار تردید شده‌ بودم؟ چرا هنوز به دنبال اَرشان هستم و اندکی امید در دل دارم؟ اَرشان تمام شد، کاملا تمام شد.

خودم را با بار سنگین افکارم، روی مبل انداختم. پدر صدای کنترل را اندکی کم کرد و با درهم کشیدن ابروهای پرپشتش، به دقت مرا بررسی کرد.

- خوبی دخترم؟

دستم را روی ته ریش سیاهش که اندکی موی سفید درونش بود، کشیدم و گفتم.

- عالیم بابا.

رژین بی هوا گفت.

- امشب عروسی اَرشان بود.

پدر متعجب گفت.

- کدوم اَرشان؟ پسر همکارم رو میگی؟

و آنها از عشق بین من و اَرشان گویی هیچ خبری نداشتند. درواقع من جرئت نکرده بودم سخنی راجب او به میان بیاورم و فقط اَرشان بود که جرئت کرد به خاطر من جلوی خانواده خود با‌یستد! درواقع من در عشق همیشه کوتاهی کردم، هم در برابر اَرشان و هم سام. رژین که تازه فهمیده بود پدر از چیزی مطلع نیست، سریع موضوع را جمع کرد و با صدای شادی گفت.

- آه آره همون.

سعی داشت تن صدایش را خوشحال نشان دهد تا پدر شک نکند و البته چنین هم شد. پدر با خوشحالی گفت

- ای کاش ایران بودیم می‌رفتیم عروسیش.

آهی کشیدم که توجه همه سمت من جلب شد. پوفیلای روی میز را برداشتم و با سرعت وارد اتاقم شدم. دوست داشتم روی صندلی بنشینم و آنقدر چرخ بخوردم که کل دنیا دور سرم بچرخد و نتوانم به چیزی فکر کنم و روی چیزی متمرکز شوم. آن حالت گیجی و چرخش را دوست داشتم، حالتی مثل اینکه نمی‌توانی افکارت را متوقف کنی و روی یکی از آنها زوم شوی! اما اگر حالت عادی بود مغز یکی از افکار پررنگ را به اختیار انتخاب می‌کرد و آن را انقدر جلوی چشمانت می‌رقصاند تا اینکه باعث می‌شد سرت را به چپ و راست تکان دهی و از افکار فرار کنی اما با این حال این افکار بودند! همیشه بودند.

در میان آن همه پرخش ناگهان محمد را دیدم که با لبخند محوی نگاهم می‌کرد و سریع رد می‌شد و بعد سقف را ، دیوار را، پرده را، میز را، می‌دیدم و بلاخره به محمد می‌رسیدم. دستش را روی صندلی گذاشت و آن را نگه داشت اما من هنوز محمد را چرخان می‌دیدم. زمانی که حالت سرگیجه‌ام خوب شد، دقیق به چهره مهربانش خیره شدم. لبخندش سرشار از امید و روحیه بود، می‌خواست دلداریم بدهد، اما من حتی نمی‌دانستم خوشحالم یا ناراحت، گویی تمام احساساتم را درون باتلاق گنگی انداخته بودم و هیچ کدام را نمی‌توانستم بیرون بکشم! دیگر نمی‌دانستم در لحظات مختلف باید چه احساسی داشته باشم، نمی‌دانستم اَرشان را بیشتر دوست دارم یا سام را؟ از ازدواج اَرشان ناراحتم یا خوشحالم که خوش بخت شد؟ از ازدواجم با سام راضی بودم و عاشقش بودم یا فقط قصد داشتم برای تلافی کار اَرشان با سام ازدواج کنم؟ حس دوست داشتنی که به سام داشتم واقعی بود یا وابستگی؟ اصلا نمی‌دانستم چه احساسی باید داشته باشم.

محمد مرا در آغوش گرفت و بلند کرد و روی تخت انداخت.

-ابجی کوچولوی ما تو فکره چیه؟

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم.

-می‌دونی حداقل اونی که حسشو می‌دونه تکلیفش مشخصه مثلا می‎شینه برای اینکه اَرشانو از دست داده گریه می‌کنه و یا تو دلش با خوشحالی برای اون آرزوی موفقیت می‌کنه اما من نمی‌دونم چه حسی دارم، یعنی خوشحالم یا ناراحت؟

- راجب احساست به سامم همین‌طوره؟

- آره... اتفاقا سر اینکه یک بار با سام صمیمی هستم و بار دیگه ازش فرار می‌کنم، دعوامون شد، اون خیلی ناراحت بود.

- حق داشت به نظرم.

محمد سرش را روی سرم گذاشت و با دستش آرام موهایم را نوازش کرد.

-محمد... به نظرم توی همه چیز کوتاهی کردم! نامردی کردم... .

- خب... شاید اگر یک چیزی رو نشونت بدم بفهمی چه حسی داری؟

با تعجب سرم را از روی شانه محمد برداشتم که گوشیش را سمتم گرفت. اَرشان موهای نسکافه‌ای رنگش را عقب رانده بود و با چشمان براق و زیبایش به دوربین خیره بود، یکی از دستانش را درون جیبش فرو کرده بود و دست دیگرش در دست رویا بود ، رویای قدکوتاه و ظریف با چشمان بادامی و زیبا! دختر خوبی بود و مهم‌تر از همه لبخند زیبایی داشت، اما راستش با چهره او و اَرشان کاری نداشتم، نگاه من قفل دستان به هم دوخته شده آنها بود، دستانی که سهم من بود، در دست رویا بود. حال هم نمی‌دانستم باید چه احساسی داشته باشم.

-هنوزم حسی ندارم.

- اون دستا... این چهره

- اتفاقی نیفتاد! انگار درون خلع هستم و هنوز خودمو پیدا نکردم، شاید باید استراحت کنم.

- باشه، پنجره اتاقت رو باز می‌کنم کمی هوا بخوری.

- ممنون.

محمد پنجره را باز گذاشت و پرده را با گیره‌ای بست و با یک چشمک خاص، از اتاق خارج شد. آن چشمک را فقط برای من داشت، و تا به حال حتی به رژین هم نشان نداده بود! معنای چشمک را خوب می‌دانستم، مثل این بود که می‌گفت تو می‌توانی مشکل را درست کنی! یادم است قبلا وقتی مادر خانه نبود یکی از ظرف‌های با ارزشش را شکستم و با استرس روی زمین نشستم و تکه‌هایش را جمع کردم و دستم را به شکل بسیار بدی، بریدم. دقیقا در همان لحظه محمد از راه رسید و کمک کرد تکه‌ها را جمع کنم و البته راجب دستم نتوانست کاری بکند چون دکتر لازم بود و برای رفتن به دکتر باید خراب‌کاریم را به پدر و مادر اطلاع می‌دادم اما شک نداشتم با گفتنش مادر دست دیگرم را خودش قطع می‌کرد. اما محمد همان چشمک را زد و مرا سمت اتاق مادر هل داد. راستش همان چشمک امیدی شد تا بتوانم خودم را مظلوم نشان بدهم و مادر مرا ببخشد ! البته راستش نیازی به توضیح یا معذرت خواهی نبود، همین که دستم را دید با نگرانی مرا سمت بیمارستان برد.

به بالش تکیه دادم و پاهایم را روی تخت دراز کردم. از پنجره می‌توانستم سیاهی آسمان را ببینم، اما خبری از ماه و ستاره نبود، فقط یک لباس سیاه بر روی آسمان کشیده شده بود و من در میان تلاطم غمگین و بی فروغی آسمان، به آن سیاهی خیره بودم اما ناگهان احساس کردم پنجره تکان خورد و البته توجهی نکردم چون ممکن بود باد پنجره را تکان داده باشد، اما کدام باد؟ سریع بلند شدم و سمت پنجره رفتم که دو دست سفید و آویزان از پنجره را دیدم، ابتدا خواستم فریاد بکشم اما زمانی که به چشمان سبز خیره شدم، سریع از دستان سفید گرفتم و آنها را بالا کشیدم. سام روی لبه پنجره نشست و با لبخند گفت.

- داشتم میفتادم.

- باید میفتادی تا آدم می‌شدی! این چه وضعشه؟ از پنجره میای بالا؟

- نه پس از در بیام بالا؟ همین امروز باهم بودیم بازم میومدم یکم زیاده‌روی می‌شد.

دست به سینه به دیوار تکیه دادم و گفتم.

- آها که اینطور.

سام روی صندلی چرخ‌دارم نشست و چرخی خورد و گفت

- خب خب خب مارالیا خانم... فکر کردی ولت می‌کنم به حال خودت؟

- هان؟

- اصلا خبر داری فردا کنکور دارم؟

جوری متعجب شدم که رد خور نداشت! آنقدر غرق در اتفاقات عجیب شده بودم که گویی اصلا از اطرافم خبر نداشتم و کاملا خاموش بودم، مثل چراغی خاموش در ته انبار بودم که فقط تخیل‌سازی می‌کردم و از اتفاقات بیرون خبری نداشتم.

- خب ... خبر داشتم که چی؟

- کیفی که پشتم بود رو دیدی؟

درواقع اصلا سام را ندیده بودم. او یک سویشرت قهوه‌ای رنگ با شلوار جین سیاهی پوشیده بود و یک کیف سیاه رنگ را از شانه‌هایش آویزان کرده بود و موهای بلندش را پریشان روی پیشانیش ریخته بود.

- آها... نه ندیده بودم چی توش هست؟

سام شانه‌ای بالا انداخت و گفت.

-ب ه نظرت چی توش هست؟

- چی هست؟

سام با خنده‌ای که سعی داشت آن را کنترل کند، گفت.

- کتاب هست معلم! یک کمکی بکنی... اگر ... بد نمیشه.

- آهان.

- خانم تازه متوجه شد.

خنده‌ام را خوردم و خیلی جدی سمت کتاب تست‌هایی که درون کیفش بودند، رفتم.

- خب شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #125
پارت 120



***

ژویین

از تالا خارج شدم و روی چمن مقابل تالار نشستم. قامت بلند و سفید رنگ رویا را می‌توانستم در بلندی تالار ببینم، باد لباس عروسش را می‌لغزاند و در دل تاریکی آسمان خدشه ایجاد می‌کرد ، واقعا که منظره زیبا و غم‌انگیزی شده بود. مثل این بود که عروسی سفید پوش را درون چنگال سیاه آسمان انداخته باشی و او را اسیر بی رحمی آسمان کرده باشی. نمی‌توانستم تجسم کنم رویای زیبایی که بالا ایستاده بود و رقص دامانش را نشان می‌داد، چندی بعد همچو فرشته‌ای سفید پوش زمین را از خون قرمزش سیراب می‌کرد! نگاهم را از آن نقطه دلگیر گرفتم و به زن چاقی دوختم که سعی داشت دامانش را بالا بکشد تا زمین نخورد. با همان حالت نامتعادل، سمت چمن آمد و بی آنکه اصلا مرا ببیند، خودش را روی دمم انداخت . صدای بلند فریادم او را به خود آورد و کمی اندام تپلش را کنار کشید! واقعا چه زن حال به هم زنی بود.

دستش آنقدر گوشت داشت که هر گاه دستش را تکان می‌داد ، گوشت تنش تاب می‌خورد.

-کوری مگه زنیکه؟

زن با همان چشمان گشاد و دهنی باز، مرا تماشا کرد و چیزی نگفت.

- آها لالم هستی که.

- تو... تو حرف می‌زنی؟

دم له شده‌ام را کمی تکان دادم و با غیظ به زن چاق خیره شدم که بیشتر به بادکنک شبیه بود.

- نه فقط تو... تو حرف می‌زنی.

زن گوش‌هایش را گرفت و گویی دیوانه شده بود اما همه چیز با صدای فریاد رویا تمام شد. پدر و مادر رویا و همه پایین ایستاده بودند و به عروس غمگین خیره نگاه می‌کردند. مادرش با التماس از او خواهش می‌کرد و پدرش در سکوت و اخم به دخترش نگاه می‌کرد. در میان هیاهوی جمعیت صدای رویا دوباره بلند شد، صدایش غرق در بغضی خالص و غمی اندازه دریا بود، آنقدر صدایش تاثیرگذار بود که بادکنک را از یاد بردم و به عروس رقصان در تاریکی ، چشم دوختم.

***

رویا

دستانم را مشت کرده بودم و تمام وجودم یخ بسته بود. بغض داشتم و اشک‌هایم دیدم را تار کرده بودند! نمی‌خواستم صدای خواهش و تمنای مادرم یا چنین صداهایی را بشنوم فقط می‌خواستم آنها گوش دهند! سال‌ها سخن گفتند و من گوش دادم، حال باید گوش بدهند و من سخن بگویم.

- دخترم التماس می‌کنم این کارو نکن... اخه روز عروسیت این...

دیگر نخواستم گوش بدهم! با فریادم همه سکوت کردند.

- خسته شدم دیگه، از اینکه همش شما بگین چی کار کنم و من بگم چشم، خسته شدم! منم آدمم... می‌خوام راهیو که خودم انتخاب کردم برم... چرا جاده می‌سازین و مجبورم می‌کنین از اون برم؟ من حق ندارم برای زندگی خودم انتخاب کنم؟ شما به جای من زندگی می‌کنین؟ من اَرشان رو دوست ندارم، این ازدواج رو نمی‌خوام... چرا مجبورم می‌کنین؟ مگه شما قراره تا آخر عمرتون با اَرشان زندگی کنین؟ ها؟ اَرشان عاشقم نیست... منم نیستم. شما مارو مجبور کردین، مجبور به کاری که نمی‌خوایم انجام بدیم.

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.

- من عاشق بابکم و اونم عاشق منه، اما شما به خاطر یک دعوای خانوادگی چرت، نذاشتین بهش برسم و مجبورم کردین با یکی دیگه ازدواج کنم، اما به چه قیمتی؟ چرا به خاطر احساسات شخصی خودتون زندگی ما رو به لجن کشیدین؟ مامان چرا داری گریه می‌کنی؟ مرگ بهتر از زندگی اجباری و تباهی هست! مرگ بهتر از اینه که هر روز با کسی زندگی کنم که دوسش ندارم، مرگ بهتر از زندگی‌ای هست که من نمی‌کنم بلکه بقیه به جای من زندگی می‌کنن و برام تعیین تکلیف می‌کنن. تا حالا پرسیدی ازم که می‌خوام چجوری زندگی کنم؟ با کی زندگی کنم؟ پرسیدی؟ من می‌خوام اسکی سواری کنم، می‌خوام یک حیوون خونگی داشته باشم، برم بیرون بگردم و شاد باشم، می‌خوام زندگی کنم! اما نپرسیدین که ازم ... هیچ وقت نپرسیدین... فقط گفتین دخترم باید این کارو بکنی، این ور بری، این کارو نکنی، این ور نری، اینجا بشینی ، اینطور بخندی، شما فقط خواسته خودتون رو به من گفتین! نذاشتین زندگی کنم، هیچ وقت نذاشتین. اصلا متوجه شدین من با اَرشان نمی‌خندم؟ متوجه شدین لباس عروسیم یا تالار برام مهم نیست؟ الانم فقط یک خواسته دارم.

همه ساکت بودند، گویی سخنانم همچو سنگی روی شیشه افکارشان بود. خانواده‌ام همیشه می‌دانستند از این چشم گفتن‌ها خسته شده‌ام و می‌دانستند این خواسته قلبی من نیست، اما مجبورم می‌کردند کاری که می‌خواهند را بکنم . دیگر مجبور به کاری نبودم، می‌توانستم به راحتی بمیرم و تمام این اجبارها را زیر یک قبر تنگ و کوچیک دفن بکنم! قرار نبود اجباری باشد، سقوط من پایان اجبار بود، پایانی برای همیشه. صدای گریه کردن‌های بعضی از افراد را می‌شنیدم اما نمی‌دانستم چرا احساس می‌کردم همه آنها دروغ است، در این میان، نگاهم فقط در نگاه یک گربه گره خورد! ژویینی که خوب نمی‌شناختم اما احساس می‌کردم از همه بیشتر می‌فهمد و تنها احساس او بود که، می‌توانستم باورش کنم. قامت کوچک و نارنجیش را ، زیر تخت کوچکی می‌دیدم، سرش را بالا گرفته بود و تماشایم می‌کرد، اما احتمالا جدی‌تر از همیشه بود.

- یا این عروسی رو به هم می‌زنین و می‌ذارین با بابک زندگی کنم و از این به بعد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم، یا اینکه... میمیرم.

می‌دانستم پاسخ چیست، پس لبخند تلخی زدم و قدم اول را برداشتم، قدمی که روی هوا ماند چون بعد از این قدم، دیگر زمینی نبود. قدم سمت راستم را که روی هوا مانده بود، سنگین‌تر کردم و دستانم را باز کردم تا سقوط کنم .
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #126
پارت 121



***

مارالیا

ورق‌ها را از روی میز جمع کردم و داخل کیف سام انداختم. لحظه‌ای مکث کردم و به چهره سام خیره شدم. چگونه می‌توانست انقدر خوب و مهربان و معصوم باشد؟ واقعا نمی‌توانم سام را درک کنم، بیشتر پسرهای آن کلاس سه چهار تا دوست دختر داشتند و او با اینکه پنج سال از من کوچک‌تر بود اما فقط مرا می‌خواست و هیچ شخص دیگری را حتی نگاه نمی‌کرد، چگونه باید چنین چیزی را باور کنم؟ و با دیدن این رفتار او، چگونه می‌توانم مدام به اَرشان فکر کنم؟

دستم را روی موهای طلایی رنگ سام که روی صورتش ریخته بودند، کشیدم و آرام موها را عقب راندم. سام سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. گاهی پلک‌هایش می‌لرزید و نفسش عمیق‌تر می‌شد و دوباره به حالت اول برمی‌گشت. اگر این چنین می‌خوابید بی شک کمری برایش باقی نمی‌ماند و البته من نمی‌توانستم او را بلند کنم و روی تخت بگذارم، پس باید چه می‌کردم؟ حتی دلم نمی‌آمد او را بیدار کنم.

سرم را روی میز گذاشتم و خیره به سام در همان حالت ماندم. برخورد نفس گرمش را با صورتم احساس می‌کردم و احساس آرامشی در وجودم جولان می‌داد. چشمانم را بستم و نمی‌دانستم این چشم بستن یعنی چه.

***

رویا

صدای بلند مادر با تمام خواهش و تمنا بود.

- دخترم ما اشتباه کردیم عزیزم... باشه ازدواج نکن! قول میدم ازدواجی اتفاق نیفته... راست میگی توهم حق انتخاب داری! فقط بیا پایین

و صدای پدرم مصمم‌تر از همه بود و البته پشیمان.

- می‌تونی با بابک ازدواج کنی ... لطفا دخترم بیا پایین.

با لبخند ملیحی درحالی که چشمانم پر از اشک شده بود، خواستم عقب برگردم اما پاشنه کفشم به لباس عروسم برخورد کرد و باعث سقوطم شد. هوا را داشتم با تمام وجود می‌بلعیدم و چنان سرعت سقوط زیاد بود که قلبم را روی دستم احساس می‌کردم. فریاد بلندی کشیدم، فریادی با تمام وجود! حتی با اینکه من خواستم زنده بمانم و همه چیز خوب پیش رفت، اما زندگی باز نخواست من خوش بخت بمانم و چشم دیدن شادی مرا نداشت، پس مرا به دست مرگ داد. اشک‌هایم درهوا معلق مانده بودند و من، داشتم به مرگ نزدیک‌تر می‌شدم و قبل از اینکه به زمین برخورد کنم، چشمانم بسته شد.

***



- ماری ماری پاشو.

سریع از روی صندلی بلند شدم و با چشمانی گشاد به سام خیره شدم. هوا روشن شده بود و صدای مادر از پذیرایی به گوش می‌رسید که با فریاد مرا برای صبحانه صدا می‌زد. با دهانی باز به خودم و سام خیره ماندم و سریع دنبال راه حلی گشتم تا بتوانم سام را از خانه خارج کنم. دستی به موهای وز وزیم کشیدم و دور اتاق شروع کردم به قدم زدن ، سام کلافه روی تخت نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. با برخورد مشت مادر به در، با اضطراب سریع سمت در رفتم.

- ماری باز کن درو.

- ماما شاید یکی لخته میای تو همینطوری... یک لحظه وایسا به سر و وضعم برسم.

- من همیشه تو رو با این سر و وضع می‌بینم، باز کن درو.

- مامان یک لحظه اصلا تو اتاقم چی کار داری؟

- تو باز کن.

هیچ گاه وارد اتاقم نمی‌شد و امروز از شانس عالیم آمده بود تا در اتاقم بگردد. از در فاصله گرفتم و سمت پنجره رفتم و در پنجره را کامل باز کردم. با دستم به سام اشاره کردم و او با قدم‌هایی سریع اما بی صدا، سمت پنجره آمد و سرش را از پنجره بیرون برد و سریع کنار کشید. با صدای آرامی پرسید.

- چی میگی؟ نکنه می‌خوای از این ارتفاع بپرم؟

- وقت نداریم سریع برو روی اون لبه بعد یکم سر بخور و بعد بپر پایین.

سام با چشمانی گشاد به پایین خیره شد و گفت.

- محاله.

- سام برو.

- عمرا!

- مجبورم نکن هلت بدم.

صدای کوبیده شدن مشت به در اعصابم را کاملا متشنج کرده بود و سام نیز گویی قصد نداشت از پنجره بیرون برود و فقط همچو بزی به ارتفاع خیره مانده بود. با دستانم سام را هل دادم که با دستپاچگی بالا رفت و هردو پایش را از پنجره پایین برد و روی بخش سرازیری سقف افتاد و جیغ کوچکی کشید. سریع پرده را کشیدم و پنجره را بستم و در اتاق را باز کردم. مادر با چشمانی قرمز و خشمگین مرا کنار کشید و با چشمانش کل اتاق را زیر نظر گرفت و سپس سبد آبی رنگی که زیر تختم بود را برداشت و از اتاق خارج شد. با دیدن کیف سام روی میزم، نفس عمیقی کشیدم و کیف را زیر تخت مخفی کردم، واقعا خوشحال بودم که مادر متوجه این کیف نشده بود. مقابل آیینه ایستادم و موهای شرابیم را از پشت بستم ، دستی به گونه‌ام کشیدم و با یک لبخند کمرنگ، از اتاق خارج شدم.

رژین کلافه روی مبل نشسته بود و غر می‌زد اما محمد با لحن ملایم و مهربانی او را به آرامش دعوت می‌کرد و تاکید داشت که رژین اصلا تکان نخورد. مادر روی مبل نشسته بود و ظاهرا به تلوزیون نگاه می‌کرد اما مشخص بود زیرچشمی برای پدر چشم می‌چرخاند و مشخص‌تر از همه ، دعوایی بود که بین آن دو شکل گرفته بود اما نمی‌دانم این بار سر چه چیزی!

وارد آشپزخانه شدم و یکی از سیب‌های داخل سبد را برداشتم و بدون شستن ، گاز محکمی به سیب زدم. بلاخره صدای رژین مرا کلافه کرد و پاتند کردم و سمت آنها رفتم.

- چی شده؟

- داداشت از صبح منو کشیده اینجا می‌خواد نقاشیمو بکشه کلا نمی‌تونم یک آب بخورم.

- بابا یکم تحمل کن دیگه... یک نقاشی خواستیم بکشیما

رژین از دستم کشید و مرا روی مبل انداخت و گفت.

-بفرما آبجیتو بکش.

محمد پوف کلافه‌ای کشید و قلم موی بلند خود را برداشت و هردو ابرویش را با شیطنت بالا انداخت.

- البته خواهرم خوشگل‌ترم هست به نظرم نقاشی خوبی میشه.

رژین درحالی که پا روی زمین می‌کوبید ، با غرغر سمت اتاقش رفت و حال من ماندمو نگاه تیز محمد. کلافه نفسم را بیرون دادم و سیب نصفه نیمه خود را روی میز گذاشتم و سپس آرنجم را روی دسته مبل گذاشتم.

- خب حالا به تابلوی اسبی که اون طرف دیوار هست نگاه کن و اصلا تکون نخور

- اصلا!

- اصلا.

- صحیح.

محمد سریع مشغول کشیدن خطوطش روی تخته سفیدی شد و من نیز ناچار به تابلو خیره ماندم. روی تابلو سه اسب به رنگ سفید و قهوه‌ای و سیاه، با یکدیگر مسابقه دویدن می‌دادند و موهایشان در اثر دویدن، بالا پریده بود. چیزی که این نقاشی را برای من خاص کرده بود، ریزکاری نقاش بود، او با دقت و ریزبینی تما جزئیات را در نظر گرفته بود و حتی عضلات ع×ر×ق کرده اسب‌ها نیز کاملا مشخص بود. رنگ خورشید قابل لمس و واقعی به نظر می‌رسید و زردی چمن در اثر سوختن توسط خورشید نیز، کاملا مشهود بود. او نخواسته بود همه چیز را رویایی و دروغین بکشد و کل منظره را سرسبز جلوه بدهد! گاهی به سوخته شدن چمن‌ها نیز توجه کرده بود و یعنی همه موارد طبیعی را به جا آورده بود.

خواستم چانه داغم را از روی دستم بردارم که صدای محمد بلند شد و باز در همان حالت باقی ماندم. نگاهم را سمت مادر کج کردم و سعی کردم منظره جدیدی را ببینم. مادر لباس سفید راحتی و بلندی پوشید بود با شلوار گشاد سیاه رنگ، و تضاد جالبی میان لباسش ایجاد کرده بود. کنترل را در دستانش می‌چرخاند و گاهی با چشمان گشاد و سیاه رنگش ، به پدر با غیظ نگاه می‌کرد و لبش را گاز می‌گرفت. البته پدر در آن سو کاملا بی تفاوت روی مبل دراز کشیده بود و پاهایش را تکان می‌داد و اصلا عین خیالش نبود که کسی می‌خواهد او را بکشد. مادر که دید نمی‌تواند با نگاه پدر را بلرزاند صدایش را بلند کرد.

- چی شد پس؟ خونه نمی‌خری دیگه؟

پدر با همان حالت بی خیال پاسخ داد.

- والا یک خونه عین دست گل نشونت دادم نخواستی مطمئنم بقیه‌ هم به همین حالت دچار میشن.

- اونجا شلوغ بود.

- همه جا شلوغه ! مگه اینکه بریم آدمای یک ناحیه رو بکشیم و خالیش کنیم.

- قشنگ به دریا دید داشتیم .

پدر این بار از حالت بی خیال خود خارج و روی مبل صاف نشست.

- مشکلش چیه؟

- آها اصلا مشکل نداره از پنجره زنا رو دید بزنی که!

و حال مشکل اصلی مادر با آن خانه نمایان شد! من که از همان اول گفتم خانه موردی نداشت اما چون با غیرت زنانه‌ مادر هماهنگی نداشت خانه به آن خوبی رد شده بود. گاهی خنده‌ام می‌گیرد از این فرهنگ عجیبمان. حال آنکه اگر سام و خانواده‌اش اینجا بودند به این غیرتی شدن مادر می‌خندیدند و شاید هم تعجب می‌کردند. چون به دریای بزرگ و زیبا دید داشت و حال آن وسط شاید چند آدم هم به دریا می‌رفتند نباید آن خانه عالی و بزرگ را خریدای می‌کردیم! باورم نمی‌شد ، با اینکه سال‌ها گذشته بود و به چنین سنی رسیده بود هنوز به نگاه شوهرش شک داشت و می‌خواست آن را چک کند! درواقع آدمی که نگاه خرابی دارد به مکان نیاز ندارد راحت در هر فرصتی می‌تواند به ملت خیره شود .

کلافه کمی سرم را چرخاندم که باز محمد فریاد زد.

- بابا یک لحظه بمون دیگه

- دقت کردی یک لحظت خیلی لحظه شده؟

- نه

- گفتم که بکنی

- ممنون حالا ساکت بمون یک جا.

- آه محمد آه

پدر با خشم از روی مبل بلند شد و گفت

- واقعا؟ یعنی دلیلت این بود؟ متاسفم برات! حالا که اینطوره خونه نمی‌خرم برمی‌گردیم ایران.

و با خشم پاتند کرد و با برداشتن سوییچ ماشین، از خانه خارج شد. مادر هم اصلا کم نیاورد و با همان فریاد گفت.

- حتما برگردیم.

و با خشم به خوردن پوفیلا ادامه داد. گاهی باور نمی‌کنم که این دو بزرگ شده باشند، بی شک در زمان پیری هم به همین صورت ادامه خواهند داد. مادر با اعصایش به پای پدر می‌زند و پدر با اعصای خود به پای مادر! چه دیدنی جالبی می‌شد. محمد دستان خود را باز کرد و با لبخند گفت.

- تموم شد.

بلاخره چانه‌ام را از روی دستم برداشتم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم

- خداروشکر.

- خب آماده‌ای؟

- واسه چی؟

- پس سام بهت نگفته؟

- چیو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #127
پارت 122



***

ژویین

صدای فریاد سارن کل اتاق را برداشته بود و او مدام پشه‌ها را کنار می‌زد و حتی انتظار داشت برایش پشه بگیرم و بخورم، دقیقا همینم مانده بود همچو قورباغه زبان دراز کنم و پشه بخورم. سام کلافه لباس ورزشی سفید رنگش را با شلوار ورزشی پوشید و موهایش را شانه زد و گفت.

- بریم پارک که از دست صداش دیوونه شدم.

- اَرشان پشه پشه... .

- کوفتو اَرشان.

از روی تخت پایین پریدم و اتاق را ترک کردم. سارن با توری که در دست داشت ، از روی میز اتاقش بالا رفته بود و تور را در هوا تکان می‌داد، گویی که واقعا عقل خود را از دست داده بود! به نظر چطور بود نامش را بگذارم قورباغه نوع دو؟ وارد اتاق سارن شدم و پشه را روی فرشی دیدم که داشت دستانش را به یکدیگر می‌مالید. آرام نزدیک شدم و با پنجه‌ام، سریع شکارش کردم. همان‌طور که با آرامش فدم برمی‌داشتم و به چهره ترسیده سارن نگاه می‌کردم، گفتم.

- مشکلی هست؟

- آره ببین صداش داره میاد.

سریع بالا پریدم و پشه را روی صورت سارن رها کردم که فریادش بیشتر شد و از اتاق فرار کرد . دوست داشتم بیشتر آزارش بدهم و بخندم اما افسوس که اَرشان اعلام کرد باید برویم بیرون. با همان حالت خبیث و آرام، از پله‌ها پایین رفتم و به مادر اَرشان که با نگرانی پشت تلفن نشسته بود و سخن می‌گفت، خیره شدم. به نظر می‌رسید داشت با خانواده رویا سخن می‌گفت چون نگرانی در کلامش و چهره مضطربش نشان می‌داد به خاطر موضوع دیشب بسیار پریشان است. دستی به سیبیل‌هایم کشیدم و با قدم‌هایی تند که هیچ گاه به تندی قدم‌های اَرشان نبودند، از خانه خارج شدم. اَرشان کمی دست‌هایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. درواقع امروز هوا مرطوب و اما دلچسب بود! خبری از چنگال‌های دودی رنگ در میان رنگ آبی آسمان نبود و همه چیز حالت نمناکی به خود گرفته بود و این هوای نمناک، چقدر دلچسب بود! گویی ذرات خیس خاک در هوا پخش شده بودند چون بوی نم خاک بینیم را نوازش می‌داد.

اَرشان مرا از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و من نیز درحالی که از یقه اَرشان گرفته بودم، همراه با او از خیابان عبور کردم و سپس اَرشان دوباره مرا روی زمین گذاشت. اگر چند کوچه دیگر رد می‌کردیم بلاخره به پارک بزرگی می‌رسیدیم و من می‌توانستم مثل قبل آنجا با اَرشان بدوم و ورزش کنم. قبلا هر وقت اَرشان بی کار می‌شد ما به آن پارک می‌رفتیم و ورزش می‌کردیم، البته من تنها زمانی برنده می‌شدم که چهار دست و پا حرکت می‌کردم و از تمام توانم استفاده می‌کردم و اَرشان این کار را تقلب می‌دانست.

زمانی که به پارک رسیدیم، اَرشان ابتدا نگاهی به آسمان نیمه ابری انداخت و سپس گفت.

- ماجرای دیشب همش توی خوابم بود! خیلی اتفاق عجیبی بود.

- بخش بهترشو ببین. دیگه خبری از ازدواج نیست.

- مطمئنم رویا با بابک خوش بخت میشه.

- راستش به نظرم عشق همه چیو ممکن می‌کنه. من وقتی دیدم رویا افتاد مطمئن بودم میمیره ولی بابک اونو سریع گرفت! چطوری یهو رویا رو گرفت؟ چطور فهمید قراره کدوم طرف بیفته؟ اصلا از کجا پیداش شد؟ اون واقعا فرشته نجات زندگی رویا شد.

اَرشان درحالی که دو دستش را روی چمن می‌گذاشت و پاهایش را صاف با فاصله مشخصی روی چمن می‌گذاشت، گفت.

- رویا هم به خاطر اون داشت میمرد.

- درواقع رویا به خاطر خودش می‌خواست بمیره... چون اون زندگیو نمی‌تونست تحمل کنه.

- پس بابکم به خاطر خودش اون کارو کرد، چون بدون رویا نمی‌تونست زندگی کنه.

روی صندلی آهنی و خیس، نشستم . اَرشان شنو می‌رفت و با صدای خفه‌ای شنو رفتن خود را می‌شمرد. بعد از اینکه دستانش خسته شد، روی زمین افتاد و نفس عمیقی کشید. اصلا به کارهای اَرشان توجهی نداشتم و بیشتر ذوق و شوق مسابقه دویدن را در سر داشتم. می‌خواستم هرچه سریع‌تر کل پارک را بدوم، البته آخرین دویدن‌های من بسیار خاطره بدی برایم رقم زده بودند و شاید با این دویدن، آنها پاک شوند و باز یک خاطره خوب بسازم. یک بار برای فرار از دست آن مرد، دویدم و مجبور شدم او را به کشتن بدهم، و بار دیگر از دست اَرشان فرار کردم و موضوع سگ پیش آمد. روی صندلی ایستادم و با ذوق گفتم.

- بدوییم؟

اَرشان ناگهان درحالی که آب دهانش را پاک می‌کرد و سر بطری را می‌بست، گفت.

- بعدش چی کار کنیم؟ می‌تونم برم دنبال مارالیا؟

اما من فعلا دوست نداشتم راجع به این موضوع سخن بگوییم، پس دوباره پافشاری کردم.

- بدوییم؟

- اگر برم و پیداش نکنم چی؟ اگر فراموشم کرده باشه چی؟

اما گویی اَرشان در دنیای خودش بود و اصلا نمی‌فهمید که من چه می‌خواهم. راستش این بار نمی‌خواستم با درک و منطق پیش بروم، من دلم می‌خواست بدوم و صدای پر شور و شوق زمین را گوش بدهم، همان صدایی که در اثر برخورد کفش یا پنجه پا به زمین، ایجاد می‌شود. می‌خواستم صدای فریاد اَرشان را بشنوم که به نفس نفس افتاده و می‌خواهد بایستم! دلم برای تک تک خاطرات گذشته تنگ شده بود اما اَرشان نمی‌خواست گذشته شیرین را رقم بزند، او هنوز به دنبال آینده نامعلوم و مبهمی بود که رو به رویمان قرار داشت. خشمگین شدم و سمت اَرشان دویدم و با دندانم گوشه پایین شلوار ورزشیش را به سمت جلو کشیدم و گفتم.

- بدوییم .

اَرشان لبخند کمرنگی زد و خم شد و موهایم را آرام نوازش داد.

- باشه بدوییم. دیگه قرار نیست بهت بی توجهی بکنم.

چشمانم برق زد و اَرشان زودتر از من شروع کرد به دویدن. سریع شروع کردم به حرکت کردن و دست و پایم را محکم روی زمین کوبیدم . آنقدر سریع حرکت می‌کردم که احساس می‌کردم با هربار حرکتم، روی هوا می‌پرم و پرواز می‌کنم و دوباره روی زمین می‌افتم، دقیقا شبیه فیلم‌های فضانوردی شده بود که روی ماه، با هر قدم روی هوا می‌ماند. اَرشان عقب افتاده بود اما صدای نفس زدن‌هایش را و برخورد کفشش با زمین را ، می‌شنیدم و می‌فهمیدم که نزدیک است.

***

- خیلی ترسیدم... خیلی زیاد ، اما گاهی باید ریسک کنی چون اگر به زندگی صاف و ساده‌ای که برات تعیین می‌کنن ادامه بدی، پشیمون میشی بابت ریسک نکردن.

- اینطور میگی که، اگر جلوت یک راه ساده بذارن ، راهی که تو انتخاب نکردی، باید توش کوه بذاری و ازش بالا بری، تا جریان بگیره.

- نه... شاید بهتر باشه یک پیچ بذاری جلوش و ازش بپیچیو تو اون راه ادامه ندی! چون اگر تو اون راه هرکاری هم بکنی باز راه و مسیر مال تو نیست. من میگم باید ریسک کنی و جاده خودتو بسازی، جاده‌ای که تا حالا کسی توش قدم نزده باشه.

بابک دستم را بالا گرفت و بوسید و با لبخند شیرینش گفت.

- قول میدم از جاده‌ای که ساختی پشیمون نمیشی.

به چشمان سیاه رنگش که با صداقت و شوق نگاهم می‌کرد، خیره شدم و لبخند زدم. راستش حتی اگر پشیمان هم می‌شدم باز حاضر نبودم در جاده‌ای که دیگران انتخاب کرده بودند، حرکت کنم. این پشیمانی برایم درس عبرتی می‌شد و من این بار جاده خودم را بهتر و محکم‌تر می‌ساختم و چاله چوله‌هایش را بهتر بررسی می‌کردم . نمی‌خواستم از دست شخص دیگری آب بنوشم و می‌خواستم آبی که در دستان خودم بود را، بنوشم. پل خود را بسازم، جاده خود را بسازم، و در تصمیمی دست به عمل بزنم که مال خودم باشد. این خیلی مهم است که چیزی مال من باشد، حتی اگر اشتباه باشد من تجربه کسب می‌کنم و آن را بهتر می‌کنم. حال، با ریسک در آن شب، توانستم عشق خودم را به دست بیاورم و من از این بابت بسیار خوشحال بودم.

بابک موهایش را به سمت چپ انداخت و با لبخند صورتش را نزدیک‌تر آورد که ناگهان گربه نارنجی رنگی به سرعت از بین ما عبور کرد و باعث شد بابک تعادلش را از دست بدهد و چند قدم به عقب برود. هردو با چشمان گشادی به گربه و سپس به اَرشانی که با سرعت دنبالش می‌دوید، چشم دوختیم.

- این همون گربه نبود؟

به بابک خیره شدم و گفتم.

- دقیقا همونه.

- موافقی دنبالش بدوییم؟

- واسه چی مگه... .

قبل از اینکه سخنم را کامل کنم، بابک دستم را کشید و ما نیز به سرعت دنبال آنها دویدیم. آنقدر دویده بودم که ع×ر×ق از روی پیشانیم سرازیر شده بود و به نفس نفس افتاده بودم، شال دور گردنم را کمی شل‌تر کردم و با صدای نالانی گفتم.

- بسه... این گربه... خسته... خسته... نمیشه.

بابک متوقف شد و هردو دستش را روی زانوهایش گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید، با صدای بلندی نفس کشید. اَرشان چند قدم جلوتر روی چمن ولو شد اما ژویین همچنان می‌دوید. این همه انرژی را چگونه به دست آورده بود، من نمی‌توانستم درک کنم. ژویین چند قدم دیگر برداشت اما بعد تعلل کرد و برگشت و مارا همچو جنازه‌های خسته و هلاک شده دید. سیبیل‌هایش پایین افتادند و با دوپای خود سمت ما آمد و درحالی که دست می‌زد گفت.

- آفرین بهتون چقدر تنبلین شما.

اَرشان روی چمن نشست و گفت.

- سه ساعته داریم می‌دوییم.

- سه ساعت که چیزی نیست.

روی صندلی افتادم و گفتم.

- خب انقدر دویدیم واسه چی؟

ژویین:« واسه تفریح»

- عجب تفریحی

بابک کنار من روی صندلی نشست و دستم را گرفت و گفت.

- خب اَرشان به عشقت رسیدی؟

گویی که بابک سخن بدی گفته باشد، سکوت تلخی در فضا حاکم شد و فقط صدای ناواضح مردم در پارک، به گوش می‌رسید.

ژویین دستانش را به یکدیگر مالید و درحالی که از همان لبخندهای ترسناکش می‌زد ، گفت.

- من یک نقشه‌ای دارم، گوش بدین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #128
پارت 123



***

مارالیا

آن روز هرچه از محمد سوال را پرسیدم او جوابی نداد و گفت فردا خواهم فهمید. نمی‌دانستم برای چه چیزی باید آماده باشم! نکند عروسی را قرار بود زودتر بگیرند یا چنین چیزی؟ درکل فعلا دوست داشتم ذهنم را از هرچیزی خالی کنم. یک دست لباس ورزشی صورتی رنگ پوشیدم و با بستن موهایم از بالا و برداشتن یک کلاه ، از اتاق خارج شدم و تصمیم گرفتم امروز را به پیاده‌روی بگذرانم. پدر و مادر بلاخره به توافق رسیده بودند و قرار بود امروز خانه‌های مناسب برای خریدن ببینند و رژین هم تصمیم گرفته بود با آنها برود تا اگر باز به جان یکدیگر افتادند، آنها را جدا کند. محمد نیز از صبح غیب شده بود و درنتیجه خانه کاملا خالی بود. به سرعت از خانه خارج شدم و به سام زنگ زدم اما پاسخی نداد، دقیقا مانند محمد. این دو امروز قرار بود چه کاری بکنند؟ من واقعا کنجکاو بودم اما فعلا کاری از دستم برنمی‌آمد و ترجیح می‌دادم به جای فکر کردن به آنها از محیط اطرافم لذت ببرم.

دستانم را درون جیب شلوار ورزشیم فرو بردم و درپیاده‌رو شروع کردم به قدم زدن ، اما هرچه فکر می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که پیاده‌روی آن هم تنهایی، کاملا کسل کننده بود بنابراین باید یک کار دیگری می‌کردم. درحالی که قدم می‌زدم چشمم روی کتابخانه مقابل خیابان قفل شد. چه فکری بهتر از این! باید وارد کتابخانه می‌شدم و چند ساعتی میان کتاب‌های شیرین غرق می‌شدم و بی شک اینطوری زمان خوبی سپری می‌کردم.

خواستم سمت کتابخانه بروم که ناگهان همه جا تاریک شد. با فریاد دستم را مقابل ماسک سیاهی که درون صورتم فرو برده بودند، کشیدم و دست و پا زدم تا خلاص شوم اما فردی مرا بلند کرد و روی شانه‌اش گذاشت و داخل ماشین انداخت.

-ولم کن ... تو روز روشن آدم می‌دزدی؟ تو کی هستی؟ چطور جرئت...

دیگر صدایی نتوانستم از خود در بیاورم چون دستمالی را سفت دور دهانم بسته بودند و فقط صداهای نامفهومی به گوش می‌رسید. در آن لحظه دعا می‌کردم که تمام این‌ها خواب بوده باشند. قلبم با هیجان می‌تپید و تمام تنم می‌لرزید و حتی نمی‌توانستم از کسی کمک بگیرم یا کاری بکنم. هردو دست و پایم توسط شخصی گرفته شده بود و مرا به حالت دراز روی ماشین گذاشته بودند.

***

لباس و شلوار کوچکم را نیز روی چمدان ریختم و آنقدر وسایل درونش انداختم که بلاخره صدای اَرشان بلند شد.

-ژویین تو واقعا همه اینارو می‌خوای؟ چمدون رو کلا پر کردی دیگه واسه وسایل من جا نموند.

- همشو می‌خوام.

اَرشان کلافه لباس‌هایش را درون جیب دوم چمدان انداخت و بعد از اینکه چمدان تا دهن کاملا پر شد، با هزار زحمت بلاخره زیپ بسته شد. سارن مقابل در اتاق ایستاده بود و با اشک نگاهمان می‌کرد. احساسات خواهرانه‌اش کاملا به اوج رسیده بود اما من ذره‌ای دلم برایش نسوخت. سارن سمت اَرشان آمد و او را محکم درآغوش گرفت . اَرشان دستش را روی موهای سارن کشید و چند دقیقه به همین شکل ماندند که با فریاد من ، جدا شدند.

-بسه دیگه الان پرواز میره و تو دیر می‌کنی.

اَرشان از سارن جدا شد و گفت.

-ژویین راست میگه ما باید بریم

- داداش نمیشه ما تا فرودگاه بیایم؟

- آبجی دیگه لازم نیست... بعدشم فضا رو دیگه دردناک نکن خب؟

- باشه... گریه نمی‌کنم.

اَرشان گونه خواهرش را بوسید و با کشیدن چمدان، از اتاق خارج شد. دستم را پشت سرم قفل کردم و من نیز از پله‌ها پایین رفتم. آن روز زمانی که پیشنهاد سفر به ترکیه را بیان کردم، همه استقبال کردند و رویا نیز گفت باید حتما به آنجا برویم . درواقع اَرشان فقط به تلنگر نیاز داشت تا سفر خود را آغاز کند و چه کسی بهتر از من؟ اَرشان جلو رفت تا مادرش را در آغوش بگیرد اما پریسیما به اَرشان پشت کرد و با صدایی که بغض درونش می‌رقصید، گفت.

-زود برو تا منصرف نشدم.

اَرشان چند قدم عقب رفت و با حالت غمگینی برای آخرین بار به مادرش خیره شد وسمت در رفت. گمان می‌کنم پریسیما بعد از رفتن ما بنشیند و با صدای بلندی اشک بریزد و حتی از اینکه پسرش را در آغوش نگرفته، پشیمان شود. از خانه خارج شدیم و پدر اَرشان در چارچوب در ظاهر شد. انتظار داشتم خشمگین شود اما او اَرشان را به آغوش کشید و درحالی که آرام به کمر اَرشان ضربه می‌زد، با صدای مردانه و گرفته‌ای ، گفت.

-برو پسرم... خدا پشت و پناهت.

- ممنونم پدر

- امیدوارم به عشقت برسی

و این آخرین مکالمه آنها قبل سفر بود. سوار ماشین که شدم، برای آخرین بار به خانه خیره ماندم. به نظرم قرار بود مدت زیادی در ترکیه بمانیم و شاید اگر اَرشان با او ازدواج می‌کرد، کلا در آنجا می‌ماندیم چون به گمانم مارالیا آنجا رفته بود تا معلم شود و بی شک شغل خود را قرار نبود رها بکند و با اَرشان به ایران بیاید. اَرشان کمربند را برایم بست و گفت.

-آماده‌ای سفرمون رو شروع کنیم؟

- آمادم.

و با این سخنم، اَرشان گاز داد و با صدای بلندی فریاد کشید، فریادی سرشار از شادی و خوشحالی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #129
پارت 124



***

مارالیا

سعی داشتم موقعیت را درک کنم اما احساس خفگی می‌کردم. بلاخره ماشین را نگه داشتند و مرا پایین آوردند. نقاب را از روی صورتم برداشتند و من با دیدن چیزی که مقابلم بود، شوکه شدم. یک استخر بزرگ و زیبا که در دورتادور دیوارهایش عکس خنده‌ها و گریه‌های من و حتی عکسم با سام و مادر و پدر، وجود داشت. سپس همه جا تاریک شد و فیلمی شروع کرد به پخش شدن. صدای آهنگ اکو می‌شد و بارها در گوشم می‌پیچید. در فیلم من مشغول مطالعه بودم و با تغییر سکانس ، بالشم را در آغوش گرفته بودم و خواب عمیقی را تجربه می‌کردم.

با شگفتی، هردو دستم را مقابل دهانم گرفتم و به سام و محمدی که با لبخند تماشایم می‌کردند، خیره شدم. این دزدی و همه این‌ها برای شگفت زده شدن من بود؟

- چرا این کارو کردین؟

محمد ریلکس پاسخ داد.

- امروز روز شوکه کردنه! امروز باید دوستاتو غافلگیر کنی.

-که اینطور.

سام چانه‌اش را روی شانه محمد گذاشت و گفت.

-دقیقا همینطور

محمد یک لباس آستین کوتاه قرمز با شلوار لی پوشیده بود و سام یک لباس سفید و از رویش جلیقه آبی رنگ. به نظرم لباس بسیار زیبایی بود اما حیف که امروز روز غافلگیر کردن بود. جلوتر رفتم و مقابل سام ایستادم. دستانم را دورش حلقه کردم و او گمان کرد از شدت ذوق او را در آغوش کشیده‌ام، برای همین دستانش را بالا آورد تا مرا در آغوش بگیرد اما با حرکت ناگهانیم، پرتش کردم درون آب استخر. سام سرش را از آب بیرون آورد و درحالی که به شدت نفس نفس می‌زد و سینه‌اش بالا و پایین می‌شد، با همان دهان باز مانده، به من خیره شد. محمد به دیوار تکیه داده بود و غش غش می‌خندید اما برای او هم نقشه‌هایی داشتم. ضربه‌ای به سرم زدم و گفتم.

- وای شما منو گرفتین دزدیدین من داشتم می‌رفتم از یکی کمک بگیرم.

محمد سریع گفت.

- کمک؟

- رژین داشت بچشو به دنیا میاورد. کلا یادم رفت با این اداهاتون!

- بچه؟ یک لحظه وایسا ببینم...

- بابا میگم شکمش درد می‌کرد، دویدم یک کمکی چیزی بیارم خسته شدم یک لحظه وایسادم اومدین سر وقتم.

سام از آب بیرون پرید و محمد با قدرت هرچه تمام‌تر سوار ماشین شد و با آخرین سرعت حرکت کرد. سام خواست به دنبال محمد برود که از لباس خیسش گرفتم و کشیدم و گفتم.

- مگه امروز روز شوکه کردن نیست؟

- دروغ گفتی یعنی؟

هردو شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم.

- یعنی... .

سام هردو ابرویش را بالا انداخت و با لحن شوخی گفت.

- باید ازت ترسید.

- دیگه دیگه.

- ماری خانم بریم به جشن؟

- کدوم جشن؟

- جشن شوکه کردن.

سام دستم را گرفت و مرا از استخر خارج کرد. با تعجب به ویلای بزرگ و استخری که مقابلش بود، خیره شدم. خواستم سوالی بپرسم اما قبل از اینکه چیزی بگویم مادر سام را روی ایوان دیدم که مشغول تماشای ما بود و دقیقا همان‌جا فهمیدم چنین ویلا و باغ بزرگی برای خانواده سام بوده و این استخر نیز احتمالا مال آنها بود. همراه با سام از کنار درخت‌های تنومند و کوتاه قد، عبور کردم و وارد خانه شدم. کف خانه آنقدر تمیز بود که برق می‌زد و همچو آیینه سفیدی به نظر می‌رسید. با کنجکاوی، به خانه چشم دوختم. در شیشه‌ای و بزرگی رو به باغ داشتند و بخشی که سمت در بود، کاملا شیشه بود. در سمت چپ ورودی، چیدمان زیبایی از مبل‌های سفید و راحتی به چشم می‌خورد که تلوزیون را نیز مقابل مبل روی دیوار نصب کرده بودند و در کل خانه بوی تند غذا پیچیده بود و سمت راست نیز، یک آشپزخانه بزرگ قرار داشت با میزغذاخوری دوازده نفره. چند خانم که لباس سیاه سفیدی داشتند، مشغول پخت و پز بودند و هردو مسن به نظر می‌رسیدند. سام دست به سینه و با لبخند به من نگاه می‌کرد، زمانی که نگاه خیره مرا دید، با لحن طنزی گفت.

- دید زدنت تموم شد؟ کی میای خواستگاری؟

- ها؟

- خواستگاری خونمون!

سریع لبخند ضایعی تحویلش دادم و سام از پله مارپیچی و شیشه‌ای که مقابل ورودی بود، بالا رفت و به من اشاره کرد تا به دنبالش بالا بروم. سام اولین در را باز کرد و وارد شد. با دیدن اتاق سام، تعجب کردم. بیشتر وسایل درون اتاق سیاه رنگ بودند و تعداد زیادی توپ و وزنه و وسایلی از این نظیر درون اتاق پخش شده بود. سام خودش را روی تخت انداخت و گفت.

- انتظار داشتم راجع به یک چیزی کنجکاو بشیو ازم بپرسی.

کنار سام روی تخت نشستم و درحالی که اتاق را دید می‌زدم ، پرسیدم.

- مثلا راجع به چی؟

- کنکورم! اصلا نپرسیدی که چطور دادمش، خوب بود یا بد؟

- کنکور؟

- یادت نبود نه؟

خواستم از خود دفاع کنم و بهانه‌ای پیدا کنم اما سام هردو دستم را در مشت خود گرفت و دقیق به صورتم خیره شد.

- چی ذهنتو انقدر درگیر کرده ماری؟ چرا عوض شدی؟ اون معلمی که قبلا می‌شناختم نیستی.

دیگر فرار کافی بود! واقعا از اینکه فرار کنم و خودم را توجیح کنم خسته شده بودم. روی تخت دراز کشیدم و سرم را روی پایه سام گذاشتم. سام با دستانش موهایم را نوازش می‌داد و منتظر پاسخم بود.

- می‌ترسم اما از چی نمی‌دونم.

سام هردو دستش را روی گونه‌هایم گذاشت و با لبخند مطمئنی گفت.

- من پیشتم! دیگه نیاز نیست بترسی. فقط ازم فرار نکن مارالیا، باشه؟

دستم را روی دست سام گذاشتم و آرام زمزمه کردم.

- نباشه.

سام غش غش می‌خندید و با چشمانش برایم خط و نشان می‌کشید. با باز شدن در، بالا پریدم تا مادرش ما را چنین نبیند اما سام مرا هل داد و دوباره روی پایش افتادم. خشکم زده بود و به مادر سام که با لبخند نگاهمان می‌کرد، خیره بودم. سینی شربت را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. سام به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت.

- چرا یهو می‌پری بالا؟ کار بدی کردیم مگه؟

- هنوز به فرهنگتون عادت نکردم.

- چی؟ فارسی حرف زدی؟

به سام خیره شدم و با لبخند بحث را تغییر دادم.

- خب اومدیم اتاقتو به من نشون بدی؟

- نه نه... خوب شد یادم انداختی منم با این لباسایی که خیس کردی نشستم اینجا.

از روی تخت بلند شد و سمت کمد سیاه رنگی که مقابل تخت بود، رفت.

- چندتا لباس نقاب دار انتخاب کن واسه جشن امشب. منم میرم لباسمو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #130
پارت 125



***

ژویین

- باورم نمیشه کلی ساعت تو هواپیما بودیم، حالم داره به هم می‌خوره. چه خبره همش اون بالاس؟ ...

- ژویین کم غر بزن... ببین رسیدیم.

- آره تو هر رفت و برگشتم چمدون چک می‌کنن آقا من اصلا خودم بمبم بیاید منم بگردین.

- ژویین.

- دیدی اون پیرزنو؟ یک جور زل زده بود انگار بچشو خوردم!

- ژویین؟

- اسممو خیلی دوست داری که صداش می‌زنی؟

- نه فقط از دست غر زدنت کلافه شدم.

پاهایم را روی چمدان آویزان کردم و اَرشان همان‌طور که چمدان را می‌کشید درواقع مرا نیز می‌کشید. بلاخره از فرودگاه خارج شدیم و استانبول را دیدیم. هوا روشن بود و خورشید ب×و×س×ه‌های داغش را به سوی زمین می‌فرستاد. اَرشان دسته چمدان را رها کرد و نفس عمیقی کشید. گویی داشت هوا را بو می‌کرد و در میان تمام بوهای اطراف به دنبال بوی مارالیا بود. از روی چمدان پایین آمدم و پاهایم را روی زمین گذاشتم. اَرشان به خیابان شلوغ و پارک سرسبزی که در اطراف بود، خیره شد و گفت.

- حالا مارالیا رو چطور پیدا کنیم؟

- بهش زنگ می‌زنی میگی اومدم ترکیه.

- نه، می‌خوام غافلگیر بشه.

- پس بگرد .

اَرشان چمدان را همراه با خود کشید و گفت.

- فعلا بهتره یک جایی برای موندن پیدا کنیم.

- فعلا بهتره یک ماشین پیدا کنی.

اَرشان با لبخند سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و سمت ماشین سبزی که آن نزدیکی پارک شده بود، رفت. بی حرف در آغوشش نشستم و از پنجره به جاده خیره شدم. راننده در یک جای خلوت پارک کرد و اَرشان با تعجب به او خیره شد اما من عین خیالم نبود و روی پای اَرشان دراز کشیده بودم و با دستم شکمم را ماساژ می‌دادم. مرد با صدای خشنی گفت.

- هرچی پول داری زود رد کن بیاد.

برگشتم و با خشم روی صورت پیرمرد پریدم. سیبیل‌های سیاه و بلندش را در چنگم گرفتم و به چشمان سیاه و ترسیده‌اش خیره شدم. از ظاهرش می‌شد فهمید مرد ساده و مهربانیست اما این فهمیدن کافی نبود، همه چیز را نمی‌شود بر اساس ظاهر فهمید. خواستم چنگالم را بالا بگیرم و روی صورتش خش بیندازم که با سخنش متوقف شدم.

- امروز روز شوکه کردنه. شما خبر ندارین؟ امروز همه همدیگه رو غافلگیر می‌کنن.

با تعجب به اَرشان خیره شدم و اَرشان سخنان مرد را برایم ترجمه کرد. روی پای اَرشان پریدم و دوباره در جای گرم و نرمم دراز کشیدم.

- ما از ایران اومدیم از سنت اینجا خبر نداریم.

- آهان... متاسفم. الان می‌رسونمتون.

اَرشان موهایم را آرام نوازش داد و ماشین دوباره حرکت کرد. لبخند اَرشان به من فهماند که می‌خواست بگوید ژویین پیشرفت کرده‌ای! می‌بینم کتک کاری هم یاد گرفته‌ای، خب بگو ببینم دیگر چه چیزهایی یاد گرفته‌ای؟ و البته من در پاسخ قرار بود بگویم حتی شمشیرزنی نیز آموخته‌ام و در یکی از مسابقات گربه‌ها برنده شده‌ام.

احساس می‌کردم سفر با آن هواپیما مرا زیادی خسته کرده بود چون چشمانم داشت بسته می‌شد. اَرشان در آن هواپیما به راحتی توانست بخوابد اما من نه! مدام تکان می‌خورد و چپ و راست می‌شد. اصلا در یک جای ساکن نمی‌ماند. مگر بالا هم ترافیک بود؟ نکند با ابرها برخورد می‌کردند؟ بدتر از همه وقتی بود که ناگهان پایین آمد، کاملا احساس کردم که داشتیم سقوط می‌کردیم. آن زن چشم درشت نیز از همان اول تا آخر چشم از من برنداشت و با چشمان درشتش به من خیره نگاه کرد، گویی که اصلا تا به حال گربه ندیده باشد. صدای گریه کودکش هم برایم آرامش نگذاشته بود، راستش اگر اَرشان می‌گذاشت آن کودک را می‌کشتم. درکل سفر سختی بود و باید حداقل مارالیا را پیدا می‌کردیم! این سفر نباید بیهوده تمام می‌شد. اما واقعا مارالیا در کجای این کشور بزرگ بود؟ چه می‌کرد و در چه حالی بود؟ در این شش سال اگر او ازدواج کرده باشد چه؟

هنوز چشمانم بسته بود و ذرات نارنجی‌ای می‌دیدم. اَرشان مرا در آغوش گرفت و بلند شد و درحالی که مدام بالا و پایین می‌شد، وارد یک فضای خنکی شد. گویی تعداد زیادی کولر آنجا کار گذاشته باشند. صدای مکالمه‌اش با یک خانم را شنیدم و سپس او گویی وارد آسانسور شد، راستش دیگر برایم مهم نبود اَرشان چه می‌کند فقط با تمام خستگی خوابم برد.

***

اَرشان

ژویین را روی تخت دونفره گذاشتم. لباس‌هایم را تعویض کردم و اتاق کوچک را ترک کردم. روی مبل قهوه‌ای رنگی که رو به پنجره بود، نشستم. همه جا روشن بود، خبری از بغض آسمان نبود. و باید این را می‌گذاشتم پایه بی تفاوتی آسمان نسبت به حالم یا پایه اینکه قرار است اتفاقات خوبی رخ بدهد؟ نمی‌دانم و نمی‌خواهم آینده را پیش بینی بکنم. فکر اینکه فراموشم کردی و دیگر حتی نامم را در ذهنت ورق می‌زنی یا نه ، اهمیتی ندارد. می‌خواهم با فکر اینکه کمی نزدیکت هستم شاد باشم. زمانی که یاد چشمان کشیده‌ات می‌افتم دیگر همه چیز کدر می‌شود. چقدر دلم می‌خواهد باز دستانت را در دستانم بگیرم و با لبخند نگاهم کنی. دنیای من در لابه‌لای لبخندهایت گیر بود، و تو نامردانه لبخندت را دریغ کردی و دنیایم را گرفتی. می‌خواهم بیشتر نفس بکشم، راستش نفس کشیدن در هوایی که تو در آن نفس می‌کشی، نعمت است. چه خوب می‌شد اگر پرواز می‌کردم و به سویت می‌آمدم، تو دستانت را باز می‌کردی و مرا درون قفس می‌انداختی و دیگر هیچ گاه در قفس را به رویم باز نمی‌کردی.

ژویین با اینکه فقط یک گربه است اما خیلی چیزها را بهتر از من و تو می‌داند. وقتی می‌گفت دیوانه خواهم شد باور نمی‌کردم و او را به مسخره می‌گرفتم اما باور کن دیوانه شدم. همچو زمین خشکی که باران می‌خواهد، می‌خواهمت. بی تو در تاریکی مانده‌ام و به دیوار نمناک پشت سرم تکیه داده‌ام، در و دیوار قصد کشتنم را دارند و نور گریخته. کجایی روشنایی من؟ باید کورمال کورمال گام بردارم و تو را بگردم؟ میان این همه همهمه و شلوغی چگونه باید دوباره ببینمت؟ هر روز نقاشی‌ای از چشمان زیبایت روی ذهنم می‌کشم و بارها و بارها نقاش زیباییت می‌شوم و ای کاش تو بودی و این نقاشی‌ها را می‌دیدی. می‌شود باز تماس بگیرم و صدایت را بشنوم؟ صدای الو الو گفتنت‌ شود مولودی زندگی من.

آن روز که باهم فیلم تکراری می‌دیدم من به تو گفتم که فیلم تکراری را دوست ندارم و چیزهای جدید را می‌خواهم اما به گمانم علایقم تغییر کرده است، چون مدام دارم فیلم‌های تکراری را در ذهنم تماشا می‌کنم. فیلم لبخندهایت، خاطراتمان، سخن‌هایت، باورت می‌شود از دیدن این فیلم تکراری خسته نشده‌ام؟

گوشی را در دستانم به بازی گرفتم و نگاهم را در خانه‌ای که حال تاریک‌تر شده بود، چرخاندم. به تک اتاقی که در پیچ راهرو بود، خیره شدم اما گویی هنوز ژویین خواب بود. نمی‌دانم چه شد اما بی اراده تماس را گرفتم، منتظر بودم پاسخی بشنوم اما جواب داده نشد و تماس قطع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
334
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین