. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان
با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
پارت 1

شاید می‌دانستم آخر راه چنین می‌شود اما ادامه دادم. چقدر نادان بودم، وقتی می‌دانستم اینجا چیزی جز گودال نیست پس چرا پافشاری کردم؟ حال تفنگی در دست اَرشان بود که مشخص نبود هدف بعدی او چه کسی خواهد بود. من؟ کسی که او را در باتلاق غم رها کرد و درکش نکرد؟ یا مارالیا؟ اویی که آمد و اَرشان را جادو کرد و رفت؟ چرا هردو رفتیم؟ اینجا مقصر ما بودیم یا او؟
هوا گرگ و میشی بود. باد با شدت می‌ویزد و هو هویش لرزده در اندامم می‌انداخت.
در چشمان مارالیا حلقه اشک موج می‌زد و دست و پایش می‌لرزید. اَرشان کاملا مصمم تفنگش را بالا گرفته بود و دور ما می‌چرخاند. سکوت مرگ‌باری در فضا ریشته دوانده بود و حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشتیم.
با وجود آن همه پشمی که داشتم ، می‌لرزیدم. از ترس بود یا سرما؟ نمی‌دانم اما عجیب دوست داشتم مورد دوم را انکار کنم.
رعد و برق چنگال روشن خود را به نمایش گذاشت و فضای سهمگین‌را بیشتر و از پیش قدرتمند نشان داد.
لباس عروسی مارالیا روی زمین خاکی، افتاده بود و از او یک عروسک مرده ساخته بود. بلاخره صدایی بلند شد و سکوت را شکست اما چرا صدای شلیک؟ به چه کسی شلیک شد؟
***
حال

امروز هم یک روز کسل کننده بود. از روزهای تکراری خود خسته شده بودم و این روزها اَرشان کمتر به من سر می‌زد معلوم نیست کدام قبرستانی مشغول کار است. اصلا اگر من او را پیدا کنم با پنجه‌ام چنان صورتش را زخمی می‌کنم که یادش برود نامش چیست.
باز پایم را روی فرش نرم و آبی رنگ کشیدم و حرکت کردم. اتاق اَرشان کاغذ دیواری آبی‌ای داشت و تخت و کمدش هردو سیاه بود و کنار هم قرار داشت. روی تختش عکس یک توپ وجود داشت و البته روی پرده آبی رنگ اتاقش هم عکس توپ بود. فرش اتاقش پرپشت و مو بلند و آبی رنگ بود، درکل اتاق خوبی داشت یا بهتر بگویم اتاق خوبی داشتیم چون تخت کوچک من نیز کنار تخت او قرار داشت و یک پتوی زیبا و سبز رنگ هم رویش وجود داشت. دستم را روی زمین کشیدم و از اتاق خارج شدم. سالن دراز را که در آن سرویس بهداشتی و حمام همچنین دو اتاق قرار داشت را، طی کردم تا به پله‌ها برسم. سارن خواهر اَرشان داخل اتاق سرتاسر صورتی رنگش ، پشت لپتاپ نشسته بود و مشغول بود. نگاه کوتاهی به اتاقش انداختم و به اتاق پدر و مادرش خیره شدم که در آن پدر اَرشان مشغول خور و پوف بود. روی پله بلند نشستم و خودم را سر دادم و بپر بپر کنان از روی پله ، سر خوردم و روی زمین افتادم.

- من نمی‌فهمم پله به این بلندی به چه دردی می‌خوره حیف دستم به سازنده این خونه نمی‌رسه.

وارد پذیرایی شدم که در آن مبل‌های راحتی و سفید به شکل دایره چیده شده بودند و وسطشان میز عسلی قرار داشت و البته مقابلشان یک تلوزیون. از دسته مبل بالا پریدم و خودم را روی مبل انداختم. کنترل را در دست گرفتم و با پنجه‌ام دکمه قرمز رنگ را فشوردم تا روشن شود.
اینکه پریسیما صبح تا شب داخل آن آشپزخانه این ور و آن ور برود و مدام زیرلب صحبت کند کمی غیر طبیعی بود البته من از اول می‌دانستم که مادر اَرشان دیوانه است، اما حال مطمئن شدم. اصلا مشخص نیست چه می‌گوید فقط وز وز می‌کند دقیقا مانند یک زنبور، احتمالا غذایی هم که می‌پزد نقش عسل را دارد. البته پدر اَرشان هم نقش یک خرس گنده و خواب آلو را دارد. او سرکارش فقط پشت میز می‌نشیند و ورق‌هایی را با خط بدش می‌نویسد، یک بار اَرشان مرا با خود به محل کار پدرش برده بود، من مدام با خود فکر می‌کنم نوشتن ورق باعث خستگی می‌شود؟ خب اگر بشود هم فوقش کمی باید استراحت کنی نه اینکه شب بخوابی بعد اظهر بلند شوی. تنها موجودی که در این خانه حیوان نبود اَرشان بود. سارن هم مانند یک گربه ملوس رفتار می‌کند و مدام چشمانش را گشاد می‌کند و لب غنچه می‌کند تا مثل گربه شرک شود. البته بیشتر شبیه موش می‌شود تا گربه.
به صفحه تلوزیون که تام و جری را نشان می‌داد، خیره شدم. البته ما چندان با موش‌ها دشمنی نداریم اما این انسان‌ها حتما باید یکی از ما را خول و دیوانه نشان دهند تا سرگرمی خودشان برطرف شود. سارن روی مبل کنار من نشست و با دستانش شروع به نوازش گردنم کرد. خودم را روی مبل ولو کردم و آخیشی گفتم. ماساژور عزیز من بسیار عالی و ماهرانه شانه‌هایم را نرمش می‌دهد.

سارن:« مامان به ژویین غذا دادی؟»

پریسیما:« آره صبح بهش شیر دادم.»

سارن: «الان ظهره مامان! خودم بهش یک چیزی می‌دم.»

کم کم از اینکه او را موش خطاب کردم پشیمان شدم همان گربه شرک خوب است. بیسکوییت را داخل شیر ریخت و با مخلوط کردن کاملش، ظرف را مقابلم قرار داد.

- شرمندم نکن گربه شرک.

سارن: «اخ فدایی اون صدات بشم من.»

زبانم را داخل شیر فرو بردم و تند تند شروع به خوردن کردم. این خانواده آن قدر به من غذا می‌دهند که دیگر جایی برایم باقی نمی‌ماند. طعم شیرین و البته دلچسبی داشت. ظرف را با دستم عقب کشیدم و روی مبل ولو شدم. سارن ظرف را برداشتم و با بوسیدن من سمت آشپزخانه رفت.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
پارت 2

با صدای در سریع سمت در رفتم که سارن مرا کنار کشید و اَرشان وارد خانه شد. با ذوق به چشمان خسته‌اش خیره بودم و در انتظار آغوشش. اَرشان خم شد و با در آغوش گرفتن من، سمت اتاق رفت. من را روی تخت انداخت و خود نیز لباس سیاه و شلوار جینش را در آورد و با یک لباس سفید آستین کوتاه و شلوار ورزشی کارش را تمام کرد. خسته خودش را روی تخت انداخت و با دستش مشغول نوازش دادن من شد.

اَرشان: ژوپین امروز بریم پارک مسابقه دو بدیم؟

-بریم.

اَرشان: می‌خوام چند روزی باهم بریم ویلای شمال. اونجا بدوییم بازی کنیم، هم؟

-فکر خوبیه.

اَرشان: ژوپین خیلی دوست دارم. تو یک دونده ماهری! راستی می‌خوام دوست دخترم رو باهات آشنا کنم.

-چشمم روشن بدون اجازه بزرگ‌ترت که من باشم رفتی دوست دختر پیدا کردی؟ دارم برات ببین دارم برات.

اَرشان: اوه ببخشید بابابزرگ.

-بخشیدم فرزندم.

اَرشان همچو افراد وحشی یک آن مرا به آغوش کشید و آنقدر محکم فشورد که کم مانده بود بمیرم و به آن دنیا کوچ کنم. این انسان‌ها اصلا یک تخته کم دارند. خب نرمم که نرمم، نازم، بامزه‌ام باشد، باید محکم فشار دهی و از چنین گربه نازی بی بهره بمانی؟ دیگر شک دارم که مغز آنها بزرگ‌تر از مغز ما باشد.

اَرشان: ژویین خودمی.

-بی عقل خودمی.

اَرشان مرا روی تخت انداخت و اخم کرد. همیشه تنها چیزی که مرا آزار می‌داد کوچک بودنم نسبت به انسان‌ها بود. آنها مثل یک غول بی شاخ و دم روی زمین راه می‌رفتند و زمین را می‌لرزاندند و با آن دستان شیلنگ مانندشان قصد داشتند مارا محکم بگیرند. اگر من نیز بلند بودم چنان فشارشان می‌دادم، چنان فشار می‌دادم که دیگر به غلط کردن بیفتند. آن وقت مقابل من زانو می‌زدند و می‌‌گفتند مرا ببخش لطفا با پنجه آتشین خود مرا نکش. آهی کشیدم و نگاهم را به اَرشان که خفته بود، دوختم. من نیز رفتم سمتش و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و سپس به خوابی عمیق فرو رفتم.

***

مارالیا

گوشیم را برداشتم و به اَرشان پیامی ارسال کردم اما سین نزد. کسل روی تختم دراز کشیدم. امروز خسته کننده بود چون درواقع هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. نه قرار بود در این گرمای سوزان بیرون بروم و نه در خانه خبری بود. مادر و پدر که برای جشن رفته بودند تنها محمد در خانه بود که او نیز خوابیده بود. با بی حوصلگی پایم را تکان می‌دادم. با گوشی مشغول دید زدن در بازار شدم. روی یک خرگوش سفید کلیک کردم که قیمتش را صد تومان نوشته بودند. به نظر خرگوش نوزاد بود. تماس را بر قرار کردم و منتظر پاسخ ماندم.

-سلام من مزاحم شدم بدونم خرگوش هنوز فروخته نشده؟

-سلام. نخیر هنوز فروخته نشده.

-خب من می‌خوام بخرمش آدرس دقیق رو لطف می‌کنین؟

-بله البته. خیابان جمع هجده متری مطهری...

گوشی را داخل کیف قرمز رنگم انداختم و سمت آیینه رفتم. موهای خرمایی رنگم را از بالا بستم و یک مانتوی سفید جلو باز با شلوار لی پوشیدم. کمی رژ نارنجی رنگ به لبانم مالیدم و همراه با کیف، از اتاقم خارج شدم.

محمد: کجا با این عجله؟

-از اونجایی که حوصلم سر میره می‌خوام یک خرگوش بخرم و باهاش مشغول بشم.

محمد: به به...کارمون ساختس.

-جانم؟

محمد: هیچی برو خوش اومدی.

-بشین بینیم باو.

از خانه خارج شدم و محکم در را کوبیدم. محمد پسری نبود که از حیوانات بدش بیاید اما به دلیل شلوغ کاری حیوان و پول غذا و جای خوابش و چنین دردسرهایی مخالف نگه داشتن حیوان در خانه بود البته نظر او برای من مهم نبود. سوار ماشینم شدم و با یک گاز پر فشار، شروع به حرکت کردم. از نظر من بهترین کار در دنیا خطر کردن بود، هیجان و آدرنالین یکی از مهم‌ترین علایق من بود برای همین هم همیشه ماشین را با آخرین سرعت می‌راندم و سعی می‌کردم از دیگر ماشین‌ها لایی رد کنم البته ناگفته نماند چندبار به دلیل این مرض خاصم پسرهایی را عصبانی کردم و دنبال ماشینم افتادند هرچند ناکام گورشان را گم کردند. مقابل یک خانه پنج طبقه ایستادم و پایین آمدم. به در ماشین تکیه دادم و مشغول سوت زدن شدم. مرد هیکلی‌ای از خانه خارج شد و یک قفسه آبی رنگ که داخلش خرگوش کوچک و سفیدی قرار داشت را به دستانم داد.

-ممنون.

پول را به دستش دادم که گفت.

-این خرگوش اصلا اذیت نداره و خیلی آرومه فقط اگر اذیتش کنی گاز می‌گیره.

-متوجه شدم ممنون.

خرگوش را روی صندلی گذاشتم و خود نیز پشت فرمان نشستم. درحالی که حرکت می‌کردم، گوشی‌ام زنگ خورد و تماس را برقرار کردم.

-بله؟

اَرشان: سلام عشقم..ببخشید خواب بودم نتونستم جوابتو بدم.

-اهان اشکالی نداره.

-دلم می‌خواد یک کف گرگی بزنم به اون دوست دختر میمونت.

اَرشان: اعع ژویین؟

-اَرشان صدایی چی بود؟ کی‌ می‌خواد به من کف گرگی بزنه؟

اَرشان: امم خب راستش داشت شوخی می‌کرد.

-کی؟

ژویین: من...من ...بیا بزنمت بیا اگه جرئت داری بیا.

-وای چه صدای نازی داری نگفتی کیه.

اَرشان: ژویین گربه خونگیم!

-اعع چه خوب منم یک خرگوش خریدم یک بار که همیدگه رو دیدیم با ژویین آشناش می‌کنم.

ژویین: برو بابا دختره بد صدا.

اَرشان: ژویین بسه. عزیزم وایسا من برم تراس صحبت کنیم.

-منتظرم.

ماشین را مقابل خانه نگه داشتم و قفس خرگوش را برداشتم. با ورودم به خانه سریع وارد پیچ راهرو شدم و سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم کلا با رنک بنفش کار شده بود. پرده و رو تختیم همچنین رنگ کمدم بنفش بود و بوی عطر تلخ در سرتاسر اتاقم پخش بود. یک لیوان آب به گل بنفشم که گوشه پنجره بود، دادم و با شنیدن صدای اَرشان سری پاسخ دادم.

اَرشان: عشقم هنوز هستی؟

-آره هستم. خب چه خبرا؟

اَرشان: هیچی از سرکار اومدم تو خونه تا الانم خواب بودم.

-خسته نباشی دلاور.

اَرشان: زنده باشی عزیزم.

-فردا روز تولدته نه؟

اَرشان: آره فردا میشم 19 ساله.

-خب پیشاپیش مبارکه.

اَرشان: برای هدیم یک بغل می‌خواما..

-نخیر یک کادو می‌گیرم.

اَرشان: بغل.

-کادو.

اَرشان: نخواستم اصلا. من میرم کاری نداری؟

-نه ، بای.

تماس را قطع کردم و خرگوش را از داخل قفس بیرون آورد. آرام خرگوش را در دستم گرفتم و نوازشش دادم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5

پارت 3​

باید یک نام زیبا برای خرگوش کوچک انتخاب می‌کردم. خرگوش از دستم پرید و خودش را روی تخت انداخت. پوستش کاملا سفید بود و گاهی به شکل زیبایی گوش‌هایش را تکان می‌داد. اسمش را بگذارم ماری؟ یا سنی؟ دنی؟ کارامل؟ کارامل...آری همین نام برای او خوب است هم شیرین و ناز است هم این اسم کاملا به او می‌آید. کارامل من! شاید با این خرگوش بتوانم اوقات فراغتم را پر کنم. سمت پارچه کوچک و صورتی رنگ داخل کشو رفتم و شروع کردم رویش طرح لباس کوچکی اجراع کردم. کارامل مدام روی تخت بالا و پایین می‌پرید و گویا از فنر تخت خوشش آمده بود. پارچه را قیچی کردم و بخش‌هایی از آن را دوختم. نگاهی به لباس صورتی و کوچک انداختم و کارامل را در آغوش گرفتم. لباس را با زور تنش کردم و او را مقابل آیینه قرار دادم.
-خوشگل شدیا.
کارامل: بهم میاد.
صدای نازک و زیبایش مرا به وجد آورد. سریع او را به آغوش کشیدم و زندگی جدیدم را با کارامل آغاز کردم. حتما باید این خرگوش ناز را به اَرشان نشان می‌دادم.
***
ژویین
دستم روی شکمم بود و نگاهم قفل اَرشان بود. او این روزها دیوانه شده و ساعت‌ها به دیوار نگاه می‌کند. گاهی می‌خندد گاهی نگران می‌شود و وقتی با او سخن می‌گویم فقط هم هام می‌کند. من خوب می‌دانم مقصر دیوانه شدن اَرشان آن دخترک میمون است. او حتما با یک نقشه‌ای آمده اَرشان مرا تور کند. برایش دارم ، خیلی خوب هم دارم. زبانم را داخل شیر فرو بردم و مشغول خوردن شدم اما زیرچشمی به اَرشان که روی صندلی چرخ دار مشغول چرخ خوردن بود، چشم دوختم. ظرف را پس زدم و پریدم و روی پای اَرشان نشستم. مثل همیشه خودم را لوس کردم تا به من توجه کند اما گویا جای دیگری سیر می‌کرد. دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود و نگاهش قفل کامپیوتر خاموش بود. چنان جیغی کشیدم که اَرشان بالا پرید و صندلی چرخ دار زمین افتاد. سریع از روی پایش بلند شدم که او نیز از روی صندلی بلند شد و بعد از درست کردن صندلی، سمت من هجوم آورد اما سریع زیر تخت مخفی شدم.
-ها چیه منو می‌خوای بزنی؟ برو اون دختر میمونو بزن که روانیت کرده.
اَرشان: «بس کن ژویین تو که حسود نبودی.»
-اون میمونه.
اَرشان:« از نظر تو همه حیوونن.»
-اون حیوون خوبی نیست رو مخه.
اَرشان:« اگر به این کارات ادامه بدی امشب که می‌خوام باهاش برم شام تو رو نمی‌برم ژویین، گفته باشم.»
-اون میمونه.
اَرشان:« بس کن ژویین!»
در اتاق با شدت باز شد و سارن در چارچوب در با ترس ایستاد، درحالی که نفس نفس می‌زد دلیل فریاد اَرشان را پرسید که او سکوت کرد و روی تخت دراز کشید. سارن با لبخندی شرارت‌آمیز به من خیره شد و از اتاق خارج شد. من همیشه از چشمان وزغ مانند این دختر می‌ترسیدم. از زیر تخت با ترس خارج شدم و روی تخت نشستم. اَرشان چشمانش را بسته بود و عصبی نفس می‌کشید. کمی که جلو رفتم ، تشک تخت پایین رفت و اَرشان متوجه من شد، خواستم فرار کنم که محکم مرا به آغوش کشید اما این آغوش عصبانی او اصلا خوب نبود.
اَرشان:« امشب نمی‌تونم ببرمت... دوست ندارم بری و باهاش بد صحبت کنی بهتره بمونی خونه.»
-تو به خاطر میمون منو تنها می‌ذاری؟
اَرشان: «همین که گفتم.»
-می‌دونستم آخرش دیوونه میشی باشه مشکلی نیست من با تو نمیام.
اَرشان: خوبه پس.
یک خوبه‌ای نشانت دهم که صدتا خوبه پشت سرش باشد... نشانت می‌دهم اَرشان جان نشانت می‌دهم، نه تنها امشب با تو می‌آیم بلکه کاری می‌کنم آن دختر رهایت کند، آن وقت قدر من را بیشتر می‌دانی اصلا مگر من می‌گذارم کسی را جایگزین من کنی؟ اگر رابطه تو با او افزایش یابد ازدواج می‌کنید و بعد مرا رها می‌کنی آری من خوب می‌دانم نقشه تو چیست اما نمی‌گذارم، آن دختر چنان رهایت می‌کند که یادت برود اصلا چنین دختری وجود داشت.
از روی تخت پایین پریدم و سمت پاپیون کوچکم رفتم. برش داشتم و به گردنم بستمش. برای خودم بوسی فرستادم و خودم را آنالیز کردم. چشمانم کشیده بود و رنگ عسلی‌ای داشت، پوستم پر بود از پشم‌هایی طلایی رنگ که البته قبلا سفید بود با رنگ زدن خودم طلایی شد، سیبیل سیاهم نیز در دو طرف دماغ مثلثی شکلم مثل تیغ قرار گرفته بود و جذابیتم را صدبرابر کرده بود، لبم هم لبخند زیبایی به نمایش گذاشته بود، در کل من زیباترین گربه دنیا بودم و از آن دختر میمون هزاربرابر بهتر بودم، می‌گویی نه؟ امشب مشخص می‌شود. اَرشان بلند شد و به موهایش ژل زد، لباس لی و زیبایش را با شلوار لی پوشید و با زدن ادکلن کارش را تمام کرد. کیف مشکیش را هم روی تخت انداخت تا بعد بردارد، با خروج اَرشان از اتاق، سمت کیف پریدم و داخلش شدم، زیپ را بستم و فقط کمی باز گذاشتمش. اَرشان کیف را برداشت و از خانه خارج شد، داخل کیف بوی ادکلن و ورق می‌داد البته بسیار گرم و خفه بود و کاملا تاریک بود، از سوراخ کوچیک بین زیپ که باز مانده بود، به بیرون خیره شدم و ماشینی را که نزدیکش می‌شدیم، دیدم، یک آشی برایت بپزم نیم وجب روغن رویش دختر میمون!
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
پارت 4

اَرشان کیف را روی صندلی عقب گذاشت و خود نیز پشت فرمان نشست. جدی جدی داشتم می‌رفتم که میانه اَرشان و مارالیا را به هم بزنم؟ یعنی این کارم درست بود؟ خب مشخص است که درست بود ، قبل از اینکه اَرشان دچار جنون شود باید از دست این دختر خلاص شوم. آن دختر دستی دستی چنگال‌هایش را روی زندگی ما انداخته بود و قصد خش‌دار کردنش را داشت اصلا آن دختر از هر دشمنی خطرناک‌تر بود. تند تند دهنم را باز و بسته می‌کردم تا بتوانم نفس بکشم اما اکسیژن خیلی کم بود. سریع کمی زیپ را بالا دادم و نفس عمیقی کشیدم. مقابلم شلوار لی اَرشان را می‌دیدم و احساس می‌کردم گاهی پایش را تکان می‌دهد. درحالی که نگاهش به جاده بود ، زیرلب سخن می‌گفت و می‌خندید. مگر من نگفتم این دختر دیوانه‌اش کرده؟ به این جنون قبل از عشق می‌گویند. اول کاری می‌کنند فرد بخندد و سپس او را به گریه وادار می‌کنند. اصلا معنی عشق دقیقا همین بود باید قبل از دیوانه شدن کاملش کاری کنم.

سرم را کمی از زیپ بیرون بردم و چند نفس عمیق کشیدم با ترس به اَرشان خیره شدم اما او متوجه من نبود. با توقف ناگهانی ماشین سریع به داخل کیف برگشتم که کیف روی زمین افتادم. اَرشان بدون برداشتن کیف ، از ماشین پایین رفت. پسره‌ی خول و سر به هوا چرا کیف را با خود نبردی؟ خواستم از کیف خارج شوم که کیف را از ماشین برداشت و گفت خوب شد یادم نرفت! پس یاد رفتن به چه چیزی می‌گفتند؟ با چشمانم به رستوران بزرگ خیره شدم. همه میزها به شکل دایره چیده شده بودند و صندلی طلایی رنگی دورشان کرده بود، رنگ دیوار نسکافه‌ای بود و لوستر‌های زیبایی نصب بود. اَرشان سمت یکی از میزها رفت که توانستم میمون و خرگوش دم دستش را ببینم. اَرشان کیف را روی میز گذاشت و مقابل میمون نشست.

اَرشان: «ببخشید عشقم دیر که نکردم؟»

مارالیا:« نه بابا راستی ژویین کو؟»

اَرشان :«گفت نمی‌خواد بیاد. »

مارالیا با تعجب هردو ابرویش را بالا برد و بد شدی زیرلب زمزمه کرد. بد شد؟ نه بگو خوشحالم که نیاوردی‌اش. دختره جادوگر دروغگو! خرگوش روی میز نشست و با صدای زیبایی به اَرشان سلام کرد. خرگوش بدبخت خبر نداشت این‌ها بعد ازدواج او را پرت می‌کنند بیرون. اما خب اَرشان نوزده سالش بود و برایش زود بود ازدواج کند باید تا قبل اینکه بدبخت شود به دادش برسم. از کیف خارج شدم و روی میز پریدم. درحالی که روی پایم ایستاده بودم پاپیونم را سفت کردم و گفتم.

-سلام مادمازل.

اَرشان با چشمانی گرد شده مشغول تماشای من بود که نیشخندی به چهره گیجش زدم. هنوز مرا نشناخته‌ای

مارالیا: «اوه ژویین تو چقدر خوشگلی .»

-می‌دونم.

مارالیا: «فکر کردم نمیای.»

-نکن.

اَرشان که دید آن روی من دارد بالا می‌آید مرا در آغوش گرفت و روی صندلی کناریش نشاند. البته آنقدر پایین بودم که فقط زیر میز را می‌تواسنتم ببینم. اَرشان صندلیم را بالا کشید و با لبخندی هشدار داد که چیزی نگویم. یاد نقشه‌ام افتادم. باید عملیش می‌کردم و آن وقت این دختر میمون اَرشان را رها می‌کرد. همچنان با غیض نگاهش می‌کردم که ترسید و نگاهش را به اَرشان دوخت.آن خرگوش نیز به من خیره شده بود و قصد نداشت نگاهش را بردارد. گربه زیبا ندیده بود؟ نه مشخص است او پیش یک میمون بزرگ شده گربه خوشگل باید از کجا ببیند؟ با پلیدی رژی که در دستم بود را به لباس اَرشان نزدیک کردم و به آستین لباسش رژ مالیدم و سپس سریع رژ را مخفی کردم. من پلید نبودم اما شدم همه این اتاقات زیر سر میمون بود.

***

مارالیا

چشمان این گربه بسیار وحشی و ترسناک بود گویا قصد داشت خفه‌ام کند. سریع نگاهم را به چشمان پر محبت اَرشان دوختم. یک ماه پیش او را دیده بودم و هردو با جسارت مقابل یکدیگر اعتراف کردیم که همدیگر را دوست داریم دقیقا یک ماه بود که اَرشان دوست پسر من بود و من واقعا او را دوست داشتم. او خوش قلب و مهربان و بسیار خوش رفتار بود، با دیگر افراد سرد و مغرور بود اما کنار من دقیقا مانند یک کودک رفتار می‌کرد. آنقدر دوستش داشتم که هر دقیقه و هرثانیه فقط به او فکر می‌کردم.

پسر قدبلند و لاغری که موهای طلایی رنگی داشت و لباس پیشخدمت پوشیده بود، سمت میزمان آمد و با آن دستان لاغر و سفید ، بستنی شکلاتی و توت فرنگی را روی میز گذاشت، یک لیوان کارامل و بستنی هندوانه‌ای هم روی میز گذاشت و با گذاشتن احترامی کوچک ، ترکمان کرد. آن گربه شرور بستنی هندوانه‌ای را برداشت و درحالی که زیرچشمی با حرص نگاهم می‌کرد، شروع کرد به خوردن . کارامل نیز کمی از بستنی را لیس زد و گوش‌هایش را به شدت تکان داد و سپس زیرلب یخ زدمی زمزمه کرد که لبخند در لبانم جاری شد. بستنی شکلاتی‌ام را با قاشق آرام مزه کردم. همیشه عاشق این طعم تلخ شکلات بودم. اَرشان زیرچشمی درحالی که به ژویین خیره بود ، بستنی توت فرنگی‌اش را خورد . منتظر فرصتی بودم تا سخن بگوییم و این سکوت شکسته شود. احساس می‌کردم بهتر بود تنها باشیم و بودن کارامل و ژویین کمی اذیتم می‌کرد با اینکه آنها فقط حیوان بودند اما جوری نگاه می‌کردند که می‌ترسیدم.

-امم میگم منو دعوت کردی که ساکت باشی؟

اَرشان به خود آمد و با ابرویی بالا پریده به من خیره شد. موهای نسکافه‌ای رنگش روی صورتش ریخته بود و چشمان قهوه‌ای و زیبایش غرق در حسی مبهم بود. پوست سفید و زیبایی داشت و درکل چهره خوبی داشت. نگاهم را به ناخن بلند و لاک کرده‌ام دوختم. موهای خرمایی‌ام را از جلوی چشمم کنار کشیدم و سعی کردم چهره خودم و او را مقایسه کنم. من چشمان کشیده و عسلی رنگی داشتم، پوست سفیدی داشتم و لبانم گوشتی و قرمز بود، با او ترکیب خوبی داشتم اما از نظر رفتاری متفاوت بودیم، من هم شلوغ و هیجان زده و اهل خطر بودم، هم بسیار احساساتی، اما او با همه سرد و مغرور بود و معتقد بود باید ابهتش را حفظ کند و با من مثل یک بچه کوچک بود و خیلی مهربان و احساساتی برخورد می‌کرد اما امروز گویا اصلا قصد صحبت کردن نداشت و عصبانی فقط با بستنی‌اش که تقریبا آب شده بود، بازی می‌کرد.کلافه شده بودم باز نگاهش کردم این بار هردو دستش را روی میز گذاشته بود و به کارامل نگاه می‌کرد. نگاهم روی رنگ رژ که در آستینش وجود داشت، قفل شد و در یک لحظه دچار هزاران حس شدم. خشم، ناراحتی، تنفر!

-هه که اینطور!

سریع از پشت میز بلند شدم و خرگوشم را در دستم گرفتم. ژویین لبخندی زد که از نگاه مشکوکم دور نماند. اَرشان سریع مچ دستم را گرفت و با تعجب گفت.

اَرشان: «کجا؟»

-تو که حرف نمی‌زنی گویا با خانمی که رژشو به آستینت زده راحت‌تری.

اَرشان: «مزخرف نگو مارالیا!»

-من همیشه مزخرف میگم هه. خدافظ.

خواستم بروم اما مچ دستم را محکم گرفته بود.کیفم را روی میز گذاشت و مرا را محکم با خود سمت سرویس بهداشتی کافه، کشید. وارد دست شویی شد و در را قفل کرد. هردو دستم را محکم گرفت و با خشمی که در صدایش موج می‌زد، گفت.

اَرشان: «این حرفا یعنی چی؟»

-این رژ روی آستینت یعنی چی؟

با تعجب به دستش خیره شد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دستش را لای موهایش فرو برد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.

اَرشان: «ژویین با رابطه منو تو مخالفه احتمالا اون این رژ رو به آستینم زده...قسم می‌خورم من جز تو به هیشکی حتی نگاهم نمی‌کنم.»

در نگاهش صداقت موج می‌زد از طرفی از رفتار ژویین متوجه شده بودم چندان دل خوشی از من ندارد. لبخندی زدم که اَرشان محکم مرا در آغوش گرفت و باعث شد بوی ادکلن تلخش را با تمام وجود احساس کنم اما حس خوبی داشت این آغوش گرم و تپنده او! از سرویس که خارج شدیم متوجه اخم شدید ژویین شدم. پشت میز نشستیم اما من احساس خوبی نداشتم بیشتر دوست داشتم با او تنها شوم.

-من دیگه میرم بعدا تنهایی بهتره همدیگه رو ببینیم.

اَرشان سریع بلند شد و دستم را گرفت.

اَرشان: «نظرت چیه بریم باغی که اونجا باهم آشنا شدیم؟ هم خلوته هم ژویین و کارامل یک گوشه بازی می‌کنن.»

لبخند مرا که دید او نیز لبخند زد و هردو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. دستم را روی شیشه داغ پنجره گذاشتم و به جدول بندی‌های کنار جاده خیره شدم. کنار اَرشان فراموش می‌کردم ناراحتم و فقط با حس شیرین تپش قلب و احساس دوست داشتن زندگی می‌کردم، او هیچ گاه احساسش را خوب نشان نمی‌دهد و من نمی‌دانم حسی که دارم را، او هم دارد یا نه؟ یعنی فقط من دوستش دارم؟ حتی شک دارم به اندازه ژویین دوستم داشته باشد و چه جالب که من به یک گربه حسادت می‌کنم! آن گربه شب و روز کنار اَرشان است، پیشش می‌خوابد و بیدار می‌شود و همیشه او را دارد اما من زمان محدودی را می‌توانم کنارش باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
پارت 5

***

ژویین

در زمان نبود اَرشان و میمون، خرگوش دهن باز کرد و خواست دست از کارهای مسخره‌ام بردارم! از نظراو کار من مسخره بود اما نبود! این دو نباید عاشق شوند و به هم نزدیک شوند! اصلا من متوجه نیستم او تا زمانی که من را دارد چه نیازی به میمون دارد؟ چرا ساعت‌ها به او فکر می‌کند؟ کنار او می‌خندد و خوشحال است؟ اما کنار من هیچ حسی ندارد جز اینکه مدام فریاد می‌زند و می‌گوید، ژوین بس کن! دقیقا چه چیزی را باید بس کنم؟ من می‌خواهم او برای من باشد نه کسی دیگر. اصلا افکار من مسخره نبود! چه کسی حاضر است چیزی را که برای اوست به دیگران بدهد؟ البته اگر اَرشان برای من نباشد موضوع فرق می‌کند! یعنی من برای اَرشان فقط سرگرمی بودم! با تکان‌های ماشین کمی به پشت افتادم که کارامل ریز خندید. ما دوتا عقب نشسته بودیم و اَرشان و میمون جلو با هم صحبت می‌کردند! چه مسخره! صاف روی صندلی نشستم و به پشتی تکیه دادم. درحالی که دمم را در دست گرفته بودم و نوازش می‌دادم، زیرچشمی به خرگوش خیره بودم که از پنجره خم شده و گوش‌هایش را تکان می‌داد! او چه بی خیال بود گویا اصلا برایش مهم نبود که دیگر صاحبی نخواهد داشت. پوست نارنجی رنگم زیر نور خورشید می‌‌درخشید و حداقل خود از این موضوع خوشحال بودم. با توقف ماشین، بلند شدم و از شیشه پنجره به باغ بزرگ مقابلمان خیره شدم. یک باغ بزرگ پر از گل‌های رز آبی و گل یاس و هزاران گل رنگارنگ دیگر که همه در کنار یکدیگر یک شکل زیبایی ساخته بودند. کمی بو کشیدم و در حس و حال خودم بودم که دستان اَرشان دورم حلقه شد و مرا در آغوش کشید. آخ که چقدر عاشق این آغوش بودم! با رسیدنمان به باغ، اَرشان مرا روی چمن سرسبز انداخت و با گرفتن دست میمون، از ما دور شد. هه مرا دنبال نخود سیاه می‌فرستد؟ شدیدا عصبانی بودم چون نتوانسته بودم با آن رژ این دو را از هم جدا کنم. آرام روی چمن گرم و نرم شروع به حرکت کردم، گویا چمن داشت زیر پایم را قلقلک می‌داد. کارامل روی چمن دراز کشید و به آسمان خیره شد. من نیز کنارش دراز کشیدم و سکوت کردم.

کارامل: «خیلی قشنگه، می‌دونی آخرین بار توی جنگل داشتم می‌دوییدم که مامانم شکار شد و دنیا برام سیاه شد، بعد از اون توی یک قفس زندگی می‌کردم. پیش یک مرد بد! اون اصلا به من توجهی نداشت و زندگی من همون قفس بود تا اینکه مارالیا منو پیدا کرد! اون خیلی مهربونه.»

-و اگه این دوتا به هم برسن هردومون برمی‌گردیم به همون قفس!

کارامل:« اون منو ول نمی‌کنه!»

-اتفاقا می‌کنه.

گل زرد رنگ و کوچکی را از روی چمن کندم و بو کشیدم اما الان از هیچ چیز لذت نمی‌بردم. باید می‌فهمیدم آن دو تنهایی چه می‌کردن! اصلا این باغ چرا خلوت بود؟

-باید یک نقشه‌ای بکشیم.

کارامل: «بی خیال شو با این کارا اَرشان رو دلخور می‌کنی.»

-اینا به خاطر خودشه، اون داره دیوونه میشه.

کارامل:« تو دیوونه‌ای!»

-من اصلا از تو نظر نخواستم نیم وجبی.

کارامل: «به کی گفتی نیم وجبی؟»

-به تو!

کارامل: «نشونت می‌دم.»

سریع سمتم آمد که من نیز بلند شدم و چنگالم را آماده کردم.

***

زیر درخت تنومند و بلندی که میوه نداشت اما سایه خوبی داشت، همراه اَرشان نشسته بودم. اَرشان پاهایش را دراز کرده بود و به درخت تکیه داده بود. من هم پاهایم را دراز کردم و سرم را روی شانه اَرشان گذاشتم. دستم در میان دستانش قفل بود و او آرام نوک دستانم را نوازش می‌داد. بوی تلخ او و گل‌ها، یک بوی بسیار خوب ساخته بود. سرم را از روی شانه‌اش برداشتم و به چشمان شکلاتی رنگش خیره شدم. لبخندی زد و خمار به من خیره شد. چشمانش نیمه باز بودند و نگاهش روی لبم قفل شده بود. لبخندی زدم که او نیز لبخند ملایمی زد.

-اَرشانم...

_جانم؟

-اگه یک روزی به هم نرسیدیم چی کار می‌کنی؟

اخم کرد. ابروانش دست یکدیگر را محکم گرفته بودند و درلابه‌لای نگاهش طوفانی وحشتناک برپا بود. با جدیت تمام و لحنی خشمگین، درحالی که سرش را نزدیک‌تر می‌آورد، گفت.

اَرشان:« خودمو خودتو می‌کشم.»

قلبم لرزید. با مهربانی نگاهش کردم که او نیز مهربان شد و سرش را روی پایم گذاشت. با دستم موهایش را نوازش می‌دادم و از اتفاقات امروز برایش می‌گفتم. اینکه چه کارهایی کردم و حرف‌هایی مانند این. او نیز با تمام صبوری به سخنانم گوش سپرده بود. اگر یک روزی او مرا رها کند من واقعا باید چه کنم؟ اگر بگوید از من خسته شده و مرا نمی‌خواهد؟ همیشه از آن روز می‌ترسم، می‌ترسم عوض شود و دیگر مرا نخواهد. آن زمان باید من چه کنم؟ زمانی که متوجه سکوتم شد آرام گونه‌ام را نوازش داد و سپس آرام به گونه‌ام ضربه زد که چشمانم گشاد شد و او با شیطنت شروع به خندیدن کرد. می‌خواستم زمان حرکت نکند و من برای همیشه کنار او باشم، مدام با او سخن بگویم و همیشه کنارش باشم گویا اصلا از بودن با او سیر نمی‌شدم. این چه حسی بود که مرا درگیر خود کرده بود؟ اینکه می‌خواستم همیشه با او باشم و همیشه قلبم کنارش بی قراری می‌کرد. از روی چمن بلند شدم و محکم او را در آغوش گرفتم که لبخند عمیقی زد و او نیز محکم مرا در آغوش گرفت. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم.

-تو گرگ شو بعد بیا بازی کنیم. هستی؟

-هستم تا تو هستی

نیشم را چنان باز کردم که شک کردم گونه‌ام کش نیامده باشد. سریع از او جدا شدم و شروع کردم به دویدن. طول باغ را می‌دویدم و چمن را زیر پایم له می‌کردم. اَرشان با سرعت پشت سرم می‌دوید و تهدید می‌کرد.

اَرشان: «وایسا من که کاریت ندارم.»

-تو که راست میگی.

-معلومه که راست میگم واسا بینم.

درحالی که می‌دویدم پایم لیز خورد و اَرشان محکم مرا گرفت. هردو ابرویش را بالا انداخت و با نیشی باز خیره نگاهم کرد. تند تند نفس می‌کشیدم و به چشمان خندانش خیره بودم. لب قرمزش کنار رفته بود و پرده‌ای سفید از دندانش را به نمایش گذاشته بود، چشمانش کشیده شده بود و در دو تیله شکلاتی‌اش می‌توانستم خودم را ببینم. اَرشان مرا رها کرد و با فریاد گفت حال تو گرگی. او سریع می‌دوید و من نیز با قدرت می‌دویدم تا به او برسم. هردو دور درختی بزرگ می‌دویدم همان درختی که ما را به یکدیگر رسانده بود. سریع از سمت چپ دویدم و او نیز از سمت چپ می‌آمد که سریع دستش را گرفتم و لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و جلو آمد که موبایلم زنگ خورد.

-ای بر خر مگس معرکه لعنت.

-خب بذار جواب بدم.

-تو جواب بده من ولت نمی‌کنم.

-عجبا.

تماس را وصل کردم که صدای مادر پشت موبایل به گوش رسید. با صدای پر از شادی گفت.

-سلام دخترم خوبی؟

-سلام مامانی مرسی خوبم چی شده؟

اَرشان حلقه دستش را محکم‌تر کرد و سرش را کنار گلویم گذاشت که ضربانم بیشتر شد. دوست داشتم سریع فرار کنم اما نمی‌شد.

-دخترم امشب عروسی خالت دعوتیم زود بیا خونه آماده شیم.

-باشه باشه میام.

-خدافظ

-بابای.

تماس را قطع کردم که با چشمان خشمگین اَرشان رو به رو شدم. چشمانش را ریز کرده بود و یکی از ابرویش را بالا داده بود. خواستم از او جدا شوم اما حلقه دستانش رهایم نمی‌کرد.

اَرشان: «کجا باشه میام؟ ها؟ من که ولت نمی‌کنم ببینم چجوری می‌خوای بری.»

-خب عروسیه باید حتما باشم.

اَرشان: «من نمی‌ذارم بری.»

-اعع یعنی چی؟

اَرشان: «یعنی همین.»

-کوفت.

اَرشان: «هم.»

-باید برم.

اَرشان: «من نمی‌ذا..»

با صدای ژویین که فریاد می‌زد، اَرشان سریع رهایم کرد و سمت آنها رفت. من نیز سریع سمت آنها رفتم و با دیدن ژویین و کارامل که به جان یکدیگر افتاده بودند، سریع کارامل را در آغوش گرفتم و آرام نوازشش دادم. اَرشان هم کلافه ژویین را برداشت و با گفتن برویم سمت ماشین، خودش جلوتر از من حرکت کرد. کارامل در آغوشم آرام چشمانش را بست و من نیز بیشتر او را به خود فشوردم. نفس عمیقی کشیدم و به بیرون خیره شدم. درختچه‌هایی که سریع از آنها عبور می‌کردیم به شکل یک خط در آمده بودند و گویا زندگی را به دور تند زده‌ای و به تماشایش ایستاده‌ای. ماشین مقابل کوچه ما ایستاد و اَرشان کلافه سرش را روی فرمان گذاشت. کارامل را داخل کیفم جای دادم و قبل از پایین آمدن به اَرشان خیره شدم.

-بعدا کی همدیگه رو ببینیم؟

اَرشان:« نمی‌دونم. مراقب خودت باش...خدافظ.»

-خدافظ.

در ماشین را بستم و وارد خانه شدم. چراغ خانه روشن بود و مادر چند دست لباس روی مبل انداخته بود و از بین آنها داشت لباس موردنیاز خود را انتخاب می‌کرد. محمد هم داخل اتاقش در خواب فرو رفته بود. وارد اتاقم شدم و کارامل را روی تخت گذاشتم و رویش را کشیدم. نگاه اَرشان و صدایش تمام کارهایش همه در ذهنم بود، با فکر کردن به او قلبم گرم و سرد می‌شد اما خود نیز نمی‌دانستم این چه حسی است؟ سمت کمدم رفتم و به لباس‌هایم خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
پارت 6

خاله سی سالش بود و از ازدواج متنفر بود اما گویا بلاخره یکی قلبش را دو دستی دزدیده بود که او قصد ازدواج کرده بود. اول که این خبر را شنیدم تعجب کردم اما بعد دیگر عادی شد. دامن بلند فیروزه‌ای رنگم را که پشتش بلند و به شکل دم ماهی بود و جلویش کوتاه بود را، برداشتم، قسمت بالای دامن به شکل یقه آمد بود و اما قسمت کمرش لخت بود. دامن را روی تخت انداختم و سمت آیینه رفتم. رژ قرمز و پررنگی به لبانم زدم و با خط چشم سیاهی کمی چشمانم را کشیدم. موهای بلندم را با دستگاه فر کن، یکی یکی فر کردم و دورم انداختم. دامن بلند را پوشیدم و زیپش را از پشت بستم. چرخی زدم که دامن در هوا به رقص در آمد و نیش من باز شد. مادر وارد اتاقم شد و سمتم آمد تا زیپ دامنش را ببندم.

او همیشه عاشق تجملات و خودنمایی بود. یک دامن بلند قرمز پوشیده بود که بالا تنه‌اش با تورسیاه و زیبایی کار شده و پایینش گشاد و زیبا بود. زیپش را کشیدم و نگاهی به صورتش کردم. آرایش زیبایی زده بود و یک لنز سبز لجنی رنگ هم به چشمانش زده بود. موهای شرابی رنگش را به شکل گل در آورده بود و درکل از من خیلی خوشگل‌تر شده بود. درواقع مینا که مادر من باشد بسیار جوان و زیبا نشان می‌داد و روحیه خیلی خوبی هم داشت البته سن زیادی هم نداشت تقریبا سی و چهار ساله بود. نگاهی به من انداخت و گفت.

مادر: «خوب شدی فقط کمی کرم هم بزن.»

-نه نمی‌خوام.

مانتوی کوتاه و آبی رنگی از روی دامن پوشیدم و کفش پاشنه بلند سیاهی هم پوشیدم که هزارمتر بالا رفتم. با تک توک و لنگ زدن، از اتاق خارج شدم و به اتاق محمد سرکی کشیدم. کت و شلوار سیاه و زیبایی پوشیده بود و از زیر لباس سفید و خوش دوختی به تن داشت. درحالی که موهای سیاه و کوتاهش را ژل می‌زد، زیرلب سوت می‌کشید. تک تک کنان سمت پدر رفتم که حسابی به خود رسیده بود. موهایش را سمت چپ داده بود و کت و شلوار آبی‌ای پوشیده بود البته ناگفته نماند پدر من هم بیش از حد جوان مانده بود. اگر اَرشان اینجا بود و مرا می‌دید چه می‌شد؟ نیش بازم را بستم و سریع کیف کوچکم را که مثلا مدل بود، برداشتم.

مادر: «خب دیگه دیر شد بریم. محمد عروسیته؟ بس کن دیگه»

محمد: «نه عروسی خالمه.»

بابا: «بیا بریم دیگه.»

محمد: «آقا اصلا شما برین من میام.»

-خوب شد گفتی وگرنه منتظر می‌موندیم.

چنان چشم غوره‌ای رفت که شک کردم دختر است یا پسر. معمولا دخترهای لوس چشمشان را چپ می‌کنند. آی بدم می‌آید. تک تک کنان از پله‌ها هم پایین رفتم و با باز کردن در ماشین، سوار شدم. پدر هم سوار شد و درحالی که گاز می‌داد در آیینه مشغول بررسی خود بود. کنترل را برداشتم و صدای آهنگ را زیاد کردم که مادر با خشم نگاهم کرد. محمد بدو بدو از خانه خارج شد و خودش را داخل ماشین پرت کرد. آن هم چه پرت کردنی! کارامل در خانه تنها مانده بود اما به او گفتم که که دیر می‌آییم و نمی‌توانم به عروسی ببرمش. پنجره را بالا دادم و با صدای بلند با آهنگ شروع به خواندن کردم. محمد هم وز وز می‌کرد که صدایم بد است اما خودم صدایم را دوست داشتم و این مهم بود. با خواندن هرکلمه یاد اَرشان می‌آفتادم و لبخندم بیشتر می‌شد.

- قبل از تو هیچ وقت بعد از تو هیچ کس جانم نشد یارم نشد ای دل ای دل ای دل، بارونو عطرت من زیر چترت آروم بشم آرامشم ای دل ای دل ای دل.

***

ژویین

درحال کلنجار رفتن با اَرشان بودم اما گویا حرف به گوشش نمی‌رفت. امروز روز عروسی دایی اَرشان بود و من نیز قصد داشتم در عروسی شرکت کنم اما او اجازه نمی‌داد. کت لی‌اش را پوشید و شلوار لی‌ای هم پوشید. از زیر هم یک لباس سفید و ساده پوشیده بود. موهای نسکافه‌ای رنگش را به عقب شانه کرده بود و حال مشغول ادکلن زدن بود. آرام زیرلب آهنگی می‌خواند و من بیشتر حرصی می‌شدم. پریسیما با فریاد اَرشان را صدا زد و او نیز دست از خوانندگی برداشت. با حرص روی تخت بالا و پایین می‌پریدم اما او گویا اصلا مرا نمی‌دید.

از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت و من هم کسل روی تخت افتادم. مگر چه ایرادی داشت که من نیز با او بروم؟ اصلا باید یک نقشه جدید بچینم تا میانه او و آن دختر را به هم بزنم اما چگونه؟ اصلا چه نقشه‌ای؟ آهان. زمانی که اَرشان خشمگین می‌شود با کسی سخن نمی‌گوید و اگر با آن دختر سخن نگوید، آن وقت میمون هم ناراحت می‌شود و رهایش می‌کند. یعنی میمون هم به عروسی می‌آید؟ احتمالا می‌آید دیگر. اَرشان وارد شد و در آیینه خودش را بر انداز کرد.

-اون میمونم میاد؟

اَرشان: «فکر نکنم. خاله اون با دایی من ازدواج می‌کنه مگه؟»

دروغ می‌گوید!

-به مامانت میگم با اون میمونی.

اَرشان: «بس کن.»

-نمی‌کنم

اَرشان:« ژویین!»

-منم میام یواشکی به مامانتم میگم.

اَرشان: «هوف...هرکای می‌خوای بکن.»

سپس با خشم از اتاق خارج شد و در را محکم کوبید. پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد. حال که عصبانی بود نقشه من بهتر پیش می‌رفت. روی تخت ولو شدم و گیلاسی که روی تخت بود را برداشتم و با لذت خوردم. اگر تابستان تمام می‌شد شاید ارتباط این دو کمرنگ می‌شد. تا آن زمان من پیر می‌شوم باید زودتر این دو را از هم جدا کنم. دستی به شکم نرم و توپولم کشیدم و به خوردن گیلاس ادامه دادم که آبش به پنجه‌ام ریخت. بی توجه به آبی که از لای دهانم به بیرون می‌ریخت، روی تخت چرخی زدم و چشمانم را بستم. این بار مطمئنم دختر ناراحت می‌شود چون این میمون به توجه اهمیت می‌دهد همان طور که در رستوران از اَرشان خواست تا با او سخن بگوید. اصلا اگر آن خرگوش نفهم با من همکاری می‌کرد می‌توانستیم بیشتر و بهتر پیشرفت کنیم و این دو را از هم جدا کنیم.

***

مارالیا

وارد عروسی شدیم. عروسی مختلط بود و صدای آهنگ آنقدر زیاد بود که صدا به صدا نمی‌رسید. همه در هیاهو بودند. افرادی تازه رسیده بودند و برای تعویض لباس به اتاق می‌رفتند، افرادی روی صندلی نشسته بودند و برخی وسط درحال رفت و آمد بودند اما فعلا کسی نمی‌رقصید. پسرها در صندلی سمت چپ نشسته بودند و دخترها سمت راست. محمد و پدر سمت چپ رفتند و در صندلی اول نشستند. چون هنوز افراد زیادی نیامده بود صندلی جلو خالی بود. همراه با مادر در صندلی جلو که کنار جایگاه عروس و داماد بود، نشستیم. داشتم به افراد نگاه می‌کردم تا کمی از این کسلی در بیایم. مثلا عروسی خاله‌ام بود و خجالت می‌کشیدم برقصم. نگاهم روی پسری که سرش پایین بود و موی نسکافه‌ای رنگی داشت، قفل شد. کمی خم شدم که سرش را بلند کرد و با نگاهش نگاهم را شکار کرد. اَرشان اینجا چه می‌کرد؟ نگاهش خسته بود و چشمانش ریز شده بود. همیشه هنگامی که چشمانش ریز می‌شد از او می‌ترسیدم. ستایش دختردایی‌ام که یک سال از من کوچک‌تر بود، سمتم آمد و دستم را کشید تا برقصیم. من نیز همچو چسب به صندلی چسبیده بودم اما با اسرار‌هایش بلاخره بلند شدم. همه سکوت کرده بودند و به ما نگاه می‌کردند. دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.

آهنگی پخش شد و او شروع کرد به پیچ و تاب دادن دستانش. چشم و ابرویش را بالا انداخت که من نیز شروع کردم به رقصیدن. دستانم را آرام تکان می‌دادم و عقب و جلو می‌رفتم. کمی به بدنم هم تاب دادم و درحالی که زانویم را خم کرده بودم کمی پایین‌تر رفتم و دوباره بلند شدم. با یک دستم دامنم را گرفتم و دیگری را در هوا به رقص در آوردم. یک دور کامل زدم که دامنم در هوا به پرواز در آمد. ستایش نیز به من نزدیک شد و دستم را گرفت و هردو باهم شروع کردیم به رقصیدن. دیگر نگاه کسی برایم مهم نبود فقط با لبخند می‌رقصیدم. نگاه کوتاه و کوچکی به اَرشان انداختم که دیدم با لخبند نگاهم می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
پارت 7



***

آرام از لابه‌لای افراد رد می‌شدم و کسی مرا نمی‌دید. میمون آن وسط با لبخند شیرینی مشغول رقص و دلربایی بود و خشم مرا افزایش می‌داد. حال دور دور من است باید از بازی پرتت کنم بیرون . سمت اَرشان رفتم و خواستم از روی پایش رد شوم که چشمانش گرد شد و با خشم مرا در دست گرفت.

اَرشان:« مگه نگفتم نیا؟»

-خب دلم تنگ می‌شد خونه.

اَرشان: «همین الان برو خونه.»

-نوچ نوچ نوچ.

خواست کاری کند که سریع از روی دستش پریدم و یک گوشه بغل سارن نشستم. سارن آرام نوازشم می‌داد و به رقص خیره بود. مارالیا ایستاد و با لبخندی سمت صندلی‌اش رفت تا بنشیند. این سرهای بلند که مقابلم بودند اجازه نمی‌دادند خوب مقابلم را ببینم. لعنت بر این شانس. با دیدن دختر سفید و زیبایی که دامن پف دار و سفیدی داشت و همراه با پسر قدبلند و چهارشانه که دست در دست هم وارد سالن می‌شدند، با ذوق نگاهم را به آن دو دوختم. هردو با لبخند به افراد حاضر سری تکان می‌دادند و بلاخره با قدم‌های کوتاه و آرام به جایگاه رسیدند و روی صندلی سفید که اطرافش پر از گل مصنوئی بود، نشستند. عروس کمی دامنش را در دست گرفت و نشست. گل آبی رنگی که در دستش بود را در دستش جابه جا کرد و یک دستش را قفل دست داماد کرد. ماموریتم اصلا خوب پیش نرفت، مارالیا و اَرشان با نگاه یکدیگر را داشتند می‌خوردند. زنی که دامن آبی نفتی رنگی پوشیده بود، در دستش یک سینی بود و درحالی که می‌رقصید با چشم به اَرشان و مارالیا اشاره کرد که سینی را بگیرند و برقصند. دیگر داشتم از حرص چنگال‌های تیزم را در دامن سارن فرو می‌بردم. یعنی این دو کسی جز مارلیا و اَرشان نداشتند؟

***

بلند شدم و سینی که داخلش حنا بود را از خاله ربابه گرفتم. خاله شیرین فقط یک خواهرزاده داشت که من بودم. اصولا خواهرش باید می‌رقصید اما مادر کار داشت و ژله‌ها را دسته بندی می‌کرد تا به مهمان‌ها بدهد. درواقع خاله و مادر دو خواهر بودند و برادری نداشتند. داماد هم گویا یک خواهر داشت فقط و خواهر او هم مشغول بود بنابراین فرزند بزرگ خواهرش یعنی اَرشان باید می‌رقصید. با ذوق سینی را گرفتم و درحالی که بدنم را تکان می‌دادم سینی را هم با دستم تکان می‌دادم.

دلبر نابم من تو عذابم وقتی دوری می‌کنی از این دیوونه*

دارو ندارم من تو رو دارم تو بمون برام می‌خوام هیشکی نمونه*

می‌دونی کمی یک دندم درو رو همه می‌بندم *

هرجا حرف عشقت باشه به علاقشون می‌خندم*

اَرشان هم کنار من می‌رقصید که سینی را به دست او دادم و این بار او با سینی در دستش شروع کرد به رقصیدن. مدام جلو و عقب می‌رفتیم اما سینی را به آنها نمی‌دادیم. بلاخره داماد بلند شد. اَرشان سینی را به من داد و دوباره من شروع کردم به رقصیدن. داماد پول را روی سرم می‌ریخت اما نیشم را باز کردم و باز سینی را به او ندادم بلکه به اَرشان دادم. اَرشان هم با نیش باز رو به من می‌رقصید و من نیز نیشم باز بود و با او می‌رقصیدم.

دنیا می‌رقصه به ساز دلم وقتی عشقم تو رو دارم تو رو دارم تورو دارم*

تا الان اینو باید فهمیده باشی بی قرارم بی قرارم بی قرارم*

دوتا دل تو ساحل عجب حال و هوای دل غافل*

با تو نیمه قلبم شده کامل*

کجا دیوونه دیدی بشه عاقل؟*

اَرشان سینی را روی میز گذاشت و آمد سمت من و به رقصیدن ادامه داد. من درحالی که دامنم را گرفته بودم بدنم را تکان می‌دادم و او دستش را باز کرده بود و تکان می‌داد و دور من می‌چرخید.

یک نفر اومده تو دلم حالم خوبه اون نمیدونه من عاشقشم بازم خوبه*

بیشتر نزدیک شد و درحالی که به چشمانش خیره بودم، با کمی خجالت می‌رقصیدم. تازه متوجه شدم پدر هم نگاهم می‌کند و با یک ببخشید سر جایم نشستم. وای که عجب گندی زدم. برگشتم عقب که با دیدن ژویین که بغل سارن بود، قلب تهی کردم. چنان نگاهم می‌کرد که از ترس مردم. انگار از من طلبی داشت و من مال او را دزدیده بودم. عروس و داماد نیز بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن و کل چراغ‌ها خاموش شد. این عروسی بهترین عروسی عمرم بود. شوهر خاله بسیاز زیبا بود و هردو لیاقت یکدیگر را داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,238
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
پارت 8

مشغول خوردن شام بودیم و من جوجه را فقط بازی می‌دادم. اَرشان هم مانند من زیرچشمی نگاهم می‌کرد، خواستم لبخند بزنم اما احساس کردم همه به من خیره شدند برای همین سریع به غذا خیره شدم و مشغول خوردن شدم. ژویین هم مقابل من نشسته بود و جوجه خالی را می‌خورد. سارن با لبخند سخن می‌گفت و من منگ به این گربه خطرناک خیره بودم. با تمام شدن غذایمان آهنگ باز پخش شد و افراد اندکی آن وسط مشغول رقص شدند. لیوان پلاستیکی را در دستم بازی می‌دادم و نگاهم قفل اَرشان بود. یکی از دستانش را در جیبش فرو برده بود و دیگری را روی شانه دوستش گذاشته بود و مشغول صحبت بودند. شخصیت او یک جذبه و زیبای خاصی داشت گویا او مرا بیشتر و بیشتر به خود جذب می‌کرد. با صدای ستایش نگاهم را به او دوختم داشت مانند پروفسورهایی که می‌خواهند چیزی کشف کنند، مرا می‌کاوید.

ستایش: «چرا به اون پسره نگاه می‌کردی؟ تو رقصتونم حس کردم رنگ نگاهت عوض شده بود!»

-توهم زدی.

ستایش: «آره؟»

-آره...

چنان غلیظ آره گفتم که دیگر بحث را ادامه نداد. او را می‌توانستم گول بزنم اما خودم را چه؟ من دیوانه وار دوستش داشتم. اَرشان بلند شد و همراه با پدرش از مراسم خارج شد احتمالا دیگر به خانه می‌رفتند. ناامید پایم را تکان می‌دادم که سمت من آمد و با ذوق به او خیره شدم. گربه را از روی پایه سارن برداشت و رو به من گفت.

اَرشان:« رقص خوبی بود، خدافظ خانم مارالیا.»

با رسمی صحبت کردنش تمام غم عالم به سرم آوار شد و فقط توانستم سرم را تکان دهم. با خروج آنها من نیز جشن برایم بی معنی شد و فقط الکی به رقصنده‌ها خیره شدم

***

زمانی که اَرشان با دختر رسمی صحبت کرد بسیار خوشحال شدم و اصلا می‌خواستم پرواز کنم. اَرشان پشت فرمان نشست و مرا نیز روی صندلی کناریش رها کرد. خانواده اَرشان قرار بود بیشتر بمانند اما او به دلایلی که نمی‌دانم چیست بی حوصله سریع سمت خانه رفت. درست است که من اَرشان را خشمگین کرده بودم اما با آن رقص دیگر خشمگین نبود و حال اینکه اینگونه خشمگین و مغرور و سرد باشد نشان دهنده موضوعی دیگر بود که از آن بی اطلاع بودم. اَرشان چنان با سرعت رانندگی می‌کرد که به صندلی چسبیدم و محکم به چرم صندلی چنگ اداختم. قلب کوچکم تالاپ تولوپ در سینه‌ام فریاد می‌زد اما می‌ترسیدم از اَرشان سوالی بپرسم و بیشتر خشمگین شود. با ترمزی که کرد تقریبا سرم داخل شیشه بود، اما محکم صندلی را گرفتم. اَرشان بدون توجه به من از ماشین پایین آمد که من نیز در را باز کردم و بدو بدو خود را به او نزدیک کردم. اَرشان سریع با قفل در را باز کرد و با خانه‌ای تاریک و ساکت رو به رو شدیم. با کوبیده شدن در، دیگر سکوت نکردم و پرسیدم.

-چی شده دیوونه؟ من که گفتم اون دختر خولت می‌کنه!

اَرشان دستی به موهایش کشید و سریع سمت اتاقش رفت. همچنان دنبالش رفتم و روی تخت نشستم. چنان با حرص لباس‌هایش را ‌کند و روی زمین انداخت که مطمئن شدم همه لباس‌ها پاره شده‌اند. روی صندلی پشت میز مطالعه‌اش نشست و سرش را روی میز گذاشت.

-چی شده آرشان؟

اَرشان: «هیچی.»

رفتم و روی پایش نشستم که با دستش آرام موهایم را نوازش داد. هردو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره بودیم که بلاخره سکوت را شکستم.

-پس چت شده؟

اَرشان:« چیزی نیست.»

-بگو دیگه.

اَرشان: «به دایی حسودی کردم، چقدر راحت ازدواج کردو دست عشقشو تو دستش گرفت، اما من یعنی می‌تونم یک روزی دست مارالیا رو بگیرم؟»

یعنی به معنای واقعی خفه شدم. او به فکر ازدواج با میمون بود؟ سریع از پایش پایین آمدم که مرا با خود کشید و هردو وارد حمام شدیم. وای که چقدر از حمام متنفر بودم اما در را قفل کرده بود. لباس‌هایش را کند . شیر آب را باز کرد که آب با سرعت و فشار زیاد خود را به وان پرتاب کرد. اَرشان مرا در آغوش گرفت و زیر دوش آب گرم ایستاد. دانه‌های آب درشت روی سر و صورتم می‌افتادند و مانع این می‌شدند که بتوانم اَرشان را خوب ببینم. موهای نسکافه‌ای رنگش روی صورتش چسبیده بود و یکی از چشمانش فقط دیده می‌شد. به موهای تنم که کاملا وا رفته بودند و مرا سنگین کرده بودند، خیره شدم و عصبی نفسم را بیرون دادم. اَرشان مرا تاب داد که با چشمانی گشاد داخل وان پرتاب شدم. سریع خودم را بالای آب بردم و با دست لبه وان را گرفتم. درحالی که نفس نفس می‌زدم، اَرشان وارد شد و کل آب باز متلاشی شد. زمانی که اَرشان داخل آب دراز کشید، خود را به او رساندم و روی سینه سفت و ورزشکاری‌اش دراز کشیدم. اَرشان با دستانش آرام نوازشم می‌داد.

-می‌ترسم.

اَرشان کمی در آب جابه جا شد و گفت.

اَرشان :« از چی؟»

-که منو ول کنیو بری پیش اون دختر.

اَرشان: «هیچ وقت این فکرو نکن، هرجا برم تورم می‌برم تو عضوی از منی!»

نباید باور کنم این‌ها بعد از ازدواج مرا رها می‌کنند نمی‌گذارم ازدواج کنند! بعد از اینکه اَرشان با شامپو کل چشمان مرا سوزاند بلاخره از حمام دل کند و هردو وارد اتاقش شدیم. داخل حوله سفید و نرمی فرو رفته بودم و اَرشان مشغول پوشیدن لباس جیگری رنگ و آستین کوتاهش بود، درحالی که شلوار سیاهش را با تلاش می‌پوشید در باز شد و سارن با نیشی باز به برادرش خیره شد که اَرشان فریاد زد.

اَرشان: «گمشو بیرون بی ادب!»

سارن در را بست که من با صدای بلند خندیدم و با نگاه وحشتناک اَرشان رو به رو شدم. دلم کمی هیجان می‌خواست. حوله را روی زمین پرت کردم و شروع کردم به بپر بپر روی تخت. اَرشان سمتم هجوم آورد که روی میز پریدم و گلدان روی زمین افتاد. با سرعت از اتاق خارج شدم و از میله پله سر خوردم به پایین. اَرشان همچنان با آن موهای خیس دنبالم می‌کرد. وارد آشپزخانه شدم و سمت کابینت بالایی رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
318
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین