. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #141
پارت 136



***

لباس بلند و دامن دار بنفشم را پوشیدم و موهایم را پف کرده از بالا بستم و فقط چند تار مو آویزان کردم. به نظرم ظاهرم بهتر شده بود، اما درونم چه؟ ژویین کسل روی تخت دراز کشیده بود و سقف را تماشا می‌کرد و من می‌دانستم او چقدر غمگین است. من نمی‌توانستم جای اَرشان را برایش بگیرم و این کاملا مشخص بود. کیف دستیم را از روی شانه‌ام آویزان کردم و به ژویین نیز اشاره کردم تا همراهم بیاید. هوا بسیار خوب بود، گرم با بادی خنک. جاده نیز زیادی شلوغ نبود و میدان برای حرکت باز بود، آهنگ آرامی را پلی کردم و ژویین آرام دمش را همراه با آهنگ تکان داد. می‌خواستم حتی شده کمی او را خوشحال کنم. می‌دانستم اتفاقات عجیبی رخ داده بودند اما با همه این‌ها حالم خوب بود... هنوز خوب بودم. اما زمانی که به اَرشان و فراموشیش فکر می‌کردم، همه چیز را گم می‌کردم، حتی خودم را.
مقابل خانه مادر پارک کردم و همراه با ژویین وارد خانه شدیم. مادر همراه با رژین میز ناهار را می‌چید و من مطمئن بودم این همه تدارکات و ژله، فقط برای من نبود. محمد با کنترل تلوزیون مشغول بود و گویی داشت آن را درست می‌کرد و اما پدر خانه نبود. با صدای بلندی سلام کردم و همه با خوش رویی سلام کردند اما بعد از دیدن ژویین، چشمانشان گرد شد. مادر ظرف را روی میز گذاشت و به ژویینی که کنار پایم مخفی شده بود، خیره شد.

- دخترم این گربه کمی آشناس.

- گربه اَرشانه.

انتظار داشتم با آوردن نامش، سر محمد و رژین سمتم بچرخد. انقدر تعجب کرده بودند که چهره‌شان مضحک به نظر می‌رسید ولی به گمانم الان زمان خوبی برای پاسخ دادن نبود. کیفم را آویزان کردم و سمت میز رفتم .

- خب ببینم مهمون ویژتون کیان؟

محمد:« اول تو بگو ببینم، گربه اَرشان پیش تو چی کار داره؟»

مادر:« این همون گربس که حرف می‌زد؟ اَرشان اینجا چی کار داره؟»

- به وقتش توضیح میدم باور کنین.

رژین سالاد را وسط میز گذاشت و سعی کرد به مسائل خانوادگیمان دخالت نکند برای همین در سکوت سمت در رفت و در را برای پدرم و طبق معمول، خانواده سام باز کرد. سام یک تیپ مجلسی زده بود و کت و شلوار مشکی‌ای پوشیده بود. نگاهی به کراوات آبیش انداختم و سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم. واقعا این همه تیپ زدن برای یک شام ساده؟ واقعا یک شام ساده بود؟ چرا آقای کرای انقدر تیپ زده بود یا حتی مادر سام دامن بلند و یقه گشادی پوشیده بود؟ مناسبت این شب نشینی چه بود که من نمی‌دانستم؟ ژویین با اخم نگاهی به جمع و مخصوصا سام انداخت. می‌دانستم که هنوز احساسی نسبت به اَرشان دارد و دوست ندارد من با این پسر بگردم اما دیگر نمی‌شد نه گفت، نمی‌شد سام را پس زد چون او زیادی جلو آمده بود و من زیادی بازیش داده بودم. همه پشت میز نشستیم و در سقوط به قاشق و چنگال‌ها اجازه سخن گفتن را دادیم. ژویین درحالی که جوجه را به دندان می‌کشید، در همان حالت خشن، زیرچشمی به سام نگاه می‌کرد. سام خوشحال به نظر می‌رسید و مطمئن بودم... امشب قرار بود یک اتفاق خاصی بیفتد. بلاخره صبر به پایان رسید و آقای کرای گفت.

- خب بهتر نیست مراسم عروسی زودتر برگزار بشه؟

پدر:« آره دیگه زیادی طولش دادیم... شما نظرتون چیه؟»

پدر نگاهی به من و سام انداخت. راستش من انقدر مضطرب بودم که قاشق در میان دستانم می‌لرزید و مدام آب دهانم را قورت می‌دادم. ژویین نگاه تیزی به من انداخت و حالم را فهمید اما امیدوار بودم دیگران چیزی نفهمند. سام با خوشحالی به من خیره شد و گفت.

- آره وقتشه من منتظر همین لحظه بودم.

- امم خب من حس می‌کنم آمادگیشو نداشته باشم.

سام اخم کرد و آقای کرای خیلی مصمم ادامه داد.

- اما دیگه زمان زیادی گذشته شماهم کم کم داری میری به سی بچه هم نیستی دیگه.

کو تا سی؟ آقدر مرا بزرگ کرد که حالم از خودم و همه چیزم به هم خورد. لبخندی زدم که اصلا لبخند به حساب نمی‌آمد بیشتر شبیه دهن کجی بود. چنگال را درون ظرف کوبیدم که باعث خراش ظرف و ایجاد صدای بدی شد. سام با دقت نگاهم می‌کرد و منتظر پاسخم بود اما من مطمئن بودم با وجود این همه ماجرا نمی‌توانستم هنوز با سام ازدواج کنم... باید کمی فکر می‌کردم ، هرچند فکرهایم به هیچ کجا نمی‌رسیدند و به دردی نمی‌خوردند.

- متاسفم... من به وقت نیاز دارم.

سام از پشت میز بلند شد و با خشم فریاد زد.

- بیشتر از این؟

انتظار این کار ناگهانی و مسخره‌اش را نداشتم. چه دلیلی داشت او مقابل خانواده‌ام و بقیه این چنین فریاد بکشد؟ مادر با بهت به سام خیره بود و پدر با اخم به من نگاه می‌کرد گویی به سام حق می‌داد. اما حالت صورت محمد سرشار از افسوس بود، می‌دانستم می‌فهمید چه حالی دارم و به خاطر گربه و موضوع اَرشان حدس‌هایی زده بود. آقای کرای جدی بلند شد و دست سام را کشید و گفت.

- خجالت نمی‌کشی داد می‌زنی؟ ماری حق داره فکر کنه این چه رفتاریه؟

- زمان برای فکر کردن زیاد بود پدر... مشکل اینه ماری یکی دیگه رو می‌خواد نه منو.

سکوت آنقدر پررنگ شد که من ترسیدم. از افکاری که در ذهن همه نسبت به من نشانه رفته بود، ترسیدم. یعنی الان راجع بم چه فکر می‌کردند و قرار بود چه شود؟ راستش به گمانم تنها فرد خوشحال جمع که نمی‌توانست نیشش را ببندد، ژویین بود. درحالی که سیبیلش را بازی می‌داد، می‌خندید و به صورت سرخ سام نگاه می‌کرد. از پشت میز بلند شدم و دستم را روی میز کوبیدم و صاف مقابل سام، درحالی که به اندازه یک میز با او فاصله داشتم، ایستادم. سام اما به من اجازه سخن گفتن را نداد و کتش را از روی صندلی برداشت و سریع سمت در رفت اما با فریادم ایستاد.

- من شش سال پیش عاشق اَرشان بودم. لحظاتی که باهاش بودم شاید طولانی نباشن اما خیلی خوشحالم کردن، شش سال پیش به گفته پدرم احترام گذاشتمو اَرشان رو ترک کردم و اومدم اینجا معلم بشم و آیندم رو بسازم. باهات آشنا شدم و بهت گفتم سام من ازت خیلی بزرگ‌ترم، من معلمتم و ملیت ما فرق داره، گفتم قراره همه چیز خیلی سخت بشه و به نفعت هست که بهم نزدیک نشی! گفتم یا نگفتم؟ گفتم برو پی زندگیت و یکی دیگه رو پیدا کن، با من برات خیلی سخت میشه، نمی‌تونم بدبختت کنم. اینارو در اصل به خاطر این گفتم چون کامل اَرشان رو فراموش نکرده بودم وگرنه سنو ملیت که چیزی نیست... وقتی بحث عشق باشه به قول خودت هیچی مهم نیست. ولی من یک اَرشان تو زندگی قبلیم داشتم که در حقش بد کردم... بی خداحافظی ترکش کردم... اون همه دخترا رو پس زد، از ازدواج با رویا فرار کرد و اومد ترکیه منو ببینه و منو پیدا کنه، حالا ته نامردیه که ولش کنم و باهات ازدواج کنم.

- هه آره... ته نامردیه که بیای دم در خونمون بهم بگی عاشقت شدم، منو بازی بدی و ولم کنی.

همه با تعجب و بهت، و شاید مقدار زیادی خشم نگاهمان می‌کردند. پدرم که کاملا شوکه شده بود و مادر به ژویین نگاه می‌کرد و هیچ عکس العملی نداشت . رژین با ترس از دست محمد گرفت اما محمد عصبی او را پس زد و به سام خیره شد. می‌دانستم که می‌خواست سام را بکشد... اما چرا نمی‌دانم فقط این را از نگاهش خواندم. مادر سام از پشت میز بلند شد و نفس عمیقی کشید اما گویی هنوز در خواب بود. سام برگشت و از یقه لباسم محکم گرفت.

- نامردی نیست بهم بگی عاشقتم و بری؟ نامردی نیست بازیم بدی؟ نامردی نیست با اومدن عشق قبلیت عشق جدیدتو پرت کنی دور؟ هی لعنتی من مگه هرکاری نکردم ببینیم، تو این مدت که غمگین بودی کی حالتو خوب کرد من یا اون؟ اَرشان که الان فراموشی گرفته و کلا تو و ژویینو فراموش کرده.

پدر سریع بلند شد و با اضطراب گفت.

- چی؟ چه بلایی سر پسر مردم اومد؟

سام کاملا خونسرد مرا رها کرد و سمت پدرم چرخید.

- باهاش تصادف کردم و اون تازه به هوش اومده، الانم همه چیو جز پدر و مادرش فراموش کرده.

می‌ترسیدم از آشکار شدن حقایق و اتصال سه راهی... چقدر بد همه حقایق آشکار شد. سام با تمسخر سمتم برگشت و گفت.

- درهرحال تو بهش گفتی رفیقش بودی... مگه نه؟ پس راه برگشتی نیست خانم کوچولو.

ناخنم را روی میز فرو بردم و با دندان‌هایی که داشت از شدت فشار خورد می‌شد، به لبخند مزخرف سام خیره بودم. او دوستم بود یا دشمنم؟ عشق را با زور همیشه می‌خواست به دست بیاورد اما فقط توانست دوست داشتنم را داشته باشد، شاید آن اعتراف مزخرف و الکی، فقط به خاطر ناراحتی از دست اَرشان و احساسات هیجانی بود، حال که حقایق مثل آتش بدنم را می‌سوزاند، اسم آن حس را نمی‌توانستم عشق بگذارم.

- ماری... تو چه بخوای چه نه... همسرم میشی.

- تونستی مجبورم بکن.

- می‌کنم.

کل خانواده سام، در سکوت و بهت خانه را ترک کردند و با بسته شدن در، تازه فهمیدم ژویین سر جایش نیست. به سرعت سمت راهرو رفتم و ژویین را دیدم که داشت به سر و صورت سام چنگ می‌انداخت. بلاخره دلش سیر شد و از پله‌ها بالا آمد و خیلی راحت وارد خانه شد. اما در خانه همه چیز تازه شروع شده بود. محمد و رژین که هیچ، اما پدر و مادر سمتم هجوم آوردند. نمی‌دانم چه شد اما سیلی پدر روی گونه‌ام خوابید. دستم را روی گونه‌ام گذاشتم و به چهره خشمگینش خیره شدم. او خشمگین بود به خاطر این بازی بد و رفتن آبرویش، یا به خاطر پنهان‌کاری من از او، که نگفتم چه حسی به اَرشان دارم. درکل... من مقصر همه چیز بودم. پس نه حق دفاع داشتم و نه حق گفتن حتی یک سخن. پدر خود را روی مبل انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. غرغرها و فریادهای مادر تمامی نداشت و او مدام سرزنشم می‌کرد و آه و نفرینش را به سمتم می‌انداخت. رژین در این هیاهو سمتم آمد و مرا به آغوش کشید و ژویین نیز وسط آغوش ما قرار گرفت. می‌دانستم وقتی این اداهای انسان‌ها را می‌دید ، بین آنها و حیوانات وحشی نمی‌توانست فرقی قائل شود. محمد با من کاری نداشت، شاید زیادی دلخور بود، درکل هرچه بود کاملا بی تفاوت به همه از خانه بیرون رفت و بوم نقاشیش را نیز با خود برد. پدر سخنان بیهوده مادر را قطع کرد و گفت.

- بیمارستانش کجاست؟ باید بریم بهش سر بزنیم به حساب توئم بعدا می‌رسیم.

- اون شمارو یادش نمیاد.

- مهم نیست... تو کشور غریب به خاطر دختر بی عرضه من گوشه بیمارستان افتاده، باید بریم پیشش یا نه؟

سکوت کردم و سعی کردم بیشتر از این همه چیز را خراب نکنم. سوار ماشین شدیم و تمام تلاشم را کردم تا زودتر به بیمارستان برسیم و هیچ فرصتی برای ادامه سخن‌ها پیدا نشود. نگران اَرشان بودم که قرار بود در این کشور تنهایی چه کند؟ آن هم با حافظه‌ای خاموش، و حتی از سام می‌ترسیدم و نگرانش بودم. اگر بلایی سر خود می‌آورد چه؟ یا اصلا نقشه‌اش برای به دست آوردن من چه بود؟ قرار بود چگونه مرا مجبور به ازدواج کند؟ حالم آشفته بود و آشفته‌تر می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #142
پارت 137



وارد بیمارستان شدیم. پدر به سرعت سمت اتاق اَرشان رفت و وارد شد، ما نیز آرام پشت سرش وارد شدیم. نمی‌دانستم پدر انقدر او را دوست دارد و نگرانش می‌شود، اما این احساسش واقعی بود یا فقط به فکر سرپوش گذاشتن روی اشتباهم بود؟ یا از همکارش می‌ترسید؟ بی سر و صدا وارد اتاقی تاریک شدیم که اندکی با نور آبی روشن مانده بود. چشمان اَرشان بسته بود و گویی در خواب آرامی به سر می‌برد. پدر کنار تخت اَرشان نشست و دستش را روی موهای اَرشان کشید و لبخندی زد. هنوز نسکافه موهایش به همان رنگ بود، هنوز موهایش نسکافه‌ای رنگ بود، رنگی که در ذهنم او را برایم ساخته بود. مادر به در تکیه داده بود و داشت اشک می‌ریخت اما برای چه کسی؟ آه باورم نمی‌شود که همه این اتفاقات به خاطر من است. ژویین را که روی صندلی خوابیده بود، برداشتم و به آغوش کشیدم. بی شک سردش بود و آن صندلی، منبع یخ بود. واقعا این روزها ژویین را زیادی اذیت کرده بودم و او بسیار خسته بود، می‌ترسیدم مریض شده باشد. صورتم را به ژویین نزدیک‌تر کردم و عمیق بوییدمش . چقدر بوی خوبی می‌داد و چقدر نرم و خواستنی بود، می‌ترسیدم میان هیاهو نابود شود مخصوصا که حال اَرشان را به گمان خود از دست داده بود.

- هی اون ژویینه؟

با این صدا توجه همه سمت اَرشان جلب شد. اَرشان صاف روی تخت نشست و با ذوق دستانش را برای گرفتن ژویین دراز کرد اما گویی ژویین بیدار بود، چون دست اَرشان را پس زد و خود را به من نزدیک‌تر کرد. او فقط خود را به خواب زده بود.

- ژویین من حتی توی این مدت خیلی کمم... می‌خوامت. با اینکه انگار تازه باهات آشنا شدم ولی خیلی دوست دارم.

ژویین نگاهش را سمت اَرشان چرخاند و روی تخت پرید. اَرشان با ذوق او را در آغوش گرفت و ژویین خود را به پیراهن اَرشان چسباند. پدر لبخندی زد و دست اَرشان را گرفت و گفت.

- بعد مرخص شدنت تو خونه ما می‌مونی، امیدوارم پیش ما حافظتو به دست بیاری اگر نیاریم مشکلی نیست کمک می‌کنم به ایران برگردی.

- ممنون ولی شما؟

- پدر مارالیام، درواقع دوست و همکار پدرتم هستم.

- خانم مارالیا.

زمانی که اَرشان صدایم زد، قلبم از جایش کنده شد. هم خوشحال بودم که نامم را از زبانش شنیدم، هم بابت خانم گفتنش، بغض گلویم را گرفته بود. لبخند تصنعی زدم و کمی جلوتر رفتم.

- بله.

- شما به من دروغ گفتین مگه نه؟

- چیو؟

- رفیق سادم نبودین، سام گفت عشقم بودین.

با شنیدن این سخن، بی اختیار قطرات اشک از چشمانم جاری شدند. سرم را پایین انداختم و لب خیس از اشکم را ، به دندان گرفتم. طعم شوری می‌داد، و بعد مزه خون نیز اضافه شد. مثل آهن بود، ترش و بدمزه. نمی‌دانستم در جواب سخن اَرشان واقعا چه بگویم، اصلا چه داشتم برای گفتن؟ با صدای پدر، سرم را بالا بردم و نگاه بارانیم را به نگاه متعجب اَرشان و چهره خشمگین پدر، دوختم. پدر از من می‌خواست سخن بگویم و سکوت نکنم اما واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. باید از این اتاق فرار می‌کردم، باید مثل همیشه... فرار می‌کردم چون من ترسویی بیش نبودم. سمت در اتاق رفتم اما صدایش مرا نگه داشت.

- اشکالی نداره که نگفتی، شاید دلایل خودت رو داشتی. متاسفم که هیچ خاطره‌ای از تو به یادم نمیاد. خب هرچند فکر نکنم برات مهم باشه چون نامزد داری.

- قصد ندارم باهاش ازدواج کنم، چون وقتی دیدمت فهمیدم واقعا عاشقش نبودم... و لازم نیست متاسف باشی من بابت این همه بدی‌ای که بهت کردم متاسفم. فکر کن فقط یک غریبم همین.

بلاخره توانستم از اتاق خارج شوم. هیچ هوایی درون اتاق نبود، فقط گرما بود، گرمای دیوانه کننده که داشت تمام وجودم را ذوب می‌کرد. از بیمارستان سریع خارج شدم و هوا را چنگ زدم. هرچقدر نفس عمیق‌تری می‌کشیدم بیشتر احساس پوچی می‌کردم. من جدیدا پوچ خالی‌ای شده بودم... پوچ خالی. شاید این پوچی به خاطر نبود اَرشان بود، من در تمام این مدت فقط با توهم و دروغ و انکار پرش کرده بودم. گمان می‌کردم فراموشش کردم و همه چیز تمام شده اما به نظر می‌رسید اینطور نشده باشد، اما درهرحال مسیر ما به پایان رسیده بود. نمی‌خواستم دست سام را بگیرم اما... رها کردنش نامردی نبود؟ سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و سعی کردم بیشتر نفس بکشم و همه چیز را رها کنم، حتی خودم را.

***

ژویین زودتر از ما وارد خانه شد و با شادی روی مبل پرید. به گمانم شادتر شده بود، باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدم که او عادی نیست و تمام رفتار یک انسان را و احساساتش را دارد. وارد خانه که شدم تازه توانستم همه جا را خوب ببینم. خانه روشن و دلبازی داشتند و نورگیری بسیار خوبی در خانه وجود داشت. یک پسر و یک دختر، با تعجب سمتم آمدند و با من دست دادند. چهره پسر برایم خیلی آشنا بود اما طبق معمول چیزی یادم نبود. دستش را فشردم و با لبخند نگاهش کردم و او نیز متقابلا لبخند زد. چشم و ابروی سیاهی داشت که او را جذاب‌تر نشان می‌داد اما در عین حال خشن نیز به نظر می‌رسید. خانم خجالتی کنارش نیز به زمین خیره بود و کم حرف به نظر می‌رسید. تار موی طلاییش را با دستش بازی می‌داد و بسیار مضطرب بود. سعی کردم بیشتر از این به افراد خیره نشوم و سمت مبل رفتم و کنار ژویین نشستم. پدر مارالیا مقابلم نشست و با لبخند به من خیره شد.

- بهتری؟

- بله... من با چه اسمی صداتون بزنم؟

- بهم بگو بابا.

- ولی اسم واقعیتون چیه؟

- مهرانم.

- آها. ممنونم آقای...

- بابا بگو

- ممنونم پدر.

آقای مهران باز از همان لبخندها را زد و بلند شد و سمت دیگری رفت. راستش زیاد در اینجا راحت نبودم اما گویی ژویین در همه جا راحت بود و هیچ مشکلی نداشت. همان پسری که کمی اخمو به نظر می‌رسید سمتم آمد و مرا به سوی اتاقم راهنمایی کرد. راستش در اتاق راحت‌تر بودم و ترجیح می‌دادم فعلا کسی را نبینم چون هیچ کس را نمی‌شناختم احساس معذب بودن به من دست می‌داد. پسر قبل از رفتن برگشت و گفت.

- منم یادت نیست؟

دستپاچه شدم و سریع جواب دادم.

- نه.

- خب منم محمدمو اون خانمی که پیشم بود همسرم رژینه... اینام پدر و مادر من یعنی مهران و مینا هستن.

- آها.

- می‌دونم اوضاع خوبی نیست و همه چیز قاطی شده الان تو ذهنت. به خودت فشار نیار فقط استراحت کن... راستی

کمی مکث کرد . گویی از گفتن سخنش تردید داشت اما بلاخره گفت.

- می‌خوای از سام شکایت کنی؟

- نه... به نظرم مهم نیست.

- مهمه... ولی انتخاب به دست توئه.

محمد در را بست و بلاخره مرا تنها گذاشت البته اگر ژویین را حساب نکنیم. ژویین روی تخت دراز کشید و نفس را بیرون داد. کنارش روی تخت دراز کشیدم و آرام دست بردم سمت ژویین. نوازش کردنش را دوست داشتم و این یک حس غیرعادی بود، بی آنکه بدانم چگونه، به سمتش جذب می‌شدم. به پنجره بزرگی که گوشه تخت قرار داشت و شهر را نشان می‌داد، نگاه کوتاهی انداختم و لبخند زدم. واقعا زیبا و دلباز بود، احساسی همچو آزادی را القا می‌کرد. اما واقعا چه شد که من از این کشور سر در آوردم؟ و حال درون یک اتاق سرتاسر سفید، با نمایه عالی، روی تخت دراز کشیده‌ام. از کجا به کجا رسیده‌ام؟ خیلی دوست داشتم بفهمم چه شد که به اینجا رسیدم اما کسی نبود توضیح کاملی بدهد و من نیز نمی‌توانستم چیزی را به یاد بیاورم، فکر زیاد فقط باعث سردرد می‌شد برای همین ترجیح دادم چشمانم را ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم. راستش موقعیت جدید مرا مضطرب و نگران کرده بود، هیچ کس را نمی‌شناختم و هیچ چیز نمی‌دانستم و این مرا آزار می‌داد. گویی که تمام سال در خواب بودم و حال بیدار شدم و فهمیدم آن پسر کوچک حال بزرگ شده و بیست و چهار سالش شده و در ترکیه است. آه مگر می‌شد؟ نگاهم را به لباسم و سپس کمد دوختم. یعنی درون کمدی به این بزرگی لباسی برایم بود؟ یا صرفا فقط گذاشته بودند تا دکور سفید اتاق تکمیل شود؟

***

در این جدال انگاری تنها بازنده میدان من بودم. قلبم سقوط کرد و روی زمین افتاد، خون را می‌بینی؟ زمین را از خشونت سیراب کرده است اما این خون ... هر خونی نیست، خون قلبی شکسته و خسته است. قلبم روی زمین افتاده است و دست و پنجه می‌زند برای زنده ماندن. مغز آن بالا روی تخت خود نشسته و با ترحم به قلب نگاه می‌کند، راستش را بخواهید این ترحم صرفا برای مسخره کردن قلب است پس قرار نیست از تخت غرورش پایین بیاید و به قلب کمکی کند. آخ که صدای فریاد و ناله قلب، چقدر گوش خراش و دردآور است، حتی زمین ترک برداشته ، حتی سنگ نمی‌تواند مقابل این ظلم سقوط کند و حتی خورشید خون گریه می‌کند و ابر، می‌نالد. غرش آسمانو باد و طوفان، چقدر قلب را یاری می‌کنند. در این میدان تنها مغز است که بی تفاوت نشسته آن بالا و خاک شنلش را پاک می‌کند.

قلب زخمیست و نالان، اما حاضر نیست از تخت بالا برود و به مغز التماس کند، می‌شناسد او را، قرار است دلایل منطقی و چرت مقابلش ورق ورق بگذارد و قلب باز ناتوان باقی خواهد ماند آخر هیچ سخن منطقی و درستی ندارد، فقط با احساس سخن می‌گوید، پس در برابر مغز بازنده‌ای بیش نیست. می‌دانید بازیگر اصلی این میدان کیست؟ خب منم! اگر به سخن قلب گوش دهم او روی تخت می‌نشیند و مغز روی زمین زخمی می‌افتد و دقایق آخرش را می‌گذارند و برعکس . حال من به سخن مغز گوش دادم، قلب... دیگر نمی‌تپد. بی جان روی زمین افتاده و تمام موجودات هستی فقط با اندوه تماشایش می‌کنند اما من و مغز، چه بی تفاوت او را به قتل رساندیم و حتی... توجهی نکردیم به جنازه خونین قلب.

صدای گوشی، تمام خوابم را از هم گسست. روی تخت کمی جابه‌جا شدم و دستی به صورتم کشیدم و خمار به صفحه گوشی خیره شدم. نام پدر رویش حک شده بود و من ترجیح می‌دادم باز بخوابم و مرگ قلب را ترسیم کنم اما گویی باید پاسخ می‌دادم چون دست بردار نبود. روی تخت نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه دادم.

- سلام بابا.

- سلام... ماری می‌دونی که از دستت اعصبانیم ولی یک راه هست تا بتونی بخشیده شی.

هردو ابرویم را بالا انداختم و با کنجکاوی بیشتری پرسیدم.

- چه راهی؟

- باید بیای خونه ما و از اَرشان مراقبت کنی... تو مقصر همه چی بودی.

- بابا من کلاس دارم بی خیال.

- بعد کلاس بیا.

- ببینم چی میشه.

- من پیشنهاد ندادم... دادم؟

- قبول می‌کنم بابا ، باشه.

گوشی را روی تخت انداختم و دوباره دراز کشیدم. فکرش را نمی‌کردم اَرشان انقدر برای پدر مهم باشد، اما مثلا او به چه کمکی نیاز داشت؟ نکند قرار بود دستش را بگیرم و به دست شویی ببرمش یا برایش غذا بپزم و کارهایی از این نظیر؟ حتی نمی‌خواهم فکرش را بکنم. اما عجب خواب و تخیل، وحشتناکی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #143
پارت 138



خب چه باورتان بشود و چه نه، اتاق اَرشان را نابود کرده بودم. خانواده ماری به گمانم دوساعت قرار بود اَرشان را در شهر بگردانند کلا ساعتش را نتوانستم خوب بفهمم، اما چون خسته بودم در خانه تنها ماندم و وقتی حوصله‌ام سر رفت تصمیم گرفتم با خانه بازی کنم ولی بازی خوبی نشد. بالای کمد پریدم و یکی یکی لباس‌ها را بررسی کردم اما نمی‌دانم چه شد و پایم به کجا گیر کرد که کمد با آن عظمت روی تخت افتاد. فنرهای تخت بیرون زد و زمین پر شد از پرهای سفید که داشتند دهن کجی می‌کردند. بعد هم با ترس سمت میز پریدم و به آیینه خوردم و در نتیجه آیینه روی سرم خورد شد و بعد هم خونین کف اتاق افتادم. اما همه‌اش فقط کمی نگاه کردن و بررسی اتاق بود، اصلا نفهمیدم برای چه اتاق این شکلی شد؟ درکل من الان سعی داشتم خودم را از زیر شیشه‌ها نجات دهم و سمت پنجره بروم و پرت شوم مقابل ماشین و تصادف کنم و بعد فراموشی بگیرم، چون اگر فراموشی نمی‌گرفتم هیچ گونه نمی‌توانستم از دست عذاب وجدان نابود کردن اتاق، خلاص شوم. با تمام سعی و تلاش دویدم اما نه سمت پنجره، خب از جانم سیر نشده بودم ، پس سمت پذیرایی دویدم و زیر مبل قایم شدم.

صدای چرخیدن کلید درون قفل در، توجهم را جلب کرد و من همچنان زیر مبل باقی ماندم. مارالیا همراه با اَرشان وارد خانه شد و گویی کس دیگری جز آنها در راهرو نبود. مارالیا سمت اتاق اَرشان رفت و فریادی کشید که باعث شد اَرشان نیز به آن سمت بدود و همزمان یک نام را صدا زدند.

- ژویین!

و من همچنان زیر مبل مخفی ماندم چون می‌دانستم اگر بیرون بیایم یک لقمه چپ می‌شوم و آن‌ها مرا خام خام می‌خورند و املت ژویین را درست می‌کنند.
صدای پاهای تندشان باعث شد قلب هراسانم بیشتر بلرزد، احساس کردم قلبم از طریق دمم سر خورد و روی زمین افتاد، باور نمی‌کنید؟ خب نکنید آدم نباید هر دروغی را باور کند. اَرشان و مارالیا مدام نامم را صدا می‌زدند و به دنبالم بودند اما همه این‌ها مشتی تلاش بیهوده بود چون من در مسابقه قایم شو ، از همه بیشتر مخفی ماندم و در آخر چون گرسنه بودم خودم را نشان دادم. الان هم چنان بود . اینکه انقدر ژویین ژویین می‌کردند به من اقتدار می‌بخشید مانند آن بازیکن معروفی شده بودم که همه بلند نامش را صدا می‌زدند، البته لحن خشمگین را نادیده بگیریم بهتر است. اَرشان مقابل مبل ایستاد و با صدای بلندی مرا تهدید کرد که اگر پیدایم کند مرا دست سگ می‌دهد، جدیدا از وقتی فراموشی گرفته بی رحم نیز شده است. اصلا مرا چه به سگ؟ سگ را چه به من؟ سگ گم شود خودش را بخورد مگر من غذائم؟
در طول عمرم حتی یک بار هم موجود زنده نخورده‌ام، جز دو سه باری که یک موش خوردم آن هم فقط چون پریسیما یعنی همان زنبور مجبورم کرد، به من چه که انسان‌ها از موش می‌ترسند؟ اما خب خوش مزه بود.
ماری خم شد و یکی یکی زیر مبل‌ها را دید اما به مبل من نرسیده بود که زنگ در خورد و هردو با وحشت سمت در رفتند. اَرشان مدام با خود تکرار می‌کرد که بدبخت شده است و اگر خانواده ماری اتاق را ببینند بی شک او را در خیابان پرت خواهند کرد و ماری نیز این پا و اون پا می‌کرد تا یک نقشه‌ای به سرش برسد اما درنتیجه در را باز کردند. مادر ماری نایلون‌ها را با خود آورد و روی میز گذاشت و رژین نیز همراهش وارد شد و به اَرشان سلام گرم و صمیمی‌ای داد. بلاخره از لانه‌ام بیرون آمدم و روی مبل نشستم. ماری و اَرشان جوری نگاهم می‌کردند که گویی با خود می‌گویند، می‌خورمت ژویین... به وقتش فقط منتظر باش. یعنی اول مرا می‌پزند و می‌خورند یا خام خام می‌خورند؟ اصلا در دهانشان جا می‌شوم؟ خب وقتی گاوی با آن ابهت در دهانشان جا می‌شود من نشوم؟

رژین بلند شد و سمت راهرو رفت که اَرشان برای مارالیا چشم و ابرو بالا داد و ماری سریع جلوی رژین را گرفت و با سوال‌های چرت او را درگیر کرد. اما تا کی می‌خواستند خراب‌کاریشان را مخفی کنند؟ خب معلوم است که می‌گویم خراب‌کاری آنها، مگر من چه کردم؟ فقط لباس‌ها را دیدم، خب باشد کمد با من لج بود و روی زمین افتاد، تخت هم نازک نارنجی بود و شکست، خب آیینه‌ هم زیادی شلوغش کرده بود فقط یک طعنه ساده زدم. اصلا وسایل انسان‌ها مانند خودشان لوس بودند. اَرشان درحالی که پوست لبش را می‌کند، سخنان مادر ماری را تایید می‌کرد و اصلا نمی‌دانست او چه می‌گوید. باید جیم می‌شدم، قدیم‌ها نمی‌دانستم جیم چیست اما از وقتی در گروه گربه‌ها بودم فهمیدم به معنای فرار کردن است، این نیز یکی از زبان‌های لات و لوت محله ما بود. من نیز عضو لات‌های قدیم بودم. زمانی که مادر مارالیا سمت آشپزخانه رفت ، اَرشان به سویم هجوم آورد و مرا میان دستانش گرفت. دهانش را باز کرد ، و من مطمئن شدم می‌خواهد مرا بخورد، عاقلانه نبود اما تنها چیزی که از دهان بازش به ذهنم رسید همین بود، و عقل درستیم نداشت که امیدوار باشم مرا نخواهد خورد.

- ژویین چطوری در عرض نیم ساعت اون بلارو سر اتاق آوردی؟

- نیم ساعت بود؟

- چطوری اخه؟

- لوس بودنه وسایل به من مربوطه؟

- شوخی می‌کنی؟

- شما شوخی می‌کنی؟ دستتو از یقه لباسم بکش

- تو که لباس نداری.

- خب پس از یقه گلوم بکش، هی با من شاخ به شاخ نشوها من گنده لاتم.

- وای خدایا.

اَرشان مرا روی مبل انداخت و دستی به موهایش کشید و سپس با خشم سمت اتاق رفت. به نظرم می‌خواست کارهای فنی و کارشناسی انجام بدهد و اتاق را درست کند اما نمی‌توانست. می‌دانید مخفی کاری اصلا رفتار خوبی نیست، نمی‌دانم این انسان‌ها چرا همه چیز را مخفی می‌کردند؟ خوب بروید اعتراف کنید اتاق را خراب کرده‌اید و بعد فوق فوقش از خانه پرت می‌شدید بیرون... غیر این است؟ ولی نه فکر کنم میزان دیوانگی من بیشتر از اَرشان شده... خب می‌دانم اتاق را به گند کشیده‌ام، معذرت خواهی نکرده‌ام، لجباز و بی ادب و یک دنده بودم، همه چیز را می‌دانم اما... کاری از دستم برنمی‌آید با این حال باز می‌گویم مقصر وسایل بودند نه من.

***

با سرعت سمت اَرشان دویدم و وارد اتاق شدم. اتاق نبود، میدان جنگ بود. یک گربه کوچک با نیم کیلو وزن چگونه توانست چنین اتاقی بسازد؟ و اصلا چه توضیحی برای این کارش داشت؟ باورم نمی‌شد که باید تمام وقت با ارزشم را صرف درست کردن اتاق بکنم. آه ژویین تو دیگر چه موجودی بودی که نازل شدی؟ از کدام سیاره آمده‌ای واقعا؟ من خود به اندازه کافی درگیر موضوع سام و اَرشان شده بودم دیگر این بدبختی را نمی‌خواستم.
اَرشان در را قفل کرد تا با خیال راحت کارمان را بکنیم. اول با کمک اَرشان کمد را برگردانیم سر جایش، سپس من مثل بدبخت‌ها خم شدم پرهای ریز و درشت را یکی یکی درون نایلون ریختم. اَرشان فنر بیرون زده تخت را مثلا درست کرد و رویش را پوشاند، کارش مثل کار بچه‌ای بود که کیکی خورده باشد و روی زمین ریخته باشد بعد برای تمیز کردن خانه، کیک را زیر مبل مخفی کرده باشد. دستی به کمر شکسته‌ام کشیدم و بلاخره بلند شدم . اَرشان شیشه‌های شکسته را جمع کرد و قاب شیشه را روی میز گذاشت. اوضاع را ظاهرا بهتر کرده بودیم اما بی شک اَرشان نمی‌توانست روی تخت شکسته بنشیند و در اتاقی بماند که شیشه‌های ریز و درشت در اطرافش مخفی شده بود. خب ما کاملا تمیزکاری نکردیم فقط خراب کاری را ماست مالی دادیم. حال تکلیف چه بود؟ اَرشان نفس عمیقی کشید و خواست روی تخت بنشیند که دستش را کشیدم و گفتم.

- یادت رفته تخت شکسته؟

- آها... والا انقدر خوب درستش کردیم فکر کردم سالمه.

- خب دیگه بزن بریم تا کسی شک نکرده.

- یک جور می‌ترسیم انگار ما اتاقو به آتیش کشیدیم.

- خب کی باور می‌کنه گربه نیم کیلویی این بلارو سرمون آورده باشه؟

اَرشان تک خنده‌ای کرد که باعث شد من نیز لبخند بزنم. با اینکه بسیار سختی کشیدم برای جمع کردن پرهای رو مخ و فراری، اما کنار او بودن را دوست داشتم. البته برخی پرها نیز با سماجت به فرش چسبیده بودند و کنده نمی‌شدند. خلاصه الان تنها ماموریت سالم بیرون بردن نایلون از اتاق، بدون دیده شدن بود. اَرشان در را باز کرد و هردو از اتاق خارج شدیم، با احتیاط نایلون را پشت سرمان مخفی کردیم و سمت کوچه دویدم و بلاخره آنها را توی سطل آشغال پرت کردیم. اَرشان دستش را جلویم دراز کرد و گفت.

- هم تیمی خوبی شدیم... بزن قدش.

- آها آره.

دستم را محکم در دست اَرشان کوبیدم که لبخندش ماسید. به نظرم زیادی محکم زده بودم . هردو وارد خانه شدیم . همه خانواده دور هم جمع شده بودند و گویی همه خوشحال بودند به جز محمد. باید او را با خود سمتی می‌بردم و می‌نشستیم و سخن می‌گفتیم. دست محمد را کشیدم و او را با خود به اتاق بردم. محمد چشمان سیاهش را به زمین دوخت و دستی در موهایش کشید ، مطمئن بودم که نمی‌خواست با من سخن بگوید. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم.

- از چی ناراحتی؟

- حوصله حرف زدن ندارم.

- محمد

- من داداشت بودم یا نه؟ چرا هیچی بهم نگفتی و همه چیزو مخفی کردی؟ الان واقعا می‌خوای چی کار کنی؟ سام یا اَرشان؟

- هنوزم عاشق اَرشانم اما... ته نامردیه سامو ول کنم.

- خب؟

- همین دیگه... همینو می‌دونم. دو راه هست، یکی اینکه کمک کنم حافظه اَرشان برگرده و عاشقم بشه... و کنار اونی باشم که شش ساله منتظرشم... دومی اینکه فراموشش کنم و دل سام رو نشکنم و برم سمتش.

- کدوم راه؟

- به نظرت می‌دونم؟ اولی باعث شادیم میشه و به خاطر خودمه، دومی باعث شادی سامه میشه و به خاطر اونه.

محمد محکم مرا در آغوشت گرفت و موهایم را نوازش داد. دستانم را دورش حلقه کردم و آغوش برادرانه‌اش را با تمام وجود خریدم. من به این آغوش نیاز داشتم. هردو باهم وارد پذیرایی شدیم و محمد با دلگرمی تماشایم کرد. روی مبل کنار پدرم نشستم و او دستش را بلند کرد و مرا سمت خود کشید. ژویین به سرعت دوید و در آغوش رژین جای گرفت، خوب می‌دانست چگونه از دست ما فرار کند. سرم را روی شانه پدر گذاشتم و درهمان حالت اعضا را از نظر گذراندم. اَرشان با لبخند و البته کمی اضطراب با محمد سخن می‌گفت و محمد بسیار مهربان و سرحال‌تر اَرشان را برای بازی شطرنج ترغیب می‌کرد. مادر چای‌ها را روی میز گذاشت و روی مبل نشست و او نیز مشغول بگو و بخند با اَرشان شد. تنها عضو ساکت رژین و من بودیم. پدر دستش را بلند کرد و مرا از خود جدا کرد و گفت.

- دخترم ببین من با هرتصمیمی که بگیری موافقم... مخصوصا با اَرشان خیلی موافقم پسر خوبیه.

- مرسی بابا... اما اون منو یادش نیست و از طرفی من نمی‌دونم چه تصمیمی باید بگیرم.

- خودتو خسته نکن پس.

آرام موهایم را بوسید و به بحث نسبتا داغ دیگران پیوست.

محمد:« مشخص شد اَرشان می‌ترسه ببازه»

اَرشان:« کی ؟ من؟ بساط شطرنجو بیار»

مهران:« خب بچینین ببینم کی می‌بازه»

ژویین:« منم بلدم»

اَرشان:« تو یکی مطمئنم به هم ریختن مهره‌ها رو و شکستنشونو خوب بلد باشی»

ژویین کاملا متوجه طعنه اَرشان شد و کاملا سکوت کرد. سریع بلند شدم و سمت اتاق رفتم و شطرنج را روی میز کوچک، مقابل اَرشان و محمد گذاشتم. مادر درحالی که چایش را هم می‌زد، گفت.

-محمد که معمولا از باباش می‌باخت این بارم ببازه که هیچی.

- مامانم پسرتو کم خراب کن، تازه اون باباس این اَرشانه.

اَرشان بعد از چیدن مهره‌های سفید، گفت.

- رقیبتو دست کم گرفتیا.

من نیز طبق معمول دور از معرکه، روی اپن نشستم و مشغول خوردن شکلات شدم. ژویین با مظلومیت نگاهم می‌کرد ولی من دلم برایش نسوخت، کباب شد. اصلا مگر داشتیم انقدر مظلومیت؟ چشمانش را گشاد می‌کرد و تیله‌های عسلیش را می‌لرزاند. البته با این همه مظلومیت اتاق را ویران کرده بود و مشخص نبود با گول زدن ملت، چند لشکر را حاضر بود زیر چنگالش له کند و بکشد. با خباثت، نگاهش کردم و گاز محکمی به شکلات زدم، آنقدر محکم که حس کردم صدایش را همه شنیدند. محمد دستش را زیرچانه‌اش گذاشته بود و به صفحه شطرنج نگاه می‌کرد ، اما اَرشان کاملا ریلکس به بالشت پشت سرش تکیه زده بود و منتظر حرکت محمد بود. مادر مدام به محمد تیکه می‌انداخت و پدر درحالی که تخمه می‌شکاند، تلوزیون تماشا می‌کرد. رژین و ژویین را که کلا نگویم، ژویین روی پای رژین دراز کشیده بود و از ماساژ مجانی لذت می‌برد. واقعا الان به جای تنیبه شدن حتی ماشاژ نیز می‌شد اما من با جمع کردن آن اتاق و پرها، کمرم شکسته بود.

- چجوری شد؟

- اینجوری شد.

- الان کیش و مات شدم؟

- فکر کنم.

محمد نگاه دقیقی به صفحه انداخت و سپس شاهش را شوت کرد گوشه‌ای. همه خندیدند و اَرشان با بی خیالی دوباره به بالشت تکیه زد. اما چهره محمد واقعا دیدنی بود. اَرشان بلند شد و گفت.

- ببخشید من خستم کمی.

مینا:« وای ببخشید توروخدا اصلا نفهمیدیم ساعت کی دوازده شد»

اَرشان:« نه بابا این چه حرفیه ... شما اتاقی دارین که توش بخوابم؟ اون اتاقو ژویین داغون کرد، کمدو انداخت رو تختو شیشم انداخت رو زمین البته جمع و جورش کردیم ولی هنوز تخت شکسته. درکل شرمنده»

مهران:« دشمنت شرمنده بابا گربس دیگه. والا ما که اتاق نداریم ... ولی می‌تونی بری خونه مارالیا خیلیم خالیه راحت»

باورم نمی‌شد که پدرم چنین پیشنهادی داد . البته اَرشان نیز کاملا قبول کرد و با در آغوش گرفتن ژویین، سمت در رفت. با خشم نگاهی به پدر انداختم که با حرف آخرش بیشتر آتشم زد.

- فقط وقتی می‌خوابی در اتاقتو قفل کن.

- آه بابا آه!

- بلاخره به کسی اعتباری نیست.

با خشم از خانه خارج شدم و اَرشان را سمت خانه‌ام بردم. در ابتدا مقابل در ایستاد و با تعجب به خانه‌ام و دکرش خیره شد. خب خانه عجیب و کلاسیکی داشتم، خودم که بسیار دوستش داشتم، احساس گرما و آرامش عمیقی داشت . ژویین با ترس به ما نگاهی انداخت و عقب گرد کرد. اَرشان در خانه را بست و مقابل ژویین زانو زد.

- خب رسیدیم به هم.

- یک اتاق که این حرفا رو نداره.

- اگر خدایی نکرده این خونه هم بلایی سرش بیاد کلاهمون میره توهم.

- این خونه؟ توش آتیشم روشن کردم ماری عین خیالش نبود.

- چطور؟

- خب وقتی بیهوش بودی من ژویینو نگه می‌داشتم.

- آهان، ممنونم. کدوم اتاق می‌تونم برم؟

- الان نشونت میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #144
پارت 139



- آب لطفا

داشتم دیوانه می‌شدم یا شاید هم شده بودم و خود باور نکرده بودم. اَرشان از صبح مدام سفارش می‌کند و می‌گوید این را بیاور و آن را بیاور. وقتی هم می‌خواهم چیزی بگویم یاد نگاه خشمگین پدر می‌افتم و وقتی یادم می‌آید دلیل تصادف اَرشان من بودم، بیشتر از قبل خفه می‌شوم. ژویین روی مبل راحتی و چرمم دراز کشیده بود و شکمش را ماساژ می‌داد و اَرشان درحالی که پیتزا می‌خورد، تلوزیون را تماشا می‌کرد. لیوان را روی میز کوبیدم و خواستم سمت اتاق بروم که باز صدایم زد.

- میشه کنترل رو بدی؟

دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم.

- سوس دارین؟ سوسم تموم شد.

دیگر نه!

- این آب گرمه یخ ندارین؟

اَرشان با اینکه دوستت دارم اما همین الان می‌کشمت. با قدم‌هایی تند بالای سر اَرشان ایستادم. لبخند بزرگی روی لب‌هایش شکل گرفته بود و به بالای سرش نگاه می‌کرد تا مرا بهتر ببیند. البته اندکی موهای نسکافه‌ایش روی سفیدی چشمانش ریخته بودند. دوباره به تلوزیون خیره شد و بی خیال موهایش را از روی پیشانیش کنار کشید. پای چپش را روی پای راستش گذاشت و صدای تلوزیون را کمی بیشتر کرد.

- اَرشان خان نکنه تو تصادف پات شکسته؟ گمشو خودت بردار به من هیچ ربطی نداره.

و بعد از گفتن این سخن دست به سینه کنار ژویین و اَرشان ، خود را روی مبل انداختم. اَرشان هردو پایش را روی میز گذاشت و گردنش را به پشتی مبل تکیه داد.

- مثل اینکه من به خاطر تو تصادف کردما حالا دوتا چیز خواستیم!

سیخ نشستم و یقه اَرشان را گرفتم و صورتش را جلوتر آوردم. فکر کنم ژویین مابین ما له شد.

- دوتا چیز؟ از صبح هی میگی اینو بیار اونو بیار... تازشم نمیومدی خب به من چه؟

- واقعا نمی‌دونم چرا اومدم، عقلمو از دست داده بودم یا چی؟ زندگی خوبمو، شغلمو، اون دختر که قرار بود زنم بشه رو، همه اونارو ول کردم اومدم ترکیه که چی بشه؟ این دخترخانم بی ادب و زشت رو پیدا کنم؟

- زشت؟ زشت خودتی من خیلیم خوشگلم! یکم موهات رنگیه فکر کردی چه خبره؟ آره گمشو برگرد ایران رویا جونت رو بغل کن.

- اعع اسمش رویا بود؟ چه اسم زیبایی.

سری از روی مبل بلند شدم و درحالی که برای اَرشان خط و نشان می‌کشیدم، وارد اتاقم شدم. پنجره را تا جایی که امکان داشت باز کردم و نفس کشیدم ، فقط نفس. او واقعا داشت از لج من اینگونه رفتار می‌کرد؟ من زشتم؟ کجای من زشت بود؟ اصلا مگر خودش قبلا به من نمی‌گفت زیباترین ملکه جهان هستم؟ خیلی هم خوب بودم. پوست سفید و زیبا موهای رنگ کرده و بلند، چشمان کشیده و خمار، اصلا مگر خودش چه بود؟ من بی ادب بودم؟ از صبح هرکاری که خواست انجام دادم و اکنون به من می‌گوید بی ادب. حتی نتوانستم درسی که قرار بود فردا بدهم را بررسی کنم و همه این‌ها به خاطر دستورات او بود. آه رویا، چه اسم زیبایی. اگر انقدر زیبا و خوب بود ازدواج می‌کردی و من را نیز دعوت می‌کردی. اصلا اسم من مگر چه مشکلی داشت؟ مارالیا... خیلی هم خوب بود. اسم خودش که بدتر بود انگار از زمان قاجار این اسم را پیدا کرده بودند. آه مارالیا واقعا چه می‌گویی؟ خوب می‌دانی هم اسمش را دوست داری و هم خودش را. اما خب واقعا خشمگین شده بودم از اینکه انقدر دستور می‌داد و بعدش می‌گفت باید با رویا ازدواج می‌کرد. یعنی من انقدر بد بودم؟ حال که فراموشم کرده بود، مثل اولین دیدار می‌ماند، انگار او مرا نمی‌شناخت و می‌خواست با من آشنا شود و با اولین آشنایی و دیدار فهمیده بود من زشت و بی ادب هستم. مسخره‌تر از این نداشتیم.

مقابل آیینه ایستادم و رژ نارنجی را آرام به لب‌هایم مالیدم. موهایم را با کش از بالا بستم و چند تار مو مقابل چشمانم ریختم. تمام ورق‌های روی میز را همراه با خودکار از روی میز برداشتم و سمت پذیرایی رفتم. اَرشان در همان حالت بود و سریال طنز ترکیه را تماشا می‌کرد. ژویین با صدای بلندی سخن می‌گفت و انعکاس صدایش در حمام چرخ می‌خورد. ورق و خودکار را روی میزغذاخوری گذاشتم و راهی حمام شدم تا بفهمم موضوع چیست. ژویین دستانش را پشت سرش قفل کرده بود و به کفی که از وان بلند می‌شد، نگاه می‌کرد. متفکر دستی به سیبیلش کشید و سپس سمت من برگشت.

- حس می‌کنم مخلفاتش رو غلط ریختم. اول باید آب می‌ریختم بعد کف یا اول کف بعد آب؟ آب باید زیاد می‌بود یا کف؟ حالا که می‌بینم اصلا نیازی به حموم نیست بوی خوبی میدم.

سپس نگاهی به کف‌ها انداخت و خواست سریع فرار کند که درآغوشم گرفتمش و سمت وان حرکت کردم. با ترس به دست و پایم چنگ می‌زد و التماس می‌کرد.

- نه نه ماری من بد ریختم کفو، اینا انگار مثل هیوولای دوسر می‌خوان منو بخورن، نه نه نریز ، نمی‌خوام من کف نمی‌خوام.

و دیگر سخنانش قطع شدند چون با شدت درون کف پرتاب شد. سریع به لبه وان رسید و نفس عمیقی کشید. تمام موهای تنش وا رفته بودند و ژویین با چشمان گشادش داشت تهدیدم می‌کرد. سریع حمام را ترک کردم و به فریادهایش توجهی نکردم. دوباره پشت میز نشستم و با خیالی راحت ورق‌ها را یکی یکی خواندم و با خودکارم نکات را نوشتم. اَرشان آبی از یخچال برداشت و درحلی که درونش یخ می‌ریخت، گفت.

- علاوه بر خودت، خط خوبیم نداری.

- صبر منو امتحان نکن.

- آب خوبی بود. یعنی انقدر غیرقابل تحملی که مو زردم نمیاد بهت سر بزنه.

- اولا اسمش سامه دوما اون خیلیم عاشقمه، سوما تا دیروز خیلی با ادب ممنونم و مرسی می‌گفتی امروز چی شد انقدر با من راحت حرف می‌زنی؟

- تا دیروز سرم داد نزده بودی.

- اوه شاهزاده ببخشید سرتون داد زدم.

اَرشان در یخچال را بست و با پوزخند آشپزخانه را ترک کرد. بعد از اینکه تمام نکات را نوشتم، ورق‌ها را جمع کردم و روی کشوی میز اتاقم گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد و خورشید قصد فرار کردن از این آسمان خسته کننده را داشت، خب زیادی خسته کننده بود، شاید اصلا دلش برای آن یکی آسمان تنگ شده بود که انقدر سرعت به خرج می‌داد و یا شاید ماه او را تحت فشار گذاشته بود و تهدید کرده بود که اگر سریع تخیله نکند بد می‌بیند. خلاصه آنها نیز درگیری خودشان را داشتند.
به پذیرایی نسبتا تاریکی که با نورهای کوچک و سبز سقف کاذب روشن شده بودند، خیره شدم. صدای آب حمام قطع شد و ژویین خیس در درگاه حمام ایستاد. حوله کوچک و سفید را دور ژویین پیچاندم و در حمام را بستم. درحالی که ژویین را در حولی پیچیده بودم و خشک می‌کردم، متوجه سکوت و ناراحتی او شدم. بعد از خشک شدن کاملش، از حوله جدا شد و گوشه‌ای روی فرش سیمی نشست. آن فرش دایره‌ای و کوچک درواقع جنس سیمی و مزخرفی داشت اما نمی‌دانم چرا خریدمش. حوله را آویزان کردم و به اَرشانی که روی مبل دراز کشیده بود، چشم دوختم. در خواب چقدر آرام و خواستنی به نظر می‌رسید. موهایش روی بالش ریخته بودند و چشمانش بسته بودند، آرام نفس می‌کشید و دهنش اندکی باز بود. دستانش را که از روی لبه مبل پایین افتاده بودند، برداشتم و روی شکمش گذاشتم و پتو را کامل تا کمرش کشیدم. همراه با ژویین راهی اتاق شدیم و روی تخت یک نفره من نشستیم. لیوانی که درونش چای سبز ریخته بودم، میان انگشتانم گرفتم و درهمان حالت به ژویین گوش سپردم.

- قبلا اَرشان منو با خودش می‌برد حموم و بیرون اومدنیم منو خشک می‌کرد. هنوزم به تنهایی حموم کردن عادت نکردم، ای کاش منو یادش بود.

- اون قبلا عاشقم بود ، اما الان ازم بدش میاد. مثل اینکه یا من عوض شدم یا دیدگاه اون عوض شده، چون قبلا به من می‌گفت زیبا و خواستنی اما الان میگه زشت بی ادب.

- تو خیلی خوبی ماری، راست میگم. دختر مهربون و خوبی هستی، یک انسان خوب که من تا حالا مثلش رو ندیدم، قبلا هم اگر میمون بودی به خاطر حسودی من بود.

- ولی لقب بامزه‌ای بود.

- بازم بهت بگم میمون؟ ولی نه ترجیح میدم مار صدات بزنم.

- مارم بد نیست.

ژویین روی پایم دراز کشید و خود را به شکمم نزدیک کرد. گرمای وجودش را دوست داشتم، من حتی خود او را نیز زیادی دوست داشتم. چایم را نوشیدم و روی میز کناریم گذاشتم. سرم را روی بالش نرم فرو بردم و درحالی که ژویین درآغوشم بود، با آرامش خوابیدم.
چشمانم را باز کردم و روی تخت غلتی زدم. خبری از ژویین نبود. لحاف را کنار کشیدم و با موهای درهم برهم که از کش بیرون زده بودند، اتاق را ترک کردم و راهیه آشپزخانه شدم. اَرشان مشغول پخت و پز و خواندن آهنگ بود. ژویین روی کابینت نشسته بود و کاموای سفید را جلو می‌انداخت و دوباره می‌گرفت.

- چه خبره؟

- دارم شام می‌پزم تا نمیرم از گرسنگی... بلاخره نباید محتاج شما بود، شاید اصلا تو غذام زهر ریختی.

- مگه قاتلم؟

- هستی کاملا هستی.

کنار اَرشان ایستادم و به شاهکارش خیره شدم. سوسیس و سیب زمینی و قارچ را باهم هم می‌زد و درآخر تخم مزغ را شکست و روی ماهیتاپه ریخت. اما عجب عطری داشت. خمیازه‌ای کشیدم و پشت میز غذاخوری نشستم و سرم را روی میز گذاشتم.

- راستی یک خبر خوب دارم و یک خبر بد .

- برای من؟

- نه برای یخچال پشت سرت.

او قبلا نیز شوخ طبع بود اما از تمام سخنانش عشق و مهربانی می‌ریخت، اکنون هیچ چیز نمی‌ریخت، هیچ چیز.

- خب بگو.

- متاسفانه یک هفته خونت می‌مونم.

- خبر خوب چیه؟

- بعدش برمی‌گردم ایران و هیچ وقت همدیگه رو نمی‌بینیم.

صاف روی صندلی نشستم. چشمانم گشاد شده بودند و چند احساس هم زمان به قلبم هجوم آوردند. احساس غم و ناراحتی ، دلتنگی، خوشحالی برای او، تنهایی... اگر اَرشان می‌رفت برمی‌گشتم به زندگی عادی قبلیم.

- ژویینم می‌بری؟

- آره... چون مال منه و من دوستش دارم.

ای کاش ژویین بودم. چقدر سخن مزخرف و ابلهانه‌ای از ذهنم عبور کرد اما انقدر که او خوب و زیبا گفت که دوستش دارد، من نیز دلم خواست ژویین شوم. سرم را آرام به نشانه تفهیم تکان دادم و اَرشان دوباره مشغول شد. معقول بود یا نه من دلم می‌خواست او از من خاطره خوبی داشته باشد، حداقل در این چندروز کوتاه. نمی‌خواستم وقتی رفت ایران بگوید از دست آن دختر زشت بی ادب راحت شدم. ژویین ساکت نشسته بود و به من نگاه می‌کرد، بی شک به اندازه من دلش تنگ می‌شد برایم. حداقل ژویین دوستم داشت واین خوشحالم می‌کرد، او برای من به اندازه یک انسان بزرگ با ارزش بود و صرفا یک گربه خانگی بی اهمیت تلقی نمی‌شد. شاید خبر آخر اَرشان بد بود... نه خبر اول. پدر با گوشیم تماس گرفت و من سریع پاسخ دادم چون عواقب دیر جواب دادن را می‌دانستم.

- سلام باباجان.

- سلام دخترم اَرشان خوبه؟ بلایی سرش نیاوردی که؟

- بابا چرا باید بلایی سرش بیارم اخه؟

اَرشان ریز ریز خندید و زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم اما بی شک مربوط به من بود.

- گفتم شاید.

- اخه شایدم نباید بگی... نخیر زندست و خیلیم خوبه.

- باشه مراقب باش... پس فردا میایم یک سر می‌زنیم گفتم خبر بدم.

- فردا چرا نمیاین؟

- کار داریم.

- باشه پس... قدمتون رو چشم.

وقتی تماس را قطع کردم، اَرشان سریع گفت.

- باباتم تو رو خوب می‌شناسه.

- مگه من بلایی سرت آوردم؟

- تقریبا. بهت اعتباری نیست... واقعا من چطوری عاشقت شدم موندم.

- آه خدایا صبر.

غذا را درون سه ظرف ریخت و اولی را مقابل من گذاشت و دومی را مقابل ژویین، سپس خودش نیز پشت میز نشست. ژویین با دستش ظرف را سمت خود کشید و بعد از بوییدن سوسیس، مشغول خوردن شد. به نظر از غذا خوشش آمده بود و همچنان اَرشان بی خیال و خوشحال غذا می‌خورد. سوسیس‌ها را کناری گذاشتم و همان سیب زمینی خالی با تخم مرغ و قارچ را خوردم. اصلا با سوسیس میانه خوبی نداشتم، نه با او و نه با خواهرش کالباس یا نوادگانش. چه خوب می‌شد اگر من نیز مانند اَرشان همه افکارم را فراموش می‌کردم و بی خیال غذا می‌خوردم... حیف که نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #145
پارت 140



اَرشان جدید دیوانه شده بود. به او می‌گفتم جدید چون مغزش عوض شده بود و دیگر اَرشان قبلی نبود. اصلا اَرشان قبلا کی صبح ساعت شش بیدار می‌شد و مرا به زور بیدار می‌کرد تا ورزش کنیم؟ من می‌دانم او دیوانه شده است اما نتوانستم بروم اتاق مار و به او اطلاع بدهم چون اَرشان مرا با خود کشید بیرون تا پیاده‌روی کنیم. بعد از کلی دویدن آن هم در هوای نیمه روشن و بادی، بلاخره به خانه آمدیم. تخت برایم ب×و×س×ه فرستاد و من خواستم به سویش بروم که باز اَرشان نگذاشت و شیر داغ مقابلم قرار داد تا مثلا صبحانه بخورم. من تا الان هیچ وقت شیر داغ نخورده بودم و البته اَرشان قبلی می‌دانست از هرچیر داغی بدم می‌آمد اما اَرشان جدید نفهم‌تر از این حرف‌ها است. خلاصه با هربدبختی‌ای بود شیر را خوردم و باز خواستم بروم و بخوابم که باز نگذاشت و آهنگ ورزشی در گوشم چپاند تا مثلا انرژی به دست بیاورم اما برعکس عصبانی‌تر شدم تا جایی که دیگر ناچار به بازویش چنگ انداختم. قبلا هیچ وقت چنین کاری نمی‌کردم اما نمی‌توانستم اَرشان جدید را تحمل بکنم. به پشتی مبل تکیه دادم و به اَرشانی که داشت دستش را مداوا می‌کرد، چشم دوختم. به نظرم زیادی از دستم عصبانی بود اما حتی یک درصد هم اهمیتی نداشت چون اکنون خوابم می‌آمد و من وقتی خسته بودم نمی‌توانستم عاقلانه فکر کنم و چیزی بفهمم. درضمن فقط یک چنگ ساده بود، اَرشان جدید زیادی لوس بود.

روی مبل دراز کشیدم و چشمانم را باز کردم که دوباره صدای بلند آهنگ ورزشی بلند شد. من باید چگونه تمام سر و صورتش را چنگ می‌زدم تا آدم شود؟ اَرشان بلند شد و مثل ابله‌های نوع دو، بالا و پایین پرید. حالا که مثلا چه؟ با بالا و پایین پریدن قرار بود ورزشکار شوی؟ بالشتک کوچک مبل را برداشتم و روی سرم کوبیدم اما فایده نداشت. چیزی که مرا متعجب‌تر کرده بود، خواب بودن مار ، آن هم در این سر و صدا بود. از روی مبل پایین پریدم و سمت اتاقش رفتم. مار با آرامش دراز کشیده بود و با لبخند گشادی، خواب می‌دید. الان یک خوابی نشانت دهم آن سویش جغدها نشسته باشند. سمت کمد رفتم و از قفسه بالا رفتم و سپس از همان‌جا روی تخت پریدم. مار سیخ نشست و با چشمان گشادش، ابتدا به من، سپس به بیرون اتاق خیره شد. دمم را مقابل صورتش تکان دادم اما هیچ تغییری نکرد انگار بیهوش شده بود. نکند با چشمانی باز دوباره خوابش برد؟

***

هنوز نتوانسته بودم خوب همه چیز را درک کنم. ژویین مقابلم نشسته بود و دمش را مقابل دماغم تاب می‌داد که درنتیجه باعث عطسه‌ام شد. کمی بیشتر که از محیط اطراف باخبر شدم، صدای بلند آهنگی به گوشم رسید. از روی تخت پایین آمدم و سمت شانه رفتم. درحالی که موهایم را روی شانه‌ام انداخته بودم و با شانه به جانشان افتاده بودم، سمت پذیرایی رفتم. اَرشان آهنگ ورزشی بلندی را از طریق باند، پلی کرده بود و خود نیز مشغول دویدن، دورتادور خانه بود. این کار عجیب را تا به حال از او ندیده بودم، شاید این نیز یکی از رفتارهای جدید اَرشان بود. ژویین کلافه با دستان کوچک و مشت شده‌اش، به ضبط کوبید اما هیچ تاثری نداشت. بعد از بافتن موهای شرابیم که حال رنگ‌اش کمرنگ‌تر شده بود، سمت یخچال رفتم و شکلات و شیر را برداشتم. ترجیح می‌دادم در آرامش بنشینم و شیرم را همراه با شکلات بخورم. اَرشان حوله سفیدی را به سر و صورتش کشید و روی شانه‌هایش انداخت.

بعد از نوشیدن شیرم، با حرص ، گازی به شکلاتم زدم. اَرشان آهنگ را کمتر کرد و سمت من آمد.

- همیشه انقدر تنبلی؟

- چطور؟

- خیلی دیر بیدار شدی

- واقعا؟

به ساعتی که نه را نشان می‌داد، نگاهی انداختم و با تعجب به چشمان عسلی اَرشان، خیره شدم.

- شایدم تو عجیب غریب شدی.

- به نظرم اتفاقا طبیعی‌تر از قبل شدم.

اَرشان صندلی را عقب کشید و رویش نشست و دستانش را روی میزگذاشت.

- من تو نت چندتا کوه سرچ زدم، می‌تونیم با ماشینت بریم برای گردش؟

- به کجا چنین شتابان ورزشکار؟

اَرشان هردو ابرویش را بالا برد و منتظر ماند تا پاسخ سوالش را بدهم. راستش به نظرم امروز را می‌توانستیم صرف یک گردش بکنیم به خصوص که کلاسی برای تدریس در کار نبود. از پشت میز بلند شدم و درحالی که سمت پنجره می‌رفتم تا پرده‌ها را کنار بکشم، گفتم.

- باشه.

اَرشان از پشت میز بلند شد و گفت.

- حالا شد. اون سمتا فکر کنم اسبم باشه.

-- نکنه اسب سواری بلدی رو نمی‌کنی؟

ژویین از آن سو، درحالی که سعی داشت باند را خراب کند، گفت.

- این خر سواری بلد باشه من دممو می‌ندازم هوا.

اَرشان دست به سینه کنار اپن ایستاد و گفت.

- حالا می‌بینیم کی بلده کی بلد نیست.

- باشه اَرشان خان ببینیم و تعریف کنیم.

اَرشان با تمسخر تماشایم کرد اما چیزی نگفت. همین نگاهش خیلی چیزها را می‌گفت. کاملا احساس می‌کردم که دوستم ندارد و دیگر مانند قبل نگاهم نمی‌کند، می‌دانستم که تبدیل به فرد دیگری شده است. اما واقعا با فراموش کردن بخشی از خاطره، ممکن است شخصیت فرد نیز تغییر کند؟ یعنی قبل از آشنایی من با اَرشان، او چنین شخصیتی داشت؟ شاید اصلا این خاطرات و ارتباط ما با انسان‌ها است که باعث می‌شود شخصیت ما به وجود بیاید و وقتی همه خاطرات و نقش انسان‌ها در زندگیمان به فراموشی سپرده شود، ممکن است شخصیتی که با توجه به آنها ساخته‌ایم از بین برود و شخصیت قبلیمان بازگردد. حال می‌فهمیدم دلیل رفتار اَرشان چیست. من از وقتی با او اَشنا شدم، یاد گرفتم مهربانی واقعی چیست، یاد گرفتم آرام باشم و به خاطر هرچیزی خشمگین نشوم و یاد گرفتم بخندم و با شوخی به همه مشکلات پایان دهم. حال اگر او را فراموش می‎‌کردم احتمالا چیزهایی که از او یاد گرفته بودم نیز، دست خوش تغییر می‌کرد. حال اَرشان هرچه در این چندسال از من یا ژویین و یا اتفاقات چندسال اخیر آموخته بود را، فراموش کرده است برای همین نباید انتظار داشته باشیم شخصیتش همان بماند.

***

راستش هنوز هیچ برنامه‌ای برای اینکه قرار است چه کاری انجام بدهم ، نداشتم. واقعا باورم نمی‌شد که با یک احساس ساده وارد چنین بازی عجیبی شدم. زمانی که در کلاس می‌نشستم و منتظر مارالیا می‌ماندم، فکرش را نمی‌کردم این معلم تازه وارد که جدیدا به مدرسه ما انتقالی گرفته بود، بتواند مرا آنقدر درگیر کند. لحن گرم و ملایمش را هنگام خواندن شعر دوست داشتم، وقتی چشمانش را می‌بست و به میز تکیه می‌داد و با محیط طبیعت هم آوا می‌شد ، مرا محو خود می‌کرد. به لب‌های کوچک و قرمزش که تکان می‌خوردند، به چشمان بسته شده و پلک‌های لرزانش، حتی به موهای از بالا بسته شده‌اش که آرام با تکان‌های سرش، می‌رقصیدند، دقت می‌کردم. آن زمان‌ها فقط تماشایش برایم کافی بود اما بعدها فهمیدم با تماشا کردن یک چیز بیشتر از همیشه به آن عادت می‌کنی و دیگر فقط تماشا کردن، کافی نیست. مثل این می‌ماند که تو به فیلم و سینما عادت داشته باشی و تماشایش کنی، بعدها می‌خواهی خودت نیز یکی از افراد بازیگر در صحنه باشی و دیگر تماشا کردن برایت کافی نخواهد بود. من نیز دقیقا دچار همین اتفاق شدم.

سعی کردم به آن معلم خاص نزدیک‌تر شوم و بیشتر با احساساتش آشنا شوم. چراکه رفتارش با درس و دانش‌آموزان زیادی خاص و عجیب بود، او شبیه هیچ کدام از معلم‌هایم نبود. رفتار و عواطفش ، علایقش، فرق می‌کرد. وقتی یک شعر را می‌دید و می‌خواند، به آن شعر قدرت می‌داد و آن را زنده می‌کرد. دیگر معلمان آن را فقط یک درس می‌دانستند و صرفا به آموزش دادن می‌پرداختند اما او ، اینطور نبود. به همه چیز و همه کس، حتی به چیزهایی که وجود خارجی نداشتند، ارزش می‌داد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم تا به من نیز، مانند شعری احساسی نگاه کند و مرا با احساس بخواند. احساساتم را به او گفتم و نزدیک‌تر شدم اما مرا طرد کرد. هرچند می‌توانستم پیش بینی کنم که قرار است این چنین شود. خواستم با یک برنامه از طریق نقطه ضعفش وارد شوم، یعنی جای خالی درون قلبش را پرکنم، ضعفش را با وجودم پر از قدرت کنم، تاحدودی موفق بودم اما نمی‌توانستم کامل جای اَرشان را بگیرم. داشت با من راه می‌آمد و بالاخره توانسته بودم او را به دست بیاورم اما... با آمدن اَرشان، من فقط تبدیل به نقطه اضافی آن وسط شدم.

واقعا باید چه می‌کردم؟ دیگر نمی‌دانستم، هیچ چیز را نمی‌دانستم. از این همه تلاش خسته شده بودم اما این را خوب می‌دانستم که به هیچ وجه الماسم را قرار نبود از دست بدهم. نباید از دستش می‌دادم. مگر در این دنیای خاکی که میلیون‌ها انسان هیچ وجود داشت، چندتا مارالیای خاص می‌توانستم پیدا کنم؟ مثل شکار پری دریایی در دریا بود، و مگر قرار بود چند پری دریایی دیگر پیدا کنم؟ شاید اصلا نتوانم دیگر پری دریایی ببینم.

دمت خم شد و دستش را میان آب زلال فرو برد. دمت دخترعموئم بود که از کودکی می‌شناختمش. دختر با درکی بود و همیشه کمک می‌کرد تا بتوانم مشکلات احساسیم را حل کنم. مثل یک استاد آرام بود که مرا به آرامش دعوت می‌کرد. اما رابطه ما فقط مثل شاگرد و استاد بود ، اصلا نمی‌توانستم حتی کمی او را با مارالیا مقایسه کنم. او به من پیشنهاد داده بود به وسط دریا بیایم و به تکان‌های کشتی در میان دستان آب، دقت کنیم. او این تکان خوردن‌ها را به دستان مادری تشبیه می‌کرد که کودک را تاب می‌دادند. شاید واقعا دریا مادر بود و کشتی کودک. نسیم آرام می‌وزید و نور طلایی خورشید در صورت دریا نقاشی شده بود. کشتی روی امواج کوچک می‌رقصید و صدای امواج دریا، همچو صدای خواننده، به گوش می‌رسید.

موهای طلایی دِمت ، آرام در باد تکان می‌خورد و او چشمان سبز رنگش را، به آسمان دوخته بود. آرام پلک زد و نگاهش را به من دوخت. او واقعا زیبا بود، و شاید زیادی شبیه من . لبخند دلگرمی زد و لبان خورشیدوارش را که می‌درخشید و براق بود، تکان داد.

- هی سام محوم شدی؟

- آره محو زیبای ملکه رو به روم شدم.

دمت خم شد و به آیینه آبی خیره شد. انعکاس چشمان سبزش و لبان نارنجی رنگش، و حتی صورت گرد و سفیدش روی دریا، به او یادآوری کرد که شبیه ملکه دریاست. دمت صاف روی کشتی نشست و گفت.

- بازم حالت بده؟

- خیلی... اگر می‌دونستم عشق انقدر بده... .

- سام تو اگر می‌دونستی بازم نمی‌تونستی جلوشو بگیری. مثل عذاب دوست داشتنیه.

- آره شاید. میشه برگردیم؟

- البته... بزن بریم.

***

کلاه طلاییم را روی سرم گذاشتم و عینک دودی طلاییم را به چشمانم زدم. اَرشان لباس نازک و آستین کوتاه آبی‌ای پوشیده بود و کلاه لبه‌دار سیاهی روی موهای نسکافه‌ایش ، گذاشته بود. ژویین پیشنهاد داده بود برای کوهنوردی، شلوار و لباس خاکی خودم را که شبیه لباس جنگی بود ، بپوشم و با کوه یکی شوم. البته به نظرم استتار زیبایی شده بود . خود ژویین که فقط کفش‌های کوچک و قهوه‌ای پوشیده بود و البته سعی داشت عینکمان را از چشممان بیرون بکشد و به چشمان خود بگذارد اما چندان موفق نبود چون عینک معمولا پایین سر می‎‌خورد. اَرشان صدای آهنگ را بیشتر کرد و شیشه را پایین کشید و دستش را روی لبه پنجره گذاشت. درحالی که یک دستم روی فرمان بود، با دست دیگرم کیک را گرفته بودم و مثلا سعی داشتم همان‌طور که ماشین می‌راندم، کیک بخورم. ژویین روی مبل ولو شده بود و فقط غر می‌زد. نمی‌دانم این اخلاق جدید ژویین از کجا نشات گرفته بود، شاید در همان شش سال از گربه‌های خیابانی آموخته باشد.

- وای هوا چقدر گرمه نکنه می‌خواین کباب ژویین بخورین؟ اصلا این کولر و پنجره برای چیه؟ مار چرا گاز نمی‌دی یکم؟ اَرشان اون عینکتو بده بزنم به چشمم.

منو و اَرشان هم‌زمان فریاد زدیم.

+ ژویین.

-ها؟ ها؟

اَرشان درحالی که با شیطنت می‌خندید، گفت

- به نظرم کباب ژویین خوش‌مزه باشه.

- اَرشان چنگولی شده هم، خوش‌مزس... چنگولای منم خیلی وحشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #146
پارت 141

زمانی که از ماشین پایین آمدیم، توانستم غول‌های خاکی را ببینم. چنان باقدرت در دل آسمان آبی فرو رفته بودند که از تماشایشان هراس داشتم. واقعا انسان‌ها چگونه می‌توانستند پاهای خود را درون قفسی به نام کفش زندانی کنند؟ به پاهایم که توسط کفش زنجیر شده بودند، نگاهی انداختم و چندبار پایم را به زمین کوبیدم. اصلا نمی‌توانستم طبیعت و زمین را احساس کنم. مار دستانش را باز کرده بود و عمیق نفس می‌کشید. اَرشان سرش را بالا برد و به کوه چشم دوخت و من، به جان بندکفش‌هایم افتادم. این بندهای ماری بد صفت، حاضر نبودند به هیچ وجه کفش را رها کنند و این مرا بدتر خشمگین می‌کرد.
ناچار با همان قفس‌های سنگین که پایم را احاطه کرده بودند، پشت سر مار و اَرشان، سمت دامنه کوه حرکت کردم. چند اسب سفید و سیاه، کنار دامنه کوه ایستاده بودند و دومرد نیز، کنارشان بودند. اَرشان با ذوق سمت اسب‌ها رفت اما مار فس فس کنان خود را پشت سر اَرشان می‌کشید. در همین نگاه اول اصلا از این دو اسب خوشم نیامده بود. اسب سیاه جوری باغرور نگاه می‌کرد گویی تک بود و همتایی نداشت. اسب زیادی سیاه به نظر می‌رسید و موهای بلند و سیاه رنگش، از کنار شانه سمت چپش آویزان شده بود. به چشمان کشیده و قهوه‌ای رنگش نگاهی انداختم که صدایش طنین انداز گوشم شد.
- این مردک نکنه فکر کرده می‌تونه سوارم بشه؟
به قد و قامت بلندش خیره شدم و درحالی که سیبیلم را بالا می‌دادم، گفتم.
- زیادی مغرور شدی زغال.
اسب سیاه نگاهش را به پایین دوخت و گفت.
- تو به من گفتی زغال؟ چطور جرئت می‌کنی گربه؟
- اسمم ژویینه... خب هرکس لقبی داره و شما شدی زغال.
به اسب سفید کناریش که گویی رنگش پریده بود، چشم دوختم. رنگش سفید و شفاف نبود، یک حالتی مثل رنگ پریدگی داشت و شاید هم به رنگ شیر بود. موهایش بافته شده بود و درهم برهم به شانه‌اش افتاده بود. این اسب حداقل بوی غرور و خودپسندی نمی‌داد و ساده و آرام به نظر می‌رسید.
- اسم شما چیه بانوی سفید؟
اسب سفید نگاهش را به پایین دوخت و گفت.
- مارا هستم.
- خوشبخت شدم منم شاهزاده ژویینم.
- اوه شما شاهزاده‌ای؟
- معلوم نیست؟
اسب سیاه رنگ با پایش خاک‌ها را به پرواز در آورد و سمت من پرتاب کرد.
- از زن من فاصله بگیر.
- چی؟ این ملکه سفید زن توئه ؟ واقعا به چیه این زغال رفتی؟
مارا سکوت کرد و باز آرام گوشه‌ای باقی ماند. چقدر آرام بود، و چقدر این اسب سیاه رنگ روی مخ من بازی می‌کرد.اَرشان تناب دور گردن زغال را کشید و سوارش شد. می‌دانید کجای داستان جالب است؟ آنجایی که زغال خیلی رام اَرشان را به هرجا که می‌خواست می‌برد. چه شد آن همه غرور و خودبزرگ بینی؟ مار با تردید به اسب سفید نزدیک شد و دستش را لابه‌لای موهای اسب کشید و سپس سوار شد. اما گویی بسیار ناآرام و ترسیده بود. سیبیل‌هایم را چرخی دادم و گفتم.
-خجالت بکش یک اسب سواریم بلند نیستی بیا پایین مهارت‌های چندگانه ژویین رو نشونت بدم.
مار پوزخندی زد اما به گمانم فراموش کرده بود من بسیار تیزبینم. از عمد به پای ملکه سفید چنگی زدم که باعث وحشی شدنش شد. درحالی که اسب به بالا و پایین می‌پرید مار به گردن اسب چسبیده بود و از ترس فریاد می‌کشید.
***
با ترس به اسب چسبیده بودم و با خشم به ژویین نگاه می‌کردم. این گربه واقعا یک دیوانه کامل بود! دستم را نوازش‌گر روی اسب می‌کشیدم اما انگار نه انگار، واقعا باید به خاطر یک چنگ انقدر دیوانه بازی در بیاورد؟ انقدر نازک‌نارنجی ندیده بودم. صاف ایستادم و خواستم آرامش کنم اما با پرشی که کرد، از روی اسب به بالا پرواز کردم و روی زمین افتادم. اَرشان با سرعت از اسب پایین پرید و به سمتم دوید. دستم را روی خاک کشیدم و خود را بلند کردم. ژویین با بی خیال‌ترین حالتی که تا به حال از او سراغ داشتم، به من خیره نگاه می‌کرد. اَرشان نگاهی به من، سپس به ژویین انداخت .
- شما دوتا کی می‌خواین بزرگ بشین؟ با دوتا بی عقل اومدم کوه.
سریع گرد و خاک لباسم را پاک کردم و با خشم رو به اَرشان، گفتم.
- واقعا؟ الان من مقصرم؟
اَرشان بی توجه به من راهی کوه شد و من نیز بی توجه به ژویین حرکت کردم. گویی هرچه بالاتر می‌رفتیم به خورشید بیشتر نزدیک می‌شدیم و خورشید با بی رحمی تمام، قصد داشت لباس‌هایمان را نیز پاره کند و وجودمان را به آتش بکشد. دستی به پیشانیم کشیدم و کمی بالاتر روی سنگی بزرگ نشستم. اَرشان همچنان بالا می‌رفت و خستگی برایش معنایی نداشت اما من قصد داشتم اندکی استراحت کنم. ژویین بالاتر آمد و با نگاهی به من، چنگالش را به رخم کشید و دوباره به راهش ادامه داد. دامنه کوه سرسبز بود و سنگ‌های ریز و درشت به کوه، جلوه خاصی داده بود. نمی‌دانم چرا وقتی پایین هستم نمی‌توانم این همه زیبایی را خوب درک کنم و بفهمم، فقط یک جلوه محوی را تماشا می‌کنم اما از این بالا، همه چیز بهتر دیده می‌شود. البته شاید اگر بالاتر بروم پایین نیز محو شود. دوباره بلند شدم و تصمیم گرفتم از آن دو کوهنورد زرنگ، عقب نیفتم. چوب کلفتی از روی زمین برداشتم و با تکیه بر چوب، از کوه بالا رفتم. زمانی که پیش ژویین و اَرشان رسیدم، مانند آنها توقف کردم. اَرشان گفت.
- می‌بینین؟ چقدر زیباست.
- آره .
- از ارتفاع پایین نمیشه چیزایی که بالاست رو دقیق دید، و از بالاترین نقطه هم نمیشه پایین رو خیلی کامل و واضح دید. به نظرتون پس چه زمانی می‌تونیم همه جارو واضح ببینیم؟
ژویین روی زمین افتاد و سرش را خم کرد و درحالی که پایین را تماشا می‌کرد، گفت.
- برای بهتر دیدن و درک کردن جایی، باید بری اونجا. راهش همینه. نباید انتظار داشته باشی با دور شدن از چیزی خیلی خوب و دقیق اونو درک کنی و ببینی. این بالا پایین فراموش میشه اَرشان، واون پایین... بالا فراموش میشه. پس تنها زمانی می‌تونی جایی رو دقیق درک کنی که اونجا قرار بگیری. فقط هرجا که هستی اونجا نباید فراموش بشه و گاهی باید بهش سر بزنی.
کنار ژویین دراز کشیدم و درحالی که ابرهای سفید را تماشا می‌کردم، دستم را روی موهایش به حرکت در آوردم.
- چطور انقدر بلدی ژویین؟
- از خود آدما یادگرفتم ... فقط من از چیزایی که یادگرفتم استفاده می‌کنم ولی آدما یک جایی از ذهنشون ذخیره می‌کنن و بعد فراموش میشه.
اَرشان چوبی بلند و کلفت را کشان کشان سمتمان آورد و با لبخند ژکوندی برایمان ابرو بالا انداخت. تنه درخت را مقابلمان گذاشت و به پایین چشم دوخت. برای لحظه‌ای به آن موهای خوشحالتش که روی گونه سمت چپش ریخته بودند، خیره شدم اما با صدایش، تلنگری به افکارم وارد شد.
- فیلسوفای عزیز... سوار شین.
چشمانم گرد شدند و با دقت نگاهی به تنه و اَرشان دوختم.
- چی؟
- سوار شین ... نکنه می‌خواین بقیه راهو پیاده بریم تا پایین؟
ژویین با ذوق روی تنه پرید و به کنارش اشاره کرد.
- بیا ترسو .
باور کنید اگر ترسوی آخر جمله‌اش را نمی‌گفت واقعا مانند ترسوها پیاده راهی می‌شدم. از روی زمین بلند شدم و کنار ژویین جای گرفتم . اَرشان نیز مقابلمان نشست و با تکان دادن تنه، هرسه، از دامنه کوه سر خوردیم.
***
این روزها هیچ خبری از مارالیا نداشتم و نمی‌خواستم داشته باشم. از خبرهایی که قرار بود به گوشم برسد ، می‌ترسیدم. قرار نبود دست روی دست بگذارم و زندگی شیرین مارالیا را بدون خودم، تماشا کنم. دقیقا برای همین نقشه‌ای داشتم که از فکر کردن به آن، تمام سلول‌های تنم یخ می‌بستند و احساس می‌کردم محیط اطرافم یخبدانی بیش نیست. این سرمای ترسناک البته برای من لذت بخش بود چون شاید بعد سرما گرمای وصف نشدنی را به دست می‌آوردم. هرچه سر و ته نقشه را می‌خواندم به وحشتناک بودنش بیشتر پی می‌بردم اما با این حال اصلا منصرف نمی‌شدم. می‌دانستم نباید هیچ کس از نقشه باخبر می‌شد حداقل تا زمانی که واقعا رخ بدهد.
از روی تخت بلند شدم و سمت کشو رفتم و به تفنگ سیاه و کوچکی که درون کشو نگاهم می‌کرد، لبخندی زدم. اما شک دارم شبیه یک لبخند عاقلانه شده باشد بیشتر شبیه خنده‌های شیطانی بود. با دستم آرام تفنگ را لمس کردم و دوباره کشو را بستم و قفلش کردم.
***
- اَرشان توی مریض باعث شدی ما گیر بیفتیم.
- از پرواز لذت ببر.
آنقدر از ترس فریاد کشیده بودم که دیگر گلویی برایم باقی نمانده بود. ژویین تمام موهایش سیخ شده بود و تکه سنگی به نظر می‌رسید که آماده شکستن باشد. اَرشان مانند دیوانه‌ها شادی می‌کرد اما من می‌ترسیدم به درختی سنگی، یا هرچیز دیگری برخورد کنیم و بمیریم. دستانم را از لبه چوب گرفته بودم و دندان‌هایم را با تمام قدرت درهم قفل کرده بودم. دوباره چوب به پرواز در آمد و نفس من در سنیه‌ام حبس شد. این کوه چرا تمام نمی‌شد؟ بلاخره آخرین فریادم برابر شد با سقوط تنه روی سنگ و شکستن تنه درخت. درحالی که در آسمان به پرواز در آمده بودم، با چانه روی زمین افتادم. چشمانم از درد بسته شده بود و دقیق احساس می‌کردم چانه‌ام شکسته باشد. ژویین درحالی که به چپ و راست تاب می‌خورد، خود را سمت ماشین کشید و دوباره روی زمین افتاد.
گونه‌ام را روی خاک گذاشتم و چشمانم را بستم اما با برخورد لگدی به پهلویم، سریع چشمانم باز شد.
- پاشو ترسو.
- ترسو؟ اَرشان متوجه شدی که تنه درخت شکستو ما متلاشی شدیم؟
- تو که زنده‌ای هنوز
- ای کاش میمردم.
چشمانم را با درد بستم و از روی زمین بلند شدم. با همان لباس خاکی و چروک سوار ماشین شدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. اَرشان سرحال مشغول به رانندگی شد و روی فرمان ضرب گرفت. باید با دکترش سخن می‌گفتم و متوجه می‎شدم اَرشان فقط حافظه‌اش را از دست داده یا دیوانه شده بود؟ دیگر زبانم از بیان دیوانه‌بازی‌های اَرشان خسته شده بود.
آن روز وحشتناک بلاخره سپری شد و توانستیم به خانه برسیم و حداقل شبمان را خوب بگذرانیم. ژویین خسته روی مبل دراز کشیده بود و اَرشان به تابلویی که روی دیوار آویزان شده بود، نگاه می‌کرد. نزدیک‌تر رفتم و چشم به تابلو دوختم. بی شک اَرشان این مکان را فراموش کرده بود. این عکس از همان درخت جادویی‌ای بود که ما همیشه آنجا می‌رفتیم و کلی خاطره در آنجا داشتیم. لبخند تلخی زدم و خواستم سمت اتاق بروم که صدایش مرا متوقف کرد.
- این مکان چرا برام آشناست؟
- چون آشناست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #147
پارت 142

--

راهی اتاق شدم و روی تختم نشستم. دوست داشتم تمام وقتم را کنار اَرشان سپری کنم چون می‌دانستم او تا همیشه اینجا نیست، اما با چه بهانه‌ای باید پیشش می‌رفتم؟ بعد از اینکه مطمئن شدم ساعت به یک شب رسیده و همه آرام در خواب گیر افتاده‌اند، راهی اتاق اَرشان شدم. ژویین که روی مبل خوابیده بود و اَرشان... نمی‌دانم. آرام در را باز کردم و وارد شدم. گمان می‌کردم با چشمان بسته و خواب آلودش قرار است رو به رو شوم اما روی تخت نشسته بود و به تاریکی اتاق نگاه می‌کرد. ساکت گوشه‌ای ایستادم و به دیواری که رویش نور مهتابی حک شده بود، چشم دوختم. اما دوباره نگاهم را به اَرشان دوختم. پاهایش را جمع کرده بود و هردو دستش را دور پاهایش قفل کرده بود. چانه‌اش را روی زانویش گذاشته بود و به دیوار نگاه می‌کرد، سرد و بی روح. نگاهش آنقدر خالی و بی احساس بود که باعث تعجبم شد. این اَرشان با اَرشان پر انرژی صبح بسیار فرق داشت. یعنی او تنها تظاهر می‌کرد که شاد است؟

چند قدم جلوتر رفتم که نگاهش را به چشمانم دوخت. دست‌پاچه نگاهی به او و اتاق انداختم و خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش مانعم شد.

- اینجا چی کار می‌کردی؟

مردد ایستادم و فکر کردم. اکنون باید پیشش می‌رفتم و حالش را جویا می‌شدم یا با یک بهانه فرار می‌کردم؟ به نظرم مورد اول درست‌تر بود. راهم را سمت تختش کج کردم و روی تخت نشستم.

- اومدم سر بزنم ببینم خوابی یا نه.

- چرا باید سر بزنی؟

- نمی‌دونم.

اَرشان سرش را به تاج تخت تکیه داد و گفت.

- خیلی بده که هیچی یادم نیست. همش احساس می‌کنم بخش مهمی از هویتم رو از دست دادم.

- شاید خیلیم مهم نباشه. می‌تونی دوباره خاطره بسازی مگه نه؟

- واقعا مهم نیست؟ برات مهم نیست که چیزی از تو یادم نمیاد؟

- می‌خوای همه چیو دقیق بدونی؟

- فکر کنم آره.

- پس گوش بده. منو تو همدیگه رو زیر اون درختی که تو عکس دیدی، شناختیم. بعد دوتا دوست صمیمی شدیم که توی همه کارها باهم بودیم. دقیقا زیر همون درخت اعتراف کردی که ازم خوشت اومده و بعد همه چی عوض شد. ژویین به بودنم حسودی می‌کرد و کلی نقشه کشید تا ما از هم جدا بشیم حتی با یک عکس، بهم تهمت زد. چندتا پسر جلوم وایساده بودن بعد تیکه می‌نداختن، درست همون لحظه ژویین عکس گرفت... اصلا یک گربه چطور می‌تونه عکس بگیره و کار با دوربینو بلد باشه؟ اون دیگه نوبر بود. خلاصه تو حرفشو باور کردیو منم دلم شکست و داشتیم کم کم جدا می‌‌شدیم.

اَرشان در سکوت نگاهم می‌کرد و منتظر ادامه سخنم بود. کمی شیطنت به صدایم اضافه کردم و گفتم.

- ولی خب من سریع باهات آشتی کردمو خر شدم... چون خیلی دوست داشتم. بعد ژویینم دیگه داشت باهام کنار میومد، خلاصه همه چی خوب بود تا اینکه بابام منو فرستاد ترکیه و من ازت دور موندم، تو خیلی از دستم اعصبانی بودی چون بی خبر رفتم. انگاری سر ژویینم داد زدی اونم ولت کرد رفت. شش سال هممون از هم جدا بودیم ولی ژویین برگشت. البته راجب زنتو ازدواج اجباری و اینکه چی شد، خبر ندارم. فقط می‌دونم سام باهات تصادف کرد و کارمون به اینجا کشید.

- با سام چطور آشنا شدی؟

به حالت صورتش که دقیق و خشن به نظر می‌رسید، خیره شدم و ادامه دادم.

- شاگردم بود تو مدرسه که کم کم بهم نزدیک شد.

- چه زود منو فراموش کردی پس.

- تو که زودتر فراموش کردی! من تو رو یادم بود فقط فکر کردم داری ازدواج می‌کنی.

اَرشان روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. برای لحظه‌ای گمان کردم خوابش برده اما دوباره چشم باز کرد و به سقف خیره شد. احساس می‌کردم در ذهنش به دنبال پیدا کردن پاسخ‌های مختلفی است اما هرچه فکر می‌کند ذهنش کمتر یاری می‌کند. از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. حتی سعی نکرد مرا متوقف کند، هرچند که دیگر اهمیت چندانی نداشت. او فراموشم کرده بود پس چرا باید توقعی داشته باشم؟

صبح بی دلیل پرانرژی بودم . یک نوع شادی عجیبی وجودم را دربرگرفته بود هرچند که دلیلش را نمی‌دانستم. برای همین با نشاط سمت پذیرایی رفتم و ژویین را بیدار کردم و او بعد از کلی غلت زدن، دوباره خوابید. اَرشان که خود بیدار شده بود پس زحمت چندانی نکشیدم. بعد از اینکه صبحانه‌ام را خوردم از خانه خارج شدم و سمت مدرسه رفتم. دوست داشتم کل انرژیم را بگذارم روی درس دادن و با دانش‌آموزان شاد باشم. شاید هم به خاطر مدرسه شاد بودم، یا به خاطر حضور اَرشان؟ اصلا نمی‌دانستم اما این شادی را دوست داشتم.

خیابان شلوغ را بالاخره طی کردم و مقابل مدرسه متوقف شدم. آقای مدیر مقابل درب مدرسه گویا منتظر شخصی بود. با قدم‌هایی آهسته سمت آقای مدیر رفتم که مثل همیشه خوش تیپ با کت و شلوار سورمه‌ای رنگی، نگاهم می‌کرد. حتی لبخندش تغییری نکرده بود. کنارش ایستادم و تمام احساس خوشم را در صدایم ریختم.

- سلام آقای مدیر... منتظر شخصی هستین؟

اما برعکس من گویا مدیر تظاهر می‌کرد که مثل روزهای قبل بود چون فقط به یک لبخند کوتاه و سر تکان دادن، اکتفا کرد. مانند بادکنکی که بادش خوابیده، راهی کلاس شدم و کسل‌تر از قبل، در را باز کردم و وارد شدم. نگاهم قفل کفش‌های سیاه و پاشنه‌دارم بود اما افکارم در هرسویی چرخ می‌خوردند. برگشتم و کلاس را از نظر گذراندم. همه منظم روی صندلی خود نشسته بودند و حتی جیک نمی‌زدند اما بی شک قبل از بلند کردن سرم، وضعیت کلاس به این شکل نبود. کیفم را روی میز گذاشتم و با خوش رویی سلامی کردم که همه هم‌زمان پاسخم را دادند. لبخندهایی از جنس شیطنت روی لب‌های برخی از بچه‌ها نقش بسته بود و برخی دیگر با بی حوصلگی اخم کرده بودند. خب مشخص بود کلاس درس برای همه جالب نیست و تعداد زیادی فقط به لب‌های تکان خورده من نگاه می‌کنند و لحظه شماری می‌کنند برای فرار از کلاس. اما نمی‌خواستم چنین احساسی در کلاس من داشته باشند.

دستانم را پشت سرم قفل کردم و با قدم‌هایی محکم که صدای تلق تلوقش عجیب حالم را خوب می‌کرد، میان دانش‌آموزان حرکت می‌کردم.

- اون روز بهتون گفتم درس جدید رو بخونید و برای خودتون معنی کنین. کی تونست مفهوم واقعی شعر رو بفهمه؟ فقط تو یک جمله بیاد توضیح بده.

همه نگاه‌ها سردرگم مشغول چرخش شد. احتمالا سخنم را فراموش کرده بودند و این دلیل بزرگی برای پررنگ شدن اخمم و از بین رفتن لبخند بود.

- یادتون نبود؟

دختر لاغر اندام و قد بلندی که ته کلاس نشسته بود، بلند شد و با لبخند و البته اندکی ترس، به کلاس و من نگاهی انداخت. دست به سینه منتظر ماندم که شروع کرد به سخن گفتن.

- مفهوم کلیش بیشتر شبیه این بود که خالی نفس نکش، با عشق نفس بکش، بو بکش و احساس کن.

متوجه نگاه تلخ برخی دانش‌آموزان شدم. بی شک این تازه وارد را دوست نداشتند و در ذهن خود برای قتل‌عام کردنش نقشه می‌کشیدند، اما من چنین اجازه‌ای نمی‌دهم. سمت میزم برگشتم و گفتم.

- عالی بود. خب نظرتون چیه شعر رو واقعا احساس کنین؟

پسر شلخته‌ای که معمولا کلاس را به مسخره می‌گرفت و جزو بی نظم‌ترین‌ها بود، دوباره وارد ماجرا شد. البته چندان بیراه نمی‌گفت. نگاه گذرایی به موهای سیاه و درهم برهمش انداختم و دوباره سر موضوع اصلی برگشتم.

- مگه تو کلاسم میشه حس کرد؟

- خب دوستتون راست میگه تو کلاس نمیشه اینارو حس کرد! پس میریم حیاط.

- حیاط چی داره مثلا؟

- عشق رو هرجا بخوای پیدا می‌کنی ولی تو طبیعت بیشتر حس میشه! حیاط شماهم باغ خوبی داره.

با این سخنم دیگر نتوانست مخالفتی بکند و همه با صفی منظم راهی حیاط شدند.

***

- ژویین... باز گند زدی ممنونم ازت.

- خب منو ولش... چی کار بکنیم که نفهمه گند زدیم؟

- زدیم؟ واقعا زدیم؟

- زدی.

- آه ژویین
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #148
143 . بازی ای که آغاز شده باشد فقط با باخت یک نفر به پایان می رسد
پارت 143



گاهی حسادت می‌کنم به طبیعت، به گل، به درخت. می‌دانی برای چه؟ لبخندی که داری در لحظه تماشایشان، نگرانم می‌کند. تو زیادی با نوازش باد شاد می‌شوی، زیادی طبیعت را به آغوش می‌کشی و قصه درخت پیر را گوش می‌دهی . شاید زیادی عاشقانه طبیعت را نگاه می‌کنی. و تو چه می‌دانی که من، زیادی حسادت می‌کنم و... زیادی می‌خواهم خود طبیعت باشم. شاید اگر نسیم شدم، به خاطر دیدن لبخندهایت بود، یا شاید اگر گونه‌هایم شکوفه دادند، به خاطره چشیدن طعم دستانت بود! ساده و کودکانه است اما، می‌شود طبیعت شما باشم؟

همه دانش‌آموزان درحالی که روی چمن نشسته بودند، با لبخند عمیقی تماشایم می‌کردند. دستم را روی درخت کهنسالی کشیدم و گونه‌ام را روی پوست سفتش گذاشتم. نگران حرکت مورچه روی گونه‌ام، یا هرچیز دیگری نبودم. بیشتر شبیه آرامشی بود، آرامشی که در آغوش یک پدر مهربان داری. چرا این درخت عجیب شبیه دستان یک پدر مهربان بود؟ بچه‌ها هرکدام سعی می‌کردند سخنی مانند سخن من بگویند و با حس و حال طبیعت یکی شوند، و من این تلاششان را زیادی دوست داشتم. همه آنها بدون استثنا، عاشق نوشته‌های من بودند و هیچ کدام این هنر زیبا و پراحساس را طرد نمی‌کردند. شاید به خاطر این بود که ما انسان‌ها همه در درون خود احساسی داریم، احساسی ناب که وقتی آن را به دست بیاوریم و در دست بگیریم، طعم شیرینش را تا عمر داریم رها نمی‌کنیم. آن کلاس نیز با درک و تجزیه و تحلیل شعر، گذشت. کیفم را از کلاس برداشتم و سمت ماشین رفتم. مدام نفس می‌کشیدم اما هوا آنقدر داغ بود که از نفس کشیدن پشیمان می‌شدم. و این هوا احساس سبکی و راحتی را از من می‌گرفت. پاییز بود اما گویی هوا نیز میان گرم و سرد بودنش سردرگم شده بود. نکند عاشق بود و نمی‌توانست از تبش جلوگیری کند؟

سرخوش از فکر عاشق شدن باد، سریع‌تر سمت ماشین حرکت کردم که اَرشان را دست در جیب و منتظر، مقابل ماشین دیدم.

-سلام معلم خسته نباشی.

چنان این سخن با شیطنت بیان شد که باعث ایجاد تعجب در چهره‌ام شد. لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. ژویین در آغوش اَرشان نشست و راهی خانه شدیم.

-ماری به نظرم امروز تو رستوران غذا بخوریم.

- هرطور مایلین.

ماشین را مقابل رستوران نگه داشتم و همه پایین آمدند. البته بیشتر سعی داشتم به دنبال دلیل غذا خوردن در بیرون، بگردم. بی شک یا اَرشان یا ژویین کار عجیبی با خانه‌ام کرده بودند که نگذاشتند به خانه بروم. وارد رستوران که شدیم بوی کباب پخش شده در فضا، باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و فعلا به دنبال حل خراب‌کاری این دو نباشم. ژویین سریع سمت میزی رفت و درحالی که سعی داشت روی میز بپرد، شروع کرد به غرغر کردن. اَرشان ژویین را برداشت و روی میز گذاشت. نگاه کوتاهی به رستوران بزرگی که میز و صندلی شکلاتی رنگی داشتند، انداختم. پشت میز نشستم. ژویین کمی خود را روی شیشه کشید و به پنجره پشت سرش تکیه زد اما سریعا از این کار پشیمان شد. بی شک شیشه به دلیل گرمای زیاد نور خورشید، داغ کرده بود. اَرشان زیرچشمی نگاهی به ژویین انداخت و با لبخندی مصنوئی، مشغول دید زدن رستوران شد. چانه‌ام را روی دستانم گذاشتم و پرسیدم.

-خب ببینم مناسبت رستوران چی بود؟

اَرشان دستپاچه شد اما سریع پاسخ داد.

-بی مناسبته فقط حوصله آشپزی برای خانم معلم رو نداشتم.

آهانی زیرلب گفتم اما بی شک دلیل تنها این نبود. ژویین درحالی که دمش را درهوا تاب می‌داد، با چشمان درشت شده و مظلومی به من خیره شد.

-راستش ماری حالا که فکرشو می‌کنم می‌خوام بریم خونه مامانت خیلی وقته ندیدمشون.

- خوب شد گفتی یادم اومد... اتفاقا بابام گفت ظهر میان خونمون.

اَرشان چپ چپ به ژویین خیره شد و محو شدن لبخند ژویین کاملا واضح دیده شد. منو را مقابل صورتم گرفتم و درحالی که کارهای آنها را بررسی می‌کردم، گفتم.

-چی می‌خورین؟

اَرشان به صندلی تکیه زد و گفت.

-هرچی که باشه.

- خب امم ... استیک چطوره؟

ژویین سریع پاسخ داد.

-عالیه.

- خونه چطوره؟

- داغو... .

اَرشان دستش را مقابل دهان ژویین گذاشت و با لبخند تصنعی به منو اشاره کرد.

-نمی‌خوای سفارش بدی؟

- چه بلایی سر خونم اومده؟

اَرشان ژویین را رها کرد و کلافه دستی به موهای بلندش کشید و آنها را مقابل صورتش ریخت. خب این روش خوبی برای مخفی شدن نبود! با دستش به ژویین اشاره کرد و گفت.

-از ایشون بپرس.

ژویین نگاهش را در رستوران چرخاند و گفت.

-اول استیک.

- واقعا؟ زدی خونمو محو کردی استیکم می‌خوای؟

- من؟ خب باید بگم که قصدم خیر بود.

چشمانم را ریز کردم و با دقت به دست ژویین که داشت سیبیلش را می‌کند، خیره شدم.

-خودم درستش می‌کنم نگران نباش.

- کدوم قسمت خونم خراب شده؟

- آشپزخونه! خرابم نشده... یکم ریزه‌کاری نیازه.

اَرشان پوزخندی زد و بخش ریزه‌کاری را چندبار تکرار کرد. راستش اصلا خانه برایم اهمیتی نداشت اما اگر اینطور پیش می‌رفت ژویین خرابی و خرج زیادی قرار بود به بار بیاورد البته فقط تا یک هفته. شروع کردیم به خوردن، که البته خوردن من بیشتر شبیه خوردن بود. ژویین استیک را چنان به دندان می‌کشید که احساس می‌کردم شیریی درون این گربه خوابیده باشد. اَرشان هم اصلا چیزی نخورد، فقط چنگالش را فرو کرد و بیرون آورد. مشخص بود ذهنش درگیر شده است، این حالت‌هایش را می‌شناختم. خلاصه بعد از خوردن استیک، سوار ماشین شدیم. ژویین هرچهار پنجره را باز کرده بود و اصلا باور نمی‌کرد که ممکن است باد او را همچو بادکنکی با خود ببلعد و ببرد. باز هم اَرشان ساکت بود و من فقط با آخرین سرعت سمت خانه خودمان حرکت می‌کردم. جاده شلوغ بود اما چون تحمل سکوت مزخرف درون ماشین را نداشتم، از میان دیگر ماشین‌ها سریع عبور می‌کردم تا به خانه برسیم. ولی خب مشخص بود اگر می‌دانستم آن ماشین پارک شده مقابل خانه‌ی ما، ماشین سام است، با کم‌ترین سرعتی که از خود سراغ داشتم، حرکت می‌کردم. یا هم نه! شاید اصلا حرکت نمی‌کردم.

ماشین را مقابل ماشین سام، پارک کردم. ژویین با خشم از پنجره پایین پرید و قبل از اینکه صورت سام را نقاشی کند، اَرشان او را محکم گرفت و با اخم‌هایی درهم، مقابل سام ایستاد. از ماشین پایین آمدم و به سام نزدیک‌تر شدم. درخشش موهای طلاییش زیر نور خورشید، باعث شد اندکی از افکار مختلف دور شوم و به زیباییش خیره شوم. چشمان سبزش، چای سبزی شده بودند و با تلخی تمام تماشایم می‌کردند. به تاره‌موهای طلایی که روی چشمانش خط انداخته بودند، خیره شدم. دستانم سعی داشتند این نخل‌های طلایی را کنار بکشند اما تردید آنها را ثابت نگه داشت. وقتی دستان سام مشت شده بود، چگونه می‌توانستم سمت موهایش دست ببرم؟ اَرشان دست به سینه و ژویین با خشم، نظاره‌گر ما بودند. صدایش را لابه‌لای افکارم شنیدم! صدایی که تغییر کرده بود، شاید هم تغییری نکرده بود اما گوش‌های من به شنیدن بغض درون صدایش، عادت نداشتند.

-می‌بینم حالت خوبه ماری.

نگاهی به خودم و اَرشان و ژویین انداختم.

-میگن به نگاه‌ها اعتماد نکنید.

سام پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت.

-اون گوش نبود اخیرا؟

- با گوش نمیشه همه حقایق رو فهمید، با چشم نمیشه همه حقایق رو دید.

- حقیقت چیزیه که عیانه!

- حقیقت معمولا مخفی میشه و دروغ نمایان میشه! تو دنیای ما آدما حقیقت‌ها مخفی شدن و فقط دروغ و نقش بازی کردنا تو میدون هستن.

این‌بار صدای پوزخندش بلندتر از حد معمول شد. سرش را بالا گرفت و مستقیم به چشمانم خیره شد. حالت صورتش سرخ‌تر از حد معمول شده بود و باز تیله چشمانش ، می‌لرزید. با دندانش چنان به جان لبش افتاده بود که من احساس می‌کردم به جای لبانش، زیردندان‌ ریز ریز می‌شوم. اَرشان وارد بحث شد و مداخله کرد.

-چی می‌خوای سام؟

فریاد سام بلند بود، زیادی بلند. بی شک مادر یا هرکسی که در خانه بود، متوجه می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #149
پارت 144

- چی می‌خوام؟ ماری رو می‌شناسی؟ اون قراره زن من بشه! اون مال منه... نکنه می‌خوای بگی حق دیدنش رو ندارم و باید از شما اجازه بگیرم؟

اَرشان ژویین را روی زمین گذاشت و صاف مقابل سام ایستاد.

- واقعا؟ اگر انقدر می‌خوایش چرا اینطوری نگاهش می‌کنی؟ لحنت، نگاهت، مشت دستت، اینا نشون نمیدن که تو عاشقی! نکنه عشق و نفرت رو قاطی کردی؟ عشق با زور به دست نمیاد، زور میشه نفرت، با نفرت نمیشه عشق خرید.

- یعنی میگی اون با تو بگرده و بخنده... من با نگاه عاشقانه تشویقش کنم؟

حدسم درست بود. مادر با چادر سفیدی که شلخته روی سرش انداخته بود، مقابل در ایستاده و این دو دیوانه را تماشا می‌کرد. رژین از پشت مادر بیرون آمد و به من خیره شد. نگاهش سخن می‌گفت اما چه می‌گفت؟ نمی‌دانم. اَرشان به دیوار تکیه داد و با لحن ملایم و ریلکسی گفت.

- یعنی آره. همینو میگم. اگر عاشقشی مهم خندیدنشه، حالا با هرکی که هست. اینم بگم که من یک هفته بعد میرم ایران ... اون با من نیست.

اَرشان بعد از مکثی، آخرین سخنش را نیز به زبان آورد.

- منم عاشقش نیستم که بابتش بمونم و با تو بجنگم.

سام آرام شد. شاید فقط می‌خواست رفتن اَرشان را بشنود. آتشش خوابید و رنگش دوباره به سفیدی برگشت. مشت دست‌هایش را شل‌تر کرد و با تردید به من خیره شد. نگاهش خشمگین نبود، غمگین بود و پر از حسرت. شاید هم خسته بود از جنگیدن برای من یا به دست آوردنم. دیگر نماند و هیچ سخنی نگفت. با سرعت سمت ماشین رفت و من در همان حالت باقی ماندم. حتی بعد از رفتن اَرشان و ژویین به داخل، بعد از نگاه‌های تلخ مادر، یا بعد از فرو رفتنم در آغوش رژین. من باز هم در همان مکان باقی ماندم. مشکل من نامعلوم بود. مشکلم زورگویی و رفتار بد سام بود؟ مشکلم شنیدن "عاشقش نیستم"، اَرشان بود؟ یا مشکل من، خودم بودم. از رژین جدا شدم و دستی به بازویش کشیدم.

- خوبم.

- ناراحت شدی؟

- آم... بریم تو

و این چنین فرار کردم. وارد خانه که شدم روی مبل نشستم و تلاش کردم کلا با مادر ارتباطی برقرار نکنم. او هنوز از دست من خشمگین بود ، خود نیز خشمگین بودم. هم از دست اَرشان، هم سام و هم... خودم. مسخره بود. یک بازی احساسی مثلثی شکل داده بودم و داشت زیادی شورش در می‌آمد. باید خطوط این عشق را ببرم و از این بازی خلاص شوم. ته تهش که چه؟ دو روز زندگی را صرف فکر کردن به سام و اَرشان بکنم؟ اصلا بهتر بود مثل ژویین می‎‌شدم، همه چیز را می‌زدم به هم و خراب می‌کردم، فارغ از همه بدبختی‌ها. لیوان روی میز را برداشتم و آبش را نوشیدم. ژویین روی مبل دراز کشیده بود و تلوزیون را نگاه می‌کرد. اَرشان بی دلیل اعصبانی بود. با محمد حرف می‌زد و الکی سری تکان می‌داد ولی خب این حالت‌هایش را حفظ بودم. محمد نقاشی‌ای که کشیده بود را مقابلمان گذاشت و پارچه سفید را از رویش کنار کشید. رژین با عشق به تابلو خیره شده بود و کل اعضای صورتش شبیه قلب شده بودند. مادر با همان اخم وارد پذیرایی شد و چایی‌ها را روی میز گذاشت.

رژین سمت محمد دوید و درحالی که او را می‌بوسید، گفت

- وای تابلو خیلی خوشگل شده.

دستم را متفکر زیرچانه‌ام بردم و گفتم.

- ولی فکر نکنم بچتون به این خوشگلی بشه.

مادر بیشتر اخم کرد و گفت.

- حداقل خوشگل‎‌تر از تو میشه.

نگاهم را به تابلویی دوختم که در آن همه بودند. پدر و مادر گوشه‌ای ایستاده بودند و محمد دست روی شانه رژین گذاشته بود و خود رژین کودک در آغوشش را تماشا می‌کرد. کودکی با موهای سیاه کم پشت و چشمانی بادامی و درشت. البته من به دلایل عجیبی دور از خانواده با اخم ایستاده بودم گویی اعصا قورت داده باشم. اَرشان روی تابلو دقیق‌تر شد و گفت.

- ماری چقدر خوب کشیده شدی.

- چطور؟

- چون همیشه همینطوری.

دهانش را کج کردم و زیرلب "همیشه همین‌طوری را " ، تکرار کردم. اما خب بحث تابلو از وسط برداشته شد و مادر وارد موضوع اصلی شد. می‌دانستم دیر یا زود حملاتش را آغاز خواهد کرد. باز قرار بود از سام و اَرشان بپرسد. باز سرزنش کند و مرا به دیوانگی برساند. احتمالا می‌خواست بگوید با سام ازدواج کن و آبروی ما را نبر. به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم. حداقل بگذار فقط گوش‌هایم اذیت شوند و چشمانم در آرامش بمانند. اما خب با چشمان بسته نیز می‌توانستم کارهایش را حدس بزنم. مثلا الان محمد کلافه دستی به موهایش می‌کشید و رژین دوباره با چهره‌ای نگران تماشایم می‌کرد. ژویین بی خیال دستی به شکمش می‌کشید و دوباره نگاهش را به تلوزیون می‌دوخت. مادر با چشمانی گشاد و ترسناک و لبانی به بزرگی غار علی‌صدر، شروع می‌کرد به پراندن جملات مختلف و نشاندن تیر در هدف. یک... دو... سه.

- مارالیا از این همه مسخره بازی خسته نشدی؟ کل مردمو به بازی گرفتی بس نیست؟ مارو که گول زدی به کنار. مگه تو بچه‌ای؟ اصلا تو اون کلاس کوفتی چی به بقیه یاد میدی ها؟ امشب خانواده سامو دعوت می‌کنم این بی آبرویی درست بشه توهم بری سر خونه زندگیت. اَرشانم که داره برمی‌گرده ایران.

و حالا احتمالا اَرشان بی خیال مشغول نوازش دادن ژویین است اما ظاهرا بی خیال. مادر هم منتظر به من چشم دوخته و رژین از خجالت و ترس ذوب شده است... محمد خشمگین مادر را نگاه می‌کند و چندی بعد به بحث خاتمه می‌دهد. سریع چشمانم را باز کردم و کارهای دیگران را از نظر گذراندم. به جز اَرشانی که با افسوس به مادر نگاه می‌کرد و ژویینی که چنگالش را برای کشتن مادرم آماده کرده بود، همه را درست حدس زده بودم. و آفرین مارالیا. به جای پاسخ دادن به مادرت، حرکات دیگران را از نظر می‌گذرانی، واقعا آفرین. سرم را به سمت مادر برگرداندم.

- خانواده سام رو دعوت نمی‌کنی چون من به زور زن کسی نمی‌شم این یک. دوما به قول آقای کرای داره سی سالم میشه بچه نیستم که برام تعیین تکلیف می‌کنی گلم. و سوماً... بحثی نباشه.

و صدالبته که مادر قرار نبود به سخنانم بگوید چشم دختر عزیزم. پس فرار را به قرار ترجیح می‌دادم. بلند شدم و قبل از شنیدن هر سخنی، سمت در رفتم اما با باز کردنش، پدر نمایان شد. لبخند گشادی زدم و خواستم از کنارش عبور کنم که تازه فهمیدم گیر افتاده‌ام.

- کجا دخترکم؟

- خونه آقا شجاع.

***

مارالیا بابت همه اتفاقات ازت معذرت می‌خوام، لطفا جمعه ساعت شش به باغی بیا که پشت هتل وحشت بود. هتلو که یادته؟ می‌خوام باز خاطراتی جدید بسازیم. می‌بینمت عزیزم.

پیام را ارسال کردم و گوشی را روی میز انداختم. خب مارالیا باید بگویم اَرشان گاهی زیادی باهوش می‌شود. من به تو گفتم عشق و نفرت به اندازه یک تارمو فاصله دارند، عشق می‌تواند فردی را بسیار مهربان یا شیطانی کند. خب باید دید تو کدام یک را به وجود آوردی. سمت میز رفتم و با درآوردن کتم، پشت میز نشستم. مادر با لبخند پرمحبتی، ظرفم را پر از غذا کرد و مقابلم گذاشت. پدر با لبخند به ما ملحق شد و با کش موهای بلند و فر مادر را از پشت بست. درحالی که کراواتش را شل می‌کرد، کنارم نشست و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.

- خب پسرم ببینم با ماری چه کردی؟

مادر ظرف را روی میز کوبید و با لبخندی که شباهت زیادی به می‌کشمت داشت، به پدر خیره شد. ابروهای پدر بالا پرید و ظرف را سمت خود کشید.

- اوه چه غذای خوبی.

- مامان این کارا نیاز نیست. فکر نکن اگر اسمشو نیارین فراموشش می‌کنم و دنیا گل و بلبل میشه... در اصل یک نقشه‌هایی دارم.

پدر دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مادر کمی مشکوک به چشمانم زل زد و گفت.

- بگو که کار غلطی نمی‌کنی.

- غلط یا درست بودنشو نمی‌دونم ولی... می‌کنم.

- سام تو خوبم می‌دونی چی درسته و چی غلطه! البته اگر احساسات کورت نکنن.

- پس احتمالا کور شدم.

غذا را با بی رحمی میان دندان‌هایم له کردم و قورت دادم. هرچه حرص داشتم روی غذا خالی کردم اما هنوز مقدار زیادی از آن باقی مانده بود. خوب می‌دانستم مادر همه چیز را از نگاهم می‌خواند. هرچه تارموهایم را مقابل چشمانم می‌ریختم باز می‌فهمید چه در سر دارم و این اندکی آزار دهنده بود.

- کی می‌خوای ماری رو ببینی؟

چنگال را رها کردم و نگاهم را از سالاد گرفتم.

- جمعه.

- ساعته؟

- کاری داری؟

- دوست دارم کوفته خام آماده کنم... می‌خوام درست کنم با خودت ببری پیشش.

- ساعت شش. در اصل داریم یک جایی نزدیکی همون هتل وحشت میریم.

- امیدوارم توش نرین.

پدر سرش را بالا گرفت و گفت.

- این بار بره زنده برنمی‌گرده.

معترض به پدر چشم دوختم که از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت. مادر نگاهش را از من دزدید و مشغول خوردن ادامه غذایش شد اما من دیگر سیر شده بودم، البته از سوال‌های بی مورد مادر ، نه از غذا . بلند شدم و سمت اتاقم رفتم که صدای گوشی بلند شد. نگاهم را به صفحه گوشی دوختم و لبخندی میان لبانم شکل گرفت.

باشه سام... می‌بینمت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #150
پارت 145



بعد از اینکه پدر نیز آمد همه چیز درست شد . یعنی تقریبا درست شد چون پدر معتقد بود اگر اَرشان را رد خواهم کرد باید سام را انتخاب کنم و نمی‌شود هردو را بازی دهم. اما خب جالب این بود که او قبول نمی‌کرد اَرشان عاشقم نیست و فراموشم کرده است. چون طاقت شنیدن کلمات سنگین را نداشتم راهی خانه شدم و البته که ژویین و اَرشان نیز همراهم آمدند. روی صندلی‌ای که در تراس گذاشته بودم، نشستم. شهر از دور آرام اما از نزدیک پر بود با هیاهوهای مختلف. به ماشین‌های درگیر ترافیک در خیابانی تنگ نگاه می‌کردم و پوزخند می‌زدم یا حتی خانه‌های بلند به هم چسبیده نیز برایم مسخره بودند. شهر چقدر زشت شده بود. چقدر بی روح و سنگی به نظر می‌رسید. البته به گفته یکی از دوستانم ما همه چیز را آن‌طور که ذهنمان می‌بیند، می‌بینیم. یعنی شاید دیدگاه شخص دیگری با من فرق کند و شهر را بهشتی ببیند. شاید مغز او این ساختمان‌های بلند و سنگی را یا حتی خیابان‌های تنگ را جور دیگری ببیند.

صدای قدم‌هایی باعث شد از افکارم دست بردارم و به اَرشانی که کنارم ایستاده بود، خیره شوم. می‌خواستم شخصیت جدیدش را بشناسم، شخصیتی که دوستم نداشت و تحرک را ترجیح می‌داد.

- اَرشان وقتی به هوش اومدی چی تو ذهنت بود؟

- سوال.

- الان چی تو ذهنته؟

- هیچی. گیجم کمی... انگار از هیچی شناخت ندارم و نمی‌دونم قراره چی کار کنم.

- خب قراره برگردی ایرانو شاد زندگیتو بکنی!

زمانی که پاسخی نشنیدم، برگشتم و به نیم‌رخ ناواضح اَرشان، خیره شدم. پلک‌هایش می‌لرزید و چشمانش درگیر جای نامعلومی شده بودند. موهایش با هرنسیم کوچک تکان می‌خوردند و به سر و صورتش چنگ می‌انداختند. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم.

- غیر اینه؟

- آره و شایدم نه. حس می‌کنم وقتی تکه گم شده ذهنم برگرده شاد بشم حتی اگر اون خاطرات تلخ و بد باشن می‌خوام برگردن. می‌دونی چرا؟

- چرا؟

- چون هرکدوم یک تجربه بودن، یک چیزی یادم دادن و من رو ، شخصیتم رو، تکمیل کردن. حالا که گمشون کردم ناقص شدم.

- می‌تونی چیزای بهتری به جاشون جای گزین کنی.

- شکم تو همینه. که بهتر از اون خاطرات هست؟ باز تکرار میشه؟

اَرشان سمت من برگشت و به من خیره شد. سرش را پایین‌تر آورد و قبل از اینکه چیزی بگویم سریع از کنارم عبور کرد. به دنبال چه می‌گشت واقعا؟ آن خاطرات چیزی جز درد نبودند، مگر قرار بود چه چیزی به اَرشان بیاموزند؟ اصلا چیز درست و حسابی بودند که بخواهند درسی به او بدهند؟ من می‌خواستم همه چیز را فراموش کنم و حتی شده برای یک صدم ثانیه، ذهنم خالی باشد. اینکه به هیچ چیز فکر نکنم شده بود رویایی دور از دسترس. به راستی ژویین چگونه راحت بود؟

با سرد شدن هوا، نگاه کوتاهی به منظره تاریک مقابلم انداختم و وارد خانه شدم. یک روز دیگر گذشت یا بهتر بگویم دو روز از وقتی که اَرشان گفت قرار است یک هفته بعد به ایران برگردد، گذشت. فردا سه شنبه بود و من روز جمعه قراربود اَرشان را برای همیشه از دست بدهم. اما بهتر بود بگوییم من او را شش سال پیش از دست دادم. جمعه باید اَرشان را بدرقه می‌کردم یا پیش سام می‌رفتم؟ شاید هم باید میمردم و فکر نمی‌کردم.

***

این صبح‌هایی که می‌گذرد و من بلند می‌شوم، دیگر طمع صبح‌های قبل را نمی‌دهند. قبلاً‌ها اَرشان مرا بیدار می‌کرد و روی شانه‌هایش می‌گذاشت و هردو راهی آشپزخانه می‌شدیم. سارن مرا نوازش می‌داد و یواشکی نسکافه‌ها را می‌ریخت در حلقم. اصلا زندگی قبلا یک جور دیگر بود، ساده بود دور از پیچیدگی‌ها. مانند گلیم دست بافتی که درون یک چادر ساده و دور از آلایش، ساخته می‌شود و دیگر دم و دستگاه مختلف و هزاران کارگر بالای سر گلیم نمی‌ایستادند. آری قبلا ساده‌تر بود.

از روی تخت پایین پریدم و درحالی که ناخنم را روی زمین می‌کشیدم، راهی پذیرایی شدم. مارالیا گوش‌هایش را گرفته بود و با خشم نگاهم می‌کرد، اَرشان نیز روی مبل نشسته بود و به ناخنم نگاه می‌کرد. هرچند من نام آنها را چنگال‌های آتشین گذاشته بودم. وارد حمام شدم و روی وان پریدم. بدون آب نیز می‌توان حمام کرد اما خب گویا من نمی‌توانم.

سرم را بالا گرفتم و به اَرشانی که شیر آب را باز کرده بود، چشم دوختم.

- چرا باز کردی؟

- فکر نمی‌کردم بخوای با وان خالی حموم کنی!

***

کار اشتباهی قرار نبود انجام بدهم فقط می‌خواستم در این چندهفته کمی بیشتر با اَرشان وقت بگذرانم حداقل به عنوان یک خداحافظی. اما با چه روشی سمتش بروم؟ چه سخنی بگوییم که اصلا ربطی به چندسال قبل یا فراموشیش نداشته باشد؟

تخم مرغ را به نان مالیدم و همان‌طور که صبحانه می‌خوردم، زیرچشمی مشغول تماشای اَرشان شدم که با نیشی باز از حمام خارج شد. صدای جیغ و داد ژویین را می‌توانستم از همین فاصله نیز، بشنوم. اَرشان حوله سفید و کوچک را روی موهایش انداخت و سمت من آمد.

- چی شد رفتی ژویین رو بشوری یا خودتو؟

اَرشان با شنیدن این سخنم، بیشتر خندید. تخم مرغ را از مقابلم برداشت و با نگاهی به من و صبحانه، گفت.

- تک خوری؟ کار خیلی بدیه تنها تنها خوردن!

هردو ابرویش را بالا داد و زیر زیرکی به نانی که در دست داشتم چشم دوخت، البته دیگر در دست من نبود. اَرشان نان را در دهانش چپاند و همان‌طور که مشغول جویدن بود، یک لیوان چای برای خودش ریخت و بی تعارف کنارم نشست و مشغول صرف صبحانه شد. تازه فهمیده بودم وقتی می‌خندید در گوشه بالایی لبانش چاله گونه کوچکی ایجاد می‌شد. اصلا من تا به حال به او دقت کرده بودم؟ یا حتی به سام! به هیچ‌کدام دقیق نگاه نکرده بودم، نکند آنها با دقت تماشایم می‌کردند؟ هرچند که اَرشان هیچ چیز به یاد ندارد. چایش را نوشید و محکم روی میز کوبید.

- اگر می‌دونستم چاله گونم انقدر جذابه همیشه می‌خندیدم.

سرخ نشدم، یا حتی خجالت نکشیدم. شاید انتظار داشت شرمنده نگاه خیره‌ام شوم و سرم را پایین بگیرم. شاید هم می‌خواست با این طعنه به من بگوید چقدر دختر بی جنبه و داغانی هستم اما، خب این‌ها برای من اهمیتی نداشتند. چون می‌دانستم اشتباهی نکردم. فقط به یک دوست قدیمی خیره نگاه کردم، و با نگاه کردن به این دوست قدیمی تازه فهمیدم هیچ‌گاه قبلا نگاهش نکرده بودم. چانه‌ام را روی دستانم گذاشتم و به موهای خیسش که از حوله آویزان شده بودند، خیره شدم.

- آره همیشه بخند.

اَرشان تعجب کرد و پریدگی رنگش را به وضوح دیدم. اما خب زیاد نگذشت که پوزخند زیبایی لبانش را آرایش کرد. چشم چرخاند و به ته مانده چای خیره شد. به نظرم می‌خواست جواب دندان‌شکن و بدمزه‌ای را حواله‌ام کند. حتما علاقه زیادی به مسخره کردن و طعنه زدن به من را داشت، و خب طبیعی بود! انسان وقتی از کسی بدش می‌آید، بی شک دوست دارد مدام به قلب و روحش سیخونک بزند و بخندد.

- چطوره شما به خنده سام خیره بشی؟ این یکم درست‌تره.

و بله درست حدس زده بودم. از پشت میز بلند شدم و قبل از اینکه به اتاقم بروم ، به لبخند پیروزمندانه‌اش خیره شدم و لبخند زدم. اگر او با آزار دادن من خوشحال می‌شد ، مشکلی نداشتم. اتاقم زیادی درهم و برهم بود. روتختی گوشه‌ای از تخت مچاله شده بود و بادی که از پنجره می‌وزید، کل ورق و کاغذها را در اتاق پخش کرده بود. سمت قفسه کتاب‌هایم که هجم فشرده‌ای از کتاب را تحمل کرده بود، رفتم و یکی از کتاب‌های قدیمی را برداشتم. درحالی که خاک روی کتاب را پاک می‌کردم، سمت پذیرایی رفتم. نشستن روی مبل را زیاد دوست نداشتم، شاید چون خمار خوابم می‌کرد و یا شاید تکراری شده بود. یک جای باز را برای کتاب خواندن، ترجیح می‌دادم.

وارد تراس شدم و نفس عمیقی کشیدم که بویی جز بوی دود به مشامم نرسید. چشم چرخاندم و اَرشان را دیدم که مشغول باد زدن بود.

- چه خبره؟

- دارم برای تفریح اینو آماده می‌کنم تا کباب بپزیم بخوریم.

- تفریح... چه تفریح‌های زیبایی داری!

اَرشان بی حوصله پاهایش را دراز کرد و دیگر جوابی نداد. با اینکه بوی دود عجیب روی ذوقم را خط خطی می‌کرد، کنارش نشستم و مشغول مطالعه شدم.

- همیشه انقدر آرومی؟

صدایش باعث شد از میان کلمات بیرون بیایم. راستش جدیدا آرامم. قبلا اینطور نبودم و من شاید در این چندسال تغییر کردم. جدیدا درونم شده لانه آرامش و بیرون از آن را دوست ندارم. همیشه در درون خود به سر می‌برم و در ظاهر می‌شوم مارالیایی آرام و ساکت. کتاب را بستم و به چشمان اَرشان خیره شدم.

- جدیدا آره.

- قبلا چطور بودی؟ وقتی که عاشقت بودم.

- شش سال پیش... لوس بودم، شلوغ و شیطون.

- پس خیلی عوض شدی!

- توهم عوض شدی. تو مغرور بودی، بچه تخصی بودی... و البته معمولا لوس.

- مغرور و لوس! به هم نمیان.

- با من مغرور نبودی.

پاهایم را از نرده آویزان کردم و پیشانیم را روی نرده آهنی چسباندم. هوا نه سرد بود و نه گرم، اما نور با شدت تراس را دربرگرفته بود. اَرشان به من نزدیک‌تر شد و کنارم نشست. سرش را کمی سمت من کج کرد و به گونه‌ام خیره شد.

- اون پسره سام... قراره باهاش ازدواج کنی؟

سوالش را آنقدر آرام پرسید که به زور توانستم بشنوم. اما خب اینکه او از ازدواجم با سام ناراحت شود، صددرصد غیرممکن بود. گردنم را کج کردم و به صورتش نزدیک‌تر شدم. با فوتی که کردم، تارموها از مقابل چشمانش کنار رفتند.

- پسر خیلی خوبیه... اون خیلی دوستم داره و خیلیم برام عزیز و مهمه.

اهم آرامی زیرلب گفت و مانند من به مقابلش خیره شد. می‌خواستم بدانم واقعا حسادت کرده بود یانه، برای همین بیشتر از سام تعریف کردم، هرچند حرف‌هایی که می‌زدم دروغ نبودند ، فقط حقیقت‌هایی بودند که من سعی داشتم انکارشان کنم و آنها را نبینم.

- سام باهوش‌ترین شاگرد من بود، تو این مدت خیلی کمکم کرد و باعث شد از افسردگی دربیام و شاد بشم، چشمای سبزش همیشه مسخ کننده بودن. همیشه وقتی به چشماش نگاه می‌کردم شیطنتو شادیو می‌دیدم اما این اوایل، جز غم چیزی توشون نبود.

اَرشان هردو ابرویش را با تعجب بالا انداخت و با لحنی کنجکاو و خندان، گفت.

- نکنه داری برام تبلیغش می‌کنی که برم خواستگاریش؟

با گیجی نگاهش کردم که قهقهه‌کنان، از تراس خارج شد. پس فقط خیالات بودند و او واقعا حسادت نکرده بود. با پوزخندی که به خود و باور مزخرفم زدم، چشم از منظره مقابلم گرفتم و دوباره کتاب را باز کردم.

***

چندبار دیگر شلیک کردم و این بار تفنگ در وسط سینه‌اش نشسته بود. دیوانه‌وار می‌خندیدم و همراه با خنده، اشک می‌ریختم. تفنگ را روی زمین انداختم و سرم را میان دستانم گرفتم. واقعا قرار بود او را بکشم؟ آری قرار بود. روی لبه سقف ایستادم و دستانم را درون جیبم فرو بردم. نسیم باتندخویی می‌وزید و زمین دهان باز کرده بود تا مرا ببلعد. اما برای مرگ من هنوز زود بود. از روی لبه سقف پایین آمدم و سمت در آهنی رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
333
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین