. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #101
پارت 96



***

اَرشان

کراواتم را مرتب کردم و به تیپ رسمی و جدیدم خیره شدم. کمتر پیش می‌آمد که تیپ رسمی با کت و شلوار داشته باشم چون به گفته مارالیا این تیپ مرا در خود خفه می‌کرد. من نیز چون او چندان این تیپ را دوست نداشت، چنین لباس‌هایی نمی‌پوشیدم. اما امروز برای این جلسه و توضیح طراحی که انجام داده بودم نیاز بود همچین تیپی داشته باشم. اما ته دلم از اینکه مارالیا ناراضی باشد ناخشنود بودم. کاغذها را درون کیف جای دادم و سالن را طی کردم. صدای برخورد کفشم با زمین، اعتماد به نفس عجیبی در وجودم جاری می‌ساخت. در را باز کردم و وارد جلسه شدم. همه پشت میز نشسته بودند و گویی در انتظار من بودند. طرح‌هایم را روی تخته وصل کردم و با سلام گرمی رو به همه جلسه را آغاز کردم. ابتدا محیطی که طرح باید در آن به کار گرفته می‌شد بیان کردم و سپس رنگ گل‌هایی که باید برای ساختش به کار می‌رفت . نام این طرح را پل عشق گذاشته بودم و به نظرم نام بسیار زیبایی بود. البته دیگران هم طرح را پسندیده بودند. بعد از اتمام جلسه آفای مهران لبخندی زد و گفت.

- همونطور که گفتن واقعا با استعدادین.

- متشکرم.

- ما پس همه چیز رو درست می‌کنیم و عکسش رو براتون ارسال می‌کنیم. ولی فعلا باهاتون کاری نداریم و می‌تونین برگردین شهرتون . اما برای نظارت خوشحال میشیم اگر بیاین.

- حتما. موفق باشید.

طرح‌هایم را برداشتم و به سرعت از جلسه خارج شدم. سمت مغاز کوچک کنار شرکت رفتم و در قفسه‌ها چرخ خوردم. کارم تمام شده بود و باید برمی‌گشتم اما اصلا رغبتی به بازگشت نداشتم، می‌خواستم هزارن کار دیگر اینجا بر سرم فرو بریزد اما من همینجا بمانم. حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که در نبودم نقشه ازدواج را کشیده باشند آن هم در چنین زمان کمی. هرچه باشد خود نیز می‌دانستم آخر این نامزدی چطور تمام می‌شود و هیچ راه فراری نیست، چه امروز ازدواج کنیم چه فردا بلاخره آخرش ازدواج است. تنها مانع من احساس پدر و مادرم بود، اگر آنها اینطور با من و زندگیم بازی نمی‌کردند ، خیلی وقت پیش نزد مارالیا می‌رفتم. از مغازه خارج شدم و به آب‌میوه در دستم خیره شدم. باز همان طعم، از وقتی مارالیا را شناخته بودم عاشق طعم توت فرنگی شده بودم.

***

- باز کن دیگه.

- مارالیا خودت بلد نیستی واقعا؟

پکر نگاهم کرد که آب‌میوه را باز کردم و به دستش دادم.

- بفرما بانو قهر نکن.

لبخندی زد و گفت.

- حالا که بازش کردی باید بخوریش.

- چی؟ من فقط بازش کردما.

- بخور.

- متنفرم از این طعم.

- آره می‌دونم. بخور.

- مارالیا؟ بکش عقب نی رو.

مارالیا نی را داخل دهانم فرو برد و با نیشی باز نگاهم کرد. به اجبار اندکی از آن را قورت دادم که خنده مارالیا پررنگ‌تر شد.

- خب زنده‌ای اَرشان؟

- آره.

- نخوردت که اخیرا؟

- کی؟

- آب‌میوه.

سرم را پایین انداختم و آرام خندیدم که چانه‌ام را در دست گرفت و هردو ابرویش را بالا برد.

- اوه خجالیتم هستی؟

***

با صدای گوشی، از افکارم بیرون آمدم. باز ذهن من به دنبال یک نشانی از او گشت و به فکر فرو رفت. چرا مدام می‌خواست به کسی که نیست فکر کند؟ و چرا می‌خواست خاطره‌هایی را یادم بیاورد که دیگر نیست؟ مگر این کارها سودی هم داشتند. کلافه تماس را وصل کردم و صدای پدر را شنیدم. متعجب شدم که او به من زنگ زده است.

- پسرم امشب باید برگردی. کار مهمی داریم باهات.

- همون ازدواج دیگه... اوکی.

و تماس را سریع قطع کردم. چگونه مارالیا مرا به دام خود انداخت که دیگر جز او هیچکس را نمی‌بینم؟ مگر با من چه کرد؟ دیوانه‌ام کرد. آری دیوانه. سریع بلند شدم و سمت هتل رفتم. در تمام مسیر چهره مارالیا مقابل چشمانم جولان می‌داد. می‌دانستم که باید برای همیشه رهایش کنم. دیگر باید او را کاملا فراموش می‌کردم. کار بسیار سختی بود اما باید این چنین می‌شد. چمدان را برداشتم و روی تخت انداختم و تمام لباس‌ها را بدون ملاحظه درونش ریختم. بیشتر از همه چیز، عصبانی بودم. خانواده‌ام در حقم ظلم می‌کردند این رسما یک ظلم بود. آنها مجبورم می‌کردند با کسی ازدواج کنم که نمی‌خواهمش و برای رسیدن به هدفشان از فنون خود استفاده می‌کردند. احساساتم را زیر سوال می‌بردند و با آه کردن، تهدیدم می‌کردند. باشد.

بگذار ببینیم ساختمانی که می‌سازند چگونه خراب خواهد شد. قصد داشتم قبل رفتن سری به ژویین بزنم و یک بار هم که شده او را ببینم. شاید برای آخرین بار. بلیطی که برای شب ساعت هشت بود را، درون کیف جای دادم و از هتل خارج شدم. مطمئن بودم ژویین اگر مرا با کت می‌دید متعجب می‌شد. دوست داشتم باز آن چشم‌های گرد شده از تعجب را ببینم. همان چشمان درشت و خوش رنگش. چه خوب می‌شد اگر می‌توانستم هیکل تپل و نرمش را در آغوش بگیرم و هیچ گاه رها نکنم.

ماشین‌ها به سرعت گذر می‌کردند گویی که سوار بر ابر قصد پرواز کردن را داشتند. شهر شلوغ بود اما از نظر من توخالی و پوچ به نظر می‌رسید. دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و درحالی که تعداد درخت‌های اطراف خیابان را می‌شمردم به مسیر ادامه دادم. هوا گرم بود اما برای من سرد به نظر می‌رسید. سرد و خشک! و خسته از تمام گرمی‌های دروغین و بی پایان. داشتم مسیری معلوم به سوی تباهی را پیش می‌گرفتم. احساس فردی را داشتم که زندانی شده و بعد از دوهفته اعدام خواهد شد. من در انتظار آن روزی بودم که حلقه به دور گلویم بیفتد و گلویم را فشار دهد. ازدواج همان اعدام بود، مسیری که ته خط زندگی این زندانی به شمار می‌رفت. زندانی خسته که مدام میله‌های اطرافش را می‌شمارد، میله‌هایی که هیچ جوره قصد رها کردنش را نداشتند.

می‌خواستم قبل از اعدام یک بار دیگر چیزهایی که دوست داشتم را تجربه کنم اما حق آن را هم نداشتم. بلاخره رسیدم. چندین گربه به صورت گروهی از خانه بیرون آمدند. همه کمربند مشکی و قهوه‌ای داشتند و شمشیر کوچکی در دست داشتند. ژویین از خانه بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت و پشت سر گربه سبز رنگ حرکت کرد. واقعا دیدن ژویین با لباس سیاه و جمجمه‌ای و کفش نوک تیز، برایم بسیار عجیب بود. کنار چشمانش هم سایه سیاهی زده بود که حالت صورتش را خشن به نظر می‌رساند. احتمالا این گربه‌ها نقشه‌ای داشتند که همچو لشکری جنگجو شده بودند. آرام بدون اینکه کسی متوجه شود دنبالشان حرکت کردم. وارد کوچه باریکی شدند و از دیوار بالا پریدند که به زور از دیوار بالا رفتم و درون حیاط بزرگی افتادم. گربه‌ها پشت باغچه کمین کرده بودند و چندین سگ هم در اطراف خانه نگهبانی می‌دادند. همه سگ‌ها ، سگ شکاری بودند و هیکل ورزیده و ترسناکی داشتند . این گربه‌ها چه شجاعتی داشتند که حاضر بودند به جنگ با چنین سگ‌هایی بیایند؟ نکند عقل خود را از دست داده بودند؟ حداقل ژویینی که انقدر با فکر بود نباید به چنین جایی می‌‌آمد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #102
پارت 97



***

رویا

دیگر از نقش بازی کردن خسته شده بودم. سینی چای را روی میز گذاشتم و مقابل مادر اَرشان نشستم. هرشب خانه ما بودند و راجب ازدواجی رویایی سخن می‌گفتند. با خود واقعا چه فکری می‌کردند؟ که من تن به ازدواج اجباری می‌دهم ؟ نه به هیچ وجه. من حاضر بودم زندگیم را تمام کنم اما این ازدواج را آغاز نکنم. دوباره عروسم عروسم گفتن‌هایشان شروع شده بود.

- بله مادر جان.

- عروس گلم یکم قند میاری؟

بله البته قند هم می‌آورم. سرم را آرام تکان دادم و قند را برایش بردم. فضای اتاق زیادی گرم به نظر می‌رسید یا شاید هم من چنین احساسی داشتم. دست‌هایم یخ زده بودند و مدام ناخن‌هایم را می‌شکستم. یخ بودم اما از درون گرم بودم شاید دلیلش تمام احساسات عجیبی بود که از درون داشتند مرا می‌‌سوزاندند. احساساتی که پر بودند از توده خشم و کم کم داشتند به گلویم راه می‌یافتند. از نگاه‌های هشداردهنده مادر خسته شده بودم، و حتی از کنایه‌های ریز و درشت پدر. مدام تذکر می‌دادند که این رفتارت نادرست بود و باید بهتر با مادرشوهرت صحبت می‌کردی . این چه حکمتیست؟ نه نمی‌توانند با من چنین کنند نمی‌توانند.

با بلند شدن صدای گوشی، عذرخواهی آرامی کردم و سمت اتاق رفتم. در را محکم پشت سرم بستم و تماس را وصل کردم.

- بله.

- سلام عزیزم خوبی همه چی رو به راهه؟

- خوب نیستم اما خوب میشم. همه چی رو به راه میشه عشقم.

ضربه محکمی با سرم برخورد کرد که گوشی از دستم افتاد. با چشمانی از حدقه بیرون زده به پدر که با خشم گوشی را در دست گرفته بود، خیره شدم. همه چیز نابود شده بود و من خوب می‌دانستم بعد رفتن مهمان‌ها نابودم خواهند کرد. باید تا زمان نقشه همه چیز را خوب نگه می‌داشتم و اطاعت می‌کردم. حتی اگر مرا بکشند نباید چیزی بگویم اما وقتی آن روز برسد همه چیز تمام می‌شود.

- تو به شوهرت خیانت می‌کنی؟ اونجا نقشه ازدواج می‌کشیم اینجا به این میگی عشقم؟ مگه نگفتم حق نداری باهاش حرف بزنی ها؟ نگفتم؟ آبرومو پیش اینا ببری تورم می‌کشم اونم ، فهمیدی؟ بذار برن انقدر می‌زنمت تا خون بالا بیاری.

سکوت کردم و رفتنش از اتاق را تماشا کردم. خون بالا آوردن بهتر از این است که بعد از ازدواج هر روزم شود تباهی و سیاهی. من می‌خواهم خون بالا بیاورم اما قلبم را پاره پاره نکنم. نمی‌خواهم تا آخر عمرم زندگی دروغین و یکنواخت با شخصی که برایم مهم نیست را آغاز کنم. نمی‌شود. خون بالا آوردن بهتر از این است که چنین مسیری را طی کنم. مسیری که رو به پرتگاه پیش می‌رود. دیگر طاقت نیاوردم، اشک‌هایم یکی پس از دیگری روی زخم‌هایم ریختند. به لحاف چنگ می‌زدم تا خشمم را کمتر کنم اما مگر می‌شود؟ من دختر توسری خوری نیستم، نشانشان می‌دهم.

***

ژویین

سگ سیاه چشمانش به من افتاد و با فریاد بلندی که کشید دیگر سگ‌ها راهم به دنبال خود انداخت و سمت ما هجوم برد. رنیکا چنگال‌هایش را نمایان کرد و سمت سگ‌ها دوید. تمام گربه‌ها هجوم بردند و چنان جنگی صورت گرفت که خورشید از ترسش زودتر از معمول غروب کرد. واقعا دیوانگی بود. چگونه خودم را بین این همه سگ انداختم؟ آه ژویین آه! باید برای اینکه خودت را پیش رنیکا بزرگ جلوه دهی دست به چنین کاری بزنی؟ تا به حال دیده‌ای انسانی خودش را درون آتش بیندازد؟ آری دیده‌ام . ولی ندیده‌ام حیوان خودش را به آتش بیندازد. پس به این ترتیب اولین حیوان شجاع تاریخ خواهم بود. پس بهتر است به جای غر زدن به سوی مرگ بشتابم. کمربندم را درست کردم و به سرعت برق و باد کنار رنیکا قرار گرفتم. سگ سیاه و زشتی نزدیکم شد و درحالی که آب از میان دندان‌هایش روی زمین چکه می‌کرد، آرام به من نزدیک شد.

- تپل موپولی.

- خفت نکنم یک وقت؟

- نگران نباش.

- نگران توئم، چون نمی‌دونی چی برات خوبه چی نه، اینی که می‌بینی سمه سم.

سمت سگ دویدم که دندانش را جلو آورد. چنگالم را درون چشمانش فرو بردم و خون همچو آبشاری روی زمین سرازیر شد. سگ چنان نعره می‌کشید که به جای من درخت لرزید و برگ‌هایش ریخت. ناخنم را این بار روی گلویش کوبیدم و به رنیکا چشمکی زدم. او اما حواسش اینجا نبود. با تمام قدرت مشغول جنگ بود. تعداد این سگ‌ها نه تنها کم نمی‌شد بلکه بیشتر هم می‌شد. نمی‌دانم داخل آن خانه چه بود اما گمان می‌برم لشکری عظیم از این سگ‌ها درون خانه بوده‌اند.

- ژویین کمک.

سریع نگاهم را به رنیکا دوختم. چندین گربه روی سرش آوار شده بودند و هریک قصد خوردن چنین گربه زیبایی را داشتند اما مگر من می‌گذارم؟ با نهایت سرعت سمت رنیکا دویدم و از گردن سگ گاز گرفتم اما چنان طعم بدی داشت که حالم را به هم زد. چنگالم را جلو آوردم و سر و صورتشان را زخمی کردم اما تعدادشان بیشتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. ریزون روی زمین افتاده بود و کرانش و بقیه هم مشغول مجادله بودند که البته بی شک بازنده ما بودیم. از همان اول می‌دانستم که نمی‌توانیم با این گروه سر کنیم اما چه کنم که این بار دیوانگی کردم. با ضربه پای سگ، روی زمین افتادم . چشمانم تار می‌دید و نمی‌توانستم خوب اطراف را ببینم. تمام تلاشم را کردم که به سوی رنیکا بروم اما گویی کاری محال بود.

- ژویین... ژویین ... .

صدایش همچنان اکو می‌شد و من چقدر سختم بود که به او پاسخی بدهم. دیوانگی، قبلا برایم مفهومی نداشت. اَرشان را درک نمی‌کردم و به او می‌گفتم دیوانه. اما اکنون اَرشان را خوب می‌فهمم. شاید او حق داشت چنین برخوردی کند و حالش این چنین شود. شاید من به اندازه کافی نتوانستم اَرشان را بفهمم. وقتی یکی را دوست داشته باشی، دیگر چه معنایی می‌دهد درست فکر کنی، چون تنها او را درست می‌دانی اما اشتباه است. من گمان کردم رنیکا درست می‌گوید اما اگر دوستش نداشتم بی شک به او دیوانه می‌گفتم و برایش قدرت سگ و گربه را بیان می‌کردم تا بفهمد یک گربه نمی‌تواند هم سطح سگی باشد. اما نگفتم و از او اطاعت کردم نه به خاطر اینکه شک داشتم گربه ضعیف باشد نه، بلکه دلیلش دوست داشتن بود. من فقط به خاطر رنیکا پذیرفتم بیایم و اینجا بمیرم. حال باید واقعا چه می‌کردم؟ ژویین برای اولین بار شکست خورد. واقعا باید چه می‌کردم؟

قطراتی سرد و یخی با سرعت روی زمین فرود می‌آمدند و هوا کلا تاریک شده بود. باد می‌وزید و تن خیسم را می‌لرزاند. دیگر صدای ژویین ژویین گفتن رنیکا را نمی‌شنیدم حتی صدای سگ‌ها و مجادله نیز نبود. حالم آنقدر خراب بود که بلند شدن و از نوع ساختن خیال بود. همان خیال‌هایی که انسان‌ها معمولا با نگاه کردن به در و دیوار در ذهن خود می‌سازند و در آن خوش بخت ترین فرد هستند اما زمانی که خیال تمام می‌شود به واقعیت تلخ بازمی‌گردند و با خود می‌گویند، چه می‌شد اگر واقعی بود. اما نه نامش رویش است خیال!

جندبار پلک زدم و خودم را در حیاط تنها دیدم. زمین کاملا خیس شده بود اما دیگر خبری از باران نبود. باد با همان شدت می‌وزید و گویی می‌خواست درخت را بکند و از زمین جدا کند. اما درخت عاشق ، ریشه خود را محکم می‌چسبید تا از زمینش جدا نشود. چون جدایی از عشقش به دست باد، یعنی فنا شدن و نابودیش. دستم را روی زمین کشیدم و با زور بلند شدم. تمام تنم خیس شده بود و موهایم آویزان شده بودند. آنقدر احساس سنگینی می‌کردم که ترجیح می‌دادم روی زمین بیفتم و بمیرم. نگاه خسته خود را بالا بردم و اَرشان را دیدم. بی شک اَرشان نیز یکی از خیال‌هایم بود. دستی به موهای خیسش کشید و زمزمه کرد.

- ژویین.

و این بار با صدای بلندتری گفت.

- ژویین می‌دونی من خیلی بد کردم. خیلی مقصرم. امشب پرواز دارم اما نشد نتونستم تو رو نبینم و برم. نشد ، چون تو بخش مهمی از منی، حداقل یک بار خواستم ببینمت و برم. میرم نگران نباش، نیازی نیست عصبانی بشی ، من میرم. امروز دیوونگی کردی، اما شجاعتت برای نجات اون گربه خیلی عالی بود. من مثل تو شجاع نبودم، اگر بودم اینطور نمی‌شد. ولی امشب برای اولین بار شجاع شدم تا کسیو که خیلی دوست دارم نجات بدم.

همه گربه‌ها سالمن نگرانشون نشو من با سگا جنگیدم . هرچند که خیلی زخمی شدم ولی مهم نیست، مهم اینه تو و خانواده جدیدت، حالتون خوب باشه. من برمی‌گردم به شهرم و قول میدم منو نبینی. گربه‌ها بیرون منتظرتن برگرد پیششون.

اَرشان در تمام این مدت سخنانش را با صدای خفه‌ای گفت و آرام مرا ترک کرد و رفت اما قبل از خروجش از در، چیزی گفت که حالم را تغییر داد، دگرگون شدم و نفهمیدم دیگر چه چیزی درست است چه چیزی غلط. گفت دوستم دارد، بسیار دوست دارم باور نکنم و بگویم اما تو مرا رها کردی و هزارن سخن دیگر. اما او خونی و زخمی با وضعیت بدی از من و گربه‌ها دفاع کرده بود. اگر دوستم نداشت نجاتم می‌داد؟ این چنین غمگین می‌شد؟ لجبازیم درست است؟ راهی که می‌روم درست است؟ برای اولین بار به خود شک کرده‌ام. انسان‌ها را نادان و ابله می‌دانم، اشخاصی می‌دانم که به سخن یکدیگر گوش نمی‌دهند و فقط حرف خودشان را پیش می‌گیرند. هریک یک چیز اشتباهی می‌گویند و در ظاهر فقط اطاعت می‌کنند، اما شاید این بار این من باشم که شبیه انسان‌ها شده‌ام. باید چه کنم؟

- ژویین خوبی؟

- رنیکا؟

- من اشتباه کردم ژویین .

کرانش:« بله خیلیم اشتباه کردی و باید تاوان پس بدی پس واسه خودت جا پیدا کن به خاطر تو همه گربه‌هامون زخمی شدن»

رنیکا:« اما... . »

کرانش:« حرف نباشه. اون مرد نبود مرده بودیم می‌فهمی؟ بریم همگی»

تنها زمانی که بسیار جدی باشد چنین عادی سخن می‌گوید. همه چیز آشفته شده بود و وضعیت گربه‌ها اصلا مناسب نبود.

- اما کرانش این کارت یکم... .

- خیلی نگرانشی خودتم بیرون بخواب ژویین.

و تنها با این سخن تمام گربه‌ها را جمع کرد و رفت. تصمیم چه بود؟ باید چه می‌کردم؟ از رنیکا دفاع می‌کردم و می‌ماندم یا همچو ژویین همیشه می‌رفتم روی تخت نرمم دراز می‌کشیدم و شیر می‌خوردم؟ باید با اَرشان لجبازی می‌کردم و رهایش می‌کردم یا کنارش می‌ماندم؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #103
پارت 98



***

مارالیا

سام دستم را گرفت و با احتیاط مرا سمت کشتی برد، سپس خود بعد از من آمد. هوا آفتابی بود و دریا می‌درخشید. سام کنارم گام برداشت و به میله کشتی تکیه زد و به امواج خیره شد. شاید درون آنها افکار متلاشی خود را می‌دید. یعنی سام چه افکاری داشت که درون ذهنش جولان می‌دادند؟ یعنی افکار او هم مانند من عجیب و گره خورده بودند یا افکار ساده روزانه را در برگرفته بودند؟

نفس عمیقی کشیدم و دستانم را باز کردم. گویی هوایی که در دل دریا تنفس می‌کردم با هوای خشکی تفاوت داشت. این هوا شفاف بود و خیس. یک نوع رطوبت خاصی داشت. سام جلو آمد و کش موهایم را باز کرد و با لبخند دوباره به دریا خیره شد.

- موهات وقتی تو باد می‌رقصه خوشگل‌تره.

- جدا؟

- بله.

نمی‌دانستم چه بگویم یا چه کنم اما از این لحظه نهایت لذت را می‌بردم. واقعا حالم بهتر شده بود. دیدن این همه زیبایی و آرامش، درونم را شادتر می‌کرد. دریا با من سخن می‌گفت، صدایش را می‌شنیدم، داشت از عشق می‌گفت، از محبت و صبوری، از آرامش. چقدر تفکر برانگیز بود این پهنه آبی. تمام چراغ‌های طلایی کشتی روشن شدند و درخشش را بیشتر کردند. غروب زیبایی شده بود، آنقدر زیبا که برای وصفش قلم ناتوان به نظر می‌رسید. این همه زیبایی به راستی در دل کاغذ جا می‌شود؟ این‌ها را باید فقط دید، لمس کرد. خورشید خفته بود اما ماه به شکل محوی ما را تماشا می‌کرد. شاید اکنون هزارن ستاره در دل آسمان سیاه کره خاکی باشند اما ماه تک بود. شباهتی به ستاره و خورشید و چیزهای دیگری نداشت و این تنها بودن و متفاوت بودنش در دل آسمان تیره، او را بی همتا کرده بود. اینکه بتوانی در این تاریکی این چنین روشن و سفید و متفاوت باشی واقعا هنر می‌خواهد. شال حریر و قرمز رنگم را کمی به خود فشردم، گویی هوا داشت سردتر می‌شد. سام هنوز به دریا خیره بود.

دریا همان دریا بود با همان آرامش و صبوری اما این بار ترسناک به نظر می‌رسید و دیگر آرامشی به درونم تزریق نمی‌کرد. این لباس تاریک و خطوط رنگی چراغ‌ها که رویش افتاده بودند، دریا را ترسناک به نظر می‌رساندند. دستم را روی دست سفید و سرد سام گذاشتم. چشمان سبزش را به من دوخت اما این تیله‌های سبز اکنون تیره‌تر به نظر می‌رسیدند و انعکاس نور را می‌توانستی درونش ببینی. درخشش چشمانش چنان جذب کننده بود که نتوانستم نگاهم را از نگاهش بگیرم و برای همین احساس بدی همچو شرمساری و خجالت و پشیمانی درونم را دربرگرفت اما باز هم نشد چشم از از چشمانش بردارم. دستم را بالا بردم و تره‌ای از موهای طلاییش را کنار کشیدم که سام سرش را عقب برد و گفت.

- خب کباب ماهی دوست داری؟

بابت عقب‌نشینی‌اش اندکی حالم گرفته بود اما با تظاهری واقعی، گفتم.

- عالی میشه.

- پس یک کمکی باید بکنی. اول باید ماهی بگیریم. چرا انقدر نگاهم می‌کنی؟

با این سخنش حواسم دوباره جمع شد و نگاهم را به دریای تیره دوختم.

- من ماهیو می‌گیرم میارم.

- خب بذار اینو بدم بهت... .

از میله بالا رفتم و خود را درون آبی تیره و ترسناک و اما سرد انداختم. واقعا از کار خود پشیمان بودم اما ترجیح دادم عقب نشینی نکنم. چراغ کلاهم را روشن کردم و به درون آب شنا کردم. فریاد سام کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد و من پایین‌تر می‌رفتم تا ماهی‌ای بیابم. می‌دانستم منظور سام از گرفتن ماهی اینگونه ماهی‌گیری نبود اما برای اینکه از چشمان زیبایش فرار کنم و مدام حواسم دنبالش نباشد، تصمیم گرفتم چنین اشتباه عجیبی را مرتکب شوم. دندان‌هایم حتی زیر آب به یکدیگر برخورد می‌کردند و حباب کوچکی ایجاد می‌کردند. تمام عضلات بدنم از شدت سردی ، منقبض شده بودند و حتی نمی‌توانستم دستانم را تکان دهم و شنا کنم. واقعا سام کجا بود؟ و چرا باید گمان کنم او نجاتم خواهد داد؟ او مانند من دیوانه نبود که خودش را در این تاریکی به درون آب بیندازد و نجاتم دهد. سه ماهی بزرگ سمتم هجوم آوردند که سریع در میان دستانم دوتای آنها را زندانی کردم اما آنقدر سریع تکان می‌خوردند که مطمئن بودم نمی‌توانم آنها را همچنان نگهدارم. نفس‌های آخرم بود و دیگر دستانم توان نگهداشتن ماهی‌ها را نداشتند که دستانی محکم مرا از پشت گرفتند و با سرعت بالایی مرا به بالای آب کشیدند. با اینکه کاملا هوشیار نبودم اما ماهی را محکم در دست داشتم. سام مرا روی کشتی انداخت و ماهی‌ها را درون سبدی انداخت. با چشمان تارم به ماهی‌هایی که بالا و پایین می‌پریدند و تقلا می‌کردند ، خیره شدم. صدای شالات شلوپ آب و امواج دریا و صدای باد، کاملا واضح گوشم را لمس می‌کرد. نمی‌توانستم نفسی بکشم ، گویی چندین کیلو آب حلقم را دربرگرفته بود. با ضربات سام تمام آب از دهانم خارج شد اما گلویم به شدت می‌سوخت و بدتر از گلو دردم این بود که مانند تکه یخی شده بودم.

- حالت چطوره؟

صدای سام به شدت نگران به نظر می‌رسید. آنقدر صدایش ضعیف و شکسته بود که ناگهان چشمانم گشادتر شد و دقیق‌تر به سام خیره شدم تا مطمئن شوم او خود سام است. اما او خودش بود. موهای طلایی و خیسش روی صورتش چسبیده بود و چشمان سبز و بارانیش مرا نگاه می‌کرد. آیا واقعا چشمانش خیس بود یا در اثر تاریکی و درخشش نور در چشمانش ، من چنین تصور می‌کردم؟ خواستم چیزی بگویم که سرفه کردم. احساس می‌کردم هرگاه که می‌خواهم چیزی بگویم یا نفسی بکشم چنگالی گلویم را می‌درد.

- سردمه.

خودم را به آغوش کشیدم اما سرما بیشتر شد. سام مرا بلند کرد و به داخل کابین برد و روی تخت سفید و تمیزی گذاشت.

- لباستو در بیار این لباس سفیدو بپوش. درسته گشاده ولی باز یکم بهتره.

- باشه.

لباس سفید را پوشیدم و پتوی تمیز را به دور خود پیچیدم. سام وارد اتاق شد و موهای بلند و خیسم را با کش بست و درون حوله کوچک پیچید.

- می‌خوای یکم استراحت کن من ماهیا رو کباب کنم.

- فکر بدی نیست.

سام لبخندی زد و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. در دورترین نقطه دریا نورهای مختلفی به شکل خط دیده می‌شدند ، این نورها با اینکه از دور چیزی نبودن اما از نزدیک یک شهر بزرگ را تشکیل می‌دادند. می‌شد از تصویر پشت پنجره قاب عکس بسیار زیبایی را تماشا کرد. از اتاق خارج شدم و سام را مشغول پختن ماهی‌ها ، دیدم. سویشرت آبی‌ای به تن کرده بود و ماهی‌ها را می‌سوزاند. سمت سام رفتم و گفتم.

- حواست کجات؟

- اینجا.

- سوختن.

سام سریع ماهی‌ها را درون پیاله انداخت و با لبخند محوی گفت.

- این چیزه... خوش‌مزش می‌کنه.

-به چی فکر می‌کردی؟

سام سریع و بدون فکر کردن ، پاسخ داد.

- به تو.

- به من؟

- یعنی به افتادانت تو آب. چیزی شده؟ چرا پریدی؟

- همینجوری پریدم.

سام کاملا به من خیره شد و با حالتی جدی پرسید.

- چرا بهم زل زده بودی؟

- چشمات تو تاریکی خوشگل‌تر به نظر میان.

- همین؟ فقط همین؟

- چیو می‌خوای بدونی؟

- حقیقتیو که همش ازم مخفی می‌کنی و نمی‌خوای قبولش کنی.

نباید چیزی می‌گفتم. او نباید از این احساس چیزی می‌فهمید. من خود در همه چیز شک داشتم و برچسب علامت سوال را روی تک تک افکارم می‌زدم ، پس نمی‌توانستم قطعا بگویم او را دوست دارم ، پس نباید سام را امیدوار می‌کردم. شاید هم اگر می‌فهمید خشمگین می‌شد درهرحال او تغییر کرده‌است و ممکن نیست دوستم داشته باشد. ماهی را برداشتم و با قاشق و چاقو استخوان‌هایش را جدا کردم و خود را مشغول خوردن ماهی نشان دادم. در تاریکی هم تشخیص چهره خشمگین سام آسان بود. صورتش سرخ به نظر می‌رسید و رگ گردنش متورم شده بود. ماهی را از دستم گرفت و با خشم به من چشم دوخت.

- فرار نکن.

- سام بسه. چیزی واسه گفتن نیست.

- مطمئنم هست.

- چی می‌خوای بگم؟ بگم دوستت دارم یا همچین چیزی؟

دستانم را رها کرد و سمت کابین رفت. آرام مشغول خوردن ماهی شدم اما حتی نفهمیدم چه طعمی دارد. سام به سرعت سمت خشکی راند به طوری که آب‌های پشت کشتی با موجی بلند، بالا می‌رفتند و دوباره سرازیر می‌شدند. وارد کابین شدم و کنارش نشستم. خشکی داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و همه چیز به وضوح دیده می‌شد. سام نه نگاهم کرد و نه سخنی گفت. درواقع چیزی که من گفتم بی ادبی کامل بود و نباید چنین چیزی را به زبان می‌آوردم. حتی جرئت نداشتم سخن دیگری بگویم. سام موهایش را عقب راند و با لحن سرد و آرامی ، گفت.

- چنین توقعی نداشتم. می‌دونی که عوض شدم.

ادامه سخنش را می‌توانستم حدس بزنم. تغییر کرده‌ام و دیگر دوستت ندارم. این ادامه سخن سام بود که نزد. چشمانم می‌سوخت و می‌ترسیدم پلک بزنم و قطراتی روی گونه‌ام بریزند. اندکی قلبم می‌سوخت اما فقط اندکی. شاید هم من بیش از حد انکار می‌کردم و حتی با خود صادق نبودم.

- فکر کنم رسیدیم. من تنهایی میرم.

- دیر وقته می‌رسونم.

- تنها میرم.

- باشه... اگر تونستی برو.

از کشتی خارج شدم و پا روی خشکی گذاشتم. آنقدر دریا و امواجش تکان می‌خوردند که حال روی زمین سفت هم می‌لنگیدم و گمان می‌کردم زمین تکان می‌خورد. پیاده‌رو و خیابان خلوت بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. مسیرم را در پیش گرفتم که سام دستم را کشید و سمت ماشینش برد.

- چی کار می‌کنی؟

- گفتم تونستی برو. نگفتم که برو.

در ماشین را باز کرد و دست به سینه منتظر ماند تا سوار شوم. حوصله چونه زدن نداشتم پس سریع سوار شدم. چشمانم را آرام بستم و در آرامشی ظاهری سپری کردم. سخنان بدی زده بودم و گویی اصلا پشیمان نبودم. نباید انقدر دروغ بگویم و انکار کنم اما دست خودم نیست. خود نیز معنای کارهایم را نمی‌فهمم و درک نمی‌کنم. شاید بخشی از این موضوع به اَرشان و گذشته مربوط باشد و شاید هم می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #104
پارت 99

***

اَرشان

ساعت‌ها در فکر فرو رفته بودم اما این همه در فکر بودن چه سودی داشت؟ با اینکه جون ژویین و دوستانش را نجات دادم او باز حاضر نشد مرا ببخشد. البته من از اینکه نجاتشان داده‌ام پشیمان نیستم، این حداقل کاری بود که می‌توانستم برای ژویین انجام بدهم. شاید توقع زیادی بود اما انتظار داشتم ژویین در فرودگاه به دنبالم بیاید و همراهیم کند، آن ژویینی که قبلا می‌شناختم این شکلی بود اما ژویین تغییر کرده و دلیل تغییرش من بودم. بدون هیچ امیدی و با یک دنیا غم فرود آمدم و به شهر خودمان رسیدم. هوا بسیار گرم بود و من خود را درون آتشی عمیق احساس می‌کردم. نمی‌خواستم به این ازدواج عجیب تن بدهم ... اما راه حلی به ذهنم نمی‌رسید.

وارد کوچه بزرگ خودمان شدم که درخت‌های سربه فلک کشیده دورتادورش را در برگرفته بودند. زنگ در را فشردم که صدای کسل رویا در آیفون پیچید و سپس در باز شد. انتظار داشتم رویا از این ازدواج شادمان باشد اما گویی این چنین نبود. ناگهان ذهنم به دنبال اتفاقی که قبلا در بازار رخ داده بود، کشیده شد. احتمالا به خاطر عشق سابقش چنین بی تاب بود.

با ورودم به خانه احساس کردم همه جا تاریک است. بیرون آنقدر پرنور بود که خانه را تاریک نشان می‌داد. همه خانواده‌ها دور هم جمع بودند و میوه پوست می‌کنند و لبخند می‌زدند. با لبخند مصنوئی سمت جمع رفتم و سلام کردم. رویا س×ا×ک را از دستم گرفت و گفت.

- من می‌برم اتاقت.

- نه سنگینه خودم می‌برم ممنون

رویا آرام سری تکان داد و روی مبل کنار مادرم نشست. پله‌ها را یکی یکی طی کردم و به اتاق رسیدم و چمدان را کنار تخت گذاشتم. احساس می‌کردم از زمانی که وارد خانه شده‌ام درحال خفه شدن هستم. ژویین را کم دارم، ژویینی که بیاید و با شور و شوقش همه را به وجد بیاورد. من واقعا او را کم دارم. واقعا احساس تنهایی می‌کنم. او زمانی که بود حتی یک ثانیه سکوت هم برایم مانند رویا بود. همیشه آنقدر پر شور و حرارت بود و سر و صدا به پا می‌کرد که خانه پر از انرژی می‌شد. مخصوصا چیزی که بسیار دوست داشتم لوس بازی‌ها و اعتماد به نفس او بود. خود را یک گربه چاق بامزه و دلبرا می‌دانست که همه گربه‌های همسایه عاشقش شده‌اند. حتی یک شب وارد اتاقم شد و در را محکم بست و گفت گربه همسایه قصد دارد او را بدزدد و به خارج ببرد. من به سخن او خندیدم و ژویین خشمگین شد و روی تخت نشست و یقه مرا محکم گرفت. با جدیدت کامل به من خیره شد و گفت که راست می‌گویم آنها دیدند من پاپیون گرانی دارم برای همین تصمیم دارند همین امشب مرا با خود ببرند. انقدر جدی سخن می‌گفت که نمی‌شد با او شوخی کرد.

نصف شب مرا مجبور کرد همراهش در کوچه منتظر باشم که مثلا دزدها بیایند . بعد از چند ساعت دو گربه سفید وارد پارک شدند و سمت ما آمدند و ژویین با فریاد گفت آنها می‌خواهند مرا ببرند. اما آن دو گربه تنها می‌خواستند ژویین را به مهمانی فردا شب دعوت کنند.

خلاصه با او همیشه یک ماجرای جدید داشتم و آنقدر دلم برای آن روزها تنگ شده بود که این مقدار قابل شمارش نبود. با حالی گرفته و چهره‌ای خسته، پیش بقیه برگشتم و روی مبل نشستم. رویا غمگین به فرش خیره بود و سخنی نمی‌گفت. وقتی نه او خوشحال بود و نه من این چه ازدواجی بود؟

- خب پس انشاالله یک هفته دیگه عروسیتون.

- مگه دو هفته دیگه نبود؟

- نه دیگه پسرم یک هفته گذشت.

- مطمئنین گذشت؟

- بله.

مادر رویا مداخله کرد و گفت.

- ما از تالارم می‌خوایم وقت بگیریم

اخم کردم و تصمیم گرفتم دیگر سخنی نگویم اما باید حتما یک فکری می‌کردم.

***

ژویین

از رفتار کرانش واقعا متنفر شده بودم. زمانی که قرار بود پیش سگ‌ها بیایم او کاملا موافق بود و با لبخند از همه جلوتر می‌رفت که مثلا شجاعت خود را به رخ بکشد اما حالا که باخته بودیم خود را کاملا کنار کشیده بود و تمام تقصیرها را گردن رنیکا انداخته بود. او کاملا در این اشتباه سهیم بود. مگر رئیس قبیله نبود؟ رئیس قبیله وظیفه نگهداری و مراقبت از تمام گربه‌ها را دارد پس اگر رنیکا هم چنین پیشنهادی می‌داد او باید قبول نمی‌کرد. پس زمانی که خود قبول کرده و با ما همراهی کرده نمی‌تواند خود را بی گناه جلوه بدهد و از میدان بازی کنار برود. هرچند که دیگر او و قبیله‌اش برایم یک ذره هم اهمیت نداشتند.

همان شب از او جدا شدم و طرف رنیکا را گرفتم. به نظرم نامردی بود اگر خود را کنار می‌کشیدم و رنیکا را در این شهر تنها می‌گذاشتم هرچند او یک گربه توانا بود و می‌توانست از خود دفاع کند اما من ترجیح می‌دادم به جای باقی ماندن کنار چنین فرد بزدلی، پیش رنیکا باشم.

تا الان نزدیک به سیصد و بیست و پنج تا ماشین که از خیابان عبور می‌کردند را شمرده بودم و چون تعداد ماشین‌هایی که من شمرده بودم از تعداد ماشین رنیکا بیشتر بود تا اینجای بازی، برنده من بودم. البته این بازی صرفا برای خلاصی از بی کاری بود. من و رنیکا روی صندلی‌ای در پارک نشسته بودیم و هیچ غذایی نداشتیم ، جایی هم برای رفتن نبود پس تنها کارمان نشستن روی صندلی و شمردن ماشین‌ها بود. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. دهان باز کردم چیزی بگویم که رنیکا هم همزمان با من سخنی گفت.

- رنیکا.

- ژویین.

- خب اول تو بگو

- نه تو بگو.

بدون هیچ تعارفی اول خودم گفتم.

- می‌خوای بریم شهر ما؟ یعنی می‌خوام برگردم پیش اَرشان. اون به خاطر من از جونش گذشت اون سگ‌ها واقعا وحشی بودن. از طرفی مطمئنم خیلی دوستم داره و اون شب به خاطر اینکه دوستم نداشت اون حرف رو نزد احتمالا واقعا عصبانی بود. من تازه فهمیدم عشق چطور احساسیه و فرد رو دچار چطور دیوانگی‌ای می‌کنه برای همین بهتر درکش می‌کنم. شاید اون حق داشت، اون زمان دوران خوبی نبود که انقدر بهش گیر داده بودم.

- اگر تو می‌خوای برگردی پیشش پس من چی میشم؟

رنیکا بسیار غمگین به نظر می‌رسید. گویی می‌ترسید او را رها کنم و بروم و برای همیشه فراموشش کنم. با دستش کمی موهای سبزی که روی چشمانش ریخته بودند را کنار کشید و با چشمانی گشاد و نازی ، به من خیره شد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #105
پارت 100



***

مارالیا



لیوان خالی از قهوه را روی میز گذاشتم و دفترم را باز کردم. روی تخت دراز کشیدم و خودکار را به دفتر نزدیک کردم. این همه نزدیکی خانواده ما به خانواده سام داشت کم کم مرا می‌ترساند. احساس می‌کردم قرار است اتفاق جدیدی رخ بدهد. اما چه اتفاقی نمی‌دانم. مادر امروز پیش مادر سام رفته بود و پدر هم سرکار بود. رژین در اتاق کناری خوابیده و محمد را نمی‌دانم، شاید او هم گوشه‌ای از خانه بود. از زمانی که آن اتفاق عجیب در کشتی رخ داد، آن سوال‌ها و جواب‌ها مرا به شدت به فکر فرو برد. واقعا من چه می‌خواستم؟ از چه چیزی فرار می‌کردم؟ دوست داشتم بروم مقابل سام و بگویم دوستت دارم. شاید اینگونه از میزان بارهایی که روی دوشم بود کمتر می‌شد. شاید آن زمان راحت‌تر می‌شدم اما برداشتن همین یک قدم، اندکی برایم سخت بود. باید چه چیزی را انتخاب می‌کردم؟ کدام راه را باید می‌رفتم؟ احساسم می‌‌گفت این سه راه قرار بود درجایی یکدیگر را قطع کنند. نمی‌دانستم از کدام سه راه سخن می‌گفتم اما قلبم چنین می‌گفت. در روزی که همه باهم برخورد می‌کردند، زمانی که بعد از سال‌ها همه یکدیگر را می‌دیدند، چه می‌شد؟ قرار بود آن موقع چه واکنشی نشان دهیم؟

***

اَرشان پشت میز مطالعه خود نشسته بود و عکس‌های مارالیا و ژویین را در گوشی خود نگاه می‌کرد. گویی بغض بدی گلوگیرش شده بود اما نمی‌توانست اشک بریزد یا فریادی بزند. با لب‌های به هم دوخته شده و چشمانی خیس که قصد باریدن نداشتند، به عکس‌ها نگاه می‌کرد و روی صورت ژویین و مارالیا دست می‌کشید. مارالیا لبخند زیبایی به لب داشت و دستانش را باز کرده بود و ژویین با خباثت به مارالیا نگاه می‌کرد. اَرشان نفس عمیقی کشید و دستش را روی صورتش کشید و گوشی را محکم روی زمین انداخت و فریاد زد.



ژویین با رنیکا با سرعت سمت اتوبوس می‌دویند تا به او برسند اما اتوبوس با سرعت حرکت کرد و هردوی آنها وسط جاده تنها ماندند. در این جاده نه مغازه‌ای بود و نه چیز دیگری. آنها از شهر فاصله بسیاری داشتند و برگشتن به شهر هم عاقلانه نبود. رنیکا روی زمین افتاده بود و خسته نفس نفس می‌زد. ژویین اما به آن سوی خیابان نگاه می‌کرد و اَرشان را می‌دید. اَرشانی که با لبخند به سمتش می‌دود تا او را به آغوش بکشد. ژویین روی زمین زانو زد و به آخر مسیر چشم دوخت. واقعا چه خوب می‌شد اگر اَرشان با سرعت بدود و او را به آغوش بکشد. ای کاش همه چیز همچو قبل می‌شد. ناامید به چراغ تکیه داد و به سنگ‌ریزه‌ها خیره شد، اما به هرچه نگاه می‌کرد اَرشان را می‌دید.



در این سو مارالیا کلافه از سه راهی عجیب بود. نمی‌دانست این سه راه چیست که قرار است همه چیز را به هم متصل کند. راستش هم به دنبال اتصال سه راه بود و هم می‌ترسید. نمی‌دانست به دنبال سام برود یا رهایش کند و فقط اشک بریزد. آیا عاقلانه بود برای اَرشانی اشک بریزد که قرار بود به زودی ازدواج کند؟ بهتر نبود با سام باشد؟ یا شاید بهتر بود با هیچ کس و هیچ چیز نباشد و در تنهایی خود به سر ببرد. مارالیا بلند شد و دفتر را روی زمین انداخت و از اتاق خارج شد . محمد روی مبل نشسته بود و با نگرانی مارالیا را نگاه می‌کرد. هیچ گاه او را این چنین نامرتب و کلافه ندیده بود. مارالیا با همان سویشرت سفید و شلوار سیاه از خانه خارج شد و سوار ماشین شد. حتی شانه‌ای هم به موهایش نزد و با همان موهای شلخته‌ای که روی شانه‌هایش ریخته بود، از خانه خارج شد. مقصدش مشخص بود اما کاری که خواهد کرد نامعلوم بود. واقعا برای چه می‌خواست آنجا برود؟ اگر آنجا می‌رفت قرار بود چه چیزی بگوید؟ این دیوانگی نبود؟ اصلا دیگر این فکرها برایش بی معنی شده بود. سال‌هاست فقط فکر می‌کند و هیچ کاری از پیش نمی‌برد، حال بهتر بود کاری کند و فکر به دنبالش بیاید.

ماشین را مقابل خانه سام پارک کرد و پایین آمد. زنگ در را چندین بار فشرد و با بی قراری ناخن‌هایش را به بازی گرفت. زمانی که در توسط سام باز شد، مارالیا به سرعت از اینکه به اینجا آمده بود، پشیمان شد. نگاهش را در سرتاسر اعضای صورت سام چرخاند و تصمیم گرفت فرار کند . واقعا با چنین چهره آشفته‌ای برای چه آمد؟ نباید بی فکر کاری می‌کرد. سام با چشمان سبز و متعجب خود به مارالیا زل زده بود و با خود فکر می‌کرد حتما اتفاق مهمی رخ داده که مارالیا بدون هیچ آراستگی‌ای پیش او آمده. و این اتفاق مهم او را کمی نگران می‌کرد چون اگر اتفاق خوبی بود صددرصد مارالیا اینگونه آشفته و کلافه نبود. دستش را درون شلوار ورزشی سیاهش فرو برد و کمی جلوتر رفت و گفت.

- چی شده مارالیا؟

مارالیا با تته پته سعی کرد چیزی بگوید اما سمت ماشین دوید تا فرار کند، قبل از اینکه برود سام دست مارالیا را کشید و هردو دستش را در دست گرفت و مارالیا را به دیوار تکیه داد. با لحنی کاملا محکم و جدی گفت.

- چی شده؟

مارالیا مدام فکر می‌کرد تا راه حلی پیدا کند و فرار کند اما هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسید گویی فکر با او قهر کرده بود. باید قبل آمدن به اینجا آن هم اینگونه فکرهایش را می‌کرد. حال باید چه بگوید؟ چه کند؟ لبش را گاز گرفت و با چشم اطراف را کاوید تا کسی را پیدا کند و خود را از این منجلاب نجات دهد. سام برای اینکه بتواند چشمان فراری مارالیا را بهتر ببیند، موهای شرابیش را کنار کشید و به چشمان فراری، چشم دوخت.

- نمی‌تونی در بری... بگو مارالیا.

- اگه بگم نمی‌تونم دیگه فرار کنم. هممون توش گیر می‌کنیم. بگم شاید دیگه نشه ازش برگشت. اگه بگم معلوم نیست چه اتفاقی میفته. می‌ترسم بگم و این سه راهی به هم وصل شن اون وقت دیگه نابود میشیم.

- کدوم سه راهی؟ چرا اصلا باید فرار کنی؟

- اگه سه راهی وصل شه باید فرار کنم.

- بگو لطفا.

- عاشقتم.

سام مبهوت ماند و دستان مارالیا را رها کرد. انتظار هر سخنی را داشت جز این سخن. او مطمئن بود مارالیا دوستش ندارد اما اکنون شنیدن چنین چیزی از زبان مارالیا هم سام را خوشحال کرده بود و هم متعجب. نمی‌دانست چگونه خوشحالی خود را نشان دهد. پرواز کند یا فریاد بکشد؟ اما مارالیا نگران بود. نباید چنین چیزی از دهانش خارج می‌شد باید چیز دیگری می‌گفت اما گویی کار از کار گذشته بود. حال اگر سه راهی به هم وصل شود او نابود می‌شود. نابود! آیا اشتباه کرد که احساسش را گفت؟ هم خوشحال بود و هم می‌ترسید. هم پشیمان بود و هم نبود. این چه احساسی بود که او داشت؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #106
پارت 101



***

ژویین

آنقدر این مسیر دراز به نظر می‌رسید که من پایانش را در رویای خود می‌دیدم آن هم زمانی که مرده باشم و از لابه‌لای ابرهای بهشت به انتهای مسیر خیره شوم. رنیکا سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود و با قدم‌های کجی مسیر را طی می‌کرد. با تمام توان سعی داشتم جاده را طی کنم و هم خود و هم او را حمل کنم. خیابان گاه سه بعدی می‌شد و گاه دوبعدی و بعد دور سرم به چرخ در می‌آمد و همچو ماری زبانش را برایم به نمایش می‌گذاشت. چشمانم را مدام و باز و بسته می‌کردم تا از خواب جهنمی خود بیدار شوم اما خوابم حقیقتم را بلعیده بود. زندگی را داشتم در خواب سپری می‌کردم و بیداری را پیدا نمی‌کردم. گرما آنقدر زیاد بود که کم کم مطمئن می‌شدم مغزم توسط خورشید خورده خواهد شد اما هنوز امیدوار بودم اندکی از ته دیگش برای خودم باقی بماند.

چیزی که مارا شکست می‌دهد غرور ماست. اگر اندکی از میزانش کاهش می‌دادم و اَرشان را می‌بخشیدم این چنین نمی‌شد. من راه را اشتباه رفتم چون فقط خود را دیدم. مشکل تمام ما دقیقا همین است. نمی‌توانیم طرف مقابل را ببینیم یا از چشمان او به ماجرا خیره شویم. همیشه با عقاید و خواسته خود به میدان می‌رویم و وقتی می‌بینم رفتار طرف مقابل مطابق خواسته ما نیست، او را ترک می‌کنیم و نمکی دیگر روی زخمش می‌شویم. اما اگر بتوانیم با او ببینیم چنین رفتاری را ، ابلهانه می‌دانیم. اما من جبرانش می‌کنم این راه مارپیچ هرچقدر که می‌خواهد طولانی و سخت باشد یا با من بازی کند، من باز به ته این خط می‌رسم. نوشته اشتباهم را تا زمانی که پاک نکرده‌ام این کاغذ را رها نخواهم کرد. باید در تک تک کلمات و جملاتش به دنبال اشتباهم باشم. منی که انسان‌ها را مسخره می‌کردم و خودم را باهوش‌تر می‌دانستم حال فهمیدم که این چنین نیست. باید وسط بازی و ماجرا قرار بگیری تا مشخص شود برنده‌ای یا بازنده. وگرنه از دور نگاه کردن و قضاوت کردن آسان است، وقتی خودت درجای آن فرد نادان قرار می‌گیری، همه چیز کورت می‌کند و مسخ اتفاقات اطراف می‌شوی و درست تصمیم نمی‌گیری، پس آن وقت با آن انسان نادان فرقی نمی‌کنی.

من متوجه شدم آنقدرها هم باهوش نبوده‌ام، تخت تاثیر اطراف قرار گرفتم درست مثل دیگران. وقتی فیلمی را از دور نگاه می‌کنی تمام اتفاقاش را می‌شناسی اما اگر خودت بازی کنی تشخیص اتفاقات سخت می‌شود و گول می‌خوری و بازیت می‌دهند. ژویین تو باهوش نیستی، فقط زیادی خودخواه بودی. خودت را مهم‌تر و برتر از همه می‌دانستی حال آنکه دیگران کم ارزش‌تر از تو نبودند و نیستند.

خسته به دیواری تکیه دادم که رنیکا روی زمین افتاد و چشمانش را بست. گویی آنقدر خسته بود که در سکوت خوابش برد. روی چمن افتادم و چشمانم را برای لحظه‌ای بستم. گویی کویر خیابانی به پایان رسیده بود و در اول شهر بودیم. آنقدر راه رفته بودیم که نزدیک غروب شده بود. دیگر حال شعرسرایی برای این غروب را نداشتم فقط می‌توانم بگویم اصلا حوصله نگاه کردن به غروب را نداشتم و دیگر مهم نبود او از من دلگیر شود یا نه، من به اندازه کافی از همه چیز دلگیر بودم اهمیتی ندارد دیگر چه می‌شود.

نسیم آرام چمن‌ها را می‌لغزاند و درخت آرام را وحشی می‌کرد. درخت آنقدر تکان خورد که گمان می‌کردم اکنون همچو شهیدی روی ما خواهد افتاد. کم کم چراغ‌های شهر داشت روشن می‌شد، ماشین‌ها با سرعت عبور می‌کردند و جاده را دگرگون می‌ساختند. صدای همهمه محوی در میان صدای باد گم شده بود. با ناخنم روی خاک خطوط عجیبی کشیدم که هیچ مفهوم خاصی نداشتند صرفا فقط داشتم می‌کشیدم و حرف‌هایم را با آن خطوط شریک می‌شدم. اَرشان همیشه می‌گفت وقتی غمگین می‌شوم سبیل‌هایم افتاده به نظر می‌آید و به فکر فرو می‌روم.

می‌گفت برق چشمانم می‌خوابد و گویی چشمانم فقط به یک نقطه خیره می‌شود آن هم نقطه تاریکی بود تا بتوانم غمم را با آنها شریک شوم. او مرا خوب می‌شناخت و حال اطرافم کاملا تاریک بود ، آنقدر تاریک که می‌توانستم غمم را با کل جهان شریک شوم.

- ژویین کی به شهر می‌رسیم.

- رسیدیم.

- واقعا؟ چقدر مونده به خونتون؟

- راستش... خونمون رو نمی‌شناسم.

- پس چطور می‌خوای پیداش کنی؟

- اگر لازم باشه خودش میاد دنبالمون.

- یعنی چی؟

- فعلا بخواب. بعدا می‌فهمی.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #107
پارت 102



***

اَرشان

در ماشین نشسته بودم و به شیشه‌پاک کنی که به چپ و راست می‌رفت، خیره نگاه می‌کردم. هوا گرم و خشک بود، دلم می‌خواست تمام آب‌های کره زمین را سر بکشم. واقعا وقتی تشنه می‌شوی آب مانند الماسی گران بها می‌شود. شاید درحالت عادی حسی به آب نداشته باشی و نوشیدنش تو را شاد نکند و حس خاصی درونت ایجاد نکند اما وقتی به آب نیاز داری، با تمام وجودت آن را می‌نوشی و تشکر می‌کنی و از آن لذت می‌بری. درواقع ارتباط با انسان‌ها هم همین است. شاید درحالت عادی به آنها حس خاصی نداشته باشی اما وقتی به آنها نیاز داری، با تمام وجود می‌‌خواهی کنارت باشند و احساس بسیار خوبی به تو دست می‌دهد وقتی دستشان در دستت است. من همین‌طور بودم، با تمام وجود به ژویین، مارالیا و خاطرات گذشته نیاز داشتم.

نگاهم را به آیینه ماشین دوختم و رویا را دیدم که داشت به ماشین نزدیک‌تر می‌شد. عینک دودی نقره‌ای رنگم را به چشمانم زدم وموهای نسکافه‌ای خود را کنار کشیدم. رویا آمد و نشست. نه سخنی گفت و نه نگاهم کرد فقط کیفش را عقب انداخت . به نیم رخش خیره شدم. غمش مشهود بود و گویا از من دلخور بود، انگار من مقصر این ازدواج اجباری و همه چیز بودم. تماما سیاه پوشیده بود و حتی ذره‌ای آرایش نکرده بود. صورتش همچو جنازه‌ای که تازه از قبر بیرون آمده، سفید سفید بود و پوست لبش خشک و چروکیده شده بود. حتی زیرچشمانش گودی سیاهی دیده می‌شد. خواستم چیزی بگویم اما ترجیح دادم در سکوت رانندگی کنم.

امروز قرار بود طبق گفته خانواده برویم کمی گردش کنیم. آن هم چه گردشی. داشتند تمام سعی خود را می‌کردند تا عروسی زود اتفاق بیفتد ، می‌ترسیدند عروسی را به هم بزنیم. همچنین تلاش خود را می‌کردند تا ما را به هم نزدیک کنند اما هردوی ما، قطب هم‌نامی بودیم که یک دیگر را طرد می‌کردیم. رسیدن ما به یکدیگر خیالی بیش نبود.

- اَرشان... میشه از شهر بریم بیرون؟ توش احساس خفگی می‌کنم.

- باشه. ولی چیزی که داره خفت می‌کنه شهر نیست آدمای توی شهرن.

- آره... آدما و کاراشون، رفتارشون، دارم خفه میشم. می‌خوام تنها باشم.

- منم هستم ولی. متاسفم که پیشتم.

- اینطور حساب کنیم که توهم می‌خوای تنها باشی و از نقشه و برنامه آدما دور شی. ما همدردیم.

- آره.

پایم را تا ته روی گاز فشار دادم تا با سرعت بیشتری از این زندانی که نامش را شهر گذاشته بودند، فرار کنیم. رویا شیشه پنجره را پایین داد و سرش را بیرون برد و فریاد کشید. موهایش آرام تکان می‌خورد و روی چشمانش می‌ریخت، چانه‌اش منقبض شده بود و اشک‌هایش آرام می‌بارید. قصد پرواز داشت اما گویی بالی برایش نگذاشته بودند.

فرمان را با قدرت چرخاندم، طوری که سرم گیج رفت اما اندکی از سرعتم کم نکردم. خشمگین بودم و گویی فرار می‌کردم از این خشم. نگاهی به رویا انداختم، سرش را به صندلی تکیه داده بود و بی حرف و با غمی آشکار جاده را نگاه می‌کرد. برایش مهم نبود سرعت می‌روم یا نه، کم کم ظرف تحمل هردوی ما داشت پر می‌شد و این چیزهای حاشیه نمی‌توانست تاثیری روی ما بگذارد.

- اَرشان به نظرت چرا این مدلین؟

- ای کاش می‌دونستم.

- نمی‌خوام راهیو که میگن برم ولی زوری ندارم برای مقابله. تو چرا سکوت کردی؟ تو که زورت می‌رسه.

- نمی‌تونم تو روشون وایسم دیگه. نمی‌خوام نفرین بشم. می‌خوام ببینن به قیمت خوشحالیشون قراره ناراحت بشم... می‌خوام غممو ببینن.

- تو می‌تونی تحمل کنی ولی من نه. نمی‌خوام نابود بشم... نمی‌خوام اینطوری ازدواج کنم و همچین زندگی‌ای داشته باشم. نمی‌خوام.

- رویا ما قرار نیست ازدواج کنیم. نمی‌دونم چجوری میشه ولی قرار نیست این اتفاق بیفته.

- می‌خوای کاری کنی؟

- نه... حسم بهم میگه.

رویا لبخند مرموزی زد و گفت.

- وایسا همین‌جا.

- باشه.

از ماشین پیاده شدم و عینکم را از چشمانم برداشتم. هوا را با تمام وجود بلعیدم، هوایی گرم و زنده، پرتپش و پرجریان. بوی چمن می‌آمد، و این بو حالم را بهتر کرده بود گویی از قفس شهر رها شده بودم. سمت چمن رفتم و خواستم بنشینم که ژویین را دیدم. گربه‌ای سبز کنارش دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود. ژویین به درختی تکیه داده بود و به چمن خیره بود. دستش روی شکمش تکان می‌خورد و گاهی نفس بلندی می‌کشید. این حالتش را می‌شناختم، هرگاه که غمگین می‌شد چنین حالتی به او دست می‌داد. اما ژویین اینجا چه می‌کرد؟ راستش بدجور دلم می‌خواست درآغوشش بگیرم و بگویم بخند تمام زندگی من ، اما جرئتش را نداشتم. خواستم برگردم که صدایش مرا میخکوب کرد.

-اَرشان.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #108
پارت 103



***

مارالیا

ضربان قلبم بالا بود، تاحدودی می‌ترسیدم که باید چه کنم. ای کاش می‌شد زمان را به عقب برگردانم و هیچ گاه اینجا نیایم. سام حتی کمی از من فاصله نگرفت و درهمان حالت باقی ماند. دستانش را که روی دیوار بود، مشت کرد و به چشمانم خیره شد. بیشتر به دیوار چسبیدم و کمی روی نوک پا ایستادم تا بتوانم از زاویه برابر، او را ببینم. لبخندی نبود و هیچ چیز، فقط با دقت و تفکر نگاهم می‌کرد. مطمئن بودم گونه‌هایم قرمز شده و چشمانم ریزتر از حدمعمول دیده می‌شوند، زمانی که خجالت می‌کشیدم یا پشیمان می‌شدم، چنین چهره‌ای به خود می‌گرفتم. دستم را بالا بردم و یقه لباس را تکان دادم تا گرمایم کم شود، سام از من جدا شد و عقب رفت. آنقدر عقب رفت که به ماشین برخورد کرد. چشمانش را به زمین دوخت.

مطمئن بودم داشت راجب من فکر می‌کرد. احساس عجیبی داشتم نوعی عجله که همچو ماری در وجودم سر می‌خورد. می‌خواستم هرچه می‌خواهد بگوید را، فقط سریع بگوید. مثلا فریاد بزند و بگوید برو و دیگر نباش. یا بگوید من نیز دوستت دارم.

با پایم روی زمین ضرب گرفتم و سپس تصمیم گرفتم بی سر و صدا بروم و دیگر سام را نبینم. از این همه سکوتش مشخص بود می‌خواهد نحوه خوب گفتن«برو گمشو را» تمرین کند. سریع سمت ماشین حرکت کردم و خواستم بروم که سام دستش را روی در ماشین گذاشت و با اخم به من خیره شد.

- از کی تا حالا میگن عاشقتم بعد در میرن؟

- از الان به بعد.

دوباره در را کشیدم تا باز کنم که سام مرا محکم گرفت. یخ زده باقی ماندم و تکانی نخوردم. کار ناگهانیش باعث شده بود سرم گیج برود. داشتم دور کهکشان‌ها می‌گشتم و پاهایم درهوا معلق بود، اصلا درحال و هوای خود نبودم. یک لحظه باران می‌بارید و بعد خورشید سلام می‌کرد. چرخ می‌خوردم و چرخ می‌خوردم و بعد خودم را از بالاترین نقطه پرت می‌کردم.

سرم را از روی شانه سام برداشتم و به چشمان سبزش خیره شدم. پوست سفید و زیبایش، می‌درخشید و چشمانش انعکاس چشمانم را نشان می‌داد. دستش را بالا آورد و تارموهایم را دور انگشتش پیچید، تارمو را فر شده رها کرد و با لبخند گفت.

- منتظر بودم اعتراف کنی اما نه این مدلی.

- چه مدلی؟

- از جنگل اومدی؟

لبخندی زدم و گفتم.

- تو عمدا با نقشه بهم نزدیک شدی؟

- بگم آره چی کار می‌کنی؟

- یعنی از اولم فراموشم نکرده بودی؟

- مگه کشکه فراموش کنم؟

- می‌خوام بکشمت!

سام از من فاصله گرفت و سمت در خانه خودشان دوید. نگاهی به من انداخت و گفت.

- حالا که فکر می‌کنم باید درس بخونم... بای

- هوی... وایسا.

سام محکم در خانه‌شان را بست و فرار کرد. آری به همین راحتی فرار کرد. با خشم ناخنم را در دهانم فرو بردم و به در خیره شدم. واقعا رفت؟ کلافه لوپ‌هایم را پر از هوا کردم و تمام هوا را بیرون دادم. سمت ماشین رفتم و خواستم سوارشوم که سام کنار صندلی راننده نشست و آینه را جلوتر کشید و ژل موهایش را درست کرد. در عرض چندثانیه لباسش را تغییر داده بود و یک لباس آستین کوتاه قرمز با شلوار لی پوشیده بود. ماشین را روشن کردم و بدون اینکه تعجبم را نشان دهم، گفتم.

-کجا بریم؟

- خونتون.

- چرا؟

- لباستو عوض کنی دیگه جنگلی.

پایم را روی گاز فشردم و با چنان سرعتی ماشین‌ها را یکی یکی رد کردم که سام کاملا به ماشین چسبیده بود. کمربند را چنان محکم گرفته بود انگار شک داشت که کمربند قرار است او را نگه دارد یا نه. چشمان گشادش را به جاده دوخته و تند نفس می‌کشید اما آنقدر مغرور بود که نگفت آرام برو.

مقابل خانه نگه داشتم و پایین آمدم و گفتم.

- منتظر بمون.

- چی؟ نه میام تو.

- نه بمون.

- نه میام. با مهمون نباید اینطوری حرف زد جنگلی.

باز او گفت جنگلی! همراه با من وارد خانه شد و با پرویی روی مبل نشست و زمانی که مادرم میوه تعارف کرد باکمال میل درخواست میوه کرد. پاهایش را چنان روی میز گذاشته بود که گویی خانه اوست و ما اینجا مزاحمیم.

لباسی به رنگ دریا پوشیدم و شلوار لی گشادی هم پوشیدم. رژی قرمز رنگی به لبانم زدم و با نگاه به آیینه شگفت زده شدم. حال دیگر نمی‌تواند به من بگوید جنگلی، البته اگر شیطنتش گل نکرده باشد. اما چندان هم از لفظ جنگلی بدم نمی‌‌آمد، حالتی پر شیطنت و شوخ طبعی داشت.

همیشه اتفاقی می‌افتد که مارا شگفن زده می‌کند بنابراین علاوه بر عقاید خودمان ، باید به چیزهای دیگری هم فکر کنیم. چیزی که عکس عقایدمان باشد. من گمان می‌کردم سام دیگر دوستم ندارد اما برخلاف آن شد، تاچندلحظه پیش می‌خواستم سوار بر ماشین با ناامیدی راهی خانه شوم و خودم را نفرین کنم اما او مرا قبول کرد. چیزی که عجیب است این است که هرگاه فکر می‌کنی برنده‌ای می‌بازی و زمانی که خود را ته خط می‌بینی، دری به رویت باز می‌شود و تو را نجات می‌دهد.

سمت سام رفتم که او تا مرا دید صاف نشست. با ابرویی بالا پریده به سرتا پایم خیره شد و گفت.

- بهتر شدی جنگلی.

- یک بار دیگه اگر می‌تونی...

- جنگلی.

سیب روی میز را برداشتم و سمت سام انداختم که سیب را در هوا گرفت و گازی محکم روی سیب نشاند. همراه با سام از خانه خارج شدیم و با ماشین به پارکی زیبا که به پارک پروانه‌ها مشهور شده بود، رسیدیم. در آنجا می‌توانستی انواع پروانه‌های رنگی و زیبا را ببینی، نقش و نگار روی بال‌هایشان آنقدر متنوع و زیبا بود و انسان را به وجد می‌آورد، که از دیدنشان سیر نمی‌شدی. گویی یک نقاش با احساس با ظرافتی کامل بال‌ها را رنگ‌آمیزی کرده بود. این پارک را همیشه دوست داشتم درواقع به من حس پرواز و آزادی می‌داد. اینجا لبخند واقعی بود، واقعی‌تر از واقعی. می‌توانستم رنگین کمان را، نور را، شور و نشاط را و هرچیز خوب دیگری را اینجا با تمام وجودم لمس کنم. برای همین سام را اینجا آوردم تا او نیز با محیط رویایی من آشنا شود. البته در این پارک جایی بود که مکان مخصوص من بود. یک درخت بزرگ گوشه پشتی پارک قرار داشت که گل‌های صورتیش آن را شبیه پشمک کرده بودند. از شاخه درخت ، تابی قدیمی اما محکم آویزان بود که همیشه رویش می‌نشستم و کتاب می‌خواندم و به نغمه درخت گوش می‌دادم. راستش خیلی وقت بود احساس می‌کردم حسی بین من و درخت ایجاد شده، نوعی دوستی و دوست داشتن.

همیشه وقتی آنجا می‌رفتم درخت را در آغوش می‌گرفتم و برایش آوازی دلنشین می‌خواندم تا اگر حتی پرنده‌ای روی شاخه‌اش نباشد که برایش آواز بخواند، من را جایگزین ، انتخاب کند و احساس تنهایی نکند.

دست سام را کشیدم و سمت درخت بردم. سام با تعجب به اطراف خیره بود و به نظر متعجب شده بود و البته لبخندی که روی لبانش بود ، نشان دهنده رضایتش بود. باز سمت درخت رفتم و دستانم را رویش کشیدم و گونه‌ام را به تنه سفت و محکمش چسباندم.

- من اومدم.

- داری چی کار می‌کنی؟

- درختمو بغل کردم.

- جدا؟ تو خیلی عجیبی.

- می‌دونم.

سمت تاب رفتم و رویش نشستم و درحالی که آرام تاب را تکان می‌دادم ، سرم را بالا بردم و به شاخه‌های درخت که آرام تکان می‌خورد، زل زدم.

- خواستم با محیط رویایی من آشنا بشی.

- مثل خودت خیلی قشنگه.

این بار به سام خیره شدم. گویی او هم بخشی از این رویا بود. وقتی می‌خندید چشمان سبزش کشیده‌تر می‌شد و حالت بامزه‌ای در صورتش ایجاد می‌شد. دستی به موهایم کشیدم و با خجالت به پاهایم که آرام تکان می‌خوردند، خیره شدم. سام سمت تاب آمد و از پشت مرا هل داد و گفت.

- جنگلی ما خجالت کشید؟

- نه بابا.

- دروغگویی خوبی نیستی... دیگه دروغ نگو.

با دستانم تناب‌ هردو طرف را گرفتم و سرم را خم کردم به پشت و سام را که برعکس دیده می‌شد، تماشا کردم . لبخند گشادی زدم و گفتم.

- باشه.

- جنگلی... می‌ترسی سرعت هلت بدم؟

- نه اصلا.

- پس بریم که... داشته باشیم.

- چیو؟

سام با قدرت هلم داد و تاب جهشی کرد و به سوی آسمان به پرواز درآمد. آنقدر بالا و بالاتر رفت تا اینکه نوک بینیم به شاخه درخت خورد. راستش نمی‌ترسیدم اما دیگر نه در این حد. تناب را چنان محکم چسبیده بودم که دست‌هایم ع×ر×ق کرده بودند. تمام موهایم توی دهان و صورتم جمع شده بودند و با هرجهش تاب، آنها هم جهش می‌کردند. باید حواسم را با چیزی پرت می‌کردم در غیر این صورت مجبور بودم فریاد بکشم و آن وقت سام می‌گفت باز دروغ گفتی جنگلی؟

پاهایم را جمع کردم و به ابرها چشم دوختم. گمان می‌کردم با پرتابی دیگر درآغوش ابرها هستم . یک دستم را از روی تناب برداشتم و تارموهای شرابیم را کنار کشیدم و به ابر با دقت نگاه کردم. شبیه اسب تک شاخی بود که در آسمان می‌رقصید و به ابرهای دیگر دست می‌زد.

سرم را به تناب تکیه دادم . دیگر حال نداشتم گویی گرما زده شده بودم شاید هم تاب زده شده بودم. چنین چیزی داشتیم؟ تاب زدگی؟ گمان کنم داشتیم چون حالم کم کم داشت بدتر می‌شد و شکی نبود چندی بعد دستانم از روی تناب‌ها کنار بروند و من سقوط کنم.

- سام سام بسه.

- ترسیدی؟

- نه حالم به هم می‌خوره.

- اوه.

سام با دستش تاب را که همچو حیوان وحشی می‌تاخت، آرام کرد و مرا از روی تاب برداشت و روی چمن گذاشت. سرم را به تنه درخت تکیه دادم و به چهره نگران سام خندیدم. او واقعا زمانی که نگران می‌شد خنده‌دار به نظر می‌رسید.

- خوبم.

- چیزی می‌خوای برات بگیرم؟ آب بهتر می‌کنه حالتو

-نه بشین خوبم.

- مطمئنی؟

- آره.

- دوست دارم.

آنقدر این سخن را ناگهانی گفت که یک لحظه با تعجب گردنم را چرخاندم. آنقدر بد گردنم چرخید که صدای فریادش بلند شد. چشمانم را ریز کردم و ابروهایم را درهم گره زدم، دستم را روی گردنم گذاشتم و گفتم.

- آدم انقدر یهویی میگه؟ یک مقدمه‌ای فلانی.

- والا به من چه؟ ملت اینو می‌شنون ذوق می‌کنن ایشون خودکشی. حالا گردنت خوبه؟

- انقدر نگران نباش.

- مدلمه خب.

- بله... صحیح.

سام کنارم نشست و به درخت تکیه داد و دستم را در میان دستانش قفل کرد و گفت.

- باید فارسی یادبگیرم نه؟

- نه من که ترکی بلدم. نیاز نیست.

- خب شاید راحت نباشی.

- خیلی وقته به این زبون عادت کردم. راحتم.

- خب اگر موقع دعوا فارسی فحش دادی باید بلد باشم دیگه.

خنده‌‌ بلندی سر دادم که سام با دستش به دهانم آرام ضربه‌‌ای زد و با اخم ساختگی، گفت.

- نخند بابا. جدیم.

- منم پورملکیم.

- هوی جنگلی.

- زهرمار. رو دادما بهت.

- اعع؟ ما به توافق نمی‌رسیم از الان دعوا می‌کنیم.

بلند شد برود که برگشت و گفت.

- بلدی بگی نه عزیزم بمونو فلان؟

- والا سام تو مملکت ما دخترا ناز می‌کنن اما تو ممکلت شما برعکسه.

هردو با صدای بلندی خندیدم، آنقدر بلند که گوش پروانه‌ها کر شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #109
پارت 104



***

اَرشان

با تعجب به ژویین خیره ماندم. او چهاردست و پا سمتم آمد و کنارم ایستاد. روی چمن نشستم تا بتوانم مستقیم ژویین را ببینم. از چشمانش چیزی نمی‌شد خواند. اما آنقدر معصومیت و زیبایی درون تیله چشمانش جمع شده بود که قلبم را به بازی گرفت. بابت تمام اتفاقاتی که افتاده بود ، پشیمان بودم. سرم را پایین آوردم و سعی کردم غمگین نگاهش نکنم. ژویین نزدیکم آمد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفت.

- می‌خوام برگردم پیشت البته اگه... برام جایی باشه. البته دوستمم می‌خوام بیارم.

آنقدر ذوق و شوق داشتم که نمی‌دانستم باید چه کنم. در ذهنم به دنبال یک دلیل بودم که ژویین به خاطرش مرا بخشیده باشد اما دلیلی نبود. او گربه‌ای نبود که به خاطر کمک شبانه‌ام مرا ببخشد. اما ممکن بود با خود گمان کرده باشد که چون جانش را نجات داده‌ام پس برایم بی اهمیت نیست. اما باز هم دلایل منطقی و خوبی به ذهنم نمی‌آمد. نمی‌توانستم بگویم دلایل اهمیتی ندارد و مهم بخشیده شدنم است چون اگر قانع نمی‌شدم نمی‌توانستم چیزی را قبول کنم حتی بخشیده شدن را و حتی هرچیز دیگری که به نفعم باشد.

- چرا بخشیدیم؟

- فهمیدم که قضاوتت کردم. نتونستم از نگاه تو به موضوع نگاه کنم. تو حق داشتی و من ناحقانه ترکت کردم.

- من به هیچ وجه حق نداشتم بگم گمشو!

- شاید... اما کارای خوبت بیشتر از اشتباهته پس میشه چشم پوشی کرد.

دیگر طاقت نیاوردم و ژویین را محکم در آغوش گرفتم. چانه‌ام را کنار صورتش قرار دادم و با قدرت ژویین را بوییدم. بوی چمن و یک بوی شیرین دیگر در وجودش بود. همیشه بوی خوبی می‌داد اما این بار خاص‌تر بود گویی چیزی به تمام ترکیباتش اضافه شده بود. می‌ترسیدم رهایش کنم و باز اتفاقات مختلف ما را از هم دور کند. اما نامردی است که همه چیز را گردن حوادث و اتفاقات بیندازم، کارهای بی ربط و نادرست من علل اصلی تمام مشکلات بود و اگر این رفتارها را نداشتم هیچ اتفاقی رخ نمی‌داد.

***

ژویین

باد و سوز عجیبی بود اما من گویی در آغوش اَرشان که جایگاه همیشگیم بود، از گرمای سرشاری بهره می‌بردم. مانند این بود که باد با تمام وجود سعی داشت چنگال خود را در وجودم فرو ببرد اما اَرشان همچو سپری محکم و گرم مرا در برگرفته بود. رنیکا را همراه خود سمت اَرشان بردم تا معرفی کنم . رنیکا خسته و اخمو به اَرشان چشم دوخته بود و به گونه‌ای نگاهش می‌کرد که گویی قصد داشت چنگالش را در چشمان اَرشان فرو ببرد. آرام با دستم به پهلوی رنیکا ضربه‌ای زدم که طرز نگاهش را تغییر داد .

- خب اسم دوستت چیه؟

- رنیکا... یکی از شجاع‌ترین و بهترین خانمای توی دنیا.

رنیکا چشمانش را در صورت من و اَرشان می‌چرخاند و سعی داشت با نگاه کردن به حالت صورتمان بفهمد منظورمان چیست. اَرشان ناگهان غمگین شد و از روی چمن بلند شد. دختری کنار اَرشان آمد و با تعجب نگاهمان کرد. ریزاندام بود و زیبا. چشمان بادامی و سیاهی داشت که با لباس سیاهش شب‌رنگ عجیبی ساخته بود. شانه‌های افتاده و اخم میان ابروانش خبر از غم‌هایی می‌داد که روی دوشش سنگینی می‌کردند. اما بیشتر مشتاق بودم ارتباطش با اَرشان را بفهمم. دوباره مانند قبل در جلد شیطانیم فرو رفتم. دستی به سیبیل‌هایم کشیدم و گفتم.

- خانم کی باشن؟

دخترک با ترس فریاد بلندی کشید و با سرعت شروع کرد به دویدن. خب اولین دیدارمان بسیار زیبا بود. سرم را چرخاندم و به اَرشان خیره شدم. لبخندکوچکی کنار لبش جاخوش کرده بود و به مسیری که دختر از آن فرار کرده بود، نگاه می‌کرد.

- چرا فرار کرد؟

اَرشان با حالت بامزه‌ای دستانش را بالا برد و گفت.

- شاید چون گربه سخنگو ندیده بود.

- کی بود؟

- نامزدم.

ثابت ماندم و با تعجبی فراوان نگاهش کردم. رنیکا هم بی خبر از همه چیز روی چمن دراز کشیده بود و ما را تماشا می‌کرد. نمی‌دانستم برای اَرشان خوشحال شوم یا خیر. اما برای چه؟ این تنها سوالی بود که در ذهنم زنگ می‌خورد. او برای چه ازدواج کرد؟ آیا هدفش فقط ازدواج بود و حال که میمون را پیدا نکرده بود باید حتما پیش شخص دیگری می‌رفت؟ عصبانی شدم اما سعی کردم این بار نیز دوباره قضاوت نکنم. سمت رنیکا رفتم و دستش را همراه خود کشیدم. او با ترس و تردید نگاهم می‌کرد و قصد داشت چیزی بگوید اما گویی توانش را نداشت.

- ژویین... کجا میری؟

- سمت ماشین. باید ببریمون خونه خسته‌ایم.

و اَرشان زمانی که سخنان محکم و سردم را شنید ، بدون گفتن حتی یک کلمه همراهم آمد. آن دختر در صندلی جلو نشسته بود و درحالی که یک دستش روی پیشانیش قرار داشت، دراز کشیده بود. اَرشان در را برایمان باز کرد و رنیکا را درآغوش گرفت و روی صندلی گذاشت اما رنیکا با خشم دست اَرشان را پس زد و با اخم صورتش را درهم کشید. اَرشان با تعجب نگاهی به او کرد و با حالت سوالی به من خیره شد. بی هیچ پاسخی روی صندلی پریدم که در، توسط اَرشان بسته شد . صدایم را کلفت‌تر از حد معمول کردم و گفتم.

- اسمت چیه؟

دختر سریع از جا پرید و سمت من برگشت.

- ندیدی یک گربه حرف بزنه؟

آنچنان چشمانش را درشت کرده بود که می‌ترسیدم از جا کنده شوند و همچو توپی روی زمین بلغزند. البته درحالت عادی هم چشمان درشتی داشت. اَرشان ماشین را روشن کرد و به حرکت در آورد و دختر با صدای لرزانی رو به اَرشان گفت.

- توهم می‌شنوی یا من دیوونه شدم؟

اَرشان فرمان را چرخاند و کاملا عادی و ریلکس پاسخ داد.

- اون گربه منه. هرچند مدتی از هم دور شدیم اما از بچگی من بزرگش کردم. این گربه یکم متفاوته پس هرچی راجبش ببینی برات عجیب خواهد بود.

گویی هنوز ماجرا کاملا برایش جا نیفتاده بود چون با ابروانی درهم کشیده به من و رنیکا خیره مانده بود. ابتدا باید از همه چیز سر در می‌آوردم و سپس نقشه آنها را نقش بر آب می‌کردم. خواستم چیزی بگویم که اَرشان زودتر از من گفت.

- نامزدی اجباری بود. و به زودی دیگه عروسیه... که اینم اجباریه. می‌تونی کاری کنی خلاص شیم؟

همین سخن کافی بود تا من وارد ماجرا شوم. با لبخند پلیدی دستانم را به یکدیگر مالیدم و روی مبل ایستادم . اَرشان با ترمزی که کرد ژستم را با خاک یسکان کرد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #110
پارت 105



***

مارالیا

چرخ دیگری در خانه زدم و سمت مادر رفتم. با دقت به پنجره و اطراف نگاه می‌کرد اما گویی هنوز خانه را تایید نکرده بود. پدر درحالی که دستانش را پشت سرش قفل کرده بود، سمت ما آمد و گفت.

- خوبه خانم؟ بخریم؟

- نه خیلی محیطش شلوغه.

- خوبه که یکی دونفر می‌بینیم دلمونم باز میشه.

اخم سخت و سنگینی روی ابروان مادر شکل گرفت. احتمالا منظور پدر را راجب دیدن انسان‌ها چیز دیگری ترقی کرده بود، چیزی که باعث شده بود به غیرت زنانه‌اش خدشه وارد شود. با قدم‌هایی تند و سنگین سمت در رفت و گفت.

- می‌خوای آدم ببینی؟ باشه بخر ببین، ولی من اینجا نمیام.

پدر با اعتراض سمت در رفت و خواست چیزی بگوید که در بسته شد. کلافه دستی به موهای جوگندمی خود کشید و نگاهش را در سرامیک‌های سفید چرخاند و گفت.

- چیز بدی گفتم؟

شانه‌ای بالا انداختم و سمت پنجره ایستادم. این خانه هر ایرادی هم که داشته باشد، نورگیری عالی‌ای داشت. منظره طبیعی زیبایی را به نمایش گذاشته بود. بخشی سرسبزی جنگل را نمایان می‌کرد و بخش دیگری دریای درخشان و آبی رنگ بود که گویی امروز با آسمان ست کرده بود. بشکنی کنار صورتم زده شد که باعث شد از منظره زیبا دل بکنم و به سام خیره شوم. با شیطنت خاصی نگاهم می‌کرد و می‌خندید. دوباره به دریا خیره شدم و گفتم.

- چی شده به جای سلام بشکن می‌زنی؟

- هوا پسه. مامان بابات دعوا می‌کنن.

- به نظرم این خونه رو نمی‌خرن. بریم.

سام همراهم آمد و دستانش را روی صورتش کشید و دهانش را برای فریاد ظاهری باز کرد. پدر روی پله ایستاده بود و مشغول قانع کردن مادربود اما مادر مدام با فریاد تاکید می‌کرد که این خانه یکی از بدترین خانه‌هایی است که تا به حال دیده بود. اما به نظرم خانه‌هایی که مادر دیده بود حتی یک درصد هم به پایه این خانه نمی‌رسیدند. آشپزخانه بزرگ و پذیرایی شیک و بزرگ با نورگیری عالی، اتاق‌های مجهز و زیبا، این خانه واقعا چه چیزی کم داشت؟ بلاخره او دلایل عجیب خود را داشت تا بتواند این خانه را رد کند. پایم را روی پله‌های سفید و براق کشیدم و پایین رفتم. سام نیز همچو پسری با ادب و آرام همراهم می‌آمد. با خروجمان از خانه، سام سریع لب به سخن گشود.

- امروز دمغی نه؟

- نه.

- از یک چیزی می‌ترسی؟ حس می‌کنم اینطوره.

- نکن.

سام آستین لباسم را کشید و گفت.

-بهم نگاه کن.

به سام خیره شدم. چهره جدی و خشمگینی داشت. گویا فکر کرده بود او را دست به سر می‌کنم و می‌خواهم بازی دهم اما چنین نبود. تاحدودی می‌ترسیدم. اما خود نیز نمی‌دانستم از چه چیزی. مدام در ذهنم برخورد سه راه تکرار می‌شد و مرا می‌لرزاند بی آنکه خود بدانم منظور از آن چیست. لبخند دلگرم کننده‌ای زدم و با آرامشی که در صدایم مشهود بود، گفتم.

- مطمئن باش چیزی نیست.

سام هردو ابرویش را بالا داد و لبخند شیطانی‌ای زد. نمی‌دانستم واقعا قصدش چه بود اما چیز خوبی به ذهنم نمی‌رسید. بلاخره مادر درحالی که زیرلب با خود سخن می‌گفت و اخم کرده بود، سمت ماشین رفت. پدر پشت سرش درحالی که کلافه بود و لبش برای پوف کشیدن باز شده بود، دنبال مادر راه افتاد. سام با سرعت خود را به آنها رساند و زیرچشمی نگاهم کرد. واقعا منتظر بودم ببینم چه نقشه‌ای زیر سر داشت.

اندکی تعلل کرد و نگاهش را به زمین دوخت و سپس گفت.

- من فردا شب برای خواستگاری مارالیا میام خونتون.

پدر و مادر که هیچ، خودم کاملا هنگ کرده بودم. نمی‌دانم سخنش زیادی نامفهوم بود یا من نمی‌توانستم متوجه منظورش بشوم. مادر با بهت به سام خیره بود و پدر نگاهی به من و سپس به او انداخت و سرفه آرامی کرد. کیف دستی سفیدم از دستم روی زمین افتاد و من به کفش‌هایم خیره ماندم. اما چرا حالا؟ خم شدم و کیف را برداشتم و زودتر از بقیه به خود آمدم. تصمیم گرفتم فعلا فرار کنم پس به سمت مخالف حرکت کردم اما با فریاد سام، راکد ماندم.

-ر اه فراری نیست.

پدر:« مارالیا بیا اینجا»

مرگ نزدیک است نفطه سر خط.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
339

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین