. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #151
پارت 146



بعد از اینکه کباب آماده شد و بیشتر کباب‌ها توسط ژویین خورده شدند، اَرشان تنهایی از خانه بیرون رفت تا کمی هوا بخورد. ورق‌های متلاشی شده روی فرش پذیرایی را گوشه‌ای جمع کردم و فقط دوتا از آنها را مقابلم گذاشتم. ژویین درآغوشم پرید و درحالی که جای گرم و نرمش را مرتب می‌کرد، چرخی زد و به آرامی روی پاهایم نشست. صدایش نوازش‌گر گوش‌هایم شد ، اما سخنانش مشتی بودند روی گوش‌هایم، و صددرصد به هیچ عنوان شبیه نوازش نبودند.

- وقتی رفتیم تنها میشی؟

دستم را لایه موهایش بردم و گفتم.

- نوچ... همه هستن نگران من نباش.

- داداشت اینام دارن برمی‌گردن.

چشمانم گرد شدند و با تعجب پرسیدم.

- چطور؟

- شنیدم رژین گفت می‌خواد بچشو به دنیا بیاره.

آهان خفه‌ای از میان لبانم بیرون جست و ترجیح دادم به این سخن گفتن خاتمه دهم. صدای فیلم را بیشتر کردم که ژویین نیز از پاهایم بلند شد و گوشه‌ای مقابل تلوزیون نشست. از جایم بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. باد با شدت می‌وزید و شاخه‌ها را می‌تکاند. اَرشان قدم‌زنان درحالی که دستانش را در جیبش فرو برده بود و زمین را تماشا می‌کرد، به خانه نزدیک‌تر شد و با باز کردن در، از دیدم محو شد.

سرم را به شیشه تکیه دادم و نگاهم را به جاده‌ای دوختم که گه گاهی، ماشین‌هایی از دلش عبور می‌کردند. زیادی کسل بودم، حوصله‌ این اتفاقات بیهوده‌ای که داشتند رخ می‌دادند را، نداشتم. زیادی مسخره بودند، زیادی چرت و کلیشه‌ای. دوست نداشتم هیچ گاه چنین زندگی بیهوده و تلخی را داشته باشم. می‌خواستم همیشه شادی و هیجان را لمس کنم، حداقل گمان می‌کردم با بزرگ شدن و آزاد شدن هرکاری که دلم می‌خواست می‌توانستم انجام بدهم اما... چرا نشد؟ آهی کشیدم و بلاخره از پنجره دل کندم و سمت اتاقم رفتم. به گمانم ساعت‌ها روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم. می‌خواستم بدانم بعد از رفتن اَرشان قرار بود چه کنم؟ باید یک برنامه‌ای داشته باشم، شاید دوباره بتوانم هیجان و شادی را لمس کنم. قبلا وقتی دانش آموز بودم، بیشتر از این‌ها لذت می‌بردم. هیچ مسئولیتی نبود، هرکاری دلم می‌خواست می‌کردم... دربرابر کسی موظف نبودم. اما اکنون در برابر سام و اَرشان، خانواده‌ام، مدرسه، دانش آموزها و خیلی چیزهای دیگر موظف بودم.

روی تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم. با صدای تقه در، اَرشان وارد شد و من فقط در سکوت نگاهش کردم. روی صندلی چرخ‌دار نشست و پا روی پا انداخت. از اینکه چیزی نمی‌گفت و فقط تماشایم می‌کرد کلافه شده بودم تا اینکه بالاخره لب به سخن گشود.

- داشتی چی کار می‌کردی؟

- هیچی... .

- نوچ من دیدم.

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد.

- داشتی به سقف نگاه می‌کردی و آه می‌کشیدی.

با لحن طعنه‌آمیزی کلمات را ادا کردم اما گویی اصلا تغییری در چهره‌اش ایجاد نشد.

- دیدبان شدی!

- خیلی چیزایی که نبودم شدم، به لطف شما.

از روی صندلی بلند شد و سمتم آمد. دست روی شانه‌ام گذاشت و کمی خم شد. نفس‌هایش داغ بودند و نگاهش داغ‌تر. گویی داشت چیزی را سوراخ می‌کرد تا به درونش نفوذ پیدا کند اما خب درونم مانند خودم پوچ بود. کمی خودم را عقب کشیدم که پوزخندش دوباره روی لبانش را خط خطی کرد.

- گل پژمرده... با اینکه تو رو یادم نمیاد اما انگاری خوب می‌شناسمت.

- چطور؟

- پاشو آماده شو... چادر و وسایل موردنیازم بردار شب بیرون می‌خوابیم.

- کجا؟

درحالی که سمت در می‌رفت، شانه‌ای بالا انداخت و گفت.

- شاید جنگل.

نمی‌دانستم لبخندم بابت این بود که فهمید پژمرده شده‌ام یا به خاطر این بود که مرا می‌شناخت؟ مرا یادش نبود اما حتی مرا بهتر از خودم می‌فهمید. سریع بلند شدم و کمد را زیر و رو کردم. خوشحال بودم که گذشته داشت تکرار می‌شد اما این بار با تفاوتی بزرگ، چون او داشت می‌رفت. قبلا گاهی در پارک چادر می‌زدیم و مثلا می‌خواستیم ادای گردشگرها را در بیاوریم. از اطرافیان آدرس می‌گرفتیم و به زبان دیگری سخن می‌گفتیم! چقدر دیدنی بود کارهایمان. حتی یک بار وسط زباله‌دونی چادر زدیم . اما عمر آن دوران بسیار کوتاه بود، البته آن دوران زود از هم جدا می‌شدیم و راهی خانه می‌شدیم تا باز خواست نشویم، حال که کسی بازخواست نمی‌کند، خودمان راضی به بودنِ باهم نیستیم.

وسایل را با خود کشیدم و سمت پذیرایی بردم که ژویین با تعجب از مقابل تلوزیون بلند شد. دمش را تکانی داد و مانند بازرپرس‌ها نگاهمان کرد.

- کجا کجا؟

اَرشان سوئیچ را بالا انداخت و بعد از گرفتن، چشمکی به ژویین زد.

- برمی‌گردیم ایران.

- الان؟

- پاشو پاشو.

- اینم میاد؟

طفلی ژویین چه گمان‌ها که نمی‌کرد.

***

تکان خوردن‌های ماشین همچو مشتی می‌شدند روی اعصاب ضعیفم. همه ساکت بودند و فقط صدای تلق تلوق سنگ زیر لاستیک ماشین و یا صدای هوهوی تکراری باد به گوش می‌رسید. روی صندلی دراز کشیدم و دمم را روی شکمم گذاشتم. به دلیل سرمانی اندکی که در بدنم ایجاد شده بود، موهایم سیخ شده بودند. این مسیر طولانی اَرشان حتی بعد از میلیون‌ها تلق و تلوق و زوزه ، به پایان نرسید. حتی ماه خسته شده بود و کمتر در آسمان آفتابی می‌شد اما این ماشین و اَرشان خستگی نمی‌شناختند. بالاخره ماشین توقف کرد و اَرشان با چهره شاداب پاین رفت تا وسایل را بیرون بریزد اما گویی مارالیا نیز همچو من خسته شده بود . با بی حوصلگی روی صندلی جا به جا شد ودوباره چشمانش را بست. کمی به خودم تکانی دادم و روی پای ماری پریدم اما او همچنان خواب آلود باقی ماند تا اینکه صدای بلند اَرشان هردوی ما را به خود آورد.

ماری با دستپاچگی بالا پرید و بیرون رفت تا وسایل را بچیند اما من با نگاه کوتاهی به جنگل تاریک و فضای نیمه باز خاکی، تازه فهمیدم به کدام قبرستانی آمده‌ایم. پس ایران کجا بود؟ نکند به حاشیه ایران رسیده باشیم؟

***

بعد از اینکه چادرها را درست کردیم، اَرشان چوب جمع کرد تا آتش روشن کند. ژویین داخل چادر درآغوش پتو خوابیده بود اما من زیادی بی قرار بودم. هوا سرد بود، اما بیشتر از سرما باد وحشی لرزه به اندام می‌انداخت. نمی‌دانم در تاریکی به دنبال چه بودم اما چشم دوخته بودم به تاریک‌ترین نقطه جنگل. اَرشان سیب‌زمینی‌ها را روی آتش انداخت و به شاهکارش که با مشت‌های باد تکان شدیدی می‌خوردند، خیره شد. لبخند رضایت روی لبانش نشان می‌داد که از این شب نشینی در جنگل و آتش درست کردن، لذت می‌برد. سنگ ریزی برداشتم و به همان نقطه تاریک انداختم تا بلکه باور کنم آنجا فقط یک سیاهی خالص وجود ندارد، یک نقطه کور نیست... مثل پرتاب سنگ درون چاه بود، احتمالا می‌خواستم مطمئن شوم صدای آب می‌آید یا خیر.

اَرشان کنارم نشست و سیب‌زمینی را روی دستانم انداخت. آنقدر داغ بود که سیب‌زمینی را بین دستانم جا به جا می‌کردم. بلاخره نتوانستم تحمل کنم و سیب زمینی را روی لباسم انداختم. واقعا گرمای زیادی چقدر خطرناک بود، من مردن توسط سرما را ترجیح میدهم. انقدر سرد می‌شود که می‌لرزی و بند بند وجودت، راکد و منجمد می‌شوند. دندان‌هایت با شدت یکدیگر را خورد می‌کنند و کل بدنت می‌شود یخی سنگین. به نظرم این راحت‌تر از آتش است! حتی نمی‌توانم فکرش را بکنم که آتش با گازش تمام پوست‌هایم را بکند و بسوزاند. واقعا نمی‌توان گرما را تحمل کرد، حتی یک ذره. چنان وجودت را گاز می‌گیرد و بوی سوختگی گوشت به دماغت می‌رسد که نمی‌توانی طاقت بیاوری.

با صدای اَرشان تمام افکار بیهوده‌ام از هم پاشید.

- سیب زمینیتو بخور.

سیب زمینی‌ای که حال خنک‌تر شده بود را برداشتم و با ناخنم آرام پوستش را کندم. اَرشان درحالی که به سیب زمینی نمک می‌پاشید، گفت.

- چطوره؟ اینجا حالت بهتره؟

- بد نیست حداقل حس خفگی نمی‌کنم.

سیب زمینی را زیرلب جوییدم و از طعم سوخته‌اش لذت بردم، تا به حال سیب زمینی روی آتش پخته شده را نخورده بودم.

- چرا حس خفگی یا همچین حسی بهت دست میده؟

به چهره کنجکاو اَرشان خیره شدم و با کمی سکوت، گفتم.

- نمی‌دونم مثل این میمونه که یک چیزیو گم کرده باشم... یا یک اشتباهی کرده باشم اما نتونم درستش کنم، شایدم نخوام.

- مشکلت نفهمیدن و گیج بودنه؟

- آره... همیشه ازش فرار می‌کنم.

اَرشان با خوردن آخرین تکه از سیب زمینی‌اش، نمک را مقابلم گذاشت و پس از خوردن کامل سیب زمینی، دوباره شروع کرد به سخن گفتن.

-ی ک بار بگو هرچه بادا باد! برو جلو... شاید ذهنت اونو ترسناک کرده و انقدرام ترسناک نباشه.

با وزش باد سوزناکی، بیشتر خود را مچاله کردم و چشم از تاریکی وهم برانگیز گرفتم.

- نمی‌دونم... فکر نکنم بتونم.

اَرشان با دستش به تاریکی اشاره کرد و گفت.

- چون نمی‌بینیش ازش می‌ترسی... چون ازش خبرنداری، وقتی خورشید طلوع کرد روشن میشه و می‌فهمی ترسناک نبود.

- اگر ترسناک باشه چی؟

- از ذهنیت تو ترسناک‌تر نیست.

شاید اَرشان راست می‌گفت. باید برای همیشه همه چیز را حل می‌کردم، باید به جای فرار می‌ماندم و بررسی می‌کردم که مشکل کجا است؟ و آن وقت مشکل را حل می‌کردم. شاید اشتباه حل می‌کردم اما با انجام کارها و فرمول‌های مختلف می‌توانستم بلاخره به نتیجه برسم. اگر شناخت داشتم، شاید هیچ چیز اینطورکه بود، نمی‌شد. من با فرارم فقط مشکل را مخفی می‌کنم و آن مشکل مخفی شده روزی قرار است فوران کند و همه چیز و همه کس را به آتش بکشد. اَرشان محکم به شانه‌ام زد و گفت.

- بخور... شاید یکم خوشگل شدی به پایه من رسیدی.

دهان باز کردم چیزی بگویم که سری سمت چادر آبی رفت و زیپ چادر را بست. از جایم بلند شدم و سمت نقطه تاریک رفتم. سیب زمینی نیمه را بیشتر در میان دستانم فشردم و با ترس و دقت، به اطراف خیره شدم.هیچ چیزمعلوم نبود، فقط تاریکی بود. چشمانم قادر نبودند جتی مقابلم را ببینند. با دندان‌های لرزانم گاز محکمی از سیب زمینی گرفتم و قدم‌هایم را، محتاط‌تر برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #152
پارت 147



***

با روشن شدن هوا، از چادر بیرون آمدم و نگاهی گذرا به چادر کناریم انداختم. هیچ صدایی نمی‌آمد و معلوم بود هنوز ژویین و مارالیا در خواب سپری می‌کردند. لباس ورزشی سفید را به تن کردم و با بالا کشیدن آستین‌هاش، قدم‌هایم را به سوی جنگل کشیدم. هوا هنوز گرگ و میشی بود و درخشش خورشید چنان چنگی به دل نمی‌زد. گیاه و شاخه‌هایی که روی زمین را پوشانده بودند، راه رفتن را سخت‌تر کرده بودند اما نمی‌شد به خاطر همین یک قلم سختی، از قدم زدن در جنگلی به این بزرگی و زیبایی، دست کشید.

چند قدم دیگر برداشتم که صدای ضعیفی به گوشم رسید. با احتیاط به آن سو حرکت کردم و بوته‌های سبز را کنار کشیدم که چشمانم جسم مارالیا را شکار کردند. با بهت در همان وضعیت ماندم و به مارالیایی که به تنه درختی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود، خیره شدم. او نباید در چادر می‌ماند؟ اکنون در اینجا چه کار داشت؟ وقتی نزدیک‌تر رفتم ماری تکانی خورد و کمی بدنش را کشید و بعد آرام پلک‌هایش را باز کرد. اول با دیدن من، سیخ سرجایش نشست و سرش را در جنگل چرخاند اما بعد گویی که چیزی به ذهنش رسیده باشد، گفت.

- شب اینجا خوابیدم.

کنارش روی زمین خاکی زانو زدم و برگ درخت را از روی موهای خوش رنگش برداشتم.

- چرا؟

- خواستم نترسم... اومدم تو تاریکی بعدش یادم نیست.

او واقعا دختر شجاعی بود. شخصی بود که اگر می‌خواست حتما می‌توانست کار غیرممکن را ممکن سازد. از همان اول که دیدمش، برق نگاهش مرا حیران ساخت. نگاهش یک نوع جسارت و نترس بودن را در خود جای داده بود، در نگاهش اسبی سرکش و وحشی را می‌دیدم که بلندی موهایش تا هفت آسمان می‌رسید. با اینکه همیشه از او و شخصیتش بد می‌گفتم اما نظر واقعیم این چنین نبود. بدخلقی و رفتارم فقط به خاطر خشمم بود. چه کسی می‌توانست تحمل کند که ناگهان از یک کشور غریب سر در آورده باشد و به خاطر دختری به این کشور بیاید که آن دختر به فکر ازدواج با شخص دیگری بوده؟ من وقتی فهمیدم کل زندگیم را رها کردم و به خاطر این دختر غریبه آمدم، حالم از مارالیای مقابلم به هم خورد. اما حقیقت این بود که او دختر خوبی بود، و این فقط یک خوب ساده نبود اما ساده‌ترین طریفش در خوب خلاصه می‌شد.

بیشتر از این به چشمانش خیره نشدم و از روی زمین بلند شدم و دستش را کشیدم تا همراهم بلند شود. خاک لباسش را تکان داد و با نگاه به اطراف، نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی داشت چاشنی شیرین به لحنش اضافه کند، گفت.

- خوب شد اومدی وگرنه گم می‌شدم.

با تردید به مارالیا و دست آزاد و سفیدش خیره شدم و بلاخره تردید را گوشه‌ای از جنگل انداختم و دست ماری را در میان دستانم گرفتم. البته قصدم فقط کمک کردن به او و بردنش به چادر بود اما گویی ماری مردد شده بود ولی با تکان خوردن دستانش، قدم‌های خود را با من هماهنگ کرد و از میان کلی درخت و بوته و باتلاق، به بدبختی عبور کرد. مارالیا برای عبور از تنه بزرگ درخت، بیشتر به من تکیه کرد که بلندش کردم و او را آن سوی تنه انداختم.

از اینکه همراه با او در جنگل قدم می‌زدم نه تنها ناراضی نبودم بلکه خوشحال‌تر نیز شده بودم. این احساس که می‌دانی شخصی به تو نیاز دارد و به تو تکیه می‌کند شیرین بود، یا حداقل برای من چنین بود. می‌خواستم تمام زمین شود هزارتوی خطرناک و ماری به من تکیه کند و جلو بیاید. البته می‌دانستم شیفته شخصیت این دختر شده‌ام اما بی شک عاشقش نبودم چون احساس خاصی نداشتم فقط باعث شگفتی و خوشحالیم می‌شد. وقتی می‌دیدم او بسیار آرام است اما با نگاهش پرحرفی می‌کند، یا وقتی می‌دیدم زیرلب آرام کتاب زمزمه می‌کند یا با قلمش دل دفتر را با نوشته‌هایش به تپش می‌اندازد، واقعا شیفته او می‌شدم.

درکمال آرام بودن، برخورد درست را نیز می‌دانست و می‌فهمید کجا باید چگونه صحبت کند و کجا فقط باید به فکر فرو برود. هیچ‌گاه از حقش نمی‌گذشت و چه با تندخویی و چه بی تندخویی همیشه حقش را می‌ستاند و در برابر ظلم سکوت نمی‌کرد. او واقعا می‌دانست باید چگونه رفتار کند اما بیشتر از همه هنر آرامش و تغییر حالاتش برایم جالب بود. سریع می‌توانست تغییر حالت بدهد و نمی‌شد فهمید که او شاد است یا غمگین! البته کارش آسان می‌شد اگر آن اسب چموش در چشمانش لانه نکرده بود. ماری دستم را کشید و گفت.

- یکی می‌خواد به تو کمک کنه درختی به اون بزرگیو عظمتو ندیدی؟

- دیدم فقط می‌خواستم ببینم کمکی می‌کنی یا بیخیال میری؟

ماری از حرکت ایستاد و گفت.

- معلومه که میرم چرا باید کمک کنم.

به دستم که در دست نرم ماری اسیر شده بود، اشاره کردم و گفتم.

- پس چرا دستمو کشیدی وحتی حالام ول نکردی؟

ماری سریع دستم را رها کرد و چشمانش را در آسمان چرخاند که مثلا بگوید مرا نمی‌بیند.

- اون شانسی بود یهویی شد.

با حالت تمسخر لبانم را به حرکت وادار کردم.

- شانس!... یهویی... منطقیه!

ماری به لبخندش اجازه جاری شدن داد و با چشمان پرشیطنتش به من خیره شد.

- به جای مسخره کردن من به فکر شکمم باش که اگر یکم دیگه بگذره تو رو برای صرف صبحانه میل می‌کنه.

- پس بیا بریم من دلم نمی‌خواد وارد شکم کثیفت بشم.

و این چنین جلوتر از او راهی شدم که ماری با قدم‌هایی تند اما خسته، سعی کرد خود را به من برساند

***

با افتادن شاخه‌ای روی سرم، ترسیده خودم را گوشه‌ای پرت کردم. همه این بدبختی‌ها و بلاها به خاطر اَرشان و آن مار بود. صبح زود رفتند و مرا در چادر تنها گذاشتند و حال مجبور بودم کل جنگل را به دنبالشان بگردم و معلوم نبود خوراک چه حیوانی شوم. دست و پایم را به زمین کوبیدم و با سرعت شروع کردم به دویدن و چشم چراندن در اطراف. جز درخت و چندتا علف چیزی دیده نمی‌شد و بدتر از همه این بود که راه برگشت را گم کرده بودم. به درخت قطور و بلندی خیره شدم و از شاخه‌هایش بالا رفتم تا بتوانم از فضای بالاتری اطراف را ببینم. قبل از اینکه به اطرف دقیق شوم، صدای پرنده‌ای باعث شد به هوا بپرم و از درخت پایین بیفتم. البته اگر درست حسابی روی زمین می‌افتادم بهتر از این بود که تق تق کنان روی تک تک شاخه‌ها بیفتم و در آخر زمین را ببوسم. با درد چشم باز و بسته کردم و غلتی روی زمین زدم که فهمیدم کل بدنم فلج شده بود.

آه اَرشان بلایی به سرت بیاورم البته اگر زنده بمانم، که مرغ و خروس و خرس و هرکسی که می‌شناسی بالای سر مغز نداشته‌ات اشک بریزند. قبلا مرا هیچ وقت تنها رها نمی‌کرد و می‌دانست این حالت را دوست ندارم اما حال... .

خود را سمت تنه درخت کشیدم و به درخت تکیه زدم و با نفرت به پرنده کوچک زل زدم. اگر بالا بودم یک لقمه چپش می‌کردم. اندوهگین شده بودم چون اَرشان دیگر مرا دوست نداشت، به من اهمیت نمی‌داد و کنارم نبود. کسی اصلا به من فکر نمی‌کرد و نمی‌فهمید چرا انقدر غرغر می‌کنم، خب غر زدن‌های من فقط به خاطر جلب توجه بود... توجهی که نصیبم نمی‌شد. دلم آغوش اَرشان و نوازشش را می‌خواست، چرا کسی مرا دوست نداشت؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #153
پارت 148



زمانی که به چادرها رسیدیم، اَرشان سمت بطری آب رفت و کل آب را سرکشید. نگاهی در اطراف چرخاندم و نفس عمیقی کشیدم که اَرشان به من نزدیک‌تر شد. جایی نزدیک به گردنم صورتش را نگه داشت و آرام زمزمه کرد.

- نکنه دنبال وسایلی تا ناهار بپزی؟

با اخم سمت صورتش برگشتم که میخکوب نگاهش شدم. نگاهش داغ و خمار بود، نگاهی که بوی مهربانی می‌داد و جاذبه بالایی داشت. زمانی که ابروانش با شیطنت بالا پریدند، فاصله‌ام را بیشتر کردم و ترجیح دادم سکوت کنم. اَرشان وارد چادر شد و گشتی زد اما وقتی چیز مورد نیاز را پیدا نکرد، با اخم سمتم آمد و گفت.

- ژویین کجاست؟

***

نالان از روی زمین بلند شدم و کشان کشان مسیرجنگل را طی کردم. در ذهنم حرف‎‌ها و سخن‌های زیادی بود که نمی‌خواستم بر زبان بیاورم. گاهی تفاوت تو و یک لال فقط در این است که او نمی‌تواند دروغ بگوید و تو می‌توانی. درواقع هیچ‌کدام از چیزهایی که در دل داری، هیچ‌کدام از حقیقت‌هایی که وجودت را در برگرفته‌اند را نمی‌توانی به زبان بیاوری فقط دروغ می‌گویی تا چیزی گفته باشی.

من یک گربه بودم که مال خودم نبودم، مال انسانی بودم و او حق داشت با من هرکاری که دلش می‌خواست را بکند و من راجب کدام یک از حقایق حق اعتراض داشتم؟ حقایق را انسان‌ها ساخته‌اند پس حتی نمی‌توانم از آنها استفاده کنم. باید مقابلش به ایستم و بگویم مرا خدا آفرید و مال تو نیستم؟این یک حقیقت بود اما حقیقتی که انسان‌ها داشتند این بود که آنها مرا خریده بودند یا پیدا کرده بودند، پس حق مالکیتم را داشتند.

نمی‌توانم از سردی برخورد، رفتار بد، بی توجهی یا چیزهایی نظیر این شکایت کنم. او صاحبم است پس هرکاری که دلش بخواهد می‌تواند انجام بدهد. از چه چیزی باید اعتراض کنم؟ چه باید بگویم؟ این حقیقتیست که انسان‌ها ساخته‌اند و تنها دست ساخته‌های آنها تلخ است نه حقیقتی که جهان را دربرگرفته است. حقیقتی که در جهان حاکم است می‌گوید هرشخصی چه حیوان چه انسان می‌تواند آزاد و راحت زندگی کند و از زندگی خود استفاده کند و شاد باشد، و کسی حق تصاحب شادی او را و امر و نهی کردن به او را ندارد.

برخی‌ها گمان می‌کنند دوران برده‌داری به پایان رسیده است اما چنین نیست، من اشخاصی را می‌بینم که با یک مشت خرافات که نامش حقیقت است، به بردگی گرفته شده‌اند. اَرشانی که مجبور به ازدواج شد، رویایی که مجبور به ازدواج شد، این‌ها اگر بردگی نیست پس چیست؟ مارالیایی که مجبور است به خاطر آبروی یک مشت انسان کاری را بکند که نمی‌خواهد، بردگی نیست پس چیست؟ اینکه من مال یک انسانم و هربلایی که دلش می‌خواهد سرم می‌آورد و مرا در جنگل تنها رها کرده، بردگی نیست پس چیست؟ بردگی که حتما این نیست شخصی بیاید و خدمتکاری بکند! بردگی یعنی اجبار، یعنی بالا دستت هرچه به تو بگوید تو باید بی چون و چرا بگویی چشم! این یعنی بردگی!

من یک گربه ساده، مارالیا و رویا یا هر دختر و پسر دیگری، همه بردگانی هستیم از جنس اجبار. ما مال اشخاصی هستیم و باید به حرف آنها گوش بدهیم و هیچ‌گاه نمی‌توانیم مسیر موردنظر خود را طی کنیم. نمی‌توانیم زندگی‌ای که دلمان می‌خواهد را داشته باشیم و برای همین است که بیشتر افراد لبخند را فراموش کرده‌اند. من می‌بینم که حتی لبخند اجباری شده است تلخ برای خیلی‌ها. چه بزرگ باشی چه کوچک، چشم‌هایی هستند که تماشایت می‌کنند و تو به خاطر ترس از آن چشم‌ها باید آنطور که به نظر آنها درست است برخورد کنی، نمی‌توانی آنطور که دلت می‌خواهد باشی. و وقتی پیر شدی همه ترکت می‌کنند و می‌روند! وقتی عمرت را گرفتند می‌روند آن هم با خیالی راحت.

می‌توانم اَرشان را رها کنم و بروم... او وقتی لیاقت مرا ندارد چگونه می‌خواهد مرا پیش خود حفظ کند؟ فقط با زورگویی و پولی که اصلا برای خریدم نداده است؟

دوباه روی خاک افتادم و ناتوان چشم بستم. صدای پاهایی که می‌دویدند به گوشم رسید و سپس صدای فریاد اَرشان. مرا درآغوش گرفت و بلند کرد که چنگ در دستش انداختم و عقب رفتم. با چشمانی گشاد و متعجب نگاهم می‌کرد گویی که من برخورد بدی داشتم و او اصلا هیچ اشتباهی مرتکب نشده بود. آری یادم رفته بود یکی از اصل‌های مهم انسان‌ها را به شما بگویم، آنها همیشه در همه چیز حق دارند!

- ژویین چی کار می‌کنی؟

مارالیا هم نفس نفس‌زنان سمت ما آمد و خواست دستش را جلو بیاورد که عقب رفتم.

-ب ه فکرم بودین که تنهام گذاشتین؟

اَرشان:« فکر کردم تو و مارالیا باهمین... رفتم پیاده‌روی دیدم مارالیام جنگله»

- چه دلیل جالبی.

مارالیا:« ژویین راست میگه... باور کن نخواستیم... »

- فهمیدم.

هردو با ترس و نگرانی نگاهم کردند که بی حرف همراهشان به سوی چادرها حرکت کردیم. شاید چون از درخت افتادم سرم به جایی خورد و افکارم خراب شد، شاید حقیقت انسان‌ها باشند، شاید اصلا آنها خوبند و حق برده‌داری دارند. احتمالا فقط برخی از افراد حق زندگی داشته باشند و برخی نه. رسم زندگی هم این است، همه برابر نیستند که! نابرابری بی‌داد می‌کند. من نیز باید گربه می‌شدم، باید زیردست انسان‌ها می‌شدم اما چه خوب که اسب نیستم! بلاخره انسان‌ها حق مالیکت به همه چیز را دارند حتی خودشان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #154
پارت 149



نمی‌دانم چرا هرچه می‌رفتیم به چادر نمی‌رسیدیم. شاخ و برگ و بوته‌ها را کنار کشیدم که با تصویر عجیبی رو به رو شدم. کلی تناب به شکل ضرب‌دری و عجیب ، از این سو تا سوی دیگر به درخت‌ها بسته شده بودند، مثل نوعی تله بود که با برخورد به تناب معلوم نمی‌شد قرار است چه بلایی سرت بیاید. چشمانم را ریز کردم و به خاک مرطوبی که بالا و پایین می‌رفت، خیره شدم. چطور می‌شد خاک تکان بخورد؟ مثل سینه انسان‌ می‌ماند که با هر دم و بازدم بالا پایین می‌شد.

دست بردم سمت اَرشان و ژویین تا جلو نروند که دستم با هوای خالی برخورد کرد. سرم را سریع برگرداندم و با دیدن جای خالیشان دلم ریخت! و عجیب نبود این ترسم چون اَرشان با پرواز به سوی تله، احمق بودن خود را خوب ثابت کرده بود. یعنی نفهمید یک چیزی راجب این مسیر مشکوک است؟ اَرشان با سرعت سمت تناب‌ها می‌دوید و ژویین نیز پشت سرش حرکت می‌کرد و ادای قهرمان‌ها را در می‌آوردند. چاره دیگری نبود باید با آنها می‌رفتم.

به سرعت دنبالشان دویدم که بدون برخورد به تناب‌ها از زیرشان رد شدم. اَرشان البته محتاط‌تر از من بود اما ژویین روی تناب‌ می‌پرید. نگاه هردوی ما به ژویین خیره بود و ترس در قلبمان نفس می‌کشید. ژویین یک نگاه به من یک نگاه به اَرشان انداخت و از روی تناب پایین پرید که کل تناب‌ها از درخت جدا شدند و این تازه شروع بدبختی بود.

ژویین توسط تناب کشیده شد و روی درختی افتاد و اَرشان پایش لیز خورد و در بخش عمیقی از زمین سقوط کرد! فقط ماندم منی که نمی‌توانستم حرکت کنم. نفس عمیقی کشیدم و به پایم که بخش عمیقی از آن را خاک‌های زنده دربرگرفته بودند، چشم دوختم. این خاک‌ها مانند یک موجود زنده پایم را می‌بلعیدند و نفس می‌کشیدند و این زجرآورترین مدل مرگ بود. آخر چرا اینگونه؟ کاملا دور از عقل بود مارالیا، یک دختر عادی معلم با مشکلات عشقی مختلف، توسط خاک بلعیده شود و هیچ اثری از آن باقی نماند. نه نباید اینگونه می‌شد.

پایم را با تلاش از روی خاک کشیدم و دندان‌هایم را روی یکدیگر فشردم اما گویی هزاران ریشه سفت و محکم پایم را دربرگرفته بودند و این فقط یک خاک ساده نبود. به شاخه درختان چنگ زدم و با شدت خود را کشیدم اما چیزی جز شکستن شاخه دستم را نگرفت.

***

اَرشان روی خاکی که حالت سرازیری داشت، سر می‌خورد و فریاد می‌کشید تا شاید کسی به دادش برسد اما این زیادی دور از عقل بود. ژویین و مارالیا خودشان گیر افتاده بودند و کسی جز آنها در این جنگل عجیب ، حضور نداشت. زمانی که سر خوردن به پایان رسید، اَرشان با سر روی زمین افتاد و دیدش تار شد. نفس‌هایش به شمار افتاده بودند و دست و پا می‌زد تا بتواند از روی زمین بلند شود و موقعیت رادرک کند، اما آنقدر گیج و منگ بود که انرژی‌ای برای بلند شدن در وجودش باقی نمانده بود. دستش را روی سرش کشید و با نگاه کردن به دستش، آخرین چیزی را که باید می‌دید، تماشا کرد. خون قرمز دستش را پوشانده بود و سرش خون‌ریزی می‌کرد و کسی نبود که بتواند به اَرشان کمک کند. کم کم پلک‌هایش سنگین شد و چشم بست.

ژویین هنوز در بهت اتفاقی که ناگهانی رخ داد، باقی مانده بود. آنها به جنگل آمدند تا کمی گردش کنند و سپس به خانه بروند اما این جنگل به شکل عجیبی آنها را گرفتار خود کرده بود. ژویین تا به حال در جنگل زندگی نکرده بود و اصلا از تجربه بودن در جنگل، چیزی نمی‌دانست و این او را بیشتر از هرچیزی نگران و مضطرب می‌کرد.

به تنه درختی که رویش افتاده بود و دورتادورش را سبزه و برگ دربرگرفته بود، خیره شد. باورش سخت بود که این تنه خالی نباشد و درونش پر از چوب باشد. ژویین چنگالش را روی تنه درخت کشید و پایین پرید. چشم که چرخاند، نه خبری از مارالیا بود و نه اَرشان. او تنها بود، تنهای تنها. فضای جنگل متفاوت‌تر از جایی بود که قبلا آنجا قرار داشت. در این سمت، درخت‌هایی سیاه رنگ همه جا را احاطه کرده بودند و نهر کثیفی از میان برگ و ریشه درختان عبور می‌کرد.

ژویین دست و پایش را روی زمین نهاد و سعی کرد مسیری را در پیش بگیرد و حرکت کند، بلاخره که باید به جایی می‌رفت. مسیر نامعلومی را در پیش گرفت و با دقت به همه چیز توجه کرد تا غافلگیر نشود و برای هر بدبختی دیگری آماده باشد. با شنیدن صدای زوزه، قلب کوچکش شالات شلوپ شروع کرد به اعلام خطر و ژویین با تمام توانش دوید و دوید. تمام درختان و بوته‌ها و یا هرچیز دیگری را پشت سر گذاشت و سعی کرد تا می‌تواند از آن صدا فاصله بگیرد اما صدا نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد.

ترسش داشت در تمام وجودش و حتی چشمانش لانه می‌کرد. سرش را مدام به چپ و راست حرکت می‌داد تا نشانی‌ای ترسناک ببیند و همان‌جا بیهوش شود اما فقط علامت‌های مبهم و ترسناک را می‌دید. نگاهش غاری را شکار کرد و با عجله سمت غار رفت اما گویی خبر نداشت که آن غار سنگ‌های ناامنی داشت و سقوطشان درهرلحظه ممکن بود.

پا به درون غار تاریک و نمناک گذاشت و با برخورد به یکی از سنگ‌های گوشه غار، باعث شد در کمال تعجب، دهانه مقابل غار ریزش کند و در تاریکی باقی بماند. ژویین با بهت دهانش را باز و بسته کرد اما انگاری این کابوس پایانی نداشت. روی زمین افتاد و به سنگ‌هایی که جلوی غار را پوشانده بودند، خیره شد. تمام وجودش شده بود ترس! اگر آنها می‌رفتند و او تا شب اینجا تنها می‌ماند چه؟ اگر هیچ وقت کسی از ژویین باخبر نمی‌شد چه؟ اگر تا آخر عمرش در غار می‌ماند و می‌پوسید چه؟ با فکر کردن به این چیزهای به شدت ترسناک، آرزو کرد ای کاش بیرون می‌ماند و غذای حیوانات وحشی می‌شد.

مارالیا با تقلا چنگالش را درون خاک می‌فشرد تا کمی پاهایش را بیرون بکشد اما چندان موفق نبود. لحظه‌ای مکث کرد تا بتواند بهتر فکر کند و نفس عمیقی بکشد چون به خاطر تلاش‌های بیهوده ع×ر×ق سر و صورتش را دربرگرفته بود و نفس‌هایش به شمار افتاده بودند. هرچه فکر می‌کرد نتیجه‌ها بیشتر فرار می‌کردند و اوضاع بدتر شد وقتی که ماری سبز رنگ و دراز را دید. مار با آرامش وارد خاک عجیب و غریبی شد که شباهتی به باتلاق نیز نداشت، این خاک زیادی عجیب بود. مار آرام خزید و به پاهای مارالیا نزدیک‌تر شد. مارالیا چشمانش را فشرد و سعی کرد تمام توانش را جمع کند تا مانع فریادش شود! اما دلش یک فریاد از ته دل می‌خواست تا بتواند مار را از خود دور کند.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #155
پارت 150



بلاخره با تمام توانش در برابر آن مار خودداری کرد و وقتی مار رفت، دوباره تقلاهایش را از سر گرفت. این بار چوب محکمی که در آن سو بود را میان دستانش اسیر کرد و بدنش را بیشتر به آن سمت کشید تا بهتر چوب را بگیرد. زمانی که دستش روی چوب محکم شد، خود را کشید و پایش را از دندان‌های خاک، بیرون آورد. با آسودگی خاطر، روی خاک افتاد و تند تند نفس کشید. چقدر از این تقلاها خسته شده بود و دلش می‌خواست فقط بخوابد. کمی چشمانش را بست اما با یاد اَرشان و ژویین، پلک‌هایش خودکار باز شدند و او از روی زمین بلند شد. کل لباس و شلوارش خاکی شده بود و حتی خاک خشک شده روی صورتش را نیز ، احساس می‌کرد اما چیزی که اکنون مهم بود، پیدا کردن آن دو بود.

چوب بزرگ را برداشت و برای خود اعصا و تکیه گاهی کرد و همراه با آن ، به مسیر ادامه داد. دقیقا می‌دانست اَرشان کجا سقوط کرده بود اما چون ژویین بالا پرتاب شده بود، نمی‌دانست دقیقا روی کدام درخت افتاده و چه بلایی سرش آمده. کفش خاکیش را روی زمین کشید و به سرازیری رسید. چشم تیز کرد اما جز تاریکی چیزی آن پایین، مشخص نبود. ناچار روی خاک نشست و خود را سر داد. با اینکه سرعت زیاد بود و امکان داشت بیفتد و بمیرد، اما به هر قیمتی که شده، می‌خواست اَرشان را پیدا کند.

چوب را روی زمین کشید تا کمی سرعتش را کم‌تر کند و البته موفق نیز شده بود. با پایان این سرازیری، روی زمین افتاد و کمی پلک زد تا بتواند خاک رفته درون چشمش را ، خارج کند. بعد از اینکه درگیری‌هایش با خود تمام شد، چشم چرخاند و جسم افتاده اَرشان را روی زمین دید. نگرانیش آنقدر زیاد بود که باعث شد پاهایش بلرزد و نتواند درست راه برود. با قدم‌هایی کند بالای سر اَرشان ایستاد . بهت و نگرانی تازه وقتی چشمان بسته و خون روی سر اَرشان را دید ، دامن گیرش شد. آنقدر ترسیده بود که زبانش بند آمده بود و او واقعا نمی‌دانست در چنین وضعیتی، وسط جنگل به این بزرگی، چطور می‌تواند اَرشان را بلند کند یا به او کمکی بکند.

دستش را روی صورت اَرشان کشید و سرش را خم کرد و ب×و×س×ه‌ای روی گونه اَرشان کاشت. موهای خاکی اَرشان را از روی صورتش کنار کشید و پربغض لب زد.

- لطفا بلندشو... من تنهایی از پسش برنمیام.

***

ژویین مسیر دیگری را در پیش گرفت و غار را تا ته رفت. می‌دانست نمی‌تواند سنگ‌ها را از مسیر بردارد پس سعی داشت ببیند این غار تا کجا ادامه دارد. بعد از مدت نه چندان زیادی، به نور رسید. باورش برای او سخت بود که این یک غار دوسر باشد. با خیالی راحت از غار خارج شد و به جنگلی که حال آشناتر به نظر می‌رسید، خیره شد. گمان می‌کرد که کل جنگل را درون این غار دور زده باشد. با خیالی آسوده‌تر از غار خارج شد و از لابه‌لای درختان و گیاهان، مسیرش را پیدا کرد و به چادرها رسید. دقیقا به همان شکل رها شده، باقی مانده بودند. نمی‌دانست باید همین‌جا بماند و منتظر باشد که بیایند یا باز باید برود به دل جنگل و بلای جدید را محتمل شود؟

ناچار روی زمین ، کنار چوب‌های سوخته شده ، نشست و منتظر ماند... منتظر مارالیا و اَرشانی که بیایند و بگویند آخیش از دست جنگل جان سالم به در بردیم. می‌خواست این رویا را در ذهن واقعی نشان دهد اما عقل و منطقش به او می‌گفت که این اتفاق یک چیز بزرگ‌تر از تفریح ساده جنگلی بود و احتمالا بلایی به سر مارالیا یا اَرشان آمده بوده. محال بود آنها خوش و بش کنان بیایند و راهی خانه شوند و دقیقا این منطق بود که ژویین را آزار می‌داد! می‌خواست برای یک بار هم که شده فکر نکند و مثل گربه‌های عادی باشد.

به جنگل خیره شد، ساعت‌ها گذشت و گذشت، آنقدر گذشت که ژویین متوجه غروب خورشید شد. با نزدیک شدن ماه به آسمان، هوا نیز رو به سردی می‌رفت و تن ژویین از ترس و سرما می‌لرزید. دیگر نمی‌خواست منتظر بماند اما قرار هم نبود به جنگل برود. سمت ماشین روانه شد و دنبال گوشی مارالیا یا اَرشان گشت که بلاخره توانست گوشی اَرشان را پیدا کند و با ناخنش آن را باز کند.

بین کلی برنامه عجیب چشم چرخاند و با خود فکر کرد که کدام یک می‌تواند تماسی بگیرد؟ یا اصلا شماره پلیس چند بود؟ یا اعداد چه شکلی بودند؟ خشمگین گوشی را با ناخن‌هایش لمس کرد تا بلاخره یک برنامه‌ای باز شود اما موفق نشد، و مسلم بود که موفق نخواهد شد.

***

- سلام اسمتون رو میشه بدونم؟

- مارالیام.

- خوش بختم مارالیا خانم

- همچنین آقا اَرشان.

***

نزدیک‌تر رفت و دختری را دید که به درختی تکیه زده و چشمانش را بسته، کنارش نشست و زمزمه کرد.

- مارالیا خانم خودتونین؟

دخترک چشمانش را باز کرد و با همان نگاه شیرین، دل اَرشان را لرزاند. با لبخندی محو، گفت.

- بله خودمم

***

من من کنان و با نگرانی، نگاه از زمین گرفت و به چهره جسور و جدی مارالیا دوخت. مارالیا کتاب‌هایش را به آغوش کشیده بود و منتظر به اَرشان نگاه می‌کرد. با اینکه خسته و کلافه بود، باصبوری سعی داشت به سخنانی که از دهان این پسر بیرون نمی‌آمدند، گوش بدهد. اَرشان بلاخره زبان باز کرد و گفت.

- عاشقت شدم مارالیا.

مارالیا مبهوت به او خیره شد و نفهمید که کل دفترهایش روی زمین متلاشی شده‌اند

***

صدای بلند خنده‌اش طنینی گوش‌نواز برای اَرشان شده بود و او می‌خواست تمام صداها قطع شود و فقط این خنده در تمام وجودش تکرار شود. مارالیا که دست از خنده کشید، بستنی روی صورتش را پاک کرد و خواست بلند شود که دست اَرشان مانع شد.

- بمون بازم بخند... تا ته دنیا می‌خوام به خنده‌هات گوش بدم

مارالیا خم شد و کنار گوش اَرشان، آرام گفت.

- ضبطش می‌کنم می‌فرستم برات.

***

مارالیا مارالیا مارالیا! این دختر زیادی داشت در ذهنش تکرار می‌شد. در باغی می‌دوید و می‌خندید، شالش را به هوا می‌انداخت و باد در میان موهایش لانه می‌کرد. درجای دگر، نزدیک به ساحل پاهای نرم و سفیدش را درون دستان زلال باد می‌گذاشت و با هر جهش موج به سویش، عقب‌تر می‌رفت و بلندتر می‌خندید.

یک بار روی تخت دراز می‌کشید و چشمانش را می‌بست و حتی در خواب لبخند می‌زد تا دل از کسی بدزدد و ببرد. باری دگر روی تاب می‌نشست و خود را جلو عقب می‌کشید تا به تاب سرعت بدهد و با همان نیشی باز ، باعث می‌شد خورشید در دل دندان‌هایش لانه کند و چشمانش شود انعکاسی از عشق. او الهی بود، الهی عشق برای دل اَرشان که قلب اَرشان را با تمام وجود سیراب می‌کرد و اگر نبود، این قلب تشنه، تبدیل به بیابانی آتشین می‌شد و زمینش... هزار و یک تکه می‌شد.

آن نگاه طوفانی و زلال، لب‌های اناردانه و خرمن موهایش، چه کرده بود با این قلب؟ قلبی که در نبود مارالیا فشرده می‌شد و از درد دور خودش می‌پیچید.

تکرار می‌شد، تمام خاطرات و خنده‌های مارالیا، تکرار می‎شد، آن شب بارانی و رفتن مارالیا از آغوش اَرشان...

تکرار می‌شد، آخرین پیام مارالیا برای اَرشان و سیاه پوش شدن زندگیش... تلاشش برای دوباره پیدا کردن مارالیا در یک کشور غریب میان هزاران آدم دیگر. صداها دیوانه‌وار او را به زنجیر کشیده بودند و حتی نمی‌توانست تقلا کند. لب خشک شده‌اش را باز و بسته کرد و لب زد.

- مارالیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #156
پارت 151

مارالیا اَرشان را روی شانه‌اش انداخته بود و با کمری خم و زانوهایی شکسته، به زور سمت چادرشان حرکت می‌کرد. هوا تاریک بود و چشمش حتی مقابل پاهایش را نمی‌دید اما سعی داشت اَرشان را سریع به بیمارستان برساند . با شنیدن نامش آن هم با چنین لفظ و لحنی، در قلبش جنجالی به پا شد! مارالیایش؟ یعنی مارالیا را به یاد آورده بود؟

با دیدن چادر و چراغ روشن ماشین، امیدی در دلش کاشته شد و با سرعت هرچه تمام‌تر به آن سوی رفت. با دیدن ژویینی که روی زمین دراز کشیده بود و چشمانش را برای شکار این دو آماده کرده بود، لبخند عمیقی روی لبانش نقش بست. چقدر خوشحال بود که این گربه یک گربه معلومی نبود و توانسته بود از پس دشواری بربیاید و خود را به چادر برساند. صدایش را کمی بالاتر برد و گفت.

- ژویین بیا کمک اَرشان زخمیه باید ببریمش بیمارستان.

ژویین فقط می‌خواست این صدا را بشنود! و شنید اما چیزی را شنید که منطقش می‌گفت. به سرعت سمت آنها رفت و با دقت هردو را برانداز کرد اما با فهمیدن اینکه وقت برای چنین چیزهایی باقی نمانده، به مارالیا کمک کرد.

مارالیا با سرعت هرچه تمام‌تر رانندگی می‌کرد و هراز گاهی با کف دستش چشمانش را پاک می‌کرد تا مانع دیدی تار شود اما گویی این باران هرگز پایانی نداشت و شیشه پاک کن از پاک کردنش خسته شده بود. مارالیا به زحمت پیاده شد و با کشیدن اَرشان به بیمارستان، صدایش را بالا برد تا کسی به دادش برسد. چند پرستار به کمک او آمدند و اَرشان را به اتاقی بردند و مارالیا بی قرار پشت سرشان حرکت کرد. ژویین سردرگم در کنارشان به این اتاق و آن اتاق می‌رفت و می‌خواست امروز را برای همیشه از حافظه‌اش حذف کند چون عجیب‌ترین و بدترین شب زندگیش بود حتی بدتر از شب فرارش از خانه.

مارالیا بی قرار روی صندلی نشست و سرش را روی دستانش گذاشت و سعی کرد ذهنش را کمی آرام‌تر کند تا بتواند این چند ساعت را طاقت بیاورد چون اگر همینطور پیش می‌رفت چندی بعد باید جنازه خود او را تحویل می‌گرفتند. آن شب قصد پایان نداشت، بیمارستان خالی شده بود و صدا از کسی بیرون نمی‌آمد و انگار تنها افراد حاضر در آن سالن نسبتا روشن، مارالیا و ژویین بودند. ژویین روی صندلی آهنی دراز کشیده بود و می‌لرزید اما مارالیا توجهی به هیچ کس نداشت که بفهمد ژویین می‌لرزد و حالش خوب نیست! فقط چشم بسته بود و پاهایش را تند تند تکان می‌داد.

چرا خبری از اَرشان نبود؟

***

دستانش را روی پرده کشید و آنها را کنار زد. نور با امیدواری و شوق بیشتری شروع به تابیدن کرد و خود را در کل اتاق جای داد. سمت شانه رفت و آرام تارموهای طلاییش را شانه زد و زیرلب مشغول خواندن آهنگی شد که آوایش گوش‌های محمد را نوازش دادند و باعث شدند پلک‌هایش کنار بروند و چشمانش باز شوند. دستی به صورتش کشید و روی تخت جا به جا شد و نگاهش روی رژینی که مشغول شانه کردن موهای بلند و لختش بود، ثابت ماند. از روی تخت بلند شد و با شوق سمتش رفت که صدای فریاد در خانه پیچید. رژین با نگرانی از روی صندلی بالا پرید و محمد مضطرب وارد پذیرایی شد.

- چی شده؟

- چی می‌خواستی بشه؟ دختر خیر سر زنگ زده میگه تو جنگل اَرشان افتاد سرش ضربه دید الان بیمارستانن.

چشمان محمد گرد شدند و سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود را، رژین پرسید.

- جنگل چی کار داشتن؟

- نمی‌دونم... ما آماده میشیم بریم بیمارستان شمام خواستین بیاین.

***

- نگران نباشین ضربه خیلی مهمی نبود ، ایشون الان به هوش اومدن و می‌تونین ببینینش.

- ممنونم آقای دکتر.

- این گربه برای شماست؟

نگاهم را به سوی ژویین سوق دادم و بله‌ای زمزمه کردم که دکتر گفت.

- داره می‌لرزه به نظرم یک معاینه‌ای باید بشه.

با ترس و وحشت سمت ژویین رفتم و تن لرزانش را در آغوش گرفتم. پس چرا زودتر نفهمیدم؟ هرچند پاسخ این سوال را خوب می‌دانستم. ژویین به شدت می‌لرزید و چشمانش بسته بود و این مرا مضطرب‌تر می‌کرد. با عجله خود را به سمتی کشیدم تا بتوانم به ژویین برسم اما حتی ذهنم کار نمی‌کرد که بفهمم کجا دام پزشکی پیدا می‌شود.

***

چشمانم را باز کردم و چندباری پلک زدم تا بهتر بتوانم اطراف را ببینم. سرم اندکی تیر می‌کشید اما حالم آنقدری خوب بود که بتوانم بلند شوم و روی تخت بنشینم. بدنم را بالا کشیدم که مادر مارالیا سمتم آمد و سعی کرد مرا دراز کند اما مانع شدم. سعی داشتم تمام اتفاقاتی که افتاده بودند به یاد بیاورم. رفتن به جنگل، افتادنم به زمین و برخورد سرم با سنگ. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم با سخنم خیال این چشم‌های ترسیده و نگران را راحت کنم.

- من خوبم مشکلی نیست ، یک ضربه کوچیک به سر بود.

همه به شکلی نامحسوس نفسشان را بیرون فرستادند . میان جمعیت چشم چرخاندم اما به جز خانواده مارالیا کسی را ندیدم! خودش و ژویین نبودند. مشکوک ابروانم را درهم کشیدم و رو به محمد پرسیدم.

- مارالیا و ژویین کجان؟

محمد کمی تردید کرد و به زمین چشم دوخت که باعث شد پدرش زبان باز کند و واقعه را شرح دهد.

- ژویین یکم حالش بد شده بود انگار رفتن ببینن چشه.

خواستم صدایم را بالا ببرم و از حال بد ژویین بیشتر بپرسم که در باز شد و قامت مارالیا در چارچوب در، ظاهر شد. با همان لبخند و آرامش، سمتم آمد و ژویین خوابیده و خسته را روی آغوشم گذاشت. با دیدن جسم آرام و سالم ژویین، خیالم راحت‌تر شد اما سوالات زیادی در ذهنم بودند که دوست داشتم آنها را به زبان بیاورم. مثلا اینکه چطور شد سر از بیمارستان در آوردم و مارالیا چگونه مرا به اینجا رساند؟ یا اصلا چگونه آن جنگل ناگهان وحشی شد و به جانمان افتاد؟

دستی روی سرم کشیدم که مارالیا بالشت را به سرم نزدیک‌تر کرد و با هل دادن شانه‌هایم، باعث شد سرم را روی بالشت بگذارم.

- استراحت کن.

با راحتی روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را به نگاه نگران مارالیا دوختم. وقتی نگران و مضطرب می‌شد، تیله چشمانش می‌لرزید و مدام پوست لبانش را می‌کند. دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم تا اندکی از نگرانیش کم شود.

- من خوبم.

مارالیا لبخندی زد و دستم را فشرد که سرفه پدرش باعث شد عقب گرد کند.

- دیگه بهتره تنهایی به جاهای خطرناک نرین که بلاییم نازل نشه.

مادر مارالیا با همان لبخند مهربانی که بر لب داشت، گفت.

- بازم خداروشکر که خوبی نگرانمون کردی.

- خودمم نگران شدم! واقعا اگر با افتادن میمردم خیلی از خودم ناامید می‌شدم.

صدای خنده محمد باعث شد که همه با نگاه تیزی به او چشم بدوزند و در لحظه لبخندش را قطع کنند. آنها بعد از کلی سفارش بالاخره اتاق را ترک کردند و فقط من و ژویین باقی ماندیم. به بالا و پایین آمدنش روی شکمم، نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم. این گربه در عین شلوغ بودن، آرام بود. به خوبی می‌توانست احساس آرامش را به نمایش بگذارد و حال آدم را بهتر کند و اگر می‌فهمیدم روزی اتفاقی برای این گربه افتاده، بی شک حالم بسیار بد می‌شد. او ژویین من بود، ژویینی که سال‌های زیادی را کنارش بودم و کنارم مانده بود و حتی بعد از کار اشتباهی که انجام دادم، باز مرا بخشید و برگشت. برگشت تا بگوید من می‌توانم دوباره انسان خوبی باشم و خطا نکنم! او به من یادآوری کرد که سزاوار بخششی دوباره بودم.

حتی بعد از تصادف و فراموشی و اتفاقاتی مختلف، باز اینجا بود! دقیقا در آغوشم. اگر به دست آوردن و نگه داشتن یک انسان هم به همین اندازه راحت بود، خیلی خوب می‌شد اما انسان‌ها اینگونه نیستند. مارالیا بعد از آن همه سال، در آغوشم نیست... زیادی دور است، زیادی.

- امروز پنج شنبست.

چشمانم را به ژویینی دوختم که حال روی تخت نشسته بود و به شکل ناگهانی چنین جمله‌ای را بیان کرده بود. کمی خود را بلندتر کردم و با حالت سوالی به او خیره شدم. نگاهش روی در ثابت ماند و بدون اینکه اندکی به من توجه داشته باشد، دوباره زمزمه کرد. انگار داشت به خودش چیزی را یاد‌آوری می‌کرد اما با صدایی بلند.

- فردا جمعست.

- یعنی چی ژویین؟

باز هم برنگشت. دستم را سمتش بردم تا با نوازش توجه‌اش را جلب کنم اما با سخنی که گفت، دستم در نیمه راه باقی ماند.

- فردا برمی‌گردیم ایران.

ژویین را بلند کردم و روی پاهایم نشاندم. می‌دانستم به اندازه من می‌خواست که بماند و شاید بیشترین دلیلش وابستگی به مارالیا بود. بالاخره در مدتی که اینجا بودیم مارالیا همیشه کنارش بود و از او نگهداری می‌کرد. حتی مثل من دست به تنبیه او نزده بود که ژویین گلایه‌ای از مارالیا داشته باشد! همیشه آرامش و خوبیش را دیده بود، مثل من.

- نه ژویین می‌خوام به مارالیا چیزی بگم... بعدش اگر خواست می‌ریم و نخواستم می‌مونیم.

چشمان ژویین گشاد شدند و او با حرکتی سریع از گلویم آویزان شد و با زبانش صورتم را لیس زد. عجیب بود چون تا به حال چنین کاری نکرده بود و من چنین چیزی از او ندیده بودم.

- خیله خب حالا صورتم رو خیس کردی... بذار ببینم مارالیا کجاست.

ژویین را روی تخت گذاشتم و پاهایم را روی دمپایی فرو بردم و سمت در رفتم اما قبل از باز کردنش، صدای سام مرا متوقف کرد. ژویین با تعجب به حرکات من نگاه می‌کرد اما من دوست داشتم بدانم قصد او از آمدن به اینجا چه بود.

دست روی در گذاشتم و گوش‌هایم را به در نزدیک‌تر بردم.

- فردا ساعت شش پشت هتل وحشت یادت نره.

- باشه سام میام.

- خوبه.

- نمی‌خوای بری دیدن اَرشان؟

- نه! واسه دیدن تو اومده بودم، شمام که همیشه بغل دست اَرشانی پس مجبور شدم بیام بیمارستان.

- تیکه‌هات تموم شدن؟

- فعلا بله.

کلافه از در فاصله گرفتم و دوباره سمت تخت رفتم. ژویین سکوت کرده بود و گویی این حالات مرا می‌شناخت. اکنون فقط می‌خواستم فکر کنم البته نه به چیزی که داشت آزارم می‌داد. مارالیا برای چه ساعت شش باید آنجا برود؟ البته منطقی بود او سام را ببیند چون به هرحال سام نامزدش بود و اگر من نبودم تا به الان ازدواج کرده بودند! اما اگر من نبودم، حال که من هستم باید دید چه کسی برنده شطرنج مقابل می‌شود؟ او شاهم را می‌برد یا من شاهش را می‌برم؟ شاید قبل از این ماجراها می‌خواستم که جا بزنم و عقب بروم اما دیگر نه! وقتی سام انقدر برای به دست آوردن مارالیا می‌جنگد یعنی مارالیا ارزشش را دارد و چرا من نجنگم؟ از کجا معلوم شاه خودش تسلیمم نشود؟

ژویین روی زمین پرید و گفت.

- بهم گفته بودی...

- می‌دونم گوش دادن به حرف بقیه اشتباهه! این بار مجبور شدم.

ژویین سریع برگشت و با چشمانی که زیادی درشت شده بودند، گفت.

- چی؟ تو الان...

- هیس نمی‌خوام بشنون. برو ببین کی مرخص میشم بعد بیا بهت توضیح میدم همه چیو

ژویین دماغش را بالا کشید که باعث شد سیبیل‌هایش سیخ شوند و بعد با همان حالت بامزه، سمت در رفت.

- من یک گربم.

- ازمارالیا بپرس منظورم این نبود که خودت ببینی.

- پس هنوزم عقل داری.

- ژویین!

و قبل از اینکه هرچیز دیگری بگویم سریع از اتاق فرار کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #157
پارت 152



- زیبای خفته بیدار نمیشن؟ مدرسه نمیری امروز؟

- ببند دهنتو بذار بخوابم.

غلتی روی تخت زدم و پتو را بیشتر بالا کشیدم تا نوری که از پنجره روی صورتم خط می‌انداخت، کنار برود.

- بلند نمیشی؟

نالان با همان صدای ضعیف و خواب‌آلود، دوباره بی فکر چیزی گفتم.

-گمشو برو بیرون.

- همیشه همینطور بودی.

- هوم .

خمیازه بلندی کشیدم و سعی کردم دوباره به خواب بروم که پتو محکم از رویم کنار کشیده شد. پاهایم را جمع‌تر کردم و حتی کمی چشمانم را باز نکردم.

- پاشو ماری! خیلی خوابیدی.

- تو دیگه کدوم مگسی هستی؟ ولمون کن بذار بخوا... بیم.

- عمرا اگر بذارم، پا میشی یا بلندت کنم؟

- در اتاق از اون وره.

برای مدتی صدایی نیامد و این باعث شد با خیالی راحت چرخی بزنم و مشغول خواب شوم اما وقتی از روی تخت کنده شدم، چشمانم سریع باز شدند. اَرشان مرا روی شانه‌اش انداخته بود و سمت پذیرایی می‌رفت و من هنوز گیج خواب بودم و شرایط را درک نکرده بودم. خمیازه دوباره‌ای کشیدم که روی مبل پرت شدم.

- بیداری الان؟

سریع روی مبل نشستم و موهای بلند و جنگلیم را از مقابل صورتم کنار کشیدم. با یک نگاه دقیق به چهره خندان اَرشان و قهقهه ژویین، می‌توانستم تا ته ماجرا را بخوانم. تنها کاری که توانستم انجام بدهم، پرت کردن کوسن مبل، روی صورت اَرشان بود.

- اگر گذاشتی بخوابیم!

اَرشان کوسن را گرفت و روی صورتم انداخت و خیلی ریلکس سمت آشپزخانه رفت.

- ساعت یازده بود، نکنه می‌خواستی تا دوازده بخوابی؟

کلافه بلند شدم و به سویش پا تند کردم.

- بله من همیشه جمعه تا دوازده می‌خوابم اصلا به تو چه؟

- این عادت زشتت رو هنوزم تو سرته؟

- آره هست اصلا... .

دهانم باز مانده بود و نمی‌توانستم ادامه سخنم را به زبان بیاورم. ژویین خم شده بود و شیر می‌خورد و اَرشان تخم مزغ درون نان فرو می‌برد اما من با تعجب داشتم سخن اَرشان را بالا و پایین می‌کردم. یعنی چه هنوز؟ مگر قبلا چنین عادتی داشتم؟ یا اصلا اَرشان از کجا می‌دانست من عادت داشتم همیشه روز جمعه دیر بیدار شوم؟ یعنی او حافظه‌اش را به دست آورده بود؟

دست بردم و نان را کش رفتم و در دهانم فرو کردم تا بتوانم تمام حرصم را درون نان خالی کنم. اَرشان با تعجب به نحوه جوییدنم خیره شد و با بالا انداختن ابروانش، دوباره مشغول کار خود شد. زمانی که بلاخره دهانم از غذا خالی شد، سوالی را پرسیدم که تمام وجودم تمنا می‌کرد برای دانستن جوابش.

- حافظت برگشته؟

- نه منظورم از هنوز چیز دیگه‌ای بود.

امیدم نابود شد! فقط با یک فوت کوچک شمعی که تاریکی را روشن می‌کرد و مانع سقوطم می‌شد، خاموش شد. چه بد که فقط با یک فوت این اتفاق افتاد. چه می‌شد اگر به جای فوت، دستانش دور تنها شمع وجودم حلقه می‌شدند تا مانع برخورد باد با شمعم شوند؟ من به این شمع نیاز داشتم، برای دیدن مقابل پاهایم، برای زنده ماندن، برای رهایی، برای نجات پیدا کردن! اما خب این شمع دوباره خاموش شد و روشن شدنش اصلا دست من نبود.

نانم را درون ماهیتاپه چسباندم و با تمام روغنی که رویش نشسته بود، درون دهانم فرو بردم. اَرشان با یک نگاه به ماهیتاپه، لبخندی زد و گفت.

- گشنت بودا.

دهان پرم را باز و بسته کردم و به زور منظورم را به اَرشان رساندم.

- نمی‌چُدم اگر خواپ بودم.

- چه بامزه شدی این مدلی.

دستش را روی لپ پرم فرو برد و قهقهه کنان، آشپزخانه را ترک کرد. امروز مزخرف‌ترین روز بود! نه به خاطر اینکه مجبور شدم تخت نرم و گرمم را رها کنم، و نه به خاطر خنده‌های بلند و روی مخ اَرشان! فقط به خاطر اینکه او دیگر قرار نبود مرا روی شانه‌اش بیندازد و بیدارم کند! ژویینی نبود که نقشه بکشد و بعد از عملی شدن نقشه‌اش، گوشه‌ای به‌ایسد و بلند بخندد.

امروز قرار بود بروند مگر نه؟

- اَرشان امروز قراره برین؟

با این فکر که او بگوید آری، قلبم با هیجان می‌تپید و لرزش نامحسوسی روی دستانم احساس می‌کردم. با هیجان و ترس ، کنارش روی مبل جای گرفتم اما اَرشان خیلی آرام پا روی پا انداخت و خم شد تا کنترل را بردارد.

- شاید بریم.

- یعنی چی؟

- عجله نکن.

- اخه یعنی چی؟

- هیس مارالیا چقدر حرف می‌زنی!

با اینکه ناراضی بودم و می‌خواستم منظورش را از لابه‌لای حرف‌های پاره پوره‌اش بفهمم، اما دهانم را بستم تا فکر نکند زیادی مشتاق و پر حرفم. شاید هم به خاطر ناراحتیم بود! حرف آخرش مثل این می‌ماند که بگوید از شنیدن صدایم بدش می‌آید و می‌خواهد کمی خفه شوم و تنهایش بگذارم. با دلخوری مشهودی، از کنارش بلند شدم و سمت ژویین رفتم. ژویین با دقت و ریزبینی، من و اَرشان را زیرنظر گرفته بود و در همان حالت شیرش را می‌نوشید. پس از تمام شدن شیرش، دستی به دهان و سیبیلش کشید و گفت.

- دلیلی داره که نمیگه.

- مهم نیست ناراحت نشدم

- خیلی وقته آدما رو بهتر از خودشون شناختم. وقتی میگی مهم نیست یعنی خیلی مهمه چون فقط اینو میگی اما من تو رفتارت اینو نمی‌بینم.

چشم ریز کردم و با صدای آرامی پرسیدم.

- تو می‌دونی قضیه چیه؟

ژویین سریع از دستم فرار کرد و روی پاهای اَرشان نشست و من مطمئن شدم که هردو یک نقشه‌هایی زیر سر داشتند. حداقل باید به گفته ژویین عمل می‌کردم و با رفتارم نشان می‌دادم که اصلا اهمیتی ندارد، در این صورت شاید ترغیب می‌شدند که خودشان ماجرا را بگویند. سمت اتاقم رفتم و روی تخت افتادم و گوشی را برداشتم تا ببینم پیامی از سام دارم یا نه! او اگر به من تیکه‌ای نمی‌انداخت و چیزی نمی‌گفت که شبش روز نمی‌شد.

- ماری آدرس عوض شد به آدرس جدیدی که برات فرستادم بیا.

- چرا عوض شد؟

- چون همه ازش باخبر شدن، من می‌خوام تنها باشیم.

- باخبر شدن ولی پا نمیشن که بیان.

- شاید اومدن.

- خیله خب به آدرس جدید میام.

گوشی را روی میز پرت کردم و سمت حمام رفتم تا بتوانم بار سنگین افکار را بشویم و ببرم. راستش بیشتر افکار آزار‌دهنده از سوی سام بودند. من می‌دانستم اَرشان عاقل بود و اگر کاری می‌کرد از روی عقل بود پس هیچ فکری راجع‌به او نداشتم اما سام هنوز خیلی با فکر و منطق نبود! سن کمتری داشت و ممکن بود تحت تاثیر احساسات کارهای عجیب و خطرناکی بکند برای همین همیشه بیشتر ترسم از سوی او بود.

شیر آب را باز کردم و موهایم را روی آب رها کردم. آب یک چیز جادویی بود! زیادی آرامش می‌داد و با دستان ظریف و زلالش، وجودت را سست و لبریز از خودش می‌کرد. موهای وز وزی و زمختی که معمولا گارد می‌گرفتند، دربرابر دستان آرام و ماهر آب، همچو خمیری نرم عمل می‌کردند. بی حس و شل می‌افتادند تا این نوازش‌ها ادامه پیدا کنند.

همیشه درونش احساس امنیت داشتم، دستانش یک تنه در عین ساده بودن، قدرتمند و پر از امنیت بود! هم می‌توانست جان بگیرد و هم جان بدهد. واقعا این چه راز جالبی راجع به آب‌ها بود؟ مثال دریا که خیلی‌ها را جذب می‌کرد و در عین حال برای خیلی‌ها ترسناک بود. ترسناکه جذاب!

روی زمین افتادم و چشمانم را باز گذاشتم تا ریزش آب از لابه‌لای مژه‌ها و موهایم را ببینم. سرعتش زیاد بود اما من گاهی این ریزش قطرات را آرام می‌دیدم، شاید تنها کسی بودم که با ذهنم لحظات بارشش را دچار مکث می‌کردم اما معنای واقعی آرامش و آرام حرکت کردن، در همین نهفته بود. وقتی آرام می‌ریخت، زیباتر جلوه می‌کرد

***

- ژویین من مطمئنم این یک نقشه‌‌هایی داره

- منم مطمئنم! چرا می‌خواست با مارالیا تنها باشه کسیم جاشونو ندونه؟ صددرصد نقشه شومی داره.

- شایدم می‌خواد مارالیا رو مجبور به کاری کنه.

- می‌دونی من کینه رو توی چشماش دیدم.

اَرشان نگران چشم از صفحه گوشی برداشت و به من خیره شد. می‌دانست هیچ وقت بیراه نمی‌گویم برای همین نگران‌تر از قبل شده بود. گوشی را به دستم سپرد و گفت.

- برو فعلا اینو بذار اتاق بعد بیا برای بعدش فکر کنیم.

- فکر لازم نداره که...

از روی مبل پایین پریدم و درحالی که سمت اتاق مارالیا می‌رفتم، گفتم.

- ماهم ساعت شش می‌ریم اونجا.

روی پنجه حرکت کردم و به آرامی سمت اتاق رفتم و گوشی را روی میز انداختم. مارالیا با حوله سفیدی از حمام خارج شد و با دیدن من، مشکوک جلو آمد. می‌دانستم اگر لو می‌رفتیم هیچ‌جوره نمی‌شد از نقشه سام سر در بیاوریم و شاید حتی برای مار هم خطری ایجاد می‌شد برای همین چشم چرخاندم تا بتوانم برخلاف خواسته‌ام دروغی سر و هم کنم.

- چی شده ژویین؟

- اومدم گوشیتو بردارم.

مارالیا دست از خشک کردن موهایش با حوله برداشت و با تعجب گوشی را تکرار کرد.

- یعنی چی؟

- اون روزتو جنگل زد به سرم به پلسی چیزی زنگ بزنم دیدم نه شماره بلدم نه کار با این چیز کوچیکو... خواستم ببینم می‌تونم یاد بگیرم یا نه.

- آهان... بعدا خودم بهت یاد میدم هنوز از اتاقم برو بیرون لباس عوض کنم.

- باشه.

چهار دست و پا و به سرعت از اتاق فرار کردم و روی مبل ، کنار اَرشان نشستم. دست زیر چانه‌اش گذاشته بود و به نقطه نامعلومی نگاه می‌کرد. دوباره مثل قبل شده بود! دقیقا همچو اَرشان قبلا‌ها. هر وقت فکرش مشغول بود یا نگران چیزی بود، با چانه‌اش ور می‌رفت. خوشحال بودم که برگشته بود! ما اگر باهم بمانیم خیلی چیزها را درست می‌کنیم، در اصل باخت اصلی در وجود انسان است نه بیرون. وقتی یک گروه متهد و باهم باشند، برنده می‌شوند اما اگر از درون متلاشی شوند، یا خودشان همدیگر را می‌کشند یا علل‌های بیرونی به راحتی با یک اشاره آنها را از پا در می‌آورند.

- هی اَرشان می‌خوای ناهارو امروز من بپزم؟

اَرشان دست از فکر کردن برداشت و با همان لحن خندان، گفت.

- اگر مارو نکشی خوشحالم میشم

- اگر می‌خواستم بکشمت اون همه راهو تو کولم نمی‌داختم ببرمت بیمارستان.

اَرشان متعجب به مارالیا خیره شد اما من شادی درون تعجبش را دیدم.

- یعنی اون همه راهو رو شونت انداختیم؟ سنگین نبودم؟

مارالیا حوله را روی موهایش بست وبا قدم‌هایی آهسته نزدیک‌تر آمد.

- سنگین که بودی ولی سنگینیتو حسش نمی‌کردم. شاید درحالت عادی نتونم دوباره بغلت کنم یا رو شونم ببرمت اما توی اون لحظه چون خیلی ترسیده بودم و نگرانت بودم فقط می‌خواستم نجاتت بدم و هیچی مهم نبود.

با سخنی که گفتم نگاه تحسین آمیزشان سمت من جلب شد.

- مثل مرغ! وقتی عقاب، مار، یا هرحیوون دیگه‌ای بره سمت بچش، بی اینکه براش مهم باشه اون چه حیوونیه، حمله می‌کنه سمت حیوون و اونو می‌کشه. اما درحالت عادی با دیدن اون حیوونا فرار می‌کنه و می‌ترسه.

اَرشان ب×و×س×ه‌اش را روی موهایم خواباند و درحالی که چشمانش روی چهره سفید و تارموهای خیس مارالیا که اندکی از حوله بیرون زده بودند، خشک شده بود، گفت.

- چی بلدی بپزی؟

- حالا ببینم چی میشه دیگه توهم باید کمک کنی.

- خسته نباشی می‌خوای اصلا خودم بپزم؟

- نوچ.

دست کوچک و مودارم را مقابل چشمان اَرشان گرفتم و با صدای آرامی گفتم.

-کم نگاهش بکن.

- وقتی از حموم میاد بیرون خوشگل‌ترم میشه.

- چی گفتی؟

- نگاهش نمی‌کنم.

- خوبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #158
پارت 153



- خب دیگه نوش جونتون من باید برم.

از پشت میز بلند شدم و با قدم‌هایی تند خود را به اتاق رساندم. با اینکه هنوز دوساعت تا ساعت شش مانده بود اما می‌خواستم زودتر بروم و فضای آن مکان را بررسی کنم. کیف سفید را روی شانه‌ام انداختم و خانه را ترک کردم. در مسیر ذهنم را به بازی گرفتم تا جایی که می‌خواست، نرود. بوق زدن و لایی رد کردن و گلایه از شلوغی جاده، برای اولین بار حالم را بهتر کرده بود. انگار یک دشواری می‌خواستم تا از دشواری فعلی دور شوم.

صدای آهنگ را بیشتر کردم و دستم را روی لبه پنجره گذاشتم و با یک دست فرمان را حرکت دادم هرچند بیشتر جاده‌ی صاف مقابلم بود . هرچه بیشتر می‌رفتم اطراف سوت و کور‌تر می‌شد تا جایی که دیگر نه خبری از آدم بود و نه ماشین.

وقتی به مقصد رسیدم با آرامش پایین آمدم و درحالی که سوئیچ را در دست بازی می‌دادم، با دقت به اطراف چشم دوختم. یک باغ بزرگ که دورتادورش را میله‌ها در برگرفته بودند و یک خانه سیاه رنگ آهنی که سه طبقه بود. این ساختمان به تنهایی تمام زیبایی این باغ را بلعید و برد!

کفش‌های پاشنه دارم را روی سنگ فرش‌های مابین چمن، گذاشتم و به سوی ساختمان حرکت کردم. با هر قدمی که برمی‌داشتم، دلهره و دلشوره‌ام افزایش می‌یافت اما دلیلش را نمی‌دانستم. خم شدم و گل قرمزی را کندم و با فشردن ساقه گل در میان دستان ع×ر×ق کرده‌ام، وارد ساختمان شدم. بیشترین چیزی که می‌توانستم ببینم گرد و خاک و ذرات معلق در اطراف آفتابی بود که ، از پنجره به درون هجوم آورده بود.

چرخی دور خود زدم و با دیدن سام در بالا، ساکن ماندم. لباس سفیدی پوشیده بود و از رویش کت و شلوار سیاهی به تن کرده بود. با گام‌هایی شمرده پله‌های آهنی را طی کرد و مقابلم ایستاد. لبخندش ناآشنا بود و نگاهش، خاموش! مشکوک قدم‌هایم را به او نزدیک‌تر کردم که عقب‌تر رفت. تا جایی که فاصله بینمان زیادی افزایش یافت و کمر سام به دیوار برخورد کرد.

-چی کار می‌کنی سام؟

- فاصلمون همینقدره غیر اینه؟ شایدم بیشتر.

- ببین سام... .

- صدات کردم تو ببینی نه من!

دستش را در جیب شلوارش فرو برد و با بیرون آمدن تفنگ، چشمانم گشاد شدند. ترسم بی جا نبود! سام مثل دیوانه‌ها قهقهه زد و تفنگ را سمت من نشانه گرفت. یکی از دست‌هایش را درون جیبش فرو برد و نزدیک‌تر آمد. این بار نوبت من بود که عقب بروم اما این کار را نکردم. با قرار گرفتن تفنگ سرد روی پیشانیم، تنم نامحسوس لرزید و دستانم مشت شد اما آرام ماندم. چه آرامش مزخرفی ساخته بودم وقتی قلبم روی هزار می‌زد.

- از پله‌ها برو بالا عقبم نگاه نکن.

کاری که گفته بود را با کمی تعلل انجام دادم. آرام پله‌ها را بالا می‌رفتم و لرزش پاهایم را احساس می‌کردم. حتی فکرش را نکرده بودم که سام بخواهد روی من تفنگ بکشد! وارد اتاق تاریک و نم‌داری شدم و کمد را باز کردم و چشمم به لباس عروس بلندی افتاد. لباس عروسی سفید که پف‌های زیبایی داشت و پاپیون‌های کوچکی روی دامنش آویزان شده بودند. پوزخندی زدم و سمتش برگشتم. هنوز تفنگ را مقابل سرم گرفته بود و با بی احساسی کامل نگاهم می‌کرد. هم می‌ترسیدم ، هم خشمگین بودم، هم غمگین. دوست داشتم تفنگ را روی قلبش بگذارم و شلیک کنم و بگویم دوست داشتنت به درد خودت می‌خورد! از طرفی می‌ترسیدم واقعا شلیک کند چون او دیوانه شده بود! و غمم به خاطر این بود که چنین انتظاری از او نداشتم، حتی یک درصد فکرش را نمی‌کردم که بخواهد با من چنین کند اما شاید زیادی داشتم انسان‌ها را خوب تماشا می‌کردم.

برخی چیزها لیاقت نگاه خوب را ندارند.

- بپوش بیرون منتظرم.

با بی حالی لباس عروس را پوشیدم و از دامنش گرفتم و سمت در رفتم. سام به دیوار تکیه داده بود و تفنگ را در دست بازی می‌داد. دوست داشتم بدانم آخر این قصه چه می‌شود؟ هدفش از این کارها چه بود؟ پربغض بودم اما نمی‌گذاشتم متوجه حال بدم شود. وقتی انتظارش را نداری و یک اتفاقی رخ می‌دهد، حالت بد می‌گیرد. شاید اگر انتظارش را داشتم این چنین قلبم مچاله نمی‌شد. دستم را مشت کرده بودم و تور دامن را می‌فشردم، بی شک صورتم قرمز شده بود و چشمانم ریز! طاقت باز کردن چشمانم و دیدنش را نداشتم. انگاری یا زیادی نورانی بود که چشمم را می‌زد و یا زیادی ترسناک که از دیدنش اجتناب می‌کردم.

تفنگ را روی کمرم گذاشت و مرا پایین برد و وسط سالن شروع کرد به قدم زدن.

- خوشگل شدی.

تعریفش زیادی تلخ و دردآور بود . پوزخندم را نشانش دادم و گفتم.

- ته این بازی چی میشه؟

- تهش رو تو باید نشون بدی. حالا می‌خوایم بازی کنیم.

تفنگ را روی میز آهنی و تنها وسیله درون این سالن بزرگ و وحشتناک، گذاشت. کتش را از تن درآورد و آن را هم روی تفنگ انداخت. دامن را بیشتر در دست فشردم و دندان‌هایم را با شدت روی هم ساییدم. از این همه آرامشش حالم داشت به هم می‌خورد. خیلی حرف‌ها داشتم برای زدن اما ته گلویم گیر کرده بودند و بیرون نمی‌آمدند. چون می‌ترسیدم یا چون دیرشده بود برای گفتن؟ نمی‌دانم.

- جرئت یا حقیقت بلدی دیگه؟

- آره.

سوز بادی که از پنجره شکسته به داخل هجوم آورد، باعث شد دستم را روی بازوان لختم بگذارم.

- جرئت یا حقیقت مارالیام؟

میم آخر را چنان با تحکم و خشم گفت که به خود لرزیدم. احساس می‌کردم بازی شروع نشده خسته شده بودم. ترسی که روی قلبم سنگینی می‌کرد، باعث می‌شد سرم درد بگیرد و حالم از این وضعیت به هم بخورد. توان یک بازی جدید و یک اتفاق نوع را نداشتم. نگاهم را به سرامیک‌های خاکی زیرپایمان دوختم و پاهایم را تکان دادم تا سکوت فضا خاموش شود.

- نگفتی.

بی آنکه سرم را بالا بگیرم، گفتم.

- حقیقت.

- عاشقم هستی؟

قلبم چنان با شدت می‌کوبید که صدایش را در بند بند وجودم می‌شنیدم. پلک زدم، پلکی که باعث شد تمام استقامت و آرامشم از بین برود. اشک‌های داغ و جان‌سوز گونه‌ام را لیس زدند و به چانه‌ام رسیدند. نگاهم را به قطره‌ای که روی کفشم ریخت، دوختم و لب زدم.

- نیستم.

- خوب شد حقیقتو گفتی چون اگر دروغ می‌گفتی به قلبت تیر می‌زدم.

سرم را بالا بردم و به تفنگی که در دستش چرخ می‌خورد، زل زدم.

- جرئت یا حقیقت؟

- نوبت من نیست؟

- نه فقط من می‌پرسم.

- حقیقت.

سام روی میز نشست و پوزخندی زد که تلخیش را با سلول‌هایم احساس کردم. پاهایم می‌لرزیدند و دیگر نمی‌توانستند مرا نگهدارند. نه تنها مرا بلکه تمام احساسات درهم برهمم را تحمل می‌کردند! تا کی قرار بود استوار بمانم؟ این درخت داشت خم می‌شد ، کرم‌ها جانی برایش نگذاشته بودند.

- عاشق اَرشانی؟

عاشقش بودم؟ اگر بودم چرا مقاومت نکردم و پیشش نماندم؟ اگر بودم چرا خواستم سام را جایگزینش کنم؟ اگر بودم چرا انقدر زود جا زدم؟ اگر عاشقش بودم چرا آزارش دادم؟ شاید فقط دوستش داشتم، احساسی که من داشتم اگر عشق بود فقط در گفتار نبود، در بند بند رفتارم خود را نمایان می‌کرد.

- نیستم.

صدای شلیک گوش‌هایم را کر کرد و چشمانم را تار. هنوز هیچ دردی احساس نمی‌کردم اما گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دستم را بالا بردم و روی بازوی خونیم گذاشتم. کارش را خوب بلد بود. اول هیچ احساس نمی‌کردی اما بعد با ریشه دواندن در وجودت، چنان درد می‌کرد که تو را از پا در می‌آورد. هنوز گیج و منگ بودم. خون قطره قطره روی زمین چکه می‌کرد و از بند انگشتانم عبور می‌کرد.

- جرئت یا حقیقت؟ باید بگی جرئت.

- خوبه سوال می‌پرسی جوابشو خودت میدی. این بازی عادلانه نیست.

نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به درد غلبه کنم اما قدرت مقابله با چنین دردی را نداشتم.

- من... عروسکم... تو عروسک‌گردان... این بازی نیست.

- حالا که گفتی حقیقت باید اَرشان رو بکشی.

- چی؟

- اینا اَرشان جونت.

سرم را بالا بردم و به چهره ترسیده و رنگ پریده اَرشان، خیره شدم. باورم نمی‌شد که اینجا بودند. ژویین به خونی که از دستم سرازیر بود نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. سام تفنگ را سمت من انداخت که تفنگ نزدیک به پایم روی زمین افتاد.

- بردار شلیک کن به اَرشان! فکرم نکن می‌تونی دست از پا خطا کنی چون دوتا تفنگ دارم.

دستم را از محل اثابت گلوله برداشتم و با همان دست خونی، تفنگ را برداشتم. حال می‌دانستم باید چه کنم، دیگر گیج و منگ نبودم! دست دست نمی‌کردم و ده بیست سی چهل نمی‌شمردم. خوب می‌دانستم باید چه کنم و قدم بعدی را چگونه بردارم. اشتباهت را که بشناسی، درست کردنش را یاد می‌گیری. مشکل ما این است که نمی‌دانیم کجای کار را اشتباهی آمدیم.

سرم را بالا نبردم تا پوزخند سام و غم اَرشان را ببینم. نگاهم روی خونی که در بدنه تفنگ می‌لغزید، ثابت ماند و لب زدم.

- این بازیو من شروع کردم منم تمومش می‌کنم! الان می‌دونم کجا رو اشتباه اومدم.

اَرشان:« مارالیا این پسر دیوونست نه عاشق! می‌خوای بدونی عشق واقعی چیه؟ حسیه که من بهت دارم. اصلا برام مهم نیست که قراره شلیک کنی منو بکشی یا نه، قبل هرچیزی می‌خوام بگم خیلی دوست دارم»

ژویین:« اَرشان همه چیو یادش میاد»

سام:« فکر کردی با گل و بلبل گفتن چیزی عوض میشه؟ ته بازی به مارالیا بستگی داره، که آیا همتون میمیرین یا فقط یک نفر»

- خیلی وقتا دیره ، خیلی... وقت... ام زوده. الان از اون لحظه‌هاست که ... که برای بعضیامون زوده... برای بعضیامون دیر.

سام:« شلیک کن»

- حت... حتم... ما
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #159
پارت 154



- بعضی وقتا گره رو با چاقو باز می‌کنن اما من به این نمیگم موفقیت، نمیگم حل مشکل! من آروم آروم خودم گره رو باز می‌کنم و البته بدون چاقو.

سام پوزخندی زد و تفنگ را بالاتر گرفت.

- وقت کشی نکن! شلیک کن.

تفنگی که در میان دستانم گرفته بودم، روی زمین انداختم و با پایم تفنگ را به سمت سام هل دادم. تعجب کرده بود، آن هم زیادی. پوزخندم را شنید اما اعتنایی نکرد. اَرشان با ترس سمت من آمد تا مبادا تیری با من برخورد کند اما دستم مانعش شد. اَرشان را عقب نگه داشتم و به سام نزدیک‌تر شدم. پیشانیم را روی دهانه تفنگی که در دست داشت، گذاشتم. سکوت خفقان آوری بر فضا حکمرانی می‌کرد که بی شک بعد از سخنان من، تمامشان دود خواهند شد.

- گوش بده بعد بزن بکش!

دهان سام باز مانده بود و چشمانش دو دو می‌زد اما اَرشان وحشت‌زده و خشمگین بود. برعکس این دو ژویین عاقلانه برخورد می‌کرد. می‌دانستم که نه نگرانی بیهوده داشت و نه ترس و نه حتی تعجب. آرام بود و فقط تماشایم می‌کرد. درد دستم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و بدنم ضعیف‌تر، می‌خواستم فریاد بزنم و ناتوان روی زمین بیفتم و اشک بریزم اما نه جایش بود و نه زمانش! اگر اکنون نمی‌گفتم پس قرار بود چه زمانی زبان باز کنم و بگویم؟ عقب‌تر رفتم و کفش‌هایم را محکم روی زمین کوبیدم.

- اشتباه کردیم ، هرسه‌تامون. اسمش عشق نبود.

تکیه‌ام را به دیوار دادم و دستم را محکم روی جای زخم فشار دادم تا دردش کمتر شود اما... نشد.

- عشق رو نمی‌شناختم اما تازه شناختم. عشق یک حس آرامشه، باشه نباشه از اینکه داریش خوشحالی، دردشم دوست داشتنیه، خودشم. مثل نسیمی میاد و دلتو قلقلک میده، و تو رو می‌خندونه. در بدترین لحظه‌ هم باشی با فکر کردن بهش خوب میشی. پاکه، زلاله، آرومه، و احساس نشاط میده بهت.

کمی مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره ادامه دادم.

- از اول تا آخرش درد بود. اشتباه اومدیم، اسمش عشق نبود. اگر عشق بود ول نمی‌کردم اَرشانو! اگر عشق بود خودش جلوی همه وایمیساد به خاطر من، نه رویا! رویا عاشق بود، اَرشان نه. اگر عشق بود سام امروز تیر نمی‌زد به من، سرم داد نمی‌کشید، تهدیدم نمی‌کرد. اشتباه کردیم، این عشق نبود فقط یک احساس ساده بود، با بازیای کثیف.

اشک‌های حلقه شده در چشمانم را با دستان خونی پاک کردم و لبم را گاز گرفتم تا بیشتر اشک نریزم، تا کمی فقط کمی، مقاومت کنم.

- بیاین تا دیر نشده برگردیم، راهمون غلط بود. عشق واقعی کم پیدا میشه، شایدم دیگه مرده. شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون، دیگه نیستن. اونا پایه همه چیز عشق وایسادن، عشقو فقط به خاطر داشتن معشوق نخواستن، عشقو با همه دردی که داشت، می‌خواستن. همه جوره می‌خواستنش. ما جا زدیم، عشق زخمی کرد شمشیر برداشتیم. معشوق نرسید دستمون ، به زور متوسل شدیم.

چشمان تار و بی فروغم را در نگاهشان چرخاندم و ادامه دادم.

- اگر عاشق باشی درد که چیزی نیست، هیچی حساب نمیشه. عشق کلمه نیست، داستان نیست، شاهزاده و پرنسس بازی نیست. می‌دونین شبیه چیه؟ معشوق وایساده اون طرف پرتگاه، میری جلو، جلو و جلوتر، پرتگاه رو نمی‌بینی، تاریکی رو نمی‌بینی، سرما و هرچیز دیگه رو نمی‌بینی. میری میفتی از پرتگاه، میمیری ولی بازم پشیمون نیستی، شایدم نمردی... شایدم رفتی رسیدی. ما معامله کردیم سر احساسمون! ما فقط نمی‌خواستیم ببازیمو داشتیم سعی می‌کردیم برنده شیم غافل از اینکه باختم بخشی از عشقه.

چشمانم را محکم روی هم فشردم و با آخرین توانم جملاتم را به پایان رساندم.

- یا الان سام همه چیو تموم می‌کنه یا چندسال بعد دوباره همو می‌بینیم. زمان خیلی خوب همه چیو مشخص می‌کنه و پرده برمی‌داره. شش سال بعد یا سه سال بعد، میایم همدیگه رو می‌بینیم و اونجا مشخص میشه کی واقعا عاشق بود، کی ادعاش رو داشت. عشق نوشته روی شن نیست که با امواج دریا پاک بشه! عشق تو رو تشکیل داده، تو روح و وجودت لونه ساخته، هرچقدم بگذره باهاته. اگر عاشق واقعی هستین، چندسال دیگه می‌بینمتون.

چشمانم را باز کردم و اول از همه، تحسین ژویین را دیدم. او می‌فهمید، بیشتر از هرشخص دیگری می‌فهمید. صدای تفنگ بلند شد و من نگاهم خیره به تفنگی ماند که روی زمین افتاده بود. سام با دستانی خالی و چشمان لبریز از اشک، تماشایم می‌کرد . اَرشان سرش را بالا گرفت و پر از حرف، نگاهم کرد. چقدر حرف‌هایش شبیه نگرانی بودند، گویی چیزی نشنیده بود و فقط زخم بازویم را می‌دید.

روی زمین افتادم و چشمانم بسته شد، بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #160
پارت 155



- آقای دکتر، بچتون به دنیا اومد.

دستکش‌های خونی را از دستم بیرون کشیدم و بعد از شستن صورت خسته و ع×ر×ق کرده‌ام، راهرو را طی کردم. فضای بیمارستان سنگین و شلوغ بود. تعدادی با ترس و عجله به این سو و آن سو می‌دویدند. برخی با لبخند از اتاق‌های مختلف خارج می‌شدند. برخی پرستارها اخم کرده و با دقت مشغول بررسی کاغذی بودند و خلاصه اینجا جایی نبود که بتوان آرامشی دید! پر مشغله‌ترین و پر دردترین مکان بیمارستان بود. اما امروز اصلا به کلافگی و خستگیم توجهی نداشتم. با اینکه چهار ساعت در اتاق عمل آبی رنگی بودم که بوی خون و تعفن سرتاسرش را در برگرفته بود، و با اینکه خیلی سخت توانستم عمل را به پایان برسانم و بیمار را نجات دهم، اما با تمام این‌ها خوشحال بودم.

اصلا دقیق متوجه نشدم خانواده بیمار چه اشک شوقی می‌ریختند، با یک معذرت خواهی سر و صورتم را شستم تا کودکم را ببینم.

قبل از ورودم به اتاق، گوشی را برداشتم و در دوربین به سر و رویم نگاهی انداختم. اصلا تعریفی نداشت اما آنقدر بد نبود که دافنه نتواند تحملم کند. اندکی صورتم قرمز رنگ شده بود و موهای طلاییم شلخته بودند. اما با همه این‌ها در روپوش سفید زیبا دیده می‌شدم.

در را باز کردم و وارد فضای آرامش بخش اتاق شدم. همه جا ساکت بود و فقط یکی از تخت‌های اتاق که رو به پنجره قرار داشت، اشغال بود. بوی عطر و گل، باعث شد نگاهم را به گلی بنفش رنگ بدوزم که گوشه‌ای از پنجره نشسته بود.

به تخت نزدیک‌تر شدم و گوشه‌ای از آن، کنار فرشته‌ای زیبا، نشستم. موهای لخت و سیاهش روی بالشت سفید تخت ریخته بودند و چشمانش بسته بود. هر از گاهی نفس عمیقی می‌کشید و سینه‌اش بالا و پایین می‌شد.

دستم را سمتش بردم و روی موهایش کشیدم. چشمانش را آرام باز کرد و نیم خیز شد.

- سام عزیزم چرا بیدارم نکردی؟

- چرا باید بیدارت می‌کردم وقتی خیلی ناز خوابیده بودی؟

دافنه دستم را محکم در دست گرفت که گرم دستانش را فشردم. با صدای باز شدن در، هردو نگاهمان را به پرستاری دوختیم که با لبخند نوزادی را که درون لحاف سفیدی پیچیده شده بود، سمتمان می‌آورد. از روی تخت بلند شدم و با اشتیاق کودک ریز و نرم را درآغوش گرفتم. چشمانش بسته بود و در کل صورتش فقط یک دماغ ریز و لب‌های تفی و چشمانی بسته داشت. اما موهای کم پشت و طلاییش نشان می‌داد که از نظر رنگ مو، شبیه من شده بود.

احساس گنگ و عجیبی داشتم، حسی که تا به الان تجربه‌اش نکرده بودم. مزه شیرینی می‌داد با چاشنی ترس اما ذوق و شوق پدر شدن، وجودم را لبریز از شادی کرده بود. حال یک موجود زنده و کوچک، در آغوشم بود و بعد از مدتی قرار بود مرا پدر صدا بزند!

کودک را در آغوش دافنه گذاشتم که با عشق مشغول بوسیدنش شد. با شیطنت دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم.

- حالا که بچت اومد باباشو فراموش نکنی؟

- همین الانشم فراموشت کردم!

- اعع؟ بده به من این پسرو بده...

- نه بابا شوخی کردم باباش خیلیم خوبه. میری برام آب میوه بگیری؟

- چشم عزیزم... زود میام.

دستی روی سر پسرم کشیدم و از محوطه بیمارستان خارج شدم. دانه‌های برف یکی یکی زمین را به حبس می‌کشیدند و قلبش را پیر می‌کردند. با اینکه هوا بسیار سرد و بیشتر عابران با لرز عبور می‌کردند، اما من با آرامش سمت مغازه مقابل خیابان حرکت می‌کردم. دلم این سرما را می‌خواست تا همچو آب یخ صبح زود باشد و مرا بیدار کند. حتی هنوز نمی‌دانستم خواب بودم یا بیدار؟ اکنون باید می‌گفتم یک روزه زندگیم تغییر کرد و حال فرزندی دارم که برای من است، یا باید بگویم زندگیم زمانی تغییر کرد که دافنه را دیدم؟

وارد مغازه گرمی شدم که درهایش محکم بسته شده بودند و صدای خبرنگار از تلوزیون قدیمی پخش می‌شد. در میان قفسه‌ها چرخی زدم و چندتا از آب‌میوه‌ها را برداشتم و روی میز گذاشتم. پیرمردی که نگاهش به تلوزیون دوخته شده بود، بلند شد و با حساب کردن آب‌میوه‌ها ، دوباره مرا راهیه هوای سرد بیرون کرد.

پس از اینکه از مغازه خارج شدم، سیلی باد دوباره مرا به خود آورد و بیدارم کرد. هرچه سعی می‌کنم از آن دوران دور شوم اما ذهنم هنوز در پی حرف‌های مارالیا می‌چرخد. گفت چندسال بعد دور هم جمع شویم و آن وقت مشخص می‌شود چه کسی واقعا عاشق بود و چه کسی ادعایش را داشت! آن وقت‌ها غرور و خشم انقدر چشمانم را کور کرده بود که نمی‌توانستم حرفش را قبول کنم اما اکنون بهتر درک می‌کردم. یعنی واقعا عاشق مارالیا بودم؟ اگر آری... چرا حال دافنه در کنارم است نه مارالیا؟

روی صندلی آهنی بیرون محوطه بیمارستان نشستم و دستانم را درون جیب کاپشنم فرو بردم. در طول این یکی دوسالی که با دافنه ازدواج کرده بودم، باورم نمی‌شد که هنوز ماجرای مارالیا و عشقم به او تمام شده باشد. همه چیز ناگهانی شد. وقتی برای اولین بار در یک مغازه او را دیدم، پیگیرم شد و به بهانه‌های مختلف در بیمارستان ظاهر شد. توجه و مهربانی که او داشت، مارالیا هیچ‌گاه نداشت برای همین دافنه را انتخاب کردم و بعد چون می‌ترسیدم شخصی مثل اَرشان او را از من بگیرد، سریع ازدواج کردیم. اما اشتباه کرده بودم، او مارالیا نبود که هزاران نفر به دنبال گرفتنش از دستم باشند، او یک انسان عادی بود، مثل بقیه. با اینکه بی دردسر بود، مهربان بود و به من توجه می‌کرد، با اینکه خیلی دوستش دارم، حتی بیشتر از مارالیا، چون حال می‌دانم احساسی که به مارالیا داشتم هیجان دوران نوجوانی بود، اما درکل با تمام این‌ها هنوز معتقدم مارالیا عجیب و خواستنی بود. نه اینکه عاشقش باشم، نه! اما حتی اگر پر دردسر بود، شلوغ بود، نگه داشتنش سخت بود، یا هرچیز دیگری، با تمام این دشواری‌ها او همیشه خاص بود و بهترین کارها را انجام می‌داد و تصمیمات درستی می‌گرفت.

شاید باید بگویم چون داشتنش پر از دردسر بود، می‌خواستمش. زندگی هیچ‌گاه کنارش خسته کننده نمی‌شد. اما خب بالاخره تمام شد چون من آرامش در کنار دافنه و کودکمان را انتخاب کردم... و باید بگویم آری مارالیا تو بردی، من عاشقت نبودم. و چقدر تشخیص عشق سخت است! احساسی که در آن لحظه در وجودت جاریست انقدر سخت و محکم و قوی نشان می‌دهد که مطمئنی بی آن شخص نابودی و حتما عاشقش هستی اما مثل آتشی می‌آید و با آبی سرد، از سرت وا می‌شود.

دوباره خود را حرکت دادم و سریع وارد بیمارستان شدم. آنقدر به گذشته فکر کردم که متوجه نشدم تمام وجودم یخ زده‌است و بینیم کاملا قرمز شده. قبل از اینکه سمت دافنه بروم، به مارالیا اطلاع دادم که کودکم به دنیا آمده و بعد سمت همسرم رفتم.

باید بگویم با اینکه مارالیا دیگر در این حوالی نفس نمی‌کشد، با اینکه دیگر نیست، اما هنوز حالم را به او اطلاع می‌دهم و منتظرم پاسخی بشنوم ولی خب هیچ‌گاه پاسخی دریافت نمی‌کنم.

سرم را روی گودی گردن کودکی که بوی شیر می‌داد، خم کردم و نرم بوسیدم. دافنه با دستش مرا از بچه جدا کرد و گفت.

- اول باید مادر بچه بوسیده بشه، البته فقط خواستم خبر داشته باشی وگرنه نیاز به بوست ندارم.

چشمانم را ریز کردم و سمت دافنه خم شدم که سرخ شد و جملاتش را سریع پشت سر هم قطار کرد.

- شوخی کردم، جدی میگم برو عقب، پرستارو صدا می‌کنما!

***

- تو با اینکه آدمی، ولی هیچ وقت آدم نمیشی! کل کره زمینو دنبالش گشتیم الان میگی اینجاست؟

- مطمئنم این‌بار نشونیش درسته. ژویین کمی زبون به دهن بگیر نمیمیری که! تو این چندسال انقدر غر زدی خواب غرغرات ولم نمی‌کنه! اصلا مگه بده؟ کل دنیارو با این بچه‌هات گشتی.

- آره ژویین جهانگرد شدم! تو سیل و زلزله بودیم، وسط جنگ کشوری بودیم، تو خرابه‌ها و آشغالدونی‌ها بودیم، الانم تشریف آوردیم کره.

- وقتی تو هستی به زن نیاز ندارم به جاش می‌تونی غر بزنی!

خودم را سمت صندلی عقب انداختم و دیگر به اَرشان چیزی نگفتم. خود نیز راضی نبودم از این همه پرحرفی اما می‌خواستم او تکلیفش را با زندگیش مشخص کند. در این شش سال یک بار هم ندیده بودم آسوده خاطر باشد حتی پاسخ خانواد‌ه‌اش را هم سرسری می‌داد. تمام فکر و ذکرش این بود بتواند مارالیایی که شش سال پیش تصمیم گرفته به جهان‌گردی برود را، پیدا کند. حتی در طول این شش سال یک بار هم ناامید نشد و این هم بد بود ، هم خوب. اگر بخواهم احساسی بگویم دوست داشتم سر اَرشان را به دیوار بکوبم تا باز فراموشی بگیرد و مارالیا را رها کند. او باز هم اصلا به من توجهی نداشت و فکرش فقط پیدا کردن این دختر شده بود. اگر به راحتی خودم بود، می‌خواستم برگردیم به یک خانه گرم و نرم و یک زندگی راحت با بچه‌هایم داشته باشم. اما اَرشان ما را به همه جا می‌کشاند.

ولی اگر از لحاظ عقلی و منطفی‌تر بررسی کنم، باید بگویم کارش درست است. مارالیا شش سال پیش همین را می‌خواست! گفت چند سال بعد عاشق واقعی مشخص می‌شود و چه کسی جز اَرشان انقدر عاشق است؟ اگر واقعا مارالیا را پیدا کنیم مطمئنم زندگی خوبی باهم خواهیم داشت.

- بابا ببین اون داره دمم رو گاز می‌گیره.

- اول تو گوشای منو کشیدی.

- نه اول تو شروع کردی.

دم تانی را از میان دندان‌های سانی بیرون کشیدم. این دو همیشه با یک دیگر اختلاف داشتند، که این بزرگ‌ترین بدبختی من شده بود. بگذار از اول بگویم... بدبختیم جایی شروع شد که کمان را دیدم.

آن روز هوا ابری بود و ما در خیابان لندن مشغول قدم زدن و طبق معمول دنبال مارالیا گشتن ، بودیم. در آنجا گربه تپل و نارنجی را دیدم که تنها تفاوتش با من، چشمان سبز رنگش بود. به او که نزدیک‌تر شدم، ابتدا ترسید و خود را جمع کرد. نگاهی به اطراف دوختم و هیچ صاحب و انسانی ندیدم. خیابان زیادی خلوت بود و بیشتر مغازها بسته شده بودند.

- تو مال خیابونی؟

- من از خونه فرار کردم.

با شنیدن این سخن از زبانش یاد شش سال پیش افتادم و کمی چهره‌ام در هم رفت اما با شنیدن صدایش دوباره توجهم را به او دادم.

- من کمان هستم... تو چی؟

- ژویین. چرا کمان؟ یعنی اسم...

- صاحبم منو همش این ور اون ور پرت می‌کرد برای همین اسممو گذاشت کمان.

از اینکه انسان‌ها می‌توانستند چنین موجوداتی باشند اصلا تعجب نکردم اما کمی برای او ناراحت شدم. آن روز اَرشان کافه خیابان را بررسی کرد ولی باز مارالیا را پیدا نکرد. کلافه سمت ما آمد و من پیشنهاد دادم کمان را با خود مسافر کنیم، اَرشان هم پذیرفت. در طول این سفرها کمان بیشتر و بیشتر به من نزدیک شد تا اینکه احساس کردم او را زیادی دوست دارم چون هم شبیه من بود، هم بامزه. بعد هم پایه این دوتا بچه سانی و تانی به میان آمد. البته آنها هنوز بسیار کوچک بودند.

اَرشان ماشین را در یک کوچه شلوغ متوقف کرد و نگاهش را به مغازه سنتی‌ای دوخت که نوشته‌های کره‌ای روی پنجره‌اش، با چراغ می‌درخشیدند.

- خب ژویین شما اینجا بمونین من برم یک سری بزنمو بیام.

- برو و مثل همیشم قراره زود بیای.

دوباره دم تانی را از دندان سانی بیرون کشیدم که صدای کمان بلند شد.

- دم تموم شده گیر دادی به دم تانی؟ دم بابات رو بخور.

چشمانم را درشت کردم و به کمان که روی صندلی دراز کشیده بود، خیره شدم.

- فکر کردم باید بگی دم نخور

- حالا که دلش می‌خواد مال تو رو بخوره.

- مال تو ولی چاق و پرمو‌تر به نظر می‌رسه. چرا مال تو رو نخوره؟

- ژویین لوس شدیا.

- اصلا من تو و این بچه‌هات رو نمی‌شناسم از ماشین ما برین پایین... وایسا ببینم، شما کی هستین اصلا؟ با چه حقی وارد ماشین ما شدین؟ الان اَرشان رو صدا می‌زنم... برین... بی...

با برخورد دندان‌های تیزی روی دمم، سخنم را نیمه رها کردم و فریاد بلندی کشیدم! این‌ها واقعا دیوانه بودند، باید فرار می‌کردم.

- هی اَرشان بیا منو نجات بده... من اینارو نمی‌شناسم.

- ژویین بشین دیگه چته اخه؟

- تو اسم منو از کجا بلدی؟ برو از ماشینمون پایین.

- دیوونه شدی؟

***

لیوان را با یک نفس بالا کشیدم و به صندلی تکیه دادم. رستوران شلوغ بود و صدای خنده و موسیقی کل فضا را دربرگرفته بود. گروهی از پسرها با دود سیگارشان سمت میز خود را کاملا مه آلود کرده بودند و به مسخرگی می‌خندیدند. گروهی دیگر خانوادگی گوشه‌ای دنج مشغول خوردن غذا بودند و تنها شخص تنها به جز من، پیرزنی بود که به اعصایش نگاه می‌کرد.

پیشخدمت سمت میز من که در طبقه بالا واقع شده بود، آمد و بعد از تعظیم کوتاهی منتظر سفارشم ماند. کمی نگاهم را در فضای طبقه دوم که خالی از انسان بود، چرخاندم و گفتم.

- من فعلا چیزی نمی‌خورم.

باز بی حرف تعظیمی کرد و از پله‌ها پایین رفت. امروز می‌خواستم برای اولین بار در یکی از رستوران‌های کره غذا بخورم اما نمی‌دانستم چه چیزی باید سفارش بدهم. چیزهایی که بقیه می‌خوردند معمولا آبکی و عجیب بود. البته در این چندسال همه چیز را تجربه کرده و خورده بودم. بیشتر کشورها را دیده بودم و کلی گشته بودم اما با این همه هنوز دلم برای مدرسه و درس دادن، و یا دیدن خانواده‌ام تنگ نشده بود. وقتی به گذشته فکر می‌کردم، حالم بد می‌شد. انگار یک سایه سیاه و یک غبار غم‌انگیز بود برای دلم. چه دوران عجیبی بود. درگیر سام بودم و احساسش، درگیر اَرشان بودم و فراموشیش، درگیر خواسته و آبروی خانواده‌ام و درگیر همه چیز بودم به غیر از خودم.

حال که به آن دوران فکر می‌کنم، فقط از دست خودم حرصی می‌شوم!

اکنون راحت بودم، می‌گشتم و شاد بودم و اصلا به فکر دیگران نبودم. تا وقتی به فکر دیگران نباشی و نگرانی اتفاقات را نکشی، خوشحالی. هر اتفاق بدی، وقتی رخ می‌دهد که با یک انسان باشی. برخوردشان، کارهایشان، همه این‌ها باعث ایجاد اتفاقات مختلفی می‌شود که تو را درگیر هیچ می‌کند.

اما درکل، برخلاف تمام این‌ها، دلم می‌خواست بدانم اَرشان و سام در چه حالی بودند! کدام یک عاشق واقعی بود؟ البته سام بارها به من پیام داده بود ولی جرئت نمی‌کردم بازش کنم . شاید از برگشت به گذشته می‌ترسیدم و سام بخش بزرگی از آن گذشته بود.

منو را برداشتم و نگاهی به خطوط کره‌ای انداختم و در ذهن به این فکر کردم که این خط‌ها چقدر شبیه نقاشی هستند. بی دلیل دست روی یکی از آنها گذاشتم و پیشخدمت را صدا زدم تا غذا را بیاورد.

دستم را زیرچانه‌ام گذاشتم و بالاخره کنجکاوی دلم را قلقلک داد و مجبورم کرد پیام سام را بخوانم.

گوشی را برداشتم و از اول، شروع کردم به خواندن. راستش از خواندن نوشته‌ها تعجب نکردم، و حتی ناراحت نشدم. شاید حدس می‌زدم که احساس سام ناپایدار و آغشته به غرور بوده باشد چون تفنگ در دستش نشانی از عشق نداشت. حال که ازدواج کرده بود و حتی کودکی داشت، یعنی دوران عجیب نوجوانی را رها کرده بود و شخص بالغی شده بود.

اما خوشحال بودم که برخلاف تمام اتفاقات مرا یک انسان خوب و پرماجرا می‌دانست! خود نیز دیگر معتقد شده بودم که نرمال و ساده نیستم و زندگیم پر از ماجرا و پیچ و خم است.

با شنیدن صدای قدم‌هایی گمان کردم پیشخدمت است پس بی توجه به پایین پله‌ها نگاهی کردم اما با شنیدن صدایش، زمان ایستاد. جرئت نکردم برگردم و ببینمش اما قلبم آنقدر تند می‌کوبید که باورش برایم سخت بود. در این چندسال فقط یک بار انقدر محکم کوبیده بود آن هم زمان سقوطم از بالای کوه بود.

سر برگرداندن و دیدن اَرشان، باعث شد حال بیشتر از قبل به خود باور کنم! از همان اول حدس می‌زدم بازی چنین تمام شود اما توقع نداشتم در کل مسیر اَرشان دنبالم افتاده باشد و اکنون مرا در رستوران کره‌ای پیدا کند.

صندلی مقابلم را عقب کشید و دستانش روی میز گذاشت و به چشمانم خیره شد! تغییر کرده بود اما نه آنقدر که نتوانم بشناسمش.

چشمانش درشت و درخشان به نظر می‌رسیدند و روشن‌تر از هر زمان دیگری

موهای نسکافه‌ایش را بلند کرده بود و با کش از بالا بسته بود و لباس توسیش، او را بیشتر روشن نشان می‌داد. خواستم چیزی بگویم که زودتر از من شروع کرد.

- چندسال گذشت از اون روز، من بردم مگه نه؟

لبخندش عمیق‌تر شد و با صدای رسایی ادامه داد.

- چقدر این عشق سخت بود، چقدر سخت بهت رسیدم... ولی بردم مارالیا، حالا همراه من میشی؟




خورشید رو به گل می‌کند و می‌گوید

می‌گذاری بتابم به رویت؟

گل سکوت می‌کند

زبانش بند آمده و گلبرگ‌هایش می‌خواهند

دوبال از پرنده قرص بگیرند

به سوی خورشید بتازند

سکوت گل

برابر شد با تابش خورشید

عشق شد، نوری تپنده و شعله‌ای دونده

روی سینه‌های گل...

دیگران پرسیدند

تو از کدام خاک بیرون زده‌ایی که

خورشید را عاشق کرد‌ه‌ایی؟

گل گفت

من از دل خورشید رشد کردم و

خورشید در ساقه‌های من

بگذار بگویمت

وقتی من از او

او از من

متولد شود

چگونه می‌شود دور بیفتیم از هم؟




بگذار بگویم، ژویین اصلا درگیر آن دوتا بچه و یک همسرش نشد و به هیچ عنوان خود را به پیری نزد. دم تانی به دهان سانی و دم سانی را به دهان تانی گره زد. مثل همیشه با سر و صدایش و خراب‌کاری‌هایش خانه را به باد داد با این تفاوت که این بار کمان کمکش می‌کرد. ژویین در ابتدا نمی‌دانست اما در انتها فهمید نهر یک جوری مسیرش را از لابه‌لای سنگ‌ها تشخیص می‌دهد و عبور می‌کند، با چنگ زدن به صورت و جیغ و داد کردن، نه نهر سریع‌تر می‌رود و نه سنگ بلند می‌شود و میدان را برای نهر باز می‌کند.

فقط صورت قرمز و خونین می‌شود ومی‌سوزد. اما بیشترین چیزی که فهمید این بودکه وقتی او به اَرشان و اَرشان به مارالیا متصل باشند، جدایی بالاخره یک جایی شال و کلاه می‌بندد و گورش را گم می‌کند. که همین کار را هم کرد.

حال اینکه این نزدیکی به سودشان بود یا نه، مشخص نبود.

تمام چراغ‌های خانه خاموش شده بود و تانی و سانی، میان ژویین و کمان دراز کشیده بودند و در خواب سپری می‌کردند . تشک بزرگی مقابل تلوزیون پهن شده بود و اَرشان و مارالیا و گربه‌ها همگی دراز کشیده بودند برای دیدن ترسناک‌ترین فیلم. طبق قول و قرارشان، هرکس که جیغ می‌زد و می‌باخت، مجبور بود تا صبح در انباری بخوابد.

برای همین مارالیا دستانش را مقابل دهانش گرفته بود و چشمانش را به تلوزیون زوم کرده بود.

اَرشان بیخیال با موهای ژویین بازی می‌کرد و گه گاهی خمیازه می‌کشید... اما بی خیال‌تر از آن ژویینی بود که تنها فکر در ذهنش این بود، چگونه می‌تواند دم تانی و سانی را گاز بگیرد و گردن کمان بیندازد.

صحنه اول فیلم آغاز شد و مسیری تاریک و آرام نمایان شد. ماشین‌ها عبور می‌کردند و برگ به رقص در می‌آمد، اما ناگهان تصویر وحشتناک از شخصی در پرده ظاهر شد که صدای فریاد اَرشان و مارالیا، کمان، در هم آمیخته شد. ژویین تکانی به دمش داد و گفت.

- هرسه‌تاتون برین انباری. آدرس رو دقیق عرض می‌کنم. کمی که جلو بری، بپیچ به چپ، چندپله پایین‌تر، انباریه.




مرا نترسان

بازی ترساندن قدیمی شده است

بیا مرا بکش

آن وقت قول می‌دهم

جا بزنی و بگویی

این ژانررا نمی‌پسندم

می‌شود به جایش

عاشقانه بخوانیم و ببینیم؟

و من زمزمه می‌کنم

می‌شود!

به شرطی که من اَرشان باشم

اکنون

با ژویین طرفی

متخلفی خیانت‌کار

که آبروی ژانر عاشقانه را برده

و دیگر ژانرها

به او می‌خندند.

بیا ما در هیچ چیز دخالت نکنیم

شیرم را بیاور

فقط تماشا می‌کنم

***

- اوه می‌بینم بانو مارالیا قصد کشتن شوهر گرامی رو دارن.

- اعتماد به نفست زیادی بالا زده من کی گفتم زنت میشم؟

- دیشب موقع خواستگاری

- اونو جدی نگیر

مارالیا با چاقو مرغ را برید و وقتی اَرشان به او نزدیک شد، چاقو را بالا گرفت. نگاه اَرشان قط یک چیز را می‌خواست اینکه حاضر به مردن است اما طاقت یک دوری دیگر را ندارد. پس جلوتر رفت و سینه‌اش را به چاقو چسباند. مارالیا چاقو را روی میز گذاشت و با خود گفت، مگر می‌شود به این چشم‌های درخشان و شیرین که بین نخل‌های نسکافه‌ای گیر افتاده‌اند، نه گفت؟ یا مگر می‌شود از این شخصیت دور ماند؟

- قبوله خر شدم... میام.

اَرشان گردنش را خم کرد و به چشمان مارالیا زل زد و خود را در تیله‌های مارالیا پیدا کرد.

- خر نشو، آدم شو.

- فکر کردم الان یک چیز رمانتیک میگی!

- اشتباه به عرضتون رسوندن همنشینی با ژویین روم تاثیر بدی گذاشته.

اَرشان خیاری از داخل ظرف برداشت و خواست از آشپزخانه خارج شود که بازویش توسط دستان مارالیا گرفته شدند.

- اَرشان... دوست ندارم

اَرشان یخ‌زده در جای ماند و احساس کرد صدای قلبش را نمی‌شنود.

- اگر منتظری بگم ولی عاشقتم... کور خوندی منم همنشینی با ژویین روم تاثیر گذاشته.

اَرشان نفسش را با حرص بیرون فرستاد و محکم مارالیا را در میان دستانش گرفت و گفت.

- با من هر شوخی می‌کنی بکن... ولی این یک قلمو دورشو خط بکش! وگرنه قول نمیدم زنده بمونم.

- همینه که هست... .

- مارالیام؟

- اعع ژویین اومد.

و این چنین از میان دستان اَرشان گریخت و به سرعت سمت ژویینی شتافت که مشغول نوازش کمان بود.




این بار را باز فرار کردی

اما داستان اینجا به پایان نمی‌رسد

دقیقا همین‌جا

در همین نقطه

در امتداد ضربان قلبم

تو را آغاز خواهم کرد

نوشته‌ها را خواهم چید

و برای تک تکشان

قهوه‌ای عشق دم خواهم کرد

زیبای من... با من بخوان

و سوگند بده

که اینجا

آغاز است...

آغازی برای شهر عشق

برای آسمان نگاه‌هایی داغ

برای دست‌هایی که چون پل عشق، در یکدیگر قفل شده‌اند.

آغازمان را هیچ پایانی نیست

در انتظار پایان بودن

توهمی بیش نیست

هیچ‌گاه، هیچ پایانی وجود نداشته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
407
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین