. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #111
پارت 106



***

ژویین

با چشمانم فقط حرکات آن دختر را دنبال می‌کردم. اما مطمئن بودم قصد نزدیکی و خودشیرینی به ژویین را ندارد. این دو با اینکه نامزد بودند چنان فاصله‌ای با هم داشتند که مطمئن می‌‌شدم همه چیز اجباری است. آری می‌دانستم اَرشان هنوز مارالیا را دوست دارد و انقدر پست نشده‌ است که سریع دنبال شخص دیگری برود. اصلا هم شک نکردم، البته شاید اندکی سر سوزنی شک کرده باشم چون ناگهان گفت نامزد کرده‌ایم هزاران فکر همچو پروانه دور سرم چرخ خوردند. اما من مطمئن بودم که اَرشان این کار را نمی‌کند مگر نه؟ راستش بسیار عالیست که به خود نیز دروغ می‌گویم.

سارن با ذوق و شوق مشغول شانه کردن موهای سر و تنم بود و مدام تکرار می‌کرد که مگر در خیابان خوابیده بودی که انقدر کثیف و نامرتب شده‌ای؟ این چه سر و مویی است؟ واقعا آیا انتظار داشت بگویم در خشت طلا خوابیده‌ام؟ همانطور که سارن زیرلب سوت می‌زد و موهایم را شانه می‌زد، مادر اَرشان با محبت خاصی نگاهم می‌کرد و تبسمی هرچند کمرنگ در لبش شکل گرفته بود. احتمالا از کارهای گذشته پشیمان بود اما اصلا سعی نمی‌کرد اشتباهاتش را جبران کند، فقط پشیمان بود. اَرشان سریع خود را به ما رساند و کنارم نشست و من را از روی پای سارن برداشت. با لبخند دستی به موهایم کشید و مرا محکم به خود فشرد و عمیق بو کشید.

- خیلی خوشگل‌تر شدی ژویین.

- پس بلاخره یاد گرفتی به جای خوشگل شدی، بگی خوشگل‌تر... چون بلاخره مشخصه من به خودی خود زیبا هستم.

اَرشان لبخند عمیقی زد و با شور و حرارت و ذوقی آشکار، گفت.

- مامان شام چی داریم؟ برای ژویینم چیزی آماده کردی؟

مادر ژویین با دست‌پاچگی ، گویی که می‌ترسید آشپزیش تایید نشود، دستانش را به لباسش مالید و با صدای ضعیفی، گفت.

- آره که آماده کردم... همه چی هست.

اَرشان با لبخند بلند شد و اشاره کرد که همراهش به اتاقش بروم. آن دختر هم مانند دیوار، صاف و بدون هیچ احساس خاصی، پشت سرمان حرکت می‌کرد. این دختر آنقدر خشک و سرد بود که کم کم داشت حالم را بد می‌کرد. البته شاید هنوز از بهت خارج نشده بود. وارد اتاق که شدیم، اولین چیزی که دیدم، رنیکا بود. روی تخت من آرام خوابیده بود و چشمان زیبایش را بسته بود. سمتش رفتم و دستی به موهای سبزش کشیدم که اَرشان با شرارت و لحن آمیخته به شوخی، گفت.

- می‌بینم یکی دلداده شده.

- دلداده چیه؟

- یعنی دل رو داده.

- همون عاشق شده؟

- بله ژویین کوچولو.

آن دختر سریع در را از پشت بست و روی تخت اَرشان نشست. با دست اشاره کرد که کنارش بنشینیم. صدایش را پایین آورد و با اضطراب ، گفت.

- من یک نقشه‌ای دارم... ولی نمی‌دونم میشه انجامش داد یا نه. نمی‌خواستم به کسی بگم و فقط می‌خواستم یهویی این کارو بکنم.

با جدیت دستانم را در پشت قفل کردم و با پاهای ریزم، آرام روی فرش گام برداشتم. کمی لبم را جمع کردم و سپس چشمانم را به او دوختم.

- چه نقشه‌ای؟

آن دختر با صدای بسیار آرام همه چیز را توضیح داد و درآخر نفس راحتی کشید. تعجب از سرتاپایم می‌ریخت اما از بابت نقشه مطمئن بودم. اینگونه پای اَرشان هم گیر نبود و شاید خود نیز به مقصودش می‌رسید و آن زمان گام بعدی رفتن پیش مارالیا بود. حال که من اینجا بودم، باید همه چیز را سامان می‌دادم. اَرشان به شدت در فکر فرو رفته بود و با اخم به زمین نگاه می‌کرد. با صدایم همه به خود آمدند و به من خیره شدند.

- موافقم کاملا موافقم. من یک وقفه ایجاد می‌کنم تو عروسی تا بتونی کارتو بکنی. هیچکس متوجه نمیشه. نقشه رو باهم پیش می‌بریم.

اَرشان از حالت خود خارج شد و با لحنی که سرشار از تردید بود، گفت.

- مطمئنی که میشه؟ یعنی اگر بازم خانوادت قبول نکرد چی؟ چی کار می‌کنی اون وقت؟

دختر سرش را پایین انداخت و درحالی که به جای نامعلومی خیره بود، با صدای ضعیفی گفت.

- ادامه نمیدم.

اَرشان این بار مضطرب‌تر از همیشه بود. گویی از سخن دختر ترسیده بود. حال که نام دختر را نمی‌دانم باید یک نام برایش انتخاب کنم. مثلا دیوار مورد خوبی بود.

- اما رویا... این درست نیست ما نمی‌خوایم اینطور بشه.

پس رویا بود. اما دیوار را ترجیح می‌دادم. دیوار خشمگین شد و با صدای نسبتا بلندی که از کنترل خارج شده بود، گفت.

- پس چیو می‌خوایم؟ زندگی اجباریو؟ بدبختیو؟ چیو می‌خوایم؟ این بهترین راهه.

سریع مداخله کردم و گفتم.

- اَرشان مخالفت نکن و بهم اعتماد کن. تو اگر به حرفم گوش می‌دادی هیچ وقت اینطوری نمی‌شد.

اَرشان مرا بلند کرد و روی پایش نشاند. ب×و×س×ه‌ای روی سرم کاشت و گفت.

- چشم... حرف حرف شماس.

درهمان حال سارن وارد شد و با لبخند گشادی، گفت.

- اوه چه جمع صمیمانه‌ای. ولی الان باید بیاین شام... بعدش دورهمی کنین.

اَرشان زیرلب می‌‎‌آییم گفت و سپس درحالی که مرا در آغوش داشت، پایین رفت و دیوار هم پشت سرمان پایین آمد و سعی کرد ظاهر خود را شاد و مرتب نشان دهد، گویی که هیچ چیز نشده است و او کاملا موفق بود. درهنگام شام، برای مادر اَرشان مدام غذا می‌کشید و مادرجان _ مادرجان می‌کرد. از کنار اَرشان تکان نمی‌خورد و با عشق نگاهش می‌کرد و حتی یک قاشق غذا در دهان اَرشان گذاشت. هرچند اَرشان همانطور سرد بود و نمی‌توانست تظاهر کند اما این دختر خوب نقش بازی می‌کرد. واقعا که انسان‌ها چه بازیگران پلیدی بودند. احتمالا درهنگام رو در رویی با آنها نیز درواقع با خود آنها رو به رو نمی‌شویم بلکه با نقاب آنها در ارتباط هستیم و گمان می‌کنیم فرد خوبی هستند. اما کافیست برویم و اندکی به پشت سرمان نیز گوش دهیم، آن لحظه به گمانم کیش مات می‌شویم. من نمی‌دانم تعریف دیگران از کیش مات چه بود اما خود آنها را توقف اجباری می‌دانستم؛ یعنی زمانی که هیچ راهی باقی نمانده و فرد مبهوت در یک گوشه ایست کرده است و به گذر عمر خویش نگاه می‌کند. می‌توان در یک کلام گفت، زنجیر شدن و حیران شدن.

ولی اینجا یک سوال دیگر پیش می‌آید. انقدر خوب بازی کردن چطور ممکن است؟ چطور می‌تواند انقدر واقعی باشد؟ با چنان لحن سرشار از عشقی به اَرشان گفت«عزیزم برایت غذا بکشم؟» که من کاملا باور کردم او عاشق اَرشان است ، دیگران را نمی‌دانم. با نگاه رویا که سرشار از محبت بود و دیگر خبری از سردی قبل نداشت، رو به رو شدم. با همان صدای نرم و خاصش، گفت.

- ژویین یکم بیشتر می‌خوای کباب؟

- نه.

اما چه فایده! تمام رنگ‌هایی که با آنها رنگین کمان ساخته بود، نزد من کدر و بی رنگ بود. پس حداقل برای من نباید نقش بازی می‌کرد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #112
پارت 107



***

مارالیا

دیگر نمی‌توانستم هیچ چیز را بفهمم یا درک کنم. برای چه انقدر سریع پیش رفتیم؟ نکند سام به اینکه من با او ازدواج بکنم، شک داشت؟ درهرحال کاری کرد که من در باتلاق عمیقی فرو رفتم. باتلاقی از جنس گیجی و تفکر. هرچه بیشتر فکر می‌کنم بیشتر فرو می‌روم و هیچ چیز را نمی‌فهمم. پدر با استدلال‌های خود بیان کرد که سام پسر بسیار خوبی است و همین امشب باید بیایند برای خواستگاری. مادر هم به جای مخالفت نگران این بود که خانه مرتب نیست و باید میوه خریداری شود، لباسی خوبی برای پوشیدن ندارد و چیزهایی از این نظیر. دوست داشتم جواب منفی بدهم و بگویم فعلا نمی‌توانم اما آن زمان سام بیشتر شک می‌کرد. سام را دوست داشتم اما اکنون زمانش نبود او مرا مجبور کرد چون دوستش دارم جواب مثبت بدهم.

روی تخت دراز کشیده بودم و به پرده‌ای که جلوی نور را گرفته بود، نگاه می‌کردم و به فکر عمیقی فرو رفته بودم. محمد وارد اتاقم شد و پرده را کنار کشید و با کنایه گفت.

- نکنه به فکر رنگ لباس عروسی هستی؟

بی حوصله بالش زیر سرم را برداشتم و سمتش انداختم و با لحن تندی گفتم.

- برو بیرون حوصله دعوا ندارم.

محمد دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و سریع از اتاق خارج شد. هرچند که در روشنایی اتاق احساس تازگی بیشتری به دست می‌آورد اما آرامش همان تاریکی را بیشتر دوست داشتم. به نظرم بهتر می‌‌توانستم در تاریکی خود را مخفی کنم اما با روشن شدن همه چیز آشکار می‌شد. از روی تخت پایین آمدم و سمت میزم رفتم و شانه را از روی میز برداشتم. نگاهی به موهای شرابی درهم گره خورده‌ام انداختم و سعی کردم با ملایمت گره‌ها را باز کنم اما راهش خشم بود. شانه را محکم در موهایم کشیدم، با اینکه درد کرد اما زود گره‌ها باز شدند. گویی هیچ کاری با ملایت پیش نمی‌رود. به خاطر کم خوابی دیشبم، زیر چشمانم گود افتاده بود و چهره‌ام حالت پژمرده‌ای داشت. چشمان ریز شده‌ام را کمی گشاد کردم اما باز تغییری در چهره‌ام ایجاد نشد. بعد از اینکه موهایم را بافتم، رژ زرشکی‌ای به لبانم زدم و دستی به صورتم کشیدم. اکنون باید بیرون می‌رفتم اما نمی‌دانم چرا عجیب دلم می‌خواست روی تخت دراز بکشم و به سقف خیره شوم. گویی هیچ تمایلی به انجام کاری ندارم.

به ساعت مچی نقره‌ایم خیره شدم و پوفی کشیدم. ساعت سه ظهر بود اما من نه قصد داشتم از اتاقم بیرون بروم نه چیزی بنویسم و نه هیچ کاری انجام دهم. دوباره روی تخت ولو شدم و به چراغ خاموش بالای سرم خیره شدم. گویی درون توپ‌های قرمز و سبزش ذرات معلق و درخشانی بود و یا شاید هم من توهم زده بودم.

دوباره در باز شد و آرامشم به هم خورد. تا خواستم با فریاد آن شخص را از اتاقم بیرون کنم، سام را دیدم. بی شک برای خواستگاری نیامده بود. تیپ اسپرت و سبزی زده بود که با چشمانش همخوانی خوبی داشت. در را آرام بست و با لبخند سمتم آمد و گوشه‌ای از تخت نشست.

- نگو الان ازخواب بیدار شدی.

- نگو فکر می‌کنی الان بیدار شدم.

سام اخمی کرد و گفت.

- چیزی شده؟ کلافه به نظر میای.

اصلا دوست نداشتم چیزی را توضیح بدهم. بهتر بود بلند شوم و به جایی فرار کنم. جایی که میلیون‌ها سال نوری از سام دور باشد و من فقط در ‌آرامش به افکارم بپردازم. افکار من فقط برای خودم بود و اصلا قرار نبود برای شخصی توضیحش دهم، حال آنکه خود بهتر از همه می‌دانم باید با افکارم چه کنم و کسی نمی‌تواند کمکی کند. از روی تخت سریع بلند شدم و شلوار صورتی براقم را با مانتوی قرمزی پوشیدم. موهایم را همانطور که بافته شده بود، به پشت راندم و درحالی که به سوی در می‌رفتم و سام با تعجب نگاهم می‌کرد، گفتم.

- می‌خوام برم پارک یکم دوچرخه سواری. مدیونی اگر فکر کنی به خاطر تو میرم.

- کجا فرار می‌کنی؟

سام سریع بلند شد و دستش را روی در گذاشت. دیگر بدتر از این نمی‌شد. گاهی سکوت چه شیرین است. سام دست به کمر مقابل در ایستاد و گفت.

- داری از جواب دادن در میری؟

- خیلی باهوشی... آره حوصله جواب دادن ندارم.

سام از مقابل در کنار رفت و گفت.

- پس حال خوب و بدت نباید برام مهم باشه، نه تو نه هیچ اتفاقی که برات میفته نباید مهم باشه. برو ولی بدون اگر دردت خواستگاری امشبه می‌تونم کنسلش کنم یا بهتر از اون... می‌تونی جواب رد بدی.

هنگامی که سخن آخرش را می‌گفت، کمی تعلل کرد اما بلاخره کاملا محکم آن سخن را در صورتم کوبید. چهره مصمم و سختی داشت. با بی رحمی تمام نگاهم می‌کرد و لبش جمع شده بود، چانه‌‌اش حالت منقبضی داشت و ابروانش را نگویم بهتر است. دستم را روی دستگیره در گذاشتم و گفتم.

- نباید آدما رو مجبور به چیزی بکنی و توی عمل انجام شده قرار بدی. نکنه شک داشتی بهم که انقدر زود تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟ می‌ترسیدی از دستت فرار کنم؟

- می‌ترسیدم و بازم می‌ترسم. همیشه یک حسی هست که بهم میگه قراره از دستت بدم، قراره تو رو ازم بگیرن... می‌ترسم آره می‌ترسم. و تو همش به این ترس داری دامن می‌زنی.

- اما... .

- امایی هم موند؟ کاملا رک دارم می‌گم از اینکه فراریت بدن، یا فرار کنی می‌ترسم. شاید حس چرتی باشه اما همیشه هست. یک حسی که میگه بلاخره تو رو ازم می‌گیرن.

پوزخندی شیرین زدم و گفتم.

- کی می‌گیره مثلا؟

- اگه می‌دونستم!

سام جلوتر آمد و دستش را نوازش‌وار روی موهایم کشید و در چند قدمی صورتم ایستاد. با شیطنت به صورتم فوت کرد که باعث شد چشمانم را ببندم.

- می‌تونی بری.

چشمانم را باز کردم و با دیدن چشمان غمگین و خسته‌اش، که جنگل تاریک و طوفانی را به نمایش می‌گذاشت، از کارم پشیمان شدم. لبم را جمع کردم و درحالی که گونه‌ام را پر از باد می‌کردم، به فکر فرو رفتم تا این جنگل را شاداب کنم. سام دستش را روی گونه باد کرده‌ام گذاشت که بادش خالی شد.

- چی شد نمیری؟

- بیا بریم... دوچرخه سواری بلدی؟

سام لبخندی زد و گفت.

-البته که بلدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #113
پارت 108



***

مارالیا

هوا گرم بود اما باد خنکی می‌وزید. نفس عمیقی کشیدم و با پدال زدن از خیابان عبور کردم و وارد پارک بزرگی که مقابل خانه بود، شدم. سام با همان سرعت پدال می‌زد و همراه من حرکت می‌کرد. شاخه‌های درختان خمیده شده بودند و درخت‌ها از هردو طرف شاخه‌هایشان را به یکدیگر چسبانده بودند و سقف زیبایی ساخته بودند. سقفی مملو از برگ سرسبز درختان. سرم را بالا گرفتم و به آسمان آبی‌ای که از لابه‌لای برگ درختان دیده می‌شد، چشم دوختم. برگ‌ها به سرعت درحال حرکت بودند و آسمان آبی میان آنها گم شده بود. نگاهم را به مسیر دوختم . سام با سرعت از من جلو زده بود و لباسش در باد می‌رقصید.

بلاخره درخت‌ها را کنار گذاشتیم و به سمتی از پارک رسیدیم که دورتادورمان را گل‌های خوش رنگ قرمز و صورتی و زرد پر کرده بودند و بوی خوبشان در فضا پیچیده بود. صدای زنبور و وز وز مگس هم بخشی از فضای آرامش بخش و زیبای این پارک شده بود. بیشتر پدال زدم و به سام رسیدم . سام سکوت را شکست و گفت.

- اینجا خیلی خوبه... همیشه میای اینجا؟

- همیشه نه... گاهی.

- به نظرم عروسیمونو تو یک باغ بگیریم.

زمانی که سخن از عروسی می‌شد کاملا ساکت می‌شدم. گویی هنوز موافق نبودم اما مخالفت هم نمی‌کردم. نمی‌دانستم چه می‌خواهم برای همین اندکی گیج می‌شدم. پدالم را محکم‌تر زدم تا از سام فاصله بگیرم اما او تیزتر از این‌ها بود. دوچرخه‌اش را مقابل دوچرخه من متوقف کرد و من مجبور شدم دیگر پدالی نزنم. با لبخند و چشمانی که به شکل علامت سوال در آمده بودند، گفت.

- باز فرار؟

لبم را جمع کردم و پاسخی ندادم. سام با تفکر به رو به رو خیره شد. آن روز نزدیک غروب بود که به خانه برگشتیم. سام اصلا سخنی نگفت و فقط به فکر فرو رفت. هرچه سعی کردم از ذهنش و چیزهایی که درون ذهنش بود، با خبر شوم او با پافشاری مرا از موضوع دور کرد. آن روز حتی ناهار نیز نخورده بودم و سام مرا به یک ناهار دعوت نکرد! راستش بیشتر از آنکه از او خشمگین باشم ، متعجب و کنجکاو بودم. می‌خواستم بدانم برای چه چنین رفتاری داشت. سام از من خداحافظی کرد و دوچرخه‌ام را پیشم گذاشت و پیاده راهی خانه‌اشان شد. اما بسیار آرام گام برمی‌داشت. هردو دوچرخه را به گوشه‌ای بستم و وارد خانه شدم. همه جا ساکت بود و فقط صدای تلوزیون به گوش می‌رسید. رژین درحالی که سیب می‌خورد به مسابقه خیره بود. مادر هم گویی در خانه نبود. سمت آشپزخانه رفتم و لازانیا را درون ظرفی ریختم و روی مبل پیش رژین نشستم.

- داداشمو مامان کجان؟

- بازار.

- می‌دونستم. بابا کجاس؟

- اونم خیلی عصبانی بود رفت دوش بگیره الاناس که با داد و بی داد بیاد بیرون.

- چرا عصبانی؟

رژین چشمانش را از تلوزیون گرفت و با خشم به من خیره شد.

- چقدر سوال می‌کنی.

کلافه مشغول خوردن شدم و به مبل تکیه دادم. احتمالا مادر رفته بود برای امشب خرید کند. نمی‌دانستم چرا بی قرارم و از ازدواج می‌ترسم. نمی‌دانستم آن سه راهی چیست و این همه سوال آزارم می‌داد. دوست داشتم با کسی سخن بگویم اما چون کسی نبود که ابهاماتم را به او بگویم ترجیح می‌دادم در خود غرق شوم ! شاید هم در آینده نزدیک می‌نشستم و با دیوار سخن می‌گفتم. از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم که صدای رژین بلند شد.

- ظرفتو ببر آشپزخونه.

بدون توجه به سخنش وارد اتاقم شدم. ساعت تقریبا شش بود و کم کم به شب نزدیک می‌شدیم. نفس عمیقی کشیدم و سمت پنجره رفتم. ظاهرا همه چیز عادی و خوب بود اما من نگران بودم! دستم را روی شیشه گذاشتم. هوا آنقدر گرم بود که شیشه داغ کرده بود و چیزی تا ذوب شدنش باقی نمانده بود. لبخند خورشید را روی شیشه می‌دیدم و ذوب شدن قلب شیشه نیز کاملا مشهود بود. حتی پنجره نیز قلبش برای خورشید لرزیده بود. پیشانیم را روی پنجره گذاشتم و پوفی کشیدم که باعث شد شیشه بخار بگیرد اما آن بخار سریع از بین رفت. کم کم داشتم دیوانه می‌شدم. این سه راهی چه بود؟ ای کاش زودتر با سه راهی رو به رو می‌شدم.

با صدای موبایلم سریع سمتش رفتم و پاسخ دادم.

- بله؟

درحالی که به فرش خیره بودم منتظر پاسخ فرد پشت تلفن شدم.

- خوبی مارالیا؟

قلبم ریخت! گویی سقف داشت نزدیک می‌شد تا مرا در زیر خود له کند. همه چیز با سرعت داشت دور سرم می‌چرخید و تصویر واضحی از هیچ چیز نداشتم. روی زمین افتادم و دستم را به میله تخت گرفتم تا خود را بلند کنم. آب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزانی گفتم.

-اَرشان تویی؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #114
پارت 109



***

ژویین

خانه در سکوت و آرامش عجیبی غرق شده بود. برای اولین بار دوست داشتم از شلوغی‌ها فرار کنم. به نظرم شلوغی شهر و مردمانش مرا خسته کرده بود. مادر اَرشان برای کارهای عروسی و خرید همراه دیوار(رویا) و دیگران بیرون رفته بود و خواهر اَرشان در اتاقش مشغول تماشای فیلم بود. اَرشان در سرکار بود و رنیکا نیز برای گشتن اطراف، بیرون رفته بود. من تنها در اتاق اَرشان روی ایوان نشسته بودم و به پنجره مقابل خیره بودم. یادم است قبلا به گربه‌ای که در خانه مقابل بود، خیره می‌شدم و با نگاهم با او سخن می‌گفتم. اما دیگر خبری از او نبود. گمان می‌کردم از اینجا رفته باشد! بعد از پنج سال خیلی چیزها تغییر کرده بود. به گیلاس سبزی که روی ظرف خودنمایی می‌کرد، نگاهی کردم و با ناخنم سوراخش کشیدم تا آبش به سر و صورتم پخش شود اما گویی آب چندانی نداشت. ظرف را به دندان گرفتم و چهار دست و پا سمت مبل رفتم و رویش پریدم. ایوان چندان بزرگی نبود اما دلباز بود. یک مبل راحتی قرمز و میز، گوشه‌ای داشت و جاهای دیگرش لخت بود . اما چیزی که ایوان را خاص کرده بود منظره و اطرافش بود.

دندانم را درون گیلاس فرو بردم و تمام آبش را مزه مزه کردم و پوستش را دوباره روی ظرف ریختم.

روی مبل چرخی زدم و روی شکم دراز کشیدم. چشمانم را به آسمان آبی دوخته بودم و گذر آرام ابرها را تماشا می‌کردم. به گونه‌ای حرکت می‌کردند که اصلا متوجه نمی‌شدی کم کم دور می‌شدند اما بعد چند مدت اگر چشمانت را می‌بستی و باز می‌کردی متوجه تغییر شکلشان می‌شدی. شاید من و مارالیا و اَرشان اگر این چنین مانند ابرها از هم دور می‌شدیم درد را این چنین احساس نمی‌کردیم اما ما بسیار سریع و ناگهانی جدا شدیم! همچو شاخه محکمی که ناگهان شکست و همه را متعجب ساخت. چشمانم را آرام بستم و احساس کردم که دارم از این دنیا دور می‌شوم!

با صدای قدم‌های محکمی، چشمانم را دوباره باز کردم و اَرشان را دیدم که مقابل مبل زانو زده بود و به من خیره نگاه می‌کرد. لباس و شلوار سرتا پا سفیدی پوشیده بود که او را نورانی جلوه می‌داد. بعد از مدت‌ها یک لبخند شیرین روی لبش شکل گرفته بود. زمانی که او را دیدم غمی عمیق در نگاهش و وجودش سنگینی می‌کرد اما این بار با لبخند نگاهم می‌کرد. در همان حالت چانه‌ام را روی دستم گذاشتم و پرسیدم.

- امروز سرحالی... چی شده؟

- حس می‌کنم روزای تاریکم دیگه داره تموم میشه! ژویینم پیشمه. وقتی دیدم دراز کشیدی روی مبل و آروم نفس می‌کشی سریع نشستم و نگاهت کردم! می‌دونی تو زیباترین دیدنی دنیایی.

با این سخنان حالم بسیار بهتر شده بود. احساس می‌کردم سخنانش همچو نسیم گرمی تمام وجودم را در برگرفته بودند. سریع بلند شدم و سمت اَرشان پریدم. مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را نوازش داد. با آرامش سرم را روی شانه‌اش گذاشتم که از روی زمین بلند شد و آرام سمت اتاق رفت. روی تخت افتادم و چندین بار بالا و پایین پریدم که اَرشان با لبخند نگاهم کرد و لباسش را تعویض کرد. قبلا زمانی که روی تخت می‌پریدم، او مدام تذکر می‌داد که نباید این کار را انجام بدهم اما این بار چیزی نگفت و لبخند زد. با تعجب پرسیدم.

- مگه پریدن رو تخت کار بدی نیست؟

- آره کار بدیه. اما دلم حتی برای کارای بدتم تنگ شده بود.

- مگه دل برای کارای بدم تنگ میشه؟ چرا دلت برای کارایی که زشته و اذیتت می‌کنه تنگ میشه؟

- چون وقتی یک نفر نیست هی میگی ای کاش برمی‌گشت ، من راضیم بیاد کارای بدشو بکنه اما برگرده!

- چرا نمیگی ای کاش برگرده و کارای خوبشو بکنه؟

- آه ژویین!

- خب فکر کن یکی بی ادبی می‌کنه بعد میره و تو میگی ای کاش برگرده و بی ادبی کنه.

اَرشان پس از اینکه لباس زرشکی تازه‌ای پوشید، روی تخت نشست و پاهایش را جمع کرد. تره‌ای از موهای نسکافه‌ای رنگش را کنار کشید و به بیرون خیره شد. به گمانم داشت فکر می‌کرد که چه پاسخی می‌تواند به من بدهد. شاید هم پاسخ دادن به چنین چیزی اندکی دشوار بود. شاید من زیادی سوال می‌پرسیدم اما دلیلش این بود که هنوز با وجود سال‌های زیادی که پیش انسان‌ها بودم اما رفتار آنها را کامل یاد نگرفته بودم. کارهای عجیبی می‌کردند که نمی‌شد رفتارشان را یاد گرفت. مثلا در جایی می‌گفتند عبور از این مانع بد و خطرناک است و این را همه جا تصدیق می‌کردند و من سعی می‌کردم در ذهنم این را ذخیره کنم که عبور از آن کار بدی است. اما بعد فردی از مانع عبور می‌کرد و تمام تصورات و برنامه ریزی‌هایم را به هم می‌ریخت. چرا کسی که گفت نباید ازآن عبور کنید، خود عبور کرده بود؟ بنابراین اینگونه من نمی‌دانستم باید چگونه رفتار کنم! پس در تیجه همیشه راجب درست یا غلط بودن کارهایم دچار شک می‌شدم. اَرشان نگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت. به چین خوردگی روی پیشانیش که شبیه هلال ماه بود، خیره شدم و منتظر ماندم چیزی از میان لبان به هم دوخته‌اش به گوش برسد.

- وقتی یکی که دوسش داری ازپیشت بره و نباشه تو دلت برای همه کاراش تنگ میشه این یک قانونه.

- مثل همه قانونای عجیبتون؟

- شاید. بهتر نیست بریم پایین ناهار بخوریم؟

موافقتم را اعلام کردم که اَرشان از اتاق خارج شد. از تخت پایین پریدم و سمت پله‌ها رفتم و مثل قبل درحالی که روی پله‌ها می‌پریدم وارد پذیرایی شدم. سارن با موهایش مشغول بود و مادر اَرشان با تلفن سخن می‌گفت و درعین حال ظرف‌ها را روی میز می‌چید. روی صندلی چوبی پریدم و به زیر میز خیره شدم. مثل همیشه قد من کوتاه‌تر بود و نمی‌توانستم سطح میز را ببینم . اَرشان مرا بلند کرد و روی میز نشاند. هرچند مادر اَرشان همیشه از این کار او متنفر بود و با داد و بی داد مرا روی زمین می‌انداخت اما این بار با مهربانی نگاهم کرد و ظرف غذا را مقابلم گرفت. سارن بسیار ساکت و غمگین به غذا خیره بود و گویی اصلا قصد خوردنش را نداشت. با دیدن همه، متوجه غیبت رنیکا شدم و سریع پرسیدم.

- رنیکا کجاست؟

اَرشان با دهانی پر ، پاسخ داد.

- هنوز برنگشته.

با نگرانی چشمانم را در اطراف چرخاندم و گفتم.

- نکنه گم شده؟

اَرشان ابرویی بالا انداخت و چون دهانش زیادیی پر بود، نتوانست پاسخی بدهد. بدون دست زدن به ظرف غذا، از روی میز پایین پریدم و با سرعت سمت در خانه حرکت کردم که صدای فریاد اَرشان بلند شد.

- ژویین کجا؟ خودش میاد لطفا نرو بیرون.

بدون توجه به اَرشان، در را باز کردم و از خانه خارج شدم. هوا بسیار داغ بود و نورکورکننده‌ای سمتم هجوم آورده بود. مجبور شدم برای مدتی چشمانم را ببندم و سپس با دقت بیشتری نگاه کنم اما احساس می‌کردم همه جا را سفید می‌بینم. چندبار پلک زدم و با واضح شدن اطراف، قدم در زمین سنگ فرش گذاشتم و سمت پارکی که جلوی خیابان بود، حرکت کردم. تشخیص رنیکا با اینکه در میان چمن سبز، بسیار سخت بود اما توانستم او را ببینم. روی چمن همرنگ خود دراز کشیده بود و استتار خوبی ایجاد کرده بود. روی چمنی که اندکی نم داشت، نشستم و گفتم.

- چرا نمیای خونه؟

رنیکا سریع بلند شد و با اندوه نگاهم کرد. گویی می‌خواست سخنی بگوید اما فقط سکوت می‌کرد.

- چی شده؟

- من گربه خیابونو شهرم! نمی‌تونم تو خونه با تو زندگی کنم. می‌دونی ژویین من باید برم. تنهایی باید به سفرم ادامه بدم. شنیدم نزدیک اینجا یک روستای باصفا هست، دوست دارم به اونجا برم.

- هرجا که حالت بهتره همونجا باش.

این سخن را گفتم و دستم را روی شانه رنیکا گذاشتم. با گرمی لبخند زدم و به سرعت مسیر رفته را برگشتم. اما واقعا به سخنی که گفتم باور نداشتم . راستش دلم می‌خواست بماند و همگی باهم پیش اَرشان زندگی می‌کردیم اما نمی‌توانستم مانع خواسته او شوم. این کار مانند زندانی کردن پرنده‌ای بود که صرفا فقط به خاطر زیباییش او را پیش خود نگه داشته‌ای اما پرنده هر روز در دل خود رویا پردازی می‌کند. از پرواز کردن می‌گوید و از وزش باد در لابه‌لای بال‌هایش. پس من نمی‌توانم چنین پرنده‌ای که شوق پرواز دارد در قفسی زندانی کنم. رنیکا باید می‌رفت، او گربه این خانه نبود.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #115
پارت 110



***

اَرشان

نمی‌دانم این چه کار عجیب و احمقانه‌ای بود اما ناگهان به سخن قلبم گوش سپردم. همیشه با فکر گام برمی‌داشتم تا مبادا اشتباهی انجام بدهم اما این بار نخواستم به سخن کسی یا چیزی جز قلبم گوش بدهم. گاهی خوب است خودت را رها کنی و به دست باد عشق بسپاری! دیوانه‌وار خودت را به در و دیوار عشق بکوبی و اصلا برایت مهم نباشد که قرار است چه شود! من نیز همین کار را کردم. قلب بی طاقت من بعد از سال‌ها خواست آن صدا را بشنود، صدایی که سال‌هاست ذوق و شوق لحنش را فراموش کرده، صدایی پر از عشق و مهربانی! عجیب دلم می‌خواست گوش‌های محتاجم را از این صدا سیراب کنم! نمی‌دانم این صدا با من چه می‌کرد اما فقط این را می‌دانم که تمام وجودم با شنیدن آن صدا دوباره می‌تپید، گویی جسمم مرده بود و آن صدا باعث جاری شدن دوباره حیات و عشق در جودم می‌شد. گوشی را برداشتم و تصمیم گرفتم بدون آنکه سخن زیادی بگویم، فقط گوش بدهم اما افسوس که کوتاه بود، اما همان کوتاه نیز برای من اندازه یک دنیا ارزش داشت. صدایش می‌لرزید گویی دچار هیجان یا شوک شده بود. در ته صدایش می‌توانستم بغض خوابیده را احساس کنم! نیاز نبود کلمات را بچیند من از لحنش همه چیز را می‌فهمیدم. زمانی که نامم را صدا زد، دستانم لرزید و گوشی را رها کردم. روی مبل افتادم و به زمین خیره شدم. با خودم مدام تکرار می‌کردم که چرا با او تماس گرفتی؟ اما پاسخش مشخص بود فقط من جرئت نداشتم لبانم را تکان دهم و پاسخی بدهم. چندین بار صدای الو الو گفتنش را شنیدم و بعد قطع تماس را فشردم. گوشی را روی میز انداختم و دستانم را روی پیشانیم گذاشتم! من دیوانه شده بودم و عجیب این بود که اصلا از دیوانگی پشیمان نبودم!

***

مارالیا

صدای زنگ در به گوش می‌رسید اما اصلا تمایلی نداشتم در را باز کنم! می‌دانستم خانواده سام برای خواستگاری آمده بودند اما نمی‌دانستم جرئت رویا رویی با چنین اتفاقی را دارم یا نه؟ اما بیشتر از همه ذهنم در آن صدا قفل شده بود! صدایی که لحن نگران و دلسوزی داشت، صدایی که دلتنگی را فریاد می‌کشید. من این صدا را می‌‎‌شناختم، صدای اَرشان بود. اما او چرا باید به من زنگ می‌زد؟ او که عاشق شده بود و با شخص دیگری داشت ازدواج می‌کرد، او که مرا فراموش کرده بود و با رویای خود خوش بخت بود! خودم شنیدم چند روز دیگر عروسیش بود، پس چرا تصمیم گرفت با من تماس بگیرد؟ هیچ چیز را نمی‌دانستم. مدام به خود می‌گفتم که شاید تو اشتباه متوجه شده‌ای و او واقعا اَرشان نبود! اما مگر می‌شد من صدای اَرشان را فراموش کنم؟ صدایی مهربان که رگه‌های عشق درونش جاری بود! صدایی مردانه و زیبا! من این صدا را فراموش نمی‌کردم، بی شک خودش بود اما هزار و یک دلیل بودند که می‌گفتند او چرا باید با تو تماس بگیرد؟ مگر اصلا دلیلی دارد؟

نفس کلافه‌ای کشیدم و موهایم را عقب راندم. مقابل آیینه ایستادم و به چهره‌ام خیره شدم. آرایش زیبا و لبخند دروغین چیزی را تغییر می‌داد؟ چشمانم گویی تاریک‌تر از همیشه شده بود و کشیدگیش رو به خماری می‌رفت. گویی خمار خوابی عمیق بودم و چشمانم سیاه چاله غم بود. لبان قرمزم، با تمام توان کشیده شده بودند و قصد نشان دادن لبخند را داشتند اما چندان موفق به نظر نمی‌رسیدند. پوستم پژمرده و خسته بود و من، با تمام وجود کلافگی و غم را فریاد می‌زدم. اگر اینگونه بیرون بروم واقعا چه فکری خواهند کرد؟ مدتی چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. موهایم را با کش از پشت بستم و لباس سفید دامنی شکل را که بلند بود، پوشیدم. شلوار سفید و همرنگی نیز پوشیدم و از اتاق خارج شدم. همه در پذیرایی مشغول گفتوگو بودند و گویی جو بسیار شاد کننده و سرحال بود. سام کت و شلوار آبی رنگ و براقی پوشیده بود وموهایش را به سمت عقب شانه کرده بود. با چشمانش به من خیره شد و لبخند ملایمی زد که متقابلا لبخندی زدم. سریع وارد آشپزخانه شدم و به رژین که مضطرب به کابینت تکیه داده بود و پاهایش را تکان می‌داد، خیره شدم.

- چی شده؟

- هیچی... نمی‌دونم! بیا چای رو ببر.

- باشه.

سینی را در دست گرفتم و لرزش چای در لیوان را به وضوح دیدم. رژین لبخندی زد و گفت.

- استرس داری؟

سرم به نشانه مثبت تکان دادم و سمت مهمان‌ها حرکت کردم. همان‌طور که چای درون لیوان بی قرار بود و می‌لرزید و از رسیدن به مقصد می‌ترسید، من نیز چنین احساسی داشتم. از آخر این کار و رسیدن به دست دیگران می‌ترسیدم. از کجا معلوم چای بعد رسیدن به دست دیگران روی زمین نریزد؟ یا باعث سوزش زبان کسی نشود؟ یا شاید اصلا کسی آن را ننوشد و روی میز رها کند! من نیز همین احساس عجیب را داشتم. شاید می‌رسیدم و باعث دلخوری کسی می‌شدم و یا شاید رها می‌شدم و هزاران شاید دیگر. چای را مقابل همه گرفتم و روی مبل، مقابل سام نشستم. نشاط نگاه سام را می‌دیدم و نمی‌دانستم می‌توانم نشاطش را بیشتر کنم یا نه! با اخم به پاهایم خیره شدم و سکوت کردم. سخن‌ها متفرقه بود ، البته گاهی آقای کرای از زیبایی و ادب من تعریف می‌کرد اما هنوز اصل موضوع بیان نشده بود. با سوال ناگهانی سام، تازه فهمیدم اصلا در اینجا نبودم! چون این سوال بارها پرسیده شده بود.

- نشنیدی ماری؟

- چیو؟

با تعجب به جمع خیره شدم. افرادی با خشم به من خیره بودند که این افراد شامل مادرم و پدرم می‌شد، و افرادی با لبخند.

- با من ازدواج می‌کنی؟

نفسم بند آمد. از این سوال می‌ترسیدم، آنقدر می‌ترسیدم که تازگی‌ها کابوس شب‌هایم شده بود. به مسیر دو راهی می‌رسیدم، در سویی سام سمتم می‌دوید و سوی دیگر اَرشان ایستاده بود و نگاهم می‌کرد . از هردو فرار می‌کردم اما مسیر من به دیوار بلندی منتهی می‌شد و من راهی جز انتخاب آنها نداشتم. آن زمان فقط می‌ایستادم و هردو را نگاه می‌کردم. دقیقا در این لحظه از کابوس بیدار می‌شدم و وارد دنیای واقعی می‌شدم. اما الان فقط سام مقابلم بود و من چه پاسخی داشتم که به او بدهم؟ تمام خوبی‌های سام به شکل عجیبی از مقابل چشمانم گذشت. نمی‌توانستم او را رد کنم، این را خوب می‌دانستم که به اندازه اَرشان دوستش نداشتم اما او را نیز دوست داشتم و حال که اَرشانی نبود و سام انقدر مرا دوست داشت، باید چه پاسخی می‌دادم؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. احساس می‌کردم به زمان بسیار زیادی نیاز داشتم اما اکنون همه با نگاهی کنجکاو و منتظر مرا زیرنظر داشتند و عجولانه دست و پا می‌زدند.

-بله.

صدایم آنقدر ضعیف بود که خود نشنیدم اما به گمانم سام لب‌خوانی کرد چون با نشاط بلند شد و مرا در آغوش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #116
پارت 111



***

ژویین

دوست نداشتم بگویم بدتر از این هم می‌شود؟ چون همیشه بعد از گفتن این سخن بلای جدیدی نازل می‌شد. اما چندین شئی وجود داشت که حالم را بد کرده بود. یعنی با فکر کردن به آنها مغزم سوت می‌کشید دقیقا مثل سوت رو مخ یک کودک در زمانی که تو می‌خواهی در آرامش باشی. سوتی که اصلا اجازه فکر کردن را به من نمی‌داد و نمی‌گذاشت مشکلاتم را حل کنم. واقعا از این وضعیت خسته شده بودم. رنیکا رفته بود و من نتوانسته بودم جلوی او را بگیرم چون به نظرم حق داشت که برود اما من نیز حق داشتم که غمگین شوم! یعنی گربه سبزم را دیگر قرار نبود ببینم. با خود عهد بسته بودم اصلا به این موضوع فکر نکنم و پرونده‌اش را ببندم اما نتوانستم چنین کاری بکنم. چون چیزی به نام خاطرات یقه‌ات را می‌گیرد و دست از سر تو بر نمی‌دارد. من هیچ گاه اولین دیدارم با او را فراموش نمی‌کنم. درحالی که ناخنم را درست می‌کرد با جذبه خاصی نگاهم می‌کرد، شخصیت محکم و مغرورانه خودش را داشت که مرا جذب می‌کرد. چطور می‌شود این گربه سبز رنگ و متفاوت را فراموش کرد واقعا؟ چقدر سعی کردم بعد از ناهار به سوی اتاق بروم و در ایوان دراز بکشم و دوباره به پنجره رو به رویی خیره شوم و سعی کنم فقط به گربه همسایه فکر کنم اما نشد. بعد از ناهار روی پله نشستم و به رنیکا فکر کردم! آن هم فکری که تمامی نداشت مانند مار دراز و بی پایانی می‌ماند که به دورم حلقه شده بود و من راه فراری نداشتم.

از موضوع رنیکا که بگذریم به اَرشان می‌رسیم. درست بود که من کنارش آمده بودم و همه چیز بسیار عالی بود اما نمی‌توانستم غم چشمانش را نادیده بگیرم. او معمولا در فکر بود و هرگاه می‌خواستم به ذهنش دسترسی پیدا کنم با سخنانی چون ژویین عزیزم، گربه نازم و... مرا از اصل موضوع دور می‌کرد و به نوازش دادنم مشغول می‌شد. طرف دیگر ماجرا عروسی و نقشه ما بود. نمی‌دانستم چند درصد قرار بود چنین نقشه‌ای بگیرد ، یعنی کاملا دو به شک بودم. این نقشه ریسک زیادی داشت و مشخص نبود تهش چه می‎‌شد، اگر نمی‌توانستیم باید با عروسی‌ای وحشتناک رو به رو می‌شدیم. خلاصه که مشکل یکی دوتا نبود و من آنقدر توان نداشتم که بتوانم تمام این مشکل‌ها را حل کنم.

از روی پله بلند شدم و ناامید از افکار نافرجام، به سوی بالا حرکت کردم که صدای سارن را شنیدم.

- ژویین میای بریم پارک؟

راستش پارک بدترین جای دنیا بود! دیگر پارک را دوست نداشتم چون دقیقا همان‌جا رنیکا را از دست دادم.

- نه.

- بیا بریم پیاده روی بی خیال خیلی خوش می‌گذره.

- نه.

- دوچرخه سواری چی؟ مثلا من برونم و تو روی سبد بشینی و لذت ببری.

حداقل این یک پیشنهاد خوب بود و شاید راه نجاتی از شکست‌ها.

- قبوله.

پله‌ها را با شوق پایین پریدم و همراه با سارن بیرون رفتم که صدای اَرشان را شنیدم. طبق معمول دستوراتی برای مراقبت از خودمان صادر کرد. روی سبد نارنجی رنگ پریدم که سارن نیز نشست و با پدال زدن از خانه خارج شد. باد را با تمام وجود احساس می‌کردم و این حس آزادی را به دنبال داشت. اما چیزی که بیشتر از همه لذت بخش‌تر بود، نشستن خالی بود. یعنی من مجبور نبودم پدال بزنم ، می‌توانستم بدون زحمت از اطراف لذت ببردم. هرچند لبخند سارن و شادیش نشان می‌داد که او از پدال زدن چندان هم ناراضی نبود. چون سبد کوچک بود ، مجبور شدم پاهایم را جمع کنم و دست‌هایم را روی لبه سبد بگذارم. دیگر نمی‌توانستم حتی دمم را تکان دهم احساس می‌کردم درون سبد زندانی شده‌ام.

- سارن اینجا خیلی کوچیکه

- می‌خوای بغلم بشینی؟

- بعد یهو بیفتم و بمیرم؟

- دقیقا.

سریع گردنم را مانند جغد، سمت سارن چرخاندم که نیشش را بست و گفت.

- فقط شوخی بود.

البته دقیقا مانند جغد نبودم اما گاهی باید بزرگ‌نمایی کرد. درکل بزرگ‌نمایی را بسیار دوست دارم، احساس می‌کنم تمام داستان‌ها و افسانه‌ها و پهلوان‌هایی که این انسان‌ها از آنها یاد می‌کنند نیز به شکلی بزرگ‌نمایی شده‌اند و در تاریخ به یاد مانده‌اند. مگر واقعا چنین انسان‌هایی ممکن است وجود داشته باشد؟ سارن با سخنانش مسیر افکارم را به سوی خود معطوف کرد.

- حس می‌کنم اَرشان رویا رو دوست نداره.

- هیچ‌کدوم همو دوست ندارن.

- این ازدواج نباید ... یعنی... .

سارن سخنش را خورد و دیگر چیزی نگفت. به گمانم می‌ترسید چنین چیزی را به زبان بیاورد چون بر اساس تعالیم مادرش پرورش یافته بود، اما من لبخندی زدم و تمام نقشه‌ را با آب و تاب توضیح دادم، البته نمی‌دانم دقیقا انسان‌ها چرا به اینگونه با هیجان سخن گفتن ، آب و تاب می‌گویند. یعنی آب و تاب اصلا چه ربطی به یکدیگر داشتند؟ یا چه ربطی به با اشتیاق سخن گفتن داشتند؟ نکند منظورشان جاری شدن سخن همچو آب بود و با هیجان بالا و پایین رفتن تاب بود؟ خلاصه شاید ارتباطی داشت که می‌گفتند. حال هرچه که بود به ته زبان من نیز افتاده بود و از این چیزها استفاده می‌کردم.

سارن نزدیک به آبشار کوچک و نمایشی‌ای، توقف کرد و ع×ر×ق روی پیشانیش را با آستین لباسش جمع کرد . ابتدا با حیرت و چشمانی گشاد نگاهم کرد اما بعد سریع وارد ماجرا شد.

- عالی میشه اگه بشه.

دم خشک شده‌ام را در دست گرفتم و نوازش دادم و با لبخند پلیدی، گفتم.

- البته اگه توهم کمکمون کنی عالی میشه!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #117
پارت 112



***

راوی

شعری زمزمه می‌شد و گویی تمام جهان برای شنیدش گوش شده بود.

جز من که نبضِ هر نفسم از برای توست*

اَرشان فنجان قهوه را به دست داشت و منظره بیرون پنجره را می‌نگریست. شب تاریک‌تر از همیشه بود و هیاهوی ماشین‌ها به گوش نمی‌رسید. جاده آرام خوابیده بود و ماه گویی کم نورتر از همیشه فقط تماشاگر بود. به نظر می‌رسید چراغ‌ها پر پر می‌زدند و تاریکی قصد داشت بیشتر غلبه کند. اَرشان اندکی از قهوه را نوشید و فنجان را روی میز گذاشت. سکوت اتاق را دربرگرفته بود و ژویین به آرامی به خواب فرو رفته بود. در این تاریکی و تنهایی، آن شعر دوباره در لبان اَرشان، جاری شد.

یک شهر مبتلای تو و خنده‌های توست*

این شعر را لمس می‌کرد، در آغوش می‌گرفت و همراه با او قدم می‌زد. خنده‌های مارالیا همچو تصویری واضح، روی شیشه پنجره، برایش می‌رقصید و او هربار دست می‌زد به پنجره تا گونه نرم مارالیا را لمس کند اما چیزی جز شیشه سرد نبود.

مارالیا در دستانش قلم را بازی می‌داد و به شعر نیمه، خیره بود. لبش را با زبان تر کرد و ادامه شعر را نوشت.

من آشنای گریه و باران و حسرتم*

اما تو ناز کن که خدا آشنای توست*

برای لحظه‌ای چشمانش را بست و دوباره باز کرد. اتاقش تاریک بود و با نورکمرنگ چراغ مطالعه، فقط صفحه دختر قابل رویت بود. امشب یک اتفاق خاص برای او افتاده بود اما او به جای فکر کردن به آن اتفاق، یاد شعری افتاد که مدام با اَرشان زمزمه می‌کرد. شعری که امشب قصد جاری شدن داشت.

اَرشان ادامه شعر را زمزمه کرد و سرش را روی شیشه سرد گذاشت.

این وجه اشتراک برایم غنیمت است*

این وجه مشترک که خدایم خدای توست*

امشب حال اَرشان جور دیگری بود، حالت غریبی داشت، اما نمی‌دانست این حال را دوست دارد یا نه. در را آرام باز کرد و وارد ایوان شد. دستش را روی میله ایوان گذاشت و دقیق‌تر به صدای بی صدای شهر گوش سپرد. می‌دانست یک جایی از این کره خاکی، مارالیایی هست که نفس می‌کشد و شاید به فکر اوست... شاید هم او را از دفتر افکارش خط زده باشد.

شاید جهان جهنمِ دنیای دیگریست*

اما بهشت قسمتی از شانه‌های توست*

مارالیا با شوق دستی به خطوط نقش بسته روی ورق کشید و ادامه داد.

شوق وصال و حسرت و بی تابی و فراق*

با اختصار، گوشه‌ای از ماجرای توست*

دفتر را برداشت و به قلبش نزدیک کرد. گویی داشت کلمات را به آغوش می‌کشید، شاید هم یاد و خاطرات اَرشان را به آغوش می‌کشید. عهد بسته بود دیگر به او فکر نکند، شاید این شعر ودایی بود برای او که بتواند این دفترچه قدیمی عشق را ، که برای اَرشان نوشته بود، تمام کند.شاید این پله‌ای بود تا که بتواند از آن پایین برود و دیگر به سوی درِ خیالش نرود.

اما اَرشان چنین گمان نمی‌کرد، او می‌دانست هرگاه این شعر زمزمه شود، وصال رخ می‌دهد. مشخص نبود چه در این شعر بود اما هرچه که بود راهش را می‌یافت و هردو فرد را متصل می‌کرد. او این شعر را برای شروع می‌خواند.

با اینکه عشق، اوج خودآزاریِ من است*

اما دلم خوش است، جنونم به پای توست.*

مارالیا به سوی پنجره رفت و درحالی که دفتر را درآغوش گرفته بود، به ماه خیره شد.

آری، تو آفتابی و من برکه‌ای غریب*

اَرشان نیز سرش را بالا برد و به آسمانی تیره خیره شد و آخرین بیت را خواند.

تبخیر می‌شوم که وجودم برای توست*

علی صفری*

آن شب با شعرش به پایان رسید ، اما مشخص نبود که شعری برای پایان بود یا برای آغاز. مارالیا از روی تختش بلند شد و درحالی که هنوز دفترش را در بغل داشت و صفحاتش را چروک کرده بود، سمت آیینه رفت و دفتر را روی میز گذاشت. دوست داشت دفتر را در صندوقی قدیمی مخفی کند و در صندوق را هیچ‌گاه باز نکند. می‌خواست فراموش کند! اَرشان مهربان را با آن لبخند زیبایش، باید فراموش می‌کرد. وقت‌هایی که در کتابخانه به مطالعه یکدیگر می‌پرداختند و ظاهرا کتاب در دست داشتند، باید فراموش می‌کرد. حتی باید آن درخت جادویی را که برای اولین بار زیر آن آشنا شده بودند، فراموش می‌کرد. دیگر نباید یادی از موهای نسکافه‌ای اَرشان می‌کرد یا نباید مدام نام او را در ذهنش تکرار می‌کرد. اَرشان خطوطی شیرین و زیبا از صفحه زندگیش بود که تمام شده بود، باورش گرچه سخت بود اما دیگر تمام شده بود. حال اَرشان رفته بود تا خطوط زندگی شخص دیگری شود نه او! حال اَرشان دست به دست شخص دیگری خیابان‌ها را قدم می‌زد و برای شخص دیگری می‌خندید! او کس دیگری را عشقم خطاب می‌کرد و مارالیا برایش تمام شده بود.

مارالیا لباس سفید آستین کوتاهش را پوشید و موهایش را همان‎طور رها کرد. وارد پذیرایی شد و کسل به سوی آشپزخانه رفت. حتی دقت نکرد ببیند چه کسی در خانه حضور دارد ، او فقط می‌خواست از یخچال آب میوه بردارد و سپس روی مبل دراز بکشد و برای بعدش هیچ برنامه‌ای نداشت. درحالی که آب میوه را در لیوان می‌ریخت، به سقف نگاه می‌کرد. پشه سیاهی روی سقف نشسته بود و بال‌هایش را تند تند تکان می‌داد و مارالیا بی آنکه بفهمد زیادی پشه را تماشا کرده بود و کل آب میوه را سهم اپن کرده بود. کلافه دستمالی برداشت که دستش توسط شخصی کشیده شد.

- خوبی ماری؟

مارالیا سریع نگاهش را به سام دوخت و با بهت در همان حالت ماند. سام لبخندی زد و دستمال را برداشت و اپن را پاک کرد. لیوان را به دست مارالیا داد اما مارالیا توانی برای گرفتن لیوان نداشت! باورش نمی‌شد که باید سرصبحی چهره سام را ببیند . نکند قرار بود از این به بعد تمام روزهایش با دیدن او سپری شود؟ اما مگر دیدن سام چه اشکالی داشت که انقدر او را خشمگین کرده بود؟! به دنبال بهانه‌ای بود تا بتواند خشمش را خالی کند البته خشمی که نمی‌دانست از کجا می‌آمد.

- همش نباید بیای پیشم باید کمی هم درس بخونی و کنکور قبول بشی. چرا انقدر بی خیال و بی فکری؟

سام جا خورد اما سعی کرد خوب پاسخ بدهد.

- نیومدم مزاحم اوقات شما بشم که... .

مارالیا سریع سخنش را قطع کرد و درحالی که به سوی اتاقش می‌رفت، گفت.

- چرت نگو من هرچی بگم به خاطر خودته.

***

اَرشان کاغذها را جمع کرد و درگوشه میز گذاشت و با خودکار خود، مشغول ضربه زدن به سرش شد. بی کار بود و فقط پشت میز نشسته بود. گویی بقیه همکارها از این وضعیت ناراضی نبودند و اتفاقا استراحت می‌کردند اما او کسل شده بود و بدتر از همه وقتی بی کار می‌ماند کلی فکر در ذهنش رژه می‌رفت. یکی از پررنگ‌ترین افکار راجب ازدواج بود! او نگران بود که نقشه نگیرد و رویا خود را به خطر بیندازد. سرش را روی میز گذاشت که صدای همکارش، سعیدی بلند شد.

- امروز بی حوصله‌ای نه؟

- نه.

و تنها به گفتن همین نه، اکتفا کرد.

***

ژویین خانه را دور می‌زد، بالا می‌رفت و پایین می‌آمد و به این نتیجه می‌رسید که به زندگی خیابانی عادت کرده بود چون اکنون نمی‌توانست در خانه بماند. با خود فکر می‌کرد که من قبلا در خانه چه می‌کردم؟ چرا نمی‌توانم در خانه بمانم؟ دلم می‌خواهد بروم و از مغازه‌ها ماهی بدزدم یا حتی دلم می‌خواهد با گروهی از گربه‌ها باز به سگ‌ها حمله کنم! اصلا واقعا نمی‌دانست چه می‌خواهد اما فقط می‌دانست از این وضعیت راضی نیست!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #118
پارت 113



***

ژویین

باید خود واقعیم را به دست می‌آوردم. ژویینی که در خیابان‌ها پرسه می‌زد و آن نشاط و شیطنت را نداشت، ژویین نبود. بلکه آن شهر و انسان‌ها و گربه‌هایش، مرا دست کاری کرده بودند و تغییرم داده بودند. اما من مطمئنم بیشتر از همه آنها ، فقط چند جمله بود که توانست مرا تغییر بدهد و مرا از ژویین واقعی دور کند! بی شک کلمات قدرت بسیار بالایی دارند و این قدرت کاملا مشهود است. درواقع خود کلمات به خودی خود نیرو و توانایی‌ای ندارند اما احساساتی که این جملات ، به فرد شنونده منتقل می‌کنند بسیار قوی است. به طوری که من با آخرین جمله اَرشان تکان اساسی خوردم. او به من گفت گمشو! شاید درواقع این یک جمله بسیار ساده باشد که یک فرد از تو می‌خواهد بروی. اما برای من معنای فراتری داشت.

به معنای دور شدن و جدا شدن همیشگی از اَرشان بود! به معنای گم شدن در دنیای تاریک و سرد و غریبه، بیرون بود! من آن را به معنای گم کردن اَرشان و ژویین تلقی کردم برای همین از ژویینی که شیطنت زیادی داشت و روزش بدون گیر دادن به کسی و نقشه کشیدن نمی‌گذشت، فاصله گرفتم. حال نمی‌دانستم آیا می‌توانم واقعا خودم را دوباره پیدا بکنم یا نه؟ از دست دادن بسیاری از چیزها بسیار آسان است اما مشکل به دست آوردن دوباره آنهاست.

درحالی که رفت و آمد ماشین‌ها را نگاه می‌کردم، متوجه حضور مادر اَرشان شدم. همان زنبورعسل! آری خودش بود. وز وزهایش را دم گوشم شنیدم اما این بار قصد نیش زدن را نداشت.

- من خیلی متاسفم ژویین. اشتباه زیادی کردم، پسرمو از اون دختر دور کردم و توهم رفتی ! اون خیلی داغون بود. هنوزم حس می‌کنم غمگینه.

خوشحالم که حداقل این را احساس می‌کرد. وارد خانه شدم و روی مبل پریدم و مثل همیشه کنترل را روی مبل انداختم و با ناخنم دکمه قرمز را فشردم. زنبور در انتظار شنیدن سخنی از زبانم بود. چون من قبلا همیشه وقتی چیزی می‌گفت کمکش می‌کردم و سعی می‌کردم به او راه و روش را یاد بدهم، درواقع راه و روش را از خود انسان‌ها آموخته بودم اما آنها به این راه‌ها عمل نمی‌کردند ولی من می‌کردم و زمانی که چنین روش‌هایی را به یادشان می‌انداختم و می‌گفتم در اینجای کار باید از این مسیر بروید، آنها بهتر متوجه می‌شدند.

شاید هم انسان‌ها اطلاعات زیادی به دست آورده بودند اما نمی‌دانستند از کدام یک درکجا باید استفاده کنند و کار من فقط یادآوریش بود ، اما این بار... راهی نشان ندادم. راه مشخص بود و قرار بود من و اَرشان و دیوار آن را به اجرا بگذاریم. نگاهم را به زنبور دوختم. بی تاب بود و دلگیر.

صورتش چروکیده به نظر می‌رسید اما به نظرم سن چندانی نداشت، موهایش را بدون شانه کردن از بالا بسته بود و همچو توپی قلقلی در آورده بود. صورتش سفید و بی روح به نظر می‌رسید و اندامش اندکی لاغر شده بود. چشمان سیاهش را به فرش دوخت و خواست بلند شد و برود که لب به سخن گشودم.

- مشکل چیه ؟

او ایستاد و سمتم آمد و روی مبل کنارم نشست. دست سفیدش را روی موهایم کشید و گفت.

- می‌خوام اَرشان بخنده! به هر قیمتی که شده.

- می‌خنده!

فقط این سخن را گفتم و به سوی پله‌ها رفتم تا وارد اتاق شوم. سیبی که روی کاسه بود را برداشتم درحالی که روی زمین قل می‌دادم، به اتاق نگاهی انداختم. من در اینجا خاطره زیاد داشتم و البته به نظرم چیزی که خاطرات را تلخ می‌کند پایانشان است، من نمی‌گذارم خاطرات تمام شوند و آنها را از نو می‌سازم. هم اکنون خاطرات مربوط به رنیکا تلخ است و رنگی کدر و سیاه به خود گرفته است.

در اتاق باز شد و اَرشان در چارچوب در با چشمانی متعجب به من خیره شد.

- کی درست میشی ژویین؟

با تعجب به او و سپس به سیبی که زیرپایم له شده بود، خیره شدم و صحنه جرم را ترک کردم و روی تخت پریدم.

- مگه این توپه؟ من برای تو توپ نخریدم؟

درحالی که سیب له شده را از روی زمین برمی‌داشت و به فرش کثیفش نگاه می‌کرد، مدام غر می‌زد و من با بی خیال‌ترین حالت ممکن روی تخت بالا و پایین می‌پریدم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #119
پارت 114



***

مارالیا

اوضاع اصلا خوب پیش نمی‌رفت. راستش نمی‌دانستم من زیادی بهانه جویی می‌کردم یا سام زیادی بداخلاق شده بود. او مدام گلایه می‌کرد و می‌گفت که من دوستش ندارم. و عجیب این است بعد قبول کردن درخواست خواستگاریش چنین رفتارهایی را نشان داد. اصلا دیگر حوصله دیدنش را نداشتم و هرجا که او را می‌دیدم، از آنجا فرار می‌کردم.

سنگ زیرپایم را پرت کردم به چند قدم جلوتر که به کفش‌های شخصی برخورد کرد. کلافه دفتر و قلمم را محکم‌تر در دست گرفتم و سرم را بلند کردم. سام دست در جیب، مشغول تماشای من بود و نگاهش اصلا آنطور که دوست داشتم نبود. جشمان سبز رنگش را ریز کرده بود و حالت لبش جوری بود که انگار می‌خواهد مرا میان دندان‌هایش بگیرد و قیمه قیمه‌ام بکند. دستان مشت شده‌اش، درون جیب شلوارش، به شکل توپی در آمده بود و سام لحظه به لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. چند قدم عقب رفتم و ترجیح دادم فرار کنم. شاید بعدا که آرام شد بتوانم با او سخنی بگویم. با سرعت شروع کردم به دویدن. سایه سام را می‌دیدم که با سرعت دنبالم می‌دوید و حتی صدای نفس نفس زدنش و صدای برخورد کفش‌هایش با زمین را نیز، می‌شنیدم. پارک را رد کردم و وارد کوچه باریکی شدم. در مسیر پسرکوچکی که مقابلم بود را هل دادم و با سرعت به دویدن ادامه دادم.

به دلیل سرعت بالایم اصلا به آب جوی توجهی نداشتم و برای همین پایم درون آب فرو رفت و کل آب به شلوارم پاشید. همچنان می‌دویدم و قلبم با شدت بالا و پایین می‌پرید و سام نیز اصلا دست بردار نبود. با شدتی که او پایش را به زمین می‌کوبید، به جای زمین، من ترسیدم. وارد کوچه دیگری شدم اما به بن بست برخورد کردم. همان‌جا ایستادم و با لبخند ضایعی سمت سام برگشتم. سایه او را روی دیوار می‌توانستم ببینم که لحظه به لحظه داشت بزرگ‌تر می‌شد. نگاهم را از دیوار گرفتم و برگشتم به سمت سام. مقابل دهانه کوچه ایستاده بود و به دیوار گچی تکیه داده بود. گردنش را کج کرد و با همان چشمان ریز و لب جمع شده، نگاهم کرد. تارموهایش را با دستش کنار کشید و آرام جلو آمد. به دلیل زیاد دویدن نفس نفس می‌زد و تارموهایش پراکنده شده بودند. وقتی به من رسید، دستش را گوشه دیوار گذاشت و من نیز بیشتر به دیوار چسبیدم.

لبخند ضایع خود را حفظ کردم و درحالی که نفس نفس می‌زدم، نگاهم را از چشمان خشمگینش، به کفش سفیدش دوختم.

-چرا ازم فرار می‌کنی؟

- من؟ نه بابا داشتم... .

دستش را روی لبم گذاشت و با صدای خشنی گفت.

-نوچ نوچ نوچ! دروغ نداریم.

چشمانم را به چشمانش دوختم و آرام آب دهانم را قورت دادم. درواقع من چند هفته بود که از دست سام فرار می‌کردم و او هر بار سعی می‌کرد مرا ببیند اما من زیر زمین مخفی می‌شدم. دستش را از روی لبم برداشت و نزدیک‌تر آمد. حالت صورتش آرام‌تر شده بود اما دلخوری عمیقی می‌توانستم در چشمانش ببینم. تیله غمگین چشمانش را به زمین دوخت و دستش را از روی دیوار برداشت. کلافه نفس عمیقی کشید و درحالی که به آسمان خیره بود، گفت.

-چرا ازم فرار می‌کنی؟

کلافگی صدایش و حرکاتش کاملا نشان می‌داد که باید سریع سر اصل مطلب بروم و برای پیچاندن و در رفتن زمانی باقی نمانده است. دفتر و مدادم را که در دستان ع×ر×ق کرده‌ام، مچله شده بودند، روی سنگی گذاشتم و صاف کنار سام ایستادم. راستش نمی‌دانستم برای چنین رفتار بد و بی ادبانه‌ای باید چه توضیحی بدهم. هوا گرم‌تر شده بود و خورشید با قدرت بالای سرم می‌تابید. ع×ر×ق کرده بودم و زبانم خشک شده بود و اصلا نمی‌دانستم باید چگونه خونسرد و آرام به سامی که همچو آتش شعله‌ور شده بود، پاسخ بدهم. کمی به دیوار و سنگ‌ها خیره شدم و بلاخره زبان گشودم.

-راستش از اینکه همش ازم دلگیر میشی و میگی دوست ندارمو اینا خوشم نیومد. زیادی بهم و به رفتارم گیر میدی! قبلا این مدلی نبود، برای این منم ترجیح میدم ازت دور شم.

سام تک خنده تلخی کرد و روی سنگ بزرگی نشست. دفترم را در دست گرفت و صفحاتش را بدون اینکه توجهی به نوشته داشته باشد، ورق زد. مطمئن بودم که داشت به چیزی فکر می‌کرد، به یک چیز تلخ که باعث شد خشمش جای خود را به غم بدهد. حال فقط به صفحات درحال گذر خیره بود و اصلا کاری انجام نمی‌داد. روی زمین و نقطه مقابل سام نشستم و به دیوار تکیه دادم. دوست داشتم این سکوت را بشکنم اما به نظرم نوبت سام بود که سخنی بگوید و پاسخ حرفم را بدهد. من احتمال می‌دادم او با حرفم مخالفت کند و بگوید اصلا چنین نیست! اما احتمال نمی‌دادم بگوید آری رفتار من بد بود. راستش خود نیز راجب چگونگی رفتار سام نظری نداشتم.

سام کتاب را روی پایش گذاشت و گفت.

-دوستم نداری مارالیا! ای کاش اینو قبول کنی... اگر دوستم داشتی دلت برام تنگ می‌شد، اما شد؟ یک ماهه داری ازم فرار می‌کنی و اصلا برات مهم نیست من دارم چی می‌کشم، برات مهم نیست چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده . مهمه؟

و این بار با صدای بسیار بلندی گفت.

-د بگو لامصب مهمه؟

سکوت کردم چون سخنی نداشتم ! چگونه باید از خودم دفاع می‌کردم؟ او راست می‌گفت و من فقط حق سکوت داشتم. چشمانم پر شده بودند از اشک‌هایی که قصد ریختن نداشتند. به آسمان آبی و خالی از ابر، خیره شدم و پلک زدم! اما باران چشمانم سرازیر نشد، فقط دیدم تارتر شد. سام بلند شد و لباس سبز رنگش را تکان داد تا از گرد و خاک پاک شود. نگاه کوتاهی به من انداخت و رفت. دلم می‌خواست به سویش بدوم و بگویم دوستت دارم، اما به جایش ماندم و به دفترم خیره شدم. من سام را دوست داشتم، این را به خوبی می‌دانستم که سام را دوست دارم، اما آن مدت مدام از او فراری بودم و فقط مشغول نوشتن متن‌های بی سر و ته خودم بودم. از خود سوال می‌کردم و به دنبال جواب بودم، و اما در این میان سام کاملا فراموش شده بود. با خشم از جایم بلند شدم و دفترم را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و با قدم‌های تند به دنبال سام دویدم. تمام کوچه‌ها را گشتم اما گویی خبری از او نبود. بلاخره قطره اشکی از چشمانم سر خورد اما من سریع با دستم پاکش کردم .

به پارک که رسیدم سام را روی صندلی چوبی پیدا کردم. چشمانش را بسته بود و سرش را به میله صندلی تکیه داده بود. می‌دانستم از دستم بسیار غمگین بود اما نمی‌دانستم خودم را چگونه توجیح کنم. با قدم‌هایی سست سمتش رفتم و کنارش روی صندلی نشستم. به مقابل چشم دوختم. از لابه‌لای درخت‌های سر به فلک کشیده و سبز، خیابان دراز و صافی به چشم می‌خورد که ماشین‌ها همچو مورچه درونش ریخته بودند و هیاهویی به پا کرده بودند. سام خواست بلند شود که دستش را گرفتم و کشیدمش.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #120
پارت 115



***

رویا

قلبم بی تاب بود و می‌ترسیدم. من و اَرشان بسیار سعی کردیم که عروسی را عقب بیندازیم و عقب انداختیم، اما بلاخره زمانش رسید! حال یک ماه گذشته بود و فردا عروسی بود. معمولا عروس‌ها شوق و اشتیاق روز عروسی را دارند و می‌ترسند چیزی بد پیش برود و نتوانند خوب برقصند اما من به فکر این بودم که آیا فردا قرار بود بمیرم ؟ فردا یک روز عجیب بود برایم! یک تجربه بزرگ و وحشتناک. راستش به نقشه‌ای که کشیده بودیم چندان اعتماد نداشتم ، اگر نقشه پیش نمی‌رفت و موفق نمی‌شدیم، من باید میمردم! البته این نقشه‌ای بود که از همان اول خودم در ذهنم چیدمش و بعد به دیگران خبر دادم پس راهی برای فرار کردن و رد کردن نقشه نبود. حتی اگر می‌ترسیدم باز حاضر نبودم عقب برگردم و این مسیر را در پیش نگیرم! راستش من از ازدواج اجباری بیشتر می‌ترسیدم، از اینکه هر روز صبح شخصی را که دوست ندارم ببینم، از اینکه دست کسی را که دوست ندارم بگیرم، این‌ها وحشتناک‌تر بودند.

اما راستش مرگ نیز ترسناک بود. من به نقشه امید زیادی نداشتم چون خانواده‌ام را می‌شناختم، آنها مرگ مرا به زندگیم با بابک ترجیح می‌دادند. اگر دوستم داشتند هیچ گاه با من چنین نمی‌کردند پس دوستم ندارند.

گوشیم را در دست فشردم و به عکسم با بابک خیره ماندم. نفس عمیقی کشیدم و پنجره را بستم و روی تخت نشستم. دوست داشتم سردی هوا و بادی که به صورتم می‌‌خورد ، مرا از این خواب تلخ بیدار کند اما هیچ تاثیری نداشت. هیچ گاه تا به حال به مرگ فکر نکرده بودم اما امشب عجیب یاد مرگ افتاده بودم، یعنی بعد از مرگ نیز باید زندگی بدی را سپری کنم و با مشکلات دست و پا بزنم؟ یعنی بعد مرگ بابک را می‌دیدم؟ لحظه مرگ قرار بود چه دردی در بدنم بپیچد؟ آیا جسم خونی خود را قرار بود تماشا کنم؟ راستش فردا را به عنوان مرگ یاد می‌کردم، فردا روز مرگ من بود و من امشب عجیب از این مرگ وحشتناک می‌ترسیدم.

کمی برایم مردن غیرقابل باور بود. اینکه یک مسیر را حرکت کنی و کارهای معمول را عجیب بدهی مشکلی نداشت اما ناگهانی بمیری و وارد جهان دیگری شوی و تبدیل به روح شوی، با ذهن من دارای تضاد بود! از این ناشناخته‌ای که تا به حال ندیده بودم و تجربه نکرده بودم، می‌ترسیدم. هیچ گاه انقدر راجب مرگ دقیق نشده بودم چون همیشه گمان می‌کردم قرار است تا به ابد زنده بمانم اما واقعا این چنین نبود، هیچ کس نمی‌تواند تا به ابد زنده بماند.

در باز شد اما من هنوز نگاهم قفل دیوار سفید رو به رویم بود و رقص مرگ را تماشا می‌کردم.

-دخترم بخواب فردا عروسیه باید زود پاشی.

با تمسخر نگاهش کردم و چیزی نگفتم که چراغ اتاق را خاموش کرد و بیرون رفت. در تاریکی فقط پنجره قابل تشخیص بود و هیچ چیز دیگری را نمی‌توانستم ببینم. هنوز با حرص به برخورد مادرم فکر می‌کردم و حالم بد می‌شد! من در اتاق به فکر مرگ بودم و او به فکر عروسی من!

***

ساعت شش ظهر

آنقدر در یک جا ساکن دراز کشیده بودم که کم کم حالم داشت بد می‌شد. چشمانم را باز کردم که با صدای بلند آرایشگر مواجه شدم.

-خانم یک جا بمون و چشماتو ببند تا ما بتونیم خوب آرایش کنیم.

- از صبح یک جا موندم دیگه بس نیست؟

نیشگونی که مادر از بازویم گرفت باعث شد کاملا سکوت کنم. حرکت پری نرم را روی چشمانم احساس می‌کردم و این حسی مانند نوازش و آرامش بود اما من به دلیل ترسم از مرگ و اتفاقی که قرار بود رخ بدهد، نمی‌توانستم هیچ آرامش و مکثی را تحمل کنم. دوست داشتم ماشین زمانی در دست داشته باشم و به روز عروسی و آن حادثه بروم تا زودتر بفهمم قرار است چه اتفاقی رخ بدهد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
337
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین