. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #131
پارت 126



***

مارالیا

کمد را باز کردم و انواع لباس‌های رنگی با نقاب را دیدم. به نظرم رنگ قرمز از همه آنها بهتر بود. لباس قرمزی که آستین‌های خفاشی شکلی داشت، برداشتم و روی تخت انداختم. نقاب قرمزش را در دست گرفتم و با نیشخند به خونی که از دهان نقاب جاری بود، خیره شدم. به گمانم نقاب یک خون آشام زیبا بود. شلوار سیاه و چسبان و براقی را که از بالای نرده آویزان بود، برداشتم و سریع پوشیدم. سام وارد اتاق شد و نگاهی به من و لباس‌هایم انداخت، سپس شنلش را با دستش تاب داد و گفت.

-بهم میاد؟

به لباس سفید و شنل سبز رنگش که با چشم‌هایش همخوانی خوبی ایجاد کرده بود، خیره شدم و با لبخند سرم را به نشانه آری تکان دادم. نقاب سیاه رنگی را نیز روی صورتش گذاشت و مقابل آیینه ایستاد. واقعا جشن‌های عجیب و زیبایی داشتند، آنها معمولا همیشه جشن می‌گیرند و شاد هستند اما ما چه؟ همه جشن‌ها و شادی‌ها را از خودمان طرد کرده‌‌ایم و بیشتر وقتمان به غم و گریه می‌گذرد. نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم. خواستم از اتاق خارج شوم که سام دستم را گرفت و گفت.

- می‌دونی از چی خیلی متنفرم؟

- چی؟

- از هرچی که خندتو کمرنگ کنه.

نمی‌دانم چرا اما نمی‌شد کنار سام بود و لبخند نزد. دستش را روی گونه‌ام گذاشت و با لبخند به لبخندم خیره شد. تمام لبخندهایی که کنارش شکل می‌گرفتند را دوست داشتم. من قبلا خودم را فراموش کرده بودم، تبدیل به یک معلم بی احساس شده بودم و هر روز و شبم با یاد اَرشان و عذاب وجدان می‌گذشت اما سام با اینکه چندین بار پس زده شد باز آمد و ماند! ماند و لبخندم را مانند قبل کرد البته نه دقیقا مانند قبل، کمی کمرنگ‌تر از آن موقع. سام دستم را کشید و هردو از خانه خارج شدیم. راستش خانه بزرگ و دلبازی داشتند اما زیادی ساکت بود، خانه ما هیچ گاه آرام نبود البته اگر پدر و مادر خانه بخرند و بروند نمی‌دانم قرار است مثل قبل همه جا ساکت شود یا نه. سام بدون باز کردن در ماشین، از بالا روی ماشین پرید و گفت.

- بزن بریم.

من نیز بدون باز کردن در ماشین از همان بالا سوار شدم و روی صندلی افتادم. سام آنقدر سرعت حرکت می‌کرد که نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم چون باد با شدت روی صورتم هجوم می‌آورد. دهانم را باز کردم و سرخوشانه فریاد کشیدم.

- مهمونی تو یکی از باغ‌های دوستمه.

- چه مدلیه اون مهمونی شما؟

- ما این ماسک رو زدیم که شناخته نشیم و اونجا همدیگه رو غافلگیر کنیم پس خودتو برای همه چیز آماده کن.

- اوه! مثلا ممکنه برای غافلگیری کارای خطرناکیم بکنن؟

- همه چیز ممکنه.

لبخندم را وسیع‌تر کردم و دستانم را باز کردم تا برخورد باد را کامل احساس کنند. دوست داشتم رها شوم، از بند تمام افکاری که مرا محدود کرده بودند به نگرانی! چرا باید مدام فکر کنم که قرار است چه شود؟ چرا باید همیشه در نگرانی دست و پا بزنم؟ شاید اصلا آن روز فرا نرسد و زندگی من همین امروز باشد، اگر قرار باشد مدام به آن روز فکر کنم امروزم را از دست می‌دهم. چه می‌شد اگر انسان می‌توانست افکارش را کنترل کند؟ گاهی واقعا از کنترل خارج می‌شود، خودشان فکر می‌کنند و در ذهنت می‌چرخند و مدام پررنگ و کمرنگ می‌شوند اما هیچ گاه رهایت نمی‌کنند. سام مقابل باغ بزرگی متوقف شد و با شیطنت نگاهی به من انداخت و از ماشین پایین آمد. به باغ بزرگی که انواع چراغ‌های رنگی درونش به چشم می‌خورد، خیره شدم. حتی صدای بلند موزیک و همهمه تا اینجا نیز می‌آمد. جلو رفتم و خواستم دست سام را بگیرم که عقب کشید و گفت.

- اینجا از هم جدا میشیم ببینم کی شگفت زده میشه.

سام مرا ترک کرد و میان تعداد زیادی آدم، محو شد. باید اینجا خودم را برای هرچیزی آماده کنم. وارد باغ شدم و به اطراف خیره نگاه کردم. تعدادی از افراد با صدای بلندی فرار می‌کردند، برخی خیس از آب شده بودند و برخی دیگر از بالا سقوط می‌کردند، کلا همه چیز درهم برهم بود. چند قدم برنداشته بودم که شخصی مرا روی هوا معلق کرد. درحالی که از شانه دختری آویزان شده بودم دست و پا می‌زدم تا رها شوم، انقدر کارش ناگهانی بود که قلبم با شدت می‌کوبید. انتظار داشتم مرا روی زمین بگذارد اما با شدت درون آب استخر افتادم. باورم نمی‌شد که همین اول کاری لباسم را باید عوض می‌کردم. با حرکت کندی سمت لبه استخر رفتم و دستی به صورت خیسم کشیدم اما تا خواستم حرکتی کنم و بالا بیایم پودر سفیدی روی صورتم خالی شد و باعث شد چندبار پشت سرهم عطسه کنم. نه مثل اینکه اینجا آرام بودن معنا نداشت و وقت جنگ بود. از داخل آب بیرون آمدم و با همان لباس خیس و سر و صورت سفید شده، سمت نقاب زنی رفتم که لباس طلایی بر تن داشت. خواستم به سویش بروم و ناگهان کاری انجام بدهم اما او سریع‌تر از من بود و بادکنکی که در دست داشت را روی صورتم ترکاند. واقعا این جشن مهارت نیاز داشت که من نداشتم. با قدم‌های تندی سمت پله‌های آهنی رفتم و از آنها بالا رفتم تا بتوانم از فضای بالاتر باغ را تماشا کنم. یعنی سام کجا رفته بود؟

به بالاترین نقطه رسیدم و دستانم را روی میله سفید گذاشتم و به پایین خیره شدم. ارتفاع آنقدر زیاد بود که نمی‌توانستم پایین را ببینم اما آرامش زیبایی داشت. این جا بالاترین نقطه بود و می‌توانستی نسیم خنک را با تمام وجود احساس کنی، به رنگ‌ها و هیاهو‌ها از دور نگاه کنی و لبخند بزنی. درگیر هیاهو شدن ترسناک است اما اینجا عجب آرامشی داشت. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم که احساس کردم شخصی آرام موهایم را نوازش می‌دهد. سریع چشمانم را باز کردم و سام را دیدم. با لبخند هردو دستم را گرفت و گفت.

- دور از معرکه بودن زیادم خوب نیست.

- آرامش داره.

- برای همین خوب نیست.

خواستم چیزی بگویم که مرا درآغوش گرفت و از آن ارتفاع پایین پرید. با آن پرش ناگهانی قلبم فرو ریخت و تمام بدنم یخ زد و باد دقیقا همچوشلاقی آهنین داشت عمل می‌کرد. فریاد بلندی کشیدم و در آخر روی فنری افتادیم و دوباره بالا پریدیم. سام با لبخند مرا تماشا می‌کرد اما من از ترس مانند تکه یخی شده بودم که روی فنر به بالا و پایین می‌پرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #132
پارت 127



***

مارالیا

سام با قهقهه پرشی کرد و روی چمن افتاد. درحالی که به سوی سام می‌رفتم به جماعتی که با شادی فریاد می‌کشیدند، نگاه می‌کردم. عجب جشن پرشوری بود، زیبایی لباس کسی مهم نبود، نه ظاهرش نه لباسش، چون همه چیز اینجا خراب می‌شد. ملاک فقط لبخندهایی بود که روی لب‌ها نقش می‌بستند. سام دستم را کشید و مرا سمت محوطه‌ای برد که تاریک‌تر از قسمت‌های دیگر بود و بوی انواع شیرینی در فضا پیچیده بود.

- باید شیرینی بخوریم.

- باشه.

همین باشه کافی بود تا اولین کیک با صورتم برخورد کند. سام چند کیک دیگر از روی میز برداشت و روی صورتم انداخت. واقعا احساس بدی داشتم! گویی کلی چیز شیرین و چسبناک به صورتم چسبیده باشد و حتی پلک زدن را نیز سخت‌تر کرده باشد. از اینکه منبع شیرینی باشم نفرت داشتم اما گویی اینجا همه چیز درهم و برهم بود و باید توقع همه چیز را داشت. ژله سبز رنگی را که روی میز بود ، برداشتم و سمت سام انداختم اما او ژله را گرفت و تکه بزرگی از آن را درون دهانش گذاشت. با خشم کیک و هرچه دم دستم می‌آمد روی سام می‌انداختم و او فقط می‌توانست دستش را مقابل صورتش بگیرد. همچنان مشغول انداختن کیک بودم که سام با سرعت سمتم دوید و دستانم را در مشتش گرفت.

- مثل اینکه به یک نفر خیلی خوش می‌گذره.

- بله دیگه... مام بلدیم.

- شکی نیست.

کیک خامه‌ای که روی صورتم ریخته بود را با دستش پاک کرد و گفت.

- خب بریم جای دیگه؟

- اونجا چه بلایی سرمون میاد؟

- خدا می‌دونه.

سام دستانم را در مشتش گرفت و سمت ویلای بزرگی که انتهای باغ بود، حرکت کرد.

***

ژویین

احساس خوبی داشتم، یک نوع سبکی، خواب بسیار شیرینی بود و نمی‌خواستم بیدار شوم اما با چرخی که زدم، از روی تخت پایین افتادم. چشمانم ناگهان گرد شدند و از روی سرامیک سرد بلند شدم. حداقل اگر فرشی بود باز یک امیدی داشتم اما هیچ فرشی نبود. سرم را گرفتم و سمت پذیرایی رفتم. اَرشان درحالی که زیرلب سوت می‌زد ، مشغول سرخ کردن چیزی بود که عجیب بوی سیب‌زمینی می‌داد. سمت اَرشان رفتم و با دستانم شلوارش را گرفتم که نگاهش را به سمت من کشید.

- منو بلند کن بذار اونجا.

اَرشان با لبخند خم شد و مرا روی کابینت گذاشت.

- خب برنامت چیه ؟

اَرشان یکی از سیب‌زمینی‌ها را روی دهانش انداخت.

- فعلا که هیچی.

- چقدر خوب. یعنی هیچ نشونه‌ای ازش نداری؟

- به نظرم باید از طریق مدرسه‌ها پیداش کنیم.

- می‌دونی چقدر مدرسه هست توی این شهر؟

اَرشان زیر اجاق را خاموش کرد و هردو دسش را روی کابینت گذاشت و صورتش را نزدیکم آورد. لبخند ملایمی زد و آرام سرم را بوسید اما پاسخ سوالم را نداد و دوباره فرار کرد.

- من چی می‌خورم پس؟

- برای شما تن‌ماهی دارم.

- عالی شد.

از روی کابینت پایین پریدم و سمت سفره‌ای که روی زمین پهن شده بود، حرکت کردم. اَرشان مقابلم نشست و با زنگ خوردن گوشیش سریع گوشی را برداشت اما با دیدن شماره نقش بسته روی گوشی، اخم کرد. نگاهی به من انداخت و سپس نگاهی به گوشی، گویی در جواب دادن یا ندادن تردید داشت. سمت اَرشان رفتم و به گوشی خیره شدم.

- شماره کیِ؟

- مارالیا.

- چطور پیداش کردی؟

- بهم قبل رفتن شماره جدیدشو داده بود.

اَرشان نفس عمیقی کشید و تماس را وصل کرد. صدای مارالیا در گوشی پیچید. او مدام سوال‌هایی از این نظیر می‌پرسید که شما چه کسی هستید و برای چه تماس گرفته بودید؟ اَرشان لبخند ملیحی زد و تماس را قطع کرد. به نظرم فقط می‌خواست صدای مارالیا را بشنود اما آیا این درد نداشت؟ اینکه از دور تماشایش کنی، از دور لبخندهایش را ببینی، از دور صدایش را بشنوی و نتوانی صاحب هیچ‌کدام شوی. مثل این می‌ماند که تمام وجودت زیر باران بچرخد و آواز بخواند و بخندد و تو از دور به درختی تکیه بدهی و تماشایش کنی. او اصلا از حضور تو در کنار درخت خبر ندارد و شاید اگر باخبر بود به سویت می‌آمد و درآغوشت می‌گرفت اما اکنون حتی نمی‌داند برای شخصی مهم است، شخصی او را تماشا می‌کند و یا حتی شخصی به او فکر می‌کند. از همه جا بی خبر است و مشغول کار خود است و تو، به شکل پنهانی به کسی که همه چیزت است ، نگاه می‌کنی. به نظرم این دردآور است که تو او را بخواهی اما او عین خیالش نباشد.

روی پای اَرشان نشستم و دستم را آرام روی صورتش کشیدم. او در عین حال هم لبخند می‌زد و هم چشمانش غمگین بود. راستش آن همه اشتیاقم برای خوردن تن‌ماهی بر باد رفت برای همین فقط تکه کوچکی خوردم اما نمی‌دانم چرا کل تن‌ماهی تمام شد ولی واقعا یکمی از آن خوردم. از روی سفره کنار رفتم و به مبل تکیه دادم و دستم را روی شکمم کوبیدم. اَرشان در سکوت کامل غذایش را خورد و همه چیز را جمع کرد و سپس آمد و مرا در آغوش گرفت و هردو روی مبل دراز کشیدیم. روی شکم اَرشان کمی تکان خوردم و خود را به سرش رساندم.

-چرا حرف نزدی؟

- شاید چون جرئت نکردم، شاید ترسیدم و شاید می‌خواستم سوپرایزش کنم... نمی‌دونم.

- قرار نیست که با شایدها همه چیو خراب کنی؟

- قرار... نباید باشه .

***

یک جایی دور از همهمه و صدا به شماره‌ای که با من تماس گرفته بود، زنگ زدم اما پاسخی دریافت نکردم. این همان شماره‌ای بود که اَرشان با آن به من زنگ زده بود البته نمی‌دانم واقعا خود اَرشان بود یا نه اما این کارهای مشکوک و جواب ندادن‌ها بدجور مرا در فکر فرو می‌‌برد. او چه کسی بود و از من چه می‌خواست؟ نکند یک خطر بزرگ بود و می‌خواست روز عروسیم را به هم بزند؟ شاید هم دزد بود؟ یا شاید خود اَرشان بود و می‌خواست چیزهایی که در دلش بود را خالی کند و بگوید چرا رفتی؟ چرا خاحافظی نکردی؟ اما این سکوتش مرا آزار می‌داد! هرکه بود با یک قصدی تماس می‌گرفت اما اصلا پاسخی نمی‌داد و فقط به صدایم گوش می‌داد. سام با دیدن من آن هم در آشپزخانه با تعجب سمتم آمد و گفت.

- چرا اینجایی؟

- ها... یکی زنگ زد خواستم ببینم کی هست.

- خیله خب بیا بریم.

دستم را گرفت و مرا همراه خود به وسط باغ برد. گویا همه چراغ‌ها را خاموش کرده بودند. همه جمعیت در سکوت به آسمانی تیره خیره بودند که ناگهان بمب‌ها دل آسمان را شکافتند و رنگ‌های زیبایشان را نمایان کردند. واقعا زیبا بود، آنقدر زیبا که نمی‌توانستم چشم از آسمان بردارم و حتی تمام افکار قبلیم را فراموش کرده بودم. سام مقابلم زانو زد و با صدای بلندی گفت.

- حاضری همیشه بهترینِ زندگیم باشی؟

همه به شکلی گرد دورمان حلقه زدند و با ذوق و شوق فریاد کشیدند اما من هنوز مبهوت باقی مانده بودم. یک نگاهم را به حلقه نقره‌ای و دیگری به چشمان ذوق زده و شیرین سام دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #133
پارت 128



***

مارالیا

خواستم چیزی بگویم اما واقعا نمی‌دانستم چه. با تماس گوشیم سریع پاسخ دادم و وقتی صدای مضطرب محمد پشت خط پخش شد، سریع بدون توجه به سام و بقیه ، سمت ماشین دویدم. سام پشت سرم می‌دوید و گویی ترسیده‌تر از من بود.

- محمد زنگ زد گفت بیمارستانن! مثل اینکه دروغم واقعی شد.

- آدرسو داد؟

- آره.

سام سریع سوار شد و من نیز سوار شدم و با آخرین سرعت سمت بیمارستان حرکت کردیم. راستش خوشحال بودم که توانستم از دست کار ناگهانی سام فرار کنم و از طرفی می‌دانستم که این فرار تا آخر ادامه نخواهد داشت. چرا نمی‌توانستم با تمام وجود و با اطمینان کامل سمت سام بدوم؟ مگر او چه مشکلی داشت؟ انقدر خوب بود که نمی‌شد یک ایراد گرفت پس من چرا اینگونه بودم؟ دستم را روی لبه پنجره گذاشتم و به تاریکی شب خیره شدم. خیابان‌ها شلوغ بودند و صدای آژیر ماشین‌ها از سمت و سوهای مختلف به گوش می‌رسید. سام یکی از آهنگ‌های عاشقانه و ترکی را گذاشته بود و سعی داشت ذهن مرا باز به سوی اتفاق قبلی بکشاند اما ذهنم همان‌جا ایست کرده بود دقیقا همان‌جا. مدام به خودش فشار می‌آورد تا یک جواب خوب و منطقی به سام بدهد ، جوابی که رضایت قلبم را نیز به دنبال داشته باشد اما وقتی مغز از قلب می‌پرسید، قلب تردید می‌کرد و در این صورت مغز ارور می‌داد و نمی‌شد یک پاسخ درست حسابی داد. سام سمت بیمارستان دوید و پشت سرش من، اما پذیرش تنها پاسخی که داد این بود، همچین شخصی اینجا نیامده و چقدر جالب شد وقتی فهمیدیم کار محمد همان شوک وارد کردن بود. کلافه سمت ماشین رفتم و به درش تکیه دادم. سام با لبخند سمتم آمد و گفت.

- چه خوب نابودمون کرد.

- دقیقا.

لحن صدای سام کمی جدی و آرام شد و گفت.

- می‌دونی که من به احتمال زیاد از کنکور قبول میشم چون کارم خوب بود، بعد احتمالا دکتر بشم... اون وقت می‌تونیم یک زندگی خوب داشته باشیم.

- آره... خوشحالم که تونستی.

- می‌خوام جدی و صادقانه حرف بزنیم باشه ماری؟

ای کاش می‌توانستم بگویم نه و فرار کنم! بروم خانه و خود را در اتاق زندانی کنم و باز با خود کلنجار بروم و بلاخره به نتیجه‌ای برسم ، دقیقا مثل همیشه. جدیدا چقدر ترسو شده بودم. سکوت کردم و نگاهم را از چهره جدی سام گرفتم و به کفش‌هایم دوختم. سام قدم‌هایش را نزدیک‌تر آورد و هردو دستم را گرفت.

- می‌خوای واقعا با من باشی؟ مطمئنی مارالیا؟

می‌خواهم اما مطمئن نیستم. سکوت کردم ، مثل همیشه سکوت کردم چون تردید داشتم و واقعا نمی‌دانستم با این همه دودلی و تردید باید چه کنم.

- دوستم داری؟

- آره دارم.

- اندازه اَرشان؟

نگاهم را سریع سمت چشمان سبزش سوق دادم. واقعا انتظار این سوال را از او نداشتم، اندازه اَرشان؟ نمی‌دانم چه بگویم، آیا جوابش را می‌دانم ولی نمی‌دهم یا نمی‌دانم؟ سام دستانم را محکم فشرد و گفت.

- آره یا نه؟

- نمی‌دونم.

- این آخرین باری بود که ازت پرسیدم اگر بعدا پشیمون شدی و نخواستی باهام ازدواج کنی... نمی‌تونی برگردی عقب چون من نمی‌ذارم! اون موقع خیلی محکم می‌گیرمت و بهت میگم تو مال منی و حق انتخاب نداری. فهمیدی ماری؟ این آخرین بار هست که می‌پرسم بعدش نمی‌تونی برگردی عقب.

دستانم یخ بسته بودند، چه باید می‌گفتم؟ باید دستان گرم سام را رها می‌کردم و می‌رفتم؟ قلبش را می‌شکستم و نگاه سبزش را بارانی می‌کردم؟ یا به خاطر اینکه دوستش داشتم پیشش می‌ماندم؟ من تردید داشتم، و واقعا نمی‌دانستم کدام سو را باید انتخاب کنم. دستم را از میان دستانش جدا کردم و روی پیشانیم گذاشتم.

- میشه فکر کنم.

- تو عاشقم نیستی.

- سام...

- تو دوستم داری! برای همین تردید می‌کنی.

- سام ...

- هیس.

سام سمت ماشین رفت و بدون برداشتن من، با آخرین سرعت حرکت کرد و دور و دوتر شد. نمی‌دانستم اشتباه از چه کسی بود! از اویی بود که عاشق معلمش شده بود یا از منی که او را به خود امیدوار کرده بودم؟ منی که تکلیفم با احساساتم مشخص نبود؟ می‌خواستمش یا نمی‌خواستمش؟ آن شب با بدبختی خود را به خانه رساندم و سمت اتاق رفتم. نه به صدا زدن مادر و نه به نگاه غمگین محمد، توجهی نداشتم. ای کاش می‌فهمیدم قرار است با خود چه کنم اما مشکل این بود ، من واقعا نمی‌دانستم. صبح روز بعد کسل‌تر از همیشه بودم. مقابل آیینه ایستادم اما فقط خود را تماشا کردم. موهای شرابی و باز ، چشمان خسته و خمار، لب خشک‌ شده، حتی نخواستم یک رژ کوچک بزنم. فقط لباس پوشیدم و سمت پذیرایی رفتم. درحالی که سعی داشتم آستین لباسم را پایین‌تر بکشم و دستم را درونش فرو ببرم، چند چمدان مقابل در دیدم. با تعجب سمت مادر که داشت وسایل را جابه‌جا می‌کرد، رفتم.

- موضوع چیه؟

- دیشب گوش می‌کردی می‌فهمیدی.

- مامان!

- خونه خریدیم داریم میریم توش! یک کمکی اگر بکنی.

س×ا×ک را روی دوشم انداختم و سمت ماشین رفتم. محمد به ماشین تکیه داده بود و با رژین سخن می‌گفت، پدر نیز وسایل را به پشت ماشین منتقل می‌کرد.

***

اَرشان

ژویین مدام غر می‌زد و فقط سعی داشت گوشی را از چنگم در بیاورد، واقعا کم کم داشتم خسته می‌شدم. دستی به موهایم کشیدم و به قدم‌هایم سرعت دادم که ژویین بالا و پایین پرید و راهم را سد کرد.

- الان الکی چرا تو خیابون می‌گردیم؟

- دارم میرم مدرسه بعدی.

- مسخره کردی واقعا؟ من ترجیح می‌دم برم هتل رو تختم دراز بکشم.

ژویین را در آغوش گرفتم و روی شانه‌ام نشناندم و بی حرف، دوباره به مسیرم ادامه دادم. ژویین اندکی خم شد و با یک دستش یقه‌ام را گرفت و دست دیگرش را سمت جیب شلوارم کشاند.

- ژویین.

- گوشیو بردار بهش زنگ بزنم ، بسه دیگه اَرشان.

- نمیشه.

- کدوم سوپرایز اخه؟ شاید اصلا ازدواج کرده؟

اخم کردم و به زمین خیره شدم. ژویین راست می‌گفت و این احتمال نیز وجود داشت اما اصلا نمی‌خواستم به اینجای موضوع فکر کنم. خسته دستی به موهایم کشیدم و گفتم.

- بهتره بس کنی ژویین... لطفا کمی تحمل کن.

- گوشیتو بده...

- ژویین.

- بده می‌خوام بخورمش گرسنمه.

نمی‌دانستم باید از دست این گربه چه کنم! جلوی خنده‌ام را هرچه سعی کردم بگیرم، نشد... نشد و بلاخره مقابل ژویین کم آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #134
پارت 129



آنقدر خسته شده بودم که فقط می‌خواستم روی زمین بیفتم و بخوابم. محمد مبل را کشید و گفت.

- بکش دیگه ماری.

با بدبختی مبل را کشیدم و بلاخره مبل را مقابل پنجره گذاشتیم. تقریبا پذیرایی تمام شده بود اما هنوز کار اتاق‌ها و آشپزخانه‌ها باقی مانده بود. محمد به اتاق وسطی خیره شد و گفت.

- اونو برای خودم برمی‌دارم.

- باشه بردار .

- تنهایی می‌تونی بمونی تو خونت؟

- شش سال تنها بودم توش!

محمد اخم ظریفی روی پیشانیش ایجاد کرد و چیزی نگفت. آرام سمتم آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. به خوبی می‌دانستم که می‌خواست راجع به دیشب از من سوال بپرسد اما واقعا حوصله پاسخ‌گویی نداشتم. به مبایلم خیره شدم و با معذرت‌خواهی از محمد، سمت اتاق رفتم تا تماس را وصل کنم. می‌دانستم که سام زنگ زده بود تا دوباره سوال دیروز را تکرار کند. نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم.

- کجایی؟ می‌خوام ببینمت.

- خوبی سام؟

- میگم کجایی؟

- الان آدرسو...

و سریع تماس قطع شد! او بیش از حد خشمگین بود. شاید بهتر بود خودمان تنهایی در خانه من سخن بگوییم، اگر اینجا می‌آمد احتمالا پدر و مادرم نیز از موضوع باخبر می‌شدند. آدرس خانه خودم را ارسال کردم و به سرعت سوار ماشین شدم تا قبل از رسیدن سام، به آنجا برسم. نگران بودم و این نگرانیم بابت صدای خشمگین سام بود! او همیشه مهربان و شاد برخورد می‌کرد و دیدن روی جدی و ترسناکش برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود ، هرچند به سام حق می‌دادم اما با این حال دلشوره عجیبی داشتم.

***

سام

سرم را روی فرمان گذاشتم و مشتم را دوباره کوبیدم و کوبیدم اما از خشم و ناراحتیم اندکی کم نشد. سرم را بلند کردم و به جاده چشم دوختم. باید سریع سمت خانه مارالیا می‌رفتم و همه چیز را تمام می‌کردم. مگر من از او چه می‌خواستم؟ فقط عاشقش بودم، فقط دوستش داشتم و تمام سعیم را کردم تا او نیز دوستم داشته باشد، من هیچ گاه مجبورش نکردم مرا بخواهد و حتی وقتی فهمیدم مرا نمی‌خواهد، کنار کشیدم . اما او خود اعتراف کرد که عاشقم است پس حال چرا با من این چنین می‌کرد؟ چرا با احساساتم بازی می‌کرد؟ یک بار می‌گفت بیا و بار دیگر از من فرار می‌کرد. بازی کردن با من برایش انقدر راحت بود؟

اشک‌هایم بی اراده از چشمانم می‌لغزیدند و قلبم بدجور درد می‌کرد. جاده را تار می‌دیدم اما اصلا برایم مهم نبود، فقط می‌خواستم سریع به مارالیا برسم و از او بخواهم یا رهایم کند یا با من باشد! از اینکه مدام بازیم بدهد خسته شده بودم. مگر گناه من چه بود؟ به جرم عاشق بودن باید انقدر اذیت می‌شدم؟ بس نبود؟

نه! همین را کم داشتم.

***

ژویین همچنان پشت گوشم سخن می‌گفت و من خشمگین‌تر از قبل می‌شدم. آنقدر مرا از رسیدن به مارالیا ناامید کرد که ترجیح دادم راهی ایران شوم. پایم را روی خیابان گذاشتم و بی توجه به چپ و راست ، فقط مسیرم را پیش گرفتم.

- بسه ژویین.

- اَرشان چرا نمی‌فهمی؟ میگم باید بهش زنگ بزنی و بگی که اومدی اینجا! باید بهش بگی به خاطرش اومدی ترکیه... به خاطرش رویا رو پس زدی، به خاطرش تو روی همه وایسادی... باید بگی!

- ژویین... بس کن!

و در همین زمان بود که ماشینی با سرعت سمتم آمد و من فقط توانستم ژویین را سمت دیگری بیندازم تا ماشین به او برخورد نکند. با برخورد ماشین، گویی که سمت دیگری شوت شده باشم، روی هوا معلق شدم و با شدت به زمین برخورد کردم. چشمان تارم به ژویینی که با سرعت سمتم می‌دوید، خیره شد و رد خونی که روی زمین نقش بسته بود را دنبال کرد و در آخر چندصدای مبهم شنیدم و چشمانم را بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #135
پارت 130



***

ژویین

همه چیز ناگهانی شد و من بالای سر چهره خونی اَرشان ایستادم. صداها آنقدر زیاد شده بودند که گیج فقط بالای سر اَرشان ایستاده بودم. پسر مو طلایی از ماشین با سرعت پایین آمد و سمت اَرشان دوید و چند نفر دیگر با اورژانس تماس گرفتند. اما راستش من باور نمی‌کردم این همان اَرشانی باشد که مانند دیوانه‌ها دنبال مدرسه می‌گشت، او واقعا خود اَرشان بود؟ حال خونی با چشمانی بسته روی زمین افتاده بود؟ این مرد نمی‌توانست اَرشان باشد. جلوتر رفتم و دستم را روی صورت خونی اَرشان کشیدم و خودم را روی شکمش انداختم. من آن مرد را می‌کشم. با سرعت سمت پسر موطلایی که با چشمان سبز و ترسیده‌اش به اَرشان خیره بود، رفتم. روی شانه‌اش پریدم و صورتش را چنگ زدم اما او هیچ تلاشی برای کنار کشیدنم نکرد، به جایش دیگران مرا از روی صورت او کنار کشیدند. حداقل از اینکه رد چنگالم به شکل خونی روی صورتش افتاده بود، خوشحال بودم. با خشم دوباره سمتش هجوم بردم اما وقتی خواستند اَرشان را بلند کنند و سمت بیمارستان ببرند، با سرعت به دنبال اَرشان دویدم و سوار آمبولانس شدم. اَرشان روی تخت دراز کشیده بود و بی جان و خونی به نظر می‌رسید. سرم فریاد نمی‌کشید و نمی‌گفت ژویین بس کن! او خوابیده بود و تنها چیزی که مرا نگران می‌کرد، مدت زمان خواب اَرشان بود. او چقدر می‌خواست بخوابد؟ خود را در آغوش اَرشان انداختم اما یکی از پرستارها مرا به زور روی صندلی سفیدی انداخت. ماشین با تکان‌هایش دلهره را بیشتر می‌کرد و من از این اتفاق می‌ترسیدم. حال چه کسی قرار بود به اَرشان کمک کند؟ او در این کشور تنها و غریب بود. نکند آن راننده فرار کند؟

***

- چی میگی؟ شوخی می‌کنی سام؟

- مارالیا انقدر با اعصاب من بازی نکن! میگم تصادف کردم.

- تو یک آدمو زیر گرفتی، یک جوری میگی انگار خیلی چیز ساده و راحتی بود. پس حواست کجا بود؟

- حواسم پیش تو بود! پیش تو مارالیا، می‌فهمی؟

سکوت کردم و گوشی را کمی از گوش‌هایم فاصله دادم. بغض گلویم را چنگ می‌زد و نمی‌دانستم واقعا باید چه کنم. صدای دوباره سام که پشت خط پخش شد، حالم را بدتر کرد. سرم را به فرمان تکیه دادم و به اشک‌هایم اجازه زخمی کردن گونه‌ام را دادم.

- می‌خواستم باهات به هم بزنم، چون تو فکرت پیشم نبود تو مال من نبودی، این فکرا اذیتم می‌کردن؛ این فکرا دیوونم کردن و من ندیدم، کور شدم. حالا میای بیمارستان یا نه؟

- میام.

و فقط همین یک کلمه را توانستم بگویم. با سرعت حرکت کردم و به بیمارستان رسیدم. بیشتر از اینکه از تصادفش غمگین شوم، سخنش حالم را بد کرده بود، او می‌خواست مرا ترک کند و حق داشت، مشکل من این بود که او حق داشت. به سرعت سمت سامی که به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را محکم فشرده بود، رفتم. آرام چشمانش را باز کرد و با چشمان سبزی که حال کاسه خون شده بودند، به من خیره شد. دستان مشت شده‌اش را باز کرد و روی پیشانیش گذاشت. می‌دانستم حالش بد بود، هم به خاطر کاری که در حقش کرده بودم و هم به خاطر این تصادف ناگهانی. دست سام را گرفتم و آرام فشردم. می‌دانستم مقصر بودم پس هیچ سخنی نداشتم که بگویم ، فقط می‌خواستم بیشتر از این آزارش ندهم و از زندگیش پاک شوم.

- من... هرکاری که گفتی کردم. حتی درک کردم که ایرانی هستین و فرهنگون رو قبول کردم و اومدم خواستگاریت، من همیشه سعی کردم شادت کنم و از فکر کردن خلاصت کنم. خواستم کاری کنم یکم منو ببینی، یکم به من فکر کنی و بگی این سامم آدمه و داره برای به دست آوردنم هرکاری می‌کنه.

سام آرام چشمانش را بست و توانستم اشک‌هایش را ببینم. اشک‌هایی که واقعا آزارم می‌دادند اما جرئت نداشتم دست دراز کنم و پاکشان کنم. مثل این می‌ماند که کسی را به قتل برسانی و سعی کنی رد خون را پاک کنی. سام دوباره شروع کرد به سخن گفتن و با بغض آشکاری، سخنانش را ادا کرد.

- خیلی سعی کردم منو ببینی، خیلی ... ولی انگار کافی نبود، یعنی من حتی اگر جلوت میمردم بازم برات مهم نبود. چرا؟ مارالیا من ازت چیز خیلی زیادی می‌خواستم؟ چرا منو ندیدی؟ اون همه کار و تلاش همشون بیهوده بود یعنی؟ اون اَرشان چی کار کرد که من نکردم؟ خیلی عاشقتم می‌دونی؟ خیلی! ولی دیگه نمی‌خوام ببینمت، نمی‌خوام صداتو بشنوم، برای همیشه ترکم کن. این خیلی بهتر از اینه که یک روز امیدوارم کنی و روز دیگه ولم کنی و دوباره همین کارو فردا بکنی. برو مارالیا، جایی برو که هیچ وقت نبینمت.

دستم را روی دیوار سرد و سفید بیمارستان گذاشتم تا مقابل سام سقوط نکنم، نمی‌دانستم باید با خود چه کنم. آنقدر در حق سام بد کرده بودم که حتی نمی‌توانستم فکرش را بکنم. من کیستم؟ واقعا کیستم؟ اَرشان چه کرده بود که سام نکرده بود؟ چرا من نمی‌توانم منطق و احساسم را یک جا جمع کنم؟ چرا احساسم انقدر بیراهه می‌رود؟ جاده‌های خاکی و بی معنی‌ای را انتخاب می‌کند زمانی که مقصد مقابلم است. اصلا نمی‌توانستم احساسم را درک کنم. اما راستش با حرف آخر سام موافق بودم. بس بود انقدر آزار دادنش، بهتر بود برای همیشه رهایش کنم البته اگر قرار نباشد او را برای همیشه بگیرم! بهتر نبود او را برای همیشه بگیرم؟ سام سرش را به دیوار پشت سرش کوبید و لبش را با دندانش گاز گرفت، آنقدر محکم این کار را کرد که لبش خونی شد. پرستار سمت ما آمد و گفت.

- می‌تونین بیمار رو ببینین.

سام سریع و مضطرب پرسید.

- خوب میشه؟

پرستار با تردید نگاهمان کرد و گفت.

- نمی‌دونیم کی به هوش میان.

و سریع ما را ترک کرد. سام به سرعت به انتهای بیمارسان ، رفت و من نیز پشت سرش حرکت کردم. دستش را روی شیشه گذاشت و به مردی که چند سیم به او متصل شده بود، خیره شد. از نگاهش می‌توانستم پشیمانی و غم را ببینم. نگاهم را سمت مرد سوق دادم و متوقف شدم. گویی در لحظه هم مردم و هم زنده شدم. او چه کسی بود؟ اَرشان بود؟ نه ، نمی‌توانست او باشد، اصلا اَرشان مگر ازدواج نکرده بود؟ او اینجا چه کاری می‌توانست داشته باشد؟ نه، اشتباه می‌کنم او اَرشان نیست. دستم را روی شیشه گذاشتم و با دقت به آن پسر بی روح و سفید چشم دوختم. باید قبول کنم که او زیادی شبیه اَرشان است. خواستم برگردم که یک گربه نارنجی را دیدم. گربه به شیشه تکیه داده بود و به پشت شیشه نگاه می‌کرد. آرام خم شدم و به موهای گربه دست کشیدم. زمانی که گربه چشمان عسلی خود را سمتم سوق داد، احساس کردم مرا رعد و برق گرفت. لرزیدم و سرم گیج رفت اما باز نخواستم قبول کنم که او ژویین است. سریع بلند شدم و دستی به گلویم کشیدم، درحالی که تلو تلو می‌خوردم ، به دیوار برخورد کردم. ژویین سمتم آمد و گفت.

- مارالیا خودتی؟

شوخی بود! پسری که سام به او زده بود، اَرشان بود؟ چنین تصادفی ممکن بود؟ با لکنت زبان عجیبی که رهایم نمی‌کرد، نام ژویین را صدا زدم.

- ژو... ژو... ژو...یین!؟

ژویین نگاهی به من و سام انداخت و سپس گفت.

- آره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #136
پارت 131



***

مارالیا

دستانم را مقابل صورتم گرفتم و اشک ریختم. این اتفاق را نمی‌توانستم درک بکنم. مگر اَرشان ازدواج نکرده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی شیشه گذاشتم. حال تمام احساساتم بازگشته بودند، می‌خواستم بمیرم اما اَرشان را روی آن تخت نبینم. پیشانیم را روی شیشه گذاشتم و اشک‌هایم را رها کردم، نمی‌خواستم پاکشان کنم چون تنها دغدغه گونه‌های داغم بودند، چون تنها مسکن و آرام بخش برای قلبم بودند. سام با تعجب به اَرشان و سپس به من خیره شد. می‌دانستم سوال‌های زیادی برای پرسیدن داشت اما من نه توانی داشتم و نه زبانی. فقط می‌خواستم همچو ابر بهاری ببارم. سام آمد کنارم و دستش را روی شانه‌ام گذاشت، قبل از اینکه او چیزی بگوید، ژویین با سرعت سمتمان آمد و گفت.

- منو اَرشان کلی راه تا اینجا اومدیم تا پیدات کنیم... اون در به در همه مدرسه‌ها رو می‌گشت تا بهت برسه.

- پس زنش چی؟

- اونا عاشق هم نبودن، ازدواج اجباری بود که به هم خورد.

- یعنی اَرشان تو شش سال فراموشم نکرد؟

- نه.

نگاه تار و بارانیم را به ژویین دوختم. او برای اولین بار زیادی غمگین و جدی بود، شرارت نگاهش را و شیطنت صدایش را نمی‌دیدم. او آن ژویینی نبود که می‌شناختم و من این را خوب می‌دانستم که ژویین مثل دیگر گربه‌ها نبود که نسبت به تصادف اَرشان طبیعی برخورد کند، او غمگین بود و این را به وضوح می‌دیدم و حتی می‌فهمیدم که او می‌ترسید. لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم خود را آرام کنم اما قلبم مچاله می‌شد و گویی با هربار مچاله شدن، بیشتر خون ریزی می‌کرد. سمت ژویین رفتم و خم شدم و او را محکم به آغوش کشیدم. ژویین دستانش را لابه‌لای موهایم فرو برد و کمی بیشتر به من نزدیک شد. بوی توت فرنگی می‌داد و انقدر گرم و نرم بود که نمی‌توانستم رهایش کنم. احساس می‌کردم با این آغوش، هردو احساس یکدیگر را می‌فهمیدیم. سام مرا بلند کرد و موهایم را کنار کشید و با دقت به چشمانم خیره شد. شکستنش را دیدم، نابودیش را دیدم اما سکوت کردم. دستش را روی گونه‌ام گذاشت و اشک‌هایم را پاک کرد. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و نفس عمیقی کشید. چقدر برایش سخت بود اشک ریختنم برای اَرشان را ببیند و من با اینکه این را می‌دانستم، چقدر راحت سام را نابود می‌کردم. تا چند دقیقه پیش می‌گفتم سام را می‌گیرم و نمی‌گذارم ناراحت شود اما حال با دیدن اَرشان تمام افکارم به هم ریخته بود. از طرفی نمی‌توانستم انقدر در مقابل سام بد باشم و از طرف دیگری نمی‌توانستم اَرشان را اینگونه رها بکنم. سام از من فاصله گرفت و کمرش را با شدت به دیوار پشتیش کوبید. موهای طلاییش روی صورت قرمز شده‌اش ریخته بود و چشمان سبزش، کاسه‌ خونی بود... پر از غم . ژویین روی صندلی ایستاد و با صدای بلندی گفت.

- می‌کشمت پسره آشغال. هی ماری دیدی؟ چنگ روی صورتش رو دیدی؟

به رد چنگالی که روی پیشانیش بود، خیره شدم و به ژویین نگاهی انداختم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چیزی نگویم اما ژویین ادامه داد.

- چرا انقدر با قاتل صمیمی هستی ها؟ نکنه ازدواج کردی؟

قبل از اینکه چیزی بگویم، سام گفت.

-نه... اون فقط معلممه.

و سپس دوباره سرش را پایین انداخت. آری گویا من فقط معلمش بودم. این وضعیت را دوست نداشتم. روی صندلی افتادم و سرم را روی دستانم گذاشتم. ژویین درحالی که با خشم به سام نگاه می‌کرد، سمتم آمد و روی پاهایم نشست. بی شک او خسته و گرسنه بود.

-چیزی می‌خوای بخوری.

- اول اَرشان بعد من.

- شاید اَرشان زود خوب نشه.

- زود میشه.

دکتر از اتاق بیرون آمد و ژویین سمت دکتر دوید.

- خوبه اَرشان؟

دکتر چشمانش را گشاد کرد و سریع از کنار ژویین رد شد که، دستش را گرفتم.

- آقای دکتر حالش چطوره؟

- بهتره. می‌بریمش بخش. امیدواریم زود به هوش بیاد.

ژویین بالا پرید و لباس دکتر را کشید و با صدای بلندی گفت.

- بلندش کنین مگه شما اینجا چه کاره این؟

- این گربه حرف می‌زنه؟ یا چیزی بهش وصل کردین؟

- حرف می‌زنه.

دکتر به سرعت از ما فاصله گرفت و مابقی مسیر را با دویدن طی کرد. ژویین را از روی زمین برداشتم و با نگاهی کوتاه به سام، از بیمارستان خارج شدیم. ژویین در رستوران مدام تکان می‌خورد و اصلا نمی‌توانست یک جا بماند. برای او غذای دریایی سفارش دادم اما خودم فقط نوشیدنی نوشیدم. هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. در مقابل همه تظاهر می‌کردم و آرام برای غذاخوردن می‌آمدم اما درواقع من حالم زیادی خراب بود. باورم نمی‌شد که اَرشان حالش بد بود. وقتی می‌دیدمش تازه می‌فهمیدم تمام رفتارهای دیگرم فقط سرکوب احساس واقعیم بودند. ژویین آرام بود گویی هیچ اتفاقی نمی‌افتاد اما زمانی که به گوی لرزان چشمانش نگاه می‌کردم، می‌فهمیدم نگران اَرشان است. خیلی سریع به بیمارستان برگشتیم و ژویین کنار تخت اَرشان دراز کشید. دستش را میان موهای اَرشان بازی می‌داد و زیرلب چیزی زمزمه می‌کرد که نمی‌توانستم بشنوم. کمی جلوتر رفتم اما جرئت نکردم به اَرشان دست بزنم. اشک‌هایم را با دستانم پاک کردم و فقط با نگاه کردنش، کنار آمدم. نباید توقع بیشتری داشته باشم، من سال‌ها او را تنها گذاشته بودم و به دنبال شخص دیگری رفته بودم، حال چه توقعی داشتم؟ می‌خواستم با دستم موهایش را نوازش بدهم و بگویم دوستت دارم؟ نه ، من فقط می‌توانستم با غم نگاهش کنم. از اتاق خارج شدم و آرام درش را بستم و سام را مقابلم دیدم. داشت می‌خندید اما بیشتر شبیه خنده عصبی بود تا یک خنده شیرین معمولی. وحشیانه موهایش را چنگ زد و دوباره دستش را در جیبش فرو برد.

- برای اون انقدر گریه می‌کنی؟ چقدر خوش شانسی که عشقت برگشته مگه نه؟ دیگه به من چه نیازی هست؟ هم؟

نگاهم را دزدیم و به تابلو دوختم اما سام محکم چانه‌ام را گرفت و با صدای خفه و خشنی پرسید.

- د بگو دیگه؟ به من نیازی هست؟

- من قرار نیست بازیت بدمو بندازمت دور.

- اوه! مطمئنی؟ ولی داری این کارو می‌کنی.

- من هنوز کاری نکردم جز سکوت! تو داری برای بقیش سناریو می‌چینی.

- قراره همین کارو بکنی. هیچ وقت اونطور که به اون پسره نگاه می‌کردی، نگاهم نکردی.

- انکار نمی‌کنم اما ولتم نمی‌کنم.

- عشق آدمو هم می‌تونه خیلی آرومو بی خطر بکنه و هم خیلی وحشی می‌دونستی؟

- تو مورد دومی؟

- نمی‌دونم قراره کدوم باشم.

خواستم از کنار سام عبور کنم که محکم دستم را فشرد.

- چی کار می‌کنی؟ می‌خوای برگردی پیشش؟

- برگردم برنگردم فرقی تو حالت ایجاد می‌کنه؟ تو که می‌خواستی ولم کنی.

- فکر می‌کنی انقدر آسونه؟

- پس سختش نکن و یکم زمان بده. مراقب ژویین باش.

- گربشم مثل خودش وحشیه.

با خشم سمت سام برگشتم اما به نظرم دفاع از اَرشان در برابر او، درست نبود. به سرعت سمت ماشین رفتم و تا می‌توانستم اشک ریختم. باید به خانه می‌رفتم و اندکی فکر می‌کردم، من این میزان از اطلاعات را نمی‌توانستم به درستی درک یا دریافت بکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #137
پارت 132



***

ژویین

نمی‌دانستم چقدر بود که آنجا نشسته بودم، به گمانم عقربه‌ها زیادی دور خورده بودند و من زیادی کنار تخت اَرشان نشسته بودم. بیمارستان ساکت به نظر می‌رسید و اتاق اَرشان تاریک بود، فقط نور آبی و کمرنگی از یکی از چراغ‌های کوچک اتاق را روشن کرده بودند. اینکه هربار به اَرشان نگاه بکنم و چشمان بسته‌اش را ببینم مرا آزار می‌داد. اگر او هیچ وقت بیدار نمی‌شد چه؟ اگر همیشه می‌خوابید باید چه می‌کردم؟ حداقل ای کاش آن شش سال را پیشش بودم الان می‌توانستیم شش سال خاطره داشته باشیم ، و من زیادی از اینکه کنارش نبودم غمیگنم. دوست ندارم سخنی را که همه انسان‌ها تکرار می‌کنند را من نیز تقلید و تکرار کنم، یعنی ای کاش زمان را به عقب برمی‌گرداندم. من فقط یک گربه ساده هستم که به صاحب خود زیادی وابسته شده‌ام و می‌خواهم او بیدار شود، همین. من از خوابیدن همیشه بدم می‌آمد و پدر خرس اَرشان را مسخره می‌کردم و حال چه دلیلی داشت او نیز مانند پدرش شود؟ خودم را روی گردن اَرشان انداختم و دستم را روی دستش گذاشتم. انتظار داشتم مثل هر بعداظهر که روی سینه‌اش می‌رفتم و او را بیدار می‌کردم، باز بیدار شود و موهایم را نوازش بدهد . اما این بار بیدار نشد و دستانش را تکان نداد. با ناامیدی چشمان گردم را به چشمان بسته‌اش دوختم، دستم را کنار بینی‌اش گذاشتم تا نفس‌های داغش را احساس کنم. نمی‌دانم چرا مانند انسان‌ها اشکی برای ریختن نداشتم. دمم را بالا بردم و روی صورت اَرشان تکان دادم تا حداقل با قلقلک بیدار شود اما نشد. با ناامیدی روی مبل پلاستیکی و آبی‌ای که کنار تخت اَرشان بود، رفتم و دراز کشیدم. سرم را روی دستانم گذاشتم و به اَرشان خیره ماندم...

***

به نوری که طلوع کرده بود، خیره شدم. نورش آنقدر زیاد بود که چشمانم را برای لحظه‌ای بستم و خواستم دیگر باز نکنم اما مجبور بودم بازش کنم. پتو را از رویم کنار زدم اما هنوز برای بلند کردن سرم از روی بالش برنامه‌ای نداشتم. محمد و دیگران از تصادف سام آن هم با اَرشان هیچ خبری نداشتند و نمی‌دانستم آیا قرار است این خبر را به آنها بدهم یا نه. از روی تخت بلند شدم و سمت کمد لباس‌هایم رفتم. یک لباس لیمویی با شلوار زرد پوشیدم و موهایم را از پشت بستم. بدون نگاه کوتاهی به آیینه، سمت پذیرایی رفتم. خانه خالی بود و من توقع این همه سکوت را داشتم. امروز قرار بود برای ناهار خانه مادرم بروم اما راجع به این ناهار و مهمانی کمی مردد بودم. دوست داشتم پیش سام بروم و همه چیز را حل بکنم و شاید منتظر این بودم که اَرشان بیدار شود و بعد همه چیز را حل بکنم. س×ا×ک را روی شانه‌ام انداختم و با برداشتن نان تست از خانه خارج شدم. همان‎طور که نان تست را در دهانم فرو می‎بردم، سوار ماشین شدم و با سرعت سمت بیمارستان رفتم. نور و گرمای زیادی کلافه‌ام می‌کرد و بیشتر از همه دیدن اَرشان خوابیده روی تخت و سام غمگین ، آزارم می‌داد. من فقط می‌توانستم سمت ژویین بروم و لبخند بزنم، یعنی تنها سکوی امنیت بود. از ماشین پایین آمدم و نفس عمیقی کشیدم. آسمان آبی بود و ابرهای سفید گه گاهی عبور می‌کردند. وارد بیمارستان شلوغ شدم و سام را دیدم که با پلیس‌ها سخن می‌گفت. ژویین سمتم دوید و گفت.

- بلاخره اومدی.

- حالش خوبه؟

- خوابه.

- بیدار میشه.

دستم را روی موهای ژویین کشیدم و غذایی که برایش آورده بودم، از کیفم خارج کردم و سمتش گرفتم. چشمانش برق زدند و سریع غذا را از دستم گرفت. دوباره درحالی که دمش را تکان می‌داد، راهی اتاق ژویین شد و روی صندلی پلاستیکی کنار تخت، نشست. وارد اتاق شدم و سمت پرده رفتم و آن را کنار زدم و بازش کردم. هوای اتاق زیادی خفه و گرم بود اما گویی ژویین اصلا به این موضوع توجهی نداشت. درحالی که آرام غذایش را می‌خورد، گاهی چشمانش را سمت اَرشان می‌کشید و با کنجکاوی نگاهش می‌کرد. سمت اَرشان رفتم و قبل از اینکه دستش را بگیرم، سام وارد اتاق شد و گفت.

- بیا بیرون کارت دارم.

- باشه.

به دستانمان که از هم دور مانده بودند، نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم. سام دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت.

- تصمیمت چیه؟

- راجع به؟

- راجع به خودمون! می‌خوای به بقیه چی بگی؟

- فعلا تو فکر اینم که به خودم می‌خوام چی بگم.

- تو عشق تردید وجود نداره.

- گاهی آدم گیج میشه.

- راجع به اینکه عاشق هست یا نه؟

- این بحثو ادامه ندیم.

- تو فقط فرار می‌کنی.

- آره من یک آدم ترسوئم که فرار می‌کنم، باشه؟ باید برم پیش مامان بابام... تو حواست هست دیگه؟

- می‌تونی بری.

برای آخرین بار به ژویین و اَرشان خیره شدم و از بیمارستان خارج شدم. درواقع به نظرم خانه جدیدشان خیلی خوب و دلباز بود اما نتوانست دل من را باز کند. محمد هرکای برای شاد کردنم انجام می‌داد، حتی ماکارانی را به عنوان سیبیل بالای لبانش گذاشت و شکلک درآورد اما واکنش من تنها یک لبخند کوتاه و چرخاندن چنگال دور ماکارانی بود. مادر با ذوق به خانه و امکاناتی که داشت اشاره می‌کرد و چیز دیگری را نمی‌دید بنابراین کارم راحت بود. پدر نگاه دقیقی به من انداخت و ترسیدم که بفهمد غمگینم اما فقط دستش را جلو آورد و ماکارانی را از روی لبانم برداشت.

رژین:« لبتم باید بابات تمیز کنه؟»

- بله... حسودی که نکردین؟

محمد:« نه چرا باید حسودی بکنه؟ منم لب اونو تمیز می‌کنم»

- حالم به هم خورد.

مادر:« سر سفره این چرتو پرتا چیه میگین؟»

و می‌دانستم حرف مادر فقط مربوط به رژین و محمد بود. نیشخندی زدم که محمد چنگال را بالا گرفت که مثلا مرا تهدید کرده باشد اما واقعا حوصله سر و کله زدن با او را نداشتم پس با خوردن ناهار سریع سمت بالکن رفتم و به میله نقره‌ای تکیه دادم. واقعا منظره خوبی داشت، می‌توانستم ساختمان‌های بلند و رنگی و زیبا را تماشا کنم و گویی تماشای این ساختمان‌ها بهتر از تماشای دریا و مخصوصا آدم‌های دریا بود. رژین همراه با دو چای ، وارد بالکن شد و یکی از چای‌ها را سمتم گرفت. استکان را گرفتم و در دستم فشردم تا گرمایش وجودم را گرم کند، اما چرا کافی نبود؟ این سرمایی که وجودم را دربر گرفته بود، همه به خاطر ترسم بودند؟ ترس پاسخی که قرار بود به سام بدهم؟ ترس از دست دادن اَرشان؟ چه می‌شد اگر هیچ بهانه‌ای برای فکر کردن نداشته باشم. دوست دارم تمام افکار را از ذهنم بیرون بکشم و مانند آرش کمان گیر، آنها را با تمام وجود به دوردست‌ها بیندازم. تیرم را با تمام وجود بکشم و تمام نیرویم را از دست بدهم، و بعد ... شاید بمیرم. رژین سرش را روی شانه‌ام گذاشت و این باعث شد موهایش روی بازویم بریزند.

- خوب نیستی ماری.

- دوست ندارم بگم خوب نیستم!

- دوست نداری حالت بد باشه... ولی باید حقیقت رو بگی و انکار نکنی.

- فقط می‌خوام خوب شم.

بغضم گلویم را گرفت و با صدای ضعیفی گفتم.

- نمی‌خوام اینطوری باشه.

چایم را یک نفسه سرکشیدم تا بغضم را بشورد و ببرد اما نبرد. اشک‌هایم روی گونه‌هایم سر خوردند اما تلاشی برای پاک کردنشان نکردم. راستش وقتی نگاهم تار و بارانی بود، منظره مقابلم و این رنگ‌ها سه بعدی و زیباتر دیده می‌شدند. رژین با دستانش هردو بازویم را گرفت و مرا سمت خود کشید. با چشمانش به گونه‌ام خیره شد و گفت.

- بیا بغلم.

- باشه.

محکم رژین را در آغش گرفتم و دستم را روی کمرش گذاشتم. صورتم را لابه‌لای موهایش مخفی کردم و اشک ریختم. انقدر دوراهی سختی بود که نمی‌دانستم باید چه کنم. شاید به یک جرقه نیاز داشتم، شاید فقط لازم بود کسی عینک کثیفم را بردارد و تمیز کند و دوباره در چشمانم بگذارد تا من بهتر ببینم. اما هیچ کس از این بیایان عبور نمی‌کرد، من فقط بین دوراهی ایستاده بودم و تماشایشان می‌کردم. می‌ترسیدم از یک قدم کوتاه، برای همین ساکن مانده بودم، اما راه مرا می‌طلبید و بیشتر از این نمی‌توانستم بمانم، چرا آن شخص نمی‌آمد؟ چرا کسی نبود راه درست را نشانم بدهد؟ یعنی خودم تنهایی باید تشخیص می‌دادم؟ من دستمالی برای پاک کردن عینک کثیفم نداشتم، می‌ترسیدم عینکم را کثیف‌تر از چیزی که هست بکنم. من از همه چیز می‌ترسیدم، حتی از نفس کشیدن در هوای اشتباهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #138
پارت 133



به گمانم اَرشان زیادی خوابیده بود. راستش من معنای زیاد را در گذر روز و شب‌ها می‌دانستم اما انسان‌ها گاهی احساس می‌کردند یک ثانیه برایشان به اندازه یک سال شده است، اما من چنین احساسی نداشتم. فقط می‌دانستم از دیدن چشمان بسته اَرشان خسته شده‌ام. می‌خواستم دستش را بلند کند و مرا نوازش بدهد، من به او نیاز داشتم و او نیز به من. به گمانم از زمانی که مرا از خیابان پیدا کرد و نجات داد، زندگیم تغییر کرد. باور کردم که می‌شود مانند انسان‌ها زندگی کرد و آنها نیز می‌توانند مانند ما باشند. حتما لازم نیست ما در جنگل و آنها در خانه خود باشند، من به فریادهای اَرشان، بازیش با من، و وقتش و خودش نیاز داشتم. نمی‌دانم چقدر باید روی تختش بپر بپر کنم و چند بار باید پرستار مرا از اتاق بیرون بیندازد. من به دیدن چشمانش نیاز داشتم. خیلی وقت بود که قبول کرده بودم، من یک گربه متفاوتم.
از روی صندلی پایین آمدم و از اتاق خارج شدم. در این چند مدت ، مارالیا از من در خانه‌اش مراقبت می‌کرد اما من هیچ گاه با او خوب برخورد نمی‌کردم چون به گمانم به اَرشان خیانت کرده بود. آن هم با یک قاتل مو زرد. مارالیا مثل همیشه با عجله سمتم آمد و اول به اَرشان سر زد و سپس آمد تا به خانه‌اش برویم. من خانه او را دوست داشتم چون او مرا تنها می‌گذاشت و مدرسه می‌رفت و من می‌توانستم وان را پر کنم و بگذارم کل خانه آب شود، می‌توانستم مبل‌ها را کج کنم و به عنوان سرسره از آنها استفاده کنم یا هرکار دیگری بکنم تا لذت ببرم و کمی از خشمم نسبت به او، خالی شود. اما مارالیا همیشه می‌آمد خانه و با من همراه می‌شد و مانند اَرشان تنبیهم نمی‌کرد. راستش من میمون را هیچ گاه نتوانستم درک بکنم. مارالیا چراغ‌ها را روشن کرد و کیفش را روی مبل انداخت و سمت یخچال رفت.

- چیزی هست که بخوای بخوری؟

- چیزی نمی‌خوام. فکر کنم به اَرشان خواب آور می‌زنن.

- واقعا؟

- آره پرستار رو دیدم که همش یک چیزی به اَرشان می‌زد.

مارالیا لباس‌هایش را آویزان کرد و موهایش را پریشان روی شانه‌هایش ریخت و درحالی که سمت من می‌آمد، با لبخند گفت.

- اونا کار بدی نمی‌کنن بهشون اعتماد کن.

- پس چرا اَرشان انقدر خوابه؟

- ژویین اون خواب نیست، بیهوشه.

- باید بیدار شه حالا هرچی هست.

- ماهم همینو می‌خوایم. چرا بهش نمیگی بیدار شو؟

- گوش نمیده.

سمت مبل رفتم و رویش پریدم و کامل دراز کشیدم. مارالیا کنارم نشست و آرام کمرم را نوازش داد اما نشان ندادم که از کارش لذت می‌برم. درواقع این کار را اَرشان همیشه انجام می‌داد .

- دلم براش تنگ شده.

- برای کی؟

- برای اَرشان. ژویین تو شش سال پیشش بودی ولی من نه.

- منم نه.

مارالیا تعجب کرد و دستش را از روی کمرم برداشت. صاف نشستم و پاهای کوچکم را باز کردم. درحالی که با نوک دمم بازی می‌کردم سعی کردم چیزهای مهم این چند مدت را به او بگویم، مارالیا واقعا گرفته به نظر می‌رسید. لیوان را از روی میز برداشت و گفت.

- به نظرت کدوممون اشتباه کردیم؟

- هممون. بیشتر از همه تو، حتی با اون زرده هم بودی و مارو فراموش کرده بودی.

- زرده؟ ژویین تو از چیزی خبرنداری.

- حداقل اینو می‌دونم که اَرشان کلی سعی کرد از ازدواج خلاص بشه و بیاد پیش تو اما تو...

- حداقل اینم می‌دونی که من فکر کردم ازدواج کردن و باید یک زندگی جدید شروع می‌کردم.

- نمی‌خوام بدونم.

و این دقیقا از همان لحظاتی بود که اَرشان از این لحظاتم تنفر داشت. یعنی لجبازی و نفهمیدن راه درست . البته من می‌دانستم مارالیا حق داشت اما خب قبول اینکه او نیز مانند من ، دقیقا همان‌قدر، حق داشت، سخت بود. پس ترجیح می‌دادم حقیقت را نبینم، یا ببینم و انکار کنم. راستش مقصر هیچ کدام نبودیم ، مقصر اصلی آشنایی اولمان بود. نباید هیچ وقت این آشنایی رخ می‌داد و اَرشان نباید به مارالیا نزدیک می‌شد. او اگر به من گوش می‌داد و می‌فهمید میمون گفتن من از روی لجبازی نیست و به خاطر هردوی ماست، شاید اینگونه نمی‌شد. اما نفهمید و یک شروعی را رقم زد که نمی‌دانیم باید چگونه تمامش کنیم. اصلا لازم است تمامش کنیم؟ من این وسط گیر کرده‌ام و در تنهایی به سر می‌برم و خود را با خراب کردن خانه شاد می‌کنم و اَرشان بی خیال خوابیده، مارالیا تکلیفش با خودش مشخص نیست و زرده، با خود مشکل دارد. دوست ندارم مثل همیشه من همه چیز را درست کنم. این بار می‌خواهم بی خیال روی کاناپه دراز بکشم و آب میوه بنوشم و ماهی بخورم، کمی بخوابم و تلوزیون تماشا کنم. خب شاید کسل کننده باشد اما حداقل خواسته من است و ترجیح می‌دهم کسی را از بدبختی نجات ندهم. یعنی آدم‌ها همیشه به من نیاز دارند؟ اصلا اگر من نبودم و مانند هزاران گربه دیگر ، زیر ماشن می‌خوابیدم چه؟ برای عروسی اَرشان من باید کاری می‌کردم، گربه‌ها را من باید نجات می‌دادم، برنامه رسیدن اَرشان به مارالیا را باید من ترتیب می‌دادم... و همه چیز را باید من انجام می‌دادم. سمت اتاق رفتم و روی تخت پریدم و به تماشای پنجره مقابل پرداختم.

***

دوست داشتم هرطور شده ژویین را قانع کنم که من مقصر نبودم اما خب، او نمی‌خواست چیزی را بفهمد. نفهمیدن با نخواستن یادگیری، خیلی فرق داشت. چراغ اتاق را خاموش کردم و کنار ژویین دراز کشیدم. بغل کردن او، زیباترین حسی بود که می‌توانست به من دست بدهد. دستانم را باز کردم و ژویین را به آغوش کشیدم. دمش را آرام تکان داد و به من نزدیک‌تر شد. نگاهش به مقابل بود و من از پشت او را در آغوش گرفته بودم و در زیر چانه‌ام گذاشته بودم. دستان نرمش را آرام روی حلقه دستانم کشید و کمی بیشتر نزدیک شد. می‌توانستم نفس‌های داغش را که با هربار باز دم، باعث بالا پایین شدن سینه‌اش می‌شد، احساس کنم.
دلم برای اَرشان و حتی سام تنگ شده بود. دوماه گذشته بود و من نه سام را دیده بودم، نه اَرشان را. خانواده‌ام آنقدر درگیر بودند که مرا لابه‌لای کارهایشان، جا گذاشته بودند. البته این باعث راحتی بیشتر من می‌شد چون از تظاهر کردن و دروغ گفتن نفرت داشتم و نمی‌خواستم شرایطی پیش بیاید که مجبور به انجام آن کارها شوم. امروز صبح در مدرسه، قرار بود راجع به پنجره انشاء بنویسند. دوست داشتم همراه دانش آموزان بنویسم و آنها فکر کنند من نیز عضوی از آنها هستم و قرار نیست فقط بالای سرشان به ایستم و تماشایشان کنم. من خوب می‌دانم که در زمین بازی، فقط بازیکن‌ها اهمیت دارند و آنها دیده می‌شوند، البته شاید داور، و مربی نیز اهمیت زیادی داشته باشد اما آنجا فقط بازیکن‌ها بودند که باید آینده را رقم می‌زدند و تماشاچی‌ها فقط آنها را می‌دیدند. من نمی‌خواهم یک مربی نظارت کننده باشم، می‌خواهم همراه با بازیکن‌ها بازی کنم ، برای همین من نیز راجع به پنجره انشاء نوشتم. البته نمی‌دانم خوب شده باشد یا نه اما احساس و دیدگاهم نسبت به پنجره دقیقا همین بود. راستش پنجره همه چیز و همه کس را درک می‌کند و با آنها همراه می‌شود. وقتی ابر اشک می‌ریزد، پنجره نمی‌تواند فقط یک تماشاچی باشد، او نیز اشک می‌ریزد و لمس باران را با تمام وجود احساس می‌کند. وقتی گرمی شور و شوق خورشید را می‌بیند، مانند او داغ می‌کند و قلبش در تب عشق می‌سوزد. او با طبیعت، با محیط بیرون، یکی می‌شود و همراه با آنها نفس می‌کشد. همه چیز را ، حتی کشیده شدن ناخن روی پوستش را قبول می‌کند. اما وقتی کسی خوبی او را نفهمد و روی نقطه ضعفش ، دست بگذارد و سنگ به سویش بیندازد، پنجره می‌شکند و هزار تکه می‌شد. دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد.

وقتی خودم را جای موجودات و اشیاء می‌گذارم، درواقع متوجه بی رحم بودن انسان‌ها می‌شوم. حتی پرنده‌ای که در آسمان آزاد و رها است، از دست انسان آرامش ندارد. ما کیستیم؟ ما چیستیم؟ چگونه می‌شود انقدر بی رحم بود؟ ما آمدیم در زمین زندگی کنیم و از همه چیز لذت ببریم یا، به زمین حمله کنیم و همه چیز را نابود کنیم؟ ما حتی به خود رحم نمی‌کنیم. من به سام و اَرشان، رحم نکردم. به هیچکس رحم نکردم... این را می‌دانم فقط اینکه چطور باید همه چیز را درست کنم، نمی‌دانم.
گویی ژویین خوابیده بود و چشمان من نیز کم کم، خواب را طلب می‌کردند، چشمانم را آرام بستم و به سوی آرامش رفتم.

- الو الو؟ چی شده؟

- ما از بیمارستان تماس می‌گیریم.

- بیمارستان؟ اتفاقی افتاده؟

سریع از روی تخت بلند شدم و منتظر پاسخ ماندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #139
پارت 134



***

- هی ژویین بدو دیگه.

- تو رسما دیوونه شدی ، ما نمی‌تونیم از اینجا بپریم.

- چرا می‌تونیم.

- ما گربه‌ایم ابر قهرمان که نیستیم، هی بیخیالش

- اول تو می‌پری یا من؟

- دیوونگیه.

- و منم یک دیوونم.

- اما من ژویینم دیوونه نیستم.

- بپر لعنتی.

به میله سیاه و کلفتی که رویش ایستاده بودیم و زیرش جاده و ماشین‌ها بودند، خیره شدم. چند سگ، درحالی که سعی می‌کردند از پله‌ها بالا بیایند و مارا تکه و پاره کنند، مدام متلک می‌گفتند. این اصلا اوضاع خوبی نبود. یک قدم دیگر برداشتم اما می‌ترسیدم با هر قدمی که روی این میله برمی‌دارم، پایم سر بخورد و بیفتم. برای آخرین بار به نسیم آرام گوش دادم و به ماهی که لابه‌لای برگ‌های سیاه درختان گم شده بود، خیره شدم. رنیکا درحالی که موهای سبزش او را در این تاریکی شب، مثل علامت هشدار نشان می‌داد، مقابلم ایستاده بود و به پایین نگاه می‌کرد. ارتفاع خیلی زیاد بود پس پریدن و مردن، با ماندن و رفتن درون شکم سگ‌ها، فرقی نداشت. یک قدم دیگر برداشتم و به رنیکایی که در نوک میله بود، نزدیک‌تر شدم. اما باور کنید کم مانده بود سر بخورم و از من فقط املت ژویین بماند. رنیکا چشمانش را به من و سپس به پشت سرم دوخت و گفت.

- ژویین باید بپریم رو پشت اون ماشین آبی وگرنه میمیریم.

- نکنه تو بال نامرئی داری من خبر ندارم؟ رنیکا من چرا باید گیر تو بیفتم؟ مگه چه گناهی کردم؟ من نمی‌خوام بمیرم و نمی‌خوام خورده بشم.

- عالیه ایده دیگه‌ای داری؟

به لبخند مرموز رنیکا و قدم‌هایش که نزدیک‌تر می‌شد، چشم دوختم و با ترس عقب گرد کردم اما راهی برای فرار نبود چون بی شک آن پشت گروهی از سگ‌ها منتظر من بودند. نمی‌دانم باد زیادی سرد بود یا من زیادی سردم بود. رنیکا مقابلم ، روی دوپای خود ایستاد و از شانه‌هایم گرفت. چشمانش را به چشمانم نزدیک کرد و گفت.

- نپری مجبورم هلت بدم.

- خب تو بپر اگر چیزیت نشد منم میام.

رنیکا تک خنده‌ای کرد و پرید. نمی‌دانم واقعا دیوانه بود یا بالی چیزی داشت؟ سرم را خم کردم و رنیکا را دیدم که روی سقف ماشینی افتاده و کاملا تبدیل به یک خون شده. آه باورم نمی‌شود. خب او مرد من چه می‌شوم؟ یک نگاهم را به پایین و نگاه دیگرم را به سگی که جلو می‌آمد، دوختم.

- هی بیاین توافق کنیم، گول میدم شورتاتونو بشورم.

قدم دیگری برداشتم و قبل از هرچیزی، از خواب بیدار شدم. بالای تخت پریدم و کل اتاق تاریک را از نظر گذراندم. مارالیا مرا محکم در دستانش گرفت و گفت.

- نمی‌دونستم خوابت سنگینه، ژویین باید بریم بیمارستان.

- ها؟ ژویین؟ رنیکا تویی؟

- چی میگی؟

مارالیا از روی تخت بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد. باور نکردنی بود، واقعا مارالیا همیشه با شلوار لی و لباس سفید و براق مجلسی می‌خوابد؟ به سرعت سمت کمد رفتم اما پتوی مچاله شده به پایم گیر کرد و درنتیجه با سرعت بالاتری روی زمین سقوط کردم. راستش حداقل از آن سقوط وحشتناک در خوابم اثری نبود اما بی شک، رنیکا یک دیوانه بود. نمی‌دانم در بیمارستان چه خبر بود که باید می‌رفتیم آنجا، نکند قرار بود شام مجانی بدهند؟ نصف شب برای فکر کردن اصلا زمان خوبی نبود. پنجه‌ام را روی شیشه ماشین کشیدم و مارالیا در را برایم باز کرد تا بنشینم. فقط بی حوصله روی صندلی دراز کشیدم و تصمیم گرفتم دوباره بخوابم اما این همه سرعت حرکت کردن مارالیا و صدای آهنگ خشنی که داشت پخش می‌شد، ایده خوبی برای آرامش و خواب نبود. با خشم روی صندلی پریدم و با دستانم محکم به ضبط کوبیدم. این افراد واقعا خواننده هستند یا یک مشت کلاغ هستند که ادعای خواننده بودن دارند؟ مارالیا با ذوق و شوق سمت بیمارستان پرید، واقعا پرید باور کنید پرید، آن هم دقیقا مثل یک کانگورو. درحالی که به زور پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و دستانم توان همراهی پاهایم را نداشتند، در راهروی بیمارستان پرسه می‌زدم. حتی نمی‌توانستم دمم را بلند کنم، در این حد به خواب نیاز داشتم. وارد اتاق اَرشان شدیم و با دیدن چشمان باز اَرشان، فهمیدم خبری از شام مجانی نیست اما اَرشان بیدار بود. بیدار بود؟ اَرشان بیدار بود؟ با سرعت نور سمت تخت اَرشان پریدم و صورتش را لیس زدم، می‌دانم این فقط کار سگ‌های احمق است اما الان، مغزم کار نمی‌کند و خوابم می‌آید. روی شکم اَرشان دراز کشیدم و چشمانم را بستم.

***

اَرشان با شادی ژویین را نوازش می‌داد و ژویین گویی خوابیده بود، به نظر زیادی خسته می‌آمد و من نباید او را بیدار می‌کردم.
نمی‌دانم چرا اما می‌خواستم از نظر اَرشان خوب و زیبا باشم برای همین یکی از لباس‌های خوبم را پوشیده بودم. دقیقا همان لباس آستین کوتاه و براق سفیدم را . البته همیشه از پوشیدنش متنفر بودم چون مرا زیادی بزرگ و مجلسی نشان می‌داد اما برای اینکه زمان بیدار شدن اَرشان، تصویر خوبی بسازم این لباس را پوشیدم. مشتاقانه دوست داشتم صدایش را بشنوم که می‌گفت، مارالیا دلم برایت تنگ شده بود. جلوتر رفتم و با خجالت کمی به زمین خیره شدم و دوباره به چشمانش، چشم دوختم. آن چشمان شکلاتی رنگ، یا عسلی رنگ، یا هر رنگ دیگری، مهم نبود اسمش چه بود، آن چشم‌ها مرا دیوانه می‌کردند.

- خوشحالم که خوبی اَرشان می‌دونی من بابت شش سال متاسفم، ببخشید که بی خبر رفتم و...

- وایسا وایسا وایسا... کدوم شش سال؟

- می‌دونم ناراحت و عصبانی هستی از دستم.

- نه! یادم نمیاد هیچی.

- چی؟

- این گربه‌ای که روی شکمم خوابیده گربه شماست؟

- اَرشان خوبی؟

- نه، به نظرت کسی که تصادف کرده و فراموشی گرفته می‌تونه خوب باشه؟ شما کی هستین؟

همین سوال را کم داشتم. من چه کسی هستم؟ من اصلا با او چه ارتباطی داشتم؟ و بدتر از همه، او حتی ژویین را به یاد نمی‌آورد. روی صندلی کنار تخت، افتادم. آری به معنای واقعی کلمه افتادم، شاید حتی اگر صندلی نبود روی زمین می‌افتادم. دستم را روی میله تخت گذاشتم و سعی کردم آرام باشم. اینکه اَرشان مرا فراموش کرده بود، خوب بود یا بد؟ نمی‌دانم شاید هم خوب بود و هم بد. خوب بود چون دیگر نیاز نبود مارالیایی را که انقدر آزارش داده بود، به یاد بیاورد. بد بود چون، دوستش داشتم و حالکه او دیگر دوستم ندارد، دیگر حتی شخصی به اسم من را نمی‌شناسد، حالم را بد می‌کند. اما اَرشان می‌توانست راحت به زندگی خود بازگردد و من می‌توانستم دیگر بیشتر از این سام را ناراحت نکنم. اما در برابر سوال‌های اَرشان چه داشتم برای گفتن؟ به او دروغ بگویم؟ اَرشان با تعجب و تفکر به ژویین و اطرافش نگاه می‌کرد و گویی می‌خواست بفهمد کجا است و چه بلایی به سرش آمده.

- دختر خانم... میشه بگین اینجا چه خبره؟

- همه چیو میگم. خب اینجا ترکیس.

- چی شد؟ شوخیه خوبی بود ولی من اصلا نخندیدم.

- نخدیدی چون شوخی نبود جناب. گوش بده، اون گربه اسمش ژویینه و گربه توئه و عاشقته، تو این دوماهی که بیهوش بودی، هر روز تو بیمارستان کنارت میموند و به چشمای بستت نگاه می‌کرد تا بیدار شی. من مارالیا هستم، خب آدم مهمی تو زندگیت نبودم و نیاز نیست زیاد توضیح بدم، خب من اینجا معلم ادبیات ترکیم و تو اومدی ترکیه که منو پیدا کنی، تو راه یکی با ماشین بهت زد که اسمش سامه و اون نامزدمه.

اَرشان نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت و گفت.

- آدم مهمی نبودی؟

- نه.

- اوه پس من چقدر ابله و احمق بودم که به خاطر آدمی که اصلا مهم نیست، اومدم ترکیه و کل کار و زندگیمو ول کردم.

- میشه گفت آره.

- چرا اومدم پیشت ترکیه؟

او زیادی باهوش بود و دیگر نمی‌دانستم باید چه بگویم.

-راستش نمی‌دونم چون بهم نرسیدی و چیزی نگفتی، فقط نامزدم سام بهم گفت تصادف کرده و اومدم دیدم با تو تصادف کرده.

- میشه کامل بگی چه نقشی تو زندگیم داشتی؟ پازل نچین.

- امم رفیقت بودم.

- رفیقم! خوبه. با اینکه هیچی یادم نیست و هیچی نمی‌دونم، از ژویین خیلی خوشم اومد، گربه ناز و باحالیه خوشحالم که همچین گربه‌ای همیشه پیشم بوده.

آری او از دیدن ژویین در کنارش خوشحال بود، اما از بودن من نه. از روی صندلی بلند شدم و سمت در رفتم.

- با من کاری نداری رفیق؟

- فقط یک لیوان آب.

- البته.

از یخچال کوچکی که گوشه اتاق بود، اندکی آب برداشتم و به دست اَرشان دادم. با لبخند لیوان را گرفت و تشکر کرد. فقط دوست داشتم حالش خوب باشد، دیگر مهم نبود من فرد بی اهمیت زندگیش باشم یا با اهمیت. من نتوانستم او را خوشحال کنم پس، بهتر بود اینگونه به دست فراموشی سپرده شوم. از بیمارستان خارج شدم و به ماشین تکیه دادم. واقعا نمی‌خواستم با یک حال خراب رانندگی کنم و باز شخصی را زیر بگیرم. راستش برای اَرشان خوشحال بودم، می‌توانست برگردد و با ژویین زندگی جدیدی را بسازد، من نیز می‌توانستم با تمام خاطرات اَرشان اما در کنار سام، زندگی کنم. سام پالتوی سیاهش را روی شانه‌هایم انداخت و به ماشین تکیه زد. صدای شهر به گوش نمی‌رسید، خبری از ماشین نبود، فقط گاهی صدای آمبولانس را می‌شنیدم، راستش این سکوت هم خوب بود و هم بد.

- اون بیدار شد پس چرا ناراحتی؟

- برای اون خوشحالم. امیدوارم موفق باشه.

سام جدی مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد.

- یعنی منو انتخاب کردی؟

سرم را روی شانه سام گذاشتم و ترجیح دادم سکوت کنم. من او را انتخاب کردم یا انتخاب به سویم آمد؟ نمی‌دانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #140
پارت 135



***

چیزی را به یاد نداشتم اما حداقل این را می‌دانستم که باید به ایران برگردم و ژویین را نیز با خود ببرم. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. پرستار پرده را کنار کشید و با لبخند میز صبحانه را مقابلم گذاشت. چون نمی‌دانستم چگونه تشکر کنم، یعنی با چه زبانی، ترجیح دادم فقط لبخند بزنم. ژویین کمی غلت زد و بعد از کشیدن دستانش، چشمان خود را باز کرد و با دیدن من، صاف نشست. گویی هنوز منگ بود و دیشب را خوب به یاد نمی‌آورد.

- هی اَرشان تو دست خرسم از پشت بستی.

اصلا فکرش را نمی‌کردم یک گربه روزی با من سخن بگوید. چه بلایی داشت بر سرم نازل می‌شد؟ نکند سیمی یا چیزی را اشتباهی زده بودند و من علاوه بر فراموشی عقلم را نیز از دست داده بودم؟ دستم را روی صورت ژویین کشیدم و گفتم.

- تو حرف می‌زنی؟

چشمانش گرد و تمام موهای بدنش سیخ شدند. به گمانم حرفم زیادی برایش سنگین و بد بود، مثل یک فحش.

- تو چه مرگت شده؟

- وای یک گربه داره حرف می‌زنه.

- هی این یک گربه نیست، من ژویینم، گربه تو، کسی که بهش می‌گفتی تو معجزه منی و با تمام گربه‌ها فرق داری، تو عاشقم بودی و دوستم داشتی... همیشه برام وقت می‌ذاشتی و باهام بازی می‌کردی، من حرف می‌زنم چون معجزت بودم.

- متاسفم ژویین من فراموش کردم همه چیو . فقط یادمه یک خانواده تو ایران دارم و دیگه هیچی یادم نیست.

- عالیه.

ژویین از روی تخت پایین پرید و با سرعت از اتاق خارج شد. راستش مدت زیادی از آشناییم با او نگذشته بود اما به شدت مجذوب شخصیت بامزه او شده بودم. یک گربه بامزه با لحن و کلامی شیرین که بوی شکلات می‌داد. نمی‌خواستم اتفاقی برای او بیفتد و حتی نمی‌دانستم چقدر درک دارد که بفهمد فراموشی چیست. از روی تخت بلند شدم اما کمی سرم گیج رفت، ولی دوست نداشتم اتفاقی برای او بیفتد. خودم را به سمت راهرو رساندم و با چشم به دنبال یک گربه نارنجی گشتم اما خبری نبود. شاید رفته بود بیرون، و آیا می‌توانستم بروم بیرون و به دنبالش بگردم؟

***

- خزان زده بر دل عاشق، کجایی پس؟ طوفان و سیل غمت، رها نکرده حتی یک دم این جان را. می‌دانی چه کردی با جنگل قلبم... و با این حال رفتی؟ راستش به آتش کشیدم درخت عشق را، و حتی دست به دامان موج‌های دریا شدم تا رد عشقمان بر روی شن را پاک کنند. من نشانیت را از همه جا پاک کردم، اما به من بگو غریبه آشنا، یاد تو را چگونه پاک کنم؟ مگر من... مثل تو می‌توانم پاک کن خوبی پیدا کنم؟

دفتر را بستم و روی میز گذاشتم. کلاس ساکت بود و همه چشمانشان را بسته بودند.

- خب بچه‌ها تموم شد.

همه چشمان خود را باز کردند اما گویی در حال و هوای خود نبودند. دست زدند و سعی کردند شادی و نشاط قلبشان را به رخم بکشند. لبخندی که زدم، برای دلگرمی همه و حتی برای شاد کردن لبان خسته‌ام بود. لبان من از اینکه انقدر مات و مبهوت بمانند، خسته شده بودند و من خوب می‌دانستم که باید ظلم کردن را تمام کنم. پشت میز نشستم و به بچه‌ها که مشغول جمع کردن وسایل خود بودند، خیره شدم. درواقع کار دیگری نداشتم، شیطنت و شور و نشاط آنها، حالم را خوب می‌کرد، خیلی خوب. هرچند که دیگر بچه نبودند اما دوست داشتم با این دیدگاه، تماشایشان کنم. آرتا، قبل از خروجش از کلاس، سمتم آمد و با لبخند کاغذی را روی میزم گذاشت.

- راستش نوشته‌هاتون خیلی عالین... میشه برام یک چیز مخصوص بنویسین؟

- اوه... چراکه نه فقط قول بده به کسی نشونش ندی.

- قول میدم.

خودکار را در میان انگشتانم به بند کشیدم و او را دوباره به عشق رساندم. او تشنه بود، تشنه‌ی رساندن کلمات با احساس در قلب کاغذ و کاغذ با تمام وجود این نوشته‌ها را می‌طلبید پس من چرا باید منتظرشان بگذارم؟ پس از نوشتن جملاتی که مخصوص آرتا بود، کاغذ را تا زدم و درون جیبش گذاشتم. آرتا تشکر کرد و به سرعت از کلاس خارج شد. با اینکه خیلی سعی می‌کردم با آنها صمیمی شوم اما باز از من خجالت می‌کشیدند و مشتاق بودم بدانم این به خاطر جایگاهم بود؟ یا به خاطر شخصیتم؟ کاغذها را درون کیفم گذاشتم و کلاس خالی را که بسیار نامنظم به نظر می‌رسید، ترک کردم. ژویین درحالی که می‌دودید، سمتم آمد و خود را درون کیفم انداخت. به نظرم قصد سخن گفتن را نداشت چون رویش را برگرداند و ساکت درون کیفم، باقی ماند. می‌دانستم فراموشی اَرشان او را نیز آزار داده بود اما اصلا فکرش را نمی‌کردم مسیر مدرسه را یاد گرفته باشد و با آن سرعت خود را به اینجا رسانده باشد. سمت ماشین رفتم و کیف را در صندلی جلو گذاشتم و خود نیز سریع نشستم. ژویین از داخل کیف بیرون پرید اما تصمیم گرفت همچنان چیزی نگوید. زمانی که ماشین را مقابل خانه پارک کردم، ژویین از پنجره خود را پایین پرت کرد و وارد پارکینگ شد، نمی‌دانستم او مشتاق خانه بود یا مشتاق تنها شدن. یعنی گربه‌ها نیز گاهی به تنهایی نیاز داشتند؟ اما هرچه بود واقعا احساس می‌کردم باید از او راجع به اتفاقی که افتاده بود، سوال بپرسم. برای همین اول وارد اتاقم شدم و لباس سفید و نازکی پوشیدم، بعد کمی به موهایم سر و سامان دادم و سمت ژویین رفتم. روی کابینت دراز کشیده بود و به چاقویی که مقابلش بود، نگاه می‌کرد. یعنی آخرین جایی که فکر می‌کردم بیاید همین جا بود. برای چه مبل و تخت راحت را گذاشته بود و کابینت را انتخاب کرده بود؟ موهای شرابیم را از مقابل چشمانم کنار کشیدم و دستانم را روی دستان ژویین گذاشتم. راستش حتی زحمت نگاه کردنم را نکشید.

- خب ژویین تعریف کن.

- اَرشان گفت تو می‌تونی حرف بزنی؟

- اوه پسر.

- این از هر توهینی بدتر بود. انتظار شنیدنشو از همه داشتم اما نه از اَرشانی که با اون حرف زدن رو شروع کردم.

- اما اون تقصیری نداره.

- نمی‌خوام درکش کنم. میشه از این به بعد گربه تو بشم؟

جاخوردم و سعی کردم سخن ژویین را برای خود معنی کنم اما معنایش چیزی نبود جز سخنی که گفت. یعنی من صاحب او شوم؟ حاضر بود اَرشان را ترک کند؟ و من زمانی که نمی‌دانم چه بگویم، مثل همیشه فرار می‌کنم یا سکوت. سمت قهوه ساز رفتم و قهوه آماده و سرد را درون لیوان ریختم، درواقع الان سرد بودنش اهمیتی نداشت. خود را روی مبل انداختم و تلوزیون را روشن کردم. برعکس همیشه که فضای هنری و کلاسیک خانه‌ام حالم را خوب می‌کرد، الان نتوانست حتی توجهم را جلب کند. ژویین روی پایم دراز کشید و او نیز در سکوت همراه با من به فیلم گارفیلد، خیره شد. می‌دانستم که این فیلم را دوست داشت و من سعی داشتم فضا را تغییر بدهم. در خصوص حرف اولم، یعنی اینکه نمی‌دانم چه بگویم و سکوت می‌کنم، درواقع می‌دانم چه بگویم، اما سخنی که می‌خواهم بگویم از اعماق قلبم است و من هیچ وقت سخن قلبم را بیان نمی‌کنم چون به احساسم اعتماد ندارم. اگر به ژویین پاسخ می‌دادم صددرصد قرار بود بگویم، آری تو باید گربه من شوی چون خیلی دوستت دارم و وابسته‌ات شده‌ام اما می‌دانم این حق مسلم اَرشان است که ژویین را از من بگیرد پس جای بحثی نبود اما از طرفی اَرشان ژویین را فراموش کرده بود. آه چه داشت بر سر مسئله می‌آمد؟ چرا همه چیز پیچ در پیچ شده بود؟ قهوه را نوشیدم اما چون سرد بود واقعا بدمزه و تلخ به نظر می‌رسید.

- من خوشگلم یا اون گربه توی فیلم؟

- خب تو

- می‌دونستم.

- راستی ژویین امشب باید برم خونه مامانو بابام... توهم میای؟

- انتظار داری گرسنه بمونم خونه و فرشتو بخورم؟

- نه واقعا.

- آخ چقدر احمقی تو.

- مرسی ژویین.

***

-هی داری کجا میری؟

- من باید ژویینو پیدا کنم.

- تو نمی‌تونی از بیمارستان بری بیرون.

دست اَرشان را محکم گرفتم و او را روی تختش نشاندم. به نظر کلافه و خشمگین بود، اما چرا گربه‌ای که حتی به یاد نداشت، برایش انقدر مهم شده بود؟ همیشه انقدر زود به همه چیز دل می‌بست؟ با تمسخر به او و موهای بد رنگش خیره شدم و گفتم.

- بشین همین‌جا و دردسر درست نکن.

- کسی که منو زیر ماشینش له کرده چرا باید بهم دستور بده؟

روی تخت کنار اَرشان نشستم و عصبی دستی به موهایم کشیدم. اما به نظر کوتاه آمده بود چون روی تخت دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. دوست نداشتم با همچین آدم مسخره‌ای که مارالیا را عاشق خود کرده بود، سخن بگویم برای همین سریع بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم اما با سخن آخرش ایستادم.

- تو نامزد رفیقمی؟

- رفیقت؟ کی؟ مارالیا؟

- آره.

- رفیقته؟

- خودش گفت.

یعنی مارالیا به او دروغ گفته بود؟ اما او چجور عاشقی بود که عشقش را از یاد برده بود و دروغ عشقش را باور کرده بود؟ یعنی واقعا گمان می‌کرد مارالیا رفیقش است؟ با خشم سمتش رفتم و با صدای آرام اما عصبی‌ای گفتم.

- نمی‌دونم بهش میگن نامزد یا نه اما بلاخره باهاش ازدواج می‌کنم و اونو مال خودم می‌کنم آقای مثلا عاشق.

- چی؟

- اون نمی‌فهمه عاشق واقعی کیِ اما من بهش نشون میدم که منم! نه تویی که با یک تصادف کلا عشق چندسالتو به باد دادی.

- یعنی عاشق مارالیا بودم؟ اونم عاشقم بود؟

- متاسفانه شاید هنوزم هست اما نمی‌ذارم باشه... نمی‌ذارم.

با خشم از اتاق بیرون رفتم و محکم در را کوبیدم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
335
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
82

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین