. . .

در دست اقدام رمان پوچی| عطیه ابراهیمی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
عنوان رمان: پوچی
نویسنده: عطیه ابراهیمی
ژانر: تخیلی، ماجراجویی، معمایی
ناظر: @نویسنده بیگانه:)
خلاصه:
گاهی در لابه‌لای شاخه‌های درختان
در میان موج‌های دریا و مه جنگل
در عمق باتلاق غرق کننده و گوشه‌کناری از آسمان
در انبوهِ انبار کاه...
به دنبال سوزنی از احساس می‌گردم
تاکه با آن بادکنکِ پوچی‌هایم را به دست رهایی بسپارم.

مقدمه:
باز هم دلم گرفته‌ است
خنده را می‌خواهم،
خنده‌ای که حالم را سرشار از مهربانی کند.

و نیاز دارم به اشک
اشکی که چه دلگیر؛ اما
غصه‌هایم را بشورد و دلم را صاف کند

باز می‌خواهم دلتنگت شوم
استرس بگیرم و طعمِ تلخ
اما شیرینِ انتظار را
در تمامِ سلول‌های تنم حس کنم.

دلم کمی، تنها کمی هم عصبانیت می‌خواهد
من داد بزنم و تو
با اشک‌هایت به من بفهمانی
که چه اشتباه بزرگی کرده‌ام
و سپس با شاخه‌ای گل رز عشقم را ثابت کنم.


این دلِ تنگ ترس و خجالت و کمی غرور هم هوس کرده‌است
بترسم از شکستنِ غرورم
اما با دیدنِ خجالت و گونه‌های سرخ شده‌ات
روبه‌رویت زانو بزنم و غرورم را بشکنم
و با افتخار از تویی که تمامِ جانم هستی بخواهم که با من بمانی.

حال، عشقِ من را در دلت بکار و در تمام سختی‌‌ها با من بمان که بی‌تو انسانِ پوچی بیش نیستم.





______________________________________________
توجه!

تمام مکان‌ها، اسم‌ها، و وقایعِ این داستان زاده ذهنِ نویسنده‌ست و واقعیت ندارند.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #3
به‌نامش که با احساسات دنیایمان را رنگین ساخت...
...

پارت1 ... فصل1

دوازده روی یک نیمکتِ خاکستری، روبه‌روی پیاده‌رو نشسته بود و در چشم‌های شهروندان دنبالِ ذره‌ای احساس می‌گشت. توجهش به زنی جلب شد که روی کارتش که به ژاکتش چسبیده شده بود، شماره‌ی "نود و هشت" نوشته شده بود. چشم‌های آن زن دریغ از ذره‌ای احساس بودند. دوازده بیخیال زن شد و چشم‌هایش را در چشم‌های مردِ مسنی گره زد؛ اما او نیز احساس نداشت.
دوازده خودش هم نمی‌دانست که چرا به‌دنبالِ احساس می‌گردد! شاید او هم به احساسی شدن قدمی نزدیک شده بود.
پیرمردی با فاصله‌‌ای چند سانتی کنارِ دوازده نشست و دستانش را تکیه‌گاهِ عصای خاکستری‌اش کرد و در سکوت به روبه‌رویش زل زد.
دوازده سرش را کج کرد و به پیرمرد نگاه کرد. مردِ سالخورده طوری به روبه‌رویش زل زده بود که دوازده فکر می‌کرد مردِ پیر پشتِ آن دیوارهای بلند و خاکستریِ سرتاسرِ شهر را می‌بیند!
اما مشکل اینجا بود که همه همینطور بودند! نگاه‌های خالی، قدم‌های بی‌جان و یک زندگی مرده در یک شهر خاکستری و خالی از احساس؛
اما نکته‌ی مثبت اینجا بود که "هفت" اینگونه نبود.
او یک‌ مَردِ بلند قد و حدود پنجاه‌ساله بود که سبیل‌های بسیار بزرگی داشت. گاهی که دوازده فکر می‌کرد ممکن است در سبیل‌های هفت غرق شود! اما به‌راستی اینگونه نبود.
هفت رستوران‌دارِ شهر بود و گویی که احساسی را در کنجِ دلش مخفی کرده بود. چونکه گه‌گاهی با دوازده درباره‌ی رویاهایی که می‌بیند و رنگ‌هایی که می‌شناسد و بو و مزه‌هایی که به روح جلا می‌بخشند صحبت می‌کرد و هر دفعه دوازده می‌گفت:
- بیخیال هفت، من چیزی از حرفات نمی‌فهمم.
هفت برای لحظه‌ای سکوت می‌کرد و بعد دوباره تعریف درباره‌ی رویایی دیگر را شروع می‌کرد.
شاید که رفتارهای عجیبِ دوازده هم بخواطرِ صحبت با هفت بود. هیچ‌کس چیزی نمی‌داند!
پیرمرد سنگینیِ نگاه‌های دخترک را حس کرد‌. سرش را برگرداند و به دخترِ جوان نیم‌نگاهی انداخت و باز به ناکجاآباد خیره شد.
دوازده بدجور دلش می‌خواست که با پیرمرد حرف بزند؛ اما باز هم نمی‌دانست که چرا چنین چیزی را می‌خواهد.
با خالی‌ترین حسی که می‌شناخت پرسید:
- شماره‌ات چنده پیرمرد؟
و آن پیرمرد، سرد و بی‌احساس پاسخ داد:
- چهل و سه.
اما یک‌دفعه با لحنی که برای دوازده ناشناس بود ادامه داد:
- اما دخترم من رو پدر صدا می‌کرد و همسرم هِنری.
دوازده قطره‌ی آبی را دید که از گوشه چشمِ چهل و سه سرخورد و تا پایین چانه‌اش ادامه پیدا کرد.
کم‌کم رنگ‌هایی که دوازده هیچ‌کدام را نمی‌شناخت از قلب پیرمرد جوانه زدند و کُلِ او را در بر گرفتند.
جوری که انگار پیرمرد از زندانِ خاکستری بودن نجات یافته بود.
دخترک با نگاهی پوچ و احساس عجیبی در دل، منتظرِ ادامه‌ی این نمایش شد. دوازده سر چرخاند و نگاهی به نزدیک‌ترین حسگر که درست روبه‌روی آن‌ها بود اخداخت.
حسگر به‌خود رنگ گرفت و روشن شد. هفت می‌گوید زمانی که حسگر روشن‌ می‌شود رنگِ سبز به خود می‌گیرد.
دوازده باز نگاهش را به پیرمرد انداخت. نقطه‌ای به رنگِ خون که هفت آن را قرمز می‌نامید روی پیشانیِ پیرمرد جا خشک کرده بود.
ثانیه‌ای بعد خون بود که همراه با اشک چشمش از پیشانی‌اش پایین می‌چکید.
چشمان پیرمرد بسته شد و با صورت روی زمین افتاد. دخترک نگاهش فقط و فقط به رنگ‌های لباس و خونِ پیرمرد بود. آن‌ رنگ‌ها به چشمان دوازده جلا می‌دادند و حسِ عجیبی به تنِ او تزریق می‌کردند؛
اما حیف که دقیقه‌ای بعد زمین مانند مرداب، تنِ بی‌روحِ پیرمرد را در خود غرق کرد و خون‌های رود مانند او، تبخیر شدند و به هوا رفتند و به آن مهِ خاکستری در آسمان پیوستند.
دوازده نگاهش را از جای خالیِ پیرمرد برگرداند و از جایش برخاست و به سمتِ رستورانِ هفت به‌راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #4
پارت2 ... فصل1

دوازده روبه‌روی رستوران ایستاد. شانس آورده بود که رستوران شلوغ نبود. چونکه تمامِ پوچ‌نشین‌ها درست سرِ ساعتِ دوازده و سی دقیقه به سمت رستوران هجوم می‌آوردند تا هرچه سریع‌تر نهارهایشان را بگیرند و صدای قار و قور شکمشان را از کار بیندازند. دوازده باز هم نمی‌دانست که چرا حسِ خوبی به شلوغی ندارد. درِ شیشه‌ای رستورانِ بزرگ را هل داد و آن را باز کرد و با قدم‌هایی بی‌جان و نگاهی پوچ به دنبالِ یک میز خالی به راه افتاد. رستوران دقیقا صدتا میزِ کوچک و تک‌نفره داشت که در ده ردیف ده‌تایی قرار داشتند. البته این را که یک نفر هم به زور پشت آن میزها جا می‌گرفت را در نظر نمی‌گیریم. به شماره‌‌‌‌هایی که بالای هر میز قرار داشت نگاه کرد و میز شماره‌ی دوازده را پیدا کرد. دوازده همیشه پشتِ میز شماره‌ی دوازده می‌نشیند؛ اما این‌بار دختری هم سن و سالِ خودش پشت آن میز نشسته بود. به همین خاطر پشتِ میزِ شماره‌ی سیزده نشست. نگاهش را دورتادورِ رستورانِ بدونِ پنجره گرداند. دوازده نمی‌داند پنجره چیست، این را هم نمی‌داند که چرا می‌خواهد یکی از آنان را ببیند! هفت می‌گوید پنجره یک دریچه‌ی شیشه‌ای است درست شبیه درِ شیشه‌ای رستوران؛ اما کوچک‌تر. با آن می‌شود بیرونِ خانه، رستوران، یا هر محیطِ بسته‌ی دیگری را تماشا کند. چیزی نگذشته بود که هفت درِ تقریبا بزرگِ آشپزخانه را باز کرد و به سمتِ میزی که دوازده روی آن نشسته بود به‌راه افتاد. روبه‌روی میز ایستاد و ظرف غذا را روی میزِ او گذاشت. - امروز دیر اومدی دوازده. ساعت چهارده و شونزده دقیقه‌ست. دوازده ناخوداگاه به ساعت دیواریِ ساده‌ی رستوران نگاهی انداخت و همانطور که به ساعت چشم دوخته بود گفت: - امروز یه پیرمرد رو دیدم که احساسی شد و مرد. زمان از دستم رفت. - چه احساسی بود؟ - هرچیزی که بود، شادی و خشم و انتظار نبود. - چهره‌ی اون پیرمرد رو برام توصیف کن. - تنها چیزی که توی چهره‌اش عجیب بود قطره آب‌هایی بودن که از چشم‌هاش پایین می‌ریختن. - غم... اسمش غمه. دیشب یه رویا درباره‌ی غم دیدم و اصلا غم رو دوست ندارم. توی اون رویا بازم همون مردِ کوتاه قد بود که توی یه جایی که اسمش "جنگل" بود... تو می‌دونی جنگل چیه؟ - نه، چون توی کتاب پوچی اسمی از جنگل زده نشده. - اونجا پر از درخت‌های بلنده و خاک‌هایی که نم‌زده‌ان. - درخت دیگه چیه؟ - درخت از چوب درست شده، شاید هم چوب از درخت... نمی‌دونم. ولی شبیه یه میله‌ی بزرگ و قهوه‌ای رنگه که چندین میله‌ی کوچیک از هر طرف بهش وصل شده و سر هر میله یه چندین میله‌ی دیگه. بین هر میله و سر هر میله‌ای هم یه چیزهایی سبز رنگ وصله که اسمشون برگه. با اینکه برایم جالب بود؛ اما از ترسِ اینکه احساسی شوم هیچ‌چیز نگفتم. که هفت خودش ادامه داد. - توی رویای من اون مردِ کوتاه قد با یک مردِ بلند داشتند با یک وسیله‌ی کره‌ای شکل و سبک وزن به اسمِ "توپ"، بازی می‌کردند. که یکدفعه آن مردِ بلند قد دستش را روی سینه‌اش گذاشت و روی زمین نشست. مردِ کوتاه قد بلند فریاد زد پدر و به سمتِ آن مرد بلند قد دوید و قطره‌های آب که اسم اون‌ها اش بود از چشمانش پایین چکید. غم قابل توصیف نیست، شاید یک چیزیه شبیه به فروپاشی یا شاید غرق شدنِ افرادِ احساسیِ مُرده در زمین. هفت حرفش را که به اتمام رساند راه کج کرد و به سمتِ آشپزخانه به‌راه افتاد. - هفت. او ایستاد و به سمتِ دوازده برگشت. - امشب هجدهمه، روزِ ورود شهروندان جدید. هفت نگاهی به اطراف انداخت و سپس بعد از تکان دادنِ سرش گفت: - می‌بینمت. برگشت و به آشپزخانه رفت. دوازده هیچ‌کس را مثل هفت ندیده بود. بهتر است بگویم هیچ‌کس رویا نمی‌بیند! شاید هم‌ کسانی بودند که رویا می‌بینند و به روی خودشان نمی‌آورند! هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌داند. به غذایش نگاه کرد، غذا چیزی‌ست که آدم صدای قار و قور شکمش را با آن بند می‌آورد. از هفت پرسیده بود که غذا با چه چیزی درست می‌شود و هفت گفته بود یک راز مخصوص آشپزهاست و اگر بازگویش کند، قطعا خواهد مرد. اما آرام، جوری که حسگرها صدایش را نشنوند به دوازده گفته بود غذا از چیزی به اسمِ سیب‌زمینی که گیاهش پشتِ رستوران رشد می‌کند درست می‌شود. و زمانی که دوازده باز پرسیده بود می‌شود آن گیاه را ببیند؟ هفت اینگونه پاسخ داده بود که در کتابِ آشپزها نوشته شده‌است که نشان دادنِ گیاهِ سیب‌زمینی به دیگران مساوی با مرگ است. و این دیگر چیزی نیست که از دید حسگرها پنهان باشد. دوازده غذایش را تمام کرد و از رستوران بیرون رفت و به سمتِ خانه‌اش به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #5
پارت3 ... فصل1

خانه‌ها بسیار کوچک هستند. البته به نظر دوازده خیلی هم معمولی‌اند؛ اما هفت می‌گوید خانه‌ها از این اتاق‌هایی که یک‌نفر هم به زور در آن‌ها جا می‌گیرد و به‌جز یک میز کوچک و یک تخت یک‌نفره و یک سرویس‌بهداشتی و یک روشویی چیز دیگری ندارد، بزرگ‌تر هستند. و اینکه دوازده باز هم به هفت اعتماد کرده بود اصلا عجیب نبود. دوازده وقتی به محلِ خانه‌ها رسید، یکی یکی عددهای بالای هر خانه را خواند تا به شماره‌ی "دوازده" رسید. تمام خانه‌ها در یک مکان جمع شده‌اند. حدود دویست خانه می‌شود که درست شبیه میزهای رستوران در بیست ردیف ده‌تایی قرار دارند. اما لازم است بگویم جمعیت شهر هیچ‌وقت به دویست‌ نفر نرسیده است و اینجور که پیداست، هیچ‌وقت هم نخواهد رسید. دوازده جلوی حسگر خانه‌اش ایستاد. هفت می‌گوید این حسگرها شبیه آیفون‌ِخانه می‌مانند؛ اما بدون دگمه‌ای که صدا تولید می‌کند. دوازده پرسیده بود آن دگمه‌ها به چه دردی می‌خورند؟ و هفت پاسخ داده بود که آن دگمه‌ها باعث می‌شوند کسانی که داخلِ آن خانه‌های بزرگ هستند، با فشردنِ یک دگمه‌‌ی دیگری که در خانه قرار دارد، در را باز کنند. حسگر بعد از اسکن کردنِ چهره‌ی دوازده خاموش و درِ خانه باز شد. دوازده در را کمی هل داد و واردِ آن اتاقک کوچک شد و در را پشت سرش بست. روی تخت خاکستری‌اش نشست و باز هم به این فکر کرد که اگر روزی شبیه هفت رویا ببیند، ممکن است احساسی شود؟ او اصلا دلش نمی‌خواست که احساسی شود. هیچ شهروندی احساسات را دوست ندارد. نگاهی به میزِ کوچکِ کنارِ تخت انداخت. چشمش به کتاب پوچی افتاد. در هر خانه‌ای یک نسخه از این کتاب موجود است، هر شهروندی باید این کتاب را بخواند و بخواند و باز هم بخواند تا تمامِ جملات و کلمه‌هایش را از بر شود. دوازده با اینکه خط به خطِ کتاب را حفظ بود، انگار چیزی وادارش می‌کرد که باز هم آن را بخواند. دست دراز کرد و کتابِ قطورِ را برداشت و به جلدش که عنوانِ پوچی روی آن هک شده بود نگاه کرد. و بعد کتاب را باز کرد. (صحفه‌ی اول، نوشته‌ای از "ملکه‌ی پوچی") هفت می‌گوید تمامِ بی‌احساسی‌های ما بخاطرِ ملکه‌ است و آن یک ظالم به تمام معنا است. اما دوازده می‌گوید آن به‌قدری مهربان است که از فرزندانش که ما باشیم به خوبی مراقبت کند. هفت هم در جواب دوازده می‌گوید اگر ملکه‌ی پوچی مهربان بود، این همه آدم را به‌دلیل احساسی شدن نابود نمی‌کرد. و دوازده دیگر هیچ‌چیز نگفت. در کتاب پوچی نوشته شده است پوچ بودن اصلِ قانونِ شهر پوچی‌ است و احساسی شدن جرمی‌ است که تنها با مرگ پاک می‌شود. احساسات نابود کننده‌ی هر انسانی هستند و با وجود آن‌ها زندگی کردن به شدت سخت می‌شود. اما هفت کتاب پوچی را قبول ندارد، او می‌گوید بعضی از احساس‌ها تلخ و بعضی شیرینند. همه‌ی احساسات نابود کننده نیستند، برخی از آن‌ها می‌توانند حتی زخمی را ترمیم کنند. احساسات روح و زندگی کردن را به انسان می‌بخشند و زندگی را قابل تحمل می‌کنند. با اینکه دوازده چیزی سر در نمی‌آورد؛ اما انگار که می‌فهمید هفت چه می‌گوید. انگار چیزی از اعماقِ وجودش فریاد می‌زد: «هفت حقیقت را می‌گوید.» با صدای زنگِ ساعت، کتاب پوچی را بست و به ساعت دیواریِ خاکستری رنگش نگاهی انداخت. ساعت دقیقا بیست و یکِ شب را نشان می‌داد و انگار که وقت خواب بود. چراقِ اتاق یکدفعه خاموش شد. انگار که نه! واقعا وقت خواب بود. دوازده کتاب را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید و سعی کرد خودش را به خواب بزند. نورِ سبز رنگ حسگر را از پشت پلک‌هایش حس می‌کرد. وقتی که حسگر اتاق را کامل اسکن کرد خاموش شد و دوازده توانست چشم‌‌هایش را باز کند. نگاهی به حسگر خاموش انداخت و نفس راحتی کشید. این‌بار هم به خوبی قِسِر در رفته بود. بلند شد و روی تخت نشست، تمام حواسش به حسگر بود. چند لحظه‌ای ساکت و بی‌حرکت به حسگر نگاه کرد و زمانی که کاملا از خاموش بودنِ حسگر اطمینان پیدا کرد، آرام از جایش برخاست و از خانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #6
پارت4 ... فصل1

نگاهی به ساعتِ بزرگ شهر انداخت. هفت می‌گوید آن یک ساعتِ دیجیتالی‌ است. دوازده هم تفاوتِ آن ساعت را با ساعت‌های معمولی که در رستوران، آموزشگاهِ پوچ‌نشین‌ها و خانه‌ هست را فهمیده بود. ساعت دقیقا بیست و یک و چهار دقیقه را نشان‌ می‌داد. نگاهی به زیر اعداد ساعت انداخت که جمعیت شهر روی آن نوشته شده بود. (صد و نه پوچ‌نشین) نگاهش را از ساعت گرفت و راهش را به دیوارِ سمتِ شمال شهر کج کرد. وقتی دوازده به آنجا رسید، هفت هنوز نیامده بود. به همین دلیل روی یک نیمکت که آن طرفِ پیاده‌رو، درست روبه‌روی دیوار بود نشست تا هفت از راه برسد. پنج‌دقیقه گذشت؛ اما هفت هنوز هم نیامده بود. پانزده دقیقه گذشت... هنوز هم خبری از آن نبود. سی دقیقه گذشت؛ اما خبری نبود که نبود. دوازده چشم‌هایش را روی هم گذاشت و یک‌دفعه تصویری پشتِ چشم‌های بسته‌اش پیچ و تاب خورد. یک دختر خیلی کوتاه قد بود که عروسکی را در آغوش گرفته بود و لب‌ از هم‌کش آمده بود. دوازده سریع چشم‌هایش را باز کرد. با اینکه چهره‌‌‌ای خنثی داشت اما در دلش آشوب بود. حسِ خوبی نداشت. او از کجا فهمید چیزی که در دستانِ آن دختر قرار دارد عروسک است؟ اصلا آن تصویرها چه چیزی بودند؟ یک رویا؟ نفس‌های دوازده سنگین شده بود، انگار چیزی راهِ گلویش را بسته بود. با به وجود آمدنِ آن نورِ سیاه در دیوار خاکستری، دوازده به خود آمد. آن سیاهی مانند راهرویی می‌مانست که انگار پایانی ندارد. یا اینکه پایانش را با تاریکی پوشانده بودند. برخاست و پشتِ نیمکت خود را مخفی کرد. مطمعن بود که هیچ‌کس او را نمی‌بیند... چون بار اول نبود که ورودِ شهروندانِ جدید را تماشا می‌کرد. ورودِ آنان برای هیچ‌کس اهمیتی ندارد غیر از دوازده و هفت. تنها آن‌دو هستند که مجذوب رنگ‌های جدید‌اند. پسری جوان از بین تاریکی‌ها جلو آمد. دوازده چشم‌هایش تنها رنگ‌های شگفت‌انگیز لباس‌هایش و لب‌ که از هم کش آمده بود را می‌دید. آن چیزی که روی لبش بود، لبخند بود. همان چیزی که در رویایش روی لبش نشسته بود. پسر پایش را از بین تاریکی‌ها بلند کرد و روی زمین خاکستری گذاشت. رنگ‌ها به سرعت از نک انگشتان دستانش و کفش‌های زیبایش و موهای فِرَش شروع به خاموش شدن کردند و سپس آن خاکستر لعنتی، قلبش را هم پوشاند. دوازده نگاهش را از لباس‌های خاکستری پسر گرفت و به صورت پوچ و خاکستری‌اش خیره شد. دیگر هیچ جذابیتی نداشت. پسر قدم از قدم برداشت و به سمت خانه‌ها به راه افتاد. بعد از‌ اینکه پسر دور شد، زنی مسن از بین تاریکی‌ها جلو آمد. ابروهایش در هم و بینی‌اش جمع شده بود. دستانش را مشت کرده و پوست کرمی‌اش کمی به قرمز می‌زد. رنگ لباس‌هایش بسیار چشم‌نواز بود. زن درست شبیه آن پسر، وقتی پایش را روی زمین شهر گذاشت، خاکستر رنگ‌ها را ازش ربود. او نیز به سمت خانه‌ها به راه افتاد. وقتی که آن زن دور شد. آن سیاهی کوچک و کوچک‌تر شد. دوازده در ذهنش نمی‌گنجید که این‌بار فقط دو شهروند اضافه شده‌اند. هیچ‌وقت کمتر از هفت نفر نمی‌شدند؛ اما این‌بار... هیچ نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده‌ست. دوازده بلند شد و نگاهی به پشت سرش انداخت. هفت، هنوز هم نیامده بود‌. نمی‌دانست چرا؛ اما دلش می‌خواست که هفت بیاید و از اینکه هفت نیامده بود حسِ عجیبی داشت که در چهره‌اش مشخص نبود. دستی به لباس‌هایش کشید و آن‌ها را صاف کرد و چند قدمی به سمت خانه‌ها برداشت؛ اما با صدایی که از پشت سرش شنید، برگشت و چشمانش در چشمانِ پسری غرق شد. با دیدن آن پسر، تصویر دیگری از جلوی چشمانش رد شد. در آن رویا، همان دخترک قبلی در خانه‌ای بزرگ، (درست شبه همان خانه‌هایی که هفت می‌گفت) در حالِ صحبت کردن با عروسکش بود که شخصی دخترک را بلند "لایلا" صدا زد. و آن دختر هنی کشید و به پشت سرش برگشت. دوازده سرش را تکان داد تا از رویا خارج شود. آن پسر چه کسی بود؟ چرا با اینکه در شهر پوچی بود، اما لباس‌هایش رنگ داشت؟ چرا با اینکه لباس‌هایش رنگ داشت و چهره‌اش درست شبیه دخترکِ رویای دوازده ترسیده بود اما حسگرها کاری با او نداشتند؟ و هزار چرای دیگر در ذهنِ دوازده به این سو و آن سو پرواز می‌کرد.
 

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #7
پارت5 ... فصل1

پسرک نفس نفس زنان لب باز کرد و گفت:
- اینجا.. اینجا شهر پوچیه؟
دوازده حسِ عجیبی داشت. چیزی در رگ‌هایش جریان پیدا کرده بود و چیز دیگری در قلبش به تپش افتاده بود. انگار که او هم‌ مانند پسر ترسیده بود. شاید هم چیزی زندانی در اعماق وجودش آزاد شده بود که اسمش "احساس" است.
دوازده نگاهش را از پسر گرفت و به قلبش نگاه کرد. رنگ‌ها را دید که داشتند از قلبش فوران‌ می‌کردند. با دیدن این صحنه از قبل هم بیشتر ترسید و رنگ‌ها به پخش شدن سرعت بخشیدند. پسر آهسته و ترسیده گفت:
- آروم باش، اگه بیشتر بترسی بدتر می‌شه. نفس عمیق بکش و احساست رو مخفی کن.
دوازده مجبور بود که به حرف پسر عمل کند. راه دیگری برایش باقی نماینده بود؛ اما هرچه تلاش کرد، از قبل هم بیشتر ترسید.
قبل از اینکه رنگ‌ها کامل تنش را احاطه کنند به سمت حسگر برگشت. آن آدم‌کشِ لعنتی فعال شده بود. دوازده هیچ دلش نمی‌خواست که بمیرد؛ اما می‌ترسید... از اینکه ترس او را به مرگ می‌کشاند هم می‌ترسید. حتی از ترس هم می‌ترسید. دوازده از همه چیز می‌ترسید.
حسگر روی او زوم کرد و نقطه‌ی قرمز رنگ روی پیشانی‌اش نشست. می‌خواست که فرار کند؛ اما می‌دانست که راه فراری وجود ندارد. انتخابی جز مرگ نداشت. برای همین تسلیم شد. چشمانش را بست و منتظر چکیدن قطره‌های خون از پیشانی‌اش شد. دیگر هیچ ترسی نداشت. آرامِ آرام بود. بهتر است بگویم زمانی که می‌دانست چه بر سرش می‌آید دیگر چیزی برای ترسیدنش وجود نداشت.
اما اتفاقی نیفتاد. از صدای آن پسر هم هیچ خبر نبود. شاید این بهترین خلصت مرگ است! دوازده آرام چشم‌هایش را باز کرد. توقع داشت خود را در برزخ ببیند؛ اما باز چشمانش در چشمانِ متعجب و ترسیده‌ی پسر قفل شد.
نگاهش را از پسر گرفت و به دست‌هایش خیره شد، باز هم به رنگِ اصلی خود برگشته بود؛ خاکستری.
اصلا نمی‌فهمید! نگاهش را به سمت حسگر برگرداند، دیگر روشن‌ نبود.
دوازده بسیار سردرگم بود. نگاه دیگری به پسر انداخت و قبل از اینکه اجازه‌ی حرف زدن به او بدهد پا به فرار گذاشت و به سمت خانه‌اش دوید. حتی لحظه‌ای برنگشت که به پشت سرش نگاه کند و ببیند پسر دنبالش است یا نه؛ اما اینکه صدای پایی جز صدای پای خودش به گوش نمی‌رسید، برایش امیدبخش بود؛ ولی باز هم با خودش کلنجار می‌رفت که پسر دنبالش می‌کند یا نه! برای همین لحظه‌ای برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که یکدفعه با جسم بزرگی برخورد کرد و به زمین افتاد.
تا به حال همچین حسی نداشت! انگار که پشتش گز گز می‌کرد. چشم‌هایش را از آن حسِ عجیب روی هم فشرد. اما همین که چشمانش را بست چیزی پشت پلک‌هایش به نمایش در آمد.
همان دخترک رویای قبلی‌اش را می‌دید که در پیاده‌رو با مردی که بسیار شبیه هفت... اما جوان‌تر بود می‌دوید. آن دو با هم مسابقه گذاشته بودند و هر کسی که زودتر به ماشین سفید رنگِ پارک شده در گوشه‌ی خیابان می‌رسید، برنده‌ی مسابقه بود. هر دو سریع می‌دویدند؛ اما واضح بود که مردِ جوان وانمود می‌کند که سریع می‌دود. دخترک تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و از آن مرد جوان جلو زد. همین که نزدیک به خط پایان بود پایش به جایی گیر کرد و به زمین افتاد. حسِ درد در تمام سلول‌های تنِ دخترک‌ پیچید. پوست کف دستش کنده شده بود و از زانویش خون می‌آمد. درد... آن دخترک درد داشت... درست شبیه حسی که دوازده داشت.
چشمانش باز کرد و به آن جسمی که باهاش برخورد کرده بود خیره شد و هفت را مقابل خود دید.
 

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #8
پارت6 ... فصل1

دوازده چیزی را در اعماق چشم‌های هفت حس می‌کرد. نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده‌ست؛ اما احساس می‌کرد چیزی در قعرِ چشمان هفت زندانی شده‌ است و چیز دیگری در انتهای وجودش زبانه می‌کشد. هنوز هم جوششی را در رگ‌هایش احساس می‌کرد و تمام تنش گُر گرفته بود.
- چیکار می‌کنی دوازده؟
دوازده خیره به هفت شد و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت. هیچ‌کس او را دنبال نکرده بود.
- یه نفر اونجا بود، احساس داشت؛ اما حسگرها هیچ‌کاری باهاش نداشتن.
صورتش را به سمت هفت برگرداند و ادامه داد:
- من احساسی شدم؛ اما زنده موندم.
هفت نمی‌دانست چه باید بگوید. پس سکوت کرد. دوازده در جواب حرف خود گفت:
- نمی‌دونم چرا زنده موندم. نمی‌دونم چرا هنوز خاکستری‌ام؛ اما اون احساس هنوز توی رگ‌های من جریان داره... من حسش می‌کنم. دستم رو بگیر!
دوازده دستش را مقابل هفت قرار داد و ادامه داد:
- پوستم دیگه سرد نیست! تو می‌دونی حسش چیه؟
هفت به آرامی دست او را در دست‌ گرفت و همان لحظه چشمانش بسته شد. دوازده خوب می‌دانست که هفت دارد رویا می‌بیند! لحظه‌ای بعد هفت چشمانش را باز کرد و گفت:
- پوستت گرمه.
لحظه‌ای بعد آب در چشمانش جمع شد و رنگ‌ها شروع به پخش شدن کردند. دوازده نمی‌دانست چه‌ کار کند! دلش نمی‌خواست هفت را از دست بدهد!
- آروم باش هفت... سعی کن... سعی کن پوچی بودن رو به خودت بر گردونی.
اما رنگ‌ها چیز دیگری می‌گفتند. دست دوازده هنوز در دست هفت جا مانده بود.
آن مرد سالخورده که اشک در چشمانش ویولن می‌نواخت، با صدایی آهنگین لب باز کرد و گفت:
- ببخشید لایلا... من ناامیدت کردم.
دوازده چیزی از حرف‌های او نمی‌فهمید، اسم لایلا برایش آشنا بود... اما نمی‌دانست کجا آن را شنیده‌ست. تنها چیزی که برای دخترک اهمیت داشت زنده ماندن هفت بود.
دوازده با خود درگیر بود... تا به حال در این موقعیت قرار نگرفته بود و نمی‌دانست چه باید بکند! زنده ماندن خودش هم شبیه معجزه بود... آیا معجزه به هفت هم تعلق می‌گیرد؟
 

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #9
پارت7 ... فصل1

چیزی گلوی دخترک‌ را می‌فشرد. نمی‌خواست هفت را از دست بدهد! او تنها آدمِ زنده‌ای بود که می‌شناخت، گویا تمام پوچ نشین‌ها مرده بودند... مرده‌هایی که غیر از راه رفتن کاری بلد نبودند؛ اما هفت زنده بود و زندگی می‌کرد و زندگی کردن را به دوازده نیز آموخته بود.
دخترک به قلبش خیره شد. رنگ‌ها باز هم از قلبش جوانه زده بودند. برخاست و روی پاهایش ایستاد. چشمانش در چشمان سبز رنگ هفت خیره ماند و در همان لحظه دوازده رویایی دیگر دید. اینبار او دخترک سیزده ساله‌ای می‌دید که در کنج اتاقش نشسته‌ بود و زانوهایش را در خود جمع کرده‌ بود و می‌گریست. آن دخترک به طوری اشک می‌ریخت که انگار دنیا به پایان رسیده‌ست! دخترک با صدای در اتاقش، سرش را بالا برد و به مرد بلند قامت با سبیل‌های پرپشت و چشمان سبز خیره ماند. آن مرد، شبیه هفت که نه! خودِ هفت بود. لبخندی زد، جلو آمد و روبه‌روی دخترک نشست.
دخترک نگاهش را از آن چشم‌ها گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. مرد گفت:
- لایلا، نگو که با بابا قهری!
دخترک ساکت ماند. مرد که نقشش پدر دخترک بود، سر لایلا را با دو دستانش گرفت و بالا آورد.
- ببخشید که سرت داد زدم. نمی‌خواستم... نمی‌خواستم که!
سکوت مرد را در خود غرق کرد. سرش را زیر انداخت. انگار که از گفتن چیزی که می‌خواست بگوید ترسید. بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خود، سرش را بلند کرد و در چشمان سبز رنگ دخترک نگاه کرد.
- نمی‌خواستم سرت داد بزنم... ولی تو نباید انقدر ساده باشی، همه‌ی پسرها مهربون نیستن دختر بابا.
و سپس، تن ضعیف و رنجور دخترش را به آغوش کشید.
دوازده چشم‌هایش را باز کرد. هفت لبخند زده بود. لبخندی دلچسب و شیرین. اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌ی دخترک افتاد. با صدایی که می‌لرزید لب زد:
- ب..بابا.
لبخند هفت پر رنگ‌تر شد و دخترک را سفت در آغوش کشید و چند دور او را چرخاند. در حین چرخیدن با پرتاب گلوله از حسگر، آغوش آن دختر و پدر نا تمام ماند. دستان و پاهای هفت سست شدن و دوازده به زمین افتاد. دستانش را تکه‌گاه زمین کرد و بلند شد و به سرعت خود را به سمت هفت که با فاصله یک متری ازش روی زمین افتاده بود و خون شبیه دریاچه‌ای سرخ تن قوی هفت را گرفته بود کشاند.
- نه! نه... بابا.
دخترک دستش را زیر سر هفت گذاشت، هفت به سختی چشمانش را باز کرد و به نقطه‌ی قرمز رنگ روی پیشانی‌ دوازده خیره شد. لب زد:
- ف..فرار کن لایلا. تو نباید بمیری. از این شهر برو... راه فرار رو پیدا کن.
اشک دخترک بند نمی‌آمد، هق‌هق می‌کرد و با فریاد پدرش را صدا می‌زد و از او می‌خواست که زنده بماند.
لحظه‌ای بعد، تن هفت که هنوز هم گرم بود در زمین فرو رفت و دخترک ماند و اشک و دریاچه‌ای از خون سرخ. بعد از چند ثانیه خون‌ها نیز تبخیر شدن. دوازده ماند و اشک و تنهایی.
 

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #10
پارت8 ... فصل1

دوازده می‌خواست که باز پوچ باشد... اما دیگر نمی‌توانست آن حجم از غم‌ را تحمل کند. غم وحشتناک است؛ به طوری که ترس از مرگ خنده‌دار می‌شود.
دوازده حواسش به کلی از محیط پیرامونش پرت شده بود.. تنها چیزی که برایش باقی مانده بود خاطرات پدرش بود. با اینکه نمی‌دانست پدر دقیقا چه کسی است... اما با تمام وجود حسش می کرد.
میان گریه‌هایش دستی دورش حلقه شد و از زمین جدا شد و با سرعت از آن مکان دور شد. از شدت ترس اشک‌هایش بند آمد. سرش را بالا آورد و به کسی که او را بلند کرده بود نگرست... همان مرد بود، همان مردِ احساسی. دوازده سعی کرد نگاهش را از آن مرد بگیرد و به اطراف نگاه کند... مرد به سرعت می‌دوید جوری که دوازده نمی‌توانست حسگرها را ببیند.
اما میان آن همه گرفتاری توانست یکی از حسگرها را که روی یکی از خانه‌ها نصب شده بود را ببیند. آن روشن بود و آماده به شلیک.
دوازده باز به مرد نگاه کرد و بلند گفت:
- کجا داری می‌ری؟ همه‌جای این شهر حسگر داره... من باید بمیرم. باید برم‌ پیش پدرم. من رو بذار زمین.
اما مرد ناشناس بدون توجه به سخنان دوازده همچنان می‌دوید. مرد به سمت خانه‌ها به رفت و از لابه‌لای آن‌ها به سمت جایی می‌دوید که حسگری آنجا نباشد.
مرد پس از کمی گشت زدن میان خانه‌ها، پشت یک خانه ایستاد... نگاهی به اطراف انداخت و سپس دوازده را روی زمین گذاشت. دوازده کُتَش را صاف کرد. تازه متوجه رنگ‌ لباس‌هایش شده بود. کت و شوار جینِ آبی به تن داشت. به نظرش آبی رنگی بسیار زیبا بود.
نگاهش را از لباس‌هایش گرفت و به آن ناجی نگاه کرد.. سریع و بدون‌ مکث گفت:
- شماره‌ات چنده؟... یعنی اسمت چیه؟
مرد که میخ چشمان دوازده بود گفت:
- مارک.
- مارک؟ این دیگه چطور اسمیه؟
- اسم تو چیه؟ یک؟ دو؟ سه؟...
دوازده پرید میان حرف‌های مارک و گفت:
- دوازده... از کجا اومدی؟ چرا من رو نجات دادی؟
دوازده منتظر سخنان مارک نماند، به اطرافش نگاه کرد و برایش بسیار عجیب بود که در آن قسمت از شهر هیچ حسگری وجود نداشت.
همانطور که به اطراف نگاه می‌کرد گوش‌هایش صدای مارک را می‌شنیدند.
- اینجا شهر پوچیه؟ من دنبال همسرم می‌گردم... اسمش اِمیلیه. تو اون رو نمی‌شناسی؟
دوازده صاف ایستاد و در چشمان مارک نگاه کرد.
- ما اینجا از این اسم‌های عجیب و غریب نداریم. نگفتی! از کجا اومدی؟
مارک دستی بین موهای قهوه‌ای و خوش‌ حالتش کشید و گفت:
- من از روی زمین اومدم... دقیقا نمی‌دونم اینجا کجاست... نمی‌دونم اینجا هم زمینه یا نه! ولی وقتی همسرم یه دفعه ناپدید شد با یه پیرمرد برخورد کردم که ادعا می‌کرد از یه شهر دیگه اومده به نام شهر پوچی. می‌گفت انگار خاکستر مرده پاشیدن روی اون شهر. ولی هیچکس حرف‌های اون رو جدی نگرفت جز من.
دوازده کمی فکر کرد و گفت:
- زمین چه شکلیه؟
مارک پریشان بود. کمی به اطرافش نگاه کرد و گفت:
- قطعا شبیه اینجا نیست... کمکم می‌کنی همسرم رو پیدا کنم؟
دوازده سرش را پایین انداخت در فکر فرو رفت و سپس سرش را بلند کرد و گفت:
- اگه کمکت کنم، من رو می‌بری زمین؟
مارک بدون وقت تلف کردن سرش را پایین و بالا برد و گفت:
- حتما!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین