. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #61
پارت 57

امروز دقیقاً همان روز بود! روزی که فرانسیوس داشت مرا سمت ایده‌ای که خود ساخته بودم، هدایت می‌کرد و لئو با قدم‌های سنگین چشمانش، همراهم می‌آمد و نگرانیش مانند عودی پیچیده در فضا، تمام هوا را بلعیده بود. با لباسی سرتاسر سفید و نازک و شلوارکی کوتاه ، روی تخت دراز کشیدم. پاهای لختم را به میله سرد تخت چسباندم و به سقفی سفید و خالی ، چشم دوختم. همه اعضا تقریباً دورم جمع شده بودند تا شاهد وقوع آینده در دستگاه، یا شاهد نابودی من باشند. اما به نظرم بیشتر امیدشان به مورد دوم بود. خوب می‌دانستم تسلط بر افکار، زمانی که در وسط هیاهوی تیز امواج هستی، کاری شاق و بسیار دشوار است. خواه و ناخواه، دنیای سیاهی که با چشمانت شکار می‌شود، در دایره افکارت می‌ریزد و تشریح جسد جهان در دایره ذهن ما، دستان سفید و لطیف افکار خوب را، خونالود می‌کند. اکنون من با افکار خونالود مغز خویش، روی تخت دراز کشیده‌ام به خیال اینکه، با افکار خود در این چند مدت، آینده خوب را تصویرسازی کرده باشم و همه این‌ها در دستگاه برایم رخ دهند.
فرانسیوس دستش را روی دکمه گذاشت و گفت:
- مطمئنی؟
لئو پریشان احوال بود. مدام این پا و آن پا می‌شد و نمی‌دانست دست به موهایش بکشد یا دست در جیبش بکند. انگار دست‌هایش یک چیز اضافی بود که نمی‌دانست آنها را باید کجا بگذارد. با اخم غلیظی نگاهم کرد و من چشم به سقف دوختم و لب زدم:
- مطمئنم.
دکمه فشرده شد و کم کم همه آنها چند قدم عقب‌تر رفتند. تنم، پری سبک و معلق در باد بود. گویا نسیم خنکی از ناکجا آباد می‌وزید. چشمانم را بستم و احساس سرمایی که میله تخت به پاهایم می‌داد برایم کمرنگ‌تر شد. دایره بالای سرم به سرعت می‌چرخید و باد، داشت روحم را مثل لباسی از جسمم می‌کند تا آن را در آینده‌ای که ساخته بودم، آویزان کند.
***
تانیا
- ببین الان توی مسیر درستی قرار گرفتیم، اول قدم شک بود. حالا باید...
دستم را روی دستش که هیجان‌زده در هوا تکان می‌خورد، گذاشتم. مطمئنم می‌توانست ترس و نگرانی را از صفحات چشمانم بخواند.
- ما تازه تونستیم از دست سازمان فرار کنیم. راکان، اگر اونارو لو بدی و کاری کنی پلیس‌ها بهشون مشکوک بشن، کارمون ساختس.
راکان دستش را روی گونه‌ام گذاشت و صورتم را به صورتش نزدیک‌ کرد. آنقدر که از شکست دادن سازمان و فروپاشی‌اش به دست پلیس‌ها مطمئن بود، هیچ چیز نمی‌توانست مانع حرکات هیجان زده او شود. اما تنها من می‌دانستم هیچ چیز به همین راحتی پیش نخواهد رفت. چند پلیس نخود مغز و مادی‌گرا، امکان نداشت قضیه دستگاه را باور کنند و سازمانی به آن قدرتمندی که مغز بشریت در چنگشان بود را، شکست دهند.
- به نظرت بعد نابود شدن کل سازمان، چه خطری ممکنه واسمون داشته باشن؟ فقط کافیه خودکشی‌هارو به اونجا ربط بدم. اون وقت کارشون ساختس. همین الان هم، همه به این میزان خودکشی مشکوک شدن و فکر می‌کنن قضیه مربوط به یک قتله!
کلافه دستی که روی گونه‌ام بود را پس کشیدم و عقب‌تر نشستم. صورتم را سمت دیگری متمایل کردم و دوست داشتم مانند بچه‌هایی که پایشان را به زمین می‌کوبند تا مانع انجام کاری شوند، عمیقاً مانع راکان شوم. من همین الان هم که در کوچه‌ها قدم برمی‌دارم، از صدای هر پایی وحشت می‌کنم و از جریان باد در اطرافم، وحشت دارم. حس می‌کنم بخشی از سازمان بودم که دوباره به آنجا باز خواهم گشت. راکان متوجه نبود، که آن اتاق ته راهروی سازمان، دقیقاً برای افرادی مانند او ساخته شده‌ است. کسانی که خیانت کنند یا بخواهند سازمان را لو بدهند، تا ابد در خاطره‌ای به زنجیر کشیده می‌شوند. من دیگر دنبال حاشیه نبودم و تمام جسارتم را برای فرار خرج کرده بودم اکنون جسارت دیگری برای رویارویی دوباره، نداشتم!
با صدای تو دماغی‌ای، گفتم:
-دخالت نکن راکان. بذار پلیس‌ها سمت هر جریانی میرن، برن! اگر حتی یک ذره دوستم داری، بهم اهمیت بده.
تلاشم بیهوده بود. راکان مانند اشخاصی بود که چشمان خود را در یک لحظه طلایی جا گذاشته بود و در این مسیر هیچ مانعی را نمی‌دید. دستی روی موهایم کشید و درحالی‌که سمت اتاق می‌رفت، با صدای بلندی گفت:
- من دستگیرشون می‌کنم تانیا! حالا ببین.
دیگر خشمگین شده‌ام. اگر او به پیروزی فکر می‌کند، من دقیقاً لحظه‌ای که به تخت بسته شده‌ایم و مجبوریم بدترین لحظات را هزار بار زندگی کنیم را، می‌بینم. اصلاً به من چه آن سازمان می‌خواهد چه کار کند. آنها کسی را به زور وادار نکرده‌اند به دستگاه برود همه اشخاص بازنده‌ها و افسردگانی هستند که با دستان خود، آن ورق لعنتی را امضاء زده‌اند.
از جای خود بلند می‌شوم و به تندی سمت راکان می‌روم و ملحفه را از رویش کنار می‌کشم. راکان بی حوصله، به چراغ اشاره می‌کند و می‌گوید:
- بسه تانیا. خیلی ترسو شدی این چند مدته. داری خستم می‌کنی. خاموشش کن!
احساس می‌کنم تحقیر شده‌ام. او مرا ضعیف و ترسو می‌داند درحالی که من با وجود اینکه می‌دانستم قرار است توسط زَهر کشته شوم، باز نافرمانی کردم و به جای به قتل رساندن راکان، با او فرار کردم. من ترسو نیستم، من اگر ترسو بودم در همان شب لعنتی راکان را به قتل می‌رساندم نه اینکه اکنون مقابلش ترسو نامیده شوم! چانه‌ام می‌لرزید و اشکی گرم و سوزان، از چشمانم فرو می‌چکید. داشتم به اندازه کافی خورد و له می‌شدم. در این چند مدت، چنان عاشقش بودم که مانند مومی در دستانش بودم و هرگز صدایم را برایش بالا نبرده بودم اما انگار وقتش شده بود از شخصیت فرو ریخته خود، دفاع کنم.
- تو توی باد توهم سر می‌کنی! تو یک بچه خوش خیالی که فکر می‌کنی می‌تونی کل اون سازمان رو با خاک یکسان کنی. من اگر ترسو بودم اون شب تو رو می‌کشتم تا الان به فکر بچه بازیات نباشی. همون شب سازمان کارت رو می‌ساخت و من نذاشتم! حتی با اینکه بهم گفتن زَهر تو بدنمه، من این کار رو نکردم و خواستم اگرم میمیرم، آزاد بمیرم!
راکان از روی تخت بلند شد و مقابلم قرار گرفت.
- تو حتی انقدر ضعیف بودی نخواستی منتظر بمونی ببینی زَهر می‌کشتت یا نه! می‌خواستی من بکشمت.
از کنارم عبور کرد و تفنگی از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و سمتم نشانه رفت.
- خب پس فرض کن همون شب کشتمت چون آدم بی عرضه تو زندگیم نمی‌خوام.
نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. تفنگی که سمتم نشانه رفته بود را باور نمی‌کردم. سرم داغ کرده بود و گیج می‌زدم. انگار زمین از زیر پایم لیز می‌خورد. من عاشق این مرد بودم!
- هیچ وقت کسی که فرار کنه شجاع نیست تانیا، جنگجوها شجاع هستن.
پوزخندی زدم و با نگاهی پر ترحم و غم‌زده، سر تا پایش را ورانداز کردم. با شلوارک ورزشی و زیر پیراهن، تفنگش را سمتم گرفته بود. موهای ژولیده و پریشانش، نمی‌توانست چشمان پر تکبر و مغرورش را مخفی کند.
- بین کسایی که از ترس مُردن، آدم کشتن و دوباره به سازمان برگشتن، مطمئنی من شجاع نبودم؟ من بین جون خودم و یک غریبه، غریبه رو انتخاب کردم. حالا همین غریبه شجاع و قدرتمند شده؟ کی رو می‌خوای بکشی؟
با فریاد جلوتر رفتم و پیشانیم را مقابل تفنگ قرار دادم.
-کسی که عاشقته؟ کسی که عاشقشی؟ من اگر نمی‌خوام زندگیمون به هم بخوره و دوتایی تو تخت اون سازمان به زنجیر کشیده بشیم، ترسو شدم؟
سرش را یک دور چرخاند و کلافه، با چشمان خماری که هیچ چیز جز یک خواب راحت نمی‌خواستند، مستقیم به چشمانم زل زد.
- احساسیش نکن. از اولم خبری نبود.
- اون شب چرا نکشتیم؟
- می‌خواستم بدونم زهری در کار هست یا نه.
- بعدش چی؟
چشمانم در اجزای صورت استخوانیش، می‌لرزید. تنم یخ و سرم داغ. نفسم بالا نمی‌آمد. چرا وقتی با دوستم تماس گرفتم و فهمیدم او زنده است و همه اتفاقات در دستگاه برایم رخ داده بود، پیش او نرفتم؟ چرا پیش یک غریبه دیوانه ماندم تا فقط از من استفاده‌هایش را بکند؟
- واقعیتش فقط جذب جسارتت شدم. هر وقت از دستش بدی برام بی معنی میشی.
سست و بی حال سرم را از مقابل تفنگ عقب کشیدم و روی تخت نشستم. به انگشتان لاک زده پایم خیره بودم و به این فکر می‌کردم که اگر در دستگاه، یکی از خاطرات تلخ زندگیم بخواهد هزاران بار برایم تکرار شود، همین لحظه از زندگیست. همین جایی که برای اولین بار حرفی خلاف میل راکان زدم، و او مرا به کل پاک کرد. چقدر خوب است گاهی برای آدم‌ها خوب نباشیم!
- حوصله ندارم یک جنازه تو دستم بندازم اونم وقتی این همه قضیه خودکشی برپاست. دختر خوبی باش و بگیر بخواب.
راکان تفنگ را در جیب کتش فرو برد و چراغ را خاموش کرد. من هنوز روی تخت نشسته بودم اما او به راحتی در گوشه‌ای از تخت جا گرفت و خوابید. همه این اتفاقات رخ دادند؟ رخ دادند...
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سرم را روی پای راکان گذاشته بودم و پاهایم بیرون از تخت آویزان بود. راکان با چشمانی سرخ از خشم، به صفحه گوشی خیره بود. سرم را بلند کردم و روی تخت نشستم.
- چی شده؟
صفحه گوشی را سمتم گرفت و به آب رفتن رویاهای کاغذی را در چند خط مشاهده کردم.
گروهی مجازی که جدیداً ایجاد شده، جوانان را به خودکشی ترغیب می‌کند با وعده‌هایی از قیبل اینکه بعد مرگ آنها، رفاه خانواده‌شان تامین خواهد شد. همین موضوع باعث شده آمار خودکشی در شهر بالا برود. پلیس برای یافتن رئیس این گروه مجازی در جست و جو است.
- مطمئنم سازمان این گروه رو درست کرده تا از زیر قتل‌ها فرار کنه. حالا هر شک ریزی هم که برای قتل وجود داشت از بین رفت.
با صدای بی حالی گفتم:
- حالا می‌خوای چی کار کنی؟
- نمی‌دونم. باید سعی کنم الکی بودن گروه رو ثابت کنم.
با وجود تمام اتفاقات شب گذشته، خودم را سمت راکان کشیدم و در آغوشش جا گرفتم.
- دیشب...
راکان دستش را روی لبم گذاشت.
- فراموشش کن.
- واقعا بهم شلیک می‌کردی؟
موهایم را بوسید و گفت «نه هرگز» ای کاش باور می‌کردم. او بیخیال انتقام خود نخواهد شد و این ماجرا بین پلیس و سازمان ادامه پیدا می‌کند تا جایی که یکی از مسیرها سمت من و راکان ختم می‌شود و سازمان از این همه باهوش بودن تیم پلیس، به شک می‌افتد.
جمعه 13 بهمن
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #62
پارت 58

***
مدلین
دستم روی دستگیره در مانده. گاهی خیال یک قرار، آنقدر زیباست که نمی‌خواهی سر قرار بروی تا خیالت را خراب کنی. در را باز کردم و وارد خانه شدم. بوی سیب زمینی سرخ کرده و صدای آهنگ راک از ضبط ، صدای جلز و ولز غذا در روغن، همه این‌ها برایم غریب بود و حس تازگی داشت. پیش از آنکه حواسم به خواندن کتاب باشد، بوی نویی که از ورق‌هایش به مشام می‌رسد، نظرم را جلب می‌کند.
از راهرو عبور می‌کنم و وارد آشپزخانه می‌شوم. مادرم بسیار شاد، درحالی که با آهنگ لب‌خوانی می‌کرد، گوجه‌‌های ریز شده را در ماهیتابه خالی می‌کند. موهای نرم و لطیفی که در دستانِ نور پخش شده از پنجره ، گرفتار شده را، اطراف شانه‌هایش رها کرده بود بدون آنکه نگران ریختن مو در غذا باشد. هربار که از این سوی آشپزخانه به سوی دیگرش می‌رفت، دمپایی ژله‌ایش دندان قروچه می‌رفت.
- چرا اونجا وایسادی زل زدی به من؟ آشپزخونه به اندازه کافی کوچیکه تو هم توی دست و پا نباش.
به خودم می‌آیم. می‌خواهم دهان باز کنم و چیزی بگویم اما نمی‌دانم دقیقاً چه! دوست ندارم از آشپزخانه خارج شوم. پدرم به خانه می‌آید و وسایلی که گرفته را به دستم می‌دهد. به سرعت نور سمت مادرم پا تند می‌کند و من از ترس اینکه دوباره دست رویش بلند کند تنم یخ می‌زند اما نه! تن نحیف مادرم را مانند پری در آغوش می‌گیرد و موهایش را بو می‌کشد. دستش را روی کمرش می‌فشارد و مادرم قهقهه می‌زند. همیشه به نفس کشیدن در کنار گردنش حساسیت داشت. و من هربار که شب‌ها کنارش می‌خوابیدم، نفس عمیقی در نزدیکی گودی گردنش می‌کشیدم.
- زودتر اومدی.
- کارم کمتر بود. مدلین وسایل رو بذار یخچال.
بالاخره باید حرکتی کنم. کاری که گفته بود را انجام می‌دهم. حس غریبی دارم. با فرانسیوس قرار بسته بودیم که وقتی وارد دستگاه شدم، آگاه باشم و فکر نکنم اینجا جهانی حقیقیست. زیرا اگر در ساختن آینده خوب ، موفق نمی‌شدم در آن صورت باید آن عذاب را دوباره زندگی می‌کردم و با تمام وجودم باورش می‌کردم. اما حال که می‌دانم داخل دستگاه هستم و همه چیز خوب پیش می‌رود، باز گویا عذاب است. وقتی دور یک میز با اشخاصی می‌نشینم که دیگر نیستند ، بغضم می‌گیرد. غذا را با صدای بلندتری قورت می‌دهم و یک لیوان آب یخ را به سرعت سر می‌کشم. آنها فکر می‌کنند غذا را دوست داشتم. اما سوال من این است که، اصلاً آنها وجود دارند؟ یعنی مانند من در ذهن خود سخن می‌گویند؟ وقتی مادرم از تعریف و تمجید این مرد ذوق می‌کند و صورتش سرخ می‌شود، این قضیه را واقعاً درک می‌کند؟ احساس می‌کند؟ یا همه چیز نمایشی برای من است.
- خب درباره دانشگاهت تصمیم گرفتی؟
درحالی که دور لب‌هایش را پاک می‌کرد و می‌خواست از پشت میز بلند شود، به صراحت به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- ما به همه تصمیم‌هات احترام می‌ذاریم حتی اگر بخوای جای دوری بری.
مادرم چشمانش را برای پدرم تنگ کرد و گفت:
- ولی دوست داریم اینجا بمونی.
نفس عمیقی کشیدم و در این لحظه فقط گرمای دستان مادرم روی دستم برایم مهم بود نه دانشگاه و هر کوفت دیگری.
- هنوز تصمیم نگرفتم.
پدرم روی شانه‌ام کوبید و به حیاط رفت. انگار حتی تصور اینکه از آنها دور شوم مادرم را نگران می‌کرد. حلقه خیسی در چشمانش شکل گرفته بود اما او با جمع کردن ظرف‌ها و رفتن به آشپزخانه، خواست همه احساساتش را از من مخفی کند. یعنی در لحظات آخر زندگیش، به چه چیزی فکر می‌کرد؟ نگران دختری که در اتاقش به خواب رفته بود و از فردا مادری نداشت، بود؟ شاید خودش به پدرم گفت که حقیقت مرگش را از من پنهان کند حتی اگر من از او متنفر شده باشم. من مادرم را دقیقاً همان‌طور که بود ساختم. او همین‌قدر ظریف و زیبا و مهربان بود. اگر مرد بودم، بی شک عاشقش می‌شدم. اما پدرم هرگز! مردی که در این حیاط است، هیچ شباهتی به پدر واقعیم ندارد.
این زندگی‌ای است که باید می‌بود! باید اکنون درباره دانشگاه تصمیم می‌گرفتم نه اینکه میان هزاران دستگاه، پوزخند فرانسیوس را ببینم و به این فکر کنم، خارج از سازمان چه در انتظارم است؟ اصلاً کدام مسیر و زندگی؟ من آنقدر خسته بودم که با وجود اینکه از مسیر خارج شده بودم، حوصله نداشتم فرمان را سمت جاده اصلی بچرخانم. زمین، پر بود از مارهای درازی که در تن زمین می‌لولیدند و من نمی‌دانم حقیقتاً چه کسی تا به حال موفق شده آن سوی دهانِ مارها را ببیند! یعنی همان مقصدی که ساعت‌های مغزمان برای رسیدن بهش، تنظیم شده.
دوست دارم پیش مادرم بروم و سخت به آغوشش بکشم یا با پدرم به گل‌های باغ آب بدهم یا هر کوفت دیگری. ولی من در این تئاتر، بازیگر خوبی نیستم. اگر تنها تماشاچی خودت باشی، پس چطور می‌توانی در سالنی خالی، خوب نقش بازی کنی؟
- مدلین بیا حیاط.
از پشت میز بلند می‌شوم و سمت میز و صندلی‌ای که کنار باغچه کوچک قرار داشت، رفتم. کیک آلبالویی و سه چای روی میز قرار توجهم را به خود جلب کرد. زمین خیس بود و بوی خاک باران‌خورده به مشام می‌رسید اما آسمان به شدت آفتابی و گرم بود. شاید اگر کمی دقت می‌کردم می‌توانستم رنگین کمان را ببینم. صندلی را عقب کشیدم و بین هردوی آنها نشستم.
- بهتره جای دوری نری.
صورتم را سمت مادرم می‌چرخانم.
- واسه چی؟ هیچ دانشگاه بهتری نزدیکی ما نیست. من برای پیشرفت درواقع جای دور برم بهتره.
- اگر قرار باشه پیشرفت کنی هرجایی می‌کنی.
- اما اینجا با سختی بیشتر.
این مساله اصلاً برایم مهم نبود که به خاطرش بحث می‌کردم. فقط متوجه شدم اینجا در این زندگی مرفه و خوب، چیزی می‌لنگد. یک شخصیت غیرمستقل ضعیف هستم که باید از آنها اطاعت کنم و هنوز هزینه زندگیم را از خانواده‌ام می‌گیرم پس آنها برای زندگیم تصمیم می‌گیرند. حتی اگر از روی دوست داشتن باشد باز هم، این یک نوع سلطه و کنترل است. در صورتی که آنها چنین بر همه چیز من تسلط داشته باشند و بگویند چه زمانی باید بخوابم و چه زمانی به خانه بیایم و چه چیزی بخورم و... پس یک دختر نوجوان کوچکی بیش نیستم که اراده و قدرت هیچ چیز را ندارم. یعنی اینجا سن موضوع مهمی نیست برای پدر و مادر تو هرگز بزرگ نشده‌ای و آنها با نگرانی‌هایشان تو را به زنجیر می‌کشند. ترس‌هایی که خودشان دارند را روی شانه‌های تو می‌چینند و آنقدر با ترس‌هایشان سنگین می‌شوی که دیگر نمی‌توانی پرواز کنی. شخصیت قدرتمند و جسوری که اکنون دارم را مدیون تمام سختی‌های زندگیم هستم و بی شک مدلینی که اکنون هستم، با وجود چنین شرایط زندگی‌ای، هرگز نبودم. یک دختر بچه ضعیف و ترسویی می‌شدم که منتظر بود به جایش انتخاب کنند تا حرکت کند. در آن صورت پنجره اتاقم میله‌ای می‌شد و نمی‌توانستم سرم را بیرون ببرم و زندگی را با تمام وجود بو بکشم. من از این زندگی نفرت دارم.
مادری که نشسته و برایم میوه پوست می‌کند و پدری که سایه نگاهش مانند عقابی در آسمان افکارم چنبره زده. نه این واقعاً چیزی نبود که بخواهم. زمانی که هر انسان در زندگی چیزی ندارد ، به دنبال داشتن آن و پر کردن خلع خود است. اما شاید، نبود آن نقطه و وجود همان خلع، نقطه اوج و قدرت باشد. شاید باید جور دیگری به ماجرا نگاه می‌کردم. احساس می‌کنم به کشف بزرگی رسیده باشم. گویا عمیق‌ترین تکه پازل وجودم را بالاخره دریافته‌ام. سال‌ها بابت زندگی‌ای که داشتم عذاب کشیده‌ام اما این نوع زندگی چه چیزهایی به من داده؟ شخصیتی بسیار قدرتمند و نترس. جسور! مستقل و توانمند. مگر من نمی‌گفتم هربار در مرزی مابین مرگ و زندگی بوده‌ام و دوباره به زندگی بازگشته و ادامه داده‌ام؟ چرا همیشه تصور می‌کردم زندگی فرصت دوباره‌ای به من داده؟ همان لحظه اگر می‌ترسیدم و پاهایم می‌لرزید به دره مرگ سقوط می‌کردم. کسی که مانع مرگم شده، خودم بودم و قدرت پاهایی که توانسته روی لبه ثابت و بدون لرزش، قدم بردارد! من همیشه، چیزی بیشتر از یک انسان افسرده که مرگ برایش اهمیتی ندارد، بودم. کسی بودم که توانستم خودم را نکشم حتی با وجود اینکه کل زندگی را بی معنا می‌دیدم.
تمام دوستانم پشتم را خالی کردند و من با واقعیتی کاملاً واضح و ملموس به نام تنهایی، در دهان زندگی پرت شدم. تنهایی موضوعیست که اشخاصی که دوستان بسیاری دارند در صفحه اینستای خود درباره آن می‌نویسند و به شکل فرضی احساسش کرده‌اند. اما من تماماً تنها بودم. آنقدر در اوج پرواز کردم که توانستم خودم برای خودم کافی باشم .
- مدلین؟ حواست کجاست دخترم؟
- می‌دونستی آدما کی می‌فهمن خیلی توانایی داشتن؟
مادر، مبهم نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهم.
- شاید درحالت عادی فکر کنم نمی‌تونم تند بدوئم و زود خسته میشم. حالا اگر چند نفر دنبالم باشن بخوان من رو بگیرن بکشن، انقدر تند می‌دوئم که هرگز چنین انتظاری از خودم نداشتم. فکرشم نمی‌کردم بتونم انقدر سریع باشم.
- خب؟
پدرم اخم کرده. شاید فهمیده که می‌خواهم چه بگویم. نگران این است که تسلط خود را از دست بدهد و کنترل همه چیز از دستش خارج شود. آنها به کنترل کردن عادت دارند.
- شاید وقتشه پرنده رو رها کنی تا اون بفهمه دوتا بال داره و می‌تونه پرواز کنه! هیچ وقت اون توی قفس نمی‌فهمه می‌تونه پرواز کنه. من الان خیلی قویم.
- مدلین عزیزم ما می‌دونیم ولی آدمایی هستن که قوی‌تر از تو هستن.
پوزخند می‌زنم. اما جواب خوبی برایش دارم. یعنی اگر شما در دنیای واقعی هنوز بودید، قرار بود از من مدلینی لوس ساخته شود.
- زندگی در فاصله بین مشت‌هامونه. همون موقع که محکم مشت می‌خورم و بعدش مشت می‌زنم. نه اون لحظه‌ای که تو خونه نشستم و هیچ کاری نمی‌کنم. خطر هم بخش مهم و لذت بخش زندگیه. باید همه این‌ها رو احساس کنیم. ما وقتی می‌تونیم به صراحت بگیم زندگی کردیم که قبل مرگ، شادی، غم، ترس، هیجان، عشق، درد، ذوق و خیلی حس‌های دیگه رو تجربه کرده باشیم. زندگی وسط دریاست مامان، نه توی ساحل.
پدرم سعی می‌کند به دفاع از مادرم برخیزد، چون او دیگر چیزی ندارد که بگوید.
- ولی به هرحال ما نگرانتیم. می‌فهمی؟
- نه واقعیتش. من وسیله و ثروت و دارایی و کالای کسی نیستم.
مطمئنم اگر واقعاً چنین خانواده‌ای داشتم و آنها مرا بزرگ می‌کردند و تا به این سن می‌رساندند، حتی جرئت گفتن این کلمات به آنها را نداشتم. مانند مومی در دستانشان بودم و تنها چیزی که تعیینش در دست آنها نبود، زمان مرگم بود. هرچند وقتی زمان زندگیت دست کسی باشد، فرقی با مرگ ندارد. چه سلطه پر محبتی در این خانه حاکم است. یاد شب بارانی‌ای افتادم که داشتم برای همیشه از این خانه می‌رفتم. آن شب گفتم تبدیل به انسان بی ریشه‌ای شده‌ام اما اکنون بی شک می‌دانم همان لحظه بود که در خلع زندگیم کاشته شدم و با آن باران رشد کردم. من سال‌هاست به درختی تنومند تبدیل شده‌ام بی آنکه بدانم. من حتی در آن سازمان، حتی در آن لحظات، بی شک زندگی کرده‌ام. اکنون اگر بمیرم بابت فرار از زندگی شاد نیستم بلکه بابت اینکه زندگی کرده‌ام، راضی میمیرم.
- من میرم اتاقم
- مدلین این رفتارت اصلاً درست نبود.
مادرم ساکت است و پدرم برایم خط و نشان می‌کشد. لبخند می‌زنم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. دلگرمش می‌کنم که از زندانش فرار نخواهم کرد چون درواقع او وجود خارجی ندارد. به این افکار لبخند می‌زنم و سمت اتاقم می‌روم.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود. در تمام مدتی که روی تخت دراز کشیده و پاهایم را به دیوار تکیه داده بودم و حرکت سایه در دیوار را دنبال می‌کردم، به فکر این بودم که چه زمانی از دستگاه خارج می‌شوم؟ نکند به سر فرانسیوس بزند و او بخواهد تا ابد مرا در این دستگاه گیر بیندازد؟ خب اگر چنین کاری کند باید بگویم شخص بسیار عاقل و مدبری است! من یک شخصیت جنجالی و خطرناک بودم که هیجانات اضافه بر سازمانی، وارد محل کار او می‌کردم و نظام کسل کننده‌ای که در آنجا برپا کرده بود را مدام به چالش می‌‌کشیدم. ایده‌های جدید می‌دادم و همواره بحث می‌کردم. می‌توانست مرا در آب نمک بیندازد و کارهایش را با خیال راحت‌تری انجام بدهد اما من در این دستگاه، دیوانه می‌شوم! تا اینجای کار همه چیز کسالت‌بار بود. در اتاقی که اندازه قوطی است گیر افتاده‌ام و عملاً هیچ خبری نیست. محله سوت و کور، حتی یک ماشین هم از این کوچه گذر نکرده. صدای آهنگ هنوز از پذیرایی به گوش می‌رسد و زمزمه تلوزیون هم به آن اضافه شده. آن دو موجود غیرواقعی در این خانه، درحال زندگی کردن هستند اما به نظرم زندگی برای من توقف کرده.
- مدلین بیا.
سر و کله زدن با هردوی آنها برایم عذاب است. شاید باید بگویم مادرم زنده شود، پدرم خوب باشد، حاضرم اگر آنها باشند در قفس زندگی کنم اما چنین شخصیتی ندارم. بلند می‌شوم و به پذیرایی می‌روم. مادرم لبخند می‌زند و با چاقویی که در دست دارد سمت آشپزخانه می‌رود. چاقو را از پشت در گردن پدرم فرو می‌برد و این کار را آنقدر تکرار می‌کند که تمام کابینت‌ها پر از لکه خون می‌شوند و او روی زمین می‌افتد و میمیرد.
دوشنبه 16 بهمن.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #63
پارت 59

او بسیار ماهر و با تسلط است. دستش نمی‌لرزد و با آرامش کارش را تمام می‌کند. گردنش را بالا می‌آورد و پایی که روی شکم پدرم گذاشته بود را برمی‌دارد. به نظر می‌رسد که می‌خواهد به من حمله کند اما هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای برای انجام این کار توسط او، وجود ندارد. آری من بارها تصور کرده بودم که مادرم آنقدر قدرتمند خواهد بود که پدرم را از بین ببرد اما این احساس من در دنیای واقعی و در آن دنیا بود. برای دستگاه، چنین چیزی را تصور نکرده بودم.
با شوکی بسیار، ایستاده و به خونی که روی ابروی مادرم خشک شده بود، نگاه می‌کردم. او لبخند می‌زد و گویی صد سال جوان‌تر شده بود.
-مدلین تو از اول هم نباید به دنیا میومدی. تو از این مردی و تولد تو باعث شد من زندونی بشم.
- نه من مقصر نبودم. مشکل ترسو بودن خودته!
چاقو را از تن او بیرون کشید و قبل از اینکه سمتم هجوم بیاورد به سرعت سمت حیاط دویدم. در آهنی بزرگ قفل بود پس نمی‌توانستم از خانه خارج شوم. به سمت درخت‌ها تغییر جهت دادم و پشت شاخ و برگ خودم را مخفی کردم. نبض گردنم را احساس می‌کردم و ع×ر×ق از روی پیشانیم تا نزدیک گوشم سرازیر بود. دستم می‌لرزید و برگ را به خوبی نمی‌توانستم مقابل صورتم بگیرم تا دیده نشوم. دوست نداشتم توسط او بمیرم و مانند یک بازنده مقابل فرانسیوس قرار بگیرم اما مسلم است که حاضر نبودم مردم توسط ایده من به چاه بیفتند. نه این ایده باید با خاک یکسان می‌شد .
-مدلین عزیزم؟ کجایی؟
این صدا نه وحشتناک بود و نه بشاش. بیشتر شبیه یک ناله ضعیف بود. این هم روشی برای به دام انداختن من است؟ احتمالاً فکر کرده دلم به رحم می‌آید و خودم را در آسمان خشمش به رخ می‌کشم تا اسبی از رعدهایش را به جان دشت وجودم بیندازد. چندان هم احمق نبودم. نفس نفس می‌زنم و چشمانم تار می‌بیند. همه این‌ها از ترس لعنتی است. من می‌ترسم.
-مدلین کمکم کن.
- خفه شو زنیکه!
صدای پدرم بود. مگر نمرد؟ برگ را سریع زمین می‌اندازم و به سرعت سمت خانه می‌دوم. باد از زیر بغلم عبور می‌کند و ناگهان به تاریکی و سکوت خانه می‌رسم. همه چیز آرام است و انگار وارد خانه بدون ساکن شده‌ام. صفحه تاریک تلوزیون را گرد و خاک در بر گرفته و قهوه در کف لیوان شیشه‌ای خشکیده. موهایم را با گیره از پشت سفت می‌بندم و اینجا در وسط توهم خویش، منتظر ایستاده‌ام.
-دخترم منو از دست این روانی نجات بده.
- بچه رو قاطی...
اهمیتی نمی‌دهم چه می‌گویند، فقط به دنبال آن منبع لعنتی می‌دوم. این بار صدا از بیرون خانه به گوش می‌رسد. حیاط خالیست اما حیاط پشتی... هر چه از راهروی تنگ عبور می‌کنم، صدا واضح‌تر می‌شود تا اینکه آنها را پیدا می‌کنم. مادرم داخل گودال خاک افتاده و پدرم مدام روی او خاک می‌ریزد. هوا تاریک شده و طوفان گرد و خاک را به مژه‌هایم می‌چسباند.
-داری چه غلطی می‌کنی؟
نفس نفس می‌زنم و نمی‌توانم خشمی که دارم را انکار کنم. مادرم مانند تنی نحیف و ضعیف، با لباس سفیدی که یقه‌اش پاره شده و شلوارک کاملاً خاکی رنگ، دستانش را به یکدیگر می‌مالد و التماس می‌کند. او همچنان خاک است که رویش می‌ریزد. هیچ کس توجهی به من نمی‌کند. تند گام برمی‌دارم و چنان هلش می‌دهم که پایش سر می‌خورد و روی زمین می‌افتد.
-نمی‌تونی دوباره زندگیم رو نابود کنی.
- زندگی تو هربار قراره نابود شه مدلین، چون یک بار این اتفاق افتاده. تو همش به همین نقطه می‌رسی.
یک مشت خاک برمی‌دارم و با انزجار تمام، در دهانش می‌کوبم. گردنش را محکم می‌گیرم و در صورتش فریاد می‌زنم.
-خفه شو!
کسی مرا از پشت می‌کشد و در همان گودال می‌اندازد. آنها دو نفر هستند. من دو مادر دارم و احتمالاً دو پدر. فقط یکی از آنها مرده. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ او هنوز چاقو را در دستش دارد و لبخند می‌زند. به نظر مرا جزو سبزیحاتی حساب می‌کند که قصد دارد برای درست کردن سالاد، خورد کند.
-عزیزم نگاه کن، تو هم به اندازه همون زن ضعیفی. تو سرزنشش می‌کردی اما وقتی توی موقعیتش باشی، مثل همونی!
بعد از اینکه خزعبلاتش تمام شد، سمتم هجوم آورد و چاقو را در شکمم فرو برد. آن مرد هم ایستاده بود و می‌خندید درست مثل زمانی که ت×جـ×ـا×و×ز× مردها به دخترش را می‌دید و پول‌هایش را می‌شمرد. سوزش شدید شکمم، مانع از این می‌شد که درست فکر کنم. احساس می‌کردم کنترل اوضاع کاملاً از دستم در رفته. نمی‌توانستم قبول کنم که مانند این زن که کفش آنها را لیس می‌زد تا زنده بماند، ضعیف هستم. من هرگز مانند مادرم نبودم. چاقو را سریع از شکمم بیرون می‌کشد و خون جوری که انگار تمام وجود و انرژی من باشد، از من خارج می‌شود.
-نفس بکش مدلین، دووم بیار.
نگاهم به خاک خون‌آلود خیره بود و روی زانو افتاده بودم و تمام وجودم می‌لرزید. سردم بود، بدترین سرمای عمرم در جانم جریان داشت. انگار که یک تکه یخ به جای مغز در سرم بود.
-مدلین؟ دخترم؟
پس من سه مادر داشتم و احتمالاً سه پدر. یکی از این‌ها کسانی بودند که می‌خواستم باشند و خودم ساخته بودمشان. یکی از آنها حقیقی بودند، حقیقتی که هرگز نمی‌توانم تغییر دهم و در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شده و دیگری، آرزوی دوران کودکیم؛ قدرتمند بودن مادرم.
-دخترم چه اتفاقی واست افتاده؟
داشت اشک می‌ریخت و سرم را روی پایش گذاشته بود و موهایم را نوازش می‌داد. مدام پشت سر هم از پدرم می‌خواست تا با اورژانس تماس بگیرد و او چنان ترسیده بود که گوشی از لایه دستش سر خورده و در گودال افتاده بود.
-زود باش.
- وایسا گوشی لعنتیم رو بردارم.
به نظر می‌رسید هیچ یک از این شخصیت‌ها، یکدیگر را نمی‌دیدند. زنی که در گودال می‌گریست و مردی که دهانش را پر از خاک کرده بودم، با نگاه کثیفش نظاره‌گرم بود. آن زن که ظاهراً باید مادر قدرتمندم می‌شد، به چاقوی خونینش می‌خندید.
-مدلین دووم بیار. چشمات رو نبند نگاهم کن.
چشمان خمار و خسته‌ام را سمت صورت وحشت‌زده و پر از اشک او، سوق دادم. دستانش چنان محکم نوازشم می‌کرد که گویی می‌تواند با نوازش مرا تا ابد داشته باشد و برای خود نگه دارد. من اصلاً متعلق به اینجا نبودم.
***
لئو
هرچه اصرار می‌کردم هیچ اهمیتی به سخنانم نمی‌داد. شبیه یک موش ضعیفی بودم که زیر دست و پای فرانسیوس ، جابه‌جا می‌شدم. نمی‌توانستم تحمل کنم مدلین حتی یک ثانیه دیگر روی آن تخت لعنتی دراز کشیده باشد. مغزم تیر می‌کشید و از شدت خشم منفجر می‌شدم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود و بدتر از همه، هیچ غلطی نمی‌توانستم بکنم. لیوان را از روی میز براشتم و سمت دیوار پرتش کردم. صدای شکستن! وقتی تمام لیوان‌های اتاقم را می‌شکستم احساس قدرت می‌کردم اما خارج از این اتاق، فرانسیوس بود که مرا می‌شکست . حداقل لیوان صدایی دارد اما من موقع شکستن تنها دستانم را مشت می‌کردم و در سکوت مطلق به چشمان بیخیال فرانسیوس زل می‌زدم. در این چند هفته هرچه حقارت بود کشیدم. حتی ایده‌ای که برای رهایی از شر پلیس‌ها لازم بود را دادم اما او طبق قولی که داده بود، مدلین را از دستگاه خارج نکرد. فقط در نهایت بی شرمی، به چشمانم خیره شد و گفت «اینجا رئیس منم پس می‌تونم بزنم زیر قولم. قدرتی برتر از من هست که بابت این کار مجازاتم کنه؟» نه نبود! هیچ قدرتی وجود نداشت که سیلی‌ای به صورتش بکوبد و با فریاد بگوید تو یک بدقول ع×و×ض×ی هستی!
من مطمئن بودم ایده مدلین یک ایده احمقانه بود و فرانسیوس هم این را به خوبی می‌داند. اما مدلین لجبازتر از این حرف‌ها بود که از تصمیم خود عقب بکشد. او همیشه سرش برای خطر درد می‌کرد. نمی‌شود مطلقاً به چیزهای خوب فکر کرد و ناخودآگاه را به ایمان کامل درباره آنها رساند. همیشه مقداری شک و تردید و افکار منفی لایه چیزهای مثبت جا می‌گیرد پس نمی‌توان آینده را اینطور ساخت. آینده متزلزل، ناپایدار و پر از شک و تردید و اما و اگر است! چطور می‌توان اجازه داد اشخاص در دستگاه، آینده‌ای که نیامده را تجربه کنند؟
یعنی مدلین داشت چه چیزی را تجربه می‌کرد؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ باید همین الان مدلین را از آن دستگاه لعنتی خارج کنم.
بی سر و صدا راهرو را طی می‌کنم و وارد اتاق فرانسیوس می‌شوم. صدای آب و آواز خواندنش از دوش می‌آید. نفسم به سختی بالا می‌‌آید. باید دنبال آن کلید لعنتی باشم. کشوهای اتاقش را بالا و پایین می‌کنم. زیر تختش را می‌بینم. کشوی لباس‌های زیرش و حتی روی میز مطالعه. سمت کتاب‌های کتابخانه می‌روم و لایه آنها را نگاه می‌کنم. شیر آب بسته می‌شود و بی شک او اکنون به اتاقش می‌آید تا لباس بپوشد. سریع سمت آشپزخانه می‌روم و کابینت‌ها را باز می‌کنم اما حتی اینجا نیست. شاید زیر مبل، شاید هم در بالکن روی یکی از آن میزها و کنار صندلی‌های برقی ماساژور.
-لئو؟
او اینجاست. با یک حوله سیاه و از سر تا پایش، آب می‌چکد. کف چوبی خانه خیس شده و فرانسیوس با چشمان سرخش، منتظر یک توجیح است. سرخی چشمان او شاید از خیسی باشد، باید امیدوار بود که او زیاد خشمگین نشده باشد. من نمی‌دانم واقعاً برای حضورم در اتاقش آن هم ساعت یازده شب، چه دلیلی باید بتراشم! و زمانی که متوجه شده‌ام در حمام است پس چرا هنوز اینجا، در آشپزخانه هستم آن هم درحالی‌که سرم درون یکی از کابینت‌ها فرو رفته بود.
-دنبال کلید بودی نه؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #64
پارت 60

***
مدلین
چشمانم را سخت باز کردم. انگار پلک‌هایم زخمی شده بودند و توانایی سرپا ماندن، نداشتند. تنم کرخت و یخ‌زده بود. اتاق کوچک و تاریک که با نور آبی سردی روشن مانده بود، انگار داشت مرا به انتهای خود فرو می‌برد و من داخل اتاق، روی تخت فلزی، بیشتر فرو می‌رفتم. سعی داشتم دستانم را تکان بدهم اما نمی‌توانستم. گویا متعلق به این جهان نبودم و دستم برای فشردن دکمه شروع بازی، بلند نمی‌شد. در فرو رفتگی عمیق یک خلع، گیر افتاده بودم و ذهنم بیش از حد سبک بود انگار که مانند بادبادکی، در فضای بسته و تاریک اتاق، برای خودش رها شده بود و با باد بی وزنی‌هایش، پیچ و تاب می‌خورد. احساس می‌کنم می‌توانستم از روی تخت بلند شوم، بی آنکه حقیقتاً پاهایم را تکان بدهم یا خون گرم را در رگ‌های تنم احساس کنم. تمام این رگ‌ها بیشتر شبیه سیم‌های خارداری شده بودند که اجازه عبور و گذر را از من گرفته بودند. دوست داشتم دهانم را به وسعت یک اقیانوس باز کنم و با شدت یک موج بلند، فریاد بزنم و خودم را از دل اقیانوس، بیرون بکشم. داشتم غرق می‌شدم ، داشتم خفه می‌شدم و نمی‌توانستم دست و پا بزنم. چشمانم را بستم زیرا این تنها کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم.
به گمانم ساعت‌ها گذشته بود که نوری شدید چشمانم را سوزاند و مجبورم کرد چشمانم را به شدت روی هم بفشارم و چندین بار پلک بزنم. ابتدا همه چیز شطرنجی بود اما بعد فرانسیوس را دیدم که با لبخند تحسین‌برانگیزی نگاهم می‌کرد. دستش را روی موهایم کشید و با چشمانش، به لئو خیره شد. هنوز در همان اتاق بودم اما آن حالت سردی و خلع از بین رفته بود. دستم را به میله تخت گرفتم و نشستم.
فرانسیوس: خب چطور بود؟
لئو کمک کرد تا از روی تخت بلند شوم. کاملاً به او تکیه داده بودم و پاهایم را صرفاً تکه گوشتی سنگین می‌دانستم. نمی‌دانم این احساس از کجا می‌آمد اما نسبت به تمام وجودم چندشم می‌شد. انگار همه چیز از من آویزان بود و وجودم را سنگین می‌کرد و این چیزها هیچ‌کدام متعلق به من نبودند.
-موفقیت‌آمیز نبود.
- مطمئن بودم اینطور میشه مدلین. خودت خوبی؟ چه حسی داری؟
لئو ساکت بود. به گمانم بیشتر از موفق شدن یا نشدن، نگران بی حالی الانم بود. به چشمان فرانسیوس خیره شدم و ماندم چه بگویم. احساس گیجی می‌کردم مثل این بود که روی ابرهای سیاه آماده بارش، درحال قدم زدن باشی.
-باید استراحت کنم.
فرانسیوس با چشم به لئو اشاره کرد و لبخند زد. لئو مرا بلند کرد و من بدون اینکه بخواهم جنگ راه بیندازم یا مقاومت کنم، سرم را به سینه‌اش تکیه دادم و اجازه دادم جنگ ذهنی، از تنم بیرون بریزد. لئو مرا روی تخت گذاشت و پیشانیم را بوسید. گونه‌ام را با نوک انگشتش نوازش داد و رهایم کرد.
احساس می‌کنم تمام مدتی که در خواب بودم، داشتم با خودم حرف می‌زدم. مکالمات عمیق و عجیبی در دنیای خوابم معلق مانده بود. گیج و منگ، با خمیازه بلندی از روی تخت بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. مشتم را با آب سرد پر کردم و روی صورتم کوبیدم. آب از صورت سفید و بی روحم، تا چانه‌ام، پایین می‌ریخت و چشمانم خمار و کشیده بودند. گویا آب سرد داشت افکارم را از خواب بیدار می‌کرد. من در آن دستگاه، چیزهای تازه‌ای فهمیده بودم. چیزهای با ارزش و درس‌های بزرگ. درواقع در کل طول عمرم، داشتم به بهترین و قوی‌ترین نسخه خودم تبدیل می‌شدم. احساس می‌کنم شوق زندگی داشت در وجودم ولوله به پا می‌کرد. می‌دانستم باید چه کنم. اکنون می‌دانستم!
پیراهن سیاهم را با شلوار چرم چسبان، پوشیدم. موهای سیاهم را درحالی‌که زیرلب آواز می‌خواندم، اتو کشیدم و رژ صورتی به لب‌هایم مالیدم. اکنون که موهای سیاهم مثل موجی به سمت گردنم کشیده شده بود، صورتم گرد و سفید دیده می‌شد. خودم را به سرعت مقابل اتاق لئو یافتم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و ساعت پنج صبح را نشان می‌داد. چندبار با مشت به در کوبیدم و البته امیدی به باز شدن در نداشتم. سرم را به در تکیه دادم و منتظر ماندم... منتظر ماندم... منتظر ماندم.
دست خسته از در زدن را، پایین آوردم و پشت به در، روی زمین نشستم. دوست داشتم لئو در را باز کند و به او بگویم من مدلینی نبودم که تغییر کرده و تصمیم گرفته برده این سازمان شود! دوست داشتم در را باز کند و دستانش را محکم بگیرم و بگویم، باید از اینجا بیرون برویم، باید زندگی کنیم حتی اگر بیرون این درها طوفان وحشتناکی باشد، و صخره‌های زندگی برایمان دندان تیز کرده باشند. من با همه این ناملایمتی‌ها الماس وجودم را تراشیدم و اکنون هستم. دوست ندارم در این سازمان بمانم و بجنگم، دوست ندارم کاری به کار کسی داشته باشم. می‌خواهم مسیرم را از همه این‌ها جدا کنم و سمت آشیانه خودم بروم. شاید باید می‌رفتم بدون اینکه لئو را ببینم و چیزی به او بگویم. ممکن بود با وجود همه خوبی‌هایش، جاسوس باشد. از روی زمین بلند شدم و دستم را روی چوب در، کشیدم. دوست داشتم همین الان در را باز می‌کرد و مرا از پشت سر با صدای بلندی، وادار به ایستادن می‌کرد. اما من داشتم می‌رفتم و آن در باز نشد.
قدم‌هایم را تندتر برداشتم و از پله‌ها بالاتر رفتم. مقصد، اتاق فرانسیوس بود. قبل از اینکه به در ضربه بزنم، فرانسیوس در را باز کرد و با دست به داخل اشاره کرد. حالت صورتش بیش از حد نگرانم می‌کرد. چشمانش جدی مرا می‌کاوید اما لب‌هایش لبخند می‌زد. مردد، وارد اتاق شدم که در با صدای بلندی پشت سرم کوبیده شد. فرانسیوس، دست به سینه، به در تکیه داده داد و منتظر ماند.
-خب مدلین.
- منتظرم بودی؟
- شاید یه جورایی. می‌تونم پیش بینی کنم البته پیش بینی کردن تو خیلی سخت‌تر از بقیس.
- من یه تصمیمی گرفتم.
فرانسیوس گویا اصلاً قصد نداشت بنشیند یا مرا برای نشستن دعوت کند. همان‌طور یکی از پاهایش را به در تکیه داده بود و موهایش پریشان روی پیشانیش پخش شده بود.
-می‌خوام برم. من می‌تونم زندگی کنم و سختی بکشم. نمی‌خوام از زندگی کردن فرار کنم و بمونم توی این سازمان.
- زندگی کردن چی داره که دنبالشی؟
- خب من دارم با مراحل زندگی پیش میرم و قوی‌تر میشم.
- هدفت از زندگی کردن چیه؟ قوی‌تر شدن؟ زنده موندن بعد هر بدبختی؟ تحمل کردن زخم‌هات واسه بالا رفتن ظرفیت تحمل؟ یا شادی؟ خوشبختی؟ حال خوب؟ نبود درد؟
دهانم را باز کردم اما دوباره بستم. فرانسیوس با شتاب سمتم هجوم آورد و هردو بازویم را در مشت گرفت و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
-می‌خوای واسه چی قوی شی؟
سرم را عقب بردم و با شدت به صورت فرانسیوس کوبیدم. فرانسیوس تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. قبل از اینکه سمت در بروم، با پایش به پشت زانویم کوبید و باعث شد روی زمین بیفتم. فرانسیوس روی شکمم نشست و هردو دستم را محکم نگه داشت.
-داری چه غلطی می‌کنی مدلین!
26بهمن پنج شنبه
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین