. . .

متروکه رمان پرونده‌ی خودم| صبا طهرانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. جنایی
عنوان رمان: پرونده خودم
نویسنده: صبا تهرانی
ژانر: عاشقانه، معمایی، جنایی

ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه: دختری که وکیل یک دادگستری است؛ ولی هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی پرونده‌ی خودش روبرویش قرار بگیره.
نقل مکانش به خونه‌ی جدید باعث شد بفهمه فردی زیر نظرش داره اما کم کم با وارد شدن به قضایا فهمید که عده‌ای ادعا میکنن که خیلی وقت پیش اون مُرده و از دیدنش تعجب میکنن پرونده‌ای گنگ که مقتولش کسی به غیر خودش نیست.
باید برای کشف حقایق تلاش کن
کشف پرونده‌ی خودش...


مقدمه:
در این قصه‌ی بی پایان
در این پایان بی قصه
گذشته‌ی بی پایان من مرور خواهد شد
کیستم من؟
کیستم به غیر از مرده‌ای بی‌روح
من تنها در این سردرگمی
عشق بی پایانت را چشیدم.
شاید راست می‌گفتند که مرده است
من سال‌هاست مرده‌ام
من در مقابلت قرار خواهم گرفت
میخواهم این دفعه سرود مرگ را تو برایم بخوانی
اسلحه‌ات را بگذار روی قلبم
قول میدهم این دفعه بمیرم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • پوکر
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #3
آخرین جعبه رو روی کاشی سرد سرامیک گذاشته و نگاه دقیقی به خونه‌ی جدید کردم.
جعبه‌های چوبی و کرم کم رنگ هر طرف خونه ریخته بود، پرده‌های مشکی رنگ تا نصفه جمع شده بود و وقتی به پذیرایی نگاه می‌کردی می‌تونستی ته سالن در چوبی اتاق رو خوب ببینی.
خونه رنگ غمگین خودش رو گرفته بود و انگار از صاحب و رفیق جدیدش چنان خوشش نیومده بود. کاش می‌تونستم دستش رو بگیرم تا کنار هم دیگه بشینیم و اون از روز‌های سختش برام توضیح بده.
از مشت‌های میخ بر روی دیوار بگیر تا حرف‌های ناراحت کننده‌ای که از طرف صاحبانش می‌شنید.
خونه‌ی نقلی و کوچیکی بود هرچند که باز علاقه‌ای به خونه‌های تجملاتی و بزرگ نداشتم.
صدای تقه‌‌ی در به گوشم خورد.
سمت در قدم برداشتم و دستم روی دستگیره‌ی آهنی در نشست.
با دیدن مرد مسن و مو جوگندمی که چهره‌ی کشیده‌ای داشت و با چشم‌های سبزش مضطرب و نگران نگاهم می‌کرد نفس عمیقی کشیدم.
کلافه چنگی به موهای بلندم زدم و گفتم: آقا ناصری هزار بار گفتید. چشم، سر و صدا نخواهم کرد و نمی‌کنم.
ابروهاش بالا پرید و با اخم گفت: خانم وکیل مشکل اون نیست، می‌خواستم بگم که لطفا مراقب این‌جا باشید و از خودتونم مراقبت کنید.
پلکی زدم و یک دستم رو به در تکیه دادم و گفتم: منظورتون رو متوجه نمی‌شم!
مردمک چشم‌هاش به سمت چپ و راست چرخید و گفت: چند وقت پیش این‌جا پاتوق چندتا پسر بود خدایی نکرده نیان شمارو..
دستی به لباس مردونه‌ی قهوه‌ای رنگش کشید.
- من خیلی نگرانم.
با عصبانیت چشم بستم و با لبخند مسخره‌ای گفتم: باشه مرسی از توصیه‌تون بای.
در رو محکم بستم و پشت در تکیه دادم.
بی‌خیال اون موضوع شدم و مشغول باز کردن بسته‌ بندی‌ها بودم. بعد از این‌ که کار‌ها رو انجام دادم با خیال راحت روی مبل نشستم و دست‌هام رو دو طرف مبل سفیدم گذاشتم و بافت زبرش باعث شد دست‌هام مشت بشن.
رنگ لباس مشکیم با مبل حالت تضادی پیدا کرده بود، حتی دنیای مبل هم با من مشکل داشت.
موبایلم رو برداشتم و به صفحه‌ی تاریک گوشیم زل زدم، نگاهم به خودم کشیده شد.
موهای خرمایی بازم دورم ریخته بود و زیر مژه‌های بلندم گودی ناشی از کار زیاد افتاده بود.
لب‌هام به لطف خون مردگی‌های روی پوسته‌اش قرمز شده بود و نیاز به رژلب نبود.
صفحه‌ی موبایل رو روشن کردم و به دلوین پیام دادم که دارم میام دادگاه و خودم رو می‌رسونم.
بلند شدم و داخل اتاقم رفتم.
پرده کنار کشیده شده رو باز کردم و کت شلوار مشکی رنگی که روی تخت چوبیم افتاده بود رو برداشتم.
لباس‌هام رو پوشیدم و نگاهم توی آینه به خودم افتاد.
لبخند محوی به خودم زدم و زمزمه کردم.
- خوشگل‌تر و قوی‌تر از دیروز شدی خانم وکیل..
از اتاق بیرون زدم و دفتر و مدارکی که می‌خواستم رو دستم گرفتم.
دستم نرده رو لمس کرد و از پله‌ها با سرعت پایین رفتم. نگاهم به ماشین مشکی رنگم افتاد که همراهش مثل دو دوست صمیمی ست کرده بودیم.
در دستگیره‌ی ماشین رو بالا و پایین کردم و به صندلی تکیه زدم.
استارت زدم و طولی نکشید که به دادگاه رسیدم.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
از حیاط محوطه عبور کردم و باد ملایمی جلوی صورتم وزید. با دیدن دلوین دستم رو بالا آوردم و لبخندی به صورتش تقدیم کردم.
کت چرم و شلوار مشکی رنگش برای این مکان زیاد مناسب نبود. موهای مشکی رنگش از مقنعه‌اش بیرون ریخته بود و باد موهایش رو مثل سبز‌ه‌های عید به هم گره زده بود.
در دو قدمی‌ام ایستاد و مژه‌های بلندش رو باز و بسته کرد، لبخند دندون نمایی زد و گفت: آتریسا بلاخره این پرونده هم تموم شد.
هر دو دست‌هاش رو روی شونه‌‌‌ام تنظیم کرد که خنده‌ای روی لبم شکل گرفت و سرم رو به بالا و پایین تکون دادم.
لب زدم: اره تونستم و وقت استراحته دیگه.
دستش کم‌ کم قفل دست‌هام شد.
با کشیده شدن دستم همراهش کشیده شدم و باد دعوا‌ش رو با صورتم شروع کرد.
وارد سالن شدیم و نگاهم به دیوار‌های سفید و مشکی کشیده شد که این روز‌ها عجیب من رو یاد زندان می‌نداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #4
محیط اطراف به شدت شلوغ بود و ادم‌های زیادی در حال حل مشکلاتشون بودن. ته سالن در سفید رنگی نیمه باز بود.
دلوین به سمتم برگشت و تازه نگاهم به گونه‌های سرخش افتاد.
داخل اتاق رفتیم و دلوین به سمت میز رفت.
روی صندلی مشکی رنگ نشست و با دستش اشاره‌ای بهم زد تا منم بشینم.
روبروش نشستم و کیفم رو سمت چپم روی میز گذاشتم.
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفت: تعریف کن خونه چی شد؟ همه چی خوبه؟
احساسات زیادی اون لحظه سراغم اومد. کنجکاوی، خوشحالی، غمگینی...
نگاهم به سمت چشم‌هاش کشیده شد و هنگام حرف زدن احساس کردم که پوسته‌های لبم جـ×ر خورد و خون سرازیر شده.
زمزمه کردم: خوبه امیدوارم باز مشکلی پیش نیاد.
سری تکون داد و با لبخندی که زد خط لبخند گوشه‌ی لبش مشخص شد.
دست‌هاش رو به هم زد و گفت: امروز بریم خونتون؟
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال گفتم: اره چرا که نه.
دلوین شخصیت پر هیاهویی داشت که شاید با شخصیت خسته‌ و خجالتی من سازگاری نداشت اما وقتی در پرونده‌ای به هم دیگه کمک می‌کردیم فضولی و کنجکاوی من با شخصیت دگرگون اون سازگاری فوق‌ العاده‌ای داشت.
داخل دادگاه یک ساعتی مشغول چک کردن پرونده‌ها بودیم و همه‌ی پرونده‌ها روی میز پخش شده بود، من و دلوین روبروی هم قرار گرفته بودیم. لیوان پلاستیکی دستم داد، آب رو سر کشیدم و قطره‌های آب مثل بارون از روده‌هام عبور کرد و درونم سرمایی ایجاد شد.
بلند شدم و کیفم رو چنگ زدم.
ابرویی بالا انداختم و به سمت در حرکت کردم.
صداش توی گوشم پیچید: صبر کن منم بیام.
منتظر کنار چهار چوب در ایستادم که باهام همراه شد.
کنار هم از درب داغون دادگاه عبور کردیم و زودتر از من سوار ماشین شد.
پشت فرمون نشستم و راه افتادم.
تو راه دلوین از اتفاق‌هایی که واسش افتاده بود گفت و من به غیر از سر تکون دادن و چرخوندن فرمون هیچ کاری نکردم.
ماشین رو جلوی در خونه پارک کردم و هردو هم زمان پیاده شدیم.
با تعجب و چشم‌های گرد شده‌اش به در خونه زل زد.
از بالا تا پایین آپارتمان رو بررسی کرد و گفت: این‌جا زندگی می‌کنی؟
در آهنی آپارتمان رو هل دادم و شروع کردم از پله‌ها بالا رفتن.
اولین دکمه‌ی مانتوم رو حین بالا رفتن باز کردم و گفتم: انتظار داشتی کاخ ملکه‌ی الیزابت باشه؟
از پشت سرم صداش رو شنیدم که گفت: نه این‌جا لونه‌ی گراز هم نیست.
اخم کرده ایستادم و تا خواستم کلید رو در بیارم نگاهم به در نیمه باز افتاد.
چشم‌هام رو ریز کردم که مژه‌هام جلوی دیدم رو گرفت.
لب زدم: من کور شدم یا واقعا در خونه بازه؟
دلوین دو ابروش رو بالا برد و گفت: شاید واسه این که عینکت رو نزدی.
راست می‌گفت اما غیر ممکن بود یه وکیل همچین اشتباهی رو مرتکب بشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #5
دستم رو دستگیره‌ی در نشست و در رو هل دادم.
هم زمان سر من و دلوین لای در گیر کرد و هردو کنجکاو به اطراف زل زدیم.
کنار گوشم پچ زد: بنظرت خودت یادت رفته یا دزد اومده؟
نگاه کنجکاوم اطراف رو زیر نظر داشت مثل دختر بچه‌هایی که مامانشون رو گم کردن و دنبالش می‌گردن اما من خیلی وقته بود از مامان و بابا هیچ خبری نداشتم یا شاید می‌شد گفت که هیچ چیزی درموردشون یادم نبود. همین نشون می‌داد که از اولش به تنهایی بزرگ شدم. دلوین کت چرمش رو در اورد و نگاهم به تیشرت صورتیش افتاد.
روی فرش پاهاش رو با صدا کوبید و گفت: بیا بیرون دزده.
سرم رو کج کردم و صورتم در هم رفت، با تاسف براش سر تکون دادم و گفتم: هیچ‌ کسی نیست، نگران نباش.
داخل اتاق رفتم و از دست اون کت شلوار بی‌خاصیت خلاص شدم.
نفسم رو بیرون دادم و گوش‌هام تنها آه افسوس مانندی شنید.
کت شلوار رو روی ملافه‌ی سفید تختم پرت کردم که لحظه‌ای روی هوا معلق شد.
از چهارچوب در بیرون رفتم و نگاهم به دلوین افتاد که روی مبل ولو شده بود و خسته پاهاش رو روی دسته‌ی مبل انداخته بود.
عینک مشکی رنگم رو از روی میز بر داشتم و با زدنش جهان واسم تغییر کرد.
همون جور که به سمت آشپزخونه می‌رفتم گفتم: چیزی می‌خوری؟
تنها به یک نه اکتفا کرد.
روبروش روی مبل نشستم و گفتم: خب بگو ببینم پرونده‌ی بعدی چیه؟
پوفی کشید و با حالت چندشی گفت: فعلا باید چند روز استراحت کنم، تو هم بهتره این چند روز خودت رو درگیر چیزی نکنی و تفریح بری.
سرم رو مخالف تکون دادم و گفتم: از تفریح خوشم نمیاد.
با اخطار اخم کرده پاهاش رو جمع کرد و دست‌هاش رو روی پاهاش گذاشت، همین کار باعث شد به جلو متمایل بشه و گفت: آتریسا...! تو واقعا خجالتی هستی دختر از این شخصیت مثبت بیا بیرون، حال کن بابا.
سرم رو با مخالفت تکون دادم و پاهام رو روی زمین سرامیک گذاشتم تا از حرارت وجودم کم کنه و گفتم: من با همینی که هستم راحتم و در واقع حوصله‌ی هیچی ندارم.
سرش رو با تاسف تکون داد. صدای پیامک گوشیم بلند شد و نگاهم هم زمان باهاش به سمت موبایل کشیده شد.
موبایل رو برداشتم و همون لحظه نگاهم به پیامک خورد.
صدای دلوین مثل میکروفون اکویی بود که توی ذهن و گوش‌‌هام می‌پیچید اما اونقدر کر شده بودم که هیچ چیزی نمی‌تونست راه گوش‌هام رو باز کنه
صداش برام مثل یک نجوای بی‌پایان بود، صدایی که آروم آروم داخل مغزم می‌پیچید و هر ثانیه که می‌گذشت واضح‌تر می‌شد.
به ریتم آهسته بودنش عادت کرده بودم که صدای بلندش توی گوشم پیچید.
- هوی چی‌ شد؟
نگاهم کم کم بالا اومد و روش زوم شد.
کنجکاو چند قدمی جلو اومد و روی مبل نشست.
خودش رو جلو کشید و جوری که از ذوقش صورتش به بالا کشیده شده بود گفت: قیافت شبیه زن‌های افسرده‌‌ی حامله شده.
این دفعه مثل همیشه به نقطه‌ای زل زده بودم و زانوهام رو به راست و چپ تکون می‌دادم.
طبق عادت همیشگی دست‌هام لا به لای موهام کشیدم و گفتم: چیزی نیست.
گاهی وقتا چیزی که نیست، هست‌هایی هست که معنیش رو هیچ وقت متوجه نمی‌شی مگر این که با شخص مقابلت سال‌ها زندگی کرده باشی.
شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت: من باید برم می‌دونی که مامان دعوام می‌کنه.
هر دو هم زمان از روی مبل بلند شدیم و کت چرمش رو روی دوشش انداخت و قبل این که از در خارج بشه سرش رو به سمتم آورد که باعث شد سرم به عقب بره، لبخندی زد و با خنده دستش رو سمت صورتم دراز کرد.
حس دردی رو پایین گونه‌ام حس کردم و در واقع نشون از کشیده شدن لپ‌هام می‌داد.
چشمکی زد که گوشه‌ی چشمش چینی خورد و زمزمه کرد:خدافظ خجالتی.
از پله‌ها با سرعت به سمت پایین رفت و صدای کوبش پاهاش توی راهرو اکو شد.
با پای راستم در رو از پشت به هم کوبیدم و بی‌حوصله‌تر از قبل روی مبل ولو شدم.
به سقف زل زدم و خودم رو داخل تیمارستان فرض کردم.
نفس عمیقی کشیدم.
دم... بازدم، دم... بازدم. بی فایده بود خستگی وجودم به این سادگی از بین نمی‌رفت.
از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. شلوار لی و مانتوی کرم رنگ ساده‌ای پوشیدم.
آستین‌های مانتو رو تا ارنجم بالا زدم و عینکم رو روی چشم‌هام تنظیم کردم.
موبایل رو برداشتم و دستم دستگیره‌ی در رو لمس کرد.
این دفعه اشتباهی که مرتکب شده بودم رو تکرار نکردم و در رو قفل کردم.
کرکره‌ی قهوه‌ای رنگ رو کشیدم و با خیال اسوده‌ای از پله‌ها پایین رفتم.
با بیرون اومدنم از ساختمون نگاهم به درخت بلندی افتاد که تنها درخت تکی بود که توی این خیابون دیده می‌شد.
طبق معمول لبخندی تحویلش دادم و راهم رو پیش گرفتم.
هرچی بیشتر قدم بر می‌داشتم به فروشگاه نزدیک‌تر می‌شدم، با رسیدنم نگاهی به اطراف کردم و سبدی برداشتم، یک هایپ و چند مدل بستنی، مواد غذایی که می‌خواستم.
صدای پیامک گوشیم هوشیارم کرد و دستم رو داخل جیبم بردم و به موبایلم برخورد کردم.
صفحه رو روشن کردم و پیامی خودنمایی کرد.
دقیقا از همون شماره‌ای که فکرش رو می‌کردم.
نگاهم به متن خورد: زیاد خرید نکن خونه همه چی گذاشتم.
مکث کرده سر بلند کردم و با گنگی نگاهم به نقطه‌ای از زمین کشیده شد.
خیلی واضح می‌شد فهمید که من به جایی زل نزدم و فقط برای فکر کردن گوشه‌ای از زمین رو انتخاب کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #6
وسایل‌هارو روی پیشخوان گذاشته بودم و ذهنم جای دیگه‌ای پرسه میزد.
صدایی باعث شد که نگاهم بالا بیاد و روی دو گوی قهوه‌ای رنگ زوم بشه.
- خانم بفرمائید خریداتون.
با خجالت موهام رو پشت گوشم زدم و تشکری کردم.
مشمای خرید رو دستم گرفتم و از فروشگاه بیرون زدم. باز خیابونی که اومده بودم رو طی کردم، حتی از قبل هم قدم‌هام تندتر شده بود و فقط نگاهم به آپارتمان بود. طولی نکشید که روبروش قرار گرفتم و دقیق نگاهی کردم. قدم نمی‌زدم بلکه سرعتم دوبرابر شده بود. دستم روی نرده‌های پله نشست و نرده‌های هر طبقه رو لمس کردم که بلاخره به طبقه‌ی خودمون رسیدم.
نگاهم به در باز کشیده شد و کم کم سمت کرکره‌ای که بسته بودم اما الان باز بود. با شدت در رو کوبیدم و نگاهی به اطراف کردم، کیسه‌ی خرید از دستم افتاد. پرونده‌هایی که توی زندگیم داشتم هیچ ربطی به این نداشت که کسی به دنبالم بیاد یا حتی بخواد بکشتم؛ اما این‌جا احساس نا‌امنی بدی به سراغم اومده بود که فکر می‌کنم همین حالا درگیرش شده بودم.
صدای پیامک گوشیم رو باز حس کردم از جیبم موبایل رو در آوردم و نگاهم روش کشیده شد: لباسایی که رو تختت پرت کردی رو هنوز برنداشتی.
مردمک چشم‌هام به سمت اتاق کشیده شد.
در نیمه بازم از اول باز بود مگه نه؟
نگاهم همون طور به سمت در اتاقم بود، پام رو از روی زمین بلند کردم و قدمی برداشتم.
در اتاق رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم و در نهایت کت شلوار مشکی‌ای که روی تخت پرت کرده بودم بهم چشمک زد، کل خونه رو گشتم از آشپزخونه تا زیر میز و صندلی و حتی کل اپارتمان رو زیر و رو کردم اما داستان انگار پیچیده‌تر از این حرفا بود.
سوالات زیادی ذهنم رو پر کرده بود اون کیه که من رو می‌شناسه و از همه چی خبر داره؟
با فکر این که شاید کسی شنود گذاشته باشه، دستی رو روی دسته‌های مبل کشیدم کمی جلوتر رفتم و داخل گلدون رو گشتم و باز هم خبری نبود. من هیچ حرفی درمورد این که لباس‌هارو روی تخت پرت کرده بودم نگفتم پس با این حال باید یکی باشه که من رو زیر نظر داشته باشه، اون باید منو دیده باشه.
ملغمه‌‌ای از احساسات عجیب درونم شعله‌ور می‌شد. پوسته‌ی خشک شده‌ی لبم رو محکم گاز گرفتم و با کمک دندون‌هام کشیدمش.
نگاهم کم کم از روی دیوار کرم رنگ بالا رفت و روی دوربین کوچیکی موند که روی سقف نصب شده بود.
دست‌های لرزونم مشت شد و به سرعت روم رو برگردوندم. چنگی به موهای آشفته‌ام زدم و قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین شد‌ حالا دیگه گیر افتاده بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #7
نگاه سرگردونم دور و اطرافم رو رصد می‌کرد. آخرین باری که توی زندگیم همچین احساسی داشتم لحظه‌ای بود که از همه چی خسته شدم بودم.
احساس می‌کردم دیگه هیچ چیزی برام جذاب نیست و بیشتر از جمعیت دور شدم، خودم رو گم کرده بودم و الان هم انگار خودم رو گم کرده بودم.
با سرعت به سمت آشپزخونه رفتم و به سقف سفید رنگ زل زدم. تمام چهارچوب دیوار رو نگاه کردم تا به دایره‌ی کوچیک مشکی رنگی رسیدم یعنی کل خونه رو دوربین کار گذاشته بودن؟
نگاهی به دوربین کردم و دستم رو دستگیره در نشست و در محکم بستم.
با استرس به سمت اتاق دوییدم و راهروی کوچیک رو طی کردم. در اتاقم رو محکم بستم که باد ناشی از بسته شدن در صورتم رو نوازش کرد. فکتی توی ذهنم اومد، یعنی تمام لحظاتی که توی اتاق خواب بودم یا گاهی روبرو میز آرایش روی صندلی نشسته بودم و جلو آینه اشک‌هام رو پاک می‌کردم یا روز‌هایی که با خستگی از دفتر وکالت بر‌می‌گشتم، یکی پشت دوربین نشسته بود و در حال تماشا کردنم بود. از این فکری که توی مغزم رژه زد بدنم مور مور شد.
با استرس نگاهی به اتاق حال کردم که با دیدن دوتا دوربین با سرعت زیر میز ناهارخوری رفتم و از دیدن دوربین پنهان شدم. دو ثانیه بعد صدای پیامک گوشیم پیچید. صفحه گوشی باز کردم: نترس دختر کوچولو من همیشه پشت سرتم.
من یک وکیلم اما توی شماره‌ی چند قانون درج شده که وکیل‌ها نباید بترسن؟
پیامک گوشیم رو می‌بندم و زانوهام رو بغل می‌کنم. چیزی به ذهنم عبور می‌کنه و طی یک حرکت انتحاری بلند میشم و به سمت پریز برق قدم تند می‌کنم. کنتر برق رو خاموش می‌کنم و توی یک حرکت خونه تاریک‌تر از همیشه میشه. دسته‌ی صندلی رو همراه خودم روی زمین کشیدم و پایین دوربین تنظیم کردم. بالای صندلی رفتم و دوربین رو باز کردم و نگاهم به رم قرمز رنگی افتاد. تک تک دوربین‌هارو چک کردم و رم‌هارو در آوردم. انگار یه چیزی درونم راحت شد. به سمت اتاق رفتم روی صندلی چرخ دارم نشستم. کامپیوترم رو روشن کردم و رم رو داخل گذاشتم. با استرس پوسته‌ی لبم رو جویدم ‌که بلاخره صفحه‌ای باز شد. تصویر خودم بود که تا چند لحظه‌ی پیش داشت ازم می‌گرفت و در‌هارو با محکم می‌بستم. فیلم رو روی دور تند گذاشتم و به عقب کشیدم طی یک ثانیه همه‌ چی مثل یک فیلم تند گذشت. تصویر یک خونه خالی جلوم نقش بست، این جا نشون می‌داد که هنوز آواره‌ی خیابون‌ها بودم و پام رو به این خونه نذاشته بودم. عینکم رو تنظیم کردم و بیشتر زوم شدم. چند فرد مشکی پوش با شال مشکی که دور صورتشون بسته بودن. دو جفت چشم تیله‌ای رنگ قهوه‌ای عسلی رو دیدم که موهای مشکی رنگش روی پیشونیش ریخته بود. دو طرف دوربین رو تنظیم کرد و از روی صندلی پایین پرید. احساس می‌کردم با اون دو جفت چشم دقیقا به من داره نگاه می‌کنه. یکی از اون پسر‌ها گفت: رئیس حله؟
پسر تیله‌ای سر تکون داد و بیرون رفت. حالا نفر بعدی شروع به صحبت کرد: هی پسر، امروز کافه شمس قرار داریم بجنب وقت رفتنه.
هر سه تاشون از تصویر ناپدید شدن و از در بیرون رفتن.
یاد حرف اون صاحب خونه افتادم که بهم گفت: چند وقت پیش این‌جا پاتوق چندتا پسر بود.
سری تکون دادم و زمزمه کردم: خودشه.
بلند شدم و موبایل رو برداشتم و به سرعت شماره دلوین رو گرفتم.
صداش توی گوشم پیچید: دلتنگم شدی؟
با سرعت زمزمه کردم: کافه شمس، آدرس کافه رو برام پیدا کن یه مشکلی برام پیش اومده برات میگم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #8
گاهی وقتا می‌تونی یک جنگل سرسبز باشی که با یک جرقه به جنگل‌های سیاه و سوخته‌ای تبدیل میشی. امروز وقتی توی راه سوار ماشین دلوین شده بودم باد‌ موهام رو روی هوا تکون می‌داد و با لحن آرومی که همیشه داشتم، واسه دلوین ماجرا رو تعریف می‌کردم. عادت داشت وقتی با این لحن حرف می‌زدم بگه که خجالتی حرف نزن اما الان برعکس هر وقت دیگه در سکوت رانندگی می‌کرد و به صحبت‌هام با دقت گوش می‌داد. امروز برعکس هوای خوبی که نشون می‌داد هوای درون خودم طوفان بود. دلوین به سمت کافه‌ی شمس می‌رفت و مشتاقانه منتظر رسیدن بودم. ماشین رو کامل پارک نکرده بود که جلوتر پیاده شدم و نگاهم به کافه‌ی کوچیکی افتاد که بیرون کافه چند صندلی میز چوبی قرار داشت. صدای قدم‌‌های سرعتی دلوین رو پشت سرم حس می‌کردم، وارد کافه شدم که زنگوله‌هایی به صدا در اومد. پسری با دیدنمون به سرعت لبخند دخترکشی تحویلمون داد که دلوین اخمی کرد و گفت: سلام.
پسر موهای تافت زده‌اش رو به بالا سرش هل داد و یقه مردونه چهار خونه‌اش رو صاف کرد. قیافه‌اش کشیده بود. خیلی شوخ طبعانه گفت: چه کمکی می‌تونم بهتون کنم خانوما؟
دلوین با عصبانیت گفت: ما واسه قهوه خوردن نیومدیم جناب.
با تعجب چشم‌های درشتت گردتر شد.
با خجالت سر پایین انداختم و اخم کم رنگی کردم. کارتم رو در آوردم و جلوش گرفتم و گفتم: وکیل پایه‌ی یک دادگستری آتریسا رخدادی هستم.
با تعجب نگاهی به کت شلوار مشکی رنگم انداخت، انگار داشت سعی می‌کرد دنبال چیزی بگرده. دلوین هم سری تکون داد که پسر با سرعت گفت: معذرت می‌خوام خانوما چه کمکی می‌تونم بهتون کنم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: باید دوربین‌های این کافه رو چک کنم.
با سرعت سر تکون داد و دستش رو به سمت دری دراز کرد و گفت: همراهم بیاید.
هم زمان با دلوین نگاهی به هم کردیم و با وارد شدن به اتاقک کوچیکی نگاهم به کامپیوتری افتاد که محیط کافه رو نشون می‌داد. دلوین بخاطر شلوار و مانتو سفیدی که پوشیده بود ترجیح می‌داد روی صندلی نشینه. پیش قدم شدم و روی صندلی نشستم. فیلم رو به عقب کشیدم، دقیقا مدت دو هفته پیش چهار نفر وارد کافه شدن؛ اما باز هم دور صورتشون شال داشتن. دست دلوین روی شونه‌هام نشست و گفت: منظورت این‌ها هستن؟
چشمام رو باز و بسته کردم، دور میز چوبی نشسته بودن و در حال صحبت کردن با هم بودن و روی میز چند لیوان شیشه‌ای قرار داشت. صدا رو بلند کردم که داخل اتاق صدای اون دو پسر پیچید: آقا امشب باز باید بریم عمارت از اون سمت میریم به (...)
نگاهی به دلوین کردم و گفتم: آدرس رو نوشتی دیگه؟
با لبخند و ذوق گفت: بزن بریم ماجراجویی.
پوفی کشیدم و نفسم رو حبس کردم. با دستم روی میز ضرب گرفتم. بلند شدم و گفتم: بریم.
همراه هم از کافه بیرون زدیم و دم در ایستادیم.
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت: نمی‌خوای پلیس بیاد؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: پلیس نباید وارد این ماجرا بشه.
با تعجب روی پاشنه پا چرخید و ابروهاش رو بالا برد. اخمی کرد و با جیغ جیغ گفت: می‌خوای بمیری؟ یعنی چی؟
عصبی چشمام رو بستم و نگاهی بهش در سکوت کردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: این کار رو با کمک تو تمومش می‌کنم، اول باید بفهمم کار کیه.
زیر لب غرشی کرد و سرش رو بالا برد و گفت: خدایا خودت کمک کن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #9
سوار ماشین شدیم و به صندلی تکیه دادم. شیشه رو پایین دادم و اتوماتیک به حرف اومد: میگم که آدرس رو پیدا کردیم، بعدش چی میشه؟
دستام رو توهم قلاب کردم و گفتم: نمی‌دونم فعلا صبر کن برسیم.
سری تکون داد. داخل جاده‌‌ی خاکی افتاد و همراه با دست انداز‌‌ها سرهامون کج می‌شد. جلوی یک باغ نگه داشت و نگاهم به نگهبان‌هایی افتاد که دم در ایستاده بودن. باغ سر سبزی بود، حتی از پشت این میله‌های قهوه‌ای رنگ هم مشخص بود. ستون‌های بلندی که من رو یاد دوران هخامنشی می‌نداخت. نگهبان با دیدنمون به سمتمون اومد که دلوین با استرس گفت: داره میاد تکون نخور.
لبخند مسخره‌ای روی لبش نشوند. نگهبان با کت شلوار مشکی و عینک دودی که زده بود ترسناک‌ شده بود.
ارنجش رو لبه‌ی در گذاشت و گفت: دیر اومدید خانما. مهمونی فردا شبه.
من و دلوین مات و مبهوت با دهن باز به هم دیگه زل زدیم. دلوین به خودش اومد و با لوندی موهاش رو پشت گوشش زد و گفت: خب تم چیه؟ باز اون ادما دعوت شدن؟
نگهبان ابرویی بالا انداخت و دستی به سر تاسش کشید و گفت: کله گنده‌‌های شهر دعوتن درضمن من تاحالا شمارو این جاها ندیدم.
دلوین سرش رو کج کرد و گفت: فردا شب مارو می‌بینی عزیزم فعلا.
دنده عقب گرفت و پاش رو روی پدال فشرد.
با استرس گفتم: داری چی کار می‌کنی؟
فرمون سی صد و شصت درجه چرخوند و وارد جاده شدیم. لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست و گفت: باید واسه فردا اماده‌ات کنیم.
دلوین خبر نداشت شخصیت آروم من با شخصیت‌های پرهیاهوی اون جمع یکسان نیست. هیچ وقت خبر نداشتم یک روزی به این‌جا برسم، جایی که باید از شخصیت خودم خداحافظی می‌کردم و با شخصیت جدیدی از خودم آشنا می‌شدم. تمام این‌ها فقط واسه فهمیدن یک چیزی بود.
اونا کین؟
در طول راه با گوشه‌ی مربعی شکل کتم ور می‌رفتم که در همون لحظه ماشین با جهشی ایستاد و منم با دو دست خودم رو روی داشبورد نگه داشتم. طره‌ای از موهام جلوی صورتم اومد، صورتم رو برگردوندم و با تعجب به دلوین نگاهی کردم. خط لبخندش و درخشش چشماش نشوند داد که فکری توی سرش در حال رخ دادن. با سرعت یقه‌ی کتم رو با دستش کشید و جلوی صورتم داد زد: باید رو اخلاقت کار کنی، به نظرت لباست چه رنگی باشه؟ وای فرض کن همه میگن دوشیزه‌ی مافیای این شهر که خودش رو در نقاب مغرور و جدیتش پوشونده در حالی که یک دختر وکیل خجالتی با عینک ته استکانیه.
حیرت زده لب‌هام از هم باز شد و با صدای آرومی گفتم: دلوین، من نمره‌‌ی چشمام فقط دو هست.
لب‌هاش رو غنچه کرد و پوفی کشید. بی‌حوصله نگاه پوکری انداخت و گفت: حالا هرچی، خونه‌ی ما باید بریم می‌دونی که من همه چیز رو برات فراهم می‌کنم.
سرم رو به شیشه‌ تکیه دادم، هرچند از اتفاقات شومی که قرار بود بیفته خبر نداشتم اما تنها کاری که به ذهنم می‌رسید این بود که بی‌خیال همه چیز بشم و خودم رو به عالم بی‌خیالی بزنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #10
با رسیدن جلوی در آهنی قدمی برداشتم و پشت سر دلوین راه افتادم. وقتی وارد حیاط خونه شدیم کت‌اش رو در اورد و روی دوشش انداخت. نگاهم از خرده شیشه‌هایی که گوشه‌ای از زمین ریخته بود به زنی کشیده شد که دست به سینه دم چهار چوب در ایستاده بود. موهای روشنش با دامن بلندش ترکیب قشنگی شده بود. چشم‌های آبی کم رنگش جوری متفاوتش کرده بود که احساس می‌کردم از سیاره‌ای به غیر از زمین اومده.
دلوین با سرعت گفت: مامان من و آتریسا یکم کار داریم.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت: مشکلی نیست، خوش اومدی آتریسا.
لبخند کم رنگی زدم و گفتم: خیلی ممنون.
توی این خونه فرش معنی نداشت و فقط سرامیک بود که توی کل خونه خودش رو به نمایش گذاشته بود. پرده‌های یاسی رنگ برعکس هر روز دیگه باز بود. از پله‌های چوبی بالا رفتیم و سمت چپ پیچیدم، دقیقا جایی که اتاق دلوین قرار داشت. با دیدن اتاقش در اون وضعیت چهره‌ام در هم رفت‌. ابروهام رو بالا کشیدم و گفتم: بد نیست اتاقت رو تمیز کنی دختر.
با خنده چشماش رو ریز کرد و گفت: بی‌خیال بیا بشین.
تمام لباس‌هایی که روی تختش ریخته بود رو روی زمین ریخت و خودش هم روی تخت پرید. کنارش نشستم که با جدیتی که مشخص نبود از کجا آورده گفت: گوش کن باید نسبت به زندگیت احساس مسئولیت بکنی. شخصیت آروم و خجالتیت قرار نیست تا همیشه مشکلاتت رو حل کنه، الان گیر افتادی و واسه وارد شدن به جمع اون ادم‌های خطرناک باید مثل خودشون باشی.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم: من نمی‌تونم یعنی...
دستش رو مشت کرد و محکم روی تخت کوبید که با تعجب سرم رو بلند کردم.
با داد گفت: اون ادم‌ها توی خونت دوربین کار گذاشتن، واسه این که بفهمی باید هر کاری کنی.
بلند شد و روی زمین نشست. لباس‌های رنگین کمونی‌اش رو کنار زد و گفت: قراره سخت بشه اما سخت به معنای غیر ممکن نیست.
وقتی لباس‌هاش رو کنار می‌زد به قسمت‌های یک دستش می‌رسید. منظورم از یک دست رنگشون بود چون انگار سیاه ترین لباس‌هاش رو زیر تمام قسمت‌های رنگیش پنهان کرده بود، زندگی من هم قسمت های تاریک و سیاهش رو داشت رونمایی می‌کرد.
نگاهم به لباس چرم مشکی رنگی افتاد و گفت: بیا اول لباست رو انتخاب کنیم، این لباس چرمیه که قسمت‌هاییش با تور کار شده. اگر توی جمع ادم‌های خطرناک یا پولدار بری می‌بینی لباس‌های شیک و مرموزی می‌پوشن.
دست‌هام زیر زانوهام بردم و با استرس لبم رو گاز زدم. اون همچنان ادامه داد: صدای آروم به کارت نمیاد باید با اقتدار و پرتکبر کارهات رو انجام بدی.
اون روز وقتی دلوین داشت از شخصیت جدیدم می‌گفت تصمیم گرفتم به حرفش گوش کنم، واسه همین خودم رو آماده کردم. از عینک و صدای آروم و گردنی که سرش همیشه پایین بود جدا شدم. دلم واست تنگ میشه آتریسا.
بلاخره وقتی آموزش‌های لازم رو دیدم تصمیم گرفتم از دلوین جدا بشم که همون موقع پیامک گوشیم باعث شد موبایلم رو با شدت از روی تخت دلوین چنگ بزنم. پیام رو باز کردم: واست یه هدیه گذاشتم، می‌تونی توی پرونده‌هایی که تو کیف دوستت هست ببینی.
صفحه موبایل خاموش شد و نگاهم قفل چشم‌های بهت زده‌ی دلوین شد. به سمت میز مطالعه‌اش رفت و از روی میز کیف مشکی رنگی رو با شتاب برداشت. زیپش رو کشید و کلی پرونده بیرون ریخت.
با سرعت شروع به گشتن کردم.
شماره‌ی یک، شماره‌ی دو، شماره‌ی سه، اون پرونده‌ی لعنتی کجاست؟
آتریسا رخدادی، شماره‌ی هشت دقیقا آخرین پرونده. زیر لب گفتم: داری با من شوخی می‌کنی‌؟
دلوین دستش رو جلوی دهنش نگه داشت و صدایی هینی از دهنش خارج شد. این صدا من یاد لحظه‌هایی می‌نداخت که همراه پلیس به جسد‌های سردخونه سر می‌زدیم‌.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
54

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین