. . .

متروکه رمان پرونده‌ی خودم| صبا طهرانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. جنایی
عنوان رمان: پرونده خودم
نویسنده: صبا تهرانی
ژانر: عاشقانه، معمایی، جنایی

ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه: دختری که وکیل یک دادگستری است؛ ولی هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی پرونده‌ی خودش روبرویش قرار بگیره.
نقل مکانش به خونه‌ی جدید باعث شد بفهمه فردی زیر نظرش داره اما کم کم با وارد شدن به قضایا فهمید که عده‌ای ادعا میکنن که خیلی وقت پیش اون مُرده و از دیدنش تعجب میکنن پرونده‌ای گنگ که مقتولش کسی به غیر خودش نیست.
باید برای کشف حقایق تلاش کن
کشف پرونده‌ی خودش...


مقدمه:
در این قصه‌ی بی پایان
در این پایان بی قصه
گذشته‌ی بی پایان من مرور خواهد شد
کیستم من؟
کیستم به غیر از مرده‌ای بی‌روح
من تنها در این سردرگمی
عشق بی پایانت را چشیدم.
شاید راست می‌گفتند که مرده است
من سال‌هاست مرده‌ام
من در مقابلت قرار خواهم گرفت
میخواهم این دفعه سرود مرگ را تو برایم بخوانی
اسلحه‌ات را بگذار روی قلبم
قول میدهم این دفعه بمیرم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • پوکر
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #11
پارت 9
پرونده رو باز کردم و نگاهم به مشخصات پرونده افتاد. مقتول آتریسا رخدادی و دقیقاً این ماجرا برای چند سال پیش بوده. پرونده رو بستم و با دست‌های لرزون گفتم: این چیه؟
تنها کاری که کرد این بود که اتاق رو طی کنه از این سمت به اون سمت و باز تکرار. دست‌هاش رو باز کرد و با صورت عصبی همون جوری که پلکش داشت می‌پرید گفت: این دروغه، یه پرونده جعلی درست کرده تا تورو گمراه کنه.
بلند شدم و با پا روی زمین ضرب گرفتم، دست‌هام رو به کمرم زدم و گفتم: این مهمونی میرم بعد از اون پیگیر این پرونده باش.
خواست چیزی بگه اما از اتاق بیرون زدم و با سرعت پله‌هارو پایین رفتم. مامان دلوین نگاهی بهم کرد و با ظرف شیرینی که دستش بود گفت: کجا؟ می‌خواستم واستون شیرینی بیارم.
کتم رو پوشیدم و یقه‌هاش رو صاف کردم. لبخندی زدم و گفتم: باشه واسه یه وقت دیگه فعلاً.
مسیر رو طی کردم و کفش‌هام رو پام زدم. در آهنی ورودی رو باز کردم و وارد خیابون‌های اصلی شدم. باید می‌رفتم دادگاه و این پرونده رو دست قاضی می‌دادم. تنها کسی که بهش اعتماد داشتم سپندار شاهانی قاضی که بیشتر اوقات باهاش روبرو می‌شدم تا دادگاه با پای پیاده خودم رو رسوندم. طبق معمول راه رو طی کردم از محیط باز اونجا به سمت پله‌ها رفتم. سربازی که دم در ایستاده بود با دیدنم سری تکون داد که سرم رو همراه‌اش بالا و پایین کردم. فعلاً نباید شخصیت جدیدم رو به کسی نشون می‌دادم. با دیدن مردی که کت شلوار سورمه‌ای پوشیده بود و از پشت موهای جوگندمی‌اش رو بالا زده بود قدم‌هام رو تندتر کردم. صدام رو کمی بالاتر از حد معمول بردم و گفتم: آقای شاهانی.
برگشت و با دیدنم ابروهای پر پشت مشکی‌اش بالا رفت. به ته ریشش دست کشید و گفت: خانوم وکیل چه سعادتی!
لبخندی زدم و گفتم: به کمک‌‌تون احتیاج دارم ولی بهتره بین خودمون بمونه.
با جدیت گفت: بیاید دفترم.
پشت سرش راه افتادم و سر به زیر دست‌هام رو قلاّب کردم‌. آن‌قدری سرم پایین بود که شونه‌هام گردنم رو احاطه کرده بودن و مثل یک دختر بچه کوچولو وارد اتاق خالی شاهانی شدم. جلوم ایستاد و طوری قرار گرفت که پشت سرش می‌تونستم کتاب‌‌خونه‌ای که حدود هزارتا کتاب قرار داشتم رو ببینم. یعنی توی کل زندگی‌اش تونسته بوده تمام این کتاب‌هارو بخونه؟
وقتی پرونده رو بهش دادم اول تعجب کرد ولی وقتی ماجرا رو تعریف کردم تنها با اخم به پرونده زل زده بود اما وقتی رد نگاهش رو زدم رسیدم به اسم خودم. بعد چند دقیقه نگاهش بالا اومد و نفسی عمیق کشید. لبخند مصنوعی زد و گفت: خانوم رخدادی این پرونده‌ی شما رو من بررسی می‌کنم، حداکثر فردا خبر میدم.
لبخندی روی لبم اومد و تشکر آرومی کردم. طبق معمول باید منتظر فردا می‌شدم و برای امروز هیجان زیادی رو دریافت کرده بودم. فقط نیاز به یک چیز داشتم اون هم استراحت. بحث این نیست زیادی بی‌خیالم چون اخرش از زندگی هیچ‌کس زنده بیرون نمیاد. تاکسی که گرفته بودم با دیدن من که از گرما داشتم خودم رو باد می‌زدم کولر رو روشن کرد. وقتی خواستم کرایه‌اش رو حساب کنم ده تومن بیشتر به کرایه اضافه کردم. وقتی خواست برگرده تا بقیه پول بده من از ماشین پیاده شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #12
پارت10

***
جلوی آینه به خودم نگاه می‌کنم، هیچ شباهتی به اونی که فکرش رو می‌کنم ندارم. موهای باز صافی که دورم ریخته آرایش وحشی که داشتم. دلوین در حال تکمیل آخرین مرحله هست، رژ لب تیره رو می‌زنه و لبخند تحویل میده. اون از این که کارش رو درست انجام داده خوشحاله و من از تغییری که در حال اجراست ناراحتم. خط چشم مشکی با بلندی مژه‌هام یه سبک خوبی شده، خط گونه‌ام از امتداد گوشم تا پایین فکم خوب مشخصه. لباس مشکی‌ای که از پشت بند لباسش رو با زور و زحمت بست. شاید لباس آستین‌هاش بلنده ولی سرشونه‌هام رو به خوبی نشون داده. نکات آخر رو میگه. صدات رو بالا ببر، با اعتماد به نفس رفتار کن، تو دل خطر برو. بغلش می‌کنم و دستم رو پشت موهاش می‌کشم. زمزمه‌ام آن‌قدر آروم هست که احساس می‌کنم نشنیده.
- مرسی...
در کمال تعجب جوابم رو میده.
- خواهش می‌کنم.
کتم رو از روی مبل برمی‌دارم و روی دوشم می‌ندازم. موبایل رو برمی‌دارم و هردو هم زمان از چهارچوب در خارج می‌شیم. اون با کتونی‌های آل استارش با سرعت پله‌هارو طی می‌کنه اما من با کفش‌های پاشنه بلندم نرده‌هارو محکم می‌گیرم و آهسته عمل می‌کنم. وقتی به پایین می‌رسیم نفس آسوده‌ای می‌‌کشم. سوار ماشین‌‌اش می‌شیم و استارت می‌زنه. تو راه تاکید می‌کنه و شک ندارم اگر وکیل نمی‌شد حتما پلیس خوبی می‌شد. جاده خاکی و باز خونه‌‌ای که ماشین‌های گرون قیمتی جلوش پارک شده. مثل یک فیلم هست که باز داره مرور می‌شه. اسم‌های بعضی‌هاش رو می‌دونم، یه لامبورگینی، فراری، باتیستا، بوگاتی، مرسدس. این‌جا من یاد میدون‌های مافیایی توی ایتالیا می‌ندازه. دلوین سوتی میزنه و با چشم‌هاش ماشین‌هارو قورت میده و زمزمه می‌کنه.
- اوه دختر! کارت تمومه.
با استرس چشم‌هام رو می‌بندم و نگاهش می‌کنم اون هم نگاهم می‌کنه و من تنها یک کلمه میگم.
- خدافظ.
دست‌گیره در رو پایین می‌کشم و از ماشین پیاده می‌شم. جلوی در قرار می‌گیرم و نگهبان با دیدن من لبخند کجی می‌زنه، سری تکون میده و مشخص می‌شه که حافظه خوبی داره. از پنجره‌های خونه نور های بنفش و قرمز روشن و خاموش می‌شه. وقتش بود تا خودم رو نشون بدم و همین کارو می‌کنم‌. از پله‌های سنگی مرمر بالا میرم و در ورودی برام باز می‌شه. نگاهم به جمعیت عظیمی می‌خوره، مرد‌هایی که توی تاریکی در حال خوردن نوشیدنی هستن و دختر‌هایی که با لباس‌های مامان دوزشون در حال رخ نمایی هستن. سه تا پله باید پایین برم تا وارد جمعیت بشم. از پشت کتم رو می‌گیرن و حتی به خودم زحمت نگاه کردن هم نمیدم. وقتی به جلوت نگاه می‌کنی پله‌ای رو می‌بینی که وسط پله‌ مهمون‌ها ایستادن. شاید اون‌قدری تعدادشون زیاد هست که جا نباشه. پاهام رو ضرب‌دری می‌ذارم و کیفم رو دستم می‌گیرم. نگاه عده‌ای ناآشنا رو روی خودم حس می‌کنم. گوشه‌ای از جمعیت میرم و روی مبل سلطنتی تکی می‌شینم. روی دسته‌هاش مجسمه‌ی شیر هست، نماد قدرت. فرق بقیه با من مشخص بود نبود؟
بقیه دنبال بقیه‌‌ هستن اما من دنبال خودمم.
در حال جست و جو بودم تا بتونم فردی رو ببینم. نگاهم به دو پسر خورد که باهم در حال حرف زدن بودن. دستم رو کمی بالا آورم و جلوی صورت‌شون گرفتم، وقتی به چشم‌هاشون زل زدم تازه کشف کردم که خودشونن. پسر تیله‌ایه بین‌شون نبود اما اون دونفر رو به خوبی می‌شناختم. یک زن ساده با لباس حریر قرمز رنگ به سمتم اومد. موهای قهوه‌ای رنگش دورش ریخته بود و هیچ آرایشی نداشت. با اخم نگاهم کرد و با صدای کلفت گفت: فکر کردم مُردی.
پرونده‌ی شماره‌ی هشت، آتریسا رخدادی فردی که مقتول بود و اون من بودم.
با گیجی خودم رو نیم خیز کردم و دستم رو از روی دسته‌ی مبل برداشتم. گنگ زمزمه کردم
- من نمردم درضمن به جا نمیارم؟
ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که دختری دستش رو کشید و دنبال خودش کشوند. فقط تونستم توی اون تاریکی ناخن‌های کاشته‌ی براقش رو ببینم. جمعی از دختر‌ها و پسرها که در حال رقصیدن بودن، بعضی‌ها در حال حرف زدن. چیزی که عجیب این بود که همه نگاه عجیبی بهم می‌کردن مثل وقت‌هایی که یک آشنا رو می‌بینی اما چون دیگه باهم غریبه‌اید نمی‌تونی زیاد نزدیک بشی. نگاهم رو گردوندم فردی که یقه مردونه سفید رنگی پوشیده بود و زنجیر دور گردنش توی اون تاریک خودنمایی می‌کرد رو دیدم. کنارش دختری با لبخند داشت به حرفش گوش می‌داد. لباس صورتی رنگش مثل هرکس دیگه‌ای نبود انگار توی دنیای رنگین کمونی خودش هنوز داشت زندگی می‌کرد. برای یک لحظه پسر سرش رو به سمتم برگردوند. توی نگاه اول می‌تونی به بقیه لقب بدی و حالا من لقبش رو میگم، پسر چشم تیله‌ای. اون این‌جا چی کار می‌کرد؟ نگاه‌هامون قفل هم دیگه شده بود. چهره‌اش رو دیدم. صورت لوزی شکلش باعث شده بود استخوان فکش مشخص باشه. لب‌‌هایی که وقتی می‌خندید شبیه پوزخند تمسخر آمیز می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Saba Tehrani 86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5542
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
18
پسندها
130
امتیازها
33

  • #13
پارت 11
پلکی زدم و به دخترک زل زدم که ناباورانه نگاهم می‌کرد، لب‌هاش نیمه باز موند بود اما لعنت به این حسی که درونم شعله ور شد و اجازه نداد بیشتر بمونم.‌ چرخیدم تا عقب گرد کنم و به شخصی برخورد کردم. لیوان شیشه‌ای از دستش افتاد و محتویات داخل لیوان روی کت مشکی‌اش ریخت.
دستمالی از تو کیفم بیرون آوردم و به سمت‌اش گرفتم. سرم رو بالا آوردم و فردی رو دیدم که که کلاه لبه داری گذاشته بود. ته ریش کمی داشت و چشم‌های خماری که انگار خواب بودن. سرم رو ننداخته بودم پایین بلکه با صدای رسایی گفتم:
- حال‌تون خوبه؟
مردمک چشم‌هاش توی صورتم در حال گردش بود. با صدای آرومی گفت:
_ تو؟..
غریب، نا آشنا، شک، تردید. چی میگن بهش؟ نمی‌دونم این ادم‌ها کی هستن؟ نباید تسلیم می‌شدم و لبخند پر استرسی زدم و گفتم: ببخشید؟
این دفعه پسری رو دیدم که با قدم‌های تند خودش رو به ما می‌رسوند. موهاش روی هوا تکون می‌خورد و توی تاریکی چهره‌اش رو نمی‌دیدم. دقیقاً شبیه یک کارتون ترسناک فردی با کت شلوار سورمه‌ای و صورتی تاریک که به سمت‌ ما قدم برمی‌داشت.
صداش بلند شد و گفت:
- رئیس باید بریم.
نگاهم سمت مرد روبروم رفت اما هم‌ چنان نگاهم می‌کرد. پسر دست‌اش رو پشت کت مرد گذاشت و هردو باهم دور شدن. نگاهم به پله‌های بالا کشیده شد. برق‌ها خاموش و روشن شد. از فرصت استفاده کردم و وقتی برق خاموش شد با سرعت مهمون‌هارو کنار زدم. پایین لباسم رو با دستم بلند کردم و پله‌ها رو طی کردم. پشت دیوار پنهان گرفتم و با دیدن سالن دالنی که هر طرف یه اتاق می‌دیدی عصبی پوسته‌ی لبم رو جویدم و گفتم:
- این همه اتاق می‌خواستی چی کار اخه؟
وارد تک تک اتاق‌ها شدم. توضیح کلی بدم تنها چیز‌های سلطنتی وجود داشت که شبیه دکوراسیون خونه‌های ملکه الیزابت بود. آخرین اتاق دست چپ اتاق کار بود. میز مطالعه قهوه‌ای بزرگی که دفتر‌های زیادی روش بود. در رو پشت سرم بستم و پشت میز ایستادم. برگه‌هارو زیر و رو کردم، نگاهم به دفتری کشیده شد که روش به انگلیسی نوشته شده بود.
- لیست افراد.
ابرویی بالا انداختم و ورق زدم. اولین صفحه لیست افرادی بود که چند سال پیش واسه مهمونی اومده بودن.
انگشت اشاره‌ام رو روی اسم‌های کاغذ کشیدم تا به اسم آتریسا رخدادی رسیدم.
اون‌جا بود که فهمیدم شاید ادم‌ها اشتباه کنن اما این دفتر و کاغذ عمراً اگه اشتباه می‌کردن. مثلا می‌تونستم بگم بهش که اشتباهم گرفتی؟ نه هیچ اشتباهی در کار نبود. صدای ویالونی داخل سالن پیچید. وقت رو تلف نکردم و از اتاق بیرون زدم. به پله‌ها که رسیدم نگاهم به پایین سالن کشیده شد. هیچ اثری از اون ادم‌های ناشناس نبود‌. ریتم ویالون بیشتر و بیشتر می‌شد و پاهای منم هم زمان با ریتم از پله‌ها پایین می‌رفت‌. شبیه قصه‌ی سیندرلا که در حال فرار بود و ریتمی پس زمینه‌اش پخش می‌شد. خدمت‌کار با دیدنم کت رو روی دوشم انداخت و من با سرعت از اون مجلس خارج شدم. همون جور که پایین لباسم رو گرفته بودم، وارد باغ شدم و به سمت نگهبان رفتم که کنار در ایستاده بود. نگاهی بهش کردم که با تعجب گفت:
_ بله؟
موهام رو از روی دوشم کنار زدم و با نف نفس گفتم:
- می‌تونید من رو تا جایی برسونید؟
صدای پسری از پشت سرم بلند شد.
- من می‌رسونم.
برگشتم و نگاهم به پسر جوونی خورد. نگاهم به ماشین لامبورگینی مشکی‌اش افتاد. امیدوار بودم برام حرف در نیاد. جلوی پام ترمز زد که در ماشین رو باز کردم و تشکری کردم. نگاهم به چهره‌ی خندون و مرموزش افتاد. برعکس بقیه بینی خوش فرمی داشت و چهره‌ی جا افتاده‌. خودش بود همون پسره که اون مرد رو صدا زد‌. انگار نمی‌خواست که من با رئیسش هم کلام بشم. لبخندی زد و با حالت مرموزی یک وری شد و گفت: تا حالا ندیده بودمت.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- من کم میام.
زیر چشمی نگاهش کردم، کمی گوشه‌ی لبش رو با زبونش تر کرد و گفت: حالا آدرست رو بگو برسونمت.
یک آدرس اشتباه رو بهش دادم و نزدیکی خونه ماشین رو پارک کرد. برگشتم و بهش زل زدم. لبخندی بهم زد و گفت:
- باز می‌بینمت.
سرم رو تکون دادم و گفتم: بازم ممنون.
چشماش رو با مهربونی باز و بسته کرد.
پیاده شدم و به سمت کوچه حرکت کردم. مطمئن شدم رفته و در رو باز کردم و وارد راه پله شدم. با بی حوصلگی از پله‌ها بالا رفتم و کلید انداختم.
در خونه رو هل دادم و سر تا سر نگاهی انداختم. دوربین‌ها کف زمین روی فرش کرم رنگ ولو شده بود. این خونه زیر دریاییه‌ی من، دقیقا امن ترین جا واسه موندن و خوابیدن. به سمت تخت رفتم و لباسم رو گوشه‌ای پرت کردم و به جاش تیشرت گشادی پوشیدم. شاید حتی دقت نکردم به رنگش یا این که مثل همیشه مارک پشت گردنم رو بریدم تا اذیت نکنه یا نه؟ در واقع فقط سرم رو توی بالشم فرو کردم تا به این که تو مهمونی چه اتفاقاتی افتاد فکر نکنم. اون بیرون زیر دریایی وجود نداشت و تو عمق چهار صد متری احساس می‌کردی که اکسیژنی وجود نداره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین