#قسمت_38
از زود خودمانی شدنش کمی در خودم فرو رفتم ولی برعکس چیزی که خیال میکردم پسر خون گرم و مهربانی بود، اینها کمی عادی برخورد میکردند. هردو خداحافظی کردیم و او رفت و سرمیز دوستانش که شامل دو پسر دیگر هم میشد، نشست. جولیا دستش را به چانه زد و آهی عمیق کشید.
- چیشده؟ چرا آه میکشی؟
- هیچی، من خیلی دوستش دارم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم.
- خب این که آه نداره.
- نه آخه همش میترسم یه اتفاقی بیافته من ازش جدا شم! حالم از این حس به هم میخوره!
چقدر این دختر نفوس بد میزد، علاوه بر وسواس بی موردش نسبت به ظاهرش این ویژگیاش هم روی مخ بود!
- منفی فکر نکن دختر!
در پی این حرف، به ساعتم نگاه کردم، قهوه در گلویم پرید و به سرفه افتادم. کولهام را از روی صندلی برداشتم.
- جولی! دیرمون شده. لاکس اجازه ورود نمیده، عجله کن.
***
دو هفته از مستقر شدنم میگذشت. دلم تنگ شده بود، تنگ خانوادهای که تا چند ماه قبل خانواده نبودند!
از مادرم ممنون بودم. مادری را در حقم تمام کرده بود. ازش هم توقع دیگهای نداشتم.
و عرشیا، برادری که نیمی از سرمایهاش رو برای من خرج کرده بود و تا بتوانم خانهای اجاره کنم. در این چندماه هم خودش اجاره را میداد و من چقدر مدیون او بودم.
نگاهی به ساختمان بلند سفید مقابلم انداختم، از سنگهای مرمر و گچبریهای زرد شدهاش قدیمی بودنش مشخص بود.
- هی... آنیسا! چرا حواست نیست؟
چشم از ساختمان گرفتم و به جولیا دوختم.
- داشتم به خانوادم فکر میکردم.
- ببخشید که نمیتونم واست کاری بکنم؛ فقط ابراز ناراحتی رو بلدم. خب اتفاق سختی بوده و تو اون سن هضم کردنش سخت.
- میدونم... اشکالی نداره.
جولیا تقریبا مَحرم اسرارم شده بود. رازهایم را کم و بیش برایش گفتم؛ حتی از ماجرای ازدواجی که انجام نشد؛ حتی از ناشنوایی مقطعیام! فقط علاقهام به امیر را نگفتم. دختر مورد اعتمادی بود اما خب الان کمی زود بود. دلم کمی محبت طلب میکرد. کمی مهربانی، کمی هم عشق!
- جولیا حوصلم سر رفته.
- منم همینطور. با مارتین ساعت ده قرار دارم؛ ولی دیر کرده، انگار قرار نیست بیاد.
- میاد. فکر نکنم آدم بدقولی باشه، به قیافش که نمیخورد.
با صدای داد و فریادی، از روی چمنها سیخ ایستادیم.
همه بچهها دور هم جمع شده بودند. با تعجب، به صحنه نگاه کردم، انگار صحنه دعوا بود!
- آنیسا بیا بریم، انگار اتفاقی افتاده!
با ترس و لرز به آنها نزدیک شدیم. درست حدس زده بود! دعوای بدی هم بود؛ اما کسی که دعوا میکرد بسیار برایم آشنا مینمود.
پسرک بیچاره با صورت خونی، فریاد میزد. صدای سوت بلند شد و پس از آن سه مرد با لباس حراست دانشگاه به میان آمدند.
اون دوتا رو از هم جدا کردند و من تازه موفق شدم چهره درهم آن شخص آشنا را ببینم.
دوباره فریادی کشید و خواست به سمت پسرک بینوا حمله ببرد که او را محکم گرفتند. انگار کفرش حسابی درآمده بود که به در دیوار چنگ میانداخت!
صدای مرد میانسال بلند شد:
- آقای لانکفورد. لطفاً بس کنید! همراه من بیاید!
لانکفورد نفسش را کلافه، خارج کرد و با چهره از خشم گلگون شده، همراه مرد روانه شد.
مرد دیگر هم بازوی پسرک را گرفت و با خود کشاند. همه از ترس، چیزی نمیگفتند. بند کولهام را فشردم. تا حالا دعوای واقعی را از نزدیک ندیده بودم. من هم مثل بقیه از ترس نفسم گرفته بود!
کم- کم همهی دانشجوها پراکنده شدند، مارتین با نگرانی به ما نزدیک شد. با همان نگرانی در چشمانش دستهای جولی را گرفت. پسر کم سن و سالتری هم کنار مارتین ایستاد و به ما خیره شد، مردمک چشمش لرزان بود و انگار ترسیده بود. جولیا با تعجب زبان باز کرد:
- مارتین، چی به سر برایان اومده بود؟ اهل دعوا و این بند و بساتا نیست! رفتارهاش عجیب شده. یه لحظه گفتم پسره رو کشت!
پسری که سن کمتری داشت، به جای مارتین گفت:
- اون یه چند ماهی هست این شکله رو مخی رو پیدا کرده، بهمون چیزی نگفت چیزی؛ ولی من فهمیدم چی شده.