. . .

متروکه رمان وهم الیقین | . MaHta .

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
"بسم رب العشق"

نام رمان: وهم الیقین
نام نویسنده: مه.دخت (. MaHta .)

ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
ژانر: اجتماعی، تراژدی و عاشقانه

خلاصه:
کشف حقایقی که بیش از پیش، زندگی‌اش را اسیر دست سرنوشت می‌سازد؛ وقایعی که لـ*ـختی مرهم‌اند و لـ*ـختی بیش، دردی‌ خانمان‌سوز.
فی‌الواقع بوم تقدیر دخترک‌، چگونه نگاریده‌شده؟!
در طالعش، چه اوهامی نهاده شده تا روزی، روزگار آن را به یقین مبدل سازد؟

مقدمه:
تو را می‌خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آ*غو*شت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

"فروغ فرخزاد"

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

. MaHta .

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
777
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-17
موضوعات
32
نوشته‌ها
146
پسندها
447
امتیازها
153
محل سکونت
دارُ الاَحْزان

  • #2
دکترها قطع امید کرده‌اند و منِ درمانده باز هم به خودت پناه آورده‌ام، اگر مارجان در برابر این مرض جان ‌فرسا طاقت نیاورد، من چه خاکی بر سر بریزم؟! تنها چندر غازی در جیب پر از خالی‌ام باقی‌مانده و هزینه داروها سرسام ‌آورشده؛ خدایا! گوشه چشمی هم به من بینداز! به خودت قسم دگر جانی در تن بی‌جانم باقی ‌نمانده.
تن خسته‌‌تر از همیشه‌ام را از دیوار سرد نمازخانه جدا می‌نمایم و بسم‌الله‌ گویان کفش‌های مشکی‌ام را که گرد و غبار خاک بر روی آن چشمم را آزار می‌دهد را به‌ پا زده و به سمت مراقبت‌های ویژه‌ی بخش به راه می‌افتم.
تمام مسیر، سرامیک‌های راهرو را شمارش می‌نمایم، سرامیک‌هایی که شاهد غم و غصه‌های بی‌شماری بوده‌اند، ناظر اشک‌های مادری برای دخترک پنج ساله‌اش که ناله‌کنان بهانه‌ی موهای از دست‌رفته‌اش را می‌گرفت و او تنها توانست برای طفلش نوای غم سر دهد؛ سرامیک‌هایی که گواهی شده‌بودند بر غم و رنج پدری که زجر جوان‌اش را دید و تنها توانست پا به پایش اشک بریزد و تمام صلابتش را به دست بازی زمان بسپارد.
و امروز شاهد من است، منی که تمام وجودم ترس شده، ترس از دست‌دادن تنها همدمم در این جهان؛ جهانی که اگر عزیزم در آن نباشد، برایم جهنمی بیش نیست.
سرم را به طرفین تکان می‌دهم و دور از جانی زمزمه می‌کنم؛ با دیدن نوار قرمز رنگی که عبارت «مراقبت‌های ویژه» را دربرگرفته به سمت منبع دلخوشی‌های تمام زندگانیم پا تند می‌نمایم، می‌خواهم شده حتی برای لحظه‌ای این تشویش را از خودم دور نمایم و با دیدن چشم‌های هرچند بسته‌اش آرام گیرم.
از پشت شیشه، صورتش را نوازش می‌نمایم.
- می‌دونی چقدر دلتنگ آغوشت شدم؟! چشم‌های عسلیت رو باز کن و زندگی تلخم رو مهمون شیرینی نگاهت کن، مارجان تو رو به روح آقاجون من رو تنها نذار! مارجان کمی طاقت بیار، به جون خودت قسم هزینه شیمی‌ درمانیت رو جور می‌کنم، تو فقط طاقت بیار.
صورت رنگ به رو نداشته‌اش را از روی شیشه می‌بوسم و به سمت مسجد محله‌‌ی مان به راه می‌افتم. حاج ‌آقا محبی قول داده‌ بود وام قرض ‌الحسنه‌ای برایم جور کند، حتما تا به امروز توانسته کاری برایم بکند.
چادرم را مرتب میکنم و خسته نباشیدی به خانم سعیدی، پرستار شیفت، می‌گویم و به راه می‌افتم.
حوصله‌ام خارج از آن بود که برای اتوبوس چشم به انتظار بمانم و ازدحامش را به دوش کشم؛ خود را شرمنده می‌کنم و دستم را برای اولین تاکسی تکان می‌دهم.
تاکسی سبزی که رنگش کمی در ذوق می‌زند ایست میکند و آدرس را جویا می‌شود.
- خانم کجا میرین؟
- رسالت، رسالت آقا.
- بفرمایید، فقط از این در دیگه سوار بشید اون طرف دستگیره‌اش خرابه.
ماشین را دور می‌زنم و سوار تاکسی هر چند بد رنگ اما خالی از شلوغی می‌شوم. صحبت های تلفنی راننده که مردی میانسال است توجه‌ام را به خود جلب می‌کند و لبخندی را چاشنی ل*ب‌های خشک شده‌ام می‌کند.
- چشم خانم جان برات نون سنگک هم می‌خرم، فقط تو مواظب خودت و شازده پسرمون باش. ملیحه خانوم کاری داشتی بهم زنگ بزنیا.
- ...
- شما چیزی که میگم رو به گوش بگیر و کاری به بقیش هم نداشته باش.
به توجه های زیرپوستی راننده لبخندی میزنم و آرزوی خوشی دائم‌ شان را می‌کنم. به‌ راستی مگر خوشبختی چیست به جزء داشتن حال خوب کنار عزیزانت!
آهی می‌کشم و یاد مارجان باز مرا در خلسه‌ای از غم و خیال فرو می‌برد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

. MaHta .

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
777
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-17
موضوعات
32
نوشته‌ها
146
پسندها
447
امتیازها
153
محل سکونت
دارُ الاَحْزان

  • #3
با رسیدن به محله‌مان اسکناس‌های تا شده در جیب مانتوام را بیرون می‌آورم و بعد از پرداخت هزینه، تاکسی را ترک می‌کنم. از اذان ظهر گذشته‌بود و مسلما حاج آقا در این ساعت در مسجد حضور نداشت؛ بالاجبار بایست تا اذان مغرب منتظر می‌ماندم.
آسفالت‌های آفتاب‌زده محله‌مان را میهمان قدم‌هایم می‌کنم و به سوی خانه به راه می‌افتم.
جلوی درب کرمی رنگ‌مان که قسمت‌هایی از آن با زنگ آهن زینت بخشیده‌شده‌بود، توقف می‌کنم و کلید را در جایگاهش می‌اندازم، در همان حین آگهی‌هایی که بر روی درب چسبانده‌بودند جدا‌می‌کنم و با خود به خانه می‌برم.
به سمت تخت کنار حوض کوچک‌مان می‌روم و دستی بر گرد و غبار رویش می‌کشم، گویی همین دیروز بود که سرخوشانه به سمت آقاجان جان پرواز می‌کردم و با دلبری‌های دخترانه گل هندوانه را از او خواستار می‌شدم و مارجان با دلخوری ساختگی از تبعیضی که بین من و خودش ایجاد می‌شد، گله می‌کرد.
چادرم را در دستم مچاله می‌کنم و توده بغض را می‌بلعم.
از حیاط خانه که باوجود گرمی هوا تنها سردی و یاس را به وجودم تزریق می‌کرد می‌گذرم و به سمت خانه می‌روم. سکوت خانه بیش از همه چیز قلب و وجودم را آزار می‌دهد. به سمت تلویزیون می‌روم تا شاید صدای آن کمی مرهم شود بر خلاء خانه و خللی در این سکوت ایجاد کند. بعد از روشن کردن تلویزیون بی‌توجه به شبکه و برنامه‌ای که پخش می‌شود به سمت اتاق راهی می‌شوم؛ بعد از تعویض لباس‌هایم به اتاق مارجان و آقاجان‌جان که حال تنها نام اتاق مادر را یدک می‌کشید، قدم برمی‌دارم. قاب عکس آقاجان‌جان را در آغو*ش می‌کشم و به بغض سرکوب شده‌ام اجازه آزاد شدن می‌دهم.
- آقاجونم معلوم هست کجایی؟! آقاجون کم آوردم، به همون خدایی که همیشه من رو بهش می‌سپردی بریدم؛ آقاجون روجات کم آورده دیگه تک ستاره زندگی‌تون نیستم دیگه آقاجونی برام نمونده که براش بدرخشم.
به تاج تخت تکیه می‌دهم و چشمان قهوه‌ایش را نگاه میکنم، احمقانه به نظر می‌رسید اما حس می‌کردم با من حرف می‌زند. قاب عکس را در آغوشم می‌فشارم و به یاد روزهای کودکی که در آغوشش مچاله می‌شدم خود را محبوس می‌کنم و اشک می‌ریزم.
- آقاجان‌جان من می‌ترسم.
- می‌ترسی؟ از چی می‌ترسی جانِ بابا؟
- از این‌که یه روزی شما هم مثل بابای راضیه بری یه جای دور.
- باباجان همه‌ی آدم‌ها یه روزی میرن یه جای دور، اما مهم اینه که خدا همیشه همراه‌مون هست، چه آقاجون باشه چه نباشه.
بغض کرده بهانه‌گیری می‌کنم:
- آقاجان نمی‌خوام، خدا که از شما مهربون‌تر نیست نه نمی‌خوام.
آقاجان‌جان شیرین عسلی زیر ل*ب زمزمه می‌کند و مرا روی پایش جابجا می‌کند.
- ببین روجای بابا خدا خیلی مهربونه خیلی، اون‌قدری که توی وجود هر کدوم از ما آدم‌ها ذره‌ای از مهربونیش رو به یادگار گذاشته. حالا تو فکر کن ببین خدا چقدر مهربونه که ما فقط ذره‌ای از مهربونیش رو به ارث بردیم.
بغ کرده ل*ب میزنم:
- یعنی خدا هیچوقت من رو تنها نمیذاره و نمیره یه جای دور؟!
آقاجان لپم را می‌فشارد و همان‌طور ک مشغول بازی با فرهای موهایم است ل*ب می‌زند:
- نه جان من نه نور زندگی من خدا انقدر ما رو دوست داره که هیچوقت رهامون نمی‌کنه.
با صدای ضایعاتی که در کوچه بلندگو به دست شده‌بود هوش و حواسم سر جایش می‌آید و چشمان پف کرده از خواب و گریه‌ام را ماساژ می‌دهم و لبخندی به عکس آقاجان می‌زنم و بسم‌الله گویان قرآن کوچک مادر را که بر روی طاقچه اتاق قرار داده‌شده‌بود را باز می‌کنم.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

. MaHta .

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
777
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-17
موضوعات
32
نوشته‌ها
146
پسندها
447
امتیازها
153
محل سکونت
دارُ الاَحْزان

  • #4
رایحه‌ی گل‌های محمدی خشک‌شده میان قرآن مادر را می‌بعلم و بعد از قرائت چند خط از سوره یاسین، در دلم آهسته نوایی سر می‌دهم و دست به دامان خدا می‌شوم. باصدای معده‌ام که همچون آلارم هشداری شده‌بود، خنده‌ای هرچند کوچک، سرمی‌دهم و خود را به آشپزخانه می‌رسانم.
درب یخچال را بازکرده و آه از نهادم بلند می‌شود، گویی جنگ جهانی رخ داده و تمام غنائم یخچال را به تاراج برده‌اند. هیچ گاه هوش و حواسم به این موارد نبوده، گویی حق با دوستانم بوده و من، روجای مهلقابانو و حاج‌طاهر، بیش از حد نازپروده قد کشیده‌بودم.
دست از سرزنش خود برمی‌دارم و به اتاقم می‌روم تا لباسی به تن کنم و به داد هشدار شکمم برسم. شلوار ورزشی که به پا داشتم چندان برای حضور در محله خودمان مشکل ساز نبود و قید تعویضش را می‌زنم. آستین مانتوام را بالا می‌زنم تا جویای زمان شوم، عقربه های ساعت مچی‌ام ساعت چهار و نیم را به رخ می‌کشیدند و خداخدا می‌کردم که در این وقت روز، کاظم‌آقا مغازه‌اش را به بهانه چرت عصرگاهیش تعطیل نکرده‌باشد.
به محض پاگذاشتن در کوچه، پسربچه‌ها درمعرض دیدم قرار می‌گیرند که مانند همیشه تنها دغدغه‌شان در این عصر تابستانی فرستادن توپ دولایه‌شان در دروازه‌های کوچک‌شان است. برخی‌شان که مرا می‌شناسند، سلامی می‌کنند و من هم خداقوتی نثارشان می‌کنم.
ان‌شاءالله بعد از خو*ردن چیزی، باید دستی به روی خانه بکشم و برنامه‌ام را طوری تنظیم کنم که برای نماز مغرب به مسجد بروم، وقت تنگ است و باید هرچه زودتر مارجان شیمی درمانیش را شروع کند. همان‌طور که غرق چینش برنامه روزانه‌ام بودم با دیدن کاظم‌آقا در جلوی مغازه‌اش تبسمی به حال معده گرسنه‌ام می‌زنم و سلامی می‌دهم.
-به‌به سلام دختر حاج‌طاهر! خوش اومدی باباجان.
به محض خطاب شدنم به عنوان دختر آقاجان‌جانم نسیمی دل ‌نگیز بر روی مرغزار دلم می‌وزد و لبخندی چاشنی چهره‌ام می‌شود.
-سلام آقا‌کاظم، عصرتون بخیر؛ سمیه خانوم خوب هستن؟
-اونم خوبه باباجان، از حاج خانوم چخبر؟
چینی بر روی پیشانی‌ام جا خوش‌می‌کند و الحمدللهی زیر ل*ب زمزمه می‌کنم.
-ان‌شاءالله به حق بی‌بی‌فاطمه‌زهرا، حاج‌خانوم هم شفا پیدا می‌کنند؛ خودت رو دلخور نکن دخترم.
ان‌شاءاللهی می‌گویم و اجناسی که در این میان برداشته‌بودم را بر روی پیشخوان می‌گذارم.
حاج‌کاظم مشغول به بازی با اعداد و جمع بستن قیمت اجناس می‌شود و من هم فرصت را به غنیمت می‌شمارم تا در این هوا از خنکای کولر مغازه بهره‌مند شوم. با صدای سلامی توجه‌ام به درب مغازه جلب می‌شود.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

. MaHta .

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
777
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-17
موضوعات
32
نوشته‌ها
146
پسندها
447
امتیازها
153
محل سکونت
دارُ الاَحْزان

  • #5
-سلام علیکم
حاج‌آقا محبی بود، بابت فرصت پیش‌آمده لبخندی می‌زنم و سر به زیر جواب سلام‌شان را می‌دهم.
پلاستیک خریدهایم را برمی‌دارم و بعد از حساب کردن هزینه، از کاظم‌آقا تشکری می‌کنم و جلوی درب مغازه چشم به انتظار حاج‌آقا می‌شوم. با پایم بر روی زمین خطوط فرضی رسم می‌کنم، با خروج حاج‌آقا ببخشیدی می‌گویم و حاج‌آقا به سمتم بازمی‌گردد.
-درخدمتم خانوم براتی.
چادرم را جلوتر می‌کشم، به کیسه خرید حاج‌آقا چشم می‌دوزم و سوالم را مطرح می‌کنم.
-شرمنده حاج‌آقا محبی، بابت وامی که قولش رو داده‌بودید مزاحم شدم.
حاج‌آقا تسبیحش را جابجایی می‌کند و سری تکان می‌دهد.
-بله‌بله دخترم، وام آماده‌ست، هر زمان که مایل بودید به مسجد تشریف بیارید تا خدمتتون تقدیم کنم.
-حاج‌آقا فقط... چطور بگم... ضامن...
-نیازی نیست دخترم، حاج‌طاهر بیشتر از این حرف‌ها برای ما ارزش داره؛ خدابیامرز تا زمانی که زنده‌بود از هیچ کمکی برای این محله دریغ نکرد، هیچ ضمانتی بالاتر از این نیست که دختر حاج‌طاهرید؛ شما نگران این امور نباشید.
اشک در چشمانم حلقه می‌زند.
-خداخیرتون بده حاج‌آقا.
حاج‌آقا لبخندی می‌زند و خدا به همراهی زمزمه می‌کند و می‌رود.
-آقاجان‌جان مثل همیشه پشت من و مارجان بودی، دربست نوکرتم.
سرم را به سمت آسمان بلند می‌کنم و شکری زمزمه می‌کنم و به سمت خانه حرکت می‌کنم.
امید به خدا مارجانم به زودی خوب می‌شود و من بایست خانه‌اش را که وصله جانش است برق بیندازم.
کیکی از پاکت بیرون می‌آورم تا کامم را نیز مانند حالم شیرین کنم. با صدای تلفن‌همراهم توقفی می‌کنم و کیسه را در دستم جابجا کرده و تماس را وصل می‌کنم.
فقط گوش می‌دهم، بی‌هیچ آوایی، بی‌هیچ صدایی!
مشمای خرید از دستم رها می‌شود و من مات روزگار می‌شوم. ناباورانه به صفحه گوشی خیره می‌شوم و به امید دروغین بودنش آخرین تماسم را چندین بار نگاه می‌کنم، در همان حین به سمت خیابان می‌دوم و دستم را برای اولین تاکسی تکان می‌دهم.
-آقا تروخدا زود برو، جون عزیزت زود برو.
با رسیدن به بیمارستان، بی‌توجه به مقدار اسکناس‌ها تعدادی را روی داشبرد قرار می‌دهم و فقط میدوم، به اندازه تمام روزگاری که باید برایش می‌دویدم و قدرش را ندانستم می‌دوم، قطرات اشک مزاحمی که گونه‌ام را تر کرده‌است کنار زده و در کنار استیشن ایست می‌کنم.
-خانوم سعیدی، چی می‌گفتی؟ برم مامانمو ببینم؟ خانوم سعیدی چرا حرف نمی‌زنی؟ باز حالش بد شد؟ خانوم سعیدی تروخدا حرف بزن! لعنتی حرف بزن!
بر روی زمین سقوط می‌کنم و لالایی مارجانم را فریاد می‌زنم:
شو تا صحوايي گره ته دست کار ته دور بگردم جان مار
بهشت ته لينک بن دره جان مار ته دور بگردم جان مار
ويشاري کشي و لالا خونسي ته دور بگردم جان مار
برو ته دم بزن برو مه پلي ته دور بگردم جان مار
مه چش سويي جان مار ته صبر و قرار جان مار
ته دل بلار جان مار
ته زحمت چتي جبران هاکنم ته دور بگردم جان مار
ته پيري ره چتي درمان هاکنم ته دور بگردم جان مار
مه دل قرار جان مار ته غم بلار جان مار
ته دل بلار جان مار مه صبر و قرار جان مار
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
331

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین