. . .

متروکه رمان وصیت پدربزرگ | تیام

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: وصیت پدربزرگ
نویسنده: تیام
ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی

خلاصه رمان:
آنیسا؛ دختر شر و شیطونیه که بدون پدر، مادر بزرگ شده. و بعد پدر بزرگش، هیچ سرپناهی نداره.
پدر بزرگ آنیسا، برای اون یک ویلای خیلی بزرگ به ارث می‌ذاره، که سه دونگ ویلا مال پسر عمه آنیساس، که سالها آمریکا بوده اما بعد اینکه می‌شنوه ارثی بهش رسیده برمی‌گرده، تا کل ویلا رو تصاحب کنه، و اما وصیت آخر پدر بزرگ!
عجیب‌ترین وصیت پدر بزرگ، اینه‌ که که از هردو نوه‌اش درخواست می‌کنه که توی اون ویلا زندگی کنند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #2
#مقدمه
گاهی وقتا احساس کسی را دارم که در پرتویی از تاریکی‌ها گم شده به راستی که راه در آمدن از این تاریکی چیست؟
سرنوشت خیلی جاها برایم بد رقم خورد اما دختری شدم قوی استوار برای لحظات سخت.
اوقات زیادی از خود سوال می کنم، چرا من؟
یا گاهی احساس دارم که خدا مرا نمی‌بیند مگر میشد خالق این دنیا تو را نبیند؟
تمام وقت احساس خستگی دارم...
خسته ام از نبودها، از بی کسی هایم، از دنیای بی رحم ازهمه چی...
اما سرنوشت مدام به یک شکل نیست، عوض می شود می‌دانم.

به نام خالق زیبایی های زندگیم...

#پارت_اول
آنیسا***
- فین محکم و صدا داری کردم که یک پس گردنی محکم از یسنا خوردم، مغزم جابه جا شد.
- کم عین خر عر بزن آقابزرگ؛ الآن ۳ماهه که مرده!
دستمال کاغذی دماغیم رو پرت کردم توی صورتش و گفتم:
- تو چی می‌فهمی الاغ؟
- زر نزن تو، کی این‌قدر ناز نازی شدی؟ تا همین دیروز لقب دختر بی احساس رو داشتی الآن چیزی فراتر از یک دختر لوس و ننری...
اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم و گفتم:
- چیز نخور گور بابای تو و اون لقب دختر بی احساس
میمون آقاجونم مرده، الآن دیگه خدایی هیچ‌کس رو ندارم.
باز با یاد این‌که آقاجون؛ عمرش رو داده به من دوباره شلپ نشستم روی مبل و شروع کردم به گریه کردن
یسنا، هم کلافه یک بار نوازشم می‌کرد یک بارم پس گردنی مهمونم‌ می‌کرد، باز فین محکمی کردم که یسنا با پشت دست کوبید وسط قفسه سینه‌ام که برای لحظه‌ای نفسم رفت و برگشت.
جفت پا پریدم سمتش و تا می‌خورد زدمش، اون‌هم هی عین بز جیغ میزد.
- آشغال حقته ولم کن، آی مامان کله‌ام.
یک پس گردنی دیگه زدمش و ولش کردم. کوله‌ام رو برداشتم و گفتم:
- من؛ میرم خونمون!
- شرت رو کم کن میمون
همون موقع خاله اومد و گفت:
خاله یاسمن: آنی جان داری میری؟
- بله خاله‌ جون دیگه مراحم نمیشم!
یسنا: اون مزاحمه، حالا شرت رو کم کن.
پس گردنی زدمش که در برابر چشم‌های گرد خاله یاسی عین فیل پهن شد روی زمین، بدون توجه به یسنا که داشت عر میزد با خاله خداحافظی کردم و اومدم بیرون توی حیاط.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #3
#پارت_دوم
روهام***
هنوز توی شوک بودم، سه ماهی میشه از مرگ آقاجون گذشته هنوز باورش نکرده‌ام حالا نامه‌ای از طرف وکیلش، بهم رسیده برای تقسیم ارث باید بیام ایران،
البته قید کرده که چه چیزهایی رو قراره تقسیم کنه.
توی فکر بودم که کاسپر گفت:
- هی پسر چته توی فکری؟
- باید برای تقسیم ارث برم ایران.
کاسپر قیافه موذی به خودش گرفت و گفت:
- این‌که خوبه میری اون‌جا ارث رو می‌گیری و بر می‌گردی!
روبه کاسپر گفتم:
- می‌تونی فردا یک بلیط برام جور کنی؟
- چرا که نه، فردا برات یک بلیط ردیف می‌کنم.
نیمچه لبخندی زدم و بلند شدم دستی زدم روی شونه‌اش و از پله‌های، شیشه‌ای خونه رفتم بالا، در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم.
چمدون کوچکی برداشتم و به سمت رگال لباس‌هام رفتم، چهار دست لباس بیرون برداشتم.
چند دست‌هم لباس خونه‌ای برداشتم و یک سری وسایل مورد نیاز دیگه، بعدهم در چمدون رو بستم و به سمت یک گوشه‌ای هلش دادم، نگاهی به ساعت کردم!
بیست سه و چهل دقیقه شب بود وقت خوابم رسیده بود، رفتم به سمت دستشویی و وارد شدم بعد از زدن صابون و مسواک اومدم بیرون.
لباس‌هام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و بعد از کمی فکر کردن به آینده نامعلومم خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #5
#پارت_سوم
«سه روز بعد»
آنیسا***
عر عر!
- آقاجون کجایی؟
یکهو وجدان پرید وسط زر زر هام و گفت:
- زیر خروار خاکه! می‌خواستی کجا باشه!؟
زدم زیر گریه و عین خنگ‌ها بلند گفتم:
- خفه شو، الاغ بی شاخ و دم!
خودمو پهن کردم روی قبر سرد آقاجون و عر بلندی زدم،که صدای حرصی یسنا اومد.
- پاشو خرس گنده، پاشو تا همچین نزدمت که با قبر یکی بشی، پاشو آبروم رو بردی این عر عر ها چیه!؟ خبرت با کی حرف میزدی عین خنگ‌ها؟ می‌گفتی خفه شو، الاغ بی شاخ و دم!
بلند شدم و عین بز نگاهش کردم و گفتم:
- چی میگی تو!؟ کی اومدی!؟ از کجا می‌دونستی من این‌جام!؟
- پاشو، بعد از سه ماه فهمیدم هروقت عین مگس غیب میشی حتماً این‌جایی!
از روی قبر ماتحتم رو تکون دادم و بلند شدم، مانتوم رو تکوندم
یهکو از پشت بوته یک مرد، نگو بلا بگو خوشکل خوشکلا بگو با تیپ سرتا پا مشکی اومد به سمت ما...
با دهن باز به این جیگر نگاه می‌کردم، حتی پلکم نمی‌زدم.
از پایین تو بالا شروع کردم به آنالیز کردنش، یک شلوار چسب مشکی، پیرهن مشکی مارک که یک لبه‌اش توی شلوار بود و لبه دیگه‌اش بیرون بود، عینک شیک و مارک مشکی رنگ براقی روی چشم‌هاش بود، موها رو خیلی خوشکل به طرز کاملاً حرفه‌ای داد بود بالا...
خدایا؛ نوکرتم بیا باهم دوز(دوست) باشیم تو این‌رو بده من، قسم می‌خورم به دامن پاکم که نماز بوخونم.
پسره؛ رسید به ما که یسنا دستش رو بلند کرد بزنه توی گوشم تا به خودم بیام که همون پسره با داد گفت:
پسره: هی! داری چه غلطی می‌کنی!؟
یسنا: ولم کن ع×و×ض×ی، شکستیش! تو چیکاره‌ای!؟
پسره: به تو هیچ ربطی نداره! آنیسا چرا عین ماست ایستادی!؟
با دهن باز به این دوتا نگاه می‌کردم، این پسره کی هست که اسم منم می‌دونه!؟
پسره: خنگ خانوم؛ روهامم!
با شنیدن اسم روهام صاف ایستادم و گفتم:
- اِ سلام، تو کی اومدی!؟
یسنا؛ رو ول کرد و نگاه حقارت آمیزی به یسنا انداخت و گفت:
روهام: دیشب اومدم، این دختره کیه!؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خوش اومدی، این دوستم یسناعه!
بازم چپ چپ به یسنا نگاه کرد، و بدون توجه به ما دوتا روی دو پا نشست و دو انگشتش رو دوبار به سنگ زد و شروع کرد به زمزمه آیاتی زیر لب... .
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
#پارت_چهارم
روهام***
بالأخره بعد، از سه روز کار‌هام جور شد تا بیام ایران و مدتی این‌جا باشم.
روبه آنیسا و دوستش یسنا گفتم:
- شما برید، من می‌خوام کمی با آقاجون خلوت کنم.
آنیسا که مشخص بود کلاً دختر منحرفی هست لبش رو گاز گرفت، که یسنا محکم کوبید توی سرش و گفت:
یسنا: بیا بریم، منحرف بدبخت!
دلم می‌خواست بخندم، اما خوب خنده‌هم رو که نباید همه‌کس می‌دید!
بعد رفتن اون‌ دوتا خل و چل، خیلی با آقاجون درد و دل کردم اون‌قدری که نزدیک بود بغض چندین ساله‌ام بشکنه!
بازم فاتحه خوندم و بلند شدم، از قبرستون اومدم بیرون آنیسا و یسنا رو دیدم که به یک فراری نقره‌ای تکیه داده بودند! ابرویی بالا انداختم آنیسا این‌قدر پولداره!؟
- خاک تو مخت کلی ارث بهش رسیده می‌خوای پولدار نباشه!؟
- به به! وجدان این طرف‌ها
صدای ازش نیومد منم توجه نکردم و به سمت دختر‌ها رفتم، آنیسا سرش رو بلند کرد و زل زد توی چشم‌هام چشم‌هاش گیرایی خاصی داشتند.
یسنا: آقا روهام، ببخشیدا بی احترامی کردم! بفرمایید امشب بریم خونه ما؟
- نخیر ممنون، امشب خسته‌ام!
یکهو آنیسا در اومد گفت:
آنیسا: یسی؛ داره زر مفت می‌زنه به خاله بگو یک فسنجون مشتی بپزه امشب خونه شماییم!
یسنا: زهر بخوری گدا گشنه، مرد به این گندگی میگه نمیام بعد توی شل مغز میگی بسپارم برات فسنجون بسازن، خاک تو مخت متأسفم برای این‌که این گاگول که پسر عمه توعه!
با دهن باز به یسنا زل زده بودم، نه به احترام گذاشتنش نه به تخریب کردنش! اخمی کردم و با حرص گفتم:
- آنیسا جان؛ یک چیزی میگن امشب نمیشه ایشالله برای یک وقت دیگه!
آنیسا بدون توجه به من گفت:
آنیسا: عین بز تعارف می‌کنه!
چشم‌هام گرد شد، این الآن به من گفت بز!؟
وجدان: نه؛ به من گفت!
- خفه لطفاً!
گوشیش رو در آورد و شماره‌ای گرفت، بعد چندین ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
آنیسا: سلام خاله خانوم!
- ....
آنیسا: نوکرتم، تو چطوری!؟
- ....
آنیسا: آها، آره الآن عین هویج روبه روم ایستاده!
- ....
آنیسا: حالا بی‌خیال، خاله جان یسنا ما رو امشب دعوت کرد خونتون!
- ....
آنیسا: آره؛ پسر عمم اومده!
- ....
آنیسا: درست زدین به خال، همون بی‌خاصیته که تعریفش رو براتون کردم!
- ....
آنیسا: آره دیگه، زنگ زدم بگم حالا که یسی زحمت کشید دعوتمون کرد یک فسنجون مشتی بپز!
- ....
آنیسا: فداتم که! باشه، نوکرم خدافس.
من و یسنا با چشم‌هایی که از کاسه زده بود بیرون به این پرو نگاه می‌کردیم، این الآن داشت به من می‌گفت بی‌خاصیت!؟ چقدر پروعه، دلم می‌خواد کله‌اش رو بکنم و بعد‌هم از روش رد بشم.
یسنا: گشنه آخر کار خودتو کردی!؟
آنیسا: حرف نزن، بالأخره که باید یک شب دعوتمون می‌کردین!
یسنا؛ چشم غره خفنی بهش رفت و کلید‌ها رو از دست آنیسا چنگ زد و سوار ماشین شد.
آنیسا هم لبخند مکش ممیری زد و گفت:
- تو دنبالمون بیا!
سری از روی حرص تکون دادم، به سمت بی امی که داده بودم ردیف کنن تا ایران زیر پام باشه رفتم سوار شدم، آنیسا هم پشت فرمون نشست و راه افتاد من‌هم دنبالشون... .
 
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
#پارت_پنجم
آنیسا***
- میمون، الآن من روم نمیشه تو صورت این نگاه کنم!
نچ نچی کردم و گفتم:
- تو برای این گاگول ناراحتی!؟ جون همین روهام که می‌خوام دنیا باشه اما اون نباشه، یک بار دیگه ببینمت شرم زده‌ای تا یک هفته دستشویی نمیرم.
با اخم برگشت سمتم خواست یورش بیاره که گفتم:
- بیش‌تر از این جلوی این خارجی ندید پدید آبرو ریزی نکن!
برگشت به عقب و چهره روهام رو دید که عین سنجاب بهمون زل زده بود.
نیشمون رو براش باز کردیم، که دندون‌های مرتبش رو برامون به نمایش گذاشت و با دست اشاره کرد خبر مرگتون برین دیگه منتظر چی هستین!
- با یک اشاره دست همه این‌ها رو گفت!؟
- ها به جون وجدان، تو و یسنا نمی‌رین همین‌رو گفت!
- خدا از خنگی کمت نکنه!
- خدا توروهم از فضولی کم نکن بدبخت بیکار!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه یسی، بعد چهل مین رسیدیم پیاده شدیم روهام نگاه گذرایی به نمای شیک خونه کرد و ابرویی بالا انداخت.
یسی عین جوجه پنگوئن به جلو‌ راه افتاد و زنگ در رو زد که صدای خاله توی آیفون پیچید!
خاله: بله!؟
تا یسنا خواست دهن نامبارک رو باز کنه گفتم:
- خاله ماییم، در رو باز کن با روهی اومدیم دیدنت!
پس گردنی که از سمت روهام حواله‌ام شد، برای من اعلام بدبختی بود!
خاله در رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید داخل!
- حتماً...
جلوتر از اون دوتا راه افتادم، دست‌هام رو پشت سرم قفل کرده بودم و عین شیخ کوه‌زاد راه می‌رفتم. خاله جلوی در ایستاده بود و با لبخند به مسیری که من داشتم با اسکلی طی‌اش می‌کردم نگاه می‌کرد.
بالاخره بعد از صرف کمی زمان جلوی خاله قرار گرفتیم.
خاله با دیدن روهام چشمه اشکش جوشید! اوخی ننه خاله بعد یسنا یک پسر به دنیا آورد که وقتی هیجده سالش بود ماشین کشتش، رنجه رنجه‌اش کرد.
خاله مادرانه و در بهت ما سه نفر روهام رو‌ بغل کرد و گفت:
خاله یاسمن: خوش اومدی روهام جان!
روهام: ممنون خانوم!
خاله یاسمن: یاسمنم؛ می‌تونی خاله یاسمن صدام کنی.
دیدم این‌ها زیادی رفتن توی فاز گفتم منم چیزی بگم:
- بهتره مامان صداش کنی!
روهام چشم غره‌ای به من رفت و گفت:
روهام: حالا دیدی خوشش نیاد من، مامان صداش کنم!
خاله یاسمن: نه پسرم اتفاقا سال‌هاست حسرت این توی دلمه، که یک پسر من رو مامان صدام کنه!
آخی گفتم و‌ به جای خاله ادامه دادم:
- وگرنه که این گوسفند هر روز‌ مامان صداش می‌کنه!
یسنا: حرف نزنی نمیگن لالی!
- دلم‌ می‌خواد، پروی‌ مفسد فالعرض!
بالاخره بعد از ابراز احساسات خاله و دعوای من و یسی رفتیم داخل و من دور از جونم عین سگی بو می‌کشیدم تا شاید بتونم بوی فسنجون رو حس کنم، فهمیدم بویایم خراب شده پس گفتم:
- خاله از اون‌جایی که روهام گشنشه، بهتر که ناهار رو بیاری!
همشون برگشتن جوری نگاهم کردن، احساس جنینی بهم دست داد که لخت به دنیا اومده، خاله پوکر فیس گفت:
خاله یاسمن: ساعت نه صبح کی ناهار می‌خوره!؟
این حرف خاله شروعی بود برای، ما و روهام کم حرف که انگار زبون دون نداره... .
 
  • خنده
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
#پارت_ششم
روهام***
بودن باهاشون حس جدیدی بهم منتقل کرده بود، شب شوهر خاله یاسمن اومد مثل این‌که اون‌هم از دیدن من خوشحال بود.
میون ساعت‌هایی که کنار خاله این‌ها بودم مدام نگاهم سمت یسنایی بود، که گاه گاهی که با من هم‌کلام میشد سرخ سفید میشد.
همش اون لحظه که می‌خواست بزنه توی گوش آنیسا برام تداعی میشد، بهتر اعتراف کنم ازش خوشم اومده نه این‌که عاشقش باشم نه! فقط ازش خوشم اومد.
با خوردن چیز محکمی به شونه‌ام چشم‌هام رو از یسنا گرفتم که زیر نگاه من داشت ذوب میشد.
سرم رو برگردوندم دیدم آنیساعه که چشم‌هاش رو بسته و بخواب رفته... .
عین پسر‌های شونزده، هفده ساله قلبم بومب بومب به دیوارهای سینه‌ام برخورد می‌کرد.
یسنا با دیدن چشم‌های بسته آنیسا، و جایی که آنیسا سرش رو گذاشته بود، عین لامپی خاموش شد نمی‌‌تونستم رفتار یسنا رو درک کنم.
بعد کمی حرف زدن خواستم بلند بشم اما سر آنیسا اجازه نمی‌داد. با چشم به سر آنیسا نگاه می‌کردم که یسنا عین برق به سمت من اومد و سر آنیسا رو روی پشتی مبل گذاشت، نگاه تشکر آمیزی بهش انداختم و بلند شدم گفتم:
- خوب خاله جان، عمو با اجازه من و آنی جان رفع زحمت کنیم.
خاله یاسمن: این چه حرفیه، امکان نداره بزارم امشب برین!
- ممنون خاله جان، قبل از اومدن پیش آنی جان و یسنا خانوم وسایلم رو بردم و گذاشتم هتل، باید برم برشون دارم و دیگه با آنیسا از اون‌ور بریم خونه!
عمو سعید: فردا میری تحویل می‌گیری پسرم، امشبم دیر وقته آنیساجانم که خوابه بزار برای فردا...
پوفی کشیدم، دروغ چرا من با این هیکل و غرورم از بودن توی یک‌ خونه با یسنا کمی معذبم کرده بود نمی‌دونم چه مرضی گرفته بودم. آروم و با آرامش الکی گفتم:
- ممنون عموجان، دیگه بهتون زحمت نمیدیم بهتره که بریم، منم با این‌ لباس‌ها راحت نیستم.
خاله و عمو انگاری که حرف قانع کننده‌ای شنیده باشن سری تکون دادند.
یسنا خواست آنیسا رو بیدار کنه، اما به سرعت به سمتش چرخیدم و گفتم:
- نه نه! بیدارش نکن.
سه تاشون متعجب نگاهم کردن، که در برابر چشم‌های متعجب اون‌ها آنیسا رو عین پر کاه بلند کردم و بعد از خداحافظی از خاله و عمو، همچنین از یسنایی که انگار حال خوشی نداشت از خونه اومدم بیرون، به سمت ماشین خودم رفتم ماشین آنیسا رو سپرده بودم یسنا فردا بیاره... در ماشین رو به هزاران زحمت باز کردم و آنیسا رو روی صندلی گذاشتم، در رو بستم و به سمت در راننده رفتم و بعد نشستن پشت فرمون راه افتادم.
نفس عمیقی کشیدم وقتی از اون خونه زدم بیرون، حالم دگرگون شده بود نمی‌دونم از دیدن یسنا چرا این‌جوری میشدم.
من اصلاً لباس‌هام هتل نبود بلکه توی پشت ماشین بودن، یک بهونه بود تا خودم رو نجات بدم. بعد از رسیدن به خونه‌ای که آقاجون و آنیسا توش زندگی می‌کردن کیف آنیسا رو چنگ زدم و محتویاتش رو که شکلات، دفترچه، خودکار، گواهینامه، کلید ژاپاس ماشین، آدامس فلفلی اکشن، عطر بود رو خالی کردم و تهش یک دسته کلید با ریموت دیدم، وسایلش رو خالی کردم توی کیفش و ریموت در رو زدم بعد از باز شدن در ماشین رو به داخل هدایت کردم و پارکش کردم چراغ‌های حیاط روشن بود و خوشکلی حیاط با نور رنگی چرا‌غ‌ها چند برابر شده بود، پیاده شدم و به سمت در کمک راننده رفتم و در رو باز کردم آنیسا رو بلندش کردم و بردمش داخل، برگشتم و وسایل خودم رو برداشتم ماشین رو قفل کردم و وارد خونه شدم.
متوجه شده بودم اتاق آنیسا درش رنگ متفاوتی داره برای همین سریع گذاشتمش اتاق خودش، منم یک اتاق روبه روی اتاق اون برداشتم که دکوراسیون شیک طوسی داشت.
بعد از چیدن وسایلم و یک دوش بیست دقیقه‌ای مسواک، صابون بالاخره رضایت دادم و خودم رو به آغوش خواب سپردم... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #9
#پارت_هفتم
یسنا***
خدا می‌دونه از لحظه دیدنش، چه حالی شدم انگار زمان متوقف شده بود. غرور و صلابتش ستودنی بود، هربار که نگاهم می‌کرد و باهام حرف میزد قلبم ضربان می‌گرفت و باعث تغییر رنگ صورتمم میشد!
با دیدن آنیسایی که رفیق و خواهرم بود، هرچه فکر کرده بودم درباره احساساتم همش دود شد.
فقط خودم و خدام می‌دونیم که قلب لعنتیم رو بهش باختم هیچ‌وقت به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم. اما مثل این‌که اتفاق افتاد.
مامان مشکوک نگاهم می‌کرد و بابا‌هم مثل همیشه بی‌خیال بود.
بعد از جمع کردن ظرف و ظروف با فکری مخشوش به سمت پله‌ها رفتم، آروم ازشون بالا رفتم سعی می‌کردم فکرم رو متمرکز کنم اما نمیشد.
در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل، لباس‌هام رو عوض کردم و ولو شدم روی تخت. سعی کردم بدون فکر به عذاب وجدانی که گرفتم به روهام فکر کنم، لعنت بهش که با شنیدن صداش قلبم رو مال خودش کرد.
برای این‌که اون لحظه لو‌ نرم خدا می‌دونه چقد جون کندم تا اون کلمات رو به زبون آوردم. با فکر به کسی که مال من نبود و یک‌دفعه‌ای وارد زندگیم شده بود بخواب رفتم‌... .

-یسی؟ یسنا؟ مامان پاشو دیگه!
با متکا سرم رو پوشوندم و داد زدم:
- ولم كن مامان خوابم‌ میاد!
- یسی پا میشی یا بیام با همین کفگیر بزنم تو ملاجت!؟
- ای بابا! خو ولم کن، امروز نه کلاسی هست نه چیزی بزار بخوابم سر جدت.
- به درک بتمرگ، من‌رو بگو بیدارت کردم که بعد آنیسا نیاد جوراب بکنه توی حلقت تا بیدار بشی!
با اسم آنیسا مو‌های تنم سیخ شدن. کلاً اسمشم میاد آدم تنش می‌لرزه! متکا رو از روی سرم کنار زدم و بلند شدم.
با یاد آنیسا فکرم به سمت روهام پر کشید، از حس خودم مطمئن نبودم اما برای اولین باره که چنین چیزی رو تجربه می‌کنم.
پوفی کشیدم و ملافه رو کنار زدم و بلند شدم، عین بدبخت بیچارها به سمت دست‌شویی راه افتادم... .
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین