. . .

متروکه رمان نیران | Gemma

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: نیران

نویسنده: نگین حلاف
ناظر @FAZA-F
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: در دنیایی شبیه به دنیای هستی، به جای آدمان و اناس، شیاطین و اهریمنان در حال حیات هستند. هر کدام از این شیاطین، نژادی خاص و دولتی جدا دارند اما با وجود این جدایی، سرزمینانشان یکپارچه و متحد است. دختری به نام آنامیس از نژاد دور رگه‌ی شیطان فرشته، از دوزخ گریز می‌کند و خود را در میان عالمی از شیاطین گم می‌کند. سلطان السلاطین شیاطین است که اعلام می‌کند مجازات فرار از جهنم چیست و او قرار است چه دردی را تحمل کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #21
پارت ۱۸
***
شان مانند همیشه، در کنار صندلی دیان، با دست‌هایی به پشت گره زده شده ایستاده بود. اتاق جلسه با دکور آبی‌رنگ و آدم‌هایی که هیچ‌گاه از لج و لجبازی کنار نمی‌کشیدند، حتی او را هم خسته می‌کرد، حال دیگر چه برسد به دیان که بایستی جوابگوی این افراد باشد!
- خلاصه که سرورم، ایشون از من انتظار سود بیست درصدی داشتن، در حالی که کالاهای شرکتمون در معرض خطر بود و گذاشتن سود روشون، مساوی بود با ورشکستگی کل شرکت!
فرد با سر تاس، از به باد رفتن پول‌هایش و فرد شیک‌پوش، از گریز پول سودی‌اش هراس داشت.
- اعلیاحضرت ببخشید، معذرت می‌خوام؛ اما داره حرف اضافی می‌زنه! این شرکت نهایتش روزی صد میلیون داره همین‌طوری درمیاره!
فرد تاس، به دندان‌های از جنس طلایش، زبان کشید و گفت:
- هر کی بهت آمار داده صد میلیون رو حتماً تو رویاهاش پیدا کرده.
فرد شیک‌پوش، با احساس خفگی‌اش، دکمه‌ی کت آبی‌رنگش را باز کرد و این حرف‌های پوچش را بی‌جواب نگذاشت:
- توی رویا نه؟ یه کلام بگو، بگو من شریک نمی‌خوام تا پولم رو بگیرم و راهم رو بکشم برم!
توی این اتاق بزرگ، دور این میز مستطیلی بلند و عظیم، فقط یک دیان بود که در انتهای میز به روی صندلی نشسته و دو فرد تاس و شیک‌پوش بودند که در مقابل هم قرار داشتند و کاری جز دروغ گفتن و دروغ شنیدن نداشتند.
دیان دستی که به زیر چانه‌اش گذاشته بود را پایین انداخت. سرفه‌ای مصلحتی کرد که آن‌دو به خود آمدند و سریعاً سرجایشان نشستند. دیان سرش را کمی به سمت شان برگرداند و پرسید:
- گفتی اسم شرکت این دوتا چیه؟
شان نگاهی به آن دو فرد کنجکاو انداخت و در جواب به دیان گفت:
- گستر حقیقت شاهنشاه.
دیان سری تکان داد و گوشه‌های کت مشکی‌رنگش را صاف کرد و در مقابل چشمان پر پرسش آن دو گفت:
- چی می‌فروشین؟
فرد شیک‌پوش زودتر از فرد تاس لب باز کرد و پاسخ داد:
- کالاهای خواب سرورم.
دیان دست به سینه نشست و بیشتر به صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش تکیه زد.
- کالای خواب چه ربطی به گستر حقیقت داره؟
فرد تاس ذره‌ای برای عوض کردن حالت جدی دیان خندید و گفت:
- تشک‌های ما، خواب‌های مشتری‌هامون رو به اتفاقات حقیقی تبدیل می‌کنه اعلیاحضرت.
ناگهان تقه‌ای به در کوبیده شد، در به راحتی باز شد و فرد درشت هیکلی با فرم قرمز که از فرمش مشخص بود از بادیگاردهای دیان است، ببخشیدی زیرلب گفت و با اشاره‌ی سر از شان خواست که به سمتش بیاید.
شان سری تکان داد و با نگاهی پر اذن به دیان نگاه کرد؛ دیان با اشاره‌ی دست اجازه‌ی رفتن او را صادر کرد و شان با سرعت از اتاق بیرون آمد، در را بست و سریعاً پرسید:
- چی‌شد؟ اون دختره رو پیدا کردین؟
مرد قرمزپوش، موهای تراشیده‌ی قهوه‌ای رنگش را کمی خاراند و گفت:
- متأسفم صدراعظم؛ اما انگار زمین شکاف خورده و اینم رفته توی شکاف!
شان عصبانیتش را با کشیدن نفس عمیقی کنترل کرد و زیرلب غرید:
- برای من قصه نبافین، هنوز شیش روز وقت دارین تا پیداش کنین!
ناگهان دیان در را باز کرد و با اخم گفت:
- برای چی شیش روز وقت داره؟
نفس در سینه‌ی مرد حبس شد و چه راحت ع×ر×ق سرد به روی پیشانی شان نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #22
پارت ۱۹

***
آهکان با شتاب هر دو در عمارت را به جلو هل داد و بلند گفت:
- این گرگ صفته، اون‌وقت واسه کمک حتماً باید بچسبی به این؟
آنامیس دو در عمارت را بست، به خورشیدی که در ماه اول پاییز، تمام آفتابش را خرج زمین می‌کرد نگاه گذرایی انداخت و آرام جواب داد:
- فکر می‌کردم می تونه کمکم کنه.
آهکان با حرص تک‌خنده‌ای کرد و حرف آنامیس را تکرار کرد و ادایش را درآورد‌. آنامیس با این حرکتش اخمی کرد و ناگاه آهکان فریاد کشید:
- اون احمقه خودخواهه، هیچ کمکی نمی‌تونه بهت کنه!
- حالا چرا داری سر من داد می‌کشی؟
رگ‌های گردن آهکان متورم شده و رنگ صورتش به سرخی می‌زد، شاید سال‌ها بود که این خشم به سراغش نیامده بود؛ اما هی صدای نام گدا و سیاهی روی گدا در گوشش سوت می‌کشید.
- داد می‌کشم چون عصبانیم، چون نتونستم واسه این‌که رفیق‌ صدسالمه تو روش وایسم و حرف بارش‌ کنم!
آنامیس دست به سینه ایستاد و با تکان دادن سرش پرسید:
- اصلاً چرا بخوای حرف بارش‌ کنی؟
چشمان آهکان از حدقه درآمد و حیران گفت:
- دختر به تو گفت گدا! اصلاً می‌دونی گدا یعنی چی؟
آنامیس سرش را به زیر انداخت و آهکان افزود:
- یعنی فقیر، یعنی ندار، یعنی مفلس، یعنی... .
آنامیس در میان حرفش پرید و پرسشگرانه گفت:
- خب چرا تو باید به‌خاطر من حرف بارش کنی؟
آهکان در خیال چه بود و آنامیس به خیال شنیدن چه چیزی از زیر زبانش حرف می‌کشید!
- ببین، من کلاً این مدلی‌ام! ببینم کسی داره به یکی توهین می‌کنه آمپرم می‌زنه بالا! حالا اون شخص هر کی هم که می‌خواد باشه.
- نمی‌خواد آمپرت واسه من بزنه بالا، من همین‌جوریش هم از پس خودم برمیام.
و قدم برداشت که از پله‌های عمارت به پایین رود که آهکان بازویش را کشید و گفت:
- تو که همش جلوی شان موشی، چرا جلوی من شیری؟
آنامیس بازویش را از زیر حصار دستان آهکان به بیرون کشید و کفرش به سر آمد:
- ازت خوشم نمیاد آهکان، مشخص نیست؟
آهکان چند لحظه بی‌حرف به او خیره ماند؛ بعد لبخندی ناباورانه به روی لبش میزبان شد و گفت:
- نه بابا! اون‌وقت چرا؟ من ارث پدرت رو خوردم یا خود پدرتو؟
آنامیس به خاطر چشمان ناپاک آهکان و اهدافی که هیچ‌‌گاه نمی‌تواند به مقصود واقعی آن‌ها پی ببرد از او بدش می‌آمد؛ اما مگر می شود تمام حرف‌های ذهن را به زبان آورد؟
- همین‌جوری!
آهکان سری تکان داد و با خنده گفت:
- آها خوب زودتر می‌گفتی! پس همین‌جوریه من ترسیدم با خودم گفتم داستان خاصی داره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #23
پارت ۲۰

و بعد با صدای بلند خندید و در گوشه‌ی چشمش چین افتاد؛ اما ثانیه‌ای طول نکشید که صدای خنده‌اش قطع و لبخندش محو شد. اخمی کرد و جدی گفت:
- کسی همین‌جوری از یکی بدش میاد؟
با این حرکت آهکان، آنامیس که هیچ، حتی یک فرد نادان هم به یقین رسید که او دارای یک مشکل روانی‌ست؛ اما برخلاف انتظار و تصور آنامیس، آهکان آرام در گوشش نجوا کرد:
- تو یه دختر پاک و خوشگلی، توانایی رو در رو شدن با دنیای شیاطین رو نداری.
این‌بار با لحنی پر خواهش افزود:
- بیا بریم به قصر من، با اون‌همه خدمه و اون‌همه نگهبان، به نحو احسنت ازت مراقبت می‌کنم!
این روی آهکان را به چشم ندیده بود؛ اما هنوز هم در پشت این حرف‌ها می‌توانست قصد و غرض‌های بدی وجود داشته باشد.
- من نمیام به قصرت آهکان، بهت اعتماد ندارم!
آهکان اخم ریزی کرد و با صدای زمزمه‌مانند گفت:
- آخه چرا؟ مگه من چی‌کارت کردم؟
- حرفات، کارات...
و با جرأت به چشمش خیره شد و گفت:
- چشمات، بهم حس خوبی نمیدن!
تمام شد، تا به چشمانش خیره شد، خودش را در نارنجی‌شان اسیر یافت. آهکان آرام‌تر لب زد:
- الآن چی؟ بهت حس خوبی میدن؟
آنامیس توان گریز کردن از این رنگ خوشرنگ چشمانش را نداشت، نمی‌توانست نگاه قفل شده‌اش را بردارد و دیری نپایید، که ترس در دلش قدم زد.
- آ... آهکان، داری چه بلایی سرم میاری؟
حال حتی دیگر نمی‌توانست دست و پایش را تکان دهد! آهکان فردی نبود که از قدرت‌هایش سوء‌استفاده کند؛ اما این دختر سرکش، جانش را می‌ستاند. آهکان نگاهش را در تک‌تک اجزای صورت ماه شکلش چرخاند و به او بیشتر نزدیک شد و آنامیس با صدایی که به زور از گلوی بغض گرفته‌اش بیرون می‌آمد گفت:
- نه، خواهش می‌کنم!
ناگهان آهکان توان کنترل قدرتش را از دست داد و آنامیس به روی زمین افتاد‌. آهکان سریعاً کنارش به روی زمین نشست و گفت:
- آ... آنامیس حالت خوبه؟
آنامیس هق‌هقش را قطع کرد و با فریاد گفت:
- نه نیست! حاضر بودم با اون خوناشامی که توان کشیدن خونم رو داره روبه‌رو بشم تا توی مارمولک‌صفت!
- ان‌قدر اون اویس ع×و×ض×ی بهم گفت خزنده، یهو مارمولک دیدی منو؟ اصلاً مگه اون هیریس مو گوجه‌ای چی داره که من ندارم؟
آنامیس از روی زمین بلند شد و داد کشید:
- هر چی نباشه از تو بهتره!
و بعد با پاهایی که بر روی زمین می‌کوبید از پله‌ها گذر کرد و نگاه آهکان، حتی لحظه‌ای از او برداشته نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #24
پارت ۲۱

شان دستانش را در پشت کمرش قفل کرده بود و دیان از رکبی که توسط شان خورده بود سخت خشمگین بود.
- شان، این‌جا چه‌خبره؟
شان نفس عمیقی کشید و به مرد سرباز، با اشاره‌ی سر دستور داد برود. تا به الآن چیزی را از فرمانروایش دیان مخفی نساخته بود و خدا می‌دانست با گفتن اتفاق پیش آمده دیان چه عکس‌العملی از خود نشان می‌داد.
- بهتون میگم قربان؛ اما بذارین جلسه‌تون با شرکت گستر

حقیقت به اتمام برسه.
دیان بی‌تفاوت نگاه از او گرفت، در را کامل باز کرد و آرام روبه آن دو لب زد:
- دروغ‌هاتون رو دفعه بعد بیاین برام شرح بدین.
فرد تاس، شاکی از جا برخاست و کلامش ناخودآگاه تند شد:
- اما شاهنشاه، ما یه ساله توی صف انتظاریم تا شما خودتون شخصاً به مشکلات ما رسیدگی کنین و حرفامون رو بشنوین!
دیان پوفی کشید و نگاهش را به شان سوق داد. شان متوجه‌ی حرفی که در چشمان دیان بود شد و باشتاب روبه آن دو گفت:
- نگران نباشین، من خودم اگه بشه تا هفته آینده وقتی تعیین می‌کنم.
فرد تاس اخمی کرد و آن یک، با ترشرویی دسته‌ی کیفش را گرفت و با تعظیم کوتاهی به همراه فرد تاس از در خارج شدند. دیان بر روی جای قبلی‌اش نشست. حتی بیشتر از چشمانش به شان اعتماد داشت و نمی‌دانست، دانستن چه چیزی در انتظارش است. آرام به روی صندلی نشست و تبسمی به روی لبش نقش بست.
- خب شان بگو، می‌شنوم.
شان از کنار در بسته شده، حتی ذره‌ای تکان نخورده بود. همان‌طور که سری به زیر داشت با تنی کم گفت:
- آنامیس توی جهنم نیست.
دیان بلافاصله اخمی به روی ابرویش جا داد و پرسید:
- پس کجاست؟
شان بزاق دهانش را با صدا قورت داد و با صدایی تحلیل‌رفته‌تر از قبل گفت:
- فرستادمش بره.
دیان اخمش محو که نه، بلکه غلیظ‌تر شد. دستی به چهره‌ی خسته‌اش کشید و گفت:
- شان من به تو چی گفته بودم؟
شان توان حرف زدن را نداشت چه برسد به پاسخ سوُال‌هایی که بهتر از خود دیان جوابش را در ذهن داشت. دیان که می‌دانست شان از شرمندگی هیچ نمی‌گوید ادامه داد:
- تو نمی‌دونی اهل جهنم باید تو خود جهنم باشن؟
شان که وقت و حرف را برای توجیه مناسب دید زبان باز کرد:
- اما انامیس اهل جهنم نیست سرورم.
شان سری تکان داد و در جواب حرفش گفت:
- پس دقیقاً تو طبقه اولش چی‌کار می‌کرد شان؟ اومده بود هواخوری؟
شان دهانش بسته و نگاهش پرحرف شد. دیان آهی کشید و از صندلی خودش را جدا کرد. به شان رسید و با گذاشتن دستش به روی شانه‌اش خونسرد گفت:
- تو بعد از من مهم‌ترین فرد برای این جهانی، این موضوع دارای اهمیته که همه‌چی رو باهام در میون بذاری!
شان چشمانش را بست و سرش را بیشتر به زیر آورد و گفت:
- متأسفم سرورم، خودم آنامیس رو پیداش می‌کنم.
- آنامیس که داستانش جداست، من دارم در مورد پنهون‌کاری‌هات حرف می‌زنم!
- می‌دونم شاهنشاه تا الآن تکرار نشده بود و با تکرارش دیگه هم تکرار نمیشه؛ این رو بهتون قول میدم.
دیان دستش را از روی شانه‌ی شان بلند کرد. با تکان دادن سرش چیزی را اعلام کرد که شان همیشه از شنیدنش قوت قلب را در دلش احساس می‌کرد.
- شان تو قبل از این‌که وزیرم باشی بهترین دوستمی، این رو یادت باشه!
و با گفتن این حرف، از او فاصله گرفت و شان در عمق به عمق افکار انبوهش، غرق گشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #25
پارت ۲۲

***
آفتاب گرم بر سرش می‌زد و گرما امانش را بریده بود. حتی نمی‌دانست دقیقاً در کجای این سرزمین پهناور و غریب گیر افتاده بود؟ زمین اطرافش با مقدار زیادی شن پوشانده شده و تنها چیزی که به آن می‌شد دلی خوش داشت، جاده‌ی آسفالتی بود که به روی آن مانند رهگذری بی‌‌‌ضیافت گذر می‌کرد.
با گذاشته شدن پای بـر×ه×ن×ه‌اش به روی آن زمین داغ، جزء‌ به جزء کف هر دو پایش می‌سوخت و قلبِ خونش را به درد می‌نشاند.
دو ساعت تمام بود در این ناکجاآباد به مقصدی نامعلوم حرکت می‌کرد و هیچ شهر و خانه‌ای نمی‌یافت. نه ماشینی از کنارش گذر می‌کرد و نه خورشید به حال و روزش رحمی نشان می‌داد؛ دستانش را بین تنش پیچش داده بود و فقط از قدم‌های بی‌جانش گله به دل داشت.
صدای زنگ گوشی پرنسیپ، منجر به قطع صدای پیانویی شد که ذهنش را به رهایی دعوت می‌کرد. با دیدن نامی که بر روی صفحه‌ی گوشی‌اش ذکر شده بود ترش کرد و از ته دل آه سوزانی کشید. قصد جواب دادن را نداشت؛ اما به ناچار دکمه‌ی اتصال تماس را لمس کرد و صدای یورا در ماشین پیچید:
- سلام عشق شعر و موسیقی! کجایی؟
پرنسیپ درحالی‌که به آینه‌ی پشت سرش خیره بود آرام گفت:
- دارم میرم سمت خونه، یه نیم ساعتی میشه از قصر نیران زدم بیرون.
- جدی؟ خوش گذشت بهتون؟
پرنسیپ مانند تمام برخوردهایی که با یورا داشت، کوه یخ شد و سوز سرمایش به قلب یورا هم خود را رساند.
- یه جلسه‌ی ساده بود، نرفتیم که مهمونی.
چند لحظه صدایی از آن سمت خط به گوشش نخورد؛ اما تنها به گذر چند لحظه! دوباره صدای نه چندان خوشحال یورا بلند شد:
- خیلی هم عالی! میگم هیریس هم اومده بود؟ خبری ازش داری؟
پرنسیپ اخمی کرد و پاسخ داد:
- چه می‌دونم دوست پسر توئه؛ از من می‌پرسی؟
لحن صمیمانه‌ی یورا، ناگاه با لحن سرد پرنسیپ، به توازن رسید.
- چند روزه جواب تلفن‌هام رو نمیده.
- بهت تبریک میگم! ازت خسته شده.
- مثل آهکان حرف نزن! من و هیریس ده ساله باهمیم و تا الآن با هم هیچ مشکلی نداشتیم.
و با تمسخر افزود:
- البته اگه تو و رفیق‌های دیگه‌اش حسادتتون رو کنار بذارین!
بهترین دوستش، هیریس را خوب می‌شناخت؛ می‌دانست بالاجبار و رفتارهای پدر و خاله‌اش مجبور است با این دختر چشم صورتی و چموش رابطه‌ای نزدیک داشته باشد؛ پس میدان را خالی نکرد و برای دفاع از او قدم اول را برداشت:
- تو دخترخاله‌شی، واسه همین مجبوره باهات تا کنه.
صدای پوزخند بلند یورا، نشان داد راه درستی را برای روشن‌سازی افکار او در پیش گرفته است.
- من رو بگو که می‌گفتم تو از همشون باحیاتر و باادب‌تری!
چه می‌توانست بگوید؟ حتی یک کودک خردسال هم این را می‌دانست که حرف چند لحظه قبلش با حرف الآنش هیچ‌گونه مطابقتی ندارد؛ بنابراین نفسش را با حرص به بیرون داد و لب زد:
- مه فشاند نور و سگ عوعو کند، هر کسی بر تینت خود می‌تند!
یورا که زمزمه‌ی آرامش را شنفته بود بی‌محابا فریاد کشید:
- جرأت داری حرفتو بلندتر بگو اژدهای بی‌مصرف!
و ناگهان صدای بوق‌های متمدد سراسر ماشین را پر کرد. پرنسیپِ همیشه خونسرد، سری به معنای تأسف تکان داد و به حرکت ماشینش شتاب افزود. غیرمنتظره چشمانش به آنامیسی برخورد که قدم به قدم برمی‌داشت و رنگ به رخسار نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #26
پارت ۲۳

موهای قهوه‌ای رنگی که در زیر نور آفتاب خوشرنگ‌تر از همیشه می‌درخشید را مگر با این حافظه‌ی قوی می‌توانست نشناسد؟ سریعاً ترمز گرفت و آنامیس از صدای بلند لاستیک جا خورد و مات و مبهوت خیره‌اش شد. پرنسیپ از ماشین پیاده شد، پلک‌های چشمان آبی‌ یخی‌اش با وجود تابش تند آفتاب ذره‌ای بسته شد و گفت:
- آنامیس خانم، شمایین؟
آنامیس سری آرام به معنای بله تکان داد. پرنسیپ با نگاهش محیط را کاوید و پرسید:
- این‌جا چی‌کار می‌کنین؟ مگه تو قصر نیران نبودین؟
بغض سنگین آنامیس بالاُخره شکست و قطره‌های اشکش به روی گونه‌اش سرازیر شد. پرنسیپ متعجب در ماشین سفیدرنگش را بست. به سمتش قدم کوتاهی برداشت و گفت:
- اتفاق بدی افتاده؟
آنامیس تنها به تندتند تکان دادن سرش اکتقا کرد و پرنسیپ آه کوتاهی کشید. در ماشینش را برای آنامیس گشود و با اشاره به درون آن گفت:
- بیا داخل، الآنه که گرمازده بشی.
آنامیس نگاهش را به روی چشمانش قفل کرد‌. قدمی به عقب برداشت که ناگهان پایش در شن‌های سرخ فرو رفت. پرنسیپ به جلو آمد و آنامیس با ترس داد کشید:
- من خوبم! فقط پام رفت تو اینا.
پرنسیپ اخم کوچکی به روی ابرویش نشاند و گفت:
- باشه، حالا بیاین سوار شین!
نگاه آنامیس بین پرنسیپ و در ماشین باز شده‌اش چرخید. آن هم یک شیطان بود، آن هم هم‌نشین آن شیاطین بود، چرا باید به آن اعتماد می‌کرد؟!
پرنسیپ که مکث آنامیس را طولانی دید. کلافه شده دستی به موهای انبوه سفیدش کشید؛ آنامیس آب دهانش را قورت داد و هنوز این حرف هیریس در گوشش پر شده بود: «این پسره مو سفید رو می‌بینی؟ اون یک اژدهای سفیده! اون توانایی این رو داره که توی تک‌تک سلول‌های مغزت نفوذ کنه و هر چی اطلاعات توشون هست رو بیرون بکشه!»
- آنامیس خانوم، سوار میشین یا نه؟
آنامیس به خود آمد و افکارش از حرف‌های هیریس فاصله گرفت. می‌ترسید این پسر را غضبگین کند و آن هم کاری دستش بدهد، در این بیابان سرخ چه کسی می‌توانست او را از چنگ یک اژدهای انسان‌نما نجات دهد؟
از در باز شده عبور کرد و به داخل ماشین نشست. پرنسیپ در را به رویش بست و طولی نکشید که خود هم سوار شد و ماشین را حرکت داد.
باد کولر، به تن ع×ر×ق کرده‌ی آنامیس سرما می‌بخشید و بی‌اختیار، نیشش را تا انتها باز کرده بود. پرنسیپ نگاه کوتاهی به او انداخت و با زدن لبخند ملیحی، درجه‌ی کولر را بیشتر کرد.
آنامیس لبخندش را قورت داد و کمی به روی صندلی جابه‌‌جا شد. محیط ماشین پرنسیپ را وارسی کرد، ماشین او با ماشین اویس بی‌نهایت فرق داشت. تمام فضای داخلش سفیدرنگ بود، مانند تمام موهای پرنسیپ، مانند کت و تاجش، مانند همه‌چیز!
- چرا تمام موهاتون سفیده؟ شما که پیر نیستین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #27
「پارت بیست و چهارم」

این سوال در همان لحظه برایش به وجود آمد و در همان لحظه هم ذکرش کرد. اما حال پشیمان بود و کمی دلش به شور افتاد. پرنسیپ لبخند ملیحش را پررنگ کرد و همان‌طور که به جلویش می‌نگریست گفت:
- من زالم، تقریباً تمام نژادم رنگ موهاشون به همین رنگه، با این تفاوت که من سفیدم و اون‌ها رنگ پوست‌شون سرخه.
- رنگ پوست سرخ؟
پرنسیپ سری تکان داد و گفت:
- آره! سرخ‌پوست‌اند.
آنامیس متفکر نگاه از او گرفت. با وجود حرف‌های آهکان از رپتایل‌ها اندک چیزهایی می‌دانست اما از اژدهایان هیچ چیز را، مانند همیشه دودل شد اما پرسید:
- اژدها، چی‌کار می‌کنه؟
پرنسیپ نگاه متعجبش را به روی او قفل کرد. آنامیس ترس از او را در چهره‌اش نشان نمی‌داد اما پرنسیپ حسش می‌کرد؛ البت، ناگفته نماند که پاسخ به این سوال هم برایش دلنشین بود بود چون تا حالا کسی نبود که چنین سوالی را ازش بپرسد. مانند هرمس هر نژادی به نژادش مفتخر بود بنابراین شرح داد:
- اژدهایان، یکی از مهم‌ترین نژادها هستن، قدرت درمان دارن و دانش پزشکی‌شون نسبت به تمام نژادها، برتره!
- یعنی، شما پزشکین؟
- هرمس هر نژاد، یعنی از تمام افرادش قدرتمندتر و داناتره، پس آره!
آنامیس موهای پریشانش را به عقب داد و گفت:
- شما...
و مابقی حرفش را خورد. پرنسیپ نگاهش را به او سوق داد و آنامیس برای بار دوم گفت:
- شما، ذهن رو می‌خونین؟
پرنسیپ چند ثانیه بی‌حرف به او دیده دوخت، ناگهان خنده‌ی بلندش در گوش آنامیس پر شد و آنامیس، با چهره‌ای مانند علامت سوال براندازش کرد. پرنسیپ با لبخندی که نشان از قطع شدن خنده‌اش بود با تکان دادن سرش گفت:
- آره، می‌تونم‌.
آنامیس سگرمه‌هایش را به روی ابروهای قهوه‌ایش نشاند و گفت:
- به چی می‌خندی؟
پرنسیپ با همان لبخندی که به روی لبش بود موهای صافش را از روی پیشانی‌اش به بالا داد و گفت:
- پس برای حس می‌کردم ازم می‌ترسی! به خاطر حرف‌های هیریس بود.
آنامیس بی تفاوت شد نگاه از او گرفت. به بیابان سرخی که با سرعت بالا از آن‌ها گذر می‌کردند نگریست. آن شن‌هایی که به رنگ خون بودند، انگار تمامی نداشتند و با هر جلوتر رفتن، سرخ تر و بیشتر می شدند.
آنامیس با یادآوری چیزی باشتاب گفت:
- صبر کن، من رو کجا می‌بری؟
پرنسیپ بدون نگاه کرد به آنامیس، گفت:
- جای بدی نیست، بهش میگن دیانار، یعنی قصری در آب.
- یعنی، توی آب زندگی می‌کنی؟
پرنسیپ سری به معنای آره تکان داد و پاسخ داد:
- فقط زندگی نمی‌کنم، بلکه زندگی هم می‌بخشم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #28
「پارت بیست و پنجم」

آنامیس سری تکان داد و صدایش، خاموش گشت. بعد از نیم ساعت رانندگی، شن‌های قرمز به اتمام رسیدند و با برج‌های بلند و خیابان‌های شلوغ تعویض شدند. بر روی پیاده‌روها تمام شیاطین انسان‌نما، به راحتی قدم برمی‌داشتند و کار خود را می‌کردند، تابلوی بزرگی نظر انامیس را به خود جلب کرد.
تابلویی با نوشته‌ی "به لاس وگاس خوش آمدید" که اطرافش سبز رنگ بود و نوشته‌اش سفید، حال به جای برج‌ها و ساختمان‌ها، مانیتورهایی که تبلیغاتی از انواع اجراها، لوازم آرایشی، مدل‌ها، خوانندگان و... درون آن‌ها دیده می‌شد، عجیب به چشم آنامیس زیبا می‌آمد. پرنسیپ با دیدن چراغ قرمز پایش را به روی پدال ترمز فشرد و به ثانیه‌شمارش دیده دوخت. آنامیس از شیشه‌ی کنارش دل کند و بی‌محابا گفت:
- قلمروت قشنگه!
پرنسیپ به اطرافش نگاهی کوتاه انداخت و گفت:
- قلمروی من نیست.
- پس چیه؟
پرنسیپ لبخندی به روی لب‌هایش جا داد و گفت:
- دنیای ما کاملاً شبیه به دنیای انسان‌هاست، با این تفاوت که جادو هم درونش نهفته‌ست! که البته چنین جادویی قبلاً هم توی دنیای انسان‌ها بود، با این تفاوت که انسان‌ها همه‌ی زیبایی‌ها و قدرت‌ها رو برای خودشون می‌خواستن!
آنامیس نگاهش را به شیشه‌ی کنارش واگذار کرد و آرام گفت:
- یعنی دنیای انسان‌ها این شکلیه؟
پرنسیپ با تکان دادن سرش جواب مثبت داد و گفت:
- آره، دقیقاً این شکلیه! حتی اگه بعضی چیزهاش شبیهش نباشه، شبیهش می‌کنیم!
آنامیس سگرمه به روی ابروهایش نشاند و نگاهش را به سمت پرنسیپ برگرداند و لحنش سوالی شد.
- یعنی از انسان‌ها کپی می‌کنین؟
پرنسیپ لبخند محجوبی زد و پاسخ داد:
- ما یه سر و گردن از اون‌ها بالاتریم، چه تو کپی و چه تو محافظت از چیزهای معنوی و مادی!
و بعد با دیدن چراغ سبز، پایش را از روی پدال ترمز برداشت و ادامه داد:
- البته این‌جا فقط سی ساله این شکلیه، از زمانی که دیان شاهنشاه شده همه چیز تغییر کرده، مردم هم دیان رو به عنوان بهترین شاهنشاه تاریخ شیاطین می‌دونن.
آنامیس مانند عادتش، موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
- می‌دونم چرا، چون بهشون آزادی و راحتی داده!
پرنسیپ اخم محوی کرد و گفت:
- نه، چون بهشون یه زندگی واقعی داده!
و با رد شدن از ترافیک، کمی سرعتش را بیشتر کرد و ادامه‌ی سخنش را از سر گرفت:
- همین‌طور که دنیای شیاطین وجود داره، دنیای فرشتگان هم وجود داره، ولی دنیاشون با ما کاملاً متفاوته! زمانی که پدر دیان شاهنشاه بود، تمام افکار مردم ما، به روی زندگی زیبا و پر از خوشبختیه فرشته‌ها بود. حکومت شیاطین با فرشته‌ها کاری نداشت، اما خب درگیر جنگ داخلی شده بود. جنگ بر سر قدرت، نژاد برتر، گشتن پی خوشبختی یه نژاد و به قتل رسوندن دورگه‌هایی دارای بدبختی محض...
آنامیس میان حرفش پرید و گفت:
- آره، آهکان این جنگ بین نژادها رو بهم گفته بود، که این‌جوری شد و هرمس‌ها به وجود اومدن.
پرنسیپ سری تکان داد و گفت:
- جنگ نژادها فقط یه دلیلشه، وقتی پدر دیان شاهنشاه بود یه قانون گذاشته بود به اسم تک‌نژادی، یعنی هر شخصی تو هر نژادی، باید با کسی که دارای نژاد خودشه ازدواج کنه‌.
- اون قانون، برداشته شده؟
پرنسیپ لبخندی دندان‌نما زد و گفت:
- درسته دیان رفیقمه، ولی به دور از تمام این‌ رفاقت‌ها سنگ به سینه زدن‌ها، بهترین و کامل‌ترین شاهنشاهیه که دنیای شیاطین به خودش دیده!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #29
「پارت بیست و ششم」

آنامیس لب روی هم فشرد تا بیش از این با سوال‌هایی از نظر خود پوچ، حال پرنسیپ را مکدر نسازد. این تعریف و تمجید از شاهی که او را از طبقه اول جهنم، به طبقه‌ی دوم می‌افکند نه برایش معنای خاصی داشت و نه جذابیتی که او را شیفته‌ی خودش کند.
با خود می‌گفت، شاه شیاطین را چه به خوب بودن؟ پیشوندش شیطان است، مگر شیطان می‌تواند صالح و درست‌کار باشد؟ شاه شیاطین، مگر می‌تواند فردی پاک‌طینت و خوش‌فطرت باشد؟ مهم‌تر از آن، مگر می‌تواند شاهنشاهی خیرخواه باشد؟ سوال‌هایش بی‌پاسخ در تنگنای ذهنش، همان‌طور به خاک می‌نشستند.
پرنسیپ از خموشی آنامیس، خود نیز صدایش موقوف گشت. دلیل وجودش در بیابان سرخ را نمی‌دانست اما نه از دانستن چرایش کنجکاو بود، و نه می‌خواست خودش را فضول جلوه دهد، پس به رانندگی‌اش ادامه داد و کلمه‌ای به زبان نیاورد. دست به ضبط برد و به باندهای ماشینش اجازه داد که دوباره صدای پیانو را در سراسر ماشینش پخش کنند.
بعد از گذشت دقایقی طولانی، به سنگ سفیدش رسید. در کنار درخت نخلی تنومند، ماشینش را پارک و کلیدش را جدا کرد. آنامیس اطرافش را کاوید و با دیدن ساحل و دریایی پهناور، کمی ترس به دلش رجوع آورد و آرام لب زد:
- پشیمونم.
پرنسیپ لبخندی به روی لب نشاند و در سمت خود را باز کرد. نگاهش را به روی آنامیس انداخت و با لبخندی که به قلب آنامیس قوت می‌داد گفت:
- جایی واسه پشیمونی نیست، بیا!
آنامیس با تردید سری تکان داد و مانند پرنسیپ از ماشین خارج شد.
- چشم‌هات رو ببند.
نوای آرام پرنسیپ باعث شد در دلش هیجان بِدَود. دریای چشمان آبی‌رنگش را با بستن پلک‌هایش پوشاند و منتظر هرگونه صدا و یا اشاره‌ای شد. پرنسیپ سنگ سفید بزرگش را لمس کرد و سنگ با کمترین صدا درونش را از هم شکافت و مانند در آسانسوری باز شد. آنامیس دستانش را در پشت کمرش قفل کرد و پرسشگرانه گفت:
- صدای چی بود؟
پرنسیپ آرام او را به راه رفتن به سمت جلو واداشت و در گوشش زمزمه کرد:
- هر چی که بود، باز هم چشمات رو باز نکن!
آنامیس آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و سکوت را پس از این حرف برگزید. پای بی‌کفشش زمینی سرد را لمس کرد، به حدی سرد که هر نقطه از تنش لغزید، با شتاب گفت:
- چه‌قدر این زمین سرده!
پرنسیپ لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت:
- سرد هم باشه، باز هم دلیل نمیشه که چشم‌هات رو باز کنی.
آنامیس اخمی کرد، او هر چه می گفت پرنسیپ به باز کردن یا نکردن چشم‌هایش ربطش می‌داد و این موضوع خشمگینش می‌کرد.
- من کی گفتم می‌خوام چشم‌هام رو باز کنم؟ خب زمینش سرده!
پرنسیپ پا به پای آنامیس در حال گذر از راهروی سفیدرنگی بود که تنها خودش آن را می‌دید و آنامیس با بستن چشم‌هایش به دستور پرنسیپ، توان دیدن را از خود سلب کرده بود. با این‌حال با تن کمش گفت:
- چشم‌هات رو باز کن، رسیدیم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #30
پارت بیست و هفتم✭✬

آنامیس سریعاً چشمانش را از هم گشود که از دیدن منظره‌ی مقابلش هض کرد. قصرش، دیزاینی مدرن و دیوار و سقف‌های شیشه‌ای داشت، شیشه‌ای بودنشان سبب شده بود آنامیس خود را در درون دریا تصور کند زیرا ماهی‌ها و آبیِ آب به راحتی از آن طرف شیشه چشمان آنامیس را محو خود کرده بود. کف زپین سفید و مبل‌های چرم کرمی، لبانش را به لبخند پلزم کرده بود و تلویزیون بزرگی در مقابل مبل‌ها به دیوار چسبانده شده بود. انگار یک هتل در درون دریا بود. قصر پرنسیپ، این‌گونه بود.
پرنسیپ با دیدن چهره‌ی متحیر آنامیس لبخندی بر روی لب صورتی رنگش نشاند. با خستگی به روی مبل نشست و خطاب به آنامیس گفت:
- چه‌طوره؟
آنامیس دل از دکوراسیون گرفت، بی‌توجه به پرنسیپ تقریباً به سمت شیشه‌ی کنارش دوید و دل به ماهی‌های آن طرف شیشه داد، لبخندش دادن‌نما شد و با ذوق گفت:
- چه‌قدر قشنگن!
پرنسیپ با دیدن خشنودی بسیارش، خود هم خشنود شد. از روی مبل برخاست، کنار آنامیس جا گرفت و مانند او به ماهی‌های دریا خیره شد. انکشت اشاره‌ایش را به ماهی‌ای که نگاه آنامیس به رویش قفل شده بود گرفت و گفت:
- این یک فرشته ماهیه!
تمام بدن ماهی مورد نظر آنامیس ترکیب زیبایی از زرد و آبی بود و انگار این دو رنگ بر سطح بدنش پاشیده شده بود. آنامیس لبخندی سرشار از خرسندی زد و با اشتیاق گفت:
- خب؟
این حرفش بدین معنا بود که در انتظار ادامه‌ی حرف‌های پرنسیپی است که از آن هراس به دل دارد؛ اما حال انگار ترس را کنار گذاشته و مانند دختربچه‌ای که تازه پا به آکواریومی نهاده است، با کنجکاوی و شوق منتظر پدرش است تا تک- تک ماهی‌ها را به او معرفی کند.
پرنسیب لبخند محجوبی که بر لب داشت را حفظ کرد و گفت:
- خب این از دسته‌ی فرشته ماهی‌هاست، با این تفاوت که یک فرشته ماهی ملکه‌ست!
آنامیس دوباره نگاهش را به ماهی زیبایش قفل کرد و تکرار کرد:
- فرشته ماهی ملکه.
پرنسیپ سری تکان داد، همزمان عقب گرد کرد و در حالی که به سمت راهروی مقابلش قدم برمی‌داشت گفت:
- هر چه‌قدر که بخوای، چه شب، چه صبح، وقت داریم بشینیم تا همه رو بهت معرفی کنم، ولی نمی‌خوای استراحت کنی؟
آنامیس که تازه به یاد حال نابسامانش افتاده بود، با شتاب روی خود را به سمت پرنسیپ برگرداند و بی‌فکر بلند گفت:
- آره!
پرنسیپ از تن صدای بلند آنامیس، با چشم‌هایی گرد شده به او خیره شد که آنامیس سرفه‌ای مصلحتی کرد و آرام‌ گفت:
- یعنی، اگه یه چنین چیزی بشه، ممنون میشم!
پرنسیپ خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
- باشه، الان خدمه رو صدا می‌کنم!

***

آرونا شانه را به روی میز گذاشت، لبخندی زد و رو به آنامیس گفت:
- تموم شد!
آنانیس زیرلب تشکری کرد و خیره به پوست سرخ و موهای بافته‌ شده‌ی سفید آرونا گفت:
- میشه، تنها باشم؟
آرونا، پیراهن بلند سفیدش را کمی صاف کرد و با تعظیم کوتاهی گفت:
- البته!
و بعد از ساعت‌ها در کنار آنامیس بودن، بالاخره او را رها کرد و صدای بسته شدن دری که نشان از رفتنش بود، باعث شد آنامیس نفسی آسوده بکشد. به محض رفتن آرونا، با شتاب از روی تخت سفیدش بلند شد و سریعاً خود را به آینه رساند که از دیدن چهره‌ی جدید و لپ‌های به گل افتاده‌اش، تبسمی بر روی لبش جاری شد.
آرونا، موهایش را از هر دو طرف کف سر بافته بود و در بالای هر دوی آن، گلی زیبا نهاده بود؛ چشمان آبی‌رنگش، حال آبی خالص شده بود و پوست سفیدش، بدون آن‌که ذره‌ای آرایش داشته باشد، بی نهایت زیبا بود.
دلش حتی برای خودش رفته بود، دیگران که جای خود داشتند. لباس مشکی‌اش، با لباس بلند سفیدی تعویض شده بود که دور کمرش، کمربند چرم مشکی‌رنگی داشت و به روی دامنش، پارچه‌ای به حالت پر دار قرار داشت که تمام پیراهنش را زینت داده بود، آستین‌هایش پف‌دار و بالاتنه‌اش توسط پارچه‌ی سفیدرنگ، کاملاً پوشیده شده بود. به راستی که پریچهر و زیبارو گشته بود!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
145
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
240

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین