پارت ۱۸
***
شان مانند همیشه، در کنار صندلی دیان، با دستهایی به پشت گره زده شده ایستاده بود. اتاق جلسه با دکور آبیرنگ و آدمهایی که هیچگاه از لج و لجبازی کنار نمیکشیدند، حتی او را هم خسته میکرد، حال دیگر چه برسد به دیان که بایستی جوابگوی این افراد باشد!
- خلاصه که سرورم، ایشون از من انتظار سود بیست درصدی داشتن، در حالی که کالاهای شرکتمون در معرض خطر بود و گذاشتن سود روشون، مساوی بود با ورشکستگی کل شرکت!
فرد با سر تاس، از به باد رفتن پولهایش و فرد شیکپوش، از گریز پول سودیاش هراس داشت.
- اعلیاحضرت ببخشید، معذرت میخوام؛ اما داره حرف اضافی میزنه! این شرکت نهایتش روزی صد میلیون داره همینطوری درمیاره!
فرد تاس، به دندانهای از جنس طلایش، زبان کشید و گفت:
- هر کی بهت آمار داده صد میلیون رو حتماً تو رویاهاش پیدا کرده.
فرد شیکپوش، با احساس خفگیاش، دکمهی کت آبیرنگش را باز کرد و این حرفهای پوچش را بیجواب نگذاشت:
- توی رویا نه؟ یه کلام بگو، بگو من شریک نمیخوام تا پولم رو بگیرم و راهم رو بکشم برم!
توی این اتاق بزرگ، دور این میز مستطیلی بلند و عظیم، فقط یک دیان بود که در انتهای میز به روی صندلی نشسته و دو فرد تاس و شیکپوش بودند که در مقابل هم قرار داشتند و کاری جز دروغ گفتن و دروغ شنیدن نداشتند.
دیان دستی که به زیر چانهاش گذاشته بود را پایین انداخت. سرفهای مصلحتی کرد که آندو به خود آمدند و سریعاً سرجایشان نشستند. دیان سرش را کمی به سمت شان برگرداند و پرسید:
- گفتی اسم شرکت این دوتا چیه؟
شان نگاهی به آن دو فرد کنجکاو انداخت و در جواب به دیان گفت:
- گستر حقیقت شاهنشاه.
دیان سری تکان داد و گوشههای کت مشکیرنگش را صاف کرد و در مقابل چشمان پر پرسش آن دو گفت:
- چی میفروشین؟
فرد شیکپوش زودتر از فرد تاس لب باز کرد و پاسخ داد:
- کالاهای خواب سرورم.
دیان دست به سینه نشست و بیشتر به صندلی چرخدار مشکیاش تکیه زد.
- کالای خواب چه ربطی به گستر حقیقت داره؟
فرد تاس ذرهای برای عوض کردن حالت جدی دیان خندید و گفت:
- تشکهای ما، خوابهای مشتریهامون رو به اتفاقات حقیقی تبدیل میکنه اعلیاحضرت.
ناگهان تقهای به در کوبیده شد، در به راحتی باز شد و فرد درشت هیکلی با فرم قرمز که از فرمش مشخص بود از بادیگاردهای دیان است، ببخشیدی زیرلب گفت و با اشارهی سر از شان خواست که به سمتش بیاید.
شان سری تکان داد و با نگاهی پر اذن به دیان نگاه کرد؛ دیان با اشارهی دست اجازهی رفتن او را صادر کرد و شان با سرعت از اتاق بیرون آمد، در را بست و سریعاً پرسید:
- چیشد؟ اون دختره رو پیدا کردین؟
مرد قرمزپوش، موهای تراشیدهی قهوهای رنگش را کمی خاراند و گفت:
- متأسفم صدراعظم؛ اما انگار زمین شکاف خورده و اینم رفته توی شکاف!
شان عصبانیتش را با کشیدن نفس عمیقی کنترل کرد و زیرلب غرید:
- برای من قصه نبافین، هنوز شیش روز وقت دارین تا پیداش کنین!
ناگهان دیان در را باز کرد و با اخم گفت:
- برای چی شیش روز وقت داره؟
نفس در سینهی مرد حبس شد و چه راحت ع×ر×ق سرد به روی پیشانی شان نشست.