. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
خلاصه: در واپسین روزهای بهار، جانان دلباخته ی کیان، مردی از دیارِ خون و انتقام می شود که جانش را از یک بی آبرویی نجات می دهد و این فقط ابتدای عشقی است نافرجام و کشنده که او را از هر چه عاشقی است، بیزار می کند. آیا جانان پس از این دل دادن، دوباره می تواند به مردی اعتماد کند و دل بسپارد یا خودش یک تنه با غم طرد شدن و ننگِ همراه بودن با یک قاتل، کنار می آید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #111
پارت 108

ناگهان گوشی ام زنگ خورد. جوابِ مرتضی را دادم. صدایش بسیار آهسته بود، انگار که سعی داشت صدایش را مخفی کند.

- آرهان کجایی تو پس؟ اومدن سراغِ نادر.

از جا بلند شدم و فریاد زدم: چی؟! کی اومده؟

- نمی دونیم هنوز. دستور چیه؟

- الان خودم رو می رسونم. نذارید بهش آسیبی بزنه!

سریع حرکت کردم و خودم را به خانه ی نادر که در حومه ی شهر بود و فاصله ی زیادی با من نداشت، رساندم. به سرعت ماشینِ پارسا را شناسایی کردم و داخل آن نشستم. مبین با دوربینی که در دست داشت، مشغولِ بررسیِ خانه ی نادر بود. همه با تعجب مرا نگاه کردند. مرتضی گفت: داداش! چرا انقدر دیر اومدی؟ شانس آوردیم این یارویی که اومده دنبال نادر هنوز خودش رو یه گوشه قایم کرده. فکر کنم از کسی دستور می گیره.

- به نادر وصلیم؟

امیر گفت: آره بهش یه بیسیم دادم، بذار تو گوشش.می تونید الان باهاش حرف بزنید.

بی سیمِ کوچکی را به دستم داد و دکمه اش را فشرد. صدایم را صاف کردم و گفتم: نادر، صدام رو داری؟

صدایِ ضعیف نادر را شنیدیم. ظاهرا داشت غذا می خورد به خاطر همین واضح نمی فهمیدیم چه می گفت.

- نادر، یه دقیقه هیچی نخور! باهات کار واجب دارم.

مبین گفت: از سرِ سفره داره بلند میشه. الان دیگه جوابتون رو میده.

الحق که دوربین مبین به چشم هایش، قدرتِ چشم هایِ یک شاهین را می داد!

نادر بالاخره گفت: بله آقا.چی شده؟

- ببین!کاملا خونسرد باش و اصلا واکنش خاصی نشون نده. حتی نذار مادرت چیزی بفهمه. یه فرد مشکوک دم خونتونه که هر لحظه ممکنه بیاد تو.

داد زد: چی؟!

- همین الان گفتم ضایع نکن!

- خب پس باید چیکار کنم؟

- الان فقط میری به مادرت میگی برات یه کارِ فوری پیش اومده و می زنی بیرون.

- خب اینجوری که طرف میاد منو میکشه!

- ما همین جا دمِ خونتونیم. نمی ذاریم بهت آسیبی بزنه. فقط همین کاری که گفتم رو انجام بده.

- خدا بخیر کنه. باشه.

ارتباط را قطع کردم و گفتم: بچه ها باید بریم به موقعیت. مرتضی تو پشتِ دیوارِ کنار ماشین وایمیسی که اگه فرار کرد، بگیریش. مبین، تو هم با من میای تا نزدیکِ خونه که بریزیم سرش. پارسا، تو هم توی ماشین می مونی که اگه ماشین اومد سراغش، بری دنبالش.

من و مبین، کُلت هایمان را آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم. در این تاریکیِ شب که چشم، چشم را نمی دید، قصد داشتم مجرمی را دستگیر کنم که تمام سرنخ ها به دست او بود! همان طور که اسلحه را کنار گوشمان گرفته بودیم، به موازات دیوارِ خانه جلوتر می رفتیم. به انتهای دیوار که رسیدیم، من نیم نگاهی به آن سوی دیوار که درِ خانه قرار داشت انداختم. مردک هنوز هم پشت در، منتظر بود. بیسیمِ داخل گوشم را فعال کردم و به نادر گفتم: الان بیا بیرون.

همین که در باز شد، مردِ پشت در، کمی عقب رفت و خودش را میانِ سایه های درختان پوشاند. کمین کرده بود تا از پشتِ سر، نادر را زمین بزند. گذاشتیم نادر کمی از در فاصله بگیرد. به محض اینکه مردِ تفنگ به دست، کُلتش را روی سرِ نادر قرار داد، از پشت سر غافلگیرش کردیم. من جلوتر از مبین، به سمت مرد حرکت کردم که سرش را به سویم متمایل کرد و تا چهره ام را دید، خواست فرار کند که سریع خود را به او رساندم و خودم را به رویش پرتاب کردم. هر دو روی زمینِ خاکی افتادیم. تقلا می کرد تا تفنگش را که روی زمین انداخته بود، بردارد اما مبین تفنگ را با پا به گوشه ای راند و کُلت خودش را روی سرِ او گرفت. روی سینه ی مردی که نقابِ سیاه بر چهره داشت، نشستم و در یک حرکت نقابش را از چهره جدا کردم. کاوه بود! همان قاتلِ پست فطرت!

با عصبانیت گفتم: پس همش کار تو بود، محافظِ قلابی!

لبخندی زشت زد و دندان هایِ نامتوازنش پیدا شدند. به قدری حالم از او بهم خورد که مشتی به گونه اش زدم. بیشتر در زمین فرو رفت. مرتضی سریع خودش را به من رساند و گفت: ولش کن این احمق رو! بیا زودتر ببریمش.

خواستم از رویِ سینه اش بلند شوم که صدای خنده های زشتش به گوش رسید. با دهانی پر از خون، شروع کرد به خندیدن.

- مرتضی، بذار یه مشت دیگه بزنمش. به ولله حقشه آدم کش بی همه چیز!

مرتضی دستبندش را درآورد و گفت: برو یه گوشه، یکم نفس عمیق بکش! من می برمش تو ماشین.

مرتضی و مبین، کاوه را به زور ایستادند و دستبند زده او را بردند. من هم لباس های خاکی ام را تکاندم و به سمتِ نادر رفتم که در گوشه ای ماتش برده بود.

- نادر دیگه از این به بعد، کلا آزادی. برو پیش مادرت و بیشتر مراقبش باش. نذار یه روز به خاطر کارای پسرش، از ناراحتی دق کنه! از همکاریت هم ممنونم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #112
پارت 109

کاوه را کَت بسته، به اتاقی بازجویی بردیم. همه در پشتِ شیشه ی اتاق، دست به سینه، نگاهش می کردیم. پارسا گفت: نگاش کنید که چطور سبیلای مزخرفش رو تاب میده! انگار نه انگار که به جرم قتل آوردیمش اینجا!

گفتم: به عنوان زیردستِ یه تبهکار، واقعا ریلکسه! شاید می دونه می خواد چی بگه!

سرهنگ همراهِ کارآگاه، سراسیمه وارد اتاق شدند .

سرهنگ با دیدنمان گفت: دست مریزاد! بالاخره کاوه رو گرفتید؟

مرتضی گفت: بله. اگه اجازه بدید، من ازش بازجویی کنم.

اما سرهنگ پاسخ داد: کارآگاه خودشون برای بازجویی هستند.

شقیقه ام را مالش دادم و سعی کردم هیچ چیز نگویم. این آخرین باری بود که کارآگاه را می دیدم و امیدورا بودم که دیگر گذارم به او نیفتند. همه ی پادویی ها را ما کرده بودیم و در نهایت او یک بازجویی می کرد و مجرم را می برد؟!

کارآگاه که نگاه های خیره ما، سه چهار نفر، را دید، کمی هُل کرد و گفت: من واقعا نمی دونم چجوری ازتون تشکر کنم. همیشه گفتم بازم میگم که کارتون حرف نداره! نگران باقیِ روند هم نباشید! من و بچه هام هستیم.

سرهنگ دستی به شانه اش گذاشت و او را داخلِ اتاق، راهنمایی کرد. مرتضی بعد از رفتنِ او گفت: سرهنگ! این حقِ ما بود که از کاوه بازجویی کنیم.

مبین گفت: درسته! تا کی باید لقمه ی آماده بذاریم دهنشون؟

من هم فقط به پوزخندی، اکتفا کردم.

سرهنگ گفت: آروم باشید بچه ها! هر چیزی روندِ قانونیِ خودش رو داره. الان توی گوشِ کارآگاه یه بیسیم هست که اگه شما هم به چیزی مشکوک شدید یا سوالی داشتید، می تونید حین بازجویی از این میکروفون های جلوتون برای برقراری ارتباط باهاش، استفاده کنید. شما دارید برای رضای خدا کار می کنید. دیگه این حرفا رو که نداریم!

زیر لب گفتم: ایشالا که خدا قبول کنه!

صدای کارآگاه آمد که بازجوییش را آغاز کرده بود. همه به مکالمه ی جاری در اتاقِ بازجویی، گوش سپردیم.

- کاوه باقری،کی بهت دستور داده بود بیای سراغِ نادر؟ اصلا دلیلش چی بود؟

کاوه دست های دستبند زده اش را خاراند و گفت: خیلی اذیتم! دستبندم رو باز کنی، پته ی همه رو ریختم رو آب.

با تردید نگاه بچه ها کردم و گفتم: انگار خیلی برای بازجویی، آماده اس!

سرهنگ گفت: احتمالا از چند تا چشمه، آب می خوره!

کارآگاه دستبندش را باز کرد و گفت: خب، الان بگو.

کاوه دست هایش را مالید و گفت: به همین سادگی؟ یعنی یه آبِ خشک و خالی هم بهم نمی دید؟

کارآگاه از حرص، چشم هایش را بست و کله ی تاسش را خاراند. دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم و گفتم: این آدم بشو نیست! خودم باید باهاش حرف بزنم.

سرگرد به میکروفون اشاره کرد و گفت: فقط اینجا حرف می زنی.

پشت میکروفون ایستادم و روشنش کردم.

- کارآگاه، این داره بازی درمیاره! اگه بهش آب هم بدی، باز یه چیزِ دیگه می خواد. باهاش جدی باش! نذار بهت نفوذ کنه.

کارآگاه سری تکان داد و به نادر گفت: تا وقتی که حرف نزنی، از آب خبری نیست! به نظر میاد دیگه به رئیست وفادار نیستی. لوش بده و خلاص!

کاوه خندید و گفت: من وفاداری تو خونم نی. هر چی که می دونم و بهتون میگم. فقط یه شرط داره.

- چی؟!

- رئیسم رو بگیرید بکشیدش. وگرنه میاد سر وقتم!

- تو که آخرش حکت اعدامه، چه فرقی برات داره بیاد سر وقتت یا نه؟

- فقط نمی خوام به دستِ اون بمیرم، همین.

- باشه. اگه تو الان همه ی اطلاعاتت رو در اختیارمون بذاری، ما هر چه زودتر برای دستگیریش، اقدام می کنیم.

- خب؟ از کجاش بگم؟ قتل الناز یا همت؟

انقدر زود به قتل هایش اعتراف کرده بود که همه، شوکه شده بودیم.

- پس اعتراف می کنی به قتلشون؟

- من آدمی نیستم که کارِ خودمو گردن نگیرم. نگفتی؟ از کجاش بگم؟

- رئیست کیه؟

- چه سوالیه؟ خب معلومه که کبیر رئیسمه!

هاج و واج به هم نگاه می کردیم.کبیر؟ پس کیان این وسط چه کاره بود؟ از طریق میکروفون گفتم: ازش بپرس کیان هم با پدرش همدست بوده یا نه.

کارآگاه گفت: فقط کبیر رئیست بود؟ مگه کیان دستورِ قتلِ الناز رو نداده بود؟

- کیان؟! همچین کسی نداریم ما. آها! لابد پسرِ قزمیتِ کبیرو میگی! نه بابا! اون چیکاره اس؟ همش زیر سره باباشه. من فقط چند بار کیان رو از دور دیدم، همین!

- پس اون نامه ای که گذاشتید روی جسدِ الناز، از طرف کی بود؟

- نامه؟ چطور می تونید ثابت کنید من گذاشتم؟

- پس همت گذاشته بود؟

- نه! من و همت سواد درست حسابی ام نداریم، چه برسه به نامه!

کلافه، نفسم را بیرون دادم و گفتم: سرهنگ، یه چیزی اینجا همخوانی نداره!

سرهنگ گفت: صبر کن ببینیم چی میشه.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #113
پارت 110

کارآگاه گفت: حالا از اولش بگو. از جایی که با کبیر شروع به کار کردی.

- همت، دوستم بود! یه روز اومد پیشم گفت که یه کارِ توپ، پیشِ یه خرپول پیدا کرده و می تونه منم ببره کنار دستِ خودش. منم که از خدام بود، قبول کردم و رفتم زیر دستِ کبیر مشغول به کار شدم. به خاطرِ هیکلِ ورزیده ام، شدم بادیگاردِ کبیر! این اواخرم کبیر گفت که می خواد بره سفر و یکی مونده که من و همت باید براش بگیریم. گفت دختره خیلی خوشگله و می ارزه به قاچاق شدن! نمی دونم از چه راهی، من رو به عنوانِ محافظ کاشت اینجا و گفت برم سراغِ الناز تا بهم اعتماد کنه. بعد هم یه روز وقتی دختره تنها شد، با همت ببریمش بندر تا بدیمش دستِ قاچاقچیا. ما هم که سرمون درد می کرد برا اینکارا. گفتیم هر چه سریع تر، دختره رو بدزدیم. وقتی یه روز صبح دیدم ننه اش رفت بیرون، من هم رفتم زنگ خونه رو زدم و گفتم بادیگاردشم. درو باز کرد و با همت رفتیم سرِ وقتش. به زور لباسِ قشنگ تنش کردیم و بهش رسیدیم. قرار نبود دختره کشته بشه؛ ولی یه دفعه تقلا کرد و خواست از دستمون در بره که همت هم از کوره در رفت و زد وسطِ شکمش. همت که کارمون رو داغون کرده بود، از ترسِ کبیر فلنگ رو بست و رفت. به کبیر که گفتم چه اتفاقی افتاده، دستور داد همت رو بکشم. دیگه م هنم رفتم سرِ وقت همت و خلاصش کردم. امشب هم دستور داشتم که نادر رو بکشم چون حرفایی زده بود که نباید!

با شنیدنِ حرف هایش، تمامِ معادلاتم، بهم ریخت. یعنی باید باور می کردم که همه اش کارِ کبیر بوده و کیان هم فقط یک عروسکِ خیمه شب بازی در دستگاه پدرش بوده است؟

کارآگاه گفت: چه با افتخارم از قتل هات حرف می زنی!

کاوه پوزخند زد و گفت: اونی که دستور داده، قاتله! من فقط بَرده ی اطاعتم!

- حالا بگو ببینم. اربابت کجاس، بَرده؟

- جاش رو نمی دونم؛ولی می دونم زده تو کارِ قاچاق! مواد، آدم...هر چیزی که بتونه باهاش َسری تو سَرا دربیاره!

- از کجا فهمیدی؟

- ما هم یه رابطایی داریم دیگه!

- خب این رابط ها، کیان دقیقن؟

- نشد دیگه! فقط قرار بود از کبیر بگم. اون بیچاره ها رو ول کنید. بذارید نئشه باقی بمونند.

مرتضی که در کنار من ایستاده بود، گفت: باید بفهمیم رابط هاش کیا هستن. حتما با کبیر هم ارتباط دارن!

سرهنگ پشت میکروفون ایستاد و گفت: کارآگاه کوتاه نیا! بفهم از چه کسایی حرف می زنه! جاشون هم بپرس. بگو باهاشون کاری نداریم. فقط می خوایم بفهمیم کبیر کجاست.

کارآگاه گفت: ببین کاوه! تو دیگه کارت تمومه! گفتی که وفاداری هم تو خونت نیست! ما با این آدمایی که میگی، کاری نداریم. فقط بگو کیَن و کجان.

- من فقط یکی از اینا رو می شناسم. اسمش ایرجه. یه قمارخونه رو می گردونه که توش مواد هم جا به جا می کنند. فکر کنم جدیدا جنساشو از کبیر میگیره. فقط بهش نگید من جاش رو گفتم که کلی آدم تو زندون داره!

بازجویی که تمام شد، سرباز دستِ کاوه را گرفت و همراه با کارآگاه از اتاق، بیرون زدند. رو به بچه ها و سرهنگ گفتم: همه ی حرفاش با هم هم خونی داره، الا اون نامه ای که از طرف کیان بود!

پارسا گفت: حالا از کجا معلوم از طرفِ کیان بوده؟ شاید خود کبیر گذاشته باشتش.

سرهنگ گفت: می تونیم حتی یه درصد هم احتمال بدیم که قتلِ آرزو رو هم کبیر انجام داده باشه.

گفتم: ولی الناز که طور دیگه ای می گفت.

سرهنگ گفت: الناز به این نکته هم اشاره کرد که آرزو اون زمان زنده بوده. ممکنه کبیر آخرِ دست اون رو به قتل رسونده باشه و یه گوشه رها کرده باشه.

- یعنی باید بپذیریم که کیان هم فقط یه مهره بوده؟

مرتضی گفت: فعلا که اولویت ما از کیان به کبیر تغییر کرده. خدارو چه دیدی؟ شاید از طریقِ پدر به پسر هم رسیدیم!

ناگهان از بیرون صدای داد و هوار زنی به گوشمان رسید. پا تند کردیم و از اتاق، بیرون زدیم. مادرِ الناز بود که به سر و صورتِ کاوه می کوبید و فریاد می زد.

- دخترم رو بهم برگردون آشغال! مگه الناز بهت چه ظلمی کرده بود که کشتیش؟ جگرگوشه ام رو پس بده!

خاله ی الناز دستِ خواهرش را عقب می کشید و سرباز هم کاوه را به عقب حرکت می داد. من و مرتضی، به سرعت خودمان را پیشِ مادر الناز رساندیم. گفتم: خانوم! شما اینجا چیکار می کنید؟

خاله اش گفت: اومده بودم بهتون این فلش رو بدم، خواهرم همراهم اومد. بعد یهو شنید که قاتل الناز رو گرفتند.

پاهای خواهرش سست شد و روی زمین افتاد. کارآگاه رو به من گفت: از همکاریتون سپاسگزارم. من کاوه رو تحویل دادسرای جنایی میدم.

کاوه را که بردند، یکی از همکارانِ خانوم را صدا زدم که برای خانومِ مقدم، آب قند بیاورد. اشک، گونه ی هر دو خواهر را پوشانده بود. مادرِ داغدار گفت: این قاتل رو اعدام می کنند دیگه؟ من از خونِ دخترم، نمی گذرم ها!

گفتم: نترسید! ما هم از خونِ دخترِ شما نمی گذریم. شما فقط آرامشِ خودتون رو حفظ کنید!

خواهرش که تا آن موقع، او را در آغوش می فشرد، گفت: تا یادم نرفته، این فلش رو میدم به شما.

فلش را از میانِ دستش برداشتم و وقتی حالِ خانومِ مقدم بهتر شد، با خداحافظی از سرهنگ و بچه ها به اتاقم بازگشتم. همین که برقِ اتاقم را زدم اولین چیزی که دیدم، عکسِ جانان بود که در گوشه ی تابلوی سفید، خودنمایی می کرد. باز با یادآوری آنچه امروز بینمان رخ داده بود، قلبم تیر کشید. به سمتِ عکس رفتم و آن را از روی تابلو جدا کردم. به چشم های معصومش که آرامش خاصی را در آنها نهفته بود، خیره شدم. دستی به صورتش کشیدم. در واقعیت من حتی نمی توانستم لحظه ای او را لمس کنم. فکر داشتنش که دیگر جای خود داشت! عکس را تا کردم و داخلِ جیبِ شلوارم گذاشتم. قطعا این عکس برای شب های دلتنگی ام، بسیار کارآمدبود. تلفنم زنگ خورد. مادرم بود.

- مامان جان، من بعدا باهاتون تماس می گیرم. الان مشغولِ کاری ام!

- نه پسرم! اگه اینو نگم به دلم می مونه.

- چی شده؟

- باورم نمی شد این دختره این جوری بخواد پسر منو مضحکه کنه!

- از کدوم دختر حرف می زنید؟

- مریمو میگم دیگه. اکرم خانوم زنگ زده میگه دخترم می خواد ادامه تحصیل بده و تازه سالِ دیگه که درسش تموم شد، می خواد ارشد بخونه. آخه یکی نیست بگه دختر؛ تو که نمی خواستی شوهر کنی، چرا از اول چیزی به ما نگفتی؟

مریم به قولش عمل کرده بود و تنها خبرِ خوشحال کننده ی امروزم را به من، هدیه داده بود.

- وای مامان جان، حالا که چیزی نشده! این رو مریم به خودم هم گفت. بهتون گفتم که ما با هم تفاهم نداریم. فقط اون شب شما انقدر ذوق داشتید که دلم نیومد همون موقع، این رو بهتون بگم.

- خب می گفتی پسرم! الان که بدتر شد! چقدر توی دلم به دختر بیچاره کلفت و زمخت گفتم! ولی خیلی ناراحتم که عروسم نشد.

- فدای سرتون تاجِ سرم!

- ببخشید که ناراحتت کردم. برو به کارات برس. کی میای خونه؟

- احتمالا امشب نتونم بیام. خیلی سرم شلوغه. شما برید بخوابید.

- باشه پسرم! خیلی به خودت فشار نیار! یکم هم استراحت کن. باشه؟

چشمی گفتم و تلفن را قطع کردم. حالا که مریم به قولش عمل کرده بود، من دیگر جان و جانانی نداشتم که به وصالش برسم. مریم گفته بود خوش به سعادتِ دختری که دوستش داشتم، ولی حالا دیگر همان دختر هم نبود و فقط در اعماقِ خیالم، تبدیل به یک خاطره ی شیرین شده بود! سوزِ دلم کم نبود اما باید به کارهایم رسیدگی می کردم. فلشِ الناز را وارد کامپیوتر کردم و صبر کردم که فولدرش باز شود. در آن فولدر یک فیلم بیشتر نبود. با احتیاط رویش کلیک کردم و دیدم. فیلمی که بیشتر از هر چیز تا مغز استخوانم را می سوزاند، دیدم. کیان بود که با گلدانی خونی و شکسته در دستش، تلوتلو خوران از اتاق خارج می شد و از پله ها پایین می رفت. فیلم قطع شد و در ادامه اش، کبیر و دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. صدایِ کبیر به گوشم رسید: از دستش خلاص شید!

و ویدیو قطع شد! آن روز الناز می خواست این ویدیو را به من تحویل دهد اما جرئتش را نداشت! اما بالاخره این مدرک، به دستِ خودم رسیده بود! شاید هم سرهنگ درست می گفت و همه اش زیرِ سرِ آن کبیرِ لعنتی بود! ولی در عمقِ وجودم، نمی خواستم باور کنم! شاید چون کینه داشتن از کیان برایِ من، تبدیل به یک عادت شده بود!

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #114
پارت 111

با صدای مرتضی، از خواب پریدم. دست هایم از بس که روی میز و سَرَم مانده بودند، بی حس شده بودند. نمی دانم کی میانِ اشک هایم، خوابم برده بود ولی حالا که چشم هایم را باز کرده بودم، نورِ خورشید به صورتم می تابید.

- آرهان، تو دیشب اینجا موندی؟

به کمرم کش و قوسی دادم و گفتم: آره. حالم خوب نبود، گفتم برم خونه مامان رو هم نگران می کنم.

- چرا؟ به خاطر اینه که درباره ی کیان، اشتباه کردی؟

- نه. به خاطر این فیلمیه که تو فلشِ الناز بود!

- همون که دیشب خالش داد بهت؟

- آره.

- مگه چی بود داخلش؟

- باید بقیه هم باشند تا همه ببیننش. بچه ها هستند؟

- آره. اونا همیشه آماده ان. خبرشون می کنم.

- دستت درد نکنه!

قبل از آنکه از اتاقم خارج شود، گفت: راستی آرهان.نگفتی... دیروز با خانوم براتی چیکار داشتی؟

همین را کم داشتم!

- مرتضی،الان جای این حرفاس؟!

- آخه هر کسِ دیگه ای هم بود، براش سوال پیش میومد.

- دیدم تنهاس، گفتم شاید بخواد جایی بره و برسونمش. کمک به مردم وظیفه ی ماست؟ نه؟!

- اون که بله؛ ولی چرا به جایِ این همه خانومِ باردارِ، تنها رفتی سراغِ ایشون رو خدا داند!

انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: من که ولت نمی کنم رفیق!

این را گفت و رفت.به آبدارخانه رفتم و یک لیوان چایِ تازه دم نوشیدم تا چشم هایم باز شود. به خاطر این که دیشب روی میز، خوابم برده بود، گردنم به شدت درد می کرد. گردنم را کمی ماساژ دادم و به اتاقِ تحقیقات رفتم. با وجود این فیلم حتی، احتمالِ قاتل بودن کبیر و تبرئه شدنِ کیان، بیشتر می شد! جانان اگر این را می فهمید، قطعا از من، بسیار سرخورده می شد. همان بهتر که دیگر مرا نمی دید تا از اشتباهتم هم باخبر نمی شد!

به جز جناب سرهنگ که برای ماموریتی رفته بود، همه دور هم جمع شدیم! فلش را داخل سیستم گذاشتم و ویدیو را برایشان پخش کردم. خودم اما دیگر به فیلم نگاهی نینداختم، چون به اندازه ی کافی، قلبم تکه و پاره شده بود!

مرتضی نفس زنان گفت: به خدا من این حرومیا رو میگیرم. خدا ازشون نگذره!

با دستش، سعی می کرد اشک چشم هایش را بپوشاند. سعی کردیم آرامش کنیم، هر چند که حالِ خودمان دست کمی از او نداشت!

گفتم: این ویدیویی هست که الناز از روزِ قتل گرفته. همون طور که نشون میده بعد از کیان، کبیر میره داخل و این یعنی امکان داره قتل کارِ کبیر بوده باشه.

مبین گفت: یعنی هر چی درباره ی کیان فکر می کردیم، باد هوا بود؟! پس چرا با خانوم براتی ازدواج کرد؟

مرتضی گفت: برای این که کبیر، خودِ نامردش رو قایم کنه! من به خدا می کشمش!

دستم را بر شانه ی مرتضی گذاشتم. خواهرم را خیلی دوست داشت. این را همه می دانستند که او برای رسیدن به خواهرم، چه کارها که نکرده بود و حالا با مرگِ خواهرم، روحِ او هم مرده بود!

سعی کردم فضا را کمی عوض کنم. پرسیدم: درباره ی ایرج چیکار کردید؟ کسی پیداش کرد؟

پارسا گفت: دیشب بلافاصله بعد از اینکه کاوه درباره ی ایرج گفت، با امیر قمارخونه اش رو پیدا کردیم. حتی تا دمِ اونجا هم رفتیم و فهمیدیم فقط شب ها فعالیت دارند و تنها کسایی می تونند برند اونجا که از قبل هماهنگ کرده باشند. حتما هم، هر فرد باید با اسپانسرش بره قمارخونه.

امیر گفت: آرهان، نظرت چیه که خودمون رو جایِ یکی از اونا جا بزنیم و بریم تو؟ اینجوری می تونیم ایرج رو پیدا کنیم و درباره ی کبیر، از زیرزبونش، حرف بکشیم.

مبین گفت: این مواد فروشا هیچ وقت از منبع تغذیه اشون حرفی نمی زنند. ما باید یه کار دیگه کنیم.

همان طور که عکس ایرج را روی تابلو می زدم، گفتم: مبین راست میگه! نمیشه به طور مستقیم درباره ی منبع ازشون پرسید؛ ولی می تونیم یه کار دیگه بکنیم. مثلا دو تا از ما، که یکی بشه اسپانسر و اون یکی قمار باز، بریم قمارخونه و نظر ایرج رو جلب کنیم. اون وقت می تونیم ازش مواد بخوایم. مواد خیلی زیاد! اونم نمی تونه این حجم از مواد رو بیاره قمارخونه، در نتیجه...

پرهام گفت: ما رو به کبیر معرفی می کنه.

- درسته!

مبین گفت: فقط یه سوال. اون دو نفری که می خوان نقش رو بازی کنند، کیا هستن؟

پشت چشمانم را نازک کردم و گفتم: کسی که خوب بلد باشه قمار بازی کنه. یکی مثل تو!

مبین داد زد: من؟! چرا تهمت می زنی؟

امیر که کنارش نشسته بود، گفت: تهمت چیه اخوی؟ تو بیشتر از همه ی ما، با قماربازا ارتباط داشتی. مگه یه بار مجبور نشدی برای گرفتنِ یکیشون بری پایِ میزِ قمار؟

- این که مالِ چند سال پیش بود! الان که چیزی یادم نیست.

گفتم: یه چند تا ویدیوی آموزشی ببین و یاد بگیر. چون واقعا به وجودت نیاز داریم.

مرتضی گفت: خب این از قمارباز. کی میشه اسپانسر؟

مبین گفت: یه نفر که خوشتیپ و به ظاهر خرپول باشه!

همه ی نگاه ها سمتِ من معطوف شد. با دست به خودم اشاره کردم و گفتم: من؟! به من میاد خرپول باشم؟

مرتضی گفت: ببین عزیزِ من، تو از همه ی ما خوش چهره تری. اون پولدار بودنت هم با من! خودم یه تیپ و قیافه ای ازت بسازم، ماه! انگار از طفولیتت اسپانسر بودی!

دستم را به سویِ آسمان بلند کردم و گفتم: خدا بخیر بگذرونه!

رو به مبین کردم و گفتم: شما آقای قمارباز! امشب میری برای بازی وقت میگیری. هر چه زودتر باشه، که چه بهتر!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #115
پارت 112

جانان براتی

مشغولِ دیدنِ یک برنامه ی تلویزیونی بودم که صدای مادرم از داخلِ آشپزخانه، مرا متوجه خود کرد.

- میگم جانان. یه زنگ بزن از جناب سرگرد عذرخواهی کن!

- برای چی بایدعذرخواهی کنم آخه؟!

- خب معلومه! به خاطرِ رفتارِ زشتی که اون روز باهاش داشتی. اون بزرگواری کرد و هیچی بهمون نگفت؛ ولی دلیل نمیشه که تو هم معذرت نخوای.

- مامان، بیخیال تو رو خدا!اون دیگه اصلا یادش به من نیست! معذرت خواهی دیگه چیه؟

مادرم حتی نمی دانست که من بدترش را سرِ جناب سرگرد آورده بودم. قطعا اگر می دانست تمامِ رفتارهای سرگرد از روی عشق بوده و نه کمکِ مطلق، شوکه می شد! من که خود، هنوز باور نمی کردم که آن مرد، آن روز، جلوی همه به من اعتراف کند. هر چه بود، او از من خیلی بزرگ تر بود و نباید به خودش اجازه می داد که این گونه ابراز علاقه کند! همین که دیگر پیدایش نشده بود، نشان می داد دچار یک هوسِ زودگذر شده بود. دلم برای خودم می سوخت. حالا که یک زنِ مطلقه به حساب می آمدم، هر کسی به خود اجازه ابراز علاقه به مرا می داد! شاید کمی هم احساسِ عذاب وجدان برایش داشتم ولی این حس، تنها ته مانده ای از گذشته ام بود که برایم باقی مانده بود. خواستم از جا بلند شوم که از دردِ شکمم، تا انتهای استخوانم، تیر کشید. آخ بلندی گفتم و به زمین افتادم. نفسم در سینه حبس شده بود و برای یک جو اکسیژن، تقلا می کردم. مادرم هراسان، خودش را به من رساند و سرم را میان آغوشش گرفت.

- خدا مرگم بده جانان! چی شده دخترم؟

- مامان... منو... ببر... بیمارستان.

- باشه عزیزم اصلا نترسی ها! الان میریم.

خواست از کنارم بلند شود که دستش را گرفتم.

- مامان... فقط بچه ام... بهشون بگو فقط اون رو نجات بدن... من مهم نیستم! آی!

دردم نسبت به پیش، شدت یافت و پاهایم را به سمتِ شکمم جمع کردم. بیشتر از درد و ترس از مرگِ خودم، ترس از دست دادنِ فرزندم مرا به گریه وا می داشت. هفت ماه او را در شکم پرورانده بودم و در یک شب، از دستش می دادم! تصورش هم دردناک بود! این بچه را دوست نداشتم ولی...

از شدتِ درد زیاد چشمانم سیاهی رفت و میانِ فریاد های مادرم، از حال رفتم.

آرهان شریف

- حالاچشمات رو باز کن.

چشم هایم را باز کردم و در آینه به خودم زل زدم. این جوانِ غوطه ور در مدِ روز، من بودم؟! فریادی زدم و به مرتضی گفتم: چیکار کردی؟ چرا موهام رو ژل زدی؟ چرا ریش هام انقدر کم پشت شده؟ قرار بود فقط یه دست به سرم بکشی و ریشام رو صاف کنی..!

مرتضی خندید و گفت: اون جوری که شبیه خودت می شدی. من می خواستم بشی یه آدم متفاوت!

دستی به گونه ام کشید.

- ببین این خطِ ریشی که برات زدم، چقدر بهت میاد! خواستم ابروهاتو تمیز کنم؛ ولی گفتم شاید خوشت نیاد.

- تا همین جا هم زیاده روی کردی! آخه من رو چه به این مدلا؟ موهام که کلا رو هواست! ریشام هم که به باد دادی. ای خدا از دست تو!

آرام، پسِ کله ام زد و گفت: بسه دیگه توام! هی عینِ پیرزنا غرغر می کنه! بلند شو برو لباساتو بپوش که مبین خیلی وقته منتظره.

پشت چشمی برایش نازک کردم و به پرو ِ اتاق گریم رفتم. کت و شلوارِ مارک دارِ آویزان شده به جالباسی را برانداز کردم. سایزش از من خیلی کوچک تر بود به طوری که وقت تن زدم، برایم تنگ بود. جلیقه و کت را پوشیدم و کرواتِ مشکی رنگی را دور گردنم، بستم. هیچ وقت فکر نمی کردم، رنگ آبی نفتی انقدر به من بیاید!

همان طور که از تنگیِ لباس می نالیدم، از اتاق گریم خارج شدم و مبین و مرتضی را دیدم که منتظرم بودند. مرتضی با دیدنم، سوتی زد و مبین شروع کرد به دست زدن.

مرتضی گفت: فتبارک الله احسن الخالقین! تو باید سرمایه دار می شدی نه یه پلیس! فاطمه خانوم کجاست که پسرشو ببینه!

- چی میگی مرد؟! این لباسا بدجور بدن نماست! خیاطش حین دوخت، پارچه کم آورده بوده؟

مبین گفت: اتفاقا خیلی هم فیتِ تنته! به خودمون نگاه نکن ساده می پوشیم، مدِ روز اینه!

مرتضی گفت: دیگه ما هم پیر شدیم بین این جوونا! بیاید بریم! بچه ها توی ون منتظر ما هستن.

مبین و من، به سمتِ ونِ مشکی ای که آن طرفِ آگاهی ایستاده بود، رفتیم. در میانِ راه، چهره ام را پوشانده بودم که کسی مرا نبیند. وارد ون که شدیم، پارسا را دیدیم که پشت فرمان نشسته بود و پرهام و امیر هم داشتند سیستم ها را وصل می کردند. مرتضی گفت: ببینید چی از جنابِ شریف ساختم!

همه ی نگاه ها سمتِ من معطوف شد. پارسا که داشت آبمیوه اش را می نوشید، جرعه ای میان گلویش پرید و به سرفه افتاد. امیر گفت: نه بابا ایوالله عجب چیزی شدی جناب سرگرد!

مبین گفت: ما هم که اینجا بوقیم!

به سرتاپای مبین نگاه کردیم که هر چه رسیده بود را به تن کرده بود. یک تی شرتِ مشکی با طرحِ یک اسکلتِ سفید پوشیده و رویش کتِ چرمِ مشکی و زخمی ای به تن کرده بود. شلوار اسکینیِ مشکی ای هم پوشیده بود که براقی اش بیش از همه به چشم می زد. از دست هایش هم که انواع دستبند می بارید!

ابروهای پرهام در هم رفت و گفت: واقعا؟! توقع داری بهت بگیم خوشتیپ شدی؟

پارسا گفت: لابد می خواد از کله ی جوجه تیغی و گوشواره هاش، تعریف کنیم!

مبین گفت: حیف من که قبول زحمت کردم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #116
پارت 113

بالاخره راه افتادیم و به قمارخانه رسیدیم. با تعجب به مجتمع مسکونیِ روبه رو خیره شدیم.

پرسیدم: اینجاست؟ پس چرا تا حالا گیر نیفتاده بودند؟

مبین گفت: نه دقیقا اینجا. داخل زیرزمین هستند.

هر کدام یک بیسیم داخل گوشمان جا دادیم تا با بچه ها در ارتباط باشیم. مرتضی یک عینک با قابِ مشکی به دستم داد و گفت: اسپانسر عزیز، اینم بزن به چشمت تا ما هم ببینیم اونجا چه می کنید.

به گوشه ی عینک که دوربین بسیار ریزی درون آن جاساز کرده بودند، نگاه کردم و عینک را به چشم زدم. با مبین از ون خارج شدیم و روبه روی ساختمان، ایستادیم. به او گفتم: خب شما که بلدی، بگو چطورباید بریم داخل؟

مبین گفت: فقط کافیه که با انگشت، چهارتا علامت به اون دوربین مداربسته ای که دمِ در هست، نشون بدیم. بعد در رو برامون باز می کنند.

کمی نزدیک تر رفتیم و مبین با انگشتانش، یک بار عدد دو و بار دیگر عدد سه را نشان داد و آخر سر هم، دستش را مشت کرد و به سمت دوربین گرفت. در به سرعت باز شد و من سری به نشانه ی تحسین تکان دادم.

- حالا این یعنی چی؟!

همان طور که آدامسی در دهانش می گذاشت، گفت: شماره ی پذیرشمون، بیست و سه بود. مشت آخر هم که علامت خودشون بود!

آدامس را به سمتم گرفت و گفت: می خوری؟!

- معلومه که نه! تو فقط قرار بود ادای قمارباز رو دربیاری؛ ولی الان داری مثل شتر آدامس می جوی. نکنه قماربازی و رو نمی کنی؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: اینا همش به خاطر استعدادِ بازیگریمه.

از پله های تاریک زیر زمین پایین رفتیم و در میان راه، کم کم صدای آهنگ های تند و ریتمیک به گوشمان خورد. به ورودیِ سالن که در انتهای راه پله بود،رسیدیم و بوی دود و دم، تمام مشماممان را پر کرد. مردی کت و شلواری و قدبلند جلویمان را گرفت و گفت: کارتِ ورود!

مبین در گوشم گفت: سیستم امنیتیشون از ما هم قوی تره!

سپس کارت ورود را از جیبش در آورد و به مرد داد و گفت: من مصطفی ام این هم اسپانسرم مجیدِ احتشامه!

مرد زیر چشمی، سرتاپایم را برانداز کرد و گفت: برید رو میزِ شماره بیست و سه بشینید تا ایرج خان بیان.

از کنارِ میزهایی که مشغول سیگار کشیدن و بازی بودند، رد شدیم و روی میزِ گرد و چهارنفره ای نشستیم. هر چند که محیط برایم خفه کننده بود اما سعی می کردم که چهر ه ی پر از غرورم را حفظ کنم. همان موقع، مرد جوانی که همانند یک باریستا لباس پوشیده بود،آمد و گفت: چیزی نیاز دارید؟ سیگار؟ شربت؟

مبین گفت: دو نخ سیگار برگ لطفا.

به بازویش زدم و گفتم: دیوونه شدی؟ قرارمون این نبود!

گفت: خب پس چجوری وقتی یه نخ سیگار هم نمی کشیم،وانمود کنیم که جنس می خوایم؟ جلو ایرج، دو تا پُک می زنیم و تمام!

با حرص، چشم هایم را بهم مالیدم و زیر لب لااله اللهی گفتم. نیم ساعت گذشته بود و هوز ایرج نیامده بود! تقریبا قمارخانه، خالی شده بود اما هنوز رقیبی در جلویمان نداشتیم!

مبین گفت: این چرا نمیاد؟

گفتم: لابد داره از یه گوشه رفتارمون رو بررسی می کنه. بازی با شاه، خیلی هم آسون نیست!

سیگار برگی را به دستم داد و گفت: خب حداقل اینو بکش که یکم باکلاس به نظر بیای.

با تردید، سیگار را از دستش گرفتم. صدای مرتضی در پشتِ بیسیم به گوشم رسید.

- متاسفم داداش! هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر سست عنصر باشی!

زیرلب گفتم: تو یکی هیچی نگو!

سیگار را روی لب گذاشتم و آن را با فندک روشن کردم. دود که به داخلِ ریه ام هجوم آورد، حس کردم دارم خفه می شوم ولی تلاش کردم که سرفه نکنم. با آرامش نفسم را بیرون دادم و با لبی خندان به مبین گفتم: دارم خفه میشم مبین!

گفت: ضایع نکن! ایرج داره میاد.

از دور یک مردِ قدکوتاه و یک خانومِ جوان را دیدیم که به ما نزدیک می شدند. ایرج که کنارمان آمد، متوجه ردِ چاقو بر روی صورتش شدم. با چشمانِ نافذ و قهوه ای رنگش، ما دو تا را برانداز کرد و گفت: پس شما بودید که می خواستید با شخصِ من بازی کنید؟

لبخندی مصنوعی روی صورتم نشاندم. دستم را جلویش بردم و با او دست دادم.

- از آشنایتون خوشبختم. احتشام هستم. اسپانسرِ مصطفی.

زنی که به زور یک شال را روی سرش بند کرده بود و ابروهایِ شیطانی اش را بالا برده بود، گفت: بابا، به نظر میاد کار بلد باشن. بشینیم پایِ بازی؟

ایرج به مبین نگاه کرد و گفت: تا ببینیم این بازیکن چه می کنه!

ایرج کنار مبین نشست و دخترش هم میان من و پدرش را پر کرد. دخترِ ایرج،همان طور که مشغولِ ورق زدنِ کارت ها بود، با چشم های درشتش، داشت مرا قورت می داد. من هم خودم را به آن راه زده بودم و واکنشی نشان نمی دادم. ایرج که کارت هایش را گرفت، گفت: کنجکاوم بدونم، چطور انقدر به خودتون اعتماد دارید که خواستید با من بازی کنید! دخترم رو امشب با خودم آوردم که اگه خواستید تقلب کنید، مچتون رو بگیره. پس حواستون باشه!

گفتم: وقتی بازی کردیم می فهمی که این کاره ایم! چقدر پول میذاری وسط؟

ایرج گفت: تا یه دست بازی نکنم، نمی تونم پولی بذرم وسط. یه دست، تمرینی بزنیم؟

گفتم: بسیار خوب! شروع کنید.

بازی را شروع کردند. هر چند از هیچ چیز سر در نمی آوردم ولی سرعت عملِ مبین و ایرج، برایم جالب بود!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #117
پارت 114

ناگهان حس کردم چیزی روی پایم حرکت می کند. زیر میز را که نگاه کردم، پایِ آن دختر را دیدم که مدام با کفش های پاشنه بلندش، به پایم می زد. چشم هایم را با حرص بستم. صدای مرتضی را شنیدم که گفت: نگاه نکن! خانواده اینجا نشسته!

صدای امیر آمد: داداش، دُم به تله ندی ها!

تمام وجودم مورمور می شد و دلم بهم می خورد. کمی صندلی ام را از سمتِ دختر ایرج دور تر کردم. این قرار بود مخِ مرا بزند یا حواسش به بازی باشد؟همان طور که دستش را زیر چانه زده بود، به من پوزخندی زد.

دستِ اول بازی تمام شد و همان طور که برنامه ریزی کرده بودیم، مبین باخت. قرار بود بازی را ببازد تا ایرج، پول بیشتری را از خودش، وسط بگذارد.

ایرج گفت: کارت بد نیست؛ ولی به پایِ من نمی رسه. بریم برای یه بازیِ خوب! من کلِ پولی که دارم رو، میذارم وسط.

سا×کـ×ـی که همراهم آورده بودم را رویِ میز گذاشتم و و گفتم: من هم همش رو میذارم!

ایرج گفت: انگار خیلی اعتماد به نفس داری! مهم نیست که دست خالی برگردی؟

سیگارم را نمایشی بر روی لبم گذاشتم و گفتم: به زودی می فهمیم.

بازی آغاز شد. بعد از چند دقیقه بازی، قیافه ی ایرج دیدنی بود! باورش نمی شد که مبین انقدر خوب بازی کند. مبین که بُرد، ایرج بر روی میز کوبید و گفت: برای من نقش بازی کردید؟ فکر کردید زرنگین؟

مبین گفت: آخه کی جرئت داره برای ایرج خان نقش بازی کنه؟ احتمالا این دور، شانسم خوب بوده!

ایرج با عصبانیت رو به دخترش گفت: پول رو بده بهشون که برن!

دخترش س×ا×کِ مشکی رنگی را از روی زمین برداشت و روی میز، به سمتِ من حرکت داد. با یک دست، س×ا×ک را به عقب راندم. با غرور به صندلی تکیه زدم و رو به ایرج گفتم: ایرج خان! من برای پولِ شما نیومدم اینجا. به جاش از شما یه چیزِ دیگه می خوام.

ایرج با تعجب گفت: مثلا؟!

گفتم: مواد.

ایرج سرش را کمی عقب برد و شروع کرد به خندیدن.

- مواد؟! برای خریدِ مواد لزومی نداشت روی تمامِ سرمایه ات ریسک کنی. می تونستی از اولش بهم بگی. حالا چقدر می خوای؟

دست به سینه شدم و گفتم: بگو چند کیلو؟

به سمتِ من جلو آمد و گفت: کیلو؟ نه ممنون! من نیستم!

خواست بلند شود که گفتم: نمی خوام با شما معامله کنم، کارِ من با کبیره!

- کبیر؟ کبیر کیه؟!

- خودت رو نزن به اون راه، ایرج! این پولی که جلوم گذاشتی در برابرِ کل سرمایه ی من، یه جو هم به حساب نمیاد! بشین و مذاکره کن.

ایرج کمی ترسید و دوباره در جایش نشست و گفت: کبیر رو از کجا می شناسی؟

- محاله فردی مثل من، اون رو نشناسه!

- اگه می خوای به کبیر معرفیت کنم، باید بدونم این همه مواد رو برای چی می خوای.

- شنیدم موادش خیلی مرغوبه. می خوام برای بارِ خودم تو فرانسه استفاده کنم.

- تو فرانسه؟ پس اینجا نمی مونی؟

- اینش به شما مربوط نیست. فقط بگو که برام یه قرار با کبیر میذاری یا نه؟

ابرویش را خاراند و گفت: بسیار خب؛ اما یه مدت طول میکشه چون کبیر سرش شلوغه! ولی سفارش شما رو بهش می کنم.

- خب پس من مطمئن باشم؟

- بله. به بازیکنت خبرش رو میدم. فعلا.

ایرج دو تا پا داشت، دوپای دیگر هم قرض کرد و رفت. دخترش که با ناز از روی صندلی بلند می شد، کمی به سمتم خم شد. من خودم را کمی عقب کشاندم و مبین روی صندلی اش نیم خیز شد. در عینِ ناباوری، دخترِ جوان، برایم چشمکی زد و یک برگه را به آهستگی داخل جیب کتم گذاشت و گفت: فعلا! جنابِ احتشام.

از ما که دور شد، نفسی بیرون دادم. مبین گفت: چیکارت داشت این دختره ی لوس؟!

از داخلِ جیبم برگه را درآوردم و با دیدنِ شماره ی آن دختر، آن را ریز ریز کردم و روی میز انداختم.

مبین خندید و گفت: انگار بدجور دل می بری پسر جان! تا عفتت جریحه دار نشده، بیا بریم!

با عصبانیت بلند شدم و لگدی به میز زدم.

- کدوم دل بردن؟عین یه مار داشت به پر و پام می پیچید!

سیگارم را درون جاسیگاری خاموش کردم و جلوتر از مبین به راه افتادم. از قمارخانه بیرون زدم و خودم را درونِ ون، پرت کردم. به خاطرِ دردِ چشمانم، عینکم را از چشم برداشتم و به گوشه ای انداختم. از شدتِ دود و دمی که در آنجا به راه بود، سرم هم درد می کرد!

مرتضی رو به مبین گفت: آفرین داداش!

پارسا گفت: دمت گرم مبین! من که نفهمیدم چیکار کردی ولی عالی بود!

پرهام گفت: ولی اصل کاری رو جنابِ یوسف انجام دادند که در برابر زلیخا کوتاه نیومدند!

همه شروع به خندیدن کردند. در دلم به تشبیهی که کرد، خندیدم ولی در ظاهر با جدیت گفتم: شوخی بسه بچه ها! فقط برگردیم که خیلی سرم درد می کنه.

مبین گفت: خب حالا! بگو کِی بیایم درِ اینجا رو تخته کنیم؟

موهایم را بهم ریختم و گفتم: فعلا که با ایرج کار داریم. باشه برای بعدا.

بعد از تحویل دادنِ گزارش کار به سرهنگ، به خانه بازگشتم. وقتی دیدم که چراغِ خانه خاموش است، خیالم راحت شد که مادرم در این تیپ و لباس، مرا نمی دید. خیلی سریع، لباس هایم را عوض کردم و به حمام رفتم تا بویِ چندش آورِ سیگار از تنم، خارج شود. به محض این که از حمام خارج شدم، مادرم را دیدم که روی مبل نشسته بود و با تلفنم صحبت می کرد.

- باشه خانوم. من بهشون اطلاع میدم.

روبه روی مادرم که ایستادم به فردی که پشت خط بود، گفت: اصلا خودش اومد. گوشی دستتون.

مادرم گوشی را به سمتم گرفت و آهسته گفت: میگه مادرِ جانانه.

گوشی را به سرعت میان دستانم گرفتم.

- الو خانوم براتی؟ شما هستید؟

صدایِ گرفته ی رخساره خانوم به گوشم رسید. انگار که گریه کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #118
پارت 115

- بله جناب سرگرد. ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم. میشه تشریف بیارید بیمارستان؟

با دلهره پرسیدم: بیمارستان برای چی؟ جانان خانوم خوبن؟

شروع به گریه کرد و گفت: نه. خوب نیست! دردش شروع شده بود، از حال رفت. وقتی آوردمش اینجا، بردنش اتاق عمل. از یه ساعتِ پیش هم خبری ازش نیست. من نمی دونم باید دست تنها چیکار کنم. تنها کسی که می تونستم بهش زنگ بزنم، شما بودی.

- من الان خودم رو می رسونم.

ع×ر×ق سردی بر پیشانی ام نشست و قلبم در سینه، به تکاپو افتاد. ترس از دست دادنش، مرا به شدت ترسانده بود. نباید رهایش می کردم. من که می دانستم اوضاعش خیلی خوب نیست، نباید در این شرایط او را تنها می گذاشتم! مادرم با اضطراب پرسید: این کی بود پسرم؟ جانان کیه؟

- مامان جان، بعدا براتون میگم. الان باید سریع برم.

- من دارم دق می کنم پسر! فقط یه کلمه حرف بزن!

بدون آنکه بفهمم، تُنِ صدایم را بالا بردم و گفتم: چرا انقدر اصرار می کنی مامان؟ قربانیِ یکی از پرونده هامه. خوب شد؟!

مادرم سرش را آرام زیر انداخت و گفت: باشه. برو به سلامت!

از دستِ خودم و زمین و آسمان، دلگیر بودم و متوجه هیچ کدام از رفتارهایم نمی شدم. سریع لباس هایم را پوشیدم و به مادرم گفتم: ببخشید اگه داد زدم.

مادرم با لحنی که غم در آن مشهود بود، گفت: برو مامان جان، برو.

از خانه بیرون زدم و خودم را بیشترین سرعتی که می توانستم، به بیمارستان رساندم. پشت درِ اتاق عمل، رخساره خانوم نشسته بود و زیر لب ذکر می گفت. تا مرا دید، بلند شد و به سمتم آمد.

- جناب سرگرد اومدید؟ ببینید چه خاکی به شد! چند ساعته بردنش تو اتاق عمل؛ ولی نمیارنش بیرون. از هر کی هم می پرسم، جواب سربالا میده!

صورتش از شدتِ گریه، به سرخی می زد. من با این سن و هیبت؛ داشتم قالب تهی می کردم، او که دیگر یک مادر بود! بی شک غمِ فرزند برای مادر، غیرقابل تحمل بود! سعی کردم نگرانی ام را در صدا، پنهان سازم.

- من الان خودم ازشون می پرسم. شما فقط به خودتون فشار نیارید.

به سمتِ پرستاری که از اتاق عمل خارج می شد، دویدم.

- خانوم پرستار، لطفا بگید حالِ جانان براتی چطوره؟ ما خیلی وقته منتظریم بیارنش بیرون.

پرستار که برگه هایِ داخل دستش را ورق می زد، با بی اعتنایی گفت: حتما عملش طول کشیده. دکتر که اومد، با خودشون صحبت کنید.

از شیوه ی پاسخگویی اش بسیار عصبانی شدم. خواست از کنارم برود که روبه رویش ایستادم. با نگاهی ترسان، به من زل زد و گفت: چیکار می کنید آقا؟! برید اون طرف.

داد زدم: چرا کسی اینجا جوابِ ما رو نمیده؟! این مادر رو می بینی؟ داره از نگرانی، پر پر میشه. یعنی یکی تو این خراب شده نیست که بگه حالِ جانان چطوره؟! جواب بده!

صدایش را روی سر انداخت و گفت: آروم باش آقا... اینجا بیمارستانه! چند تا عمل داره انجام می گیره! تا دکترش نیاد، ما نمی تونیم چیزی به شما بگیم.

باز هم با خشم نگاهش کردم. منتظر بود که راه را برایش باز کنم.

- میرید اون طرف یا حراستو خبر کنم؟!

برخلاف میلِ باطنی ام، کنار رفتم. پیشِ رخساره خانوم که تسبیحش را میانِ دست می گرداند، بازگشتم. و گفتم: من مطمئنم حالش خوب میشه.

- خودت رو اذیت نکن، پسرم! من جانان رو دست خدا سپردم! نمی دونم چرا بهم هیچی نگفت این دختر. نگفت که حالش خوب نیست. نگفت که باید بیشتر از این، مراقبش باشم. همش تقصیر منه که این بچه داره از دست میره!

- نه. این تقصیر شما نیست! جانان خانوم نگرانتون بودند که نکنه با فهمدینِ شرایطشون، قلبتون بازم بیمار بشه! ایشون خیلی شما رو دوست دارن، این حرفا رو نزنید!

چشم هایش را پر از اشک کرد و گفت: شما می دونستید؟ چرا به من چیزی نگفتید سرگرد؟

- خودشون نخواستند که شما متوجه بشید.

- ای وای خدایا! اگه بدونید وقتی درد داشت، چجوری داد می زد که فقط بچم رو نجات بدید، دلتون به حالش کباب می شد! الهی من بمیرم برایِ دلِ خونش!

سرم را به دیوار تکیه زدم. چشم هایم را بستم و به صدایِ گریه های رخساره خانوم، گوش سپردم. تمامِ امید و آرزویم در این لحظه این بود که فقط یک بار دیگر، چشم هایش را ببینم. حتی اگر دیدنِ آن چشم ها؛ آخرین دیدارمان را رقم می زد، ولی باز هم در دل، فقط تمنایِ نجاتِ زندگی اش را داشتم. او بسیار سختی کشیده بود و در آخر، لایق این پایان نبود!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #119
پارت 116

صدایِ رخساره خانوم که قطع شد، چشم هایم را باز کردم و خانوم دکتر را دیدم که از اتاق عمل خارج می شد. با عجله به سمتش دویدیم. رخساره خانوم پرسید: حالِ دخترم چطوره دکتر؟

- شما مادرِ جانان هستید؟

- بله. تو رو خدا راستش رو بگید.

- خداروشکر بچه سالمه. فقط چون زودتر از موعد به دنیا اومده، باید یه مدت توی انکوباتور بمونه.دخترتون هم...

جانم به لب رسید، تا اینکه جمله اش را کامل کرد.

- وضعیتش فعلا ثابته! یه بار نزدیک بود، وسطِ عمل از دستش بدیم؛ ولی شکرِ خدا برگشت. به خاطر این که خونِ زیادی از دست داده؛ فعلا بهتره تا فردا، توی ICU بمونه تا بیشتر تحت نظر باشه. ولی خیلی جای نگرانی نیست! دختری که انقدر قوی بوده و از پسِ این عمل براومده؛ حتما برای دیدنِ بچه اش، خیلی زود بهبود پیدا می کنه.

انگار دنیا را به من دادند. نفسم را آسوده بیرون فرستادم و در دلم، خدا را هزار مرتبه شکر کردم. او زنده و سالم بود و همین برایم کفایت می کرد.

خانوم دکتر که رفت، یک تختِ کوچک و صورتی را از اتاق عمل، خارج کردند. پشت آن شیشه های دورِ تخت؛ می شد یک دخترِ کوچک را دید که مادرش برای به دنیاآوردنش، تا لبه ی پرتگاهِ مرگ رفته بود! رخساره خانوم؛ با دیدنِ نوه اش که بسیار نحیف بود و تنش به سرخی می زد، سر از پا نمی شناخت و از چشمانش شادیِ فراوان می بارید. در همین یک نگاه؛ مهر این بچه به دلِ من هم افتاده بود، مادربزرگش که دیگر جای خود داشت!

پرستار گفت: می بریمش بخش مراقبت از نوزادان.اگه خواستید از پشت شیشه ببینیدش، می تونید بیاید اونجا.

تشکری از او کردیم و راهیِ ICU شدیم. رخساره خانوم، مدام زیر لب الحمدالله می گفت. به اتاقی که پرستار ما را به آن راهنمایی کرد، رسیدیم. پشت شیشه، توانستیم چهره ی جانان را تشخیص دهیم. رخساره خانوم بر شیشه دست گذاشت و از آن فاصله، صورتِ دخترش را نوازش کرد. با دیدنِ جانان که دستگاه اکسیژنِ روی صورتش؛ مانع از تماشای چهره ی زیبایش می شد، قطره اشکی از چشمم روانه شد. این قطره اشک از هر اشکی که تا به الان در زندگی ام ریخته بودم، برایم ارزشمند تر بود. اشکی که با شوق و غمِ عشق در آمیخته بود! چند دقیقه ای که گذشت و وقتی مادر از دیدنِ دخترش؛ حسابی سیر شد، رو به من گفت: ببخشید شما رو هم نگران کردم. خیلی زحمت کشیدید. دیگه بقیه اش رو، من خودم هستم.

- اجازه بدید من هم اینجا باشم. خودم این طوری راحت ترم!

- خب پس شما برید توی نمازخونه، استراحت کنید. من اینجا می مونم.

کمی فکر کردم و بعد چیزی به ذهنم رسید. اگر کیان، به سراغِ دخترش می آمد چه؟!

- خانومِ براتی، یه موردی هست که می خوام بهتون بگم. اگه بشه می خوام، فعلا نوه اتون رو تا وقتی اینجا هست و خودتون کنارش نیستید، به عنوان نوزادِ از دست رفته، ثبت کنم.

نگاهِ متفکرش را که بر خود، ثابت دیدم، گفتم: راستش یکم مضطربم که نکنه، کیان بیاد دنبالش و بخواد ببرتش چون هر چیزی ازش برمیاد.

- والا چی بگم؟ حالا که دخترم به هوش نیست، می تونید این کارو بکنید وگرنه بعید بدونم اجازه بده! جانان هنوز خیلی عاقل نشده که فرق بین کسی که خیرش رو می خواد با کسی که بدش رو می خواد، بفهمه! شما اگه می بینید این کار براش بهتره، که انجامش بدید.

- من فقط صلاحِ مادر و بچه رو می خوام. بهم اعتماد کنید!

- من به تنها کسی که بعد از خدا اطمینان دارم، شمایید سرگرد! خداشاهده اونقدر دلسوزی و مهربونیتون، از تهِ دل و واقعیه که گاهی شک می کنم که شما هم مثل ما یه انسانِ معمولی هستید! خدا برای مادرتون نگهتون داره.

***

توانستم پس از مدتی صحبت کردن با رئیس بیمارستان و معرفی خودم به عنوان سرگرد؛ رضایتش را برایِ جعلِ مرده بودنِ نوزاد، جلب کنم. به ICU که بازگشتم؛ رخساره خانوم را که مدام قرآن می خواند و ذکر می گفت، برای کمی استراحت، به نمازخانه فرستادم و خودم به تنهایی در کنار جانان ماندم. باز هم سهم من از دیدنش، تماشایِ او از پشتِ شیشه ها بود. چقدر که لباسِ صورتی به او می آمد! کاش به جایِ اینکه لباسِ صورتیِ بیمارستان را به تن کند، لباسِ شادی و جشنِ به دنیا آمدنِ دخترش را می پوشید. زیر لب گفتم: کجا رفتی تو دختر؟! دلم برای تموم اون زخم زبونات تنگ شده! تو فقط برگرد پیشِ مادرت، قول میدم دیگه سایه ی من هم نبینی! تو فقط بیا.

به مانتیوری که ضربانِ قلبش را نمایش می داد، نگاه کردم. ریتمِ ضربان قلبش بسیار منظم بود و این مرا از همیشه سرحال تر می کرد. پلک هایم کم کم داشت سنگین و مرا تشویق به خوابیدن می کرد.

آهسته به رویِ سه صندلی ای که در انتهایِ ICU چیده شده بودند، دراز کشیدم و کتِ چرمی ام را روی زانویم انداختم. طولی نکشید که خواب، چشمانم را در ربود.

***

با صدایِ هیاهویِ پرستاران، چشم باز کردم و اطرافم را پر از پزشک و پرستارهایی دیدم که به سمتِ اتاقِ جانان، می دویدند. دلشوره امانم را برید. با پاهایی لرزان از جا برخاستم و دستم را در بازویِ اولین پرستارِ مردی که دیدم، انداختم. از او پرسیدم: اینجا چه خبره؟ بیمارِ ما طوریش شده؟

- یه بیمار ایست قلبی کرده. لطفا از اینجا برید و سالن رو خلوت کنید!

بازویش را به سرعت، از میانِ دستانم بیرون کشید و به دنبالِ بقیه دوید. در ادامه دیدم که دستگاه شوک و انواع سیم و لوله را به داخلِ اتاق بردند. هیچ جرئتِ نزدیک شدن به آنجا را نداشتم. اگر یک درصد امکان داشت که بیمارِ ایست قلبی؛ همان جانان باشد، باید مرا هم همراه آن دختر به خاک می سپردند! پاهایم را به زور جلو می کشیدم و پرستارانی که با عجله می دویدند، به من تنه می زدند. احساس کردم که با هر قدم نزدیک شدنم به اتاقش، تمامِ اعضای بدنم فلج می شدند. دیگری در صورت و دست هایم حسی نداشتم! پشتِ آن شیشه ی کذایی که قرار گرفتم، تختِ جانان را خالی یافتم. نه تنها فردی که داشت زیرِ دستِ دکترها جان می داد، یک بیمارِ تصادفی بود بلکه جانان هم در ICU نبود!

نفسی که تا آن موقع حبس کرده بودم را بیرون دادم. پرده ی سبز اتاق که کشیده شد، دستم را به دیوارِ سرد گرفتم و خودم را به گوشه ای از آن رساندم. دو طرفِ صورتم را با دست پوشاندم و اشک های پنهان شده میانِ چشم هایم را، روانه ی گونه ام ساختم. از دیوار به پایین سر خوردم و روی زمین کز کردم. برای منی که تجربه ی مرگ یکی از اعضای خانواده اش را در بدترین شرایط داشت؛ این خطایِ موقعیت، اصلا شوخی بردار نبود! من یک بار این موقعیت را با تمام وجود، زندگی کرده بودم و به خود قول داده بودم که دیگر نگذارم نزدیک ترین ساکنانِ قلبم، حتی خاری در دستشان فرو برود!

بی صدا اشک می ریختم. یاد حرف پدرم افتادم که می گفت<<مگر مرد هم گریه می کند؟!>> بله پدرجان! مرد هم گریه می کند. وقتی که خودش هم فکرش را نمی کند، چنان می گرید که کوه شانه هایش، خم می شود و او را با اوجِ ضعیف بودنِ یک انسان، روبه رو می کند! این آرهانی که من از خود ساخته بودم؛ دیگر نمی توانست داغ ببیند، زیرا سوگواری برایش، غیر قابل تحمل بود!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #120
پارت 117

صدایِ آشنایی را شنیدم. رخساره خانوم بود که مدام نامم را صدا می زد.

- سرگرد خوبید؟!

با یک دست اشکم را پاک کردم و سرم بالا آوردم.

- رخساره خانوم، جانان کجاست؟

- خداروشکر یه ساعت پیش به هوش اومد و دکترش که دید حالش کاملا خوبه، منتقلش کرد به بخش. من اگه می دونستم انقدر نگران میشید، زودتر بهتون خبر می دادم. آخه دیدم شما خوابید، دلم نیومد بیدارتون کنم!

دست بر زانو نهادم و یا علی گویان ایستادم. حالا که مطمئن شده بودم؛ جانان به هوش آمده بود، وقتش رسیده بود که بر عهدم با خود وفا کنم و دیگر او را نبینم.

- چقدر خوشحالم که حالِ دخترتون خوب شده! پس من دیگه برم. سلامِ من هم بهشون برسونید.

- خب چرا خودتون نمیاید بهش سلام بدید؟ بهش گفتم که چقدر لطف کردید در حقمون!

وسوسه شده بودم. نمی توانستم از فکر به آن جفت چشمِ زمردی دست بردارم. حالا که تا اینجا آمده بودم؛ یک بار دیدنش هم، سهم من نمی شد؟!

پشتِ سر رخساره خانوم، به راه افتادم. دمِ درِ اتاقی توقف کرد و گفت: یه لحظه بی زحمت اینجا بمونید، الان بر می گردم.

صدای روح نوازِ جانان را شنیدم.

- مامان! تو باز هم کارِ خودت رو کردی؟ من که گفتم کسی رو نمی خوام ببینم!

مادرش گفت: چقدر تو لجباز شدی بچه! یه بار برای رضای خدا هم که شده؛ به حرفِ مادرت گوش کنی، برات گناه نمی نویسند. اصلا من دیگه از این به بعد بهت نمیگم می خوام چیکار کنم تا توی عمل انجام شده قرار بگیری و انقدر بی خود و بی جهت، اعتراض نکنی.

جانان هیچ نگفت و فقط صدایِ کفش های رخساره خانوم به گوشم رسید.

- بفرمایید داخل، جناب سرگرد! جانان منتظر شماست.

دوباره برای دیدنش، به زور متوسل شده بودم و باز هم فقط دلِ خودم را سرلوحه ی اعمالم قرار داده بودم! آخر چه می توانستم بکنم با دلی که افسارِ جان و تنم را به دست گرفته بود و پر قدرت می تازاند؟!

وارد اتاق شدم. جانان کمی رویِ تخت، جابه جا شد و روسریِ سفیدش را جلوتر کشید. بی حال به نظر می رسید ولی هنوز هم رنگِ نگاه هایش به سردیِ گذشته بود. آنقدر دلم می خواست که او را سخت، در آغوشِ خود بفشارم و عطرِ وجودش را تا عمقِ جانم، استشمام کنم که حد نداشت! اما تنش برایِ آغوشم، ممنوعه بود!

سلامی بهم دادیم. کمی معذب تر از همیشه به نظر می رسید، انگار می خواست چیزی را به من بگوید که در حدِ توانش نبود! میانِ اتاق، بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه جانان گفت: آقای شریف، خیلی ازتون بابت تموم زحمتایی که تا الان کشیدید، ممنونم!

- اختیار دارید. نمی دونم مادرتون بهتون گفتند یا نه؛ ولی من به خاطری امنیتِ بچه اتون تا زمانی که توی بیمارستانه، داخل نوزاد های از دست رفته ثبت کردم.

انگار که اصلا برایش اهمیتی نداشته باشد، گفت: بله. مچکر.

دیگر هیچ چیز برای ادامه دادنِ مکالمه مان، پیدا نمی کردم. دلم می خواست تا صبح با او به گفت و گو بپردازم تا غمِ از دست دادنش را به فراموشی بسپارم ولی ظاهرا سرنوشت؛ برایم، طورِ دیگری رقم زده بود!

بی پروا در چشم هایش زل زدم و عشقم را در نگاهش، حل کردم. برای اولین بار؛ بی آنکه نگاهش را از من بگیرد، مستقیم به دریچه ی قلبم نگاه کرد. ابروهای در هم رفته اش؛ آهسته، باز شدند. دهانش را گشود تا چیزی بگوید که پرستاری وارد اتاق شد و گفت: لطفا همه تشریف ببرید بیرون.بیمار باید معاینه بشن.

بر شانسِ بدم، لعنتی فرستادم و با قلبی آکنده از غم، از مادر و دختر خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم. کاش حداقل می توانستم نوزادِ یک روزه ی جانان را ببینم وبه جایِ مادرش، او را در آغوش خود آرام کنم؛ ولی حیف که این، خیالی بیش نبود!

جانان براتی

با عصبانیت گفتم: من نمی خوام به این بچه شیر بدم!

مادرم میانِ من و پرستار میانجی گری کرد و گفت: دختر جان! خانوم پرستار میگن که الان بهترین تغذیه برای بچه ات، شیرِ مادره. این طوری زودتر جون می گیره و مرخص میشه !

پرستار گفت: برای ما فرقی نداره. به هر حال قراره از طریق لوله بهش غذا داده بشه. اگه انقدر مصمم هستید که شیرِ مادر نخوره، من برم.

مادرم قبل از اینکه لب به سخن باز کنم، گفت: خانوم پرستار،شما که خودتون بهتر از افسردگی پس از زایمان خبر دارید، این دختر منم انگار بدجور درگیرش شده! شما بهش کمک کنید که برای بچه اش، شیر آماده کنه!

من که می دانستم لجبازی هایم در برابر خواسته های مادرم؛ اثری نداشت، دیگر چیزی نگفتم و با پرستار برای آماده کردنِ شیر، همکاری کردم. هر چند تمام تنم از شدتِ بیرون کشیده شدنِ شیر؛ درد می کرد، اما فقط لب می گزیدم. پرستار که با شیشه ای کوچک از شیر، اتاق را ترک کرد، مادرم گفت: چرا فکر می کنی نباید به بچه ات شیر بدی وقتی توانش رو داری؟ چته تو؟ چون از مرگ برگشتی باید با یه طفل معصوم،این طوری رفتار کنی؟

- مامان، من نمی تونم براش مادری کنم. من حتی نمی خوام ببینمش! می ترسم ببینمش و بفهمم شکلِ اون آدمِ خبیثه! من از دیدنِ دوباره ی چهره ی اون آدم، وحشت دارم! ما چه بخوایم چه نخوایم این دختر، خونِ کیان تو رگاشه. حتی اگه ما تا آخر عمر هم این بچه رو از دستِ کیان فراری بدیم، باز هم چجوری می خوایم از شرِ خونِ نجسش خلاص بشیم؟

- زبونتو گاز بگیر دختر! خلاص شدن دیگه چیه؟! این بچه هنوز رنگ به رخ نداره، اون وقت تو میگی شکلِ باباشه؟ این بچه ای که ازش حرف می زنی، دخترته جانان! شبیه هر کی هم باشه، آخرش دختره خودِ توئه! بیا بریم ببینش، مهرش به دلت میفته!

رویم را از او برگرداندم و گفتم: من جایی نمیام!

- باشه؛ ولی اینو خوب به یادبیار که آخرین کلمه ای که قبل از بیهوش شدنت بهم گفتی چی بوده! تو با تموم وجودت داشتی برای زنده موندنِ بچه ات، التماس می کردی. ساده بهت بگم، هر چقدر هم که خودت رو بزنی به اون راه، نمی تونی مادر بودنت رو انکار کنی. چه حالا، چه صد سالِ دیگه!

مادرم که با دلخوری از اتاق رفت؛ با احتیاط، روی تخت دراز کشیدم. جایِ بخیه هایم به شدت درد می کرد. به سقفِ سفیدِ اتاق و مهتابی هایش نگاه کردم. دلِ دخترم مثل این سقف، سفیده سفید، بود. این را می دانستم اما از دیدنش می ترسیدم! شاید چون او، مرا با گذشته و اشتباهاتم رو به رو می کرد. همه ی حرف های مادرم را قبول داشتم؛ اما کنار آمدن با خودم، بسیار دشوار بود!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین