. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
خلاصه: در واپسین روزهای بهار، جانان دلباخته ی کیان، مردی از دیارِ خون و انتقام می شود که جانش را از یک بی آبرویی نجات می دهد و این فقط ابتدای عشقی است نافرجام و کشنده که او را از هر چه عاشقی است، بیزار می کند. آیا جانان پس از این دل دادن، دوباره می تواند به مردی اعتماد کند و دل بسپارد یا خودش یک تنه با غم طرد شدن و ننگِ همراه بودن با یک قاتل، کنار می آید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #141
پارت 138

از کلوب که خارج شدم و چشمکی برای مرتضی که در ونِ آن طرفِ خیابان ایستاده بود، زدم و راه خود را گرفتم و سوارِ سانتافه ای که قرض گرفته بودیم، شدم! باید احتیاط می کردم و تا هتل را، خودم تنهایی می راندم. بی سیم را دوباره متصل کردم و گفتم: فعلا عملیات تموم شد. من میرم سمتِ هتل.

صدای سرهنگ آمد که می گفت: نه! نرو سمتِ هتل خودمون. دارن تعقیبت می کنند!

از آینه بغل ماشین، جاده را نگاه کردم و مازراتیِ مشکی ای را دیدم که در فاصله ای نه چندان زیاد با من، حرکت می کرد. گفتم: پس گمراهش می کنم و میرم یه هتل دیگه!

مرتضی گفت: آرهان حواستو جمع کن که نفهمن مقصدت رو تغییر میدی!

- نگران نباش!

مسیرم را به سمتِ یکی از گران ترین هتل های دبی، کج کردم و زیر لب گفتم: چقدر هم که بهم اعتماد داشت، ناکَس!

به هتل که رسیدم، از ماشین پیاده شدم و سوئیچ ماشین را به دستِ پیشکار پارکینگ سپردم و همان طور که از گوشه چشم، ماشینی که به آهستگی در کنارِ هتل پارک می کرد را می پاییدم، وارد شدم. عظمت هتل وصف ناپذیر بود! تا چشم کار می کرد، در همه جا، طلا و کریستال های رنگارنگِ کوچک و بزرگ کار شده بود! تا انتهای سقف را تمشا کردم و از دیدنِ لوستر های بزرگشان که به نظر می آمد، چند برابر یک انسان بالغ باشد، دهانم باز ماند. همان طور که عقب عقب می رفتم به میزی خوردم که روی آن، ماکتِ هتل قرار داشت. ماکت، با خودِ ساختمان مو نمی زد! ناگهان چمدان بر، دستم را از پشت سر گرفت و به عربی چیزهایی را گفت. من که تسلطی به این زبان نداشتم، سرم را به پایین تکان دادم.

باید به طور پنهانی از از دری دیگر، هتل را ترک می کردم. سمتِ دختری که پشتِ میز پذیرش نشسته بود، رفتم و با مترجمی که روی گوشی داشتم، به او فهماندم که درب اضطراری هتل را به من نشان دهد؛ ولی او می گفت که اجازه ی همچین کاری را ندارد. خشمگین، تماسی با سرهنگ برقرار کردم.

- حاجی اینا هنوز دنبالِ منن؟

- آره دمِ هتل وایسادن. داری اون تو چیکار می کنی؟!

- می خوام از یه در دیگه خارج بشم؛ ولی پذیرش میگه که نمی تونه در اضطراری رو بهم نشون بده.

- صبر کن الان با پلیس تماس می گیرم.

پس از چند دقیقه، تلفنِ هتل به صدا درآمد و مسئول پذیرش، پس از قطع تماس، مردی را که در کنار در ایستاده بود صدا زد. مرد که نامش مجتبی بود، کنار من آمد و به فارسی گفت: با من بیا...

با تعجب گفتم: تو ایرانی هستی؟!

پوزخندی زد و گفت: مگه اولین ایرانی ای هستم که تو دبی می بینی؟ بهم گفتند می خوای از در اضطراری خارج بشی. همراهم بیا.

پشت سرش به راه افتادم. کمی جلوتر، از تعدادی پله پایین رفتیم و درِ اضطرای را دیدیم. در را باز کردم و وارد کوچه ای تاریک شدم که فقط تعدادی مغازه ی قدیمی و چند موتورپارک شده، در آن وجود داشت. برای مرتضی لوکیشن فرستادم وطولی نکشید که سر و کله ی ونی مشکی پیدا شد. خسته و کلافه، خودم را روی صندلی ماشین، پرت کردم. مبین که کنارم نشسته بود، بطریِ آبی را به من داد و گفت: گمونم اونجا یه قطره آب خالص هم پیدا نمی شد!

بطری را از او گرفتم و یک نفس، سر کشیدم.

- نزدیک بود زهرماری به خوردم بدن!

مرتضی که مشغول رانندگی بود، گفت: حالا نه که تو هم نخوردی!

سرهنگ گفت: نمی بینی خسته اس؟ چرا به پروپاش می پیچی تو، بچه؟!

مرتضی گفت: جناب سرهنگ احیانا آرهان پسرته یا من؟

سرهنگ به او چشم غره ای رفت و سمتِ امیر که پشتِ او نشسته بود، برگشت و گفت: لوکیشن رو فرستاد، امیر؟

امیر که مثل همیشه با لپ تاپش که روی دو پایش قرار داشت؛ کار می کرد، گفت: آره همین الان اومد رو سیستم. یه کارخونه ی متروکه اس که توی شمال غربِ دبی واقع شده و به نام صارمه!

سرهنگ رو کرد به من و گفت: دیگه نیازی نیست فردا خودت بری، بقیه اش رو ما هستیم!

روی صندلی صاف شدم و گفتم: یعنی چی؟! من تا اینجاشو رفتم، بقیه اش هم میرم. اصلا کبیر تا منو نبینه که خودش رو نشون نمیده! این طوری بدتر فراریش میدیم!

مبین دست بر شانه ام گذاشت و گفت: یکی رو به جای تو می فرستیم جلو که بهشون علامت بده. تو به هر حال تازه دامادی. خانومت نگرانته. بهتر نیست که عقب بمونی و نظارت کنی؟

شک نداشتم که مادرم، با سرهنگ تماس گرفته بود. با عجله گفتم: مادرم زنگ زده؟

سرهنگ گفت: فاطمه خانوم که نه؛ ولی جانان خانوم چرا!

با تعجب پرسیدم: جانان؟!

مرتضی خندید و گفت: هنوزم باور نکردی که زنت شده نه؟

صدای خنده ی هر چهارنفرشان که بالا رفت، لبخندی زدم و گفتم: نه واقعا؟! سراغم رو گرفت؟

سرهنگ گفت: نه تنها سراغت رو گرفت که گفت، دو شبه خواب پریشون می بینه و حسابی نگرانت شده. از من خواست که نذارم هیچ حرکتِ خطرناکی بزنی!

باورم نمی شد که او تا این حد، نگرانم شده بود! کاش اکنون کنارم بود و سفت در آغوش می فشردمش تا علاوه بر رفع دلتنگی؛ از او بابتِ این محبتش، تشکر می کردم.

- حاجی شما که می دونید خانوم ها همیشه نگرانند؛ ولی من که نمی تونم به خاطر یه خواب پریشون، ماموریتی که خودم شروعش کردم رو به امان خدا بسپارم! گفتم که. من این کار رو به ثمر می رسونم!

مرتضی گفت: این رو که می شناسی حاجی. سرش درد می کنه برای دردسر. ولش کن بذار به رئیس بازیش ادامه بده تا خودشو تلف نکرده!

سرهنگ رو به من گفت: به شرطی که خودت زنگ بزنی و با خانومت صحبت کنی. الان دیگه زندگیت فقط متعلق به خودت نیست؛ پس رضایت اون هم باید توی تصمیم های مهم زندگیت، تاثیر داشته باشه. پس ساده از این مسئله، نگذر!

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #142
پارت 139

عینکم را از چشم درآوردم و در کنارِ چراغ خواب گذاشتم و کتِ مشکی و مخلملم را هم از تن بیرون آوردم و روی تخت انداختم. همان طور که اتاقِ کوچکم در هتل را از دید می گذراندم، دکمه های سر آستین و بالای پیراهنم را باز کردم و خود را روی تخت، پرت کردم. باد از میانِ پنجره ی کوچک اتاق که پرده هایش را به کنار رانده بودم، به روی تختم می وزید و تنم را خنک می کرد. آسوده نفسی کشیدم و با اشتیاق گوشی را برداشتم تا با جانان، تماسی بگیرم. تماس تصویری که برقرار شد؛ چهره ی زیبای جانان، روی صفحه ی گوشی ام، نقش بست.

- سلام جانان خانوم خوبی؟

- سلام. بد نیستم. تو حالت خوبه؟!

- چرا بد باشی؟! اتفاقی افتاده؟

اندکی مکث کرد و گفت: چرا بر نمی گردی؟

- ایشالا فردا که کبیر رو با موفقیت دستگیر کنیم، میام پیشت.

- نمیشه که تو نری؟

- آخه چرا؟!

صدایش لرزید و گفت: خب... خب... من خواب بدی دیدم.

روی تخت نشستم و گوشی را به پتوی روی آن، تکیه دادم. دست هایم را از همدیگر باز کردم و گفتم: ببین منو! همین الان از پیشِ کبیر بر می گردم؛ ولی صحیح و سالمم. چرا بد به دلت راه میدی؟ من که قول دادم برگردم کنارت.

صدای رخساره خانوم از آن طرف خط آمد که می گفت: راست میگه دخترم! انقدر بهش اصرار نکن! رفته اونجا و داره به وظیفه اش عمل می کنه. ما که نباید سنگ جلوی پاش بندازیم!

- رخساره خانومن؟

جانان با سر تایید کردم و اندکی بعد، چهره ی رخساره خانوم در کنارِ جانان، نمایان شد.

- سلام مادر جان! حالتون خوبه؟

- سلام پسرم. نگران ما نباش! ما حالمون خوبه. تو فقط خوب استراحت کن و به ماموریتت برس. امروز فاطمه خانوم اومد اینجا و برات آش پشت پا پختیم. هممون منتظریم که دستِ پُر برگردی!

دست بر چشم نهادم و گفتم: چشم. به روی چِشم! باران کجاست؟ نمی بینمش.

جانان گفت: مثل همیشه خوابیده، خوابالو خانوم. الان میرم توی اتاق و نشونت میدم.

از مسیرِ هال گذشت و به اتاق که رسید، دوربین را به روی باران که در گهواره خوابیده بود، گرفت. چنان آرام و زیبا به خواب فرو رفته بود که دلم می خواست از داخل گوشی به بیرون بروم و او را در آغوش بگیرم. دوربین که روی صورتش زوم شد، لبانم را روی گونه ی کوچکش گذاشتم و او را از دور بوسیدم.

جانان دوربین را به سمت خودش برگرداند و گفت: فردا دیگه دو ماهش تموم میشه و میره توی سه ماه. تا فردا که بر می گردی؟!

- معلومه که برمی گردم! تو رو خدا دل رضا کن جانان! من این طوری نمی تونم ماموریتم رو تکمیل کنم ها!

نفسی عمیق کشید و در چشمانم خیره شد.

- برو. خدا پشت و پناهت! ولی دیگه هیچ وقت برام گل رزِ آبی به جا نذار.

- چرا اون وقت؟

- بعد از اینکه اومدی بهت میگم.

- آهان دیگه. الان داری دستمو میذاری توی ظرف حنا؛ تا وقتی میام، حسابی انتظار کشیده باشم!

لبخندی زد و سر به زیر انداخت.

- دیگه بیشتر از این وقتت رو نمی گیرم آرهان. امیدوارم عملیاتت خوب پیش بره! شبت بخیر!

- ممنون عزیز دلم! شب تو هم بخیر باشه.

صفحه ی گوشی که سیاه شد، آن را به سینه ام چسباندم و چشمانم را بستم. مگر این که من جانان را، به این شکل، به آغوش می کشیدم وگرنه تنِ او برایم مانند سیبی ممنوعه بود که تا مدت ها نمی توانستم به آن دست بزنم..!

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #143
پارت 140

دستانم را بالا بردم و نشان دادم که بدون اسلحه آمدم. یکی از نگهبان ها، به سمتم دوید و مشغولِ تفتیشِ بدنی ام شد. با گوشه ی چشم، اطراف را پاییدم و مخروبه ها و تپه ها را بررسی کردم که نیروهایمان و ماشین های پلیس، به خوبی در پشت آنها سنگر گرفته بودند. قرار بود تا زمانی که من دکمه ی روی عینکم را نفشرده و به آنها علامت نداده بودم، همان جا کمین کنند. فاصله ی کارخانه با مخروبه ها خیلی زیاد نبود و بلافاصله بعد از هشدار من برای شبیخون، بچه ها به آسانی می توانستند به داخل بریزند و کار را یکسره کنند.

نگهبان که تفتیشِ بدنی ام را تمام کرد، گفت: برو تو. رئیس منتظرته.

زمانی که تازه می خواستم راهیِ این کارخانه شوم، همه ی بچه ها نگران من بودند چون باید بدونِ اسلحه و تجهیزات، وارد می شدم؛ اما من اعتماد به نفس و شجاعتِ کافی، برای روبه رو شدن با هر چیزی را به دست آورده و تنها به فکر هدفم بودم!

واد کارخانه ای شدم که هیچ شباهتی به یک کارخانه ی واقعی نداشت! در ورودی اش، چند کانکس زنگ زده، چیده شده بود تا داخلِ کارخانه، از همان ابتدای ورود، به خوبی دیده نشود. کمی جلوتر که رفتم، صدایِ فنِ کارخانه به گوشم خورد و ناگهان، با حجمِ بالایی از خرس های عروسکی بسیار بزرگ که روی سر هم آوار شده بودند، مواجه شدم. می شد فهمید که مواد را در این کارخانه و داخلِ این عروسک ها، جاساز می کنند. دستم را به عروسک ها کشیدم. نگهبان که پشت سرم، حرکت می کرد، گفت: دست نزن!

دستم را برداشتم و گفتم: رئیست کو؟!

ناگهان صدای کبیر بلند شد که می گفت: خوش اومدی احتشام!

چند قدم جلوتر برداشتم و پشتِ کوهی از عروسک ها؛ توانستم کبیر را که رویِ یک صندلیِ مجلل نشسته بود، ببینم! در دوطرفِ صندلی اش هم، چند نفر که کت و شلوارِ مشکی به تن داشتند، ایستاده بودند و به رو به رو، خیره شده بودند. کبیر که مرا دید، گفت: چطوره اینجا؟ خوشت اومد؟

باز هم اطراف کارخانه ی بزرگ را که بیشتر از نصفِ آن، خالی بود و فقط کارتُن های تُهی در آن؛ جا خوش کرده بودند، نگاه کردم و به سمتِ خرس های عروسکی بازگشتم و گفتم: اگه منظورت این خرساس، که باید بگم خیلی خوشگلن! فقط فکر کنم برای عروسک بازی، سنی ازت گذشته باشه!

عصایش را روی زمین زد و با خنده گفت: اتفاقا وقتِ بازی با این عروسکا تازه شروع شده!

- من می تونم اولین همبازیت باشم؟

- برای همین امروز اینجایی! بیا بشین اینجا که باهات کلی کار دارم!

به صندلی و میز شطرنجی که جلویم گذاشته می شد، نگاه کردم و روی آن، نشستم. کبیر که در مقابلم قرار داشت، گفت: قبل از معامله می خوای یه دست بازی کنیم؟

به صندلی تکیه زدم و گفتم: فکر کردم قراره با عروسکا بازی کنیم!

کبیر به یکی از افرادش اشاره کرد و کمی بعد، او با یکی از خرس ها نزد من بازگشت و چاقویی را از جیبش درآورد و شکمِ عروسک را با یک حرکت پاره کرد. کبیر گفت: پس بازی رو شروع کن.

دستم را جلو بردم و داخلِ شکمِ خرس، فرو کردم. دستم را که بیرون آوردم؛ مشتم را روی میز، باز کردم و موادِ سفیدی از مشتِ باز شده ام، بیرون ریخت. کبیر ابرویی بالا انداخت و گفت: چرا تستش نمی کنی؟

این یکی را نمی شد از من توقع داشت! من تا حالا هر کاری برای مخفی کردنِ خودم انجام داده بودم، الا این یکی! اگر ذره ای از این مواد، در خونم پیدا می شد، برای همیشه کارم را از دست می دادم. داشتم با تردید به مواد نگاه می کردم که کبیر گفت: خب حالا ایرادی هم نداره! من خودم هم خیلی مصرف نمی کنم. افرادت آماده اند که جنسا رو ببرن؟

مواد را سر جایشان ریختم و دستانم را به هم زدم.

- تا چند دقیقه ی دیگه میان!

- پس چطوره قبلش با هم شطرنج بازی کنیم؟

- فکر بدی نیست!

دست به مهره شد و بازی را شروع کرد. تا حدودی قوانینِ شطرنج را می دانستم پس سعی کردم از زیر حقه هایی که می زد، سربلند بیرون بیایم! میانِ بازی بودیم. وزیرش را حرکت داد و گفت: دیشب خوب خوابیدی؟

گمان کردم که به خاطرِ هیجانم برای خریدِ مواد می گوید. گفتم: از انتظارِ زیاد برای امروز، خوابم نبرد!

- راست میگی؟ من فکر کردم به خاطرِ محیطِ نه چندان راحتِ هتل، خوابت نبرده!

قلعه ام را جلو بردم و گفتم: هتلِ من راحت ترین هتله!

- ولی من اینطور فکر نمی کنم. نمی دونستم برای رزرو هتل، نیازی به هماهنگ کردن با پلیس باشه!

دستم روی وزیر خشک شد و به آرامی سربالا آوردم و در چشمانِ خشمگینِ کبیر زل زدم. او همان دیشب، همه چیز را فهمیده بود! سعی کردم از آخرین شانسم استفاده کنم و گفتم: من نمی فهمم منظورت رو...

شاهش را یک خانه به من، نزدیک تر کرد و گفت: باز هم که کیش و مات شدی، سرگرد آرهان شریف!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #144
پارت 141

خواستم از جا برخیزم که سردیِ لوله ی اسلحه را روی سرم احساس کردم. کبیر گفت: خیلی خوب بازی کردی پسر؛ ولی باید بگم که راه رو، اشتباه اومدی!

با خشم غریدم: حالا می فهمیم کی اشتباه اومده!

در یک حرکت، دستم را به تفنگ گیر انداختم و آن را از دستِ پشت سری ام، بیرون آوردم. سپس از جا بلند شدم و محکم به زانویش زدم. آخی گفت و رو به روی پایم افتاد. تفنگ را به سمتِ افرادِ کبیر که هر لحظه به من نزدیک تر می شدند، گرفتم و به سرعت، قابِ عینکم را لمس کردم. چند لحظه بیشتر طول نمی کشید تا افرادم به داخل کارخانه بریزند. کبیر از جا بلند شد و یقه ی پالتویش را صاف کرد و گفت: پس خون و خونریزی دوست داری، برادرِ آرزو!

با چشمانی به خون نشسته نگاهش کردم و گفتم: با دهنِ کثیفت، اسمِ خواهر من رو نیار!

طولی نکشید که سرهنگ و پشت سرش، نیروهای ویژه به داخل کارخانه آمدند و افرادِ کبیر را محاصره کردند. سرهنگ که از دور، به سمتِ کبیر اسلحه گرفته بود،گفت: دیگه کارت تمومه کبیر جاوید.بهتره که خودتو تسلیم کنی!

کبیر قهقهه زد و آرام، اشک چشم هایش را با انگشت کوچکش، پاک کرد.

- جناب سرهنگ، چی شد که فکر کردی من قراره خودمو به تو تسلیم کنم؟!

سرهنگ اشاره ای به عروسک ها کرد و گفت: این اجناسی که اینجا جاساز کردی، همه چی رو ثابت می کنه! تعداد افراد من، از مالِ خیلی تو بیشتره پس بهتره با پایِ خودت، همراهمون بیای!

کبیر متفکر، دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت: حالا که خیلی اصرار داری، باشه همراهت میام؛ ولی قبلش باید افراد منو شکست بدی!

فریاد زدم: مسخره بازی درنیار کبیر! اینجا میدون جنگِ تو نیست که دستور میدی!

کبیر گفت: اتفاقا شما وسطِ میدونِ من ایستادید!

سپس سرش را برای یکی از افرادش تکان داد. سرهنگ که دستشان را خوانده بود، نیروها را جلوتر فرستاد و طولی نکشید که همه با هم، درگیر شدند. کبیر، فندکِ طلایی اش را زیر سیگار گرفت و آن را روشن کرد. با آرامش پکی به سیگار زد و با لبخند، به صحنه ی درگیری نگاه کرد. حرصم گرفته بود؛ پس خودم را ،دوان دوان، به کبیر رساندم تا حسابش را برسم؛ اما دستِ راست کبیر که فرمان حمله را صادر کرده بود، جلویم ظاهر شد و با مشت به صورتم کوبید. بر روی زمین افتادم و دستی به لبِ خونی ام کشیدم. عصبانیتم، از این فراتر نمی توانست برود! دست بر زانو گذاشته و از جا بلند شدم و دستِ راستش را برای مبارزه با خود، آماده دیدم. به سمتش هجوم آوردم و گفتم: می کشمتون لعنتیا!

هر ضربه ای که می زدم؛ از زیرآن، در می رفت تا اینکه پایم را به یکی از کانکس ها تکیه زدم و پس از پریدن؛ لگدی را مستقیم، به صورتش فرود آوردم. روی زمین افتاد. روی سینه اش نشستم و تا می خورد او را زدم. سرش که به یک طرف برگشت، از جا بلند شدم و کبیر را دیدم که عقب عقب می رفت. ظاهرا جانش را به شدت در خطر دیده بود، چون نیروهای آب دیده ی سرهنگ، داشتند یک به یک، افرادش را به روی زمین می زدند. جلوتر رفتم و گفتم: چیه؟! ترسیدی؟

حتی در این حالت هم، از رو نمی رفت! خندید و گفت: تو نمی خوای بفهمی چطور خواهرت مرده؟

تفنگم را بر روی سرش گرفتم و در صورتش، غریدم: به دست توی آشغال، به قتل رسید! جز اینه؟ قاتلی مثل تو، فقط زورش به امثالی مثل آرزو و الناز می رسه! پَپه تر از تو ندیدم تا حالا!

صدای سرهنگ آمد که گفت: آرهان بیارش اینجا. همه ی افرادش رو گرفتیم.

سر برگرداندم و دیدم که همه ی زیر دست هایش، با پوزه ای مالیده به خاک، اسیر دستانِ قدرتمندِ بچه ها هستند!

مرتضی که سعی داشت دستبند به دستِ مردی که کتک باران کرده بودم بزند، گفت: آخرش گرفتیمتون بی وجدانا!

خواستم کبیر را به جلو هُل بدهم که گفت: اگه منو دستگیر کنی، از هیچی سردرنمیاری چون من حرفی بهتون نمی زنم؛ اما اگه وایسی اینجا و به حرفام گوش بدی؛ لااقل قبل از مرگم، یه چیزی دست گیرت شده!

اسلحه را بیشتر به شقیقه اش فشار دادم و گفتم: تو مگه دیگه چیزی هم برای گفتن داری؟! همه ی کسایی که اینجان، کافین تا به جرمات، شهادت بدنند.

دستش را روی اسلحه ام گذاشت و گفت: بزن! اگه فکر می کنی، من الناز و خواهرت رو کشتم، بزن! ولی اگه یه درصد فکر می کنی؛ کارِ کیانه، دست نگه دار و به حرفام گوش بده!

با تردید به چشم های مطمئنش، خیره شدم.

- النازو خودت کشتی! بیخودی سعی نکن سرِ من رو شیره بمالی!

سرهنگ باز هم صدایم زد؛ ولی من منتظرِ پاسخی از جانبِ کبیر بودم.

کبیر گفت: خودت هم خوب می دونی که کارِ من نبوده! به کاهدون زدی سرگرد! تو باید کیان رو دستگیر می کردی، نه من!

- منظورت چیه؟!

- به همه بگو برن بیرون تا بتونم حرفم رو بهت بزنم!

- همین الان بگو...

- این شرطِ من برای حرف زدنه!

نگاهش کردم که با اعتماد به نفس، حرف می زد. من باید از رازِ قتلِ خواهرم، پرده برمی داشتم. این مرد، چیزهایی می دانست و من نمی توانستم به عنوانِ برادرِ آرزو، ساده از آن، گذر کنم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #145
پارت 142

رو به سرهنگ گفتم: شما برید بیرون. کبیر یه حرفایی داره که باید بهم بزنه!

مرتضی فریاد زد: دیوونه شدی آرهان؟ این دیگه چی می تونه بگه جز غلط کردم؟! زود بیارش اینجا.

- من خودم میارمش بیرون! شما بقیه رو ببرید!

سرهنگ نزدیک شد و گفت: بهش اعتماد نکن، پسر جان! رها کن این افکار پریشونت رو. داره دست رو نقطه ضعفت میذاره!

کبیر رو به سرهنگ گفت: من دیگه تموم شده ام! چیزی ندارم که بخوام باهاش، این رو گول بزنم!

دست بر شانه ی حاجی گذاشتم و گفتم: تو رو روحِ آقام، چند لحظه تنهامون بذارید!

حاجی گفت: امان از دست تو!

و رو کرد به نیروهایش و فرمانِ خروج را صادر کرد. دور و برمان که خالی شد، اسلحه ام را از رویِ سرش برداشتم و گفتم: خب بگو حرفتو، می شنوم.

از من کمی فاصله گرفت و سمتِ عروسک ها رفت. دستش را به یکی از آنها تکیه داد و گفت: هم من؛ هم تو، هر دومون توی دامی که کیان برامون پهن کرده بود، افتادیم! قاتل الناز ؛کیانه، نه من!

- دلیل قانع کننده ای داری؟!

- نه؛ اما قضاوت با خودته که حرفام رو باور کنی یا نه. من النازو نکشتم چون آدما برام، اهمیتی ندارند؛ ولی برای کیان چرا! اون همیشه انتقامش رو از کسایی که بهش پشت کردند، می گیره. بدون توجه به این که اون آدم کیه و چیکارست. الانم اگه اینجایی بدون این کیانه که تو رو تا اینجا، کشونده دنبالِ من! یه مدت بود، می فهمیدم سرش تو لاکِ خودشه و صارم رو کشونده طرفِ خودش؛ ولی باور نکردم تا اینکه فهمیدم اومدی من رو اینجا به جرم قتل، دستگیر کنی. اون پسره، فقط می خواد از دستِ من راحت بشه وگرنه می تونست قتلش رو گردن هر کس دیگه ای بندازه!

- می خوای حرفات رو باور کنم؟ اون پسرته! تو برای پوشوندنِ قتلش؛ حاضر شدی هر کاری بکنی، بعد الان داری همه چی رو گردنِ اون می اندازی؟

- اون پسرِ من نیست! لعنت بهش! از سال ها پیش می دونستم که اون پسر ،حاصل خیانتِ مادرشه؛ ولی بزرگش کردم به امید این که شاید یه روز، مادرش برای پس گرفتنش برگرده و اون وقت دوباره زنِ سابقم رو ببینم! من باید زودتر از اینا از شرِ این موجود اضافه خلاص می شدم. می دونی سرگرد؟! آدم هر چی می کِشِه، به خاطرِ اعمالِ خودشه! حالا که این آقازاده به زمینم زده، می فهمم چرا مادرش رهاش کرد!

- پس میگی که هر کاری کردی، به خاطرِ خودت بوده نه کیان؟ پس خواهرم چی؟!

- چرا به خودت نمیای احمق؟! خواهرت رو هم، همین کیان کشته! من فقط برای اینکه توی خونه ام این اتفاق افتاده بود، جنازه رو جمع کردم و انداختم وسطِ بیابون!

دستانم را مشت کردم و با سرعت خودم را به او رساندم. مشتم را بر فکش پیاده کردم. دوبار زدم. سه بار زدم و همین طور ادامه دادم.

- چطور تونستی به جنازه اش بی احترامی کنی، مرتیکه؟! چرا نجاتش ندادی؟ پسرت قاتل بود، خودت که می تونستی ببریش بیمارستان! شاید زنده می موند!

آخرین مشتم را بر روی کانکسی که در کنارم قرار داشت، زدم و شروع کردم به فریاد زدن. وسط بیابان ولش کرده بود و اینقدر با افتخار از کاری که کرده بود، حرف می زد؟! کبیر که قیافه ی خشمگینم را دید، با دهانی پر خون، شروع کرد به خندیدن! این مرد اگر قاتل هم نبود، قطعا یک روانی بود! فکش را میانِ دستم گرفتم و گفتم: به چی می خندی لعنتی؟!

دستم را از روی فکش، پایین داد و گفت: خیلی اذیتی انگار؛ ولی خب طوری نیست! من اومدم که هردومون رو، از این بلاتکلیفی نجات بدم!

- یعنی چی؟!

- یادته به سرهنگ گفتم خودم رو به پلیس تسلیم نمی کنم؟! اون جدیش نگرفت؛ ولی من عملیش می کنم!

جلوی چشمم، فندکش را بالا آورد و گفت: قاطیِ این مواد، کلی باروت هست! آماده ای که با خواهرت ملاقات کنی، جناب سرگرد؟!

با پاهایی لرزان از او فاصله گرفتم. قصد جانمان را کرده بود! قبل از اینکه فندک را روی عروسک ها بیندازد، به سمت در خروجی دویدم و فریاد زدم: همه از کارخونه فاصله بگیرید! دور بشید!

هنوز روشناییِ خورشید بیرون، به چشمم نخورده بود که صدای انفجار مهیبی به گوشم رسید و پس از آن با ضربه ای که به تنم وارد شد، در هوا پرتاب شدم.
 

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #146
پارت 143

جانان براتی

در میانِ آتش ایستاده بود و گلی سرخ را می بویید. هر چه سعی می کردم به او نزدیک تر شوم؛ پاهایم بیشتر از قبل، به زمین می چسبیدند. فریاد زدم: آرهان، از اونجا بیا بیرون! خطرناکه!

به طرفم برگشت و نگاهم کرد؛ ولی هیچ چیز نگفت. دستش را بیشتر به شاخه ی گل فشار داد. خارها که در دستش، فرو رفت؛ خون به سرعت از روی ساقه ی گل، به زمین ریخت! هر چه بیشتر نام او را فریاد می زدم، خون بیشتری از دستش، جاری می شد! در آخر فهمیدم که نباید اسمش را به زبان بیاورم؛ اما همین که دیگر صدایم را نشنید، به سمتِ شعله های آتش حرکت کرد. شروع به فریاد زدن کردم.

- نه!

ناگهان از خواب پریدم و در جای خود نشستم. ع×ر×قِ سرد بر روی پیشانی ام، نشسته بود و دهانم خشک شده بود. صدای گریه ی باران را که شنیدم؛ فهمیدم که همه اش، کابوسی بیش نبوده است! نفس نفس می زدم که مادرم سراسیمه وارد اتاق شد و بر لبه ی تختم، نشست.

- جانان... خوبی عزیزم؟

بریده بریده در حالی که کم مانده بود، گریه کنم، گفتم: مامان... آرهان داشت می سوخت! نتونستم نجاتش بدم!

دستش را بر روی پیشانی ام گذاشت و گفت: چقدر یخی تو!

سپس مرا در آغوش گرفت و سرم را بر روی سینه اش گذاشت.

- کابوس دیدی دخترم! چیزی نیست...آروم باش!

می لرزیدم و آهسته اشک می ریختم. حتی اگر تمام آنچه که دیده بودم؛ فقط یک کابوس بود، به شدت مرا ترسانده بود! روزها و شب ها، در خواب و بیداری، تمام ترسم شده بود، از دست دادنِ آرهان!

- مامان، تشنمه!

- تو بمون اینجا، من الان برات آب میارم.

مادرم باران را که گریه می کرد، بغل کرد و از اتاقم بیرون رفت. به تاجِ تختم، تکیه زدم و تند تند آب دهانم را قورت دادم. باید سعی می کردم، کابوسم را فراموش کنم! مادرم با لیوانی آب بازگشت و آن را دستِ من داد. جرعه ای از آب را که نوشیدم، زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم به ساعت دیواری ام نگاه کرد و گفت: پناه بر خدا! کی می تونه باشه ساعت دوزاده نصفِ شب؟!

باران را در آغوشم گذاشت و سمتِ در رفت. من که بسیار وحشت زده شده بودم، از روی تخت بلند شدم و به کنار پنجره ی اتاقم که به سمتِ درِ حیاط دید داشت، رفتم. پاهایم می لرزید و باران هنوز هم در آغوشم، گریه می کرد. احساس می کردم که الان است، خفه شوم.

پرده ی اتاقم را کنار زدم و مادرم را دیدم که دو مرد را به داخلِ حیاط هدایت کرد. حاجی و مرتضی بودند. اگر آن دو از ماموریت بازگشته بودند، پس چرا هنوز آرهان بازنگشته بود؟! در آن تاریکی چیزِ واضحی نمی دیدم اما همین که حاجی دستش را بر چشم گذاشت و زیر گریه زد، دلم خبر دار شد! مادرم چنگی به گونه اش زد و میانِ حیاط نشست. ناگهان مرتضی مرا دید که کنار پنجره ایستاده ام و به حاجی اشاره کرد. سریع پرده را کشیدم و چادر بر سرانداخته، وارد حیاط شدم. دویدم و اصلا برایم مهم نبود که باران را در بغل گرفته ام. بدون آنکه دمپایی بپوشم، در میانِ حیاط ایستادم. همه به طرف من بازگشته بودند و نگاهم می کردند. مادرم که اشک می ریخت، از جا بلند شد. سمتم آمد و باران را از دستم گرفت. خشک شده بودم و فقط حرکاتِ سه نفره شان را زیر نظر داشتم.

بریده بریده گفتم: آرهان... کجاست؟

مادرم گفت: دخترم، آروم باش!

- چطوری باید آروم باشم وقتی شماها دارید گریه می کنید؟!

سمتِ مرتضی رفتم و در چشمانش خیره شدم.

- تو که رفیقشی بگو. پس آرهان کجاست؟!

مرتضی نتوانست تاب بیاورد و با صدایِ بلند شروع کرد به گریه کردن. از من که فاصله گرفت و به دیوار تکیه زد، این بار به سراغِ حاجی رفتم.

- حاجی، شما بگو. آرهان داره میاد خونه دیگه؟!

حاجی لب هایش را بهم فشرد و پس از اندکی مکث؛ با بغضی که سعی داشت آشکارش نکند، گفت: آرهان دیگه بر نمی گرده. متاسفانه از دستش دادیم! خدا بهت صبر بده دخترم!

بهت زده، نگاهش می کردم. چه می گفت؟! از دستش دادیم؟ به همین سادگی؟ مگر جانِ آدمیزاد به همین راحتی در می رفت؟

- من نمی فهمم. یعنی چی از دستش دادیم، حاجی؟ آرهان کجاست؟! چرا بازی درمیارید؟

فریاد زدم: با شماهام! آرهانِ من کجاست؟

مادرم کنارم آمد و سعی کرد، آرامم کند ولی من ناگهان یقه ی حاجی را گرفتم و گفتم: گفتی که مواظبشی. خودت بهم گفتی، نمیذاری خطر کنه! پس چی شد حاجی؟! قولت کجا رفت؟

حاجی ساکت شده بود و با شرمندگی، روی زمین را نگاه می کرد. مادرم، دستانم را از پیراهنِ حاجی جدا کرد و گفت: این چه کاریه؟! بیا عقب!

مادرم که کمی مرا عقب کشید، پاهایم سست شد و به زمین افتادم. روی زمین نشسته و شروع کردم به زار زدن. از تهِ دل ضجه می زدم و می گریستم. دستانم از بس که به موزائیک کوبیده بودم، به خون افتاده بودند. مادرم باران را به دست حاجی سپرد و در کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت.

- بمیرم برای دلت دخترم. هر چی می خوای گریه کن!

هق هق کنان گفتم: من گفتم که خوابِ بد دیدم... گفت به دلت بد راه نده! خودش بهم قول داد برگرده، شاید هنوزم زنده است!

مادرم ،منتظر، به دهان حاجی چشم دوخت تا چیزی بگوید. حاجی سمتم آمد و انگشترِ عقیق آرهان را در دستم گذاشت و گفت: تنها چیزی که ازش مونده، همینه. حتی حلقه اش هم سوخته بود! فردا صبح، جنازه اش میرسه ایران.

این را که گفت، نفس کم آوردم و روبه مادرم گفتم: ولی... من هنوز... بهش... نگفته بودم ...که دوستش... دارم!

مادرم صورتم را با دستانش قاب گرفت و اشک چشمانم را پاک کرد در حالی که خود، مانند ابر بهار می گریید.

- عذاب نده خودتو مادر!

- من... من... باید می گفتم بهش... نفهمید دوستش دارم... و رفت! من بهش... خیلی بد کردم! دلش رو شکوندم... مامان!

نمی توانستم نفس بکشم و قلبم درد می کرد. از فکر به این که دیگر قرار نبود آرهان را ببینم، رو به مرگ بودم!

چشمانم داشت سنگین می شد و نفس هایم به شماره افتاده بود. انگشترش که کمی از رنگ و رو رفته بود را به سینه فشردم و در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش، همین حالا بمیرم و پیشِ آرهان بروم. طولی نکشید که چشمانم بسته شد!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #147
پارت 144

کیان جاوید

بر صندلی ای تکیه زدم که روزی قول داده بودم، تصاحبش کنم و حالا، همان روز بود. دستی بر شیرهای غرانی که بر دسته ی صندلی، نیم خیز و آماده ی حمله بودند، کشیدم. کبیر هیچ گاه حتی تصورش را هم نمی کرد که دستِ من، لحظه ای این مجسمه ها را لمس کند! حالا کجا بود که ببیند؛ تنها پسرش، وارث دارایی و هر آنچه که در این زندگی جمع کرده بود، شده است؟! البته نگذریم از این موضوع که همین پسرش، زیرکانه، او را به زمین زده بود!

بر صندلی تکیه زدم و به قاب عکسِ بزرگ کبیر که به دیوارِ ورودی ِعمارت متصل شده بود، نگاه کردم. زیر لب گفتم: جهنم خوش می گذره پدر جان؟!

و بعد خنده ای از ته دل، سر دادم. کبیر که نه تنها در این دنیا؛ جانش را در آتش از دست داده بود، بلکه اکنون در دنیایی دیگر، مشغول کباب شدن بود. از تصورِ دست و پا زدنِ او میانِ آتش جهنم، خنده ام شدت گرفت! کبیر چقدر ساده لوحانه تسلیم سرنوشت شده بود! خودش را کشته بود که به دست پلیس نیفتند؟! این دیگر جزئی از نقشه هایم نبود؛ اما حسابی به دهانم، مزه داده بود!

اشک چشمم را که از سرِ خنده ی زیاد؛ جاری شده بود، پاک کردم و گفتم: حبیب! بیا این عکسو از جلوی چشمام بردار!

حبیب که مشغولِ دستور دادن به خدمه برای جابه جاییِ وسایل خانه؛ طبق میل من بود، سریع خودش را به قاب عکس رساند و عکس کبیر را که بر صندلیِ خود تکیه زده بود و با اعتماد به نفس، به روبه رو خیره شده بود، از دیوار جدا کرد.

- چی به جاش بذاریم، قربان؟!

- همین امروز به عکاس می سپری که یه عکسِ درجه یک مثل مالِ کبیر، ازم بگیرن!

چشمی گفت و به ادامه ی کارهایش رسید. آهسته سیگارم را روشن کردم و حلقه های دود را یکی پس از دیگری، به هوا فرستادم.

- مهمون نمی خوای؟

احلام بود که مانند همیشه، لبخند به لب، جلویم ظاهر شده بود. نگاهش کردم که نیم تنه ای مشکی و شلواری اسپرت به تن داشت و موهایِ بلوندش را دم اسبی بسته بود. ظاهرا از ورزشِ صبحگاهی باز می گشت. لبخندی به او زدم و گفتم: تو که خودت صاحب خونه ای!

عشوه ای آمد و به من نزدیک تر و به سمتِ صندلی ام، خم شد.

- این صاحب خونه، نباید همسرت بشه؟

- اگه خودش دوست داشته باشه، چرا که نه!

با تعجب نگاهم کرد. دستش را بر دهان گذاشت و گفت: یعنی جدی بالاخره تصمیم گرفتی باهم ازدواج کنیم؟

از جا بلند شدم و نزدیکش رفتم. هر قدم که بر می داشتم، او یک قدم، عقب تر می رفت.نمی دانم چرا؛ ولی احلام اولین دختری بود که می خواستم؛ او را تمام و کمال، از آنِ خودم کنم.

- انقدر خوشحالم که حاضرم الان هر کاری بکنم!

پشت چشمی نازک کرد و گفت: یعنی انقدر از مرگ کبیر خوشحالی؟!

چرخی به دور خود زدم و دست هایم را در هوا تکان دادم.

- کل این عمارت و ثروت، شهرت و منزلت، همه اش شده برای من! پس می خوای خوشحال نباشم؟

به یقه ی پیراهنم چنگی زد و مرا جلوتر کشید.

- پس برای این ثروت یه وارث می خوای؟!

- خودت گفتی بهم میدیش!

لب برچید و غم را میانِ چهره اش، جا داد و گفت: یعنی من برات مهم نیستم؟!

درست بود که قسمتِ زیادی از تمنای وجود او، به خاطرِ داشتنِ فرزندی در خور و شان خودم بود؛ اما از این نمی توانستم بگذرم که او اولین نفر در زندگی ام بود که بدون چشم داشت به موقعیت و ثروتم، برایم هر کاری می کرد و در ازایش فقط، به ذره ای از محبت من نیاز داشت! او حتی هیچ گاه مرا با کلماتی آزار دهنده، تحقیر نکرده بود و در دل، مِهرم را می پروران.

لبخند کجی به او زدم و گفتم: اگه برام مهم نبودی که الان اینجا نبودی!

دستم را در جیب کتم کردم و جعبه ی کوچکِ قرمز و مخملِ حلقه را بیرون آوردم. جعبه را رو به روی چشمش گرفتم و درش را باز کردم. حلقه ای تک نگین، درون جعبه، در حال درخشیدن بود!

با دو دستش، دهانش را پوشاند و جیغ خفه ای کشید.

- یعنی داری ازم خواستگاری می کنی؟!

ابروهایم را بالا بردم و گفتم: چه حسی داره که مردی قدرتمند ازت بخواد، تا آخر عمرش کنارش باشی؟!

اشک میانِ چشمانش حلقه زد و گفت: باورم نمیشه! تو از قبل براش برنامه ریزی کرده بودی؟!

چشمانم را بر هم گذاشتم و حرفش را تایید کردم.

- حالا قبول می کنی یا نه؟!

چشمانش برق زد و گفت: چطور می تونم قبول نکنم؟! عاشقتم کیان!

لبخندی به او زدم و فاصله ام را با او، تمام کردم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #148
پارت 145

جانان براتی

صدای فریاد ها به من می گفت که دیگر برای همه چیز، خیلی دیر شده است. قاب عکسِ آرهان را بالا آوردم و به چهره ی خندانش زل زدم. چقدر در آن لباسی که برای شب عقدمان خریده بودیم، برازنده شده بود! قرار نبود که این عکس، بشود قابی که بر سرِ مزارش می گذاشتند؛ اما حالا که او به عهدش برای سالم بازگشتنش پیشِ من وفا نکرده بود، دیگر چه چیزی اهمیت داشت؟! قاب را بر سینه فشردم و مانند لحظه ای قبل و تمام لحظاتی که در این یک روز، اشک ریخته بودم، گریستم! جانی به بدن نداشتم؛ اما بر خلاف مخالفت های مادرم؛ برای تشییع جنازه، آمده بودم. فاطمه خانوم که در آغوش خواهرش نشسته بود، دیگر گریه و شیون نمی کرد و فقط مات و مبهوت به قبری که برای پسرش کنده بودند، خیره شده بود. از یک طرف زنداییِ آرهان به من می گفت که گریه نکنم و از طرفِ دیگر از مادری داغدیده می خواست که گریه کند!

صدای لااله الاالله که نزدیک شد، همه به تابوتی که در پارچه ای سه رنگ پیچیده شده بود و روی دست ها به سمتِ ما می آمد، نگاه کردند. از جا بلند شدم و به سمتِ مردانی که تنِ او را بر بالای سر گرفته بودند، دویدم. مرتضی که مرا دید، به سمتم دوید و نگذاشت بیشتر از این به سمتِ تابوت، هجوم ببرم. فریاد زدم و گفتم: ولم کن! بذار برم پیشش! بگو من رو هم باهاش خاک کنند!

زهره خانوم، مرا در آغوش کشید و گفت: جایِ آرهان خیلی خوبه عزیزم.نزن این حرفا رو. روحش عذاب می بینه ها!

تابوت را بر زمین گذاشتند. مردی پارچه را از رویِ تابوت برداشت و پارچه ای را از میانِ آن خارج کرد. این نمی توانست آرهان من باشد! قد و هیکل او کجا و این تنِ نحیف و کوچک که میان پارچه پیچیده بودند، کجا؟!

جنازه را به دستِ حاج آقایی که در قبر منتظر بود، دادند. زهره خانوم مرا سفت گرفته بود که جلوتر نروم و مبادا خودم را درونِ قبر پرت کنم؛ ولی من به شیون هایم ادامه می دادم.

- نذاریدش اون زیر. اون آرهان نیست! خاک نریزید روش!

خاک را که رویِ قبر ریختند، جمعیتِ انبوهی که دورش حلقه زده بودند؛ با صدای سوزناک حاج آقا که دعا می خواند، زیر گریه زدند. عقلم را از دست داده بودم، حلقه ی دستِ زهره خانوم را وحشیانه پاره کردم و جمعیت را به اطراف هُل دادم تا اینکه به کنارِ مزارش رسیدم. فاطمه خانوم و تعدادی خانومِ نا آشنا را دیدم که کنارِ قبر نشسته بودند. برخلاف دیگران، فاطمه خانوم، فقط خیره به مزارِ پسرش نگاه می کرد. خودم را روی زمینِ سرد، پرتاب کردم و خاک را مشت مشت بر سرم ریختم. دیگر نایی برای ضجه زدن نداشتم و از تهِ حلقم، ناله سر می دادم. زهره خانوم باز کنارم نشست و گفت: مادر، شیرت خشک میشه ها! با خودت اینطوری نکن!

سرم را به اطراف تکان دادم و گفتم: من خیلی بدم! من به صورتش سیلی زدم!

هذیان می گفتم و حالیَم نبود که زن و مرد دورم جمع شده بودند. سر که بالا آوردم، حاجی را دیدم که با چشمانی همچون دو کاسه ی خون به عکسِ آرهان زل زده بود. او این بار، پسرش را از دست داده بود! مرتضی که شانه هایِ پدرش را می مالید، خود، دست کمی از حاجی نداشت و صورتش گود افتاده بود. داغ برادر، درد کمی نبود! اما داغِ دلِ من چه؟! من که عاشقش بودم، داغم تا چه حد، جگر می سوزاند؟!

سرم را روی مزارش گذاشتم و حس کردم که در آغوشش قرار گرفته ام. حس می کردم که دستانش را به دورم حلقه کرده است و دمِ گوشم می گوید: دوستت دارم!

کاش می شد در این لحظه جان بسپارم و برای همیشه آرام شوم!

***
 

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #149
پارت 146

تنم را به بالشت و سرم را به دیوار، تکیه زدم. باز هم عکسِ آرهان روی اُپن خانه شان که به چشمم خورد. چشمانم را بستم. امروز پس از گذشتِ هفت روز از فراقِ آرهان، همه ی خانوم های آشنا و غریبه، برای ختمِ قرآن در خانه ی فاطمه خانوم جمع بودند. من هم همراهِ مادرم آمده بودم؛ اما دلم جایِ دیگر بود! پیشِ آرهان که تنش، زیرِ خروارها خاکِ سرد، در حالِ تجزیه بود. چه بر سرِ آن هیکلِ تنومندش آمده بود که این گونه باید اسیر خاک می شد؟ مادرم همان طور که باران را در آغوشم می گذاشت، گفت: دخترم، دو ساعته زل زدی به روبه رو و هیچی نمیگی. لااقل بلند شو برو تو اتاق، بچه ات رو شیر بده!

با صدایی که به خاطرِ فریادهایِ بسیارم؛ خش افتاده بود، گفتم: باران؟! شیر خشک بهش بده!

- این بچه چند روزه داره تلف میشه از بس گریه کرده! معلومه دلش مادرش رو می خواد! به خدا آرهان راضی نیست!

به مادرم نگاه کردم و همان طور که چشمانم را اشکی می کردم، گفتم: این بچه ی بی پدر، چی می فهمه آخه؟!

و دست بر زانو نهاده و از جا بلند شدم. بدون توجه به زنانی که هاج و واج نگاهم می کردند، وارد اتاق آرهان شدم و در را بستم. به درِ اتاقش تکیه دادم و آنجا را از نظر گذراندم. تختش، میزش، کمدش، همه مرتب بودند! حق داشت که بگوید من همیشه هم بی نظم نیستم! به یادِ شبِ عقدمان که افتادم، باز هم صدایِ هق هقم بلند شد. به سمتِ قاب عکسِ دونفره اش با خواهرش رفتم و آن را برداشتم. حالا دیگر هر دو نبودند! دستی بر صورتِ آرهان کشیدم و زیر لب با او حرف زدم.

- الان که دیگه پیشِ خواهرتی خوشحالی؟! مگه نمی گفتی دوستم داری؟ پس چرا رفتی آخه؟

به سراغِ کمدِ لباس هایش رفتم. آن را گشودم و به پیراهن هایی که در جالباسی؛ آویزان شده بودند، خیره شدم. دستم را به سمتِ پیراهنِ مشکی اش بردم و آن را بیرون کشیدم. استشمامش کردم. بویِ عطرِ خودش را می داد. همان که از خود، برایم به جا گذاشته بود! پیراهنش، آنقدر بلند بود که برایم مانند یک مانتو به حساب می آمد. سریع لباسِ مشکی ام را با پیراهنش عوض کردم. حالا این گونه می توانستم در هر کجا، او را همراه خود داشته باشم.

تقه ای به در خورد و دختری قدبلند و محجوب، همان طور که باران را در آغوش داشت، وارد شد. با تعجب گفتم: شما؟!

گفت: من مریمم.از آشناهای فاطمه خانوم. اجازه هست بیام داخل؟!

آنقدر چهره اش خواستنی بود که نتوانستم به او نه بگویم. روی تخت کنارم نشست و به باران نگاه کرد.

- دخترتون خیلی خوشگله! چشماش شبیه شماست!

بدون آنکه به او نگاه کنم، گفتم: حیف که دختر آرهان نیست!

تلخندی زد و دستِ کوچک باران را گرفت.

- ولی من شرط می بندم، باران رو دختر خودش می دونست!

- از کجا فهمیدی؟!

- از اونجا که عشقش رو نسبت به شما دیدم!

با شک و تردید نگاهش کردم.

- شما چه نسبتی با شوهرم داشتی؟

سرش را با لبخند پایین انداخت و گفت: نسبت که نه؛ ولی از عشقش به شما بهم گفته بود. راستش روم نمیشه جلوی شما همه چی رو بگم.

کنجکاوانه گفتم: چرا؟! بگید بهم.

- خب آخه...

- من می خوام درباره ی آرهان بشنوم. توروخدا ازش حرف بزن!

- راستش یکی از خواستگار هام بود. البته بگم که وقتی رفتیم با هم صحبت کنیم، تازه فهمیدم که خودش راضی نبوده بیاد خواستگاریم و همه اش برنامه ی مادرش بوده. وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم، گفت که دلش رو به یه دختری باخته. وقتی خبرِ ازدواجش رو شنیدم؛ خوشحال شدم که به مرادِ دلش رسیده. حالا که شما رو هم دیدم، فهمیدم حق داشته عاشقت بشه!

سرم را به زیر انداختم و قطره ی اشکی از چشمم روان شد. با ناراحتی گفتم: تو دوسش نداشتی؟

صورتش سرخ شد و گفت: من چطوری به شما این جواب رو بدم؟

- من ناراحت نمیشم. فقط بهم بگو!

- نمی دونم درسته گفتنش یا نه؛ ولی آرهان عشقِ بچگیم بود! وقتی پونزده سالش بود، میومد مغازه ی نجاری پدرم تا اوقات فراغتِ تابستونشو پر کنه. من هم که چند بار دیده بودمش و ازش خوشم اومده بود، هر بار به یه بهونه ای می رفتم مغازه ی پدرم. آرهان خیلی باهام مهربون بود و هر چی می خواست بخوره رو باهام تقسیم می کرد. منم وابستش شده بودم تا اینکه از محله مون اسباب کشی کردند و تا مدت ها از همدیگه دور موندیم. بعد از سال ها؛ وقتی که فاطمه خانوم زنگ زد برای خواستگاری، از خوشحالی داشتم پر در می آوردم. آرهان رو که دیدم، فکر کردم دیگه خوشبختیم تکمیل شده؛ ولی وقتی بهم گفت که یکی دیگه رو دوست داره، دنیا رو سرم خراب شد. گفت که ردش کنم چون با عشقی که داره، نمی تونه کسی رو خوشبخت کنه. ناراحت بودم؛ ولی ترجیح دادم که اون خوشحال و راضی بمونه و جواب منفی بهش دادم!

به چشمانِ مشکی اش که نَمی از اشک برداشته بود، زل زدم. این دختر به خاطرِ آرهان از دلش گذشته بود و آرهان هم به خاطرِ من، از خودش!من با مردی که اینقدر عاشقم بود، چه کرده بودم؟!

اشکش را پاک کرد و گفت: ببخشید که اینا رو بهت گفتم.

سرم را به اطراف تکان دادم و گفتم: تو تقصیری نداری! همش تقصیر منه که انقدر خودخواه بودم. باورت میشه من یه بار هم بهش نگفتم دوستش دارم؟ اون دوستم داشت. دیوونم بود! من هم دوستش داشتم؛ ولی ترسی که به خاطرِ شوهر سابقم داشتم، باعث شد قیدِ عشق رو بزنم!

دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: من اطمینان دارم که آرهان در کنار تو خوشبخت بوده! چه بسا می دونسته که دوستش داری و به روش نمیاری! برای کسی که عاشقه، بیشتر از هر چیز خوشبختیِ عشقش مهمه! پس خودت رو به خاطرِ این مسئله ناراحت نکن! باور کن الان که ما اینجا نشستیم، اون داره تو و دخترت رو نگاه می کنه و لبخند می زنه. حالا می خوای با عذاب دادنِ خودت و این بچه، اون رو هم ناراحت کنی؟!

باران را به سمتم گرفت و گفت: بیا مامان کوچولو. دخترت خیلی گشنشه! نمی خوای سیرابش کنی؟

نگاهی به باران که انگشت شستش را می مکید، انداختم. مریم توانسته بود به خوبی دلِ مرا نرم کند و تحت تاثیر قرار دهد. سر تکان دادم و دخترم را به آغوش کشیدم. مشغولِ شیر دادن به او بودم؛ ولی باران از من فاصله می گرفت و گریه می کرد. مریم کمکم کرد تا به باران شیر دهم؛ اما باران دیگر دهانش را باز نمی کرد. با ناراحتی گفتم: شیرم خشک شده!

مریم دستش را بر دهانش گذاشت و گفت: ای وایِ من!

از صدایِ گریه ی کودکم به گریه افتاده بودم. او را به سینه می فشردم و اشک می ریختم. دلم برای دخترم می سوخت! او دیگر نه پدری داشت و نه مهر مادری!

ناگهان صدایِ داد و فریاد زن ها بلند شد. من و مریم از ترس، به خود آمدیم و به سمتِ در دویدیم. جمعیت، به دورِ اتاقِ فاطمه خانوم جمع شده بودند. باران را به دستِ مریم سپردم و اطرافیان را هُل دادم تا به میانِ اتاق، رسیدم. زهره خانوم روی تخت نشسته بود و تنِ مادرِ آرهان را در آغوش گرفته بود. مادرم هم روی زمین، بر دوپایش می کوبید. جلوتر که رفتم،دست بر دهان گرفته و جیغ کشیدم. چشمانِ فاطمه خانوم، بازِ باز بود و صورتش همچون مهتاب می درخشید. چند ساعت پیش، بالاخره توانسته بود، به خواب برود؛ اما ظاهرا این فقط یک خواب نبود. چند دقیقه ای که گذشت و از اورژانس به سراغش آمدند، علت مرگ را سکته ی قلبی اعلام کردند و پارچه ای سفید، بر روی بدنش کشیدند.

***
 

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #150
پارت 147

به سنگِ قبرِ مشکی اش که با رنگ قرمز بر روی آن، نوشته شده بود؛(شهید آرهان شریف) زل زدم. ظرفِ آبی را همراه با گلاب بر روی سنگ ریختم و دستی بر آن کشیدم سپس دسته گل های رزِ سرخی را که همراه خودم آورده بودم را روی مزارش گذاشتم. لبخندی زدم و شروع کردم به صحبت با او که می دانستم اکنون در کنارم حضور دارد.

- سلام سرگرد. ما رو نمی بینی، خوشحال هستی؟! می بینم که خوب با خانواده ات، خلوت کردی.

و به سنگِ قبر پدرش و خواهرش که کنار او قرار داشت، اشاره کردم.

- بی معرفت، شمردی چند روزه نیستی؟! از رفتنت، چهل روزه که می گذره! دیگه کم کم داره بهار میشه و تو نیستی! نمی دونم چجوری تا امروزو دووم آوردم. فکر کنم به خاطر باران باشه... یا شاید، پیرهنی که از تو به تن دارم! باورت نمیشه اگه بگم، هر وقت که این پیرهن رو می پوشم، شبش میای به خوابم! از عمد اینکارو می کنی؟ نه؟!

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: ببین برات چی آوردم! گل سرخی که دوست داشتی! باید یه خبر خوب بهت بدم. من دیگه از این گل و هر چی من رو یادِ کیان می اندازه، نمی ترسم! تو بهم شجاعت و این باور رو دادی. ازت خیلی ممنونم! حالا که اینجام، بذار یکم برات شعر بخونم، آقای شاعر!

دفترم را که پر بود از شعرهایِ عاشقانه ای که به یادش جمع کرده بودم، باز کردم و اولین صفحه ای که آمد را خواندم.

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست

ناراضی ام، اما گله ای از تو ندارم

در سینه ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس های خودم را بشمارم

از غربتم این قدر بگویم که پس از تو

حتی نشسته است غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت

یک بار به پیراهن تو ب×و×س×ه بکارم

ای بغض فرو خورده مرا مرد نگهدار

تا دست خداحافظی اش را بفشارم

لبخندی زدم و به سنگِ مزارش نگاه کردم.

- ای کلک! آخرین شعری که برام به جا گذاشتی رو آوردی؟!

انگار باز هم همه چیز جدی شد! او نبود و من تنها مانده بودم، با اندک خاطراتی که از او داشتم..! به جایِ لبخند، بغضی بر جانم نشست و مهلتم نداد که جلوی جاری شدنِ اشک هایم را بگیرم. سرم را بر روی مزارش گذاشتم و پلک هایم را رویِ هم گذاشتم تا بعد از مدت ها، روی تنِ سردش به خواب بروم!

چشم که باز کردم، دیگر شب شده بود و فانوس هایی که بر سرِ مزار بودند، روشن شده بود! با وحشت از جا بلند شدم و به اطراف نگریستم که حتی پرنده هم پر نمی زد! در این ظلمات و بی صدایی، تنها صدایِ ضربان های قلبِ خودم را می شنیدم. کیفم را از رویِ زمین برداشتم و به سمتِ خروجی رفتم. صدای خش خش برگ ها و قدم هایی را که پشت سرم شنیدم، کیفم را در آغوش خود فشرده و پا تند کردم؛ ولی قبل از آنکه بتوانم آرامستان را ترک کنم، از پشت سر، دستی روی بینی ام قرار گرفت و فرصت نفس کشیدن و هر حرکتی را از من صلب کرد. پلک هایم کم کم روی هم افتاد و به خوابی عمیق فرو رفتم!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین