#پارت_هشتاد_و_هشتم
فردا صبح زود از خواب بلند شدم. باید سریع تر به خانه ی جانان می رفتم چون به جواد، دوست مرتضی که خبرنگار بود، سپرده بودم که ساعت هشت صبح آنجا باشد. اما من خودم، دوست داشتم زودتر از جواد به آنجا بروم و احوالی از جانان بگیرم.
پیراهن مشکی ام را همراه با یک جین مشکی، به تن کردم و به عادت همیشگی، آستین هایم را بالا زدم. ساعتِ چرم قهوه ای ام که هدیه ی تولدم از سویِ آرزو بود را، به دست کردم. شانه ای به موهایم که نامنظم شده بود، زدم و ریش هایم را مرتب کردم.
مادرم که مرا دید، گفت: صبحت بخیر پسرم...
- صبح شما هم بخیر بخیر مادرم!
- من به تو نگفتم انقدر به خودت نرس؟ چشم می خوریا!
قهقهه ای زدم و جواب دادم: من کجا به خودم رسیدم آخه؟ من یه پیرهن ساده پوشیدم! بعدم کی میاد منو چشم می زنه؟ صغری خانوم؟! کبری خانوم؟!
چشم هایش را برایم باریک کرد و گفت: ماشالا هزار ماشالا همه جوره تو چشمی! مشکی هم خیلی بهت میاد... یه رنگ دیگه بپوش قربون شکلت برم!
- چشم به روی چشم! حالا من می تونم برم؟
- پس صبحانه؟
- میل ندارم مامان... یه کار واجب دارم امروز...
- برو به سلامت... فقط دیر نیای ها... می خوایم بریم لباس بخریم برای فردا شب...
- مگه فرداشب چه خبره؟
- واه! مثل اینکه یادت رفته حرفای دیشبمو! فردا شب خواستگاریه دیگه...
ابروهایم را با حرص، مالیدم.
- باشه... میام. شما حرص نخورید. خدافظ...
- خدا پشت و پناهت...
با عجله به سمت خانه جانان حرکت کردم. خداراشکر جواد هنوز نرسیده بود! وقتی داشتم طرف در خانه شان می رفتم، چند زن را دیدم که در چند قدمی ام روی زمین نشسته بودند و به محض دیدنم، سرشان را به هم نزدیک تر کردند و شروع کردند به حرف زدن! امان از حرف این جماعت!
زنگ را که زدم، چند دقیقه ی بعد در باز شد و من یا الله گویان، وارد خانه شان شدم. رخساره خانوم با احترام جلو آمد و همان طور که چادر رنگی اش را،سفت، گرفته بود سلامی گرم داد. چشمم به جانان افتاد که سعی می کرد، با تکیه بر مبل، از جا بلند شود. به او گفتم: تو رو خدا راحت باشید...
باز سر جای خود نشست و گفت: سلام...
سرش را به زیر انداخت. دلم می خواست بیشتر نگاهم کند ولی چشم هایش را مدام از من می دزدید. وقتی نشستم، مادرش رفت تا برایم چایی بیاورد و من و جانان تنها شدیم. نمی دانم چرا ولی در کنار او حسِ تسلیم بودن، داشتم. اولین بار که دیدمش، این چنین نبودم ولی حالا از گرفتنِ نگاهش از خود، هراس داشتم...
دسته ای از موهایش که از شال بیرون زده بود را کمی داخل داد و گفت: دوستتون کی میان؟
سعی کردم با او ارتباط چشمی برقرار کنم ولی دوباره نگاهش را پس گرفت.
- ببخشید اگه دیر شده... باید کم کم برسه دیگه!
- نه ایراد نداره... فقط یکم خستم، همین!
دلم می خواست بپرسم، حالت خوب است؟ چرا خسته ای؟ بچه ات سلامت است؟ دکتر می روی؟ ولی به جای هر کدام از آنها گفتم: شما می تونید استراحت کنید. اگه اومدند، خبرتون می کنم...
مادرش با لیوانی چای، سررسید و آن را جلویم گذاشتم. جرعه ای از چای را ننوشیده بودم که آیفون به صدا درآمد. گفتم: اگر ایراد نداره، خودم برم سراغش...
رخساره خانوم گفت: اختیار دارید، بفرمایید.
دوان دوان خودم را به جواد رساندم. چند برگه و مجله در دست داشت و منتظر بود تا سوژه ی جدیدی به دست آورد. با دیدنم، گل از گلش شکفت و احوال پرسید. او را به سمت خانه هدایت کردم و آرام گفتم: خیلی بهشون فشار نمیاری... می دونی که باردارن... تا هر جا که خودشون خواستند توضیح میدن. بیشتر از این هم نمی خواد.
با آرامش گفت: اوکیه داداشم...