. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #91
#پارت_هشتاد_و_هشتم

فردا صبح زود از خواب بلند شدم. باید سریع تر به خانه ی جانان می رفتم چون به جواد، دوست مرتضی که خبرنگار بود، سپرده بودم که ساعت هشت صبح آنجا باشد. اما من خودم، دوست داشتم زودتر از جواد به آنجا بروم و احوالی از جانان بگیرم.

پیراهن مشکی ام را همراه با یک جین مشکی، به تن کردم و به عادت همیشگی، آستین هایم را بالا زدم. ساعتِ چرم قهوه ای ام که هدیه ی تولدم از سویِ آرزو بود را، به دست کردم. شانه ای به موهایم که نامنظم شده بود، زدم و ریش هایم را مرتب کردم.

مادرم که مرا دید، گفت: صبحت بخیر پسرم...

- صبح شما هم بخیر بخیر مادرم!

- من به تو نگفتم انقدر به خودت نرس؟ چشم می خوریا!

قهقهه ای زدم و جواب دادم: من کجا به خودم رسیدم آخه؟ من یه پیرهن ساده پوشیدم! بعدم کی میاد منو چشم می زنه؟ صغری خانوم؟! کبری خانوم؟!

چشم هایش را برایم باریک کرد و گفت: ماشالا هزار ماشالا همه جوره تو چشمی! مشکی هم خیلی بهت میاد... یه رنگ دیگه بپوش قربون شکلت برم!

- چشم به روی چشم! حالا من می تونم برم؟

- پس صبحانه؟

- میل ندارم مامان... یه کار واجب دارم امروز...

- برو به سلامت... فقط دیر نیای ها... می خوایم بریم لباس بخریم برای فردا شب...

- مگه فرداشب چه خبره؟

- واه! مثل اینکه یادت رفته حرفای دیشبمو! فردا شب خواستگاریه دیگه...

ابروهایم را با حرص، مالیدم.

- باشه... میام. شما حرص نخورید. خدافظ...

- خدا پشت و پناهت...

با عجله به سمت خانه جانان حرکت کردم. خداراشکر جواد هنوز نرسیده بود! وقتی داشتم طرف در خانه شان می رفتم، چند زن را دیدم که در چند قدمی ام روی زمین نشسته بودند و به محض دیدنم، سرشان را به هم نزدیک تر کردند و شروع کردند به حرف زدن! امان از حرف این جماعت!

زنگ را که زدم، چند دقیقه ی بعد در باز شد و من یا الله گویان، وارد خانه شان شدم. رخساره خانوم با احترام جلو آمد و همان طور که چادر رنگی اش را،سفت، گرفته بود سلامی گرم داد. چشمم به جانان افتاد که سعی می کرد، با تکیه بر مبل، از جا بلند شود. به او گفتم: تو رو خدا راحت باشید...

باز سر جای خود نشست و گفت: سلام...

سرش را به زیر انداخت. دلم می خواست بیشتر نگاهم کند ولی چشم هایش را مدام از من می دزدید. وقتی نشستم، مادرش رفت تا برایم چایی بیاورد و من و جانان تنها شدیم. نمی دانم چرا ولی در کنار او حسِ تسلیم بودن، داشتم. اولین بار که دیدمش، این چنین نبودم ولی حالا از گرفتنِ نگاهش از خود، هراس داشتم...

دسته ای از موهایش که از شال بیرون زده بود را کمی داخل داد و گفت: دوستتون کی میان؟

سعی کردم با او ارتباط چشمی برقرار کنم ولی دوباره نگاهش را پس گرفت.

- ببخشید اگه دیر شده... باید کم کم برسه دیگه!

- نه ایراد نداره... فقط یکم خستم، همین!

دلم می خواست بپرسم، حالت خوب است؟ چرا خسته ای؟ بچه ات سلامت است؟ دکتر می روی؟ ولی به جای هر کدام از آنها گفتم: شما می تونید استراحت کنید. اگه اومدند، خبرتون می کنم...

مادرش با لیوانی چای، سررسید و آن را جلویم گذاشتم. جرعه ای از چای را ننوشیده بودم که آیفون به صدا درآمد. گفتم: اگر ایراد نداره، خودم برم سراغش...

رخساره خانوم گفت: اختیار دارید، بفرمایید.

دوان دوان خودم را به جواد رساندم. چند برگه و مجله در دست داشت و منتظر بود تا سوژه ی جدیدی به دست آورد. با دیدنم، گل از گلش شکفت و احوال پرسید. او را به سمت خانه هدایت کردم و آرام گفتم: خیلی بهشون فشار نمیاری... می دونی که باردارن... تا هر جا که خودشون خواستند توضیح میدن. بیشتر از این هم نمی خواد.

با آرامش گفت: اوکیه داداشم...
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #92
#پارت_هشتاد_و_نهم

هنگامی که جواد دو مبل آن طرف جانان قرار گرفت، ضبط صوتش را جلوی او گذاشت و خود، خودکار و کاغذی به دست گرفت. رخساره خانوم هم که طاقت دوباره شنیدن ماجرا را نداشت، با یک معذرت خواهی، به اتاقش پناه برد. جواد شروع کرد به پرسیدن. جانان با دقت و تسلط بر خود، تمام جزئیات را شرح می داد. از عاشقیشان گفت و گفت، تا رسید به جایی که کیان به خاطر منفعت خود، او را طعمه کرده بود. در آخر هم گفت که بچه اش از کیان است اما تمایل دارد خودش او را بزرگ کند و فرزندش هیچ نیازی به پدری مثل او ندارد!

تمام لحظاتی که جانان صحبت می کرد، من غرق در صدا و تصویرِ دلنشینش بودم. چنان دستانش را با مهارت بالا می برد و با تسلط از همه چیز سخن می گفت که دلم می خواست زمان را متوقف کنم تا بیشتر کلامش را بشنوم. در یک لحظه کیان و غلط هایی که کرده بود، از خاطرم رفت و فقط دل به آهنگ صدایش دادم. بعد از این همه معاشرت با خانوم ها، چیزی را در وجود این دختر پیدا کرده بودم که بسیار کمیاب بود... شاید معصومیت... شاید جذابیت... شاید آرامش... شاید هم....

هنوز چند دقیقه ای از مصاحبه نگذشته بود که گوشی ام زنگ خورد. مرتضی بود. سریع بلند شدم و به حیاط رفتم.

- الو مرتضی... من دستم بنده... یکم دیگه زنگ بزن!

- آرهان... آب دستته بذار زمین بیا خونه مقدم!

- خونه ی مقدم چرا؟!

- دخترش رو کشتند!

- چی؟! الناز مقدم رو میگی؟

- آره...

چشمانم را با دست آزادم ماساژ دادم. این ها دیگر چه حیواناتی بودند؟ فقط برای گیر نیفتادن خودشان تا کجا ها پیش می رفتند؟

- آرهان مصاحبه رو لغو کن... ممکنه بیان سراغ خانوم براتی.

ترسیده به داخل خانه نگاه کردم. جواد داشت وسایلش را جمع می کرد. باید هر چه سریع تر مدارک ضبط شده را از او پس می گرفتم.

- مرتضی... صبر کنید تا من خودم برسونم.

بعد از قطع تماس، دوان دوان خودم به داخل رساندم. می ترسیدم بلایی بر سر این دختر بیاورند! جانان گفت: جناب سرگرد... من هر کاری لازم بود انجام دادم... خواستم بگم تا همین حد ازم بر میومد... اگه میشه...

- خانوم براتی... ممنون ازتون... شما دیگه لازم نیست کاری انجام بدید... تا همین جا کافیه... مادرتون رو صدا می زنید؟

جانان سری تکان داد و رفت. جواد را که هراسان مرا نگاه می کرد، از روی مبل به کنار پنجره کشاندم و دمِ گوشش گفتم: جواد، هر چی تا الان ضبط کردی رو پاک کن... شر میشه واسه دختره. هر کی هم ازت پرسید کجا بودی، هیچی بهش نگو...

- خوبی آرهان؟! نه به دیروز که این همه اصرارم کردید، نه به امروز... تو و مرتضی چتونه؟

- ببین سر فرصت برات همه چیو میگم... الان فقط این کاغذا رو بده به من... بعدم حافظه ی ضبطت رو پاک کن...

با تندی نگاهم کرد.

- شرمنده ام داداش... برو فقط...

جواد که رفت، برگه ها را در دستم مچاله کردم و به رخساره نگاهی انداختم که با دخترش به سمت من می آمدند.

- عه جناب سرگرد... پس دوستتون کجان؟ من هنوز ازشون پذیرایی نکردم!

- مشکلی نیست... یه کاری براش پیش اومد، گفت از طرفش ازتون خداحافظی کنم. شما، لطفا یه لحظه میاید اینجا؟

رخساره خانوم و جانان همدیگر را با تردید نگریستند و در آخر، مادر از دختر پیشی گرفت و کنار من آمد.

- بفرمایید...

دهانم را کمی بیشتر به سرش نزدیک کردم تا صدایم واضح به گوش جانان نرسد.

- الان می خوام یه چیزی بهتون بگم فقط خیلی واکنش نشون ندید لطفا... شاید دختر خانمتون اگه بفهمن خیلی ناراحت بشن برای همینم دارم با شما درمیون میذارم.

- جون به لب شدم سرگرد... چی شده؟

- متاسفانه همین الان بهم خبر دادند که الناز مقدم رو توی خونه اش به قتل رسوندند.

دستش را روی دهان گذاشت و زیر لب گفت: خاک به سرم! دختر مردم!

- دیگه خودتون ببینید چطور به جانان خانوم بگید...

- یعنی کار همون پسره اس؟

- نمی دونم... ولی احتمالش بالاس...

- نکنه بیاد سراغ دخترم..؟

- نه... لااقلش اینه که تا وقتی دخترتون، بچه اش رو به شکم داره، کاریش نداره... البته فقط یه احتماله... شما خیلی مراقب جانان خانوم باشید. من فعلا از حضورتون مرخص میشم...

جانان قدمی جلو گذاشت و گفت: مامان چی شده؟!

رخساره خانوم که سعی می کرد با نهایت مهارتش، غمِ آشکار میان صورتش را بپوشاند، گفت: مگه بایدچی بشه عزیزم؟ سرگرد گفتن اگه کاری بود بهشون بسپارم... همین...

جانان به جای این که از این حرف خرسند شود، با شک و تردید از چشمانم استقبال کرد. منتظر بودم او هم بمانند مادرش خیلی صمیمی با من سخن بگوید و با آن صدای گیرایش حرفی به من بزند ولی فقط به گفتن یک خداحافظ زیر لبش، بسنده کرد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #93
#پارت_نود_ام

خودم را به محل حادثه یا همان خانه ی مقدم رساندم. ماشین های پلیس و پزشکی قانونی، دورتا دور خانه را احاطه کرده بودند و مردم به دورِ خط کشی های ورود ممنوع، بر سر هم سوار شده بودند. تمام برچسب های ورود ممنوع را کنار زدم و با عجله از میانِ احترام نظامیِ همکارانم عبور کردم. در حیاط خانه که وسعت کمی داشت و در میان آن، فقط یک باغچه پر از ریحان قرار داشت، مادری بر زمین نشسته و در آغوش زنی، شیون می کرد و مدام نام دخترش را بر زبان می آورد. در کنارش هم سربازی ایستاده بود تا نگذارد مادر به کنارِ جسدِ دخترش برود. مادرِ الناز که مرا دید، گفت: آقا تو بذار برم پیش دخترم... اینا دستو بالمو بستن! من النازمو می خوام..!

زن کنارش گفت: خواهر جان، آروم بگیر... مردم اینجان!

و سرش را میان آغوش خود فشرد. پایم تاب نداشت که یک قدم جلو بگذارم و داخل بروم. دقیقا به یادِ قتل خواهرم افتاده بودم و آن لحظه که مادرم التماس می کرد، بار دیگر دخترش را ببیند.

مرتضی را دیدم که کنارم آمد.

- آرهان کجایی تو؟ بیا داخل... دارن جسد رو بررسی می کنند.

- کجاست؟!

- روی تختش...

- این محافظه کجا بوده پس؟

- هیچ جا پیداش نکردیم.

- وای مرتضی... وای مرتضی! زودتر بفرست پیداش کنند... شک ندارم کار خودشه!

درد سر امانم نمی داد. با یک دست شقیقه ام را مالش دادم و وارد خانه شدم.هیچ کجا را نمی دیدم و فقط مسیر را برای رسیدن به جسد طی می کردم. در دلم امیدوار بودم که هنوز پارچه ی سفید روی الناز نینداخته باشند تا تداعیِ جسم بی جانِ خواهرم نباشد...

دم درِ اتاقش که به بزرگیِ یک هال بود، رسیدم. چند نفر از تیم تحقیقات با گان های سفیدی که پوشیده بودند، مشغول عکس برداری از جسد و تمام قسمت های اتاق بودند. چند نفر دیگر، از تیمِ پزشکی قانونی بودند که مشغول بررسی جسد بودند. یک کارآگاه هم بالای سرشان راه می رفت و نظارت می کرد.

وارد اتاق شدم و به جسدِ پر از خونِ الناز، چشم دوختم. لباس خواب سفید و بلندی پوشیده بود، گویا از قبل می دانست، لباسی که به تن می کند قرار است، کفنِ او بشود! موهایِ بلندش، پریشان و پر موج، بر روی صوتش ریخته بود. دور دهانش از خون پر شده بود. شکمش هم آثاری از جای گلوله در خود، داشت... دستش هم، بر روی شکمش قرار گرفته بود.

مرتضی جلوی کارآگاه رفت و گفت: رئیس تیممون هستند... سرگرد شریف!

کارآگاه که هیچ شبیه به کارآگاهان جناییِ سریال های تلویزیونی نبود و بیشتر به یک کارمند بازنشسته شباهت داشت، جلو آمد و گفت: خوشبختم... من کمالی هستم... از دایره ی جنایی.

دستش را محکم، میان دست فشردم. کمی با کمربندش که شلوارِ پارچه ای اش را محکم نگه داشته بود، بازی کرد.

- آقای شریف... مرتضی خان برام از کبیر گفت... شما چی فکر می کنید؟ کار خودشه؟!

- این چیزیه که شما باید پیدا کنید...

دستانش را بالا برد و گفت: قطعا پیدا می کنیم ولی داشتن سرنخ توی تسریع پرونده، کارسازه!

اعتقادی به روندِ کار دایره ی جنایی نداشتم... این دایره، روز به روز داشت از قدرتش کاسته می شد و من بیشتر به خودم و تحقیقاتم اطمینان داشتم تا به آنها! وقتی دید هیچ چیز نمی گویم و فقط متفکرانه به جسد زل زده ام گفت: اگه این نامه رو بدم بهتون چی؟

- کدوم نامه؟!

کارآگاه یکی از اعضای تیمش را که یک بسته ی پلاستکی در دست داشت، صدا زد. داخل بسته، کاغذی خونی دیده می شد. آن را در دست گرفتم. رویش نوشته شده بود.<<اون روز تو برام نوشتی، امروز من می نویسم... کور خوندی جناب برادر، چون قرار نیست هیچ وقت دستت بهم برسه!>>
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #94
#پارت_نود_و_یکم

می توانستم از طریق همان نامه، صدای قهقهه های زشت آن انسانِ پست را بشنوم. کشتن دیگران برای منفعتش، مثل آب خوردن بود! خونم به جوش آمده بود و نفس های تند و داغم به دست هایم برخورد می کرد. صدای کارآگاه آمد: بازم نمی تونید بگید کاره کیه؟ یا مثلا می خواید پرونده رو به اسم خودتون مختومه کنید؟! ما همه از خصومت شخصیِ شما با این آدما خبر داریم!

با عصبانیت سرش داد زدم: یه دختر مرده! می فهمی؟یه دختر! اگه مردی برو قاتلش رو پیدا کن وگرنه خودم میگیرمش...

مرتضی مرا عقب کشید و گفت: آرهان... همه دارن نگاه می کنند... آروم بگیر!

کارآگاه که از رفتار من حیرت کرده بود، به مرتضی گفت: این رئیس شماست؟ این جوری می خواد قاتل رو بگیره؟!

از این حرصم می گرفت که یک مرد قانون، به جای دلسوزی برای یک دختر، داشت مرا تهدید می کرد که نتوانم با استفاده از مهارتم، پیش از او، قاتل را دستگیر کنم. سعی کردم برای کنترل خشمم، همان طور که دکتر گفته بود، چشمانم را ببندم و چند نفس عمیق بکشم.

از کارآگاه دور شدم و به سمت تخت رفتم.خون سرخ ، روی دیوار سفید بالای سر الناز،به چشم می خورد که در اثر اصابت تیر به بدنش، روی دیوار پاشیده شده بود. به صورت کبود الناز نگاه کردم. در زیر آن صورت کبود، توانستم ردِ لوازم آرایشی را ببینم. خطوط کنار چشمش، بسیار غیر حرفه ای کشیده شده بود. با توجه به چیزی که از الناز دیده بودم، این آرایش نمی توانست،کار خودش باشد! انگار کسی او را به زور آراسته بود... نگاهم را به پایین پایم دوختم که چند دست لباسِ راحتی روی زمین ریخته شده بود. خم شدم و برشان داشتم. زیر و رویشان کردم. روی شلوار هیچ چیز پیدا نکردم اما روی تی شرت، یک تارِ موی مردانه دیدم. به احتمال زیاد، الناز قبل از رویارویی با قاتل، لباس خواب به تن نداشته و این کارِ خود قاتل بوده است... دلیلش هم هر چه که بود به جنون قاتلی که صحنه سازی کرده بود، باز می گشت! بعید می دانستم شخص کیان این کار را کرده باشد ولی قطعا این قتل توسط خودِ او طراحی شده بود!

- یه بسته بندی بیارید.

لباس را به دست یکی از اعضای پزشکی قانونی سپردم و گفتم: دی ان ای این مو رو هر چه سریع تر بگیرید.

کارآگاه که موقعیت خود را در خطر دید، گفت: بچه های خودم پیداش می کردند. شما فقط لازمه بیرون منتظر باشید!

بدون توجه به او، رو به مرتضی که هنوز هم با آن چشمانِ ریز و مشکی اش به الناز نگاه می کرد، گفتم: مرتضی... به بچه های تیم خبر بده سریع بیان اتاقِ تحقیقات... هر چی عکس هم از صحنه ی جرم هست، بسپار برامون بیارن... این دی ان ای هم نتیجه ش رو خودم جدا می خوام.

مرتضی که هیچ وقت روی حرفم، حرف نمی آورد گفت: خیالت راحت... خیلی زود ردیفش می کنم.

از کودکی آنقدر درونگرا بود که نمی توانست خود، افکارش را به زبان بیاورد و هر گاه اتفاقی می افتاد، به من تکیه می کرد. من برای او از همان دوران، شده بودم یک برادر بزرگ تر... با این که فاصله ی سنیمان، به یک سال هم نمی رسید! همیشه می گفت به من ایمان دارد و من این را در رفتارهای گاه و بی گاهش می دیدم.

موضعم را تغییر دادم و تمام اتاق را با یک نگاه بررسی کردم. به نظر نمی آمد دیگر آثاری از جرم در جای دیگر، پنهان شده باشد.این را با یک نگاه می فهمیدم. هنگامی که خواستند جسد را ببرند، ریش هایم را با دست مرتب کردم و به کارآگاه که با نفرت نگاهم می کرد، گفتم: اگه واقعا نگران ترفیع و یه مقام بالاتری، اینجاها دنبالش نگرد... البته امیدورام که بتونی زودتر از من قاتل رو دستگیر کنی چون من فقط دنبالِ خون خواهیِ این دخترم، نه چیز دیگه... فعلا!
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #95
#پارت_نود_و_دوم

اتاق را ترک کردم. مرتضی کنارم آمد و گفت: داداش، خواستم جلوتو بگیرم ولی دیدم داری حق میگی به خدا! ولی خودمونیم...آخرش پرونده میفته دست اینا...

با غرور گفتم: مگه پرونده آرزو نبود؟ می کشونمش زیر دست خودم... فعلا که همه ی شواهد و مدارک تو دست خودمونه...

- مگه چی پیدا کردی تو اتاق؟

- با بچه ها بیاید پیشم تا بهتون بگم... به سرهنگ هم بگوبیاد... فقط سریع برو دنبالشون... باید ماموریت بچینیم... برنامه ها دارم برای این حرومیا!

باشه ای گفت و از من جدا شد. به سراغِ مادرِ الناز رفتم. دیگر جانی نداشت که مویه کند و فقط در آغوش خواهرش، بی صدا اشک می ریخت... سرباز را مرخص کردم و در کنار آنها چمباتمه زدم. دستمالی که مادرم برایم گلدوزی کرده بود را از جیب در آوردم و در دستِ مادرِ الناز گذاشتم. بدون هیچ حس و حالی مرا نگریست. از این زن نمی شد هیچ چیز پرسید، قطعا نایی برای حرف زدن نداشت. ولی از خاله ی الناز که کاملا شبیه او بود، می شد چند سوالی پرسید. رو به او گفتم: خانوم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

به خواهرش اشاره کرد و گفت: نمی تونم تنهاش بذارم... همین جا بگید.

برخلاف میلم که نمی خواستم جلوی یک مادر داغدیده دوباره ماجرای قتل دخترش روایت شود، پرسیدم: بسیار خب... میشه بگید چه زمانی این اتفاق افتاد؟

- والا آقا، منو خواهرم صبح زود می خواستیم بریم پیاده روی... الناز هم بیدار بود ولی گفت نمی خواد باهامون بیاد. یه ساعت گذشته بود که برگشتیم و دیدیم الناز... الناز مرده!

با شنیدن جمله ی آخر، دوباره صدای جیغ مادر الناز به آسمان رفت.

- وای دخترم... الهی برات بمیرم! آخه تو چقدر مظلومی! دیشب بهم گفت مامان ماکارونی برام بپز. مزه ی غذاهاتو یادم رفته؛ ولی من گفتم حوصله ندارم... الهی براش بمیرم! اینا همش تقصیر اون بابک گور به گور شده اس... ما رو تنها گذاشت و رفت...

زیرلب یا اللهی گفتم تا خداوند به دلش صبر دهد. رو به آنها گفتم: تسلیت میگم... ایشالا خدا بهتون صبر بده... ببخشید توی چنین موقعیتی باید باهاتون حرف بزنم اما میشه بگید دخترتون توی این چند روز اخیر، تماس یا ملاقات مشکوکی نداشته؟ یا مثلا رفتارش عوض شده باشه؟!

مادرش که از گریه، قرمز شده بود گفت: نه... خوب بود... خیلی حالش خوب بود... می گفت بخشیده شده! می گفت باباش میاد بیرون ولی نمی گفت چرا... بچه ام آزارش به یه مورچه هم نمی رسید. آخه کدوم از خدا بی خبری اومد سراغش؟!

ظاهرا مادر الناز از آنچه بر سرِ او و شوهرش آمده بود، هیچ خبر نداشت... نخواستم بیشتر از این اذیتشان کنم. خواستم بلند شوم که خاله ی الناز گفت: یادم اومد... چند روز پیش بهم یه فلش داد گفت هیچ وقت داخلشو نبینم و فقط دستم باشه...

- الان فلش کجاست؟

- توی خونمه.

- می تونید برام بیاریدش؟!

- باشه ولی شما بهمون میگید قاتلش کیه؟ اصلا چرا این کارو کرده؟! این دختر همش سرش تو درس و کتاب بود... آخه مگه چه آزاری داشت؟

سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و گفتم: تا همین جا می تونم بگم که قاتل یه نفر نبوده... یک نفرشون آشنا بوده، چون اثری از به زور وارد شدن نیست... و یک نفر دیگه هم قطعا انگیزه ی انتقام داشته و این قتل رو انجام داده...

- انتقام از کی؟؟

- پدرش... بابک مقدم.

مادر الناز با دو دست بر روی پایش کوبید و ناگهان از حال رفت. این مادر با شنیدن این مقدار از ماجرا بیهوش می شد، آن وقت چطور می توانستم واقعیت را به او بگویم؟! در این میان خودم هم مقصر بودم. این محافظ که معلوم نبود خود را در کدام سوراخ سمبه ای قایم کرده بود، قطعا یک نفوذی بود.!کیان جاوید در میان افراد من هم نفوذ کرده بود و کاری از دستم بر نمی آمد. باید هر چه سریع تر برایش طعمه پهن می کردم. تا چند وقت پیش گمان می رفت، پدرش انسانی خطرناک است اما حالا می شد فهمید که پسر از پدر هم افعی تر است و باید نیشش را کشید! از کیان به پدرش می رسیدم و از پدرش به صارم... تمام این ها نیازمند تیم توانمندم بود که به زودی در کنار هم جمع می شدیم.

***
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #96
#پارت_نود_و_سوم

با رسیدنم به اتاقِ تحقیقات، سریع به کنارِ تابلوی سفیدی که در انتهای میز بزرگ گردهمایی قرار داشت، رفتم. در ابتدا عکس کبیر را روی تابلو، در بالاترین نقطه چسباندم و در پایین آن هم عکس صارم و کیان را چسباندم. عکس خواهرم، جانان، الناز مقدم، نادر رضایی و بادیگارد را هم در اطرافشان قرار دادم. یک علامت سوال هم در گوشه ای کشیدم، برای قاتلی که موجب مرگ الناز شده بود.

چند تقه به در خورد و سرهنگ وارد اتاق شد. پشت سرش هم امیر و مرتضی و دیگر افراد تیمم که شامل پرهام، مبین و پارسا بودند، داخل شدند. سرهنگ گفت: آرهان جان، اجازه هست بشینیم؟

یک صندلی که در راس میز قرار داشت را بیرون کشیدم و گفتم: اجازه ی ما دست شماست.

پرهام ابتدا جلو آمد و با من دست داد و به نوبت مبین و پارسا جلو آمدند. پرهام، عضو پزشکی قانونی، پارسا عضو تیم تحقیقات و مبین هم مانند من و مرتضی،سرگرد بود... امیر هم که نخبه ی بخش اطلاعات بود به من افتخار داده بود و یکی از هم تیمی هایم به حساب می آمد.

همه که مستقر شدند، سرهنگ گفت: خیلی کار خوبی کردی آرهان... واقعا به همچین جلسه ای نیاز بود! ببینیم این بار مغز متفکر ما چی تو چنته داره...

در ماژیک قرمز را باز کردم. به سمت تابلو رفتم و خطاب به حاجی گفتم: با اجازه ی شما...

سرهنگ دستش را جلو آورد و به من فهماند که یعنی شروع کنم. به عکس کبیر اشاره کردم و گفتم: خب همون طور که خودتون می دونید ایشون کبیر جاوید، رئیس شرکت همتا گستر پارس هست... البته لازمه بگم که این ریاست تا قبل از بالا کشیدنِ پول مردم به بهونه ی برج سازی توی دبی بوده و الان این مرد یه کلاهبردار حرفه ای بیش نیست!

خطی قرمز از کبیر به صارم کشیدم.

- این مرد هم صارم یا همون شیخ عربی هست که یکی از بزرگ ترین سرمایه گذار ها بین کشورهای عربیه و هر جا که سودی باشه، اسم صارم هم دیده میشه. طبق تحقیقاتی که داشتیم، می تونیم بگیم از امنیت بالایی از سمت کشورش برخورداره و این باعث شده که پروفایل خیلی دقیقی ازش نداشته باشیم ولی می تونم بگم آخرین همکاریش با کبیر بوده... هر چند صارم اونقدر پول پرسته ک بعید نیست به جز کبیر، درگیرِ مافیای دیگه ای هم باشه!

کنار چهره ی صارم نوشتم: غیر قابل دسترس...

مبین میان حرفم پرید و گفت: می تونیم با پلیس بین الملل هماهنگ بشیم. به هر حال صارم هر جا که باشه احتمالش بالاس که کبیر هم اونجا باشه!

پاسخ دادم: درسته... ولی نباید ساده از کنار نفوذ بالاش بگذریم. ما نمی تونیم به خاطر کبیر، امنیت کشور رو به خطر بندازیم!

سرهنگ گفت: آرهان درست میگه! باید از یه راه دیگه کبیرو گیر بندازیم.

دستانم را محکم به هم زدم و ادامه دادم: خیلی دوست داشتم که این پرونده به همین سادگی بود و با دستگیریِ مافیایی مثل کبیر تموم می شد ولی این وسط، پایِ یه پسر لجباز در میونه...

با ماژیک به صورت کیان زدم.

- کیان جاوید که کل معادلات پدرش رو بهم ریخت، حالا به جای کبیر، در اولویت اول ما قرار داره چون معلوم نیست قدم بعدیش برای ادامه ی مسیر چیه...

به بابک مقدم اشاره کردم و او را مستقیم به دخترش با یک خط وصل کردم.

- همون طور که می دونید، بابک مقدم وکیل شرکتِ همتا گستر، دخترش رو با کیان نامزد می کنه که الحق راه خیلی خوبی بوده برای کبیر که بتونه به بابک نزدیک تر بشه و قبل از فرارش تموم اشتباهاتش رو گردنِ این بیچاره بندازه! به گفته ی الناز مقدم، مدتی بعد از نامزدیش با کیان، توی خونه کبیر شاهد یه قتل غیرمنتظره میشه...

مکث کردم و به عکس خواهرم نگاهی انداختم.

- اون روز دقیقا همون موقع بود که خانوم آرزو شریف از طرف تیمِ ما به عمارتِ کبیر اعزام شد تا بتونه از گاوصندوق، تموم مدارکِ پولشویی، کلاهبرداری و هر چیزی که ما ازش خبر نداشتیم رو بیاره اما خیلی ناگهانی کیان سر می رسه، آرزو رو می بینه و می فهمه جاسوسه و همون طور که به گفته ی خانوم مقدم م×س×ت بوده، با یک گلدان...

صدایم را پایین آوردم و با یک فوت، نفسی عمیق را از ریه هام، به بیرون پرواز دادم. ماژیک مدام میان دستم می لرزید ولی سعی کردم آهسته ضربدری بر روی عکس آرزو بکشم.

- با یک گلدان، سرش رو مورد ضربه قرار میده و به اونو به قتل می رسونه...

به سمت همکارانم بازگشتم تا کمی خونسرد شوم.
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #97
#پارت_نود_و_چهارم

- در تمام این مدت خانوم مقدم، شاهد بوده ولی با دیدنِ کبیر که می خواسته قتل پسرش رو ماست مالی کنه، فرار می کنه و این میشه یه فکر بکر برای استفاده از دوربین های امنیتیِ محوطه اشون!

پرهام که تا آن موقع یادداشت می کرد، گفت: و میان از تصویر خانوم مقدم به جای مقتوله استفاده می کنند تا نشون بدن خانوم شریف، بعد از خروج از خونه اشون به قتل رسیده در حالی که تمامش صحنه سازی بوده و از یه در مخفی جسد رو منتقل کردند.

انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و و گفتم: دقیقا!

به سمتِ تابلو بازگشتم و دور چهره ی کیان، خط کشیدم.

- از اینجا این پسر، یه قاتل میشه که پدرش باید جرمش رو بپوشونه و نذاره کسی بهشون شک کنه تا زمانی که کاملا مطمئن بشه می تونه از ایران بره بیرون... پای شهرت و اعتبارِ کبیر درمیون بوده و از طرفی هنوز هم کارای خروجش از ایران رو انجام نداده بوده که به این زودی بخواد فرار کنه. پس کبیر یه فرصت می خواسته... که البته برای این کار، یه نقشه ی هوشمندانه طراحی کرده...

الناز مقدم را با یک خط به جانان متصل کردم.

- کیان که می دونسته الناز از همه چیز خبر داره، نامزدیشون رو به یه شرط بهم می زنه و اونم این بوده که الناز باید یه دختر فقیر رو به کیان معرفی می کرده تا با یه ازدواج صوری باهاش، به تموم شایعاتِ پشت سرش، خاتمه بده... الناز هم از سر بیچارگی، هم کلاسی و دوستش رو به اون معرفی می کنه و این فرد کسی نیست جز جانان براتی!

پارسا محکم بر میز زد و گفت: اینا دیگه چه پست فطرتایین؟! برای قدرت نمایی، از ضعفِ دیگران استفاده می کنند؟

سرهنگ گفت: متاسفانه شرارت، هر چی غیرته رو از بین می بره... خدا نیاره روزی رو که زنا بشن بازیچه ی دست مردایِ منفعت طلب!

با تاسف سری تکان دادم و گفتم: بله... اینجا هم خانوم براتی که از جایگاهِ اجتماعیِ پایینی برخوردار بوده، گولِ بازیگریِ کیان رو می خوره و باهاش ازدواج می کنه.

پرهام گفت: خب، بابک مقدم رو چطور کشوندن توی تله؟!

- نکته ی خوبی بود! از طریق دخترش... با یه گروگانگیری عالی از سمتِ کیان جاوید! کیان، الناز رو پیش خودش نگه می داره تا زمانی که بابک مجبور بشه برای آزادیِ دخترش، قیدِ آبرو و زندگیش رو بزنه! بعدم قبول می کنه که کلاهبرداری رو گردن بگیره و به جاش، دخترش رو تحویل می گیره...

مبین گفت: ای کاش زودتر ما رو در جریان قرار داده بودند. شاید می تونستیم گروگان گیری رو توی نطفه، خفه کنیم!

مرتضی روی میز خم شد. دستانش را میان هم قلاب کرد و گفت: خانوم مقدم اصرار داشتند که جون پدرشون در خطره و نمی تونستند زودتر به ما بگن... همون طور هم که خودمون دیدیم، تهدید هاشون برای مرگ، کاملا واقعی بوده!

گفتم: درسته! در مرحله ی بعد، کبیر تونسته تموم اموالش رو به جایی غیر از ایران، انتقال بده و وقتی خیالش راحت شده، باید از شرِ افراد مزاحم خلاص می شده! این مرد که می بینید، نادر رضاییه... راننده سابق کبیر که به خاطر دزدی توی زندان به سر می برده و وقتی آزاد شده برای یه قرون پول، رضایت داده از عکسش استفاده کنند و کبیر خیلی راحت با یه عکس تونست از دستِ عروسش خلاص بشه! هر چند این وسط، کیان هم بیکار ننشسته بوده و تا تونسته با خبرنگار و خبرگزاری هماهنگ کرده تا دخترِ بیچاره رو پیش مردم خراب کنه.

امیر گفت: فقط من نمی فهمم، چه نیازی به این کارا بود؟ وقتی کیان می تونست با پدرش فرار کنه؟

سرهنگ گفت: طبق اعترافاتِ نادر رضایی، کبیر و کیان، با هم میونه ی خوبی نداشتند و به خوبی مشخصه که کبیر به خاطر نابود شدنِ نقشه هاش، از پسرش کینه به دل گرفته بوده... چه بسا کیان هم برای اذیت کردنِ پدرش هر کاری نمی کرده!

چند ضربه به عکس کیان زدم و گفتم: اگه یادتون باشه بعد از قتل آرزو شریف، ما از یه روانشناس خواستیم که رفتار کیان رو ارزیابی کنه و اون در جا گفت که می تونه اختلال روانی رو به وضوح توی چهره اش، ببینه. تا وقتی که کیان رو از نزدیک نبینیم، نمی تونیم مشکلِ روانیش رو بفهمیم اما به گفته ی روانشناس، این مرد، فقط به خودش و خواسته هاش، اهمیت میده...

مرتضی گفت: دقیقا مثل یه فرد خودشیفته!
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #98
#پارت_نود_و_پنجم

- همین طوره! بعد از طلاق گرفتنِ کیان، خیلی ناگهانی تمام تشکیلاتِ کبیر جمع میشه و از کشور خارج میشه... مقصد هنوز هم مشخص نیست چون از گیت فرودگاه عبور نکردند.

امیر گفت: کارِ صارم بوده! مشخصه که خودش، اونا رو برده...

گفتم: دقیقا... همینم کارِ ما رو سخت تر می کنه...

روی عکس الناز، یک ضربدر کشیدم.

- می رسیم به امروز و قتل الناز مقدم... خیلی ساده بخوام بگم، فرد روانی ای مثل کیان، تشنه ی خونِ الناز بوده و وقتی از طریق افرادش فهمیده، الناز لوش داده، خیلی سریع اونو به قتل رسونده!

سرهنگ گفت: از کجا انقدر مطمئنی کاره کیانه؟!

عکسی که از نامه ی کیان، گرفته بودم را روی میز قرار دادم. همه به سمت آن خم شدند و متن را خواندند.

- روزی که می خواستم کیان رو بکشم، براش یه نامه گذاشتم و گفتم پیداش می کنم و اینم جوابیه که اون بهم داده... در ضمن، من صحنه ی قتل رو بررسی کردم و یک تار مویِ مردونه رو اونجا پیدا کردم و فرستادم آزمایشگاه که از این جا به بعدش رو می سپرم دستِ پرهام...

پرهام سری تکان داد. ادامه دادم: این تارِ مو بینِ لباس های الناز مقدم که از تنش در آورده بوده، پیدا شده در حالی که صحنه به ما نشون میده، در هنگامِ قتل، لباس خواب به تن داره... چیزی که برام عجیبه اینه که چهره اش به زور آرایش شده بود و توی لباسِ سفیدش، دقیقا مثل یه عروس بود!

سرهنگ گفت: یعنی می خوای بگی به زور لباسِ دیگه ای تنش کردند و آرایشش کردند؟! که یه صحنه سازیه؟

- من نظرم همینه! حالا این که چرا باید به این حالت به قتل می رسید، بماند تا وقتی که بتونیم اون محافظِ قلابی رو پیدا کنیم!

پارسا گفت: من تحقیق کردم و فهمیدم ما همچین فردی رو توی سیستم اطلاعاتیمون به عنوان یک محافظ نداشتیم! قشنگ معلومه یه نفوذی بوده که از همه ی کارهامون مطلع شده و بعد وارد عمل شده...

- خب پس... این نفوذی به خوبی از ما استفاده کرده و اعتماد الناز رو به دست آورده و وقتی صبح زود مادرِ الناز از خونه بیرون زده، وارد عمل شده و رفته توی خونه اشون... همون طور هم که شواهد نشون میده، هیچ اثری از ورودِ با ضرب و زور نیست پس نتیجه می گیریم که اول اون رفته پیش الناز بعد یه آدم کشِ دیگه وارد شده و الناز رو با هم به قتل رسوندند...

مرتضی گفت: از کجا معلوم خودِ کیان نبوده باشه؟!

- احتمالش خیلی کمه که همچین ریسکی رو کرده باشه... من که میگم افرادشون که هنوز توی ایران بودند رو واسطه ی کارهاشون قرار دادند... این بادیگارد قلابی هم از ته مونده هاشون بوده!

سرهنگ کمی گردنش را مالش داد و گفت: یه چیزی که درباره ی مافیاها وجود داره اینه که آفت زدایی می کنند و هر چند وقت یک بار افرادشون رو به شیوه ی دلخواه، حذف می کنند. من که میگم این قاتل ها فقط یه مهره بودند که باید حذف می شدن و برای از بین بردنشون از راهِ یه تیر و دو نشون استفاده کردند... هم الناز رو به وسیله ی اونا کشتند و هم می دونند ما میریم دنبالشون و به عنوان قاتل دستگیرشون می کنیم...

پرهام گفت: ولی قربان، یکم عجیب نیست که مهره هاشون رو توی این موقعیت دور بندازند؟ آخه اگه این افراد جلوی ما، اسمی از رئیسشون ببرند که به ضررشونه!

گفتم: کیان، همین الانش هم دلش قرصه که کسی نمی تونه بره سراغش، به خاطر همینم برام نامه گذاشته... پس دستگیریِ آدماشون، فرقی به حالشون نداره! البته من امیدوارم تا قبل از اینکه دستمون به افرادشون برسه، نکشنشون!

پرهام که تا آن موقع، ژست متفکرانه ای به خود گرفته بود، گفت: ببینم این کبیر یه بچه ی دیگه هم داشت درسته؟ چرا از طریق اون اقدام نمی کنیم؟ شاید از پدر و برادرش مطلع باشه!

مرتضی گفت: منظورت کیانا جاویده؟ ما قبلا باهاش صحبت کردیم ولی از هیچ چیز خبر نداشت. طبق شواهد، چند سال پیش راهش رو از پدر و برادرش جدا می کنه و میره با یه مرد معمولی ازدواج می کنه. دلیل جداییش هم نگفت چون اصرار داشت که نمی خواد آرامش زندگیش رو با حرف زدن درباره ی گذشته، از دست بده...

پارسا گفت: از کجا معلوم دروغ نگفته؟ شاید همدستشون باشه...

گفتم: نه... راست می گفت هیچ ارتباطی با پدرش نداره و البته شوهرش هم توی این مسیر کاملا مصممه که نذاره زنش دوباره برگرده پیش پدرش... الان تنها راهکار ما اینه که خیلی سریع بیفتیم دنبال محافظ قلابی تا زمانی که نتایج دی ان ای بیاد...

مبین گفت: ولی دایره ی جنایی مصممه خودش به پرونده رسیدگی کنه!

دستانم را به اندازه ی عرض میز باز کردم و به سمت جلو روی میز خم شدم.

- اونا کارِ خودشون رو می کنند، ما هم کارِ خودمون رو... نمی تونند از ما توقع داشته باشند، فسادی که به کل زیر دست ما بوده رو یه شبه، خودشون، جمع کنند!

سرهنگ بلند شد و دست بر شانه ام گذاشت و گفت: خیلی ممنون پسرم... از اینجا به بعدش رو به من بسپار...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #99
#پارت_نود_و_ششم

رو به بچه ها کرد و گفت: پسرا... ما به موازاتِ دایره ی جنایی پیش میریم... از هم کمک می گیریم و بهم کمک می کنیم...

خواستم چیزی بگویم که گفت: آرهان... این همکاری، چیزیه که از ما انتظار میره! من کاری به این ندارم که اونا چجوری وظیفه اشون رو انجام میدن، اما این کاریه که ما باید انجام بدیم..! حالا می خوام، تقسیمِ وظایف کنم، پرهام!

- بله قربان؟!

- شما نتایج دی ان ای رو از بخش جنایی تحویل می گیری و میدی به امیر تا بتونه با استفاده از سیستم، فرد موردنظر رو برامون، پیدا کنه!

- پارسا... شما هم با مبین عکسِ این محافظِ تقلبی رو تا هر جا که می تونید، پخش می کنید و امیر هم توی رسانه، پخشش می کنه...

پارسا و مبین، هر دو با هم چشمی گفتند. سرهنگ دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: منم با سفارتمون هماهنگ می کنم که بتونیم ردی از کبیر بزنیم!

ناگهان فکری به سرم زد، با عجله پرسیدم: نادر رضایی رو آزاد کردید؟

سرهنگ گفت: گذاشتم یه شب آب خنک بخوره تا یکم سر حال بیاد... امروز عصر آزادش می کنم.

صاف ایستادم و گفتم: من یه ایده دارم که روند ماموریتمون رو تسریع می کنه! می تونیم تا پیدا شدنِ محافظ و اومدنِ نتیجه ی دی ان ای، یه تله براشون پهن کنیم!

مرتضی از جا بلند شد و با لبخند گفت: تو هم به همون چیزی فکر می کنی که من؟!

در چشمانش، می خواندم که همزمان در ذهنمان، یک جرقه روشن شده بود. پرهام گفت: خب بجنبید، به ما هم بگید چی تو اون مغزتون می گذره...

گفتم: احتمالش زیاده که دنبالِ نادر هم بیان... چون اونم کبیر رو لو داده! ازاونجایی که هنوز کاملا مطمئن نیستیم، کبیر و کیان همدستند یا نه، باید احتیاط کنیم و بریم دنبالِ نادر... این بار نه با یه محافظ، بلکه خودمون میریم دنبالش و صبر می کنیم تا بیان سر وقتِ نادر و خیلی راحت یکی از مهره ها رو می گیریم! نظر شما چیه سرهنگ؟

سرهنگ چانه ی پر ریشش را خاراند و گفت: والا منم جلوی تو کم میارم پسر جون! کاملا ایده ی خوبیه! ولی قبلش باید نادر رو آماده کنیم... آزاد شدنش رو می اندازم دو روز دیگه... این خوبه؟!

با تعجب گفتم: چرا انقدر دیر؟! شاید تا اون وقت محافظ رو هم دستگیر کردیم!

سرهنگ کمی به من نزدیک تر شد و گفت: آخه این وسط یه پسری داره داماد میشه!

اولش متوجه نشدم از چه چیز حرف می زد ولی وقتی زیرکانه لبخندی به صورتم پاشید، ع×ر×قِ شرم بر پیشانی ام جاری شد! فاطمه خانوم، حتی حاجی را هم برای خواستگاری خبر کرده بود! حالا همه جز خواجه حافظ شیرازی، مطلع بودند که من فرداشب قرار بود به خواستگاریِ دخترِ اکرم خانوم بروم! سرهنگ که حرفش را زد و رفت، بچه ها با حیرت، به من نگاه کردند.

مرتضی گفت: دستت درد نکنه دیگه! می خوای زن بگیری و به ما نمیگی!

پرهام و امیر نچ نچی کردند. مبین گفت: میگم چرا هی انقدر مغزت شکوفا شده، راحت داری ایده و نظر میدی، نگو کبکت خروس می خونه!

دو دستم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم و گفتم: این حرفا چیه؟! یه خواستگاریِ ساده اس... مگه شما تا حالا خواستگاری نرفتید؟

همه به تمسخر سرشان را به اطراف تکان دادند. دستم می انداختند.

- اصلا سرهنگ یه چیزی گفت، این همه من اینجا حلقمو پاره کردم که تهش اینا رو بهم بگید؟! برید سرِ پستتون دیگه!

داد زدم: هر چی بهشون هیچی نمیگم!

امیر گفت: باشه جناب رئیس! حالا جوش نیار! اصلا ازدواج تو به ما چه؟! ما بریم دنبال همون لاشخورا... لیاقتمون همینه!

بعد هم خندید و با پرهام و مبین رفتند. پارسا هم دستی بر شانه ام گذاشت و گفت: ایول آقا آرهان، خیلی منتظر بودم دوباره توی اوج ببینمت! ایشالا بتونم کمک کنم!

برایش لبخندی زدم و تشکر کردم. وقتی که من و مرتضی، تنها شدیم، گفت: من اصلا به دل نگرفتم ها! برم به کارام برسم...

خواست برود که گفتم: مرتضی... از بابک چه خبر؟ فهمید دخترش مرده؟

- آره بابا... داغون شد... داغووون! وقتی بهش خبر دادند، اصلا لال شده بود. بهش توصیه کردم به خاطر دخترش هم که شده بیاد شهادت دروغشو پس بگیره! حالا قبول کنه یا نه رو، خدا می دونه!

- اگه دیدیش بهش بگو به نفع خودشه برای دستگیریِ قاتلِ دخترش، به همه چیز اعتراف کنه.

- باشه...

- ممنون پسر... برو به کارت برس!

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #100
#پارت_نود_و_هفتم

مادرم که از دست من بسیار دل چرکین شده بود، گفت: الان چه وقت اومدنه آرهان؟ مگه نگفتم زودتر بیا؟ فردا جمعه است و همه ی مغازه ها بستن! با چه لباسی می خوای بیای خواستگاری آخه؟

همان طور که سمت دست شور می رفتم تا کمی صورتم را بشویم و خستگی ام در برود، گفتم: وای فاطمه خانوم! مگه کم لباس دارم؟ یکی از همین کت و شلوارهایی که همیشه توی مراسمای رسمی می پوشمو، تن می کنم و میریم دیگه... انقدر حرص خوردن نداره که، گفتم که کار واجب پیش اومد!

صدایش آمد: لابد می خوای همین رختِ عزای مشکیتو می پوشی! انگار نه انگار که داره میره خواستگاری!

دیگر صدایش را نشنیدم و فقط به لبخندی روی لبم، بسنده کردم. مادرم می خواست همه چیز، با آب و تاب و دقیق پیش برود ولی من فقط می خواستم فرداشب را به اجبار،از سر بگذرانم. اگر می شد با دختر احمد آقا حرف بزنم و بگویم دلم به این ازدواج رضا نیست، که چه بهتر!

کنار مادرم رفتم که دستش را به چانه زده و به تلویزیون خاموش، زل زده بود. دستم را روبه رویش تکان دادم و گفتم: کدوم سریالو میذاره که انقدر محو تماشا شدی، مامان قشنگم؟!

وقتی کنارش نشستم، کمی خودش را سفت تر گرفت و از من دور شد.

- عه مامان؟! به خاطر یه لباس؟ خب باشه من یه دست لباس روشن می پوشم، الان خوبه دیگه؟

پشت چشم نازک کرد و گفت: نه به خاطر لباس نیست... تو یه چیزیت هست و به من نمیگی!

- آره من خیلی خستم... اگه الان برم بخوابم، عالی میشه!

- منظورم این نیست، پسرجان! تو دلت یه جایی گیره که انقدر از زن گرفتن و خواستگاری اومدن، بیزاری...

آرام با دست به پیشانی ام زدم و گفتم: آخه من کجا دلم گیر باشه؟ من که بیست و چهارساعته سرکارم و فقط یه مشت جنس مذکر دور و برِ خودم می بینم! شما چه توقعی دارید از من؟!

- ببین منو... من مادرتم! بزرگت کردم! از لحن صدات، برق نگات، طفره رفتنات و دلهره های گاه و بی گاهت، می تونم همه چیو بفهمم... دیگه نگذریم از این که یه مدته مدام حافظ می خونی و شعر می نویسی!

- آخه این شد دلیل؟ بابا هم همیشه حافظ می خوند... مگه غیر از این بود؟

- خودتم خوب می دونی چی میگم آرهان! ناز چشمانِ تو را قاب کنم، در دلِ شب...

به سراغ چراغ مطالعه ام رفتم و روشنش کردم. روشناییش بر روی دفترم، نور افکند. صفحه ی آخری که چند شب پیش در آن، شعر نوشته بودم را باز کردم. خودش بود... مادرم آخرین سروده ام را خوانده بود!

<<ناز چشمانِ تو را قاب کنم در دل شب
تا که مهتاب ننازد به جمالش هر شب>>

به خاطر آوردم که این شعر را با به یاد آوردنِ یک جفت چشمِ معصوم و زیبا نوشته بودم! برای اولین بار از چشمانی نوشته بودم که نه چشمانِ مادرم بود و نه خواهرم..! بلکه چشمانی بود غریب کش که دل مرا حیران و سرگردان از م×س×ت×ی اش، به تاراج برده بود!

مادرم راست می گفت... دل داده بودم! به دو زمردِ زیبا، دل داده بودم! انکار کردن این موضوع که من در تمام روز بارها و بارها به جانان فکر می کردم، هیچ فایده ای به حالم نداشت جز اینکه بیشتر از قبل به او دل بسته می شدم... عشقش مانند پیچکی، قلبم را در پیچش خود، اسیر کرده بود و من چقدر آهسته بی آنکه بفهمم، کلِ روزم را با یادش می گذراندم! مانند یک پسر بچه ی کم سن و سال شده بودم! همانقدر بی تاب و شیفته..! که حاضر بودم هر چه سریع تر راز دل با یار خود بگویم و چقدر دلم می خواست او هم مرا دوست داشته باشد! بعید نبود اما ممکن هم نبود! او ذهنش، اسیرِ افکاری غم انگیز بود و دلش از دستِ یک مرد، به گریه افتاده بود ولی به امتحانش می ارزید. شاید به زودی به او می گفتم که چه در قلبم می گذرد... شاید هم غرور و مردانگی ام به من مهلت نمی داد که طعم عشقِ او را بچشم!

***
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین