#پارت_نود_و_هشتم
جلوی مادرم ایستادم و گفتم: ولی این دست کم مالِ سی سال پیشه! خیلی قدیمی می زنه آخه...
مادرم با ذوق براندازم کرد و گفت: الهی فدای قد و بالات بشم من مادر! چقدر بهت میاد! بذار برم برات اسپند دود کنم.
همان طور که با جا اسپندی باز می گشت، گفت: اتفاقا خیلی هم قشنگه... بابات توی همون دوره کلی خوشتیپ بود... هر چیزی که نمی پوشید! اینم مال شب خواستگاریشه... این جوری یاد پدرت هم توی مراسم امشب، زنده نگه می داری.
باز هم در آینه، کت و شلوارِ مشکی و ساده ی پدرم را که کاملا به تنم نشسته بود، بررسی کردم. کمی پیراهنِ سفید زیرش را، صاف کردم و دستی به موهایِ پرپشتم کشیدم. مادرم اسپند را روی سرم گرفت و صلوات فرستاد. همیشه معتقد بود، پسرش، خوشتیپ ترین مرد روی زمین است! به نظرم خیلی زیاده روی می کرد و من تا این حد لایق تعاریفِ پر مهرش نبودم...
به ناچار، حرف مادرم را پذیرفتم و با همان کت و شلواری که به تن داشتم، راهی شدیم. دم خانه ی حاجی نگه داشتم تا او هم همراهمان بیاید... در خانه شان که باز شد، حاجی، خانومش و مرتضی با هم از در خارج شدند. مرتضی و مادرش، زهره خانوم، برای عرض سلام، جلوی ماشین آمدند. حاجی هم در کنار من نشست تا حرکت کنیم... مرتضی به شوخی گفت: فاطمه خانوم... اینو همین امشب زنش بدین یکم زن ذلیل شه، بلکه دست از رئیس بازی هاش برداره!
زهره خانوم، چادر رنگی اش را کمی بیشتر به صورتش فشرد و گفت: مرتضی! یکم کمتر پرت و پلا بگو...
و رو به مادرم گفت: تو رو خدا ببخش خواهر... من میگم این یه تخته اش کمه، حاجی میگه خیلی هم نرماله!
مرتضی گفت: دستت درد نکنه مامان... تو که آبروی ما رو جلوی همه بردی!
مادرم میان خنده هایش گفت: نکن زهره! پسرت گناه داره... راست میگه! بچه ام از اول عاشق ریاست بود!
به سمت صندلیِ پشتیِ ماشینم برگشتم و گفتم: بله به خاطر همینه که الان باید به اصرار بقیه برم خواستگاری...
حاجی گفت: بابا جان یه صلوات بفرست، راه بیفت بریم... مردمو معطل خودمون کردیم! خانوم! شما هم این پسرمو ببر خونه، کمتر بهش چیز بگو...
مرتضی برای مادرش، پشت چشمی نازک کرد و گفت: ببین زهره خانوم!
زهره خانوم سری تکان داد و با مرتضی به خانه رفتند... بعد از چند دقیقه رانندگی، به مقصد رسیدیم... خانه شان در یک ساختمانِ دو طبقه بود. همه از ماشین پیاده شدیم و مادرم دسته گل های رزی که گرفته بودیم را به من سپرد و خودش شیرینی ها را در دستش جا به جا کرد.
در که باز شد، احمد آقا با همان لبخند همیشگی اش پشت در آمد. با دیدنِ حاجی، گل از گلش شکفت و او را در آغوش کشید و حسابی حال و احوال کردند. احمد آقا با آن استاد نجاری که در نوجوانی زیردستش کار می کردم، بسیار تفاوت داشت... حالا دیگر موهای جوگندمی اش، کاملا سفید شده بودند و قدش کمی از قبل، کوتاه تر می زد... با دستانِ زمختش به من دست داد و دستی بر کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. چند خانوم که شامل مادر خانه و دو دخترِ احمد آقا می شدند، برای استقبالمان جلو آمدند. دخترشان مریم را دیدم که آخر از همه ایستاده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد. نسبت به عکسش، کم سن و سال تر و همچنین لاغر تر می زد. به سمتش رفتم و دسته گل را جلویش گرفتم و سلام کردم. با خجالت زیر لب سلامی داد و بابت گل تشکر کرد. سرش را در تمام مدت زیر گرفته بود و صورتش گل انداخته بود. معلوم بود دختر محجوبی است!
وقتی نشستیم، حاجی سر صحبت را با احمد آقا باز کرد. من هم که انگار جزئی از این مراسم نبودم، دست به سینه در کنار حاجی نشسته بودم. مادرم با اشاره به من فهماند که کمی خجالت بکشم. آدمِ خجالت نبودم! دست خودم نبود! گره دستانم را گشودم و به صحبت هایشان گوش دادم.
حاجی گفت: خب احمد آقا، بریم سرِ اصل مطلب که در کار خیر هیچ جای تعلل نیست!
احمد آقا گفت: بفرمایید حاجی... ما سراپا گوشیم...
- قرض از مزاحمت که ما می خوایم دخترتون مریم خانوم رو برای آرهان جان خواستگاری کنیم... خودتون هم که می دونید پسر ما چی کارست... منم به عنوان همکار و مافوقش، بدون اینکه بخوام اغراق کنم بهتون میگم... انقدر این پسر توی همه ی کارهاش کمال دقت رو به خرج میده و کارش درسته که من تا حالا کنار خودم نگهش داشتم و نذاشتم بره با تیم دیگه ای همکاری کنه... این از کارش... از خونه و زندگیش هم بخوام بگم، مثل پدر خدابیامرزش، خیلی اهل ریخت و پاش نیست. ساده می پوشه و ساده می خوره... یه خونه هم داره ولی فعلا پیش مادرش زندگی می کنه... خلاصه که یه کلام... من اگه خودم دختر داشتم، بی چون و چرا دخترمو بهش می دادم...
با این همه تعریف و تمجیدی که حاجی کرده بود، احساس خجالت به من دست داد و برای اولین بار سرم را طوری زیر انداختم که همانند خواستگارهای خجالتی، به نظر می آمدم! مادرم به من سپرده بود که خیلی حرف نزنم به خاطر همین هیچ چیز نگفتم و سعی کردم شنونده باشم تا گوینده... کمی سر بالا آوردم و با نگاهِ تحسین برانگیزِ اکرم خانوم مواجه شدم. دخترش مریم هم، در کنارش نشسته بود و با همان صورت گل انداخته، از زیر چشم، مرا نگاه می کرد. امیدوار بودم این دختر فقط از سرِ خجالت، این طور سرخ و سفید شده باشد نه از سرِ مهری که ناخواسته به دلش، انداخته بودم!