. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان ساکت نمی نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #101
#پارت_نود_و_هشتم

جلوی مادرم ایستادم و گفتم: ولی این دست کم مالِ سی سال پیشه! خیلی قدیمی می زنه آخه...

مادرم با ذوق براندازم کرد و گفت: الهی فدای قد و بالات بشم من مادر! چقدر بهت میاد! بذار برم برات اسپند دود کنم.

همان طور که با جا اسپندی باز می گشت، گفت: اتفاقا خیلی هم قشنگه... بابات توی همون دوره کلی خوشتیپ بود... هر چیزی که نمی پوشید! اینم مال شب خواستگاریشه... این جوری یاد پدرت هم توی مراسم امشب، زنده نگه می داری.

باز هم در آینه، کت و شلوارِ مشکی و ساده ی پدرم را که کاملا به تنم نشسته بود، بررسی کردم. کمی پیراهنِ سفید زیرش را، صاف کردم و دستی به موهایِ پرپشتم کشیدم. مادرم اسپند را روی سرم گرفت و صلوات فرستاد. همیشه معتقد بود، پسرش، خوشتیپ ترین مرد روی زمین است! به نظرم خیلی زیاده روی می کرد و من تا این حد لایق تعاریفِ پر مهرش نبودم...

به ناچار، حرف مادرم را پذیرفتم و با همان کت و شلواری که به تن داشتم، راهی شدیم. دم خانه ی حاجی نگه داشتم تا او هم همراهمان بیاید... در خانه شان که باز شد، حاجی، خانومش و مرتضی با هم از در خارج شدند. مرتضی و مادرش، زهره خانوم، برای عرض سلام، جلوی ماشین آمدند. حاجی هم در کنار من نشست تا حرکت کنیم... مرتضی به شوخی گفت: فاطمه خانوم... اینو همین امشب زنش بدین یکم زن ذلیل شه، بلکه دست از رئیس بازی هاش برداره!

زهره خانوم، چادر رنگی اش را کمی بیشتر به صورتش فشرد و گفت: مرتضی! یکم کمتر پرت و پلا بگو...

و رو به مادرم گفت: تو رو خدا ببخش خواهر... من میگم این یه تخته اش کمه، حاجی میگه خیلی هم نرماله!

مرتضی گفت: دستت درد نکنه مامان... تو که آبروی ما رو جلوی همه بردی!

مادرم میان خنده هایش گفت: نکن زهره! پسرت گناه داره... راست میگه! بچه ام از اول عاشق ریاست بود!

به سمت صندلیِ پشتیِ ماشینم برگشتم و گفتم: بله به خاطر همینه که الان باید به اصرار بقیه برم خواستگاری...

حاجی گفت: بابا جان یه صلوات بفرست، راه بیفت بریم... مردمو معطل خودمون کردیم! خانوم! شما هم این پسرمو ببر خونه، کمتر بهش چیز بگو...

مرتضی برای مادرش، پشت چشمی نازک کرد و گفت: ببین زهره خانوم!

زهره خانوم سری تکان داد و با مرتضی به خانه رفتند... بعد از چند دقیقه رانندگی، به مقصد رسیدیم... خانه شان در یک ساختمانِ دو طبقه بود. همه از ماشین پیاده شدیم و مادرم دسته گل های رزی که گرفته بودیم را به من سپرد و خودش شیرینی ها را در دستش جا به جا کرد.

در که باز شد، احمد آقا با همان لبخند همیشگی اش پشت در آمد. با دیدنِ حاجی، گل از گلش شکفت و او را در آغوش کشید و حسابی حال و احوال کردند. احمد آقا با آن استاد نجاری که در نوجوانی زیردستش کار می کردم، بسیار تفاوت داشت... حالا دیگر موهای جوگندمی اش، کاملا سفید شده بودند و قدش کمی از قبل، کوتاه تر می زد... با دستانِ زمختش به من دست داد و دستی بر کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. چند خانوم که شامل مادر خانه و دو دخترِ احمد آقا می شدند، برای استقبالمان جلو آمدند. دخترشان مریم را دیدم که آخر از همه ایستاده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد. نسبت به عکسش، کم سن و سال تر و همچنین لاغر تر می زد. به سمتش رفتم و دسته گل را جلویش گرفتم و سلام کردم. با خجالت زیر لب سلامی داد و بابت گل تشکر کرد. سرش را در تمام مدت زیر گرفته بود و صورتش گل انداخته بود. معلوم بود دختر محجوبی است!

وقتی نشستیم، حاجی سر صحبت را با احمد آقا باز کرد. من هم که انگار جزئی از این مراسم نبودم، دست به سینه در کنار حاجی نشسته بودم. مادرم با اشاره به من فهماند که کمی خجالت بکشم. آدمِ خجالت نبودم! دست خودم نبود! گره دستانم را گشودم و به صحبت هایشان گوش دادم.

حاجی گفت: خب احمد آقا، بریم سرِ اصل مطلب که در کار خیر هیچ جای تعلل نیست!

احمد آقا گفت: بفرمایید حاجی... ما سراپا گوشیم...

- قرض از مزاحمت که ما می خوایم دخترتون مریم خانوم رو برای آرهان جان خواستگاری کنیم... خودتون هم که می دونید پسر ما چی کارست... منم به عنوان همکار و مافوقش، بدون اینکه بخوام اغراق کنم بهتون میگم... انقدر این پسر توی همه ی کارهاش کمال دقت رو به خرج میده و کارش درسته که من تا حالا کنار خودم نگهش داشتم و نذاشتم بره با تیم دیگه ای همکاری کنه... این از کارش... از خونه و زندگیش هم بخوام بگم، مثل پدر خدابیامرزش، خیلی اهل ریخت و پاش نیست. ساده می پوشه و ساده می خوره... یه خونه هم داره ولی فعلا پیش مادرش زندگی می کنه... خلاصه که یه کلام... من اگه خودم دختر داشتم، بی چون و چرا دخترمو بهش می دادم...

با این همه تعریف و تمجیدی که حاجی کرده بود، احساس خجالت به من دست داد و برای اولین بار سرم را طوری زیر انداختم که همانند خواستگارهای خجالتی، به نظر می آمدم! مادرم به من سپرده بود که خیلی حرف نزنم به خاطر همین هیچ چیز نگفتم و سعی کردم شنونده باشم تا گوینده... کمی سر بالا آوردم و با نگاهِ تحسین برانگیزِ اکرم خانوم مواجه شدم. دخترش مریم هم، در کنارش نشسته بود و با همان صورت گل انداخته، از زیر چشم، مرا نگاه می کرد. امیدوار بودم این دختر فقط از سرِ خجالت، این طور سرخ و سفید شده باشد نه از سرِ مهری که ناخواسته به دلش، انداخته بودم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان ساکت نمی نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #102
#پارت_نود_و_نهم

مادرم گفت: حاجی خیلی لطف دارن به ما. سایه اشون همیشه بالای سر زن و بچه اشون... این خونه ای که حاجی ازش حرف زد، می خوام بندازم تو قباله ی عروسم... الان هم پسرم با من زندگی می کنه از بس مهربون و دل نازکه! وگرنه خودم بهش گفته بودم می تونه بره جدا زندگی کنه... آرهانِ من همچین پسریه... مرد زندگیه... وفا و معرفت داره! دختر شما هم خیلی با فضیلت و کمالاته... نمی دونید که چقدر آرزو دارم بشه عروس خودم!

زهره خانوم گفت: اختیار دارید فاطمه خانوم... والا از بزرگ منشیِ پسر شما که نمیشه گذشت... من حرفم همونه که احمد آقا بگه...

احمد آقا رو به ما گفت: من حرفی ندارم... اگه دخترم و آرهان جان، صحبت کردند و همدیگرو پسند کردند، مبارکه...

حاجی گفت: خب پس اگه اجازه بدید، این جوونا برن یه گوشه، با هم صحبت کنند...

احمد آقا رو به مریم گفت: مریم بابا، آقا آرهان رو راهنمایی کن توی تراس که با هم صحبت کنید...

سرم را کاملا بالا آوردم و به مریم نگاه انداختم که بلند شد و منتظر ماند که مرا راهنمایی کند...

با صدایی لرزان گفت: بفرمایید آقا آرهان...

بلند شدم و پشت سرش، راه افتادم. وارد تراس شدیم... محیط خنک و خوبی بود و دو صندلی و یک میز که پر بود از میوه و تنقلات، در آنجا قرار داشت که قطعا برای ما دوتا قرار داده شده بود. از تراس می شد حیاط پشتیِ بزرگ و پر درختِ آپارتمانشان را دید. مریم همان طور که سرش زیر بود، به من گفت: بفرمایید بشینید.

روبه روی هم نشستیم. مدام دستانم را بهم می مالیدم و در فکر بودم که چطور به او بگویم که مرا رد کند. نگاهش کردم. او هم مدام نگاهم می کرد و چشمانش را از من، می دزدید. بالاخره لب باز کرد و گفت: آقا آرهان شما شروع می کنید یا من بگم؟

به برگه ی داخل دستش که می دانستم در آن، سوالاتی را برای خواستگاری جمع کرد بود، زل زدم. آب دهانم را قورت دادم و تصمیم گرفتم که با او روراست باشم و همه چیز را بگویم... به هر حال او نمی توانست با مردی که دل و دینش را به یک نگاه باخته بود، زندگی کند! این بار مستقیم در چشمانش نگاه کردم.

- مریم خانوم، شما دختر خیلی خوب و همه چیز تمومی هستید! اینایی که می خوام بگم اصلا به خاطر شما نیست. می خوام بدونید اگه هر کس دیگه ای هم بود، همینا رو بهش می گفتم... راستش، من اصلا آمادگی ازدواج ندارم و امشب فقط برای اینکه مادرم رو ناراحت نکنم، اومدم به این مراسم... من شغل سختی دارم و نمی خوام یه فرد دیگه هم توی زندگیم، طعم این سختی رو بچشه! در حال حاضر هم اصلا نمی تونم جز پرونده های زیر دستم، به چیزِ دیگه ای فکر کنم. می خوام بگم که اگه میشه به بقیه بگید، جوابتون منفی هست...

همان طور بهت زده و مانند چوب، خشکش زده بود. باورش نمی شد که این حرف ها را می شنید. شاید توقع داشت که یک مکالمه ی عالی داشته باشیم و بعد هم برویم داخل و شرط و شروط ازدواج بگذاریم.

مِن مِن کنان گفت: من... نمی دونم باید... چی بگم! فکر اینجا رو نکرده بودم...

- من شرمنده ام... ولی مجبور بودم به خاطر مادرم، بیام... از وقتی خواهرم به رحمت خدا رفته خیلی حساس شده... من ازش خواستم که مزاحمتون نشیم ولی وقتی قبول نکرد، تصمیم گرفتم با خودتون صحبت کنم... اگه شما در حق بنده خواهری کنید و جواب رد بدید، منو مدیون خودتون کردید!

برگه ای که در دست داشت را زیر چادرِ سفید و صورتی اش، پنهان کرد و گفت: اگه این طوریه من نمی تونم شما رو اجبار کنم... به هر حال زندگیِ شما هم هست! شاید خودم دلم می خواست همه چیز یه جور دیگه پیش می رفت ولی...

غم صورتش را فرا گرفت. نمی خواستم دل یک دختر را بشکنم اما چاره ای نداشتم... لااقل بهتر از این بود که با من ازدواج کند و روزی بفهمد که فرد دیگری را دوست داشته ام...

ادامه داد: ولی ایرادی نداره... من باهاشون صحبت می کنم.

- ببینید مریم خانوم، من واقعا متاسفم و...

میان کلامم پرید. با جدیت نگاهم کرد و گفت: نیازی نیست متاسف باشید! چیزیه که پیش اومده... خیلی از زندگی ها به خاطر آمادگی نداشتن برای ازدواج و نبود علاقه ی کافی، از هم پاشیده شده! من نمی خوام نه برای خودم و نه برای شما، یه همچین اتفاقی بیفته... پس لازم به عذرخواهی نیست!

الحق که با درک و کمالات بود! شاید من فرد ایده آلش بودم و از دیدِ او می توانستم خوشبختش کنم اما فقط به خاطر آینده مان از خود گذشته بود...

خواستم بلند شوم که گفت: ببخشید قبل از رفتن، میشه یه سوال ازتون بپرسم؟

- بفرمایید؟

- قصد فضولی ندارم ولی می خوام بدونم شما به خاطر یه زن دیگه دارید از ازدواج طفره میرید؟!

جا خوردم. او هم فهمیده بود؟! اولش خواستم انکار کنم ولی بعد فکر کردم که شاید بهتر باشد این راز با یک نفر درمیان گذاشته شود تا شاید دردِ قلبم، تسکین یابد...

- شما فکر کنید که همینه! برام دعا کنید که سر عقل بیام... برای چی می خواستید بدونید؟

بدون این که نگاهم کند، گفت: می خواستم بگم خوش به سعادت اون دختر..!

وارد سالن شدیم... همه ی نگاه ها به سمت ما معطوف شد.

احمدآقا گفت: خب دخترم، چی شد؟!

مریم گفت: آقاجون باید فکرامو بکنم...

بعد از پذیرایی شدن، دیگر دیر وقت شده بود. همگی خداحافظی کردیم و رفتیم. میان راه، مادرم از حاجی حسابی تشکر کرد و بعد از رساندن او، به سمت خانه حرکت کردیم. مادرم گفت: کاش همین امشب بله رو می داد... به فکر بودم که عقدتون رو بذاریم برای هفته ی بعد که سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه اس...

- از کجا معلوم اصلا بخواد بله بده؟! شاید منو نپسندیده... من که میگم خیلی با هم تفاهم نداشتیم.

- ولی من میگم حسابی از تو خوشش اومده بود! اصلا نگاهت که می کرد، از چشماش قند و عسل بود که می چکید!

- اینا همش فکرای شماس... حالا جوابو بدن، بعد می فهمیم...

خوشحال بودم که از این مهلکه جان سالم به در برده بودم و دیگر نیازی نبود که بیخودی، دست دختر مردم را در حنا بگذارم. تصمیمم را گرفته بودم... باید به زودی با مادرم درباره ی جانان، صحبت می کردم...

***
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین